«

»

Print this نوشته

داریوش همایون آینه‌ای در برابر خویش، آینه‌ای در برابر دیگران / نیلوفر بیضایی

اصولا آشنایی بانظرات همایون, ما را بدین نکته متوجه می کند که می توان سیاستمدار بود و هفتاد و پنج ساله، اما مدرن اندیشید, می توان سیاستمدار ایرانی بود و سر پیری هوس “بازگشت به خویشتن“ از نوع عرفانی و اسلامی نکرد, بلکه به بلوغ فکری در درک مفهوم تجدد رسید وحامل نگرشی بود که “زمان آن رسیده است“.

***

داریوش همایون آینه‌ای در برابر خویش، آینه‌ای در برابر دیگران  / نیلوفر بیضایی

نوشتن در مورد داریوش همایون، سیاستمداری که نزدیک به هفتاد و پنج سال سن دارد و به مقتضای سالیان دراز حیات خویش، تجربه‌ی زندگی در دوره‌های گوناگون تاریخ معاصر ایران را پشت سر گذاشته است، برای من از چند نظر دشوار است. اول اینکه ‌ایشان یک سیاستمدار است و من نیستم. دوم اینکه ‌ایشان به‌یک نظام موروثی هر چند مشروط دلبسته‌اند و من نیستم. سوم اینکه ‌ایشان در زمان حکومت پهلوی در مدتی هر چند کوتاه (یکسال) در مقام وزارت اطلاعات و جهانگردی ( که البته بسیاری به سهو یا به عمد آن را با “وزارت اطلاعات“ از نوع ساواک و ساواما اشتباه می‌گیرند)، وظیفه‌ی ارائه‌ی چهره‌ای دمکراتیک از حکومت پهلوی در انظار جهانی را بر عهده گرفتند که می‌دانیم و می‌دانند که ‌این چهره علیرغم اعلام “فضای باز سیاسی“ برای خروج نظام پهلوی از بن‌بست سیاسی، چندان واقعی نبوده است.

با اینهمه بر این باورم که داریوش همایون بعنوان یک شخصیت سیاسی و فرهنگی تاریخ معاصر ایران، دارای ویژگی‌های دیدگاهی، نوشتاری و شخصیتی است که نمی توان به سادگی از آن گذشت یا نسبت بدان بی‌اعتنا ماند. یکی از این ویژگی‌ها به شخصیت سیاسی وی بازمی‌گردد و به شهامت وی در نقد گذشته و حال، نقد خویش و دیگران و بیان صریح و شفاف نقطه نظرات و دیدگاه‌هایش که در کمتر شخصیت سیاسی از راست گرفته تا چپ می‌توان سراغ گرفت. استقلال رای و نظر و فاصله گرفتن از دغدغه‌ی از دست دادن همراهان یا هراس از تنها ماندن، بخصوص در مورد یک سیاستمدار ایرانی، امری رایج نیست.

انتشار کتاب “دیروز و فردا“ (۸۱-۱۹۸۰)، یعنی دو سال پس از انقلاب و در تبعید، اولین و پایه‌ای‌ترین نشانه‌ی تلاش وی در تحلیل وضعیت امروزی جامعه‌ی ایران با نگاهی منقدانه به گذشته‌ای که خود وی جزئی از آن بوده است و با امید راهگشایی بسوی آینده محسوب می‌شود. نقد وی به کاستی‌های نظام پیشین و تحلیل وی از ترکیب و چگونگی نیروهای سیاسی و اجتماعی آن دوره، از تحلیل‌های سیاه و سفید بسیاری از مخالفین نظام پادشاهی، منطقی‌تر و اصولی‌تر بنظر می‌رسد. همایون در مورد ایندوره، یعنی دوران بازنگری اینچنین می‌نویسد:

“… ‏در فرصتی که بر این جامعه تحمیل کرده بودند می‌شد پایه‌های استوار جنبشی را گذاشت که به دردشناسی ‏جامعه پردازد؛ مسائل بنیادی را که نمی‌گذاشت این مردم از تیرگی و ابتذال و بیدانشی و جمود سده‌های دراز ‏بدرآیند باز کند؛ آینده‌ای را که شایسته ملتی با جایگاه تاریخی، استراتژیک، فرهنگی، و اقتصادی ایران است ‏بشناسد و رو به آن بتازد. زمان، زمان سیاست ورزی و رقابت برسر قدرت نمی‌بود ــ هنوز هم نیست ــ می‌‏بایست از ریشه دست به کار شد. در پیرامون، تقریبا همه‌ یا درگیر گذشته بودند یا در سودای خام تجدید آن. ‏می‌بایست از تقریبا همه، فاصله گرفته می‌شد؛ می‌بایست جرئت متفاوت بودن و تنها ماندن یافت.

