در پهنه دگرگوني فرهنگي

فصل هشتم

                     در پهنه دگرگوني فرهنگي

   اگر جنبش مشروطه سرآغاز ايراني باشد که مي‌بايد بسازيم انقلاب اسلامي سرآغازي براي بازنگري همه موقعيت ايران است. جنبش مشروطه در چهره انساني خود آرمان‌هاي ديرپاي جامعه‌اي را که مي‌خواست واپسماندگي صدها ساله را پشت سر گذارد نشان داد؛ انقلاب اسلامي در سيماي اهريمني‌اش هر چه را که در پويش آزادي و ترقي جنبش مشروطه به کژراهه افتاده بود نمايان کرد. به انقلاب اسلامي در هر فرصت مي‌بايد بازگشت، نه براي غمخواري يا توجيه به قصد بهره‌برداري سياسي، بلکه براي دردشناسي و چاره‌جوئي. پرسش درست از اينجا مي‌آيد: چرا چنان شد؛ چرا انقلابي با آن پيام و آن رهبران روي داد و در نتيجه به چنين فاجعه ملي و مشکل جهاني انجاميد؟ کساني که پاسخ به چنين پرسش‌هائي برايشان يک سلاح دفاعي يا تعرضي است نه تنها گناه انقلاب را به گردن هر که بخواهند مي‌اندازند که بسيار طبيعي است، بلکه انقلاب را از ريشه‌ها و پيامدهايش جدا مي‌کنند. اگر مسئوليت انقلاب با اين يا آن شخص و گروه است همو مي‌بايد مسئول آنچه پس از انقلاب شده است باشد، به اين معني که پيامدها با خواست و طبيعت او همخواني داشته باشد و پاک از او بيگانه نباشد. اگر انقلاب را توطئه امريکا و انگليس يا خيانت اين و آن به راه انداخت، سلسله رويدادهاي اين سال‌ها را مثلا تا درآوردن چشم گناهکاران، مي‌بايد به امريکا و انگليس کشاند. در جمهوري اسلامي چشم را در مي‌آورند و دست را مي‌برند و گناهش به گردن آنهاست که توطئه يا خيانت کردند و خواستند آخوندها چشم و دست مردم را درآورند و ببرند، وگرنه خود آخوندها که از اول به نام اسلام و حکومت اسلامي به ميدان آمدند و مردم را دنبال خود کشيدند و امروز نيز همان قانون شرعي را که وعده داده بودند اجرا مي‌کنند گناهي ندارند. چه دليل ديگري آسان‌تر و “خداپسندانه‌تر“ مي‌توان آورد که خاطر همه را آسوده دارد؟

   به همين ترتيب است هر توجيه ديگري که براي نکبت ملي پيش مي‌آورند: انقلاب را چپگرايان و مليون راه انداختند؛ اگر آنها نمي‌بودند امروز هر آخوند عضو مافيا روي ميلياردها ننشسته بود و اداره کارها به عبا و عمامه بستگي نمي‌داشت (آيا چپگرايان و مليون اهل عبا و عمامه‌اند و پيام آنها اسلام و حکومت اسلامي است؟) انقلاب به دليل 28 مرداد روي داد و اگر 28 مرداد نمي‌بود انقلاب اسلامي از روي سرمشق انقلاب حسيني، سر نمي‌گرفت. انقلاب پيروز شد چون شاه ده هزار نفر يا پنجاه هزار نفر را نکشت و در شش ماهه آشوب انقلابي بيش از دو هزار و سيصد تني کشته نشدند (اگر آنهمه کشته مي‌شدند چه مي‌گفتند و تا سال‌ها بعد چه بر ايران مي‌گذشت؟) انقلاب اسلامي، مردم را پشت سر يک رهبر سياسي ـ مذهبي متحد کرد زيرا رژيم شاه فاسد و سرکوبگر بود و مردم چاره ديگري نداشتند. ولي آنهمه رژيم‌هاي فاسد و سرکوبگر زمان انقلاب، بسيار بدتر از رژيم شاه، که هيچ کاري هم براي کشور نمي‌کردند و در ورشکستگي همه سويه مي‌بودند، يا اصلا به دليل خيزش مردمي سرنگون نشدند و يا اگر هم، معدودي، سرنگون شدند با يک انقلاب اسلامي نبود و حکومت اسلامي جاي آنها را نگرفت.

