مهشید امیرشاهی برای دریافت جایزة سالانة بیتا که به هنرهای ایرانی اختصاص دارد، روز جمعه پانزدهم نوامبر ۲۰۱۳ مهمان دانشگاه استنفورد در کالیفرنیا بود. این جایزه به پاس کمال و نوآوری و تأثیر گستردة آثارش، آزادگی و شرافت هنری و حقیقتگویی خودش و نیز کوششهای او در راه احقاق حقوق زنان، در روز جمعه پانزدهم نوامبر ۲۰۱۳ به خانم مهشید امیرشاهی تقدیم شد.
مهشید امیرشاهی در دانشگاه استنفورد
جایزة بیتا که به هنرهای ایرانی اختصاص دارد در تاریخ پانزدهم نوامبر ۲۰۱۳ به خانم مهشید امیرشاهی نویسندۀ بزرگ و پرآوازۀ ایران تقدیم گردید. مراسم در تالار Cubberley Auditorium دانشگاه استنفورد و با حضور پرشماری از علاقمندان به فرهنگ ایران و ایرانیان ادب دوست برگزار شد. خانم امیرشاهی در مراسم اهدای جایزه، چنانکه مرسوم است، سخنرانی کوتاهی (Acceptance Speech) به زبان انگلیسی ایراد نمودند که به تقاضای ما ترجمۀ فرازهایی از آن را خود بر عهده گرفتند و ما به نظر شما میرسانیم.
مهشید امیرشاهی، با طنز معمولش که در این مراسم، شفاهی و کتبیاش و پیش نوشته و بداههگویی در آن به هم آمیخته است، سخن را چنین آغاز میکند:
«خانمها، آقایان،
اجازه بدهید بیدرنگ و به صراحت عرض کنم از اینکه امروز در این دانشگاه جنت مأوا و در حضور مهر ظهور شما هستم بسیار شادم ـ گرچه کاملا آگاهم که اظهار شعف، به ویژه وقتی بیتابانه باشد و در ملأ عام، اسباب رسوایی ست! کسی که بدون خویشتنداری دلش را نزد آشنا و بیگانه سفرۀ حضرت عباس میکند مستوجب ملامت است!»
بعد به سپاس میافزاید:
«از یکایک شما که بر من منت گذاشتهاید و قدم رنجه کردهاید تا این لحظات را با من باشید، صمیمانه تشکر میکنم. همچنین از کسانی که برای هنر داستان نویسی به زبان فارسی جایزهای در نظر گرفتهاند و دیگرانی که آثار مرا هنرمندانه و در نتیجه سزاوار این جایزه تشخیص دادهاند، نهایت سپاس را دارم.»
و پس از تشکر از دستاندر کاران با ظرافت به ترسیم چهرهای طنزآلود از خود و سابقۀ نویسندگیش میپردازد:
«در دعوتنامۀ رسمی دانشگاه استنفورد از من خواستهاند که طبق رسم و سنت، مختصری از خودم و شیوۀ کارم حرف بزنم. متأسفانه باید اقرار کنم که من در این امر عاجزم و ترجیح میدهم دیگران این وظیفه را بر عهده بگیرند ـ چون» دیگران «میتوانند باد در آستین من بیندازند، خودم نمیتوانم! معهذا برای اینکه تقاضا بیجواب نمانده باشد، طرحی ابتدایی و شتابزده از دریافت کنندۀ جایزه ادبی بیتا برایتان ترسیم میکنم.»
و با ذکر مقدمهای در باره شروع کار نویسندگیش، این طرح را چنین به قلم میکشد:
«مدتهای مدید پیش ـ در زمانی که حتی فکر انتشار اثری فرسنگها از ذهنم به دور بود، در آن دوران خوشی که فقط سحر کلمه مرا به نوشتن میخواند و در میان گذاشتن افسانه و قصهام تنها با کاغذ و قلم، رضایت کامل برایم میآورد ـ داستانی را شروع کردم که جمله اولش این بود: «من شبیه هیچ کس نیستم». مطلقاً امروز به خاطر ندارم که در آن روز چه فکر و نقشهای برای این داستان داشتهام ـ ولی باشناختی که از خودم دارم، احتمالا هدفم خندیدن به گیس نویسندهاش بوده است.
