سخنان بهزاد کریمی
انسان دگرگونیها و انسان تناقضات!
درگذشت داریوش همایون همانند زندگی سیاسیاش، بازتابی بلند داشت.
از دسترفت او، تاسف و تحسر بسیاری را برانگیخت و مرا هم جزو همین بسیار. ازمیان برخاستن این برجسته مرد اندیشه سیاسی کشور، اندوه انبوههای اهل فرهنگ سیاسی ایران را در پی داشته است؛ فارغ ازهر باوری که دارند و جدا ازهر سمت و سوی سیاسیایی که برگزیدهاند. هر آنکس که در آرزوی ارتقاء سطح فکری فضای سیاسی جامعه ایران باشد و در راه افزایش ظرفیت فرهنگی کشور بکوشد، مسلماً نمیتواند از کنار این مرگ که البته سرنوشت ناگزیر هر انسانی است به سادگی بگذرد و از آن غمگین نشود. مرگ همایون، ضایعه بود. من، این ضایعه را به جامعه فرهیختگان سیاست در ایران و دوستداران او تسلیت میگویم و این تسلیت را، مقدم برهمه، تقدیم همسر و همه بستگان و یاران نزدیک آن زنده یاد میکنم.
***
دو سال و نیم پیش و در همین شهر، به مناسبت بزرگداشت هشتادمین زاد روز داریوش همایون و به ابتکار همین برگزار کنندگان گرامیداشت امروز، مراسمی برپا بود. من نیز افتخار دعوت به این مراسم را داشتم و در کادر چند سخنران آن. به دوستان گرامی برگزار کننده، قول شرکت را داده بودم و البته با این اطلاع از قبل چه به خود آنان و چه از طریق آنان به آقای همایون، که در جریان صحبتهای من حضار شرکت کننده این مراسم شنونده نقد سیاسی خواهند بود و نه صرفاً ستایش! و نقد البته به معنای نقد عمل و نه نفی شخص؛ پس، نقدی طبعاً بر بستر ابراز احترام و ارزشگذاری به شخصیت. خانم مدرس و آقای کشگردرخواست مرا با گشاده رویی پذیرفتند و از آنان شنیدم که زنده یاد همایون نیز از رویکردی چنین، بسیار استقبال کرده است. اما هر چه که به مراسم نزدیک میشدیم، پرسشی قابل درنگ مرا در خود میپیچاند و در جانم این تردید بیشتر ریشه میگرفت که چه لزومی دارد و چگونه میتوان در بزرگداشت روز تولد یک شخص، در برابر او ایستاد و به انتقاد از او سخن گفت؟! سه هفتهای مانده به مراسم، تردید را به تصمیم بدل کردم و اعلام داشتم که از شرکت در مراسم معذورم! شماره تلفن آقای همایون را از دوستان گرفتم و ضمن تبریک سالگرد تولد و آرزوی عمری دراز برای ایشان، از عدم حضورم پوزش خواستم و به صراحت گفتم که به کدام دلیل میهمان ناطق این مراسم نمیتوانم باشم و چرا نمیخواهم میهمان ساکت آن بمانم. احساس کردم که آقای همایون از نحوه برخورد صریح من که عاری از هرگونه تمارض و یا نشانهای از بهانه گیریهای مخصوص ما شرقیها و معمول سیاست بازیهای سنتی ایرانی است، خوشش آمده و این حس در من البته زمانی به یقین بدل شد که از فحوای سخنرانی او در مراسم خبر دار شدم. من از او، هم در پشت گوشی تلفن و هم در سخنرانیاش، بزرگی دیدم و آنرا همیشه بزرگ خواهم داشت. و اما امروز، و در بزرگداشت خاطره و زندگی سیاسی این مرد نامدار، من باز در همان چارچوبی صحبت خواهم کرد که آنروز میخواستم بکنم، حتی اگر حرفهایم ناهمخوان با احساسات برخی از دوستان بیفتد. زیرا درنگاه من، بهترین بزرگداشت یک اندیشمند سیاسی از میانرفته، همانا نقد میراث سیاسی اوست، هرگاه که بخواهیم چشم بر آینده بدوزیم و هرگاه که ستاینده زندگی باشیم و نه پرستنده مرده. همان رفتاری که، به باور من، خود داریوش همایون سی سال پربار آخر حیاتش را با آن طی کرد.