‏ تنها ماندن در آن خرده جهان دلگیر و سترون لازم بود ولی آسان نبود و درگیریی همه سویه می‌طلبید ــ با ‏موافق و مخالف، با خودی و غیر خودی، و با جمهوری اسلامی که نشسته بود و شاخ و درخت را از بن می‌‏برید. هر که می‌خواست می‌توانست ببیند که دشمن در بیرون فنجان است. آن درخت بود که اهمیت داشت، نه ‏خرده حساب‌های شخصی و سیاسی و تاریخی گروه‌هائی که خرده حساب‌ها را علت وجودی خود گردانیده بودند. ‏در این تعبیر، موافق و مخالف معنی نمی‌داد. اگر می‌بایست از آن فنجان بیرون آمد و به درخت اندیشید، ‏موافقان گاه همان اندازه گمراهی نشان می‌دادند که مخالفان، و مخالفان همان اندازه به بیرون آمدن از “گتو”هاشان نیار داشتند که موافقان. می‌بایست با همه روبرو شد و آینه زشت‌نما را در برابر همه چهره‌ها، پیش ‏از همه چهره خود، گرفت. چنین نگرشی به تبعیدیان از هر رنگ، دشمنی را از میانه حذف می‌کرد. اگر ‏مخالفی بود، حتا اگر رفتار دشمنانه می‌کرد، اساسا از همان مقوله می‌بود. او نیز بایست سرانجام بر بیهود گی ‏موقعیت خویش آگاه می‌شد و به نیروهای آینده ساز، نه گذشته نگر می‌پیوست. ولی حتا با چنین دید بلند گشاده‌‏ای باز کسانی را می‌بایست در بیرون گذاشت. اینان “زمینهای شوره‌ای بودند که سعی و عمل در آنها ضایع می‌گردید.”

همایون با بازنگری خویش در تاریخ معاصر ایران و انگشت گذاشتن برگره‌ها از یکسو و رسیدن به ضرورت ایجاد یک گفتمان دمکراتیک میان نیروهای سیاسی با گرایش‌های فکری گوناگون از سوی دیگر، به‌ایجاد فضای گفتمان مدرن که البته همچنان راهی دراز در پیش دارد، یاری رساند.

اینکه داریوش همایون از سوی بسیاری از سلطنت‌طلبان یا بقولی شاه‌الهی‌ها مورد هتاکی قرار می‌گیرد و آماج فحاشی و کینه ورزی‌های این دسته قرار دارد، بهیچوجه تصادفی نیست. همایون به آنها شبیه نیست و همانند آنان نمی‌اندیشد. همانند آنان حکومت پهلوی را حکومتی سراسر بی‌عیب و نقص ارزیابی نمی‌کند، بلکه آن را به شیوه‌ای اصولی و با تعمق در تک تک سیاست‌های پیش گرفته شده‌ی آن دوران به نقد می‌کشد. وی همانند آنها خواهان بازگشت حکومت پهلوی بدان گونه که پیش از انقلاب بوده و با همان خصایل استبدادی و اتوریتر نیز نیست. همایون فرهنگ چاپلوسی و “بله قربان گویی“ را بر نمی‌تابد و آن را یکی از عوامل ایجاد و تحکیم استبداد و شاه مستبد می‌داند. او می‌داند که تنها در نقد بیرحمانه‌ی گذشته و باز اندیشی است که راه برای رسیدن ایرانیان به دمکراسی هموار می‌شود. این بازنگری و نقد بیرحمانه در تمامی جریان‌های فکری می‌بایست رخ می‌داد و بدهد تا از درون آن بتوان راه را برای تحقق آرزوی دیرینه‌ی ایرانیان یعنی دمکراسی هموار کرد. بسیاری از بانیان جریان‌های فکری چپ و راست، همچنان ترجیح می‌دهند که با انداختن تمامی تقصیرها بر گردن “دیگران“ سهم خود را در آن چه بوده و نامطبوع بوده است، انکار کنند. یعنی راه سهل‌تر را برگزیدند و وجدان خویش آسوده. البته مسلم است که در نقد گذشته، نقد قدرت سیاسی بدلیل برخوردار بودن از تمامی امکانات برای تعیین شرایط اجتماعی و سیاسی، از الویت ویژه‌ای برخوردار است، اما این بهیچوجه بدان معنا نیست که آن نیروهایی که بنا بود یا بناست “آلترناتیو“ قدرت سیاسی باشند، عملکردها و افکار خود را بی‌عیب و نقص بی‌نگارند و از پذیرفتن مسئولیت شانه خالی کنند.