   مسئله عمده در بررسي يک پديده، شناخت بزرگ‌ترين ويژگي يا ويژگي‌هاي آن است. انقلابي که روي داد و حکومتي که از آن بر آمد يک انقلاب اسلامي با شعارهاي اسلامي  و به رهبري آخوندها، از همان آغاز بود و هست. عيد فطر، تاسوعا و عاشورا روزهاي کليدي آن انقلاب بودند و شهيد، بزرگترين ستاره آن. شهيد و کربلا و نهضت حسيني و رهبري خميني را اگر از انقلاب مي‌گرفتند چه نيروي محرک قياس‌پذيری مي‌توانست به جايش بيايد؟ هر گزينشي که  دست‌درکاران حکومت يا دست‌درکاران انقلاب در آن دوران کردند بر اين پايه بود که آخوندها در جامعه مذهبي ايران نيروي برترند و مي‌بايد آنها را به هر بها با خود نگهداشت. بهايي که آخوندها ــ آگاه از موقعيت برتري که ديگران به آنها مي‌دادند ــ مي‌خواستند جز تسليم بي‌قيد و شرط نبود. نخست رهبر جبهه ملي و بقيه نيروهاي مخالف يا نه چندان موافق يا بيطرف و سرانجام شاه خواه نا خواه آن بها را در نخستين فرصت پرداختند.

   مايه شگفتي است که اسلام و سرمشق آرماني (پارادايم paradigm) کربلا در انقلابي که همه، جز چند گروه پشيمان از گذشته و نگران آينده، انقلاب اسلامي مي‌نامند و در حکومتي که همه‌اش اسلام است در شمار نمي‌آيد، يا پس از همه عوامل به ياد آورده مي‌شود. امريکا و انگليس اگر هم مردم را در توده‌هاي ميليوني به خيابان‌ها فرستادند به نام اسلام بود. گروه‌هاي چريکي و مليون از همان آغاز شعار آخوندها را پذيرفتند و اندکي نگذشت که درگير مسابقه‌اي براي اثبات اعتبار اسلامي خود شدند. عقده 28 مرداد در بسياري بود که نقشي بيش از داربست مذهبيان در انقلاب نداشتند، ولي چرا 25 سال انتظار کشيد تا در لحظه پديدار شدن يک رهبر مذهبي فرهمند سر باز کند؛ و چرا انتقام آن را ‌بايست کسي مي‌گرفت که در کنار کاشاني و بروجردي و پايگان مذهبي، از 28 مرداد به عنوان يک قيام ضدکمونيستي پشتيباني کرده بود و تنها به گرفتن انتقام انقلاب مشروطه و مسجد گوهرشاد مي‌انديشيد؛ شاه نمي‌خواست کسي کشته شود ولي اصلا لازم نبود کسي کشته شود و اگر عامل خودباختگي نمي‌بود ما اصلا امروز به انقلاب اسلامي نمي‌پرداختيم. اما در آن خودباختگي نيز عامل مذهبي و تصور اينکه قدرت‌هاي خارجي پشت آن هستند جاي عمده داشت. رژيم شاه ديکتاتور بود و مردم چاره‌اي جز انقلاب نداشتند؛ بسيار خوب، ولي مگر پاسخ ديکتاتوري، انقلاب اسلامي است؟ حتا اگر شرايط انقلابي را در آن لحظه تاريخي آماده تحقق يافتن به انقلاب  فرض کنيم ــ از پادشاهي که شش ماهي تصميم گرفت هيچ تصميم درستي نگيرد، و اقتصادي که زير سنگيني چهار برابر شدن بهاي نفت تعادلش را از دست مي‌داد، و فسادي که پول نفت شعله‌ورترش مي‌کرد ــ باز لازم نمي‌بود چنان انقلاب جلوگيري‌پذيري، صفت اسلامي داشته باشد. (تقريبا هيچ انقلابي جلوگيري‌ناپذير نيست).

   انچه مهر اسلام را بر انقلاب و حکومتي زد که پس از آن انقلاب آمد  ــ و آن حکومت با همه ياوه‌هاي انقلاب خيانت شده و کودتا، جز اسلامي بودن، “نه يک کلمه کمتر و نه يک کلمه بيشتر“ چاره‌اي نمي‌داشت ــ از تصميم مشترک رژيم و نيروهاي انقلابي به پذيرفتن فرض دست بالاتر مذهب در جامعه و گردن نهادن به آن برخاست که به همه سي و هفت ساله پس از شهريور 1320 و برانداختن رضاشاه با تجاوز نيروهاي خارجي باز مي‌گردد ـ رژيمي چنان بيم خورده که نخست‌وزير قمارخانه‌‌دارش به دعوي دروغ ارتباط با رهبران مذهبي به آن مقام دست يافت و نخست‌وزير ارتشي ديگرش بلافاصله درجه ارتشبدي را در زبان طنز مردم با درجه آيت‌اللهي عوض کرد؛ و چپگرايان و مليوني چنان شيفته که نماز ندانسته پشت آخوند به خم و راست شدن ايستادند و سر در پاي دستار انداختند.