****
در جایی خواندم که گفته شده بود آقای همایون همیشه بدبیاری میآورد، یعنی آنی بر سر او میآمد که خود نمیخواست و بر او تحمیل میشد! این، برداشتی است گمراه کننده که چشم را از دیدن حقیقت باز میدارد و جلو خردورزی نقاد و نقد خردمندانه را میگیرد و نیز نوعی جفاست در حق ایشان، ولو که نیت خیر پشت آن نهفته باشد. به نظر من درست برعکس است؛ داریوش همایون، انسانی بود خود ساخته باعملکردهایی خود خواسته! او، محصول انتخابهای خویش بود و رقم زننده سرنوشت سیاسی خود؛ همانگونه که کمابیش همه ما هستیم. او ترکیبی از پیشرفتهترین اندیشهها بود با پارهای از گرایشهای به ارث رسیده از دیروز خویش، درهم رفتنهایی از پیشبردهای جسورانه در اندیشه ورزی سیاسی و ایستادن بر سر برخی مواضع اساساً غلط و یا دستکم دیروزین که زمان آنها از دیروقت سرآمده بود! داریوش همایون به باور من مرد بزرگ تناقضها بود، اما پیوسته در راستای حل واقعبینانه آنان و به سود آینده! و این، چکیده حرف من است در باره ایشان. آری! او بزرگترین خوش بیاریها را داشت که هم آنچه را که میاندیشید به عمل بدل کند و خود کردهاش را در انبان تجربه سیاسی این سرزمین واریز کند و هم به ویژه با جستن از دامگه حکومت دینیایی که تشنه خون او بود، زنده بماند تا که مهر و نشان بزرگ خود را بر اندیشه سیاسی در ایران بکوبد.
داریوش همایون، آزادیخواه بود ولی از همان ابتدا تا به آخر، در کادر تمامیت ایران و با قطب نمای سیاسی تماماً ایران و ایران تام و تمام! او همیشه انسانی وطن شیفته بود؛ عظمت ایران را میخواست ازهمان جوانی تا کهنسالگی و تا آن لحظه که برفت. در شباب زندگی، از میان انواع رویکردهای متشکل ایرانخواه فعال در صحنه، سراغ اندیشه و عمل «سومکا» میرود و قلمزن و جنگنده آن میشود! سومکایی که، عظمت طلبی نوستالوژیک را نمایندگی میکرد و انرژی سازنده اعضای خود را در راستای نژاد پرستی تخریبی آریایی و درافتادن با آزادی نظر سمت میداد و در درجه نخست، علیه چپ. او چون ایران پرست بود، شاه پرست شد؛ و چون «داریوش» باستان را میجست به اعلیحضرت «همایونی» میرسید! در سربزنگاه گزینش تاریخی بین محمد مصدق و محمدرضا شاه، این مرد تناقض، ترجیح شاه قدرت پرست بیگانه پیوند بر نماینده لیبرالیسم ایرانی ایران دوست را به نمایش گذاشت!