پس حضور همایون در عرصه‌ی سیاسی از دو نظر قابل ملاحظه است، یکی در تلاشی که وی در جهت دمکراتیزه کردن گفتمان دمکراتیک میان هواداران پادشاهی انجام می‌دهد (که به منزوی شدن گرایش‌های استبدادگرایانه در میان این جریان یاری می‌رساند)، دیگری و مهمتر از آن یاری رساندن به‌ایجاد یک فضای سالم و دمکراتیک میان جریان‌های گوناگون فکری که خود را هواداران برقراری دمکراسی در ایران می‌خوانند. به باور من، همایون بدلیل اینکه پیش از آنکه‌ یک عنصر سیاسی باشد، یک روشنفکر سیاسی است و از دانش گسترده‌ای، چه در عرصه‌ی سیاسی و چه در عرصه‌ی تاریخی برخوردار است، توانسته است در تغییر گفتمان سیاسی این سال‌ها تاثیر مثبتی بر کل جریان روشنفکری بگذارد. تاثیری که حتی مخالفین سیاسی وی را نیز شامل می‌شود.

همانطور که پیش از این نیز اشاره کردم، همایون با اینکه هوادار نظام پادشاهی مشروطه است، خواهان بازگشت به گذشته ‌یا بعبارت دیگر در حسرت گذشته‌ی “پرشکوه“ (بروایت بسیاری از سلطنت‌طلبان) نیست، بلکه با ارائه‌ی تحلیل‌ها و دیدگاه‌های خود بر ضرورت برقراری دمکراسی پارلمانی و لیبرال تاکید می‌ورزد و از آن یک شعار نساخته است، بلکه در مطالب و تحلیل‌های خود آن را باز کرده، از همه‌سو بدان نگریسته و با اجتناب از کلی گویی، معانی و مفاهیم و پیش شرط‌های ایجاد دمکراسی را مورد بررسی و تحلیل قرار داده است. او از بسیاری از همسن و سال‌های خود که تنها به خاطره گویی بسنده کرده‌اند و طبعا خود قهرمان ماجراها بوده اند تبعیت نکرده است، بلکه وقایع را در ارتباط منطقی خود با یکدیگر و به قصد بررسی “چرایی“ آنها بازگو می‌کند.

یکی از ویژگی‌های مطالب و تحلیل‌های سیاسی همایون در منحصر به فرد بودن ادبیات نوشتاری آن است که با ادبیات تکراری و کلیشه‌ای بسیاری از روشنفکران سیاسی که بیشتر به زبان ترجمه‌ای می‌ماند، فاصله‌ی بسیار دارد و در ادبیات سیاسی معاصر حتما جزو نمونه‌های برجسته خواهد ماند. ادبیات سیاسی همایون نشان از تسلط او بر ادبیات فارسی و توجه وی به زیبایی شناسی زبان و دقت او در رعایت همخوانی فرم و محتوا دارد. دقت در انتخاب واژه‌ها و پرهیز از شلختگی در جمله پردازی، نشان از دقت ذهنی و زبانی نویسنده دارد.

ویژگی دیگر و بس مهمتر نوشتارهای همایون، پرهیز ار ارائه‌ی تحلیل‌های قالبی است. پرهیز از “سیاه“ و “سفید“ دیدن و پرهیز از کلی‌گویی و مبهم‌گویی. با توجه به‌اینکه من نوشته‌های اهل سیاست را مجدانه دنبال می‌کنم، کمتر نمونه‌ای در میان شخصیت‌های سیاسی معاصر یافته‌ام که بدور از ملاحظات و حسابگری‌های رایج، به کنه مطلب بپردازد. نمونه‌های درخشان این شفافیت سیاسی را می‌توان بوضوح در مباحثی یافت که پرداختن بدان‌ها و موکول نکردن آنها به آینده‌ی نامعلوم، امروز بیش از هر زمان دیگر به کار می‌آید. از آن جمله‌اند: تشریح “چرایی“ و محتوایی ضرورت جدایی دین از دولت، تعریف “منافع ملی“، نقد تحلیل‌های مبهم برخی از “اندیشمندان“ چون “دمکراسی بومی“، “دمکراسی دینی“، ارائه‌ی تعریف مشخص از جایگاه “روشنفکری دینی“ (اسلامی) و تفاوت آن با روشنفکر مسلمان ( دو واژه‌ی “اسلامی“ و “مسلمان“)، تاکید بر جایگاه “حقوق بشر“ در مبارزه برای دمکراسی.

