«ما» در هنگامۀ شکلگیری جبهۀ ارتجاعی انقلاب پنجاهوهفت، در عرضۀ آگاهی ملی و فهم و اقناع به ضرورت عرضۀ فرهنگ والایی و بنیادهای فکری آن فرهنگ کاستی داشتیم، پیروزی آن جبهۀ ارتجاع، از پیِ این کاستی آمد و این بار نخست نبود! شاید ما ایرانیان کمتر عادت کردهایم، شکستهای خود را از منظر منطق درونی و از دریچۀ ضعفها و کاستیها و ناتوانیهای خود نظاره کرده و دربارۀ آنها به تأمل و تعمق و داوری بپردازیم و بپذیریم که شکستها همواره منطقی درونی دارند. به عبارت دیگر همواره عوامل و شرایط شکست از درون فراهم میشوند و پیروزی «دیگران» از پی میآید.

تاریخِ شکست و پیروزی و آرایش نیروها
فرخنده مدرّس
ضرورت یک بازنگری در نوع نگاه به انقلاب 57
پس از گذشت چهلواندی سال از استقرار «نظام» اسلامی، حاصل آسیبهای سنگین به کشور و کارنامۀ سیاهی از تلاشهای به شکست رسیده و پرهزینۀ این رژیم، برای تحقق اهدافِ باطلِ ناممکن، در برابر چشمان بهتزدۀ ایرانیان قرار دارند. ما امروز، آسیبخورده، در این سویِ دورۀ سراسر فلاکتباری ایستادهایم که ایران، با پیروزی انقلاب 57، در آستانۀ آبستن خطرش ایستاده بود. خطری که نشانههای آن، با نگاه به ذهنیتهای جاری در بحثهای بخش بزرگی از روشنفکریِ جامعه، از دهههایی پیش از انقلاب نیز در افق پدیدار شده بود. آن نشانهها، اما هیچ یک به ضمیر آگاه اکثریت قریب به اتفاق ایرانیان، راه نیافت. زنگ هشدارهایی نیز در آن آغاز شوم بود، که بیتردید برخاسته از ضمیرهای روشن و استثناییِ مجهز به آگاهی ملی بود، اما، در برابر آن غفلت غالب، هر هشداری همچون نگاه پیری در خشت خام مینمود که محل اعتنایی نمییافت! آن خطری را که تعداد اندکی ـ حتا کمتر از انگشتان یک دست ـ در آن خشت دیدند، جوانان آن روزگار که سهل است، حتا بسیار کسانی که عمری نیز بر آنان گذشته بود، ندیدند، حتا در آینههای شفاف! گویی، همۀ آنان موی در آسیاب سپید کرده بودند!
در اینجا انگشتِ اتهام به سوی هیچکس نشانه نرفته است. موضوع اصلاً بر سر نشاندن این و آن کس یا این قشر و آن لایه بر مسند محاکمه یا بازکردن پرونده و تفتیش نقشهای فردی و انسانی یا گروهی و سازمانی، در تدارک آن انقلاب نحس، نیست. نه! به همین یک دلیل ساده: که وقتی ما از هشدار استثناءها سخن میگوییم، مطابق یک اصل معقول، باید بپذیریم که استثناء همواره قاعده را ثابت یا تأیید میکند. اگر بپذیریم که اهداف و ایدئولوژیهای انقلاب 57 بر بنیادهایی، خلاف مصالح کشور و منافع ملت، قرار داشت و حاصل آن اهداف و ایدئولوژیها، درعمل، همین است که امروز شاهد آن هستیم، یعنی آسیبی بزرگ و انکارناپذیر، پس باید قبول کنیم که در هنگامۀ تدارک و پیشبردِ آن انقلاب، آگاهی بر الزامات دفاع از ایران و آیندۀ آن، یعنی الزام به ایستادگی در برابر آن ایدئولوژیها از موضعِ آگاهی ملی، نزدِ «همۀ ما»، یعنی آن گروه بزرگ مردم شرکتکننده در انقلاب، کالای بس نادری بود. «همۀ ما»، در آن هنگامه، در داشتن ضمیر آگاه، حتا بر منافع شخصی و انسانی خویش و در داشتن حس مسئولیت در قبال آیندۀ فرزندان و آیندگان خود، بیبضاعت بودیم. بیهوده نیست که گفتهاند آن انقلاب، بهرغم حضور گستردۀ «روشنفکری»، یا به قول داریوش همایون؛ «بهترین گلهای سرسبد جامعه»، «انقلاب مستضعفان» بود! اما استضعافی بنا شده بر رنجوری خرد و در فقدان آگاهی از منافع خود و مصالح کشور خویش که اینهمه داعیۀ دوستیاش را داشته و داریم!