در پی کودتای ۱۳۳۲، همایون وقتی امکان یافت تا از طریق تحصیل و تحقیق، استعداد در اندیشمندی و نیز خلاقیت ورزی در ذهن خویش را بر گستره فکری لیبرالیستی پرورش دهد، میدان آزمون یافتههای فکریاش را نه در تمرکز تلاش برای ایجاد نهاد مستقل لیبرالیستی، که در ورود و عروج به بوروکراسی دیکتاتوری جست. تناقض در او تا آنجا عمل کرد که در دعوای بین شاه و امینی نیز، خدمت به پادشاه را اولی دانست و با این انتخاب دهه چهلی خود، در سراشیب تمکین به الزامات قدرت فردی شاهنشاهی شتاب بیشتر پیشه کرد. او که معنی نظری «توسعه» را خوب میفهمید در عمل ولی، بر «تجدد آمرانه» به عنوان راه توسعه ایران اصرار ورزید. او میدانست که مدرنیته با مدرنیزاسیون یکی نیست، اما در «آیندگان» خود، آنها را یک چیز ترویج کرد. او توانمندی بالای خود در روزنامه نگاری مبتنی بر تولید اندیشه را فقط وقف نوسازی در شکل بیان خبر و مقاله نمود و البته در یک داوری منصفانه، نیز آموزش ژورنالیسم مدرن به گروهی از همکاران جوان خویش، و نه بیش. او در «آیندگان»، به برخی نوآوریها در مقابل «اطلاعات» و «کیهان» دلخوش ماند، به نوسازیهای کم اثر در ژورنالیسم محبوس بسنده کرد و رویکرد خود محصوری و خود سانسوریاش در عرصه فکر را شکل نوشتاری داد.
همایون، نیمه نخست دهه پنجاه ـ آن سالهای سلطان بازی شاه ـ را، در تکریم قدرت بیکران فردی با شیوه سنگ تمام گذراند و اینهمه را هم زیرخودفریبی امید به تغییر در رفتار قدرت استبدادی؛ بیتوجه به اینکه این قدرت است که او را هر چه بیشتر در سمت خواستهای خود تغییر میدهد! او که نیاز حیاتی لیبرالیسم سیاسی را در عمق تئوریکش میشناخت، تک حزب «رستاخیز» را رستاخیزی برای ایران تبلیغ کرد و سرانجام در آستانه فروپاشی و پایان کار رژیم، به تخت وزارتی رسید که قد و قواره آن بسیار کوتاهتر از ظرفیتهای والای فکری او بود؛ و او به تعمد نخواست که این تناقض را بپذیرد! او این تناقضهای بزرگ را میدید ولی با تن دادن به نوعی از دوگانگی خود خواسته، هرچه بیشتر از لیبرالیسم نهفته در فکر خویش دور میشد! او، به اعمال خود آگاهی داشت. پس، حق است که بگوییم هیچ بدبیاری ایی در کار نبوده است!
***
اما انقلاب بهمن که دستگاه شاه را روفت و برد، همایون را نیز از درون منقلب کرد. آنگونه که، همه ما را دیر یا زود به بیداری نشاند. او بحران انقلابی در جامعه را نهادینه خود نمود و به اندیشیدن آزاد در سطح تاریخی رو آورد. خلاقیتهای نظری و سیاسی او که در موقعیت پوزیسیون میسوخت و مجال بروز نمییافت، اینک در مختصات اپوزیسیون رو به شکوفیدن گذاشته بود. انقلاب، خواست او نبود. او نه هرگز با آن کنار آمد و نه هیچگاه از فاجعه نامیدن آن باز ایستاد. اما خود بهتر از هرکس میدانست که پرواز بلند اندیشههایش را سخت مدیون انقلاب است! تصادفی نبود که او آنهمه بر تبدیل انقلاب برای خود و همه جریانهای روشنگری و روشنفکری کشور به یک فرصت تاریخی اصرار میورزید! او بسیار زود دریافت که نقد انقلاب بهمن در گرو نقد جامعه ایران و مقدم بر همه بازبینی در عرصه اندیشه سیاسی ایران و نقد همه نخبگان فکری آن در هر خانواده کلان سیاسی کشور است؛ نقدی از موضع امید، آینده نگری و آینده سازی. او، از ویرانگری و سراپا نفی، دور بود.