در روزگاری که قریب به اتفاق نیروهای سیاسی صحبت از دمکراسی و سکولاریسم می‌کنند و توافق‌های بیانیه‌ای و اکتفا به نام بردن تیتروار رئوس دمکراسی خواهی، رایج شده است، جای کسانی که ‌این رئوس تیتروار را از زوایای گوناگون باز کنند و مورد بررسی قرار دهند و از کلی‌گویی و تعریف جزییات سازنده‌ی کل از دیدگاه خود بپردازند، بسیار خالی است. این بدین معنا نیست که چنین کسانی وجود ندارند، بلکه تعدادشان نسبت به آن انبوه کسانی که خود را پرچمداران دمکراسی می‌دانند، اما در رفتار سیاسی خلاف ادعای خویش عمل می‌کنند، اندک است. نمونه‌ی بارز این تناقض را نهایتا در تحلیل‌های سیاسی روز این سروران می‌توان دید که به جای ارائه دادن درک خود از مقولات، بیشتر به نفی نظرات مخالف و نه نقد آنها، بسنده می‌کنند. پرداختن به‌این مقوله را باید به مطلبی جداگانه موکول کنم، اما نمونه‌وار می‌توانم به چند مورد اشاره کنم. در نوشته‌های این (اکثرا آقایان) که خود را “اصلاح‌طلب سکولار“ می‌نامند، تمامی آنها که خواهان برکناری حکومت اسلامی هستند، متعلق به نیروهای “رادیکال“ ( مجاهدین…) هستند، هر کس که معتقد است این نظام اصلاح‌پذیر نیست خواهان “انقلاب“ آنهم از نوع استالینی آن است و خلاصه هر کس نظر دیگری دارد و مماشات با حکومت اسلامی را رد می‌کند، تنها در قالبی غیر دمکراتیک و نامحبوب می‌گنجد. این دوستان در نظر نمی گیرند که ‌این شیوه‌ی برخورد، نوع دیگری از حذف مخالفین است و نه تنها گفتمان را دمکراتیک نمی‌کند، بلکه دمکراسی‌خواهی آنان را بیش از پیش زیر سوال می‌برد. آیا برای اثبات صحت ادعایشان مبنی بر قابل اصلاح بودن این نظام راه‌های سالم‌تری نمی توانستند برگزینند. کسانی که “دمکرات“ بودن خود را تنها در قالب ادعای “غیر دمکرات“ بودن دیگران قابل اثبات می‌بینند، یا از ضعف بینشی شدید رنج می‌برند، یا منطق قوی و مستدل برای اثبات صحت نظرات خویش ندارند یا در نهایتِ فرصت‌طلبی از چیزی دفاع می‌کنند که قابل دفاع نیست.

من چنین برخوردهای قالبی را در نوشته‌های همایون کمتر یافته‌ام. او نقد می‌کند، اما با قدرت استدلال و با رعایت قواعد بازی و آنچنان که شایسته‌ی نیروهای دمکرات است، نقد را در حین برسمیت شناختن مخالف فکری و به قصد ایجاد گفتمان انجام می‌دهد و نه از طریق نفی حق حضور دیگری یا دیگران.

با و جود اینکه نظرات همایون را در مورد خاتمی و در آغاز دوران دو خرداد، بسیار شتابزده و غلو شده ارزیابی می‌کنم، اما تصحیح سریع این شتابزدگی را قابل توجه می‌دانم. یکی از این نشانه‌ها را که در سیاسیون “جمهوریخواه“ که لااقل از نظر طرح نظام سیاسی، خود را بدانها نزدیکتر می‌بینم، با کمتر کسی برخورد کرده‌ام، تحلیل و برخورد روشن، معقول و بی تعارف او از مقوله‌ی “روشنفکری دینی“ است.

