بسیاری از منتقدان دکتر طباطبایی، از جمله همین انصاری که بعد از درگذشت استاد، بیپرواتر شدهاند، هنوز فرق تاریخ بهعنوان یک علم، و تاریخنویسی اندیشه سیاسی بهعنوان عملی ذیل فلسفه سیاست را نمیدانند. ایشان بارها تاکید کردهاند که طباطبایی در حالی به نصیحهالملوک غزالی استناد کرده که نمیداند تنها بخشی از این کتاب نوشته غزالی است. دانستن اینکه کدام بخش از کتاب، نوشته غزالی است و کدام بخشها نیست، شاید از منظر پژوهشهای اسنادی و نسخهشناسی اهمیت داشته باشد، اما آنچه از منظر اندیشه سیاسی و تاریخ آن اهمیت دارد، شناخت یک اندیشه و سیر تحول آن است. از این منظر است که استاد با ترسیم منحنی اندیشه غزالی، به این نتیجه رسیدهاند که غزالی واپسین سالهای عمر، نمیتوانست جز سیاستنامهنویس باشد.
آیا کسانی که به نام هواداری از بازگشت به نظام پادشاهی مشروطه سخن میگویند، اینقدر شهامت و استواری اخلاقی دارند که کُنه حقایق را آشکار کنند و از درستی دفاع بخش بسیار بزرگ مردم ایران، از صلح و امنیت برای مردم منطقه از جمله برای مردم اسراییل حمایت کنند؟ و خواهان بقای کشور اسراییل شوند؟ اگر خود مخالف بقای اسرائیل نیستند، چطور نمیتوانند؛ لگامی به دهان اراجیفگویی، چون زیدآیادی، بزنند که هواداران نظام پادشاهی را به دلیل این دفاع از صلح و امنیت منطقه از جمله امنیت اسراییل، «فاشیست» یا «طرفدار فاشیست» خطاب میکند!؟ آیا نمیتوانند، همچون شاهزادهرضا پهلوی پیام صلح و دوستی این ملت را، به گوش همگان، جهانیان و همسایگان، برسانند و از آن موضع در برابر اصلاحطلبان ضد اسراییل و مدافع «آرمان فلسطین» دفاع کنند؟ البته به شرط آنکه خود ریگی از آن «آرمان فلسطین»، یا مردهریگ دشمنی کور اسلامی با اسراییل را به کفش نداشته باشند!
در ایرانشهر، پیش و پس از اسلام، وحدت ملی وابسته به وحدت دینی آن نبود، همچنان که این وحدت «از بالا» نیز نبود. ایرانشهر کانون فرهنگی بود که میتوانست صورتهای متفاوت دینها و آئینهای مذهبی را درون خود بگذارد و صورتی ایرانشهری به آنها دهد. دلیل اینکه ایرانشهر، بهرغم بحرانهای درونی، یورشهای بیگانگان و فرمانروایانی که جز تیشه بر ریشه آن نمیزدهاند، هرگز از درون دستخوش فروپاشی نشد، جز این نیست که شالوده استوار وحدت ملی آن وحدت فرهنگی ایرانیان بود که همه شئون مادی و معنوی آنان را شامل میشد. همین فرهنگ توانست مبنایی برای مدارای دینی ایرانیان فراهم آورد، زیرا تنها ملتی دارای فرهنگ میتواند زمینه مدارای دینی درون فرهنگ را ایجاد کند و با فرهنگ بر تنشهای دینی و عصبیتهای قومی فائق آید.
حقیقت آن است که نیروی تخریب ایدئولوژیکی از بیرونِ اندیشۀ تجدد و ترقی و میهندوستی آمد. منطق اندیشۀ میهندوستانۀ مشروطهخواهی، منطق «شکستِ» محتوم نبود. شکستِ محتوم، یا به عبارت دقیقتر «شکست تاریخی» را ما به معنای اقدامات، افکار و ارادههایی میدانیم که از بنیاد کهنهاند، خلاف مصالح کشور و ملت، خلاف روح زمان و خلاف جریان تاریخاند، سیر و حرکت آنها در جهت اجبار انسان و اجبار اجتماع انسانی به گذشتههای سپری شده و تکرار نشدنیست. از نظر تاریخی، هم آن افکار و هم نیروهای حامل آن افکار، بیربط شده و محتوم به شکست هستند.
انقلاب مشروطه شکستی سیاسی خورد. طرح یا پروژه اصلی آن در سده بیستم ناتمام ماند و در پایان با انقلاب اسلامی به زیر افتاد. ولی طرح مشروطه خواهی زنده است و هنوز در بنیاد خود اعتبار دارد و در نتیجه دچار شکست تاریخی نشده است. برعکس انقلاب اسلامی که پیروزی سیاسی تمام عیار و بسیار کاملتری از مشروطه داشت از نظر تاریخی شکست خورده و بیموضوع است؛ چیزی جز درسهای تلخ برای آینده ندارد.