بنابراین بنای برخورد و بررسی انقلاب 57 را نباید بر جنگ با افراد و اشخاص و گروهها و سازمانها قرار داد. فرهیختگی عقل، پس از آن تجربۀ شکستِ ملی، حکم میکند که در بازبینی، بیشتر از آنکه به «پیروزی» انقلاب 57 و انقلابیون غرق در شکست اخلاقی امروز و بیربطی تاریخیشان، بنگریم و به خشم آئیم، لازم است به عوامل و ریشههای شکستِ «خود» نظری بیاندازیم. چنین نگاهی البته مستلزم گشایش و دامن زدن به بحثیست؛ دربارۀ مبانی فکری آن انقلاب و چگونگی اشاعۀ آنها، ملزم به تفحصیست؛ دربارۀ ریشههای تاریخی و فرهنگی آن انقلاب در درون «خودمان»، یعنی لازم به تأملیست؛ دربارۀ کاستیهای فکری و فرهنگیِ خودِ «ما» و فقدان آمادگی فکری «ما» در مقابله با آن افکار. یعنی تأمل دربارۀ اموری که در کل اگر بیتعقل، رهاشده و ناشناخته بمانند، هیچ تضمینی نیست که به صورتی دیگر و بدست نسلهای بعد و در اثر غفلتی دیگر تکرار نشوند.
به هر تقدیر آنچه، در درجۀ نخست، در رویکردِ انتقادی به انقلاب پنجاهوهفت، اهمیت دارد، کنار گذاشتن برخوردِ خشمآگین به فرد و گروه یا به نسلها و به مردمان است، بهرغم همۀ حقی که در این خشم نهفته باشد! زیرا در گام اول پرسش این است که؛ وقتی اکثریت بزرگی از مردمان یک ملت، حتا ناخواسته و ندانسته، در مسیر خلاف سعادت خود گام بردارد، چه کسی را میتوان در جایگاه متهم نشاند؟ چه بسا آن مردمان و چه بسیار آن افرادی که در آن انقلاب سهمگین شرکت کردند و آحاد همین ملت بودند، امروز دیگر نیستند. افراد میآیند و میروند اما ملت که، به قول داریوش همایون همچون بستر رودخانه است، میماند. و تا چشم کار میکند باید بماند! بر این بستر مردمان و نسلها همچون آبی روانند، میآیند و میگذرند. بنابراین داوریها و محکومیتهای فردی و شخصی، اعم از «حضوری» در مورد بازماندگان آن انقلاب یا «غیابی» در مورد رفتگانش، در طرح ریشهای مسئلۀ خودِ آن انقلاب کارساز نیست، اگر نگوییم عوامانه و از موضعِ نادانیست.
تنها شاید قضاوت عریان تاریخ و داوری سخت نسلهای بعد، سنگینترین حکم محکومیت آن گمراهی یا نادانی جمعی باشد. زیرا بزرگترین آسیبها و رنجها میتوانند روزی برطرف و جبران شوند یا پایان یابند. اما داوریِ تاریخ ماندگار خواهد بود. داوری سخت تاریخ شاید عواطف و احساسهای برانگیخته نسلهای زیاندیدۀ کنونی، یعنی آحاد جدید همان ملت، را اندکی التیام بخشد! اما مشکل آنجاست که با تاریخ یک ملت نمیتوان تنها به مثابۀ گذشتۀ دیگری رفتار کرد. گذشته و آنچه که این گذشته در خود نهفته و ناشناخته دارد، بسیار مهمتر است. زیرا میتواند در ناخودآگاهی، به بعد نیز منتقل و در صورت دیگری تکرار شود. آن «گسلی» که با انقلاب 57، ظاهراً و در نگاهی به بحثهای جاری، میان نسلهای پیش و پس از انقلاب ایجاد شده، بهطور طبیعی و با گذشتنِ عمر همۀ انقلابیون و همۀ «پنجاهوهفتیها»، پرنخواهد شد. زیرا آن شکاف در حقیقت گسستی بود در «آگاهی ملی»! سستی یا گسست در آگاهی ملی با جنازههای انسانی و با لعنت و نفرین و ناسزا پُر نمیشود. تنها میتوان به یاری همان آگاهی ملی از آن گسل عبور کرد. اما آن ابزار و اسباب عبورِ «تضمین شده»، یعنی همان آگاهی ملی، از کجاست و چگونه از فترت و سستی بدرآمده و پویایی خود را از سرمیگیرد؟ اینها پرسشهاییاند که با وزنی سنگین و هیأتی سهمگین در برابر منقدان گذشته یعنی نسلهای امروز خودنمایی میکنند. وگرنه گفتن اینکه «آگاهی ملی» ضابطه و معیار نقد آن گذشته است، ساده مینماید، اما در حقیقت به مصداق سخن خواجۀ شیراز دربارۀ، نمود آسان عشق و افتادن مشکلهاست.
بطن تاریخ و روند آرایش نیروهای دگرگونی
به هر حال، بحث در اینجا نمیتواند، دربارۀ افراد و گروههای انسانی، باشد. زیرا بحث، از مجرای انقلاب 57، بر روی نمونهای از تجربههای تاریخیِست. مروری ژرفتر بر ریشههای یک حرکت جمعی و مبانی فکری و زمینههای فرهنگی آن است. تأمل بر تجربهای برای مشاهدۀ چگونگی جریان یافتن افکار و ایدههاییست که اشاعه مییابند و به تدریج همچون آتمسفر یا پارادایمی نظم، انسجام و همسویی «پندارها» و «گفتارها» را رقم زده و رفته رفته همچون هوایی میشوند که ذهنیت «همگانی» در آن تنفس کرده و بر آن، باورها یا به قول معروف «افکار عمومی»، ساخته میشود. بعد از آن یعنی بر زمینۀ افکار عمومی آماده شده است که «مردم» وارد صحنه میگردند.