“… در ایران و دیگر کشور های خاورمیانه‌ای بیش از صد سال است، از نیمه‌های سده ‏نوزدهم، بخش عمده انرژی انتلکتوئل صرف آن شده است که از اسلام، تجدد و دمکراسی و حقوق بشر ‏بدرآورند. در متن‌های مذهبی و تاریخ اسلام همه گونه دخل و تصرف گزینشی، و بسته به میل خود، کرده‌‏اند تا آن تعبیر مناسب که اسلام را با باززائی ( رنسانس ) و روشنرائی یا روشنگری، همنوا بلکه همانند ‏جلوه دهد به کرسی بنشانند. در ایران گروهی از هواداران این نظر که روشنفکران اسلامی نامیده می‌شوند ‏اکنون بخشی از حکومت را در دست دارد و گرایش عمده مخالف را در داخل تشکیل می‌دهد. ( در بحث از ‏ایران دیگر از هیچ تناقضی در شگفت نمی‌باید شد ) و با دشواری‌های هر روزه آشتی دادن گفتگوی تمدنها و ‏فتوای کشتن سلمان رشدی، دست و پنجه نرم می‌کند.‏

…آنچه برای اسلامگرایان می‌ماند میانه رو شدن است و کندوکاو در تاریخ و ادبیات مذهبی برای توجیه ‏تعبیر متفاوت و دمکراتیک‌تری از اسلام. آنها می‌توانند به بخش مکی قرآن، به موارد رواداری و ارفاق و ‏مصالحه در سنت، و به دوره‌هائی از تاریخ کشورها و امپراتوری‌های اسلامی استناد کنند و ضرورت پیش ‏آمدن با زمان را چاشنی استدلال‌های خود سازند. این رهیافت اگر بتواند نیروی سیاسی لازم را بسیج کند ‏برای بیرون آوردن اسلامگرایان، بویژه گروه حاکم ایران، از بن بست خود ساخته‌شان، سودمند است و ‏در پیکار قدرتی که در ایران درگرفته است این گرایش که بر آن روشنفکری اسلامی نام نهاده‌اند همگام ‏کوتاه مدت هر نیروی مخالفی است که راه خشونت را نمی‌پیماید.‏

‏… ولی به عنوان راه‌حلی برای برطرف کردن واپس ماندگی صدها ساله جامعه‌های اسلامی که خود این ‏روشنفکران بر رکود و انحطاط آنها آگاهند طرح بومیگرائی یا روشنفکری اسلامی همان بن‌بستی را در ‏برابر دارد که ناکجاآباد متعصبان دوآتشه ‌یا آتش نهادان. اگر نوگری یا تجدد نیز ریشه‌هایش را در آموزه ‏doctrine‏ های مذهبی می‌جوید خود را از اصل نفی کرده است. اسلام مانند هر دین دیگری بر پاره‌ای ‏اصول همیشگی و تغییر ناپذیر نهاده شده است و بر خلاف دین‌های بزرگ، سرگذشت آن را به دقت نوشته ‏اند ـ بهتر از همه تاریخ شگرف طبری. منابع مورد اتفاق سنی و شیعه در شرایع اسلامی قرآن و سنت یا ‏گفتار و کردار پیامبر اسلام است که جزئیاتش در تاریخ به روشنی آمده است. اختلافات مسلمانان نیز که از ‏همان دوسه دهه نخست در آنها شکاف انداخت از همین تعبیرات متفاوت از حقایق مطلق برخاست. یک دین ‏جهانی که هزار ودوهزار سال و بیشتر دوام می‌آورد بر تعبیر های گوناگون و متضاد گشاده است. هیچ ‏تعبیری نمی تواند و نتوانسته است در هیچ نظام اعتقادی مطلق دعوی برتری کند. همه را به‌یکسان می‌‏توان بکار برد و برده اند. برتری تعبیرهای گوناگون بستگی به قدرتی داشته است که توانسته‌اند در ‏زمان‌های معین پشت خودگردآورند

… روشنفکران اسلامی ممکن است بگویند که به‌یاری عقل که منبع دیگر شریعت است، می‌توان از میان ‏احکام ناسخ و منسوخ و رویدادها یا سخنانی که همه حجت‌اند ولی به دلیل اوضاع و احوال متفاوت در ‏نقطه مقابل هم قرار دارند بهترین تعبیرها را بیرون کشید. ولی گرفتاری اصلی در مفهوم عقل بوده است. ‏عقل و علم در دین همان معنی را نمی‌دهد که برای یونانیان داشت و اروپائیان آن را در دوران باز زائی ‏باز یافتند. عقل اسلامی، همان عقل خود مختار شکافنده و ویران کننده و سازنده نیست. عقل و علم در ‏اسلام منشاء ایمانی و در نتیجه الهی دارد. روشنفکر اسلامی که صرفا سیاست نورزد و در پی یک راه‌حل ‏علمی برای مساله‌ای باشد که علم بر نمی‌دارد، دیر یا زود به همانجا خواهد رسیدکه اندیشه‌وران مسیحی ‏بسیار پیش از او رسیدند: جدا کردن قلمرو عقل از ایمان، و رهانیدن دین از گرفتاری‌های امور پیوسته ‏دگرگون شونده، بویژه سیاست و حکومت که هیچ چیز را پاکیزه نمی‌گذارد.‏