آن ماههای بسیار سخت اختفاء و نظاره ژرف اندیشانه بر وقایعی که پیش چشمان همایون رخ مینمود، فرصت گرانبهای تعمق تاریخی را در اختیار او قرار داد تا که بتواند در تاریخ فکری و فکر تاریخی برای آینده ایران سهم شایسته بگیرد. همایونی که، هم ظرفیت نقد و تحلیل روندهای کلان را داشت و هم جدیت و صداقتش را. او پی برده بود که دیکتاتوری شاه، روند روشنگری و روشنفکری را نه فقط در میان منتقدان چپ، ملی و مذهبی خود قطع و سرکوب کرد، که در طیف سلطنت نیز آنرا مسخ و سترون نمود. او فهمیده بود که دیکتاتوری در خشکاندن خلاقیتهای فکری مرزی نمیشناسد و از غیرخودیها شروع میکند و به خودیترین خودیها نیز میرسد! و داریوش همایون رسالت خود را در آن دید که آزاد اندیشی را در طیف رویالیستهای ایران احیاء و دقیقتر، ایجاد کند و در ادامه به آنجا برسد که شرکت کننده فعال و اثرگذار امر نوزایی در پهنای جامعه و میان همه طیفهای سیاسی کشور باشد. او هر چه جلوتر آمد دامنه مخاطبان خود را گستردهتر یافت و به یکی از قلمزنان نخبه و خبره سیاست در عرصه ملی بدل شد.
اما در انجام این رسالت نیز بر بستر تناقضات راه رفت؛ اگرچه این بار، تناقضاتی راهگشا در گشودن رازها! درحالیکه جامعه رای به جمهوریت داده بود و آنهم از پی یک خیزش همگانی علیه سلطنت پهلوی، او شاه و پادشاهی را در فکر و گفتارش حفظ کرد و بر آن اصرار ورزید ولی با رویکردی مضموناً نوین! با برگشتی کارساز به اساس مشروطیت، تا که با پرورش فکر و جوهر آن، آن اندازه پیش بیاید که به مشروطه امروزین برسد و بگوید: مهم، محتوی دمکراسی است و شکل نظام میتواند جمهوری هم باشد، هر چند که آرزوی شخصی وی پادشاهی است. او از ستایش «ابر مردی رضا شاه» هیچوقت دست برنداشت که نشانه نوعی از اتاتیسم و قدرت گرایی بود در ته ذهن او، اما آخرین ابر مرد برای وی شهروند دمکرات ایرانی بود و نه هیچ قهرمان و ناجی. اینجا دیگر سخن از پیشرفت بزرگ داریوش همایون است درعین رسوباتی از تعلقات دیرینه در جان او! برگشت او به روح مشروطیت ابداً از روی استیصال یا فرصتطلبی سیاسی نبود؛ آنگونه که پیش برخی از شاهپرستان گرفتار وسوسه بازگشت بساط سابق در پی آن شکست بزرگ مد شده بود. رجوع او به اندیشه مشروطیت از روی بازاندیشی بود در علل سقوط جامعه به گرداب حاکمیت دین و استبداد. داریوش همایون با خروج از کشور ابداً وارد بند و بستهای بیفرجام سیاسی میان طیف سلطنت نشد، در دام ساز و کارهای سیاسی رویالیستها نیفتاد و چشم بر قدرتهای بزرگ یا منطقهای دشمن قدرت دینی حاکم ندوخت، در