البته واژۀ «مردم» نیز در اینجا بسیار مبهم و کشدار است و هرگز به معنای «همگان»، به قدرمطلق یک ملت، نیست. اما هر انقلابی به مثابۀ رخدادی درونی، بزرگ، مؤثر و دگرگونکننده، به ویژه در عرصۀ تغییر نظام سیاسی، نیازمند گروه بزرگی از «مردم» است، که برای ورود به میدانِ عمل، از پیش آماده میشوند. حتا آنان که در لحظۀ «عمل» گوشۀ انفعال میگزینند، تأثیر خود را بر نتیجهبخشی رخداد انقلابی نیز میگذارند. به قولی «بیعملی نیز نوعی از عمل است.» انقلاب 57 نیز تا به مرحلۀ «پیروزی»، به یاری «مردم»، و به جابجایی قدرت سیاسی برسد، از این قاعده مستثنا نبود. اما، نکتۀ مهم اینجاست که؛ حادثهای به یکباره نیز نبود. مردم به یکباره و ناگهانی وارد میدانِ انقلاب نشدند. به این معنا که شالودهها و مبانی فکری یا ایدئولوژیک «گفتمان» انقلابی تنها در چند هفته و یا در چندماه آخر ساخته و پرداخته نشد. چنانکه ردپای این افکار را، در دهههای 40 و 50 خورشیدی،حتا از نظر تاریخی در دهههایی پیشتر از آن نیز، میتوان دنبال کرد. و چنانچه این نظر را از دکتر طباطبایی بپذیریم که «انقلاب اسلامی علیه انقلاب مشروطه بود» و همینطور اگر این سخن ایشان را نیز درست دریابیم که: «پیکار با مشروطیت و پیکار برای مشروطیت جنگی میان هواداران ترقی و پیشرفت و نیروهای واپسگرای تاریک اندیش بود»، پس برای فهم ریشۀ تاریخی «انقلاب پنجاهوهفت»، که از جهاتی به درستی، «انقلاب اسلامی» از آب درآمد، بازهم باید در تاریخ ایران عقبتر برویم و همه چیز را مورد بازبینی قراردهیم. از یک سو باید بر روند تحولات و اصلاحات اجتماعی در ایران، از آغاز مشروطیت و به ویژه در دورۀ پادشاهان پهلوی، به عنوان کانون مشترک دشمنی همۀ انقلابیون و عناد با دگرگونیهایی که با آن اصلاحات در جامعه ایجاد میشد، بنگریم و از سوی دیگر بنیاد شعارها و ژرفای مضامین جاری در بحثهای نیروهای مخالف آن اصلاحات و دگرگونیها و ماهیتِ خواستها و مخالفتهایشان با نظام پادشاهی مشروطه را، در همان دهههای تدارک انقلابی، و حتا پیش از آن، نیز مورد توجه قرار دهیم. همچنین نتایج عملی «نظم» جایگزینی که انقلابیون در مقابل نظم اجتماعی دورۀ پادشاهی مشروطه میخواستند و برای استقرار آن انقلابی همچون انقلاب 57 را تدارک دیدند، مورد تأمل و حاصل آن یعنی «نظم و نظام» جمهوری اسلامی، در عمل و مبتنی بر فلسفۀ حکومتی آن، را مبنای داوری قرار دهیم.
باری گفتمان «انقلاب اسلامی» نه به یکباره پدیدار شد، نه انقلاب پنجاهوهفت، در میانۀ راه، «بهسرقت» رفت و نه در مقبولیت و نفوذ آن گفتمان انقلابی در افکار عمومیِ آن زمان تردید میتوان کرد. با توجه به آثار انتشار یافته و با نگاه به اسناد تاریخیِ موجود در آرشیوها، و با نگاه به واقعیت حضور انبوه بزرگی از مردم و جوانان سر ـ و ـ جان باخته در خیابانهای آکنده از روح آن انقلاب ضد ملی، تردیدی در این نمیتوان کرد که آن گفتمانِ انقلابی «افکار عمومی» را، در آن زمان، زیر تسلط خود داشت! در تأیید این مدعا، شاید هیچ سندی به اعتبارِ شرکت مردم در رفراندومِ تأیید نظام جمهوری اسلامی و اعلام نتایج روشن آن، در 12 فروردین 1358، نتوان یافت. به هر تقدیر، در آن هنگامه، آنچه غایب بود، ضمیر آگاه ملی بود.
البته در اینجا میتوان «نقش» مردم را، به دلیل همان کشدار و ناروشن بودن، کنار گذاشت و تنها بر آنچه که حداقل بخش بزرگی از آنان را، در آرایش و صفبندیِ نیرویی تعیینکننده به میدان کشید، تمرکز نمود، یعنی بر «آگاهی» یا به عبارت درستتر، در رابطه با انقلاب 57، از منظر فقدان «آگاهی ملی». با این فقدان آگاهی و تکیه بر فترت و غیبت آن بود که آن انقلاب هدایت شد و لاجرم، در نتیجۀ خود، به چنین شکست بزرگ ملی انجامید. بازبینی و تأمل در این شکست، به مثابۀ یک تجربه تاریخی اهمیت دارد. زیرا آن تجربه اموری در خود نهفته دارد که از درون بررسی و تأمل بر آنها اصول عام، و ماندگاری از نظر تاریخی، پدیدار میآیند، که در ارزیابی از حضور و ژرفای «آگاهی ملی»، همچون ضابطۀ سنجش حرکتهای اجتماعی بعدی، بکار ما خواهند آمد.
نوع «آگاهی» و شکلگیری آرایش نیروها
تجربۀ آن انقلاب، همچون انقلابهای دیگر، به مثابۀ رخدادی موجب تغییرات بنیادین، نشان میدهد: هر دگرگونی اجتماعی بزرگ و بنیادینی، صرفنظر از تفاوت میان دوران قدیم و جدید از نظر سطح فراگیری پایههای انسانی، نیازمند صفآرایی و توازن نیروها به نفع آن دگرگونیست. لیکن گردآمدن و آرایش نیروها بر محور افکار، ایدهها، باورها و چشماندازها ممکن میشود. اما با افکار و ایدههایی از بنیاد نادرست و خلاف مصلحت عمومی و فردی، خلاف تاریخ و خلاف روح زمانه، حتا خلاف انسانیت، نیز میتوان توازن و آرایش نیروها را برهم زد و صفآرایی تازهای، از جمله به زیان کشور و ملت و حتا انسانیت، ایجاد نمود. چنانکه انقلاب 57، به اجمال میتوان گفت که، چنین بود و به زیان کشور و ملت ایران و برضد انسان ایرانی، و به زیان چه بسیار انسانهای دیگر، به ثمر رسید و رژیم اسلامی را مستقر نمود.
به این ترتیب دریچهای که تا اینجا بر گذشتۀ انقلاب 57 و ثمرۀ آن یعنی رژیم اسلامی، به مثابۀ یک تجربۀ تاریخی شکستِ «ما»، باید گشوده شود، از منظر توجه به نوع «آگاهی» و رابطۀ آن با آرایش و توازن نیروها به عنوان یک ضابطۀ کلیست. و طرح پرسشهای مهمی را ایجاب میکند؛ دربارۀ کدام آگاهی، دربارۀ کدام آرایش نیروها و در مسیر کدام آینده! زیرا آرایش و صفبندی نیروها، همانطور که اشاره شد، همواره بر گرد نوعی از «آگاهی» ایجاد میشود که در سمتدهی آن نیروهای گردآمده، انسجام باورهای آنها و دگرگونیهای اجتماعی تأثیر بنیادی دارد. به عبارت دیگر آنچه «آگاهی» از نظر مضمونی، در درون خود حمل میکند، بالقوه محور گردآمدن و آرایش نیروها و هدایتگر آنها، در تحقق دگرگونیها، به زیان یا به نفع جامعه و کشور عمل میکند. اما وقتی آن گردآمدن و آرایش نیروها به زیان ملت و کشور عمل میکند، بدیهیست که باید در درستی و سلامت آن «آگاهی» تردید نمود. ارائۀ مفهوم «آگاهی کاذب»، «ایدئولوژی» یا «افکار مخرب» برای کشیدن چنین خط تمایزیست؛ میان حرکتهای اجتماعی به زیان جامعه، در تمایز با مفهوم «آگاهی» به مثابۀ شالودۀ حرکتهای اجتماعی به نفع قوام ملت و دوام جامعه، که در این صورت، از آن «اگاهی ملی» اصطلاح میکنند. اما «آگاهی ملی» کالای حاضر و آمادهای نیست. نه الهام میشود و نه یکشبه فراهم. آگاهی ملی همچنین ضابطۀ سنجش انواع افکار و ایدههاییست که هرآن در جامعه پدیدار شده و اشاعه مییابند. همچنانکه امروز، در جامعۀ آشوبزده فکری خود نیز شاهد آنیم. چه بسیار افکار پریشانی که هر روز عرضه و تلاش میشود، تا بر گرد آنها «جبههای» از «طرفداران» سرهمبندی شود!
بنابراین، برای دفع خطر بعدی باید دانست، و این دانستن نشانۀ هشیاریست، که؛ آگاهی ملی و بیداری آن باید مقدم بر رخدادها باشد، پس به عنوان ضابطۀ سنجش افکارِ منجر به حادثه، نمیتواند، همچون نوشداروی پس از مرگ سهراب عمل کند. مکان فراهم آمدن چنین «آگاهی»، و هشیاری و چابکی ناشی از آن، تنها «تاریخ ملی»ست. تاریخ ملی نیز البته به معنای ستایش همۀ آن یا گلچین آن برای تنیدن ایدئولوژیها و افکار مخرب نیست، که امروز متأسفانه به شمار بسیار در راه هستند، حتا به نام مبارزه با جمهوری اسلامی و حتا به نام «ایرانگرایی» یا «ملیگرایی»! از سوی دیگر همچنین میبینیم که چنگاندازی به تاریخ ایران و مصادره به میل آن، به مثابۀ ابزار دفاع از انقلاب و رژیم اسلامی به مُد روز بدل شده است. هر دو سویۀ دستدرازی به تاریخ ایران، از سوی «دستدرازان آستین کوتاه» و گردآمدن جمعی از نادانان بر گرد آنان، هشیاری و دانش تاریخی و ایستادگی بیشتری، مبتنی بر این دانش، را میطلبد.