دکتر جواد طباطبائی در پاسخ مثبت به درخواست و نظرخواهی ما از ایشان در باره جنبش مشروطه و درج آن در شمارۀ ویژه تلاش، این فصل از اثر آتی خود را در اختیار ما قرار دادند و موجبات سپاسگذاری ما را از خود فراهم آوردند. فصلی در بررسی ارزش و اهمیت رساله «یک کلمه» به عنوان اثری در خور توجه در تاریخ شکلگیری اندیشه و نظام حقوقی و تاریخ قانونخواهی ایرانیان که بر بستر آن خواننده به صورت عمیقتری با جایگاه و قدر تلاشهای میرزا یوسفخان مستشارالدوله رجال روشنفکر عصر ناصری در تاریخ تجددخواهی ایران آشنا میگردد.
در کشورهای تاریخی نوعی ملیگرائی بومی و کهنسال وجود دارد که با ملیگرائی «وارداتی» ـ مانند «دولت وارداتی» در کشورهای نوپا ـ متفاوت است. ناسیونالیسم کشورهای نوخاسته بر اساس ساختن هویت ملی به جای هویتهای محلی و قبیلهای قرار گرفته است هرچند که به برابری قانون و حقوق شهروندی اصرار بورزند. در حالی که در کشورهای تاریخی، مانند ایران، به علت تاریخ مشترک و پذیرفتن سرنوشت مشترک به ملتسازی و هویت مصنوعی نیازی نیست.
آخوندزاده بعنوان یکی از معدود روشنفکران مشروطه بدین درک درست رسیده بود که مشروطه با رنگ و لعاب اسلامی و برای اینکه مقبول علما واقع گردد، برقرار شدنی نیست و مهمترین اصل آن که برابری حقوقی است با اصول شرعی که طبق آن نه حقوق زن و مرد برابر است و نه حقوق غیر مسلمانان با مسلمانان، در تناقضی آشکار قرار دارد. بهمین جهت او بدرستی جدایی دین از سیاست را پیششرط برقراری مشروطه میدانست.
طبیعی است که، ضرورت تاریخی آمدن رضاشاه برای متحقق کردن مشروطیت در ایران و تشکیل یک دولت ملی و تاسیس نهادهای جدید برای اداره کشور مثل دادگستری و ارتش و ایحاد آموزش و پرورش و دیگر اقدامات تاریخی این پادشاه مقتدرِ دورانساز و روشنرای در ایران، برای اینکه ایران از قرون وسطای تاریخیاش بیرون بیاید و وارد تاریخ دنیای جدید شده و با تاریخ دنیای جدید همراه و همسو شود. خارج از فهم و توانِ شعور و قوۀ ادراک افرادی چون احمد زیدآبادی و روشنفکران تاریکاندیش حاضر در انقلاب اسلامی و «اصلاحطلبان» جیرهخوار حاشیه رژیم اسلامی باشد.
گذشته این ایران در سه هزاره است و آیندهاش در غرب، در جهانی که مرزهایش منظومه شمسی است. این ایرانی است که دارد از قالب فکری عرب ـ اسلامی بیرون میآید و جهانی میشود. مسئله آن دیگر سازگار کردن پیشرفت و آزادی با جزمیت و تامگرائی و ذهن توتالیتر نیست (که معادل فلسفی و جامعه شناسی مسئله ریاضی غیرممکن «تربیع دایره» است)؛ بدور افکندن «پوست» شعر مولوی است، حتا در شعر خود او؛ دریدن هر پوستی و شکستن هر قالبی است؛ درآمدن از اندیشه باطل اصلاح مذهبی بجای اصلاح سیاسی و اقتصادی است.
هنگامی که شاهزاده، در همان آغاز، اعلام نمودند که «انتخابات مسئلۀ ما نیست!» این اعلام، همانطور که پیش از این نیز گفته شد؛ بدان معنا بوده است که؛ ارادۀ ادامۀ پیکار ملی علیه کلیت نظام اسلامی، بدون هیچ توهمی از تفکیک و جناحبندی رژیم و بدور از هرگونه «دوگانهسازی»، برقرار است! بنابراین، و به عنوان پیامد عملی چنین اعلامی، اگر موضعِ تحریم انتخابات هم پیش آمده است، تنها به منزلۀ پاسخی روشن و عینی، از زبان مردم ایران بوده است به رژیم اسلامی، به منظور قابل رؤیت ساختنِ مجددِ آن عزم و ارادۀ استوار و تغییرناپذیر، برای به سقوط کشاندن و از میان برداشتن کل نظام اسلامی ضد ایران!
برای مزید اطلاع آقای موقن یادآوری میکنم که بحث آقای طباطبایی، بحثی تاریخی و ناظر به تاریخ دولتملت بود، وگرنه ایشان هرگز اعتقاد ایدهئولوژیکی نداشت که ایران همواره دولت مدرن بوده و همچنان هست. در درسگفتارهای نظریه دولت در نزد هگل که توضیح کتاب هم عناصر فلسفه حق هگل است، صراحتا به این بحث پرداخته و تاکید کردهاند که دولت هخامنشی در دوره خود، از این حیث دولتی مدرن برای هگل بهحساب میآمد که تبدیل به “ایده دولت” شده بود، یعنی واقعیت بیرونی این دولت مطابق با صورت معقول آن بوده است.