حالیکه شرایط تبدیل شدن به یکی از رهبرانی از ایندست را داشت و میان لابیهای قدرت، آدمی کم شهره نبود! تلاش بیاندازه پر گزاف وی در ایجاد و قوام و دوام حزب مشروطه، بسیار بیشتر از آنکه متوجه ایجاد یک حزب سیاسی صرف در میان اپوزیسیون باشد، متوجه وارد کردن امر تحزب به عنوان پایهایی برای لیبرالیسم و دمکراسی در کشور میان آن مجموعه سیاسی از جریانات کلان سیاسی در ایران بود که به رابطه ریاست و فرمانبری عادت داشتند و مسخ شده خوی و رفتار قبیلهای بودند. او میدانست که تنها با حزبیت قدرتمند و نهادینه شده در جامعه و میان همه شاخههای سیاسی کشور است که میتوان مانع برگشت سلطانیسم شد. مشروطیت برای او خصوصیت دکانی دو نبش را نداشت، بلکه عرصه زندگی سیاسی ملی بود که مدعی خود، بگونهای اخلاقمند نمونه پایبندی و تعهد در برابر الزامات اصولی آن شد. او ایده سترگ سپهر سازی در سیاست ایران و افق گشایی فرهنگی نوین در کشور را برگزید و هرچه هم پیشتر آمد بهمان اندازه، سلطنت و پادشاهی را فرع لیبرالیسم قرار داد. او، به جستجوی نواندیشی و نو اندیشان در دیگر شاخههای سیاسی کشور اعم از ملیون، چپ، دین خواهان و نیروهای منطقهایی میپرداخت، فقط و فقط هم برای تقویت کنسرت نوزایی فکر و سیاست در ایران و نه امتیاز دهیها و امتیاز گیریهای گذرا برای سرهم بندی کردن ائتلافهای سیاسی غیر قابل اعتماد. ائتلافهایی برای رجعت به قدرت، که خود میدانست چه اندازه سادهلوحانه است. او چراغ بدست در جستجوی فردا بود. او دنبال همانندهای خود در میان دیگر نحلههای سیاسی میگشت برای تحول بزرگ، برای ایران فردا و فردای ایران، و هم از اینرو اعتماد برانگیز برای دیگران.
او که فریادهای شهروندی را در آن طغیان طوفانی بپا خاسته در سال ۵۷ تشخیص داده بود و دیدیم که بستر تحولات فکری آتی خود را هم بر اساس فریادهای آینده برای آزادی و دمکراسی استوار کرد، ولی در برخورد با روند انقلاب، باز بر این پای میفشرد که اگر بموقع اراده عمل و قاطعیت ایستادگی از سوی فرماندهی سرکوب در برابر شورش تجلی مییافت، میشد که مانع از فروپاشی سیستم گردید! آری، تناقضهایی از ایندست که زاییده علقههای گذشته وی و محصول تاثرات محیط زندگی او بود هیچگاه او را رها نکردند، اما هرگز هم نتوانستند او را در چارچوب گذشته به میخ بکشند. روح سرکش او در سمتگیری به سوی نظامی دمکراتیک و متکی بر شهروند آزاد، پیشبرنده بیوقفه او بود. و هر چه که جلوتر میآمدیم، تناقضهایش کندتر میشد و هر چه بیشتر هم تحلیل میرفت به سود واقعیتهای تاریخی.