   اما ضعف بزرگ‌تر اين توجيهات، فراموش کردن جاي 15 خرداد 1342/1963 در انقلاب اسلامي است که شگفتي بزرگتري در تحليل‌هاي انقلاب به شمار مي‌رود. اگر خميني از همان تاريخ، قهرمان ضداستعماري نيروهاي چپ و ملي شد که از دانشگاه‌هاي غرب به زيارتش در نجف شتافتند، و اگر در 7/1356 رهبر بي‌منازع همه نيروهاي مخالف شاه گرديد مسلما به دليل 28 مرداد نبود. او اعتبارش را از نخستين شورش خود گرفت و در آن شورش سخني که در ميان نيامد از مصدق و 28 مرداد بود. در همان شورش بود که نيروي اصلي مخالف، يعني اسلام راديکال، از شکست خود عبرت گرفت و آغاز به گستردن شبکه خود در سراسر کشور و زير نگاه مهربان، و گاه به کمک، حکومت پادشاهي کرد که به موجب قانون اساسي و از آن مهم‌تر، خرد متعارف، می‌بايست به اشاعه “مذهب حقه شيعه اثناعشري“ پردازد و رعايت اين تکه از قانون اساسي را در ميان پذيرش عمومي به مصلحت مي‌يافت.

   15 خرداد در ارتباط با 22 بهمن يادآور 1905 و 1917 روسيه است. همان نيروها، همان رهبري، کمابيش همان شعارها و همان هدف ــ  دست‌کم براي رهبري انقلاب ــ در کار بود؛ و شکست در آن به همان صورت، تخته پرش پيروزي تام و تمام انقلاب بزرگ‌تر بعدي گرديد. تفاوت اصلي 15 خرداد و 22 بهمن در روحيه و واکنش حکومت‌هاي وقت بود. در 15 خرداد دولت با روحيه مصمم و پذيرفتن مسئوليت شکست به ميدان رفت و شاه که روياروئي‌هاي خطرناک را هيچ دوست نداشت با نفسي به راحت، خود را سه روز کنار کشيد و همان بس مي‌بود. در 22 بهمن شاه شش ماه را به آوردن و بردن کابينه‌ها، هر يک از ديگري ناتوان‌تر که برخي وزيران کابينه سومي را در وزارتخانه‌ها راه نمي‌دادند، گذراند و نه خود تصميمي گرفت نه گذاشت ديگران بگيرند. در 15 خرداد دولت هيچ در حالت امتياز دادن نبود و مردي به نرمخوئي دکتر پرويز ناتل خانلري، آنهم در مقام وزير فرهنگ، مي‌گفت “شتر سواري دولا دولا نمي‌شود“ و اگر حکومت نظامي است مي‌بايد خيابان‌ها را پاک کرد. در 22 بهمن پاره‌اي وزيران کابينه پس از هر برخورد خياباني اعلاميه مي‌دادند و حکومت خود را محکوم مي‌کردند. در 15 خرداد سربازان را سه روز به خيابان فرستادند و در آن سه روز هم واحدها پياپي جابجا مي‌شدند که زير تاثير تبليغات نروند. در 22 بهمن سربازان شش ماه در خيابان‌ها ايستادند و از شاخ گل تا شعار “ارتش به اين بي‌غيرتي …“ تحويل گرفتند. اشاره به همه تفاوت‌ها ــ مهم‌ترينش تفاوت ميان سه روز و شش ماه ــ رشته سخن را از دست خواهد برد. بي‌ترديد اگر 15 خرداد را نيز شش ماه کش مي‌دادند رژيم همانگاه مي‌رفت؛ و اگر در تابستان 1357 تند و قاطع دست به کار مي‌شدند به 22 بهمن نمي‌کشيد و آنهمه جان‌ها در آن شش ماه از دست نمي‌رفت.

   شناخت تفاوت‌هاي برجسته ميان رفتار رهبري سياسي در دو شورش ــ که يکي انقلاب گرديد ــ و در “گردانندگي بحران،“ ضمنا بهترين توضيح فروريختