«

»

Print this نوشته

سایۀ دست‌درازان آستین کوتاه بر آثار دکتر جواد طباطبایی / فرخنده مدرّس

قوچانی هم بهتر است، اگر فکر می‌کند، هنوز ظرفیتی برای ملی‌گرایی و یادگیری ایران‌گرایی در خود سراغ دارد و می‌تواند، مانند سایر ایراندوستان، سر در راه ایراندوستی بگذارد، و بر مشاوره‌ها و نظرات «استاد ایراندوستی» باریک شود و معنای آنها را بفهمد، اول از همه باید یاد بگیرد؛ در سخنان دکتر طباطبایی تحریف نکند و مغلطه نبافد و اگر فکر می‌کند که فکری و ایده‌ای، در تعبیر و تفسیر از آن سخنان به فکرش رسیده، فروتن باشد و، بدون گستاخی، از برداشت خود سخن گوید… و دوم این‌که؛ از پایین کشیدن این جایگاه و مقام والای فردوسی‌وار ایشان، یعنی تعلق به همۀ ایران، بپرهیزد و سعی در رساندن آن جایگاه به حد مدافعان بی‌مایه «خادم ایران از راه اسلام»، دست بردارد و خود را خوارتر از آن‌چه که هست نکند.

‌ ‌ Yadnameh Dr Tabatabaie

سایۀ دست‌درازان آستین کوتاه بر آثار دکتر جواد طباطبایی

فرخنده مدرّس

تردید ندارم، نگارنده در این آرزوی خود استثنا نیست؛ که، در زمانی نه چندان دیر، «دانشگاه ایرانشهرِ» آرزوییِ دکتر جواد طباطبایی، آغاز به کار کند و بخشی از آن دانشگاهِ آیندۀ ایران، سرپرستی پژوهشگرانۀ آثار گرانسنگ این فرزانۀ دوران معاصر ایران، این دانشمند هزاره‌ای متعلق به ملت این کشور کهن‌سال را برعهده گیرد. تردید ندارم، اگر آن روزگار فرارسد، پژوهشگران شایسته‌ای که در مکتب علم‌آموزی «ایرانشهری» استاد و به یاری آثار ایشان و در لابلای خطوط راهنمای‌شان پژوهشگری آموخته و خویشتن علمی را پرورانده‌اند، به اشاره‌ای به سر خواهند دوید. اما تا آن روز نویدبخش، امید است، و تردید ندارم، که علاقمندان و هوادران اندیشۀ دکتر طباطبایی، از طیف‌های گوناگون، حتا مخالفان خرمندشان، همچنان دست از طلب ندارند و در فهم این دستگاه نظری ـ فلسفی یا فلسفۀ سیاسی که در عین حال پرتوی بر مقدمات تأسیس نهایی فلسفۀ حقوق و فلسفه، علم و تاریخِ جامعۀ ایران افکنده‌اند، به راه و روش ممارست خود، با آن آثار ادامه دهند و دریافت‌های خویش را باهم مبادله کرده و فهم از آن آثار را در سطح عمومی‌تری ارتقا دهند.

شأن فهم چنین دریافت و ادراک وامدارانه‌ای، در قبال خدمت سترگ استاد به ایران و ایرانیان، از هرگونه انحصارطلبی، محدود کردن تعلق این آثار به گروه، دسته یا محفلی بدور است. برای حفظ این شأن، به دو طریق باید وفادار ماند؛ اول باید در فهم حقیقت سخن استاد مجدانه کوشید، و دوم همواره و همیشه در بیان آن کوشش و نتایج بدست آمده، فروتن ماند و از «برداشت‌های خود» سخن گفت و از گذاشتن حرف‌های خود در دهان استاد خودداری کرد. کاری که به نظر می‌رسد، از توان، ظرفیت و از عهدۀ چهره‌ای شناخته شده، به عینه و آشکار خارج است، از توان محمد قوچانی!