اگر از دید پیشین او انقلاب مشروطه عمدتا در تجدد رضا شاهی بود که به میوه نشسته بود، در نگاه پسیناش اما، همین تجدد به بخشی از نتایج انقلاب مشروطه فرو کاهید و این روح آزادیخواهی و لیبرالیستی مشروطیت بود که ذهن وی را به تسخیر کشید. داریوش همایون در آخرین نوشتارهای خود اصرار داشت که مشروطیت، قبل از همه در آزادیخواهی و حکومت قانون معنی و فهم شود و نه در وجه نو خواهیاش. او حتی در واپسین سالهای عمر، سرسختانه میکوشید و میجنگید تا که حزب خویش ـ حزب مشروطه، با نام لیبرال شناخته آید! و به باور من همه چیز نشان از آن داشت که اگر قرار براین میشد که او بین دو وجه لیبرالیسم و پادشاهی دست به گزینشی ناگزیر زند، انتخاب او قطعاً اولی بود. این را، سلطنتطلبان دو آتشه خوب فهمیده بودند. او نشان داده بود که دیگر مقهور سلطنت نمیشود و اگر لازم باشد با وارث آن نیز به قهر بر میخیزد. همین نگاه لیبرالیستی و آزادیخواهانه هم بود که در او آن جسارت را آفرید که وقتی جنبش سبز سر برآورد، حتی ذرهای در پیوست سیاسی به آن تردید نکند. او با ادراک ژرف خصلت شهروندی این جنبش، به حمایت بیقید و شرط از آن برخاست و مانند برخی دیگر به هیچوجه خود را مفلوج این واقعیت نکرد که شخصیتهای نمادین این جنبش متعلق به نظام جمهوری اسلامی بودهاند. او در پیرانه سری چنان از این جنبش جوان به وجد آمده بود کهگاه حتی خوش بینیهایی بیش از حد از خود نشان میداد! اما همه این واقعبینی آمیخته با برخی خوشبینیها را اساساً میباید نشانه پایبندی عمیق او به لزوم برآمد جنبش شهروندی و دمکراتیک در ایران دانست. این را ماندگارترین، بزرگترین و ارزشمندترین میراث سیاسی همایون میشناسم.
و اما یک تناقض تا به آخر با او ماند که نه خود از آن رها شد و نه گذاشت که همراهان و هم سویانش از آن برهند! و من، در کنار ارج نهادن بسیار بر ارثیه سیاسی او در زمینه اندیشه سیاسی لیبرالیستی، چالش با این میراث سیاسی وی را وظیفه هر آزادیخواه میدانم. و آن، تز ایران فراتر از هر چیز او بود، حتی برتر از آزادی و دمکراسی! اینجا، تنها عرصهایی بود که او دیگر هیچ چیزی را تاب نمیآورد و دیده میشد که وقتی کار به اینجا میرسید، این مرد آهنین منطق از توسل به تهدید هم ابایی نداشت! او فقط برای خنثی کردن برنامههای نئوکانها در حمله به ایران نبود که پیام سیاسی به زمین و زمان میفرستاد که اگر چنین کاری بخواهند بکنند همسو با مرتجعان حاکم بر ایران علیه مهاجمان به ایران خواهد جنگید. موضع سمبلیکی که به جای خود بسی شجاعانه بود و بویژه از سوی رجلی در موقعیت او که محاط محیطی خاص بوده است. موضوع چالش برانگیز اما آنجاست که اعلام آمادگیهای او برای مقابله تا هر حد لازم و در کنار جمهوری اسلامی، مشمول مقابله با سیاستهای برخی از احزاب ملی ـ منطقهایی از موضع حکومت مرکزی میشد! و در اینجا بود که حق انتخاب، ولو اینکه به انتخاب خطایی منجر شود، بکلی نفی و سلب میشد و از سوی این فرهیخته مرد، تهدید به اعمال زور «هسته» و مرکز را پاسخ میگرفت!
فراموش نکنیم که انتقاد از او در این عرصه، ابداً متوجه نگرانیهای او نسبت به برخی رویکردهای منفی در این زمینه نیست که توسط پارهایی جریانات ملی ـ قومی نمایندگی میشود. صحبت بر سر خشمی است ناروا و در شرایط مقتضی البته بسیار خطرناک علیه مثلاً فدرالیسم ملی برای ملت ایران. مهم، مخالفت برنامهایی با این یا آن برنامه و نظر نیست؛ مهم، نوع برخورد با رویکردهای انحرافی و یا به گمان انحرافی در این عرصه است و اتخاذ شیوه سازنده و تفاهم آفرین یا هماورد طلبیها در برابر آن. دید مبتنی بر انکار و یا تقلیل گرایی، خود انحرافی بزرگ در این موضوع چالش برانگیز در کشور ما است. هم از اینرو، میراث فکری داریوش همایون را در آنجایی که او لیبرال دمکراسی را فقط در ظرف تمامیت ارضی میبیند و تمامیتگرایی را مقدم بر حق آزادی قرار میدهد، درست همانگونه که برخیها همین کار را در جبهه سوسیال دمکراسی تبلیغ میکنند، میباید که اصلاح کرد و نه اینکه برعکس آنها را راهنمای عمل قرار داد. آزادی، دمکراسی، لیبرالیسم سیاسی و حق تعیین سرنوشت ارزشهای جهانشمول و فرا جغرافیایی هستند و تحت هیچ شرایطی نمیتوان و نباید آنها را ماهی تنگ تنگ ناسیونالیسم پنداشت. اینهمه اما بدان معنی نیست که کسی به خود اجازه دهد و همایون هشتاد و دو ساله را با جوانی سومکاییاش توضیح دهد. داریوش همایون خود طی همین دوره بازنگری سی ساله، در متن نوسازی سیاسی گذشته خویش و بربستر آزادی خواهی و آزاد اندیشیاش در برخورد با مسئله ملی ـ قومی در کشور نیز بسیار پیش آمده بود و از جمله بارها بر دیالوگ بر سر رویکرد برنامهای مشترک در این زمینه تاکید کرده بود. من که خود شاهد این روند تحولی ولو کند در این اندیشمند سیاسی بودم، با اینحال برآنم که مواجهه دمکراتیک با تبعیض ملی در ایران، محل بزرگترین و جان سختترین تناقض در ذهن و عمل این مرد بود. چالشی نافرجام و زمینگیر.
و در پایان میخواهم با این سخن، احساس احترامم به زنده یاد داریوش همایون را به پایان برم که بزرگی او، از جمله در همین تناقضهایش بود! زیرا که تناقض، در بستر دگرگونیها و تغییر پذیریها است که معنی مییابد و علت وجودی و بروزی پیدا میکند. در روند شدنهاست که عناصر کهنه و نو در هم میآمیزند و جدال هنوز به فرجام نرسیده را در اندیشیدنی متناقض به نمایش میگذارند. تناقض، نشانه تحول است و تنها آنی از تناقض رنج نمیبرد که از گرفتاری در انجماد در عذاب است! و نیز کسانی که، خود رنجکش میدان تولید اندیشه نیستند و چرخشهای آنان یا از نوع کپیه برداری و محصول چینی است و یا معلق زدن به گونه یک صد و هشتاد درجهایی از دیروزش به امروزش؛ که هیچیک آنان قابل اعتماد نیستند! تناقض، سهم کسانی است که ایستاده برارزشها و باورهای معیناند اما در همان حال در کار نقد همان ارزشها و برساختن پرنسیپهای نوین. سهم آنانی که در جدالی سنگین با خود پنداشتهها، برای رسیدن به نو اندیشی هستند. و تناقض، خصیصه ایران کنونی ماست و دقیقاً ویژگی زمانه ما! گهواره زمانی ایرانی که، در حال تحول و گذار از هر گونه دیکتاتوری به دمکراسی است. تناقض، ناظر بر بحران رشد و بلوغ فکری در همگان ایران کنونی است: در چپها، دین باوران، ملیون و پادشاهیها. از آن همه لیبرال دمکراتها و دمکرات سوسیالیستهای ایرانی که مسیر دردآور ولی شیرین گذار را میپیمایند! رخ نموده در عموم جنبش برای تغییر: هم در چپ اجتماعی آن و هم در راست اجتماعی آن.
داریوش همایون، انسان تحول بود؛ همزاد روزگارش بود و در زمره دگرگون کنندهها. او، اندیشهورزی بود بازتاب دهنده نیاز زمانه به تغییر، که روح تغییر ایران را فهمیده و آنرا در جانش نشانده بود. او، جنس بدل را پس میزد، زیرا که خود انسانی اصیل بود. یادش، یاد باد!
هشتم اسفند ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و نه شمسی کلن ـ آلمان بهزاد کریمی