… روشنفکر مسلمان کسی است که پیوندهای فرهنگی یا عاطفی، و بهرحال غیردکترین، با اسلام دارد و آن ‏را در حوزه خصوصی خودش محدود می‌کند ـ چنانکه در میان بسیاری از شخصیت‌های سیاسی و فرهنگی ‏جهان غرب می‌بینیم. اما روشنفکر اسلامی می‌خواهد از اسلام، دمکراسی لیبرال و جامعه مدنی استخراج ‏کند. او تداخل دین را در اندیشه و عمل سیاسی نفی نمی‌کند و تنها می‌کوشد تعبیر متفاوتی از آن را ‏جایگزین سازد ـ کاری که بنیادگرایان نیز به همان آسانی و با نتایج متضاد می‌کنند. از نظر اصولی، و دید ‏غیرمذهبی، تفاوتی میان او و بنیادگرایان ـ که عموما هم زمانی همراه‌یا رهبر او بوده اند ـ نیست. ‏روشنفکران اسلامی شاید زمانی بتوانند پا در جاپای دمکرات‌ها یا سوسیالیست‌های مسیحی اروپائی بگذارند که ‏هیچ تفاوت عمده‌ای با جریان اصلی دمکراسی لیبرال غرب ندارند؛ ولی این تحول می‌باید تا پس از بریده ‏شدن رابطه مذهب با اسلحه، پس از پیروزی نیروهای غیرمذهبی منتظر بماند.

در میان مطالب همایون به‌یک یا دو مطلب در مورد جای مرکزی مسئله‌ی زن در عرفیگرایی بر می‌خوریم که در آن علیرغم اختلاف نظرهایی که با دیدگاه‌های تاریخی دارم، به نگاه مدرن و امروزی او در اینمورد برمی‌خوریم. در اینجا نیز بر خلاف بسیاری از سیاسیون محترم که به ذکر بندهایی از این دست: “ما به برابری کامل حقوق زنان… معتقدیم…“، بسنده می‌کنند، ولی در گفتارها و عملکردها و در لابلای مطالبشان با نگاهی شدیدا ضد زن روبرو می‌شویم، همایون بروشنی موضع و نگاه خود را روشن می‌کند، آنجا که می‌نویسد:

“… آنچه مسئلة زن را در یک جامعة اسلامی فوریتر می‌سازد سودازدگی اسلام در مسئلة زن است. ما با ‏یک نظام کامل عبادی ـ حقوقی سروکار داریم که به زن همچون موجودی در خدمت مرد می‌نگرد و او را ‏به ملکیت مرد درمی آورد. اصلا زن به خاطر مرد آفریده شده است؛ از خودش هیچ موجودیتی ندارد؛ ‏ارزش‌ش یا در وفاداری و فرمانبری مرد است(زن خوب فرمانبر پارسا) یا در مادر بودن که بهشت را زیر ‏پای او می‌گذارد. اهمیت موضوع تا جائی است که در یک جامعة اسلامی، بیشترین انرژی حکومت در ‏مهار کردن زنان و تثبیت حق ملکیت مردان صرف می‌شود. اگر از یک حکومت اسلامی معمولی فشارش ‏را بر زنان بگیرند ویژگی اسلامی چندانی در آن نخواهد ماند. ویژگی‌های اسلامی دیگر نیز در تحلیل آخر به ‏همین کار می‌آیند (بقیة ویژگی‌های حکومت اسلامی را در این جغرافیای نکبت و ستم و تراژدی که نام‌ش ‏جهان سوم است می‌توان یافت). پیامدهای چنین نگرش جنسیت مداری را در واپسمانده نگهداشتن عمدی ‏زنان، رواج خشونت مرد به زن، و خشونت بطور کلی، و پامال شدن حقوق کودکان می‌باید بررسی کرد. ‏این آسیب‌های اجتماعی گوشه‌ای از تصویر بزرگتر است. سیاست و اقتصاد جامعه نیز از نابرابری زنان و ‏مردان آسیب‎ ‎‏ می‌بینند. تجاوز به حقوق‎ ‎‏ و خشونت‏‎ ‎‏ به زن‏‎ زورگوئی‎ ‎‏ و‏‎ ‎‏ بی عدالتی‏‎ ‎‏ را‏‎ ‎‏ امری پذیرفتنی ‏می‌سازد و جهانروائی ‏universalism‏ حقوق بشر را، که دمکراسی بی آن ناقص می‌ماند، سست می‌کند. ‏..“