به هر تقدیر، آن چند واژه پژواکی چنان واقعی و خود کفا داشت که داستان از آن یک سطر فراتر نرفت و آن تک جمله چون تیغ ماهی گلو گیرم شد…. بارها، به کرّات، در هر فرصتی باز به سراغش رفتم و با خود فکر کردم: یعنی چه؟ نمیشود من به هیچکس شبیه نباشم!
اما هرچه زمان بیشتر میگذشت، برگههای بیشتری دال بر صحت این تک جمله ـ که با فروتنی نوشته شده بود ولی توهم بلند پروازی داشت ـ به دستم میداد. به عنوان مثال، هنگامی که نخستین مجموعۀ داستانهای کوتاه من منتشر شد، از نظر سبک و محتوا هر دو، آنقدر غیر معمول بود که مرشدان آن را اعلام استقلال تلقی کردند و مرادان مردودش دانستند. یا سالیان سال بعد، وقتی ناگزیر در لحظات بسیار حساسی از تاریخ ملکم، نظراتم را با صدای رسا ابراز کردم و بر باورهایم پای فشردم، چنان دست و پا زدنم در خلاف جهت شنای عام بود که انقلابیون و مستضعفین یک صدا خواستار تنبیهم شدند!»
بعد از اشاره به پیگیری ناکام برای یافتن کسی شبیه خودش، چنین ادامه میدهد:
«ولی بالأخره همزادم را یافتم ـ در کلاس درس، حین تدریس شیمی. به گمانم رسید هیدروژن در جدول مندلیف، به طرز غریبی به من میماند. در آن جدول، چنانکه میدانید، هیدروژن تک و تنها رو در روی صفوف فشردۀ دیگر عناصر شیمیایی ـ که جوخۀ سربازان قراول رفته و آمادۀ تیراندازی را به ذهن متبادر میکند ـ ایستاده است.»
و با لحنی توأم با شوخی به رفتار خصمانۀ «دیگر عناصر شیمیایی» میپردازد و در مزیت منزوی بودن و در نتیجه دقیق شدن در احوال دستهها و دسته بندیها، میگوید:
«هر چه باشد، فقط در چنین موقعیتی آدمی فرصت پیدا میکند امکانات خویش را در مقایسه با استعدادهای دیگران بسنجد. و باور بفرمایید که برای چنین سنجشی هیچ متر و خط کش و ماشین حسابی دقیقتر از جوش زدن و ترش کردن و بالا رفتن زردآب مدعیان، در دنیا وجود ندارد!»
بعد با همان لحن میافزاید:
«گرچه میشود با لودگی و مسخره بازی از انزوا سخن گفت، اما تظاهر به اینکه چنین وضعی بهجت افزاست یا تنها ماندن کاریست آسان، کوششیست باطل. صاف و پوست کنده عرض کنم، اگر کسی به گروهی، باشگاهی، حزبی یا مافیایی تعلق نداشته باشد، به علاوه بر حسب طبیعتش دنباله رو مد روز ـ چه در ادب و چه در سیاست نباشد ـ بهتر است با شهرت وداع کند! و از آنجا که توصیف بالا مو به مو بر من منطبق است، از همان ابتدای کار از نامآوری چشم پوشیدم و برای آنکه مداوماً به لولههای تفنگ دیگر«عناصر» خیره نمانم، با همۀ همّ و غم چشم به قلم و کاغذم دوختم.»
در این سخنرانی پیوند و عشقش را به ادبیات چنین وصف میکند:
«از وقتی الفبا را آموختم… بیخبر از ابعاد نجومی گسترۀ زبان فارسی، پا در راه سفری گذاشتم بیپایان، به سوی قلمروی بیحد و مرز. هر قدم در این مسیر مرا به جادهای، شهری، سرزمینی نوبر رهبری میکرد که هیچ کدام مقصد نهایی نبود بلکه توقفگاهی بود برای نوسفری چون من، تا در آن گلوییتر کند و نفسی تازه، و از نو رهسپار شود. این سیر و سیاحت بیانتها ناگزیر با روشها و عادات و دلمشغولیهایی توأم است.»
آنگاه به برشمردن بعضی از این عادات و… میپردازد که اثراتش هم بر زندگی شخصی و هم در خلق آثارش دیده میشود ـ میگوید:
«اجازه بفرمایید این بخش را با عمل ناپسند تمجید از خود شروع کنم و از خلق و خویی دوگانه حرف بزنم که بعضی منتقدان به من نسبت دادهاند و من، با خود ستایی، صحت آنها را تأیید میکنم. اول اینکه خُلق «گله وار» ندارم. دوم اینکه خوی مبارز دارم….