به این اعتبار، و در یک بیان ساده، تاریخ ایران را باید خواند و باید شناخت. البته هر نوشتۀ تاریخی یا هر نوع استناد دلخواهی به تاریخ نیز به شناخت واقعی تاریخ ایران، یعنی فهم منطق عمل و سرشت تجربههای گذشتۀ ایرانیان و ارتباط آنها باهم، نمیانجامد، یعنی به فهم منطق عمل و تجربههایی که ایران را حفظ کرده، به شکست یا پیروزی رسانده، به تاریخ و فرهنگ آن تداوم بخشیده، به ناتوانی و ضعف فرهنگی آن و در نهایت به واپسماندگی و واماندگی آن، از جریان زمان، دچار کرده و چارهاندیشیهایی، برای بیرون آمدن از وضعیت ناتوانی و عقبماندگی، را نافرجام گذاشته است. با شمارش رخدادها، توصیف حوادث، وقایعنگاری یا به قول معروف «شرح سوانح و احوال پادشاهان و جنگها»، هر قدر مهم، اما شناخت و فهم منطق درونی حرکت و تجربههای یک کشور و یک ملتی، آنهم ملت کهن ایران و تاریخ ملی دراز و پیچیدۀ آن، بدست نمیآید. «تقدیر تاریخی» ایران جوهره و منطقی درونی دارد، که شناختن آن به معنای شناخت تاریخی ایران و خودِ ایران است.
بنابراین تاریخ ایران مهمترین منبع ذخیرۀ تجربههای جمعی و ملی ما برای پدیداری «آگاهی ملی» و پایداری و فراهم آوردن ابزار و توانایی برای ایستادگیست، و همچنین ضابطۀ سنجش افکار جاری، چه درون و چه بیرون از نظام اسلامی. همچنین بار دیگر باید تأکید کرد که؛ «آگاهی ملی» زمینه و شالودۀ «آرایش و توازن نیروها» به نفع استواری بقای کشور و دوام ملت است. اما هر «آرایش و توازن نیرویی»، الزاماً برآمده از «آگاهی ملی» نیست. دانش تاریخ راستین ایران مؤید چنین حکمیست. چنانکه، بر بستر و در درون تاریخ پرتلاطم ایران، ما به دفعات با تغییر و برهم خوردن آرایش نیروها و شکلگیری مجدد نوع جدیدی از آن روبرو میشویم، که گاه در جهت خدمت و گاه به زیانِ قوام و دوام کشور و ملت ایران بودهاند. لذا هشیاری ملی ایجاب میکند، که بفهمیم، عنصر جوهری و حقیقی این برهمخوردنها و شکلگیریهای مجدد چیست و از کجا سرچشمه میگیرند. از مجرای این فهم است که میتوانیم دریابیم؛ که چرا هر تغییری در صفبندی نیروها و شکلگرفتن آرایش جدید آنها الزاماً به نفع کشور نیست و نخواهد بود. این امر بسیار مهمیست که پیکار ملی ما علیه نظام اسلامی و آیندۀ جنبش ملی و ایران را از افتادن به چاه پس از بیرون آمدن از چالۀ رژیم تبهکار کنونی نیز حفظ میکند.
نگاهی فشرده به چند تجربۀ تاریخی در تغییر آرایش نیروها
در اینجا برای آنکه به کلیات بسنده نکرده باشیم، نمونههایی تاریخی در فهم بهتر مسئله میآوریم. از جملۀ این نمونهها، اشارهای فشرده به دورهای مهم از تاریخ ایران است که، در حقیقت، یکی از بازههای زمانی فراهم آمدن و طلوع آرایش و توازن نیروها، به نفع احیا و قوام «هویت واحد ایرانی» بود که در پیوند مستقیم با مهیا شدن شالودهای از «آگاهی ملی» در جهت تثبیت وحدت سیاسی، سرزمینی و احیا و قوام استقلال و تداوم کشور ـ ملت ایران قرار گرفت. این نمونه از مقطع حملۀ اعراب اسلامی و شکست و فروپاشی شاهنشاهی ساسانی، تا حدودِ دو سدۀ معروف به «دو قرن سکوت» یا با عنوان درستتر آن یعنی «دو قرن فریاد» را دربر میگیرد. طی این دو سده شالودهای از نظام «آگاهی ملی» فراهم آمد، که بنیادِ برآمدن «عصر زرین فرهنگ ایران» در سه ـ چهار سدۀ بعدی گردید. سدههایی که در آن، با عاملیت اندیشمندان ایرانی در حوزههای مختلف فرهنگی، از جمله در حوزۀ فلسفه، سیاست، دیانت، ادبیات، تاریخنگاری، علوم طبیعی، و متکی بر «حافظۀ ملی» پایههای استقلال ایران در برابر خلافت اسلامی شکل گرفت. دکتر طباطبایی، از آن اندیشمندان ایرانی با عنوان «بنیادگذاران ایران “جدید”» یاد میکنند. به همت نظری و تولیدات فرهنگی آن بنیادگذاران «ایران جدید» نظام فکری و فرهنگی مبتنی بر عقلانیت و خرد ایرانی فراهم آمد که بر برپایۀ آن نظام «هویت واحد ایرانی» احیا و تجدید شد و به صورتی استحکام یافت، که به رغم برهم خوردن آن شرایط، و برهم خوردنِ تدریجی آرایش نیروها به زیان عقل و با آغاز دوبارۀ تحمیل محدودیتهای شرع بر عقل و ذیل تغییر شرایط تاریخی و اجتماعی به زیان ایران، اما این هویت واحد و مستقل ایرانی توانست در طول هزارهای، سراسر تلاطم و طوفان و بحران و شکستهای پیدرپی، دوام آورد و خود را به دوران جدیدِ خویش یعنی آغاز جنبش مشروطه برساند، البته با زخمها و جراحتهای بسیار بر پیکر فرهنگی و اندیشیدن ایرانی و با تنگ شدن تدریجی افق این ملت کهن که دکتر طباطبایی از آن تحت عنوان «افقهای باز فرهنگی و فرزانگی» ایرانیان یاد کرده است.
در بحث تجربۀ تغییر آرایش و توازن نیروها، البته این بارهای اول و آخر نبود. یکی دیگر از آن بارها نیز در دورۀ بعد از حملۀ مغولان و هجوم و چیرگی نظام قبیلهای و عشیرهای که از دو سه سدهای پیش از مغولان آغاز شده بود، و با کسوف خورشید خرد و اندیشۀ خردورزانه، و اوجگیری نظام خودکامگی با آسیب اساسی به «نهاد وزارت ایرانی»، خاصه در نظام صفوی و تداوم آن تا قاجاران، به اوج خود و منحنی «انحطاط تاریخی ایران به انتها رسید.» دکتر طباطبایی در این باره مینویسند: «در دو سدهای پیش از یورش مغولان با تثبیت روایت قشری دیانت و جمعی که میان دین عجایز و تصوف زاهدانه پیدا شد، ظاهر دیانت جای دریافت خردگرای از آن را گرفت… بدین سان همۀ دستاوردهای “نوزایش” و “عصرزرین فرهنگ ایران” پیش از آنکه با یورش مغولان ضربۀ کاری بر پیکر آن فرود آید، بر اثر دگرگونیهای درونی و جا ـ به ـ جایی در آرایش نیروهای فرهنگی و پایداری “ملی” بر باد فنا رفت.» ـ «تأملی دربارۀ ایران ـ جلد نخست ـ دیباچهای بر نظریۀ انحطاط ایران»
اما اهمیت و در عین حال پر خطر بودن «جا ـ به ـ جایی در آرایش نیروهای فرهنگی و پایداری “ملی”»، در این سدهها، در تصویر سراسری که در آن اثر ـ دیباچه ـ ظاهر میگردد، آن بود که، به موازاتِ از دست دادن نیروی خرد و روی پنهان کردن «آگاهی ملی» و پایداری ایرانیان در نقاب فترت و فراموشی و ذیل شرایط تاریخی و اجتماعی دشوارِ حاکم بر ایران، در دورۀ صفویه و آغاز قاجاریه، تغییرات بنیادینی در «مناسبات جهانی و آرایش نیروها در بیرون مرزهای کشور» ایجاد شده بود. و ایرانیان، تا شکستهای ایران در جنگهای با روسیه، نسبت به آن دگرگونیهای «بیرون از مرزهای کشور» بیالتفات ماندند و در اثر این غفلت زمان و دورۀ «تاریخی» را از دست دادند، که جبران آن تقریباً دیگر ممکن نشد. و شاید این یکی از مهلکترین نتایج تنگ و محدود شدن همان افقهای باز فرهنگی و فرزانگی ایرانیان در رویکرد به جهان و گشوده بر فرهنگهای والاتر بود. ورود به مراودات فرهنگی مبتنی بر اعتماد به نفس فرهمندانه و البته فروتنانه،در برابر فرهنگهای پیشرفتهتر، که از آثار درخشان عصر باستان ایران و همچنین عصر «زرین فرهنگ ایران» بود، جای خود را ـ آن «افق باز» ـ به تدریج به مالیخولیای ستیز و دشمنی با دیگری، در اثر غلبۀ شرع بیگانه از رواداری و مذهب تعصب و دین خرافات بر خردِ اهل رواداری ایرانی و عقل گشوده بر فرهنگهای برتر و بهتر، داد. در حین از دست رفتن اعتماد به نفس ملی و غلبۀ تدریجی احساس مظلومیتِ آلوده به روحیۀ طلبکاری و غافل ماندن از عامل درونی شکست و عقبماندگی خود، به روحیهای آلوده گشت که همان روحیۀ «جهان سومی، خاورمیانهای و اسلامی»ست که داریوش همایون به تفصیل دربارۀ آن، در فصل آخر «صدسال کشاکش با تجدد» سخن گفته است.