هر چه نوشته‌های همایون را بیشتر دنبال می‌کنم، این پرسش در ذهن من بیشتر شکل می‌گیرد که چرا کمتر کسی از میان جمهورخواهانی که خود را سکولار می‌دانند و من بلحاظ نوع نظامی که می‌پسندم، می‌بایست بدانها نزدیکی فکری بیشتری داشته باشم، خود را با چنین تحلیل‌هایی که لازمه‌ی اثبات ضرورت سکولاریسم برای رسیدن به دمکراسی است، مشغول نمی‌کنند و به موضعگیری‌های روز بروز و تنظیم خود با اسلامیون همچنان ادامه می‌دهند. چرا طرح خواست جدایی دین از دولت را کافی می‌دانند و به بحث‌های اقناعی و استدلالی از این دست که لازمه‌ی ترویج دمکراسی‌خواهی است، تن نمی‌دهند، چرا طفره می‌روند.

آنها که می‌گویند “همه با هم“ انقلاب ۵۷ را نمی‌خواهند تکرار کنند، چگونه همچنان متحدین خود را در میان اسلام‌گرایان می‌جویند. این چگونه جمهوری سکولار و دمکراتیک است که از هم اکنون نجوای رعایت “باورهای اکثریت“ سر می‌دهد، در حالیکه همان اکثریت روبروز به ضرورت جدایی دین از دولت واقف‌تر می‌شود. چرا همچنان با “سیاست گام به گام“ چشم به اصلاح نظام اسلامی از درون بسته است و چگونه می‌خواهد تفاوت‌های اساسی خواستهای خود را با آنچه حکومت اسلامی برای عرضه کردن دارد، برای عموم روشن نماید. آیا علت نزدیکی خود با “روشنفکران دینی“ را در توافق بر شکل نظام توضیح می‌دهد یا به دمکرات بودن این نیرو و توانایی آن در ایجاد دمکراسی امید بسته است. چرا از طرح صریح خواست سرنگونی حکومت اسلامی هراس دارد. چرا به جای جستجوی متحدین سکولار و دمکرات، بدنبال متحدین اسلامی یا ملی ـ مذهبی است که همچنان طرح جدایی دین از دولت را قبول ندارند.

با رجوع به نوشته‌های همایون، جوهری را در افکار او می‌یابم که در نوشته‌های مصلحت‌جویانه و مبهم نویسی‌های “جمهوریخواهان سکولار“ نمی‌یابم و هر چه بیشتر دنبال می‌کنم، بیشتر در می‌یابم که مضمون و محتوای درک ما از دمکراسی از طریق توانایی ما در تحلیل و شکافتن جزء به جزء آن، در شناخت تاریخی‌مان و در اخلاق سیاسی‌مان که منافع ملی را فراتر از دریچه‌های تنگ مناقع گروهی فرقه‌ای تعریف می‌کند، باید جست.

هر چه پیشتر می‌روم، دو نکته برایم برجسته‌تر می‌شود. اول اینکه همایون هم آگاهی و اطلاع وسیعی از تاریخ ایران دارد و هم به ابزار و جوهر فکری دمکراسی که در غرب نطفه بسته است، تسلط دارد. آگاهی تاریخی و ایراندوستی او مانع از تاثیر پذیری‌اش از اندیشه‌ی غربی نشده است. در عین حال بهره گرفتن از تجارب دمکراسی غربی و بکارگیری آن در ایران را نه در نفی تاریخ ایران، بلکه گرو شناخت و نقد آن برای رسیدن به‌اینده‌ی روشن می‌داند. شاید دلیل “ترجمه‌ای“ نبودن نوشتارهای همایون در همین تسط او به هر دو ابزار باشد. دوستانی که دیکتاتور بودن شاهان را دلیلی کافی برای دنبال نکردن تاریخ سرزمین خود می‌دانند، هرگز نمی‌توانند منقدان بی‌تعصب باشند. بسیار ی از همین دوستان تا چندی پیش بهمین دلیل شاهنامه فردوسی را نمی‌خواندند یا دوست نداشتند، چون آن را تاریخ “شاهان“ و نه “مردمان“ تعریف می‌کردند و بسیاری کوتاهی‌های دیگر که از حوصله‌ی این نوشته خارج است.