از جمله عادات زشتم یکی اینکه مچ دغلها را میگیرم و مشت دروغزنها را باز میکنم. به علاوه تبزده در میان منابعی که یا در دسترس نیست و یا در شرف نابودیست، مدام در حال پرس و جو و جستجوام…. این نوع کارها، سوای آنکه جمعی از ناظران را گیج و سرگردان میکند، اسباب دشمن تراشیست….
من به «فرد» ـ که در صدر دلمشغولیهایم قرار دارد ـ وابستهام و به امکانات بینهایتِ «فرد» دلبستهام. در مورد «تقدس» ـ که در این فهرست در پی «فرد» میآید ـ معتقدم که مطلقاً هیچ چیز بر زمین یا آسمان، در بهشت یا دوزخ وجود ندارد که نتوان در پیرامونش حرف زد، نتوان در بارهاش نوشت و یا نتوان به ادعایش خندید…..
«یکنواختی» هم از دلمشغولیهاست چون ملولم میکند. (بیزاری گراهام گرین از یکنواختی احتمالاً همسنگ ملال من است: گرین روزی به مطب دندانسازی میرود و دندان کاملاَ سالمی را میکشد تا یکنواختی را شکسته باشد!)…
سپس از حرمت صادقانه و عمیقی که نسبت به خوانندگانش احساس میکند میگوید و چنین ادامه میدهد:
«… و دقیقاً به دلیل این حرمت است که کوشیدهام هر اثر جدیدم از اثر پیشین برتر و بهتر باشد… برای رسیدن به این هدف میبایست مدام پرسید، آموخت، جست، خواند، نوشت ـ دوباره و سه باره و ده باره اگر لازم باشد.»
و سخنانش را چنین به پایان میبرد:
«من همۀ این کارها را در حد تواناییم انجام دادهام و تنها داوران بر حق ثمربخشی یا بیثمری این کوششها را خوانندگان آثارم میدانم و لاغیر…»
«و اما در دورانی که من عرق ریزان فراز و نشیب پرسیدن و آموختن و جستن و خواندن و نوشتن را طی میکردم، دیگران (همان «عناصری» که ذکر خیرشان گذشت!) جایزه پی جایزه میگرفتند! بنابراین، من قاطعاً به این نتیجه رسیده بودم که پاداش من در خلق آثار ادبی، چیزی جز سکوت حریفان و کینۀ رقیبان نخواهد بود! شگفت زدگی امروز من از این روست، خانمها و آقایان! از اینرو که در این لحظه در مرکزی فرهنگی و معتبر صدر نشستهام و قدر میبینم و اثری از آثار هیچیک از جایزه بگیران حرفهای هم در این حول و حوش دیده نمیشود تا سر بزنگاه، این مجسمۀ بلورین را در هوا بقاپد!
به لطف همگی شما، من هم، به تقلید از گل سرخ، زمانی به دارازای یک صبح آفتابی، شاداب و به کمال شکفتم.
ممنون.»
*****
تالار سخنرانی مملو بود از جمعیت و تعداد شرکت کنندگان که بسیار بیش از معمول این نوع گردهماییها بود، با شوق بسیار مستمع سخنرانی خانم امیرشاهی شد که به زبان انگلیسی ایراد گردید. چنان که معمول سخنرانیهای مهشید امیرشاهی است، شوق و جذابیت سخنرانی با پرسش و پاسخهایی که میدان حاضرجوابی و شوخ طبعیهای وی بود ادامه پیدا کرد و شاید بتوان گفت که بخش اخیر شور و هیجانی بیش از سخنرانی اصلی در سالن برانگیخت. گفتگوهایی که بعد از ختم سخنرانی و در سالن پذیرایی، برای مدتی طولانی ادامه یافت، به حضار فرصت داد تا از فیض حضور میهمانی که بخصوص در سالهای اخیر، بسیار کم تن به سفرهای طولانی، آنهم در آمریکا، میدهد، بهره ببرند. ولی حتی در پایان شب نیز چنین به نظر میآمد جمعیت که از دیدار میهمان آن شب سیراب نشده است، با گرانپایی حاضر به ترک محل است. پانزدهم نوامبر امسال شبی بود فراموش نشدنی برای تمام دوستداران ادب فارسی در کالیفرنیا.