پس از این مقدمه، چاره‌ای نیست جز آن‌که بار دیگر، از راه سخن، با او درافتیم که دکتر طباطبایی را ابزار بازی‌های سخیف و بی‌رونق سیاسی خود، یعنی دشمنی و کوبیدن دیگران، وسیلۀ شکاف‌اندازی میان جریان قدرتمند ایران‌گرایی نموده، که فهم آن بیرون از دسترس اتاق‌های فکری ـ امنیتی رژیم اسلامی‌ست. به ویژه به زبان‌درازی متداول خویش علیه ایران‌گرایی تاخت و تاز کرده و بدتر از همه یاوه بافته و در دهان استاد گذاشته و خدشه و مغلطه در آثار ایشان و از زبان ایشان علیه تاریخ و فرهنگ ایران وارد کرده است. به عبارت دیگر؛ باردیگر به سیاق درازدستان آستین‌کوتاهِ سرسپردۀ اسلام سیاسی، در مصادرۀ آثار ایرانی، از حد خویش، که این حد، در آینۀ تبه‌کاری‌های فزایندۀ رژیم اسلامی برخاسته از گفتمان پنجاه‌وهفتی، هر روز محدودتر می‌شود، پا را فراتر گذاشته است، که باید در همین آغاز بند مهاری بدان زد. عمل محمد قوچانی، این‌بار زننده و زشت‌تر است. زیرا خواسته‌ است مقام اندیشمند هزاره‌ای ایران را که تنها از آنِ ایران است، از راه درازگویی‌‌های مخدوش و بی‌بنیاد، در بندِ «خدمت به اسلام» بکشد، جعلیاتی ببافد، که جز بنیادی بر بادِ کذب ندارند.

اما پیش از انگشت نهادن بر نمونه‌هایی از آخرین درازگویی‌های خلاف واقعِ محمد قوچانی، صاحب امتیاز، مدیر مسئول و سردبیر جریدۀ «آگاهی نو»، در شمارۀ ۱۱ آن نگاهی به «هزلی»، موجب مسرتِ ما، بیاندازیم که از چشم‌ها پنهان نمانده است، مسخرگی که بی‌تردید آقای سردبیر، نیز بدش نمی‌آمده تا به چشم‌ آید و البته امیدوار باشد که دستاویزی نداده تا در برخورد به قلاب افتد. اما از همین‌جا به آقای سردبیر پیام می‌دهیم که اشارات و نیات خشم‌آمیزِ پیچیده در لودگی آن «جناب» را، چشم‌هایی که باید ببینند، دیدند و از اثر داغی که بر درازدست‌شان گذاشته شده بود خندیدند. اما آتوها آن‌چنان فراوانند، که در پرهیز از طول کلام در رویارویی، لاجرم گزینشی باید.

آنچه در این شمارۀ «آگاهی نو» ـ ویژۀ انحصار‌طلبی ـ آشکار است، انتشار ویژۀ آن‌ست، به مثابۀ بیان‌نامۀ کینه و خشم قوچانی علیه جنبش ایران‌گرایی‌ و نیروی قدرتمند نشسته در قلب این جنبش، یعنی هواداران بازگشت به پادشاهی مشروطه و کینه به «بنیاد داریوش همایون ـ برای مطالعات مشروطه‌خواهی»، که پشتیبان و در کنار آن جنبش و این نیروست. خشم قوچانی در اصل علیه جنبشی ملی‌ست، که دیگر دستِ دراز روزنامه‌نگاران پرورش یافته در اتاق‌های «فکر» امنیتی و دستگاه‌ها و ابزارهای تبلیغاتی، بدآن، به منظور سوار شدن و سعی در«رهبری» آن نمی‌رسد، تا، به خیال خام خود، با غرق آن در مردابِ «دفاع از بخشی از نظام» ـ و در چاه ویل تز جعل کردۀ خویش، یعنی «دوگانۀ اصلاح یا انقلاب» ـ ساکتش کنند. اما سعی شده که در آن جنبش شکاف‌ اندازند. در کنار آن خشم نسبت به جنبش ملی کینه قوچانی علیه نهادی‌ست که بر تارک آن نام داریوش همایون نشسته است، که مسئولانش با قلبی سوگوار، اما با سری افراشته، در برگزاری، هر چه با شکوه‌تر مراسم یادبابود دکتر جواد طباطبایی، با حضور، چندتنی از «بهترین فرزندان ایران» آستین بالا زده و در پشتیبانی از همت و دعوت «سازمان مشروطه ایران» کوشیدند. همچنین بانی انتشار «یادنامه دکتر طباطبایی»، البته با افزودن چند تن دیگر از بهترین هواداران اندیشۀ استاد، به جمع قبلی، شدند. بله! منظور همان «یادنامه‌»ای‌ست که قوچانی از درد بخل و تنگ‌نظری، در نوشتۀ خود، از آن به کنایه «یادنام ه» یاد کرده است. بله درست است! «ه» مثل «همایون» و «ی» مثل «یادنامۀ دکترجواد طباطبایی»، به اقتباس از نام فیلمِ«پ مثل پلیکان» که به قوچانی می‌آموزد و یادآور می‌شود که برای آموختن هیچوقت دیر نیست، حتا در دشوارترین شرایط اسارت و آلودگی به دستگاه تبه‌کاری رژیمی سراپا فاسد.

قوچانی با این «بذلۀ» ساطع از کینِ، موجب مزاح و مسرت بانیان آن مراسم و این «یادنامه» شده است. امید است در «رندی» دست به مات کردن خنده بر لبان نزند و آن را به شیوه‌ای بدتر رفع و رجوع نکند. نیازی هم بدان نیست، زیرا بندهای دیگری هم در این شماره هست، که آقای مدیر مسئول جریده‌های فله‌ای به آب داده و مچ درد‌ خود، یعنی چشم‌تنگی‌ از ارتباط یا به قول سَبُکِ وی «همکاری» دکتر طباطبایی با دیگران را، بازتر می‌کند. از جمله می‌توان به یکی دیگر از بندهای به آب داده، یعنی به پرسشِ برخاسته از حساسیت مدیر مسئول، اشاره داشت که در همان شمارۀ «ویژۀ انحصارطلبی» آمده است؛ پرسشی در بارۀ «همکاری دکتر طباطبایی با بنیاد داریوش همایون» که در متن مصاحبه‌ای آمده که ذیل عنوان «علیه میراث‌خواران» ترتیب داده شده است. پرسش مذکور نیز بلافاصله ذیل این تیتر فرعی آورده شده که: «همه می‌خواستند طباطبایی را جذب کنند»! البته اینجا در بارۀ همین عنوان فرعی، همانند همان تیتر اصلی ـ«علیه میراث‌خواران» ـ می‌توان گفت؛ به مصداق بارز همان «کافر»ی‌ست که «همه را به کیشِ» میراث‌خواری و توراندازی «خود می‌پندارد»! مشکلِ سردبیر «جذاب» و «تورانداز» آنجاست، که خیره در نیات خود و عجله در «میراث‌خواری» قادر نیست صورت معادلۀ رابطۀ دکتر طباطبایی با دیگران را درست دریابد. صورت درست و به حق معادله وجود آن روابط آن‌‌ست که؛ کهربای ایراندوستیِ ایراندوستان است که ایران‌گرایان را به خود جذب کرده است، نه بر عکس!

طبیعی‌ست که برای پرورش‌یافتگان بر دامان فرهنگ انحصار‌طلبی‌ و مصادره‌گری و زفتی اسلامی و بیگانه با «افق‌های باز فرزانگی ایرانی» و ایراندوستی، تاب ارتباط دکترطباطبایی با داریوش همایون ـ دو کهربای ایراندوستی ـ را نداشته باشند. از آن دردناکتر، برای قوچانی، این‌که؛ «دکتر» با همۀ ایرانیان، خاصه با ایرانیانی که در ایران‌دوستی و مشروطه‌خواهی‌شان تردید نداشت، پیوندی از دور و نزدیک و بعضاً دیرباز داشته باشد. اگر چنین ارتباطات دور و درازی وجود نمی‌داشت که به یک‌باره و از امروز به فردا، دکتر طباطبایی نمی‌آمدند تا در سند «در بارۀ بنیاد داریوش همایون»، در وصف اهل نظر و سیاست‌گر بودنِ داریوش همایون بنویسند و بر «آرمان‌های مشروطه‌خواهی همۀ زندگیِ» این خردمند زنده‌یاد گواه بدهند! طبیعی‌ست که این نگاهِ بزرگی بر بزرگ دیگر به یک‌باره پدیدار نشده باشد. خبر وجود چنین رابطه‌ای هم که اصلاً تازه نبود. همه می‌دانستند و زودتر از همه استادان اصلاح‌طلب و اشغالگر کرسی‌های «دانشگاه مادر»، نظیر آباذری و آقاجری، که حلقوم خود را، از مدتها پیش، پاره می‌کردند و سخیفانه فریاد می‌زدند که «طباطبایی» سلطنت‌طلب است، چون با همایون «همکاری» می‌کند!

البته این‌هم برخاسته از تنگ‌‌نظری و تُنُک‌مایگی فکری کارگزاران مطبوعاتی و فرهنگی رژیم اسلامی‌ست، که مشاوره‌ها‌ و راهنمایی‌های بزرگ‌منشانۀ دکتر را، که همه‌جا آثار و اسنادش هست، منحصر و محدود به خود ببینند. اسناد به قدر کفایت، در بارۀ گسترۀ این ارتباطات و مشاورها و راهنمایی‌ها، موجود است، که نشان می‌دهد؛ استاد می‌دانست که تعلق و تعهدش به ایران است، می‌دانست بر تارک فرهنگی ایران جای دارد و می‌دانست ایراندوستان همه عزت و مقام والایش، برای ایران‌ و در راه ایران،‌ را می‌شناسند، اگر می‌خواهند گامی برای میهن خود بردارند، رأی و نظر ایشان را جویا شوند، و بدون ‌آن‌که در توهم منحصر به فردی رابطۀ خویش با استاد بغلتند، بر توصیه‌ها و راهنمایی‌های ایشان باریک شوند و مداقه کنند.