افکار همایون با دو دسته مرزبندی دارد. یکی آنها که در بند تاریخند و مفتخر به نداشته‌ها و دیگر با آنها که تاریخ را یکسره نفی می‌کنند، چون مطابق میل آنها نبوده است و یا چون تعمق در آن کار بسیار می‌طلبد و لازمه‌اش اجتناب از “سیاه“ و “سفید“ دیدن است.

نکته‌ی دیگر اینکه نوشتارها و افکار همایون، در صد بسیار اندکی را به دفاع از شکل نظام آینده‌ی ایران اختصاص می‌دهد و در نتیجه راه را برای پرداخت به محتوای نظام آینده، یعنی لزوم و اجتناب ناپذیر بودن دمکراسی و سکولاریسم و همچنین ضرورت ایجاد شرایطی برای غیر قابل بازگشت بودن و یا چرخش بسوی استبداد دیگر، در افکار خود باز گذاشته است.

اصولا آشنایی بانظرات همایون، ما را بدین نکته متوجه می‌کند که می‌توان سیاستمدار بود و هفتاد و پنج ساله، اما مدرن اندیشید، می‌توان سیاستمدار ایرانی بود و سر پیری هوس “بازگشت به خویشتن“ از نوع عرفانی و اسلامی نکرد، بلکه به بلوغ فکری در درک مفهوم تجدد رسید وحامل نگرشی بود که “زمان آن رسیده است“. می‌توان سیاستمدار بود، ایرانی بود، متعلق به نسل پیشین بود، اما به برابری حقوق زن و مرد اعتقاد داشت، می‌توان مرد سیاستمدار ایرانی متعلق به نسل پیشین بود و حس تملک مردان بر زنان را، تفکری که زن را موجود درجه دو می‌داند یا مسئله‌ی زن را در گرو “باورهای اخلاقی ـ دینی اکثریت“ سریعا به حد مقولات ناموسی و از بن کاذب نزول می‌دهد، به نقد کشید.

مسلم است که من در این نوشته بر نقاط اشتراک تاکید ورزیده‌ام و این بمعنی توافق من با تمامی نظرات آقای همایون (بخصوص در دیدگاه‌های تاریخی ایشان) نیست. مرکز ثقل این مطلب دیدگاه‌های امروزین ایشان (منهای مسئله‌ی شکل حکومت) بوده است و بحث‌های تاریخی بماند برای فرصتی دیگر. سخن را با نقل قولی از ایشان به پایان می‌بریم که مرکز اصلی توجه من در این نوشتار بوده است:

“ دگرگونی سازنده از بازاندیشی موقعیت مخالفت آغاز شد. ما چرا با جمهوری اسلامی در مبارزه‌ایم ؟ ‏آیا برای بازپس گرفتن اموال یا مقامات یا تلافی ناروائی‌هائی است که در این سال‌ها بر مردمان رفته است؛ ‏آیا برضد الیگارشی آخوندی و ولایت فقیه است و هرچه می‌خواهد بشود؛ و یا هدف‌های بزرگتری در ‏برابر است؟ از نظر اکثریت کسانی که هنوز رها نکرده و دنبال زندگی خود نرفته‌اند پیکار ما برای ‏ساختن جامعه‌ای است که دیگر دستخوش استبداد و خشونت نشود. برگشت به جای اول برای این کسان ‏نه عملی است و نه ارزش مبارزه دارد. انقلابی روی داده است که فرصتی یگانه برای گشودن بسیاری ‏گره‌های تاریخی جامعه ‌ایرانی فراهم کرده است. مسئولیت ما گشودن این گره‌هاست نه رفتن به دنبال ‏هوای دل خودمان. دریغ است که ‌این فرصت تاریخ‌ساز را در سودجوئی‌ها یا کینه کشی‌های شخصی و ‏مسلکی هدر دهیم. حتا جمهوری اسلامی جز مانعی بر سر راه نیست. آن را می‌باید از سرراه برداشت ‏ولی بیش از جمهوری اسلامی، به‌ایرانی می‌باید اندیشید که بر آن ساخته خواهد شد.“

فوریه ۲۰۰۴

ـ منابع این مطلب از میان نوشته‌های داریوش همایون برگزیده شده که همگی در سایت اینترنتی ایشان قابل دسترس است.

نقل از: فصلنامه تلاش ـ شماره ۱۸