از خانم امیرشاهی خواهش کردیم تا آنچه را که از این مراسم در خاطرشان به جا مانده است، با ما در میان بگذارند.
در بارۀ مراسم اهدای جایزه در واقع شرح و وصفی بیشتر از حرفهای شما ندارم. قرار بود ویدئویی گرفته باشند ـ لااقل اینطور گفتند ـ من آن را ندیدهام. بپرسید، شاید شما جواب دقیقتری بگیرید. اما در بارۀ خود سفر، چشم ـ هر چه بر خاطرم از این سفر نشسته باشد ـ خاطری که پریشان است و اختلاف ساعت میان دو قاره پریشانترش هم کرده ـ برایتان میگویم. ولی از این دوست انتظار نداشته باشید که از طریق این آشفتهگوییها ابنبطوطه یا ناصرخسرو یا مارکوپولوی دوران شود. جهانگردی سالهای دراز آنها کجا، پرواز ۲۲ ساعته پاریس ـ سانفرانسیسکو ـ پاریس این کمترین کجا که خام شد و دعوتی را پذیرفت! بنابراین نتیجه کار این من بنده طبعاً «تحفة الانظار…» یا «شگفتیهای جهان» نخواهد بود ـ اگر در نهایت فصلی به «در سفر» اضافه کند، هنر کرده است!
میدانید که سفرنامه مملو است از شرح و بسط آنچه به رنج سفر شهرت دارد ـ بنابراین من هم در ابتدا به مصائبی میپردازم که خاطرهاش داغ است و داغش تازه، و مدعی میشوم که عذاب این چند ساعت جا به جایی از رنجی که سیاحتنامه نویسان با جهانگردی قرینش میدانند چیزی کم ندارد! تصور نکنید خیلی غلو میکنم: زیر و زبر شدن روال زندگی، انتظارهای جانکاه در فرودگاهها، تپیدن در یک اطاقک فلزی برای ساعات متوالی دوش به دوش جمعی بیگانه کیپ هم مثل ماهیهای قوطی کنسرو، سین جیمهای شرمآور قبل از پرواز و بعد از فرود، جستجوهای بدنی موهن در مبدأ و مقصد سفر، و… و… اگر اسم اینها «رنج سفر» نیست ـ انصاف! ـ پس چیست؟ در جوانی من، حتی تا چندی پیش، سفر رنج چندانی نداشت و مسافر برای خودش صاحب شأن و منزلتی بود، صندلیهای هواپیما هم با قد و قوارۀ آدمیزاد تناسب داشت ـ برخلاف حالا که ارج مسافر از خر و استر هم کمتر است و طیاره هم به شکل و شمایل آغل دنگالی ساخته شده محض سر هم انبار کردن گلۀ گاو و گوسفند! از وقتی ایالات متحده امریکا (و به تبعش دنیای غرب) آدمیان را جملگی تروریست به حساب میآورد و به بهانۀ مبارزه با آنها اجازۀ هر عمل زشت و ناروایی را به خودش میدهد این گربه رقصانیها شروع شده است ـ خلاصه کمین کرده تا به هر حرکت ما، که به نظر شکّاکش مشکوک بیاید، هفت تیر بکشد!
همۀ مسافران تروریستند البته جز آنهایی که بلیط درجه یک دارند! اینطور که شنیدهام فضای قابل تنفس و غذای قابل خوردن و پذیرایی قابل قبول منحصر به این گروه است و با عزت و احترام خرج آنها میشود! خواهید گفت خرید راحت بیشتر با پرداخت پول بیشتر تازگی ندارد عجیب هم نیست ـ قبول، اما مطلب به اینجا ختم نمیشود: در ینگه دنیا معیار همه چیز ـ حکومت، قضاوت، شرافت ـ شده است دلار و همۀ این «کالاها»یی که قطار کردم در معرض خرید و فروش است!