با این نمونههای بسیار فشرده، امیدواریم توانسته باشیم دستکم وجوهی از اهمیت و ضرورت خواندن و شناختن تاریخ ایران را نمودار و موجه ساخته باشیم که چرا تنها با مطالعۀ تاریخ ایران، به آن معنای توضیح داده، و برای بیرون آمدن از آن «سه جهان» هلاکآور است که میتوان در آن همچون صحنههای روشنی، معنای تغییر و پدیداری آرایش نیروها، به نفع یا به زیان ملت ـ کشور ایران را مشاهده و به اهمیت جوهره و عامل اصلی این تغییر، یعنی آگاهی، به نفع کشور، پی برد.
آرایش ضدملی بر شالودۀ سستی پایداری ملی ـ نمونۀ تاریخی انقلاب 57
همانطور که در آغاز این نوشته اشاره شد، تاریخِ تدارکِ فکری و ایدئولوژیک انقلاب اسلامی نیز یکی از آن تجربهها و صحنههای نمایش تغییر توازن و آرایش نیروهاست، که بار دیگر، در یک غفلت بزرگ، به زیان کشور، تمام شد و اینبار به یاری «مردم»، به اقتضای دوران جدید که مردم و ارادۀ ملت در آن نقش کانونی یافته است. نیروهای مردمی بر محور گفتمان انقلابی برخاسته از ایدئولوژیهای ضد ملی گرد آمده و بر گردۀ آنان آرایشی ضدملی سازمان داده شد. تاریخِ فراهمآمدن شالودههای «فکری» و ایدئولوژیک تدارک انقلاب 57، همانطور که اشاره شد، دهههایی پیش از وقوع آن انقلاب در افقی، که در برابر چشمان بخش بزرگی از ایرانیان بسته ماند، نمودار شده بود. و امروز حدود نیمسدهای از دورۀ پرآسیب تحقق آن میگذرد. هرچند تدوین تاریخی این انقلاب و تعیین جایگاه آن در کل تاریخ ایران و به ویژه در رابطه با تاریخ مشروطیت و دوران جدید ایران هنوز موکول به آینده است، اما چگونگی رخداد پرآسیب آن، در خلأ و بیرون از ضابطۀ کلی آرایش و توازن نیروهای مؤثر در دگرگونیهای اجتماعی و تاریخی، رخ نداد. همانطور که پیش از این نیز گفتیم؛ در هنگامه شکلگیری انقلاب، آنچه مفقود و غایب بود، ضمیر آگاه ملی بود که به فترت افتاده بود. جای خالی آن را، «آگاهیهای کاذب» یا ایدئولوژیهای ضدملی پنجاهوهفتی گرفتند. انقلاب ضدملی بر بستر ضعف در پایداری ملی «ما» تحقق یافت.
امری که معمولاً سخت مورد بیاعتنایی نیروهای فعال در حوزۀ اجتماعی و سیاسی قرار میگیرد. امری که، به هر دلیل و با هر توجیهی، در بیش از دههای پیش از انقلاب، مورد بیاعتنایی، نیروهای درگیر در سازندگی و نوسازندگی کشور هم قرار گرفت. سرآمدان دست درکارِ روزگار سازندگی و سعادت ایران، حتا اگر به ضرورت فراهم آوردن نظام آگاهیِ در خدمت اهداف ملی، به طور کامل بیاعتنا نبوده باشند، اما، «پیروزی» یک انقلاب ضدملی نشان میدهد که؛ اعتنای آنان به اشاعۀ آگاهی تاریخی در رویارویی با تعارضات ماندگار در تاریخ ایران و رابطۀ ستیز آن تعارضات با اصلاحات حیاتی جاری، چندان نبود تا بتواند، در برابر مبانی افکار انقلابی، از جمله مبانی گفتمان مذهبی، اسلامگرایی و مارکسیست ـ لنینیستی، به صورت منسجم و یکپارچه ایستادگی کنند. اعتنایی هم اگر بود، اما آن اعتنا چنان نبود تا بتواند در ایستادگی فکری اهداف آن انقلاب را برملا و بیاثر سازد. نتوانست مانع از آن شود، تا ذیل اشاعۀ اکاذیب ضد ملی آن ایدههای مخبط و آگاهیهای کاذب، آرایش و توازن نیروهای مردمی، به زیان ملت و کشور، یعنی، در اصل، به زیان اصلاحات بنیادی و حیاتی در کشور، و به نفع آن انقلاب نحس و اهداف ارتجاعی آن فراهم نگردد. بدین سان، در آن هنگامه گفتمان ملی در ایران منزوی و مقهور ماند. در حقیقت نیروهای پایداری ملی و ترقیخواهی و مدافع آزادی و تجدد نتوانستند ماهیت بحرانهای برخاسته از جدال میان پیشرفت و واپسماندگی را دریابند و در این عدم دریافت، تجددخواهی و آزادیخواهیشان بود که در عمل مغلوب نیروی ارتجاع گردید.