قوچانی هم بهتر است، اگر فکر می‌کند، هنوز ظرفیتی برای ملی‌گرایی و یادگیری ایران‌گرایی در خود سراغ دارد و می‌تواند، مانند سایر ایراندوستان، سر در راه ایراندوستی بگذارد، و بر مشاوره‌ها و نظرات «استاد ایراندوستی» باریک شود و معنای آنها را بفهمد، اول از همه باید یاد بگیرد؛ در سخنان دکتر طباطبایی تحریف نکند و مغلطه نبافد و اگر فکر می‌کند که فکری و ایده‌ای، در تعبیر و تفسیر از آن سخنان به فکرش رسیده، فروتن باشد و، بدون گستاخی، از برداشت خود سخن گوید، از انحصارطلبی و دشمنی با دیگرانی بپرهیزد که احتمالاً آشنایی‌شان با آثار دکتر طباطبایی، اگر از قوچانی بیشتر نباشد، بی‌تردید کمتر نیست. و دوم این‌که؛ از پایین کشیدن این جایگاه و مقام والای فردوسی‌وار ایشان، یعنی تعلق به همۀ ایران، بپرهیزد و سعی در رساندن آن جایگاه به حد مدافعان بی‌مایه «خادم ایران از راه اسلام»، دست بردارد و خود را خوارتر از آن‌چه که هست نکند. بیش و پیش از همه حرف‌هایی را به دکتر طباطبایی نسبت ندهد، که برازندۀ فکر کوتاه خودش است. در این زمینه برای آن‌که خوانندگان علاقمند را با دست خالی از این میدان بیرون نفرستیم، تنها به عنوان یک نمونه، به مورد دکتر داود فیرحی‌ و حرافی‌های قوچانی، در بارۀ این مَلجای ناکام مانده‌اش، می‌پردازیم که در پاسخ به آرزوی قوچانی قرار بود «با تأملی در فقه مشروطه نشان دهد که چگونه از شیعه مشروطه برآمد.» (برگرفته از سرمقالۀ محمد قوچانی ـ روزنامۀ سازندگی ـ «راه ناتمام استاد»)

‌ ‌

چرا مورد فیرحی؟

زیرا زمینه‌ها و موضوعات تحریف در دیدگاه دکتر طباطبایی، توسط قوچانی، در این مورد خاص به وضوح آمده و دکتر طباطبایی نیز به وضوح بدان پرداخته و به طور متمرکز و به وضوح در کتاب «ملاحظات در بارۀ دانشگاه» ـ فصل دوم ـ «دانشگاه بومی و دانشگاه ایرانشهر: تحلیل یک مورد» ـ سخن گفته، که این «یک مورد» ناظر بر حرف‌های فیرحی و نقدها و ردّیه‌های دکتر طباطبایی‌ست. نخست، در مورد غلط بودن نظرات فیرحی در بارۀ تجدد و مشروطیت:

از نظر دکتر طباطبایی فیرحی ادعا دارد که گویا تجدد ایرانی «یک روایت مذهبی» هم دارد، که دکتر طباطبایی آن را نه تنها بی‌معنا می‌داند، بلکه آن را نوعی ادامۀ راه ایدئولوژیک کردن دیانت ارزیابی نموده و آن را با تلاش‌ها و تخیلات آل‌احمد و شریعتی یکی می‌داند. (ص۱۰۸ ـ ملاحظات در بارۀ دانشگاه) از دید دکترطباطبایی، فیرحی در اصل با این «روایت مذهبی تجدد» می‌خواهد، تجدد را نیز ذیل مذهب جای دهد و بگوید در ایران هیچ چیز نیست که بنیاد در دین نداشته باشد. دکتر طباطبایی به طور مشخص این تلاش و این ادعا را نسنجیده و نقطۀ عزیمت و «کوشش برای واردکردن پراکندگی در بحثی‌» می‌دانند که ویژگی آن وحدت نظری آن است.» (ص۱۱۰ـ همانجا)

مورد دیگر، نظر بی‌ربط و بی‌مایۀ دکتر فیرحی، در بارۀ رسالۀ نایینی‌ست که آن را فیرحی به غلط، آن‌هم با نسبت دادن به دکتر طباطبایی «آستانۀ تجدد» می‌داند، و دکتر طباطبایی به نادرست بودن این ادعای فیرحی پرداخته از جمله می‌نویسند:

«من، در دو دفتر جلد دوم تأملی در بارۀ ایران، کوشش کرده‌ام نظریه‌ای برای تجدد ایران عرضه کنم و در هر دو دفتر نیز به همۀ وجوه آن تجدد پرداخته‌ام، از جمله به میرزای نائینی، اما بدیهی‌ است که رسالۀ او را “آستانۀ تجدد» نخوانده‌ام، زیرا تجدد جز آن بود که در آن رساله بود… مُثله کردن فیرحی و اختصاص دادن “آستانۀ تجدد” به رسالۀ نائینی، انحرافی از بحث اصلی، اشتباه در توضیح رسالۀ نائینی، پراکندن بحثی که وحدتی در موضوع وارد کرده بود و، می‌توانم گفت، رشته کردن پنبه‌های من است.»(صفحات ۱۰۹ ـ ۱۱۱ همانجا)

دوم، در ارزیابی شایستگی علمی فیرحی: البته این حق قوچانی‌ست، تا هر قضاوتی در بارۀ فیرحی و مقام «علمی» او، به عنوان «استاد» خود داشته باشد، که از نظر ما همچون همۀ سرسپردگان دیگر به اسلام، در صدد بلیعدن مشروطه توسط شیعه بود. اما، در تکیه بر این‌که او «بهترین شاگرد» دکتر طباطبایی بوده، شرط اندکی فروتنی و احتیاط و ادب به قوچانی حکم می‌کرد که اجازه می‌داد تا استاد بهترین شاگردش را خودش انتخاب کند. اگر قوچانی خلاف حرص القای خود آن انتخاب را وامی‌گذاشت و این‌همه دروغ به اطناب نمی‌بافت، حتماً فریاد گله‌آمیز استاد را نیز به‌گوش می‌گرفت، که در بارۀ استنادات و تفسیرهای این فیرحیِ «شاگرد» درمورد ربط جان و لاک و ماکیاوللی گفته‌اند: «از گویندۀ این جمله هرگز استاد اندیشۀ سیاسی درنخواهد آمد.» (صفحات ۹۰ و ۹۱ ارزیابی از دانش فیرحی)

مورد دیگر، یعنی داوری خودِ استاد، در بارۀ این «بهترین شاگرد»، نوشتۀ دکتر طباطبایی تحت عنوانِ «در بارۀ علم موهوم» است. در آنجا گفته‌اند: «به نظر من، فیرحی در هیچ رشته‌ای درس درستی نخوانده بود و از او برای کشور عالم درنمی‌آمد.» همچنین فیرحی را، (در صفحات ۶۰ تا ۶۴ ـ ملاحظات دانشگاه) «اهل شرعیات و مقلد» دانسته و چون او را مقلد می‌دانند، از او سلب آگاهی نموده و او را «فاقد موضع» خوانده و می‌گویند: «کسی که مقلد است نمی‌تواند خودش موضعی داشته باشد و بداند که کجا ایستاده است.» و جای دیگری می‌گویند: «دانشگاه در سطحی است که استاد دانشگاه مادر چنین کسانی [مورد نظر فیرحی‌] هستند من فضیلتی بالاتر از سکوت نمی‌یابم.» (ص ۱۱۵ ملاحظات در بارۀ دانشگاه)

‌ ‌

جعلیات قوچانی در بارۀ نظر دکتر طباطبایی و تاریخ باستان ایران

کسی که در یک مورد ـ مورد فیرحی ـ چنین آشکارا نقض کلام دکتر طباطبایی می‌کند و آرزوی دل خود را به ایشان نسبت می‌دهد، نمی‌تواند در موارد دیگر مظنون به بی‌اعتمادی در دست‌درازی و نسبت دروغ نباشد. یکی دیگر از موارد حرافی‌های قوچانی در بارۀ تاریخ باستان ایران است. صرف‌نظر از تمهیدات وی در چسبیدن به مقطع ساسانیان، احتمالاً به منظور مصادره به میل اردشیر بابکان، برای سرهم کردن چنین عبارت‌هایی بی‌معنا و مضحکه‌ای که: «طباطبایی… از ایرانشهر نوینی سخن می‌گفت که نه بر اساس سلطنت‌طلبی یا دین‌ستیزی که بر مبنای جمهوریت و دیانتی که اردشیربابکان آنها را همزاد خوانده است باید تأسیس شود.» قوچانی می‌خواهد از این پادشاه دوران باستان ایران نیز امام‌زاده‌ای بسازد تا بلکه در مشروعیت و تثبیت «جمهوریتی» که همواره باید دیانتی بماند، معجزه دهد. اما در ضدیتش با تاریخ ایرانِ پیش از اسلام ایران القا می‌کند که گویا دکتر طباطبایی اساساً چندان نظری به تاریخ باستان ایران نداشته، چنان‌که می‌نویسد: «طباطبایی نه تنها باستانگرا نبود بلکه کمترین اشارتی به ایران باستان داشت.» و یا «برخلاف باستان‌گرایان پژوهش‌هایش را نه از ایران باستان که از ایران پس از اسلام شروع کرد و …»

صرف‌نظر از چنین یاوه‌هایی که از ذات دشمنی اسلامی قوچانی با تاریخ باستان ایران برمی‌خیزد، اما همۀ آنان که کمترین آشنایی را با آثار دکتر طباطبایی دارند و در آنها تورقی کرده‌اند، حتماً با «چیزی» ـ روحی ـ به عنوان فلسفۀ سیاسی ایرانشهری برآمده از ایران باستان، به عنوان یکی از سه شاخۀ سنت اندیشیدن ایرانی ـ پیش از دوران جدید و تجدید آن در سنت چهارم و متن پایه‌ای آن در دوران جدید که به عبارتی بازگشتی به جدید در قدیم پیش از اسلام نیز بود ـ آشنا شده اند و صدها صفحه در توضیح سابقۀ این سنت زیسته شده در دورۀ باستان ایران را خوانده‌اند، یا حداقل به حدود ۷۰ صفحۀ انتهایی و بسیار مهم جلد نخست «تأملی بر ایران ـ دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران» برخورده‌اند، که من در اینجا تنها گفتاوردی کوتاه از آن را (ص ۵۲۲) می‌آورم:

 «پیش از این گفتیم که ایران از کهن‌ترین ایام سرزمین آئین‌های گوناگون بوده است و ایرانیان پیوسته قومی بوده‌اند که باورهای دینی را گرامی داشته، به آنها صبغه‌ای ملی داده و جزئی از هویت قومی خود تلقی کرده‌اند، اما اینک اضافه می‌کنیم که سده‌هایی است که ایرانیان از تأمل در الزامات نظام کشور خود بازایستاده‌اند. نخستین پیامبر ایرانی، زرتشت، در عین حال اندیشمند خرد و فرزانگی کهن ایرانی و افق‌های باز بود. کورش بزرگ، بنیانگذار شاهنشاهی ایران، فرمانروای همۀ قوم‌هایی بود که در ایران‌زمین زندگی می‌کردند و هم‌ او در فرمانی که در ۵۳۸ پیش از میلاد به مناسبت تاج‌گذاری خود در بابل صادر کرد، دین و آئین همۀ ساکنان سرزمین‌های خود را به رسمیت شناخت و اجازه داد تا هرکس، چنان‌که میل اوست، به دستورهای آئین و دیانت خود عمل کند. بر پایۀ آگاهی‌های اندکی که از دورۀ باستان تاریخ ایران داریم می‌توان گفت که ایرانیان در باورهای خود مردمانی آزاده و اهل “مدارا” بوده‌اند.»

در اینجا در اثبات خزعبل بودن آن‌چه قوچانی به دکتر طباطبایی، در مورد تاریخ باستان ایران نسبت می‌دهد، نقل قول زیر را می‌آورم، تا بلکه او از شرم و آزم سر به زیر افکند. این سخن نیز از قضا در نقد کوبندۀ دکتر علیه فیرحی، ملجای قوچانی‌ست:

«تاریخ باستانی، در تاریخ ملت‌هایی که چنین تاریخی دارند، و جایگاه آن در آگاهی ملی، از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است و نمی‌توان با گرایش‌های ایدئولوژیکی متعارض برجسته یا نفی کرد. تاریخ باستانی ایران بخش مهمی از تاریخ ملی ایرانیان است…» (ملاحظات در بارۀ دانشگاه ص ۱۰۹)

‌ ‌

دست‌برد در آثار استاد:

همان‌طور که گفته شد؛ قوچانی همچنین دست‌درازی در دستکاری در عبارت‌ها دارد. احتمالاً از بی‌آزرمی و از گستاخی بیرون از حد اوست که چنین اجازه‌ای، در مورد دکتر طباطبایی، را نیز به خود می‌دهد. بی‌آزرمی و گستاخی بیرون از حد، از آن رو که باید بداند؛ بسیار کسان دیگر نیز این آثار را خوانده‌اند و برخی با آنها در ممارست دائمی‌اند، به رغم این بسادگی دستبرد می‌زند. اشاره به یک مورد که از قضا مهم نیز هست و در خدمت موضوع موردعلاقۀ وی، یعنی حفظ اسلام و امروز جلوه دادن آن به عنوان «دین ملی»ست. قوچانی برای آن‌که به پیروی از فیرحی که به گفتۀ دکتر طباطبایی چنان جلوه می‌دهد که گویا «در ایران هیچ چیز نیست که در دین بنیاد نداشته باشد» لذا یاوۀ دیگری بافته و می‌نویسد: «اسلام برای طباطبایی یک دین ملی یا ایرانی بود که زبان فارسی در بستر همین فرهنگ پدیدار شده بود.»

نوشتۀ قوچانی در آن شمارۀ «ویژۀ انحصارطلبی» ـ شمارۀ ۱۱ آگاهی نو ـ سراسر همان جای ویژه دادن به دین اسلام و شیعه است. او می‌خواهد این سرسپردگی اسلامی خود را به دکتر طباطبایی بی‌آویزد، آن‌هم با نادیده گذاشتن عامدانۀ بحث به تفصیل ایشان در بارۀ هم‌شأنی و برابری همۀ «ادیان ایرانی». در صورتی که دکتر طباطبایی اولاً دین اسلام را برابر با سایر ادیان ایرانی، دانسته‌اند. ثانیاً دین را، در کل، یکی از عناصر و «یکی از شئون» فرهنگ فراگیر ایران دانسته‌اند. از قضا در این بحث نیز با فیرحی درافتاده‌اند، که خوانندگان خود باید همان فصل دوم ملاحظاتی در بارۀ دانشگاه را، برای فهم درست این نکتۀ مهم، بخوانند، از جمله ص ۱۲۱ آن را که می‌نویسند:

«هیچ‌یک از شئون فرهنگ و تمدن ایرانی نیست که رنگ ایرانشهری به خود نگرفته باشد. تا دهه‌های اخیر، دین‌های ایرانی نیز از این قاعده مستثنی نبوده‌اند… وضع ایرانشهر به لحاظ دینی همیشه با دنیای عربی ـ خلافتی و ترکی ـ عثمانی متفاوت بود، و باورمندان همۀ دین‌های ایرانی در کنار هم در صلح و آرامش نسبی می‌زیسته‌اند.»

اما طبیعی‌ست، قوچانی که آشکارا درد اسلام دارد، و آن‌هم نه به عنوان دین ایمان در حوزۀ خصوصی، بلکه درد دین در قدرت، درد اسلام سیاسی، و در کمترین میزان، درد دینی که فرهنگ ایران و زیست مردم ایران را همچنان زیر سلطۀ خود نگه دارد؛ زیر سلطۀ احکام و فقه مسلط بر قوانین و مناسبات حقوقی. طبیعی‌ست که چنین کسی باید تمام زور خود را بزند و در این عصر وحشت از اسلام و شیعۀ حاکم، برای نجات عِرض بی‌آبروی «بیضۀ اسلام عزیز»، دست به هر حیلتی بزند، از جمله دین اسلام و آیین زرتشتی اردشیر بابکان را به رغم بنیادهای گوناگون ـ به رسم اسلاف خود و استادش فیرحی ـ باهم خلط کند. دست به هر دست‌بردی ببرد، از جمله بگوید: «اسلام برای طباطبایی یک دین ملی بود.» اما نگوید که این اسلام یا شیعه یا هر دین دیگری برای این‌که ‌«ملی» یا «ایرانی» بماند باید با ادیان ایرانی دیگر به سنت ایرانشهری برابر شود و از اریکۀ قدرت پایین آید. علاوه بر این به روی مبارک نمی‌آورد که آن جملۀ نقل شده از دکتر طباطبایی به نوعی دستبردی‌ست در اصل «همچون دین ملی» که خود روایتی دارد که خوانندگان علاقمند را برای کسبِ مضمون کامل روایت، به نوشتۀ علی کشگر در کتاب «یادنامۀ دکتر طباطبایی» تحت عنوان «پرسشی که پاسخ دریافت نکرد!» رجعت داده و خود در اینجا به مرکز بحث، یعنی پیش‌بینی و هشدار روشن‌بینانۀ پرسشگر در بارۀ خطر دستبرد و سودجویی از آثار دکتر، در نظام اسلامی و توسط کسانی نظیر قوچانی اشاره می‌کنم. علی کشگر در آن نوشته، ابتدا و آگاهانه از آموزه‌های دکتر آغاز می‌کند و به نقل از «۲۴ تز» ایشان از ـ دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران ـ که می‌داند اصل در آنجا آمده است. لذا از آن منبع و از آن پایگاهِ رصد ایران‌شناسی و سرچشمۀ لایزالِ ایراندوستی و ملی‌گرایی می‌آورد:

«یک ملّت تنها با دیانت خود تعریف نمی‌شود، بلکه ملّت فرهنگ خود را ایجاد می‌کند که دیانت نیز جزئی از آن است.» «دیانتْ شالوده‌ای برای ایجاد امّت است، اما برای ملّت شدن فرهنگ ضرورت دارد. در منطقه‌ای که ما قرار داریم، تنها ایرانیان توانسته‌اند فرهنگی ملّی ایجاد کنند و خود را به ملّت تبدیل کنند» و «در ایرانشهر، پیش و پس از اسلام، وحدت ملی وابسته به وحدت دینی آن نبود، همچنان که این وحدت «از بالا» نیز نبود.»

و سپس در مقدمۀ پرسش هشدارگونۀ خود، به نقل از کتاب «ملت، دولت و حکومت قانون» در صفحۀ ۲۵۹ از بخش «برخی نکته‌های پایانی» بر بستر سطور آن کتاب به گفته‌های استاد اشاره می‌کند، به این‌که؛ در زمانه‌ای که صفویان درگیر در مناسبات میان قدرت‌های جدید اروپایی و خلافت عثمانی بودند به ناچار از منطق دوران جدید یعنی «منطق امر ملی» پیروی می‌کردند و می‌توانستند، به مثابۀ «دولت ملی» قلمداد شوند. در این دوره همچنین، تشیع صفویان، در برابر تسنّن رسمی خلافت عثمانی، هم‌چون وجهی در تداوم امر ملی ایران ظاهر شد و تا شکست ایران در جنگ‌های ایران و روس نیز در نظام سنّت وارد شد، یعنی شالوده خود را هم چون دین ملی استوار کرد.»

و سپس می‌پرسد:

چنان‌چه همواره

“دیانت ایرانیان مندرج در فرهنگ آنان و بخشی از آن بوده است، پس چگونه می‌توان صفت ملی را به تشیع به طور منفرد و برجسته اطلاق نمود؟» و البته بلافاصله، آگاهانه و به عمد اضافه می‌نماید که:

«البته شما در مقدمه کتاب یادآور شده‌اید که «بحث را تا مرزهای امن ــ یعنی در محدودۀ “خط امانی از دیوان قضا» ــ دنبال” کرده‌اید تا کتاب به “آسانی به دست خواننده” برسد و دریافت «رموز مستی و رندی» را، به آنان که اهل بشارت‌اند واگذار کرده‌اید. اما از آنجایی که همۀ خوانندگان شاید اهل بشارت نباشند، و در ثانی در ایران نیز نظامی در رأس امور نشسته که با مصادره به میل و حذف کلمه «هم‌چون» از متن فوق، فرصتی برای قلم‌بدستان پیرامونی خود فراهم کند که با استناد به سخنان مصادره شده از شما، تشیع صفویان را به‌عنوان دین ملی ایران به خورد جامعه دهند و همچنان به خلط اموری نظیر دیانت، فرهنگ، سیاست ادامه داده و همه را در یک ظرف ریخته و تشیع و دین اسلام را ریشه همۀ آنها بقبولاند.»

البته پرسشگر در همان لحظاتی که به بهانۀ پرسش، هشدار خود را تنظیم می‌کرد تا نزد استاد ارسال دارد، با شناختِ مسبوق به سابقۀ ید طولای دست‌درازی بر آثار فرهنگ و تاریخ ایران، نام محمد قوچانی را در پیشِ چشم داشت که ممکن است؛ به صرافت حفظ «بیضۀ اسلام سیاسی» از مصادرۀ نام و آثار دکتر طباطبایی هم نگذرند. از درگذشت ایشان هنوز چندماهی نگذشته، که سردبیر فله‌ای نشریات حافظ گفتمان ۵۷ و نگهدار جمهوری اسلامی دست بکار شده و با استنادِ مخدوش، از جمله، با حذف همان کلمۀ «هم‌چون» از آن عبارت، دین اسلام را «برای طباطبایی یک دین ملی» نموده و برای القای این‌که گویا «در ایران هیچ چیز نیست که بنیاد در دین نداشته باشد.» و به همان رویه با شعبده و بازی با «در» و «بر» در صدد تعابیر دلخواه از «انقلاب “ملی” در انقلاب اسلامی» برآمده که برخورد، تسویه و تصفیه حساب با او در این زمینه را باید به وقت دیگری موکول کنیم.