با این اوصاف لابد حدس میزنید که چندان رغبتی به این سفر نداشتم! به هر تقدیر بعد از چند روز تأخیر و تعلل دعوت را پذیرفتم و رفتم. صمیمانه عرض کنم تنها موهبتی که خواری و خفت سفر را بر من هموار کرد حضور گرم و آغوش باز هموطنانی بود که با لطف تمام به دیدنم آمده بودند، و تجدید دیدار و عهد با یاران دیرینهای که دل تنگیم برایشان روز افزون است. شرمندگی عمدهام هم در این سفر از این است که نتوانستم به دعوتهایی که از سر دوستی و مهر برایم از دور و اطراف رسیده بود جواب مساعد بدهم ـ چون سوای مصائبی که ذکرش گذشت زمین بدی هم در «پالو التو» حوالی کمپوس دانشگاه خوردم که کبودی و کوفتگیش مزید بر خستگی سفر شد.
کبودی، کوفتگی، خستگی همیشه جسمی نیست ـ مثلا: پس از اعطای جایزه، یکی از دانشگاهیان از موفقیت مراسم و سخنرانی پذیرش من از این جایزه، اظهار خوشوقتی کرد و در اثبات بیتعارفی حرفش، گفت: «بیسابقه بود ـ چندین و چند «مولتی میلیاردر» امشب به این جلسه آمده بودند»! آنقدر حرف به گوشم پرت آمد که اول فکر کردم حضرتش قصد شوخی دارد. خواستم گفتگوی «باربارا» را با «آندر شافت» در نمایشنامۀ «ماژور باربارا» اثر برنارد شو برایش به خنده نقل کنم. یادتان هست؟
باربارا از آندر شافت میپرسد:
«راستی بگو ببینم، تو مذهبت چیه؟»
و آندر شافت جواب میدهد:
«مذهبم؟! من پولدارم، عزیز من!»
اما چه خوب شد این کار را نکردم چون خیلی زود متوجه شدم، استاد مطلقاً اهل طنز نیست. کوشش برای عوض کردن صحبت هم عقیم ماند، چون آن جناب یکبار دیگر و با صدای بلندتر حرف قبلی را تکرار کرد تا همۀ حاضرین شیر فهم شوند.
چه عرض کردم دوست نازنین ـ در ینگه دنیا معیار همه چیز….
از ذکر مصیبت بگذریم ـ چون تابشهای زرد و بنفش و سبز کبودیهای سفر با مرور زمان صفرایی و چرک و مرده میشود و به تدریج و بیآنکه ردّی بگذارد به بوتۀ فراموشی میافتد. آنچه از سفر در یاد میماند درخشش بعضی لحظههاست که خوشرنگ و شفاف به گوشه و کنار حافظه میآویزد ـ مثل: مرور خاطرات هزار ساله با صادق در آن شب خوش، پیادهروی در آن روز آفتابی همراه فرخ و همپای آب، آشنایی با فرح پر مهر و صفا که قرار است تلفن کند، شنیدن آهنگ صدای علی بعد ربع قرن، امضای دوبارۀ کتابهای آفرین و پوپک پس چه مدت؟ ۳۰ سال؟ بیشتر؟ و… خوردن متلکهای بهرام که چون انتظارش نمیرفت به کام شیرینتر هم بود…. باید اینجا نقلشان کنم ـ با نمک است و حیف که دوستان نشنوند.
اولی در آخر جلسه و قبل از شام نوشجان شد. خطاب به جمعی که عازم رستوران بودیم، گفت: «مهشید به خاطر فارسیش امشب جایزه گرفت، همه دارند از انگلیسیش حرف میزنند!» و در لحنش «عجب ـ دنیای ـ وارونـۀ ـ مسخره ای ـ داریم» مستتر بود. و وقتی صدای قهقهۀ من بلند شد، خودش به یک «هه» و لبخند قناعت کرد.
دومی بعد از شام بود و جای دسری را که نخورده بودیم پر کرد. من آماده رفتن شده بودم و بهرام اصرار داشت بیشتر بمانم. گفتم: «خستهام.»
گفت: «خب منم هستم.»
با اطمینان کسی که حرفش جواب برنمیدارد، گفتم: «مگه تو هم آب به آب شدی؟! یا زمین خوردی؟! یا سخنرانی کردی که خستهای؟!»
گفت: «نه، هیچکدام ـ سخنرانی گوش کردم!»
حق بود تا صبح میماندم که صلۀ این حرف را داده باشم ـ حیف که میسرم نبود ـ یکی از حاضرین را بیش از تابم تحمل کرده بودم ـ و رفتیم.
منبع:سایت امیر شاهی