طبیعیست که حتا جامعۀ پویا و پیوسته در حال حرکت و رو به پیشرفت و در حال تغییر مناسبات کهنه به نو، یکشبه تغییر نمیکند. در پروسۀ تغییر، تا مدتها نیروهای حافظ واپسماندگی، بهطور ویژه در قلمرو فرهنگی و فکری باقی میمانند که دست در بازتولید فرهنگ و فکر مدافع ایستایی و واپسماندگی دارند. چنانکه در دورههایی بعد از پیروزی انقلاب مشروطه، به ویژه در دورۀ پادشاهی پهلوی چنین بود. زیرا پادشاهان پهلوی، در پیشبرد اصلاحات اجتماعی و طرح توسعه فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و حقوقی و نظامی، به منظور تکان دادن جامعه و کشوری که سدهها بود که، در واپسماندگی، از جا جُم نخورده بود، دائماً در پیکاری، بسیار سخت، بهویژه با سران شیعه و متولیان دین و لایههای سنتی یک جامعۀ وامانده و «روشنفکران تاریکاندیش» مدافع آن لایههای واپسماندگی درگیر بودند. در آن سالهای اصلاحات:
«دولت [پادشاهی مشروطه] دیگر آماده نبود قلمروهای آموزش و قانونگزاری و دادگستری را به مذهب واگذارد و سیاستهایی را اجرا می کرد که آشکارا با آموزه های ملایان ناسازگار بود. نظام وظیفه، آموزش به شیوه اروپایی، آزاد کردن زنان، اصلاحات ارضی و همه گرایش فرهنگی غربگرای جامعه چنان جامعه سنتی را بر هم میریخت که برخورد با نمایندگان نیرومند آن جامعه – خانهای ایلات، زمینداران بزرگ، بازاریان و کاسبکاران و بیش از همه آنها ملایان شیعه – را ناگزیر میساخت. هریک از آن سیاستها با مبارزات سخت … اجرا شد.» (داریوش همایون ـ دیروز و فردا ـ چاپ نخست 1981)
اما این آیین نوسازی و توسعۀ جامعۀ ایران، در دورۀ پادشاهی محمدرضاشاه فقید، در حد یک رهیافت سیاسی و حتا تکنوکراتیک، ماند و شاخههای خود را در حوزۀ تبیین تجربههای مدرنسازی همه جانبۀ ایران، و در قلمرو تدوین مبانی اندیشۀ مدرن و توضیح ضرورت آن اصلاحاتِ در عمل با مبانی آن اندیشۀ مدرن، تنیده نشد که باید همچون نظام آگاهی شالودۀ استواری، برای دگرگونی فرهنگی، در جامعهای هنوز مستعدِ پسزنشِ زیست مدرن، فراهم میآورد. سازماندهی جبهۀ فرهنگی و فکری پایداری ملی، که کار لایۀ روشنفکری، اعم از فرهنگی، علمی، هنری، اقتصادی و دانشگاهیست، به نفع آن دگرگونیهای نوآئین شکل نگرفت. برعکس در سوی دیگر، یعنی جبهۀ ارتجاع، نیروهای ضد آن دگرگونیهای جدید، با افکاری به زیان کشور فعال مایشاء بودند.
بنابراین جای شگفتی نمیماند که به قول داریوش همایون: «در ۱٣۵۶ هنگامی که نخستین ناآرامیها آشکار شد زمینه فکری در جامعه ایرانی کاملاً برای پذیرش گرایشهای افراطی، چه مذهبی و چه مارکسیستی، آماده شده بود.» در این سالها رویارویی جامع و استوار و پایداری، از موضع آگاهی منسجم ملی و از موضع فرهنگی والاتر، که در کُنه اصلاحات دورۀ پادشاهان پهلوی نهفته بود، نشان داده نشد و لاجرم مقهور شد و بار دیگر این حقیقت تلخ را نیز نمودار ساخت که: «آنجا که فرهنگی والا وجود نداشته باشد وحدت ملی بنیاد استواری نمیتواند داشته باشد.»
«ما» در هنگامۀ شکلگیری جبهۀ ارتجاعی انقلاب پنجاهوهفت، در عرضۀ آگاهی ملی و فهم و اقناع به ضرورت عرضۀ فرهنگ والایی و بنیادهای فکری آن فرهنگ کاستی داشتیم، پیروزی آن جبهۀ ارتجاع، از پیِ این کاستی آمد و این بار نخست نبود! شاید ما ایرانیان کمتر عادت کردهایم، شکستهای خود را از منظر منطق درونی و از دریچۀ ضعفها و کاستیها و ناتوانیهای خود نظاره کرده و دربارۀ آنها به تأمل و تعمق و داوری بپردازیم و بپذیریم که شکستها همواره منطقی درونی دارند. به عبارت دیگر همواره عوامل و شرایط شکست از درون فراهم میشوند و پیروزی «دیگران» از پی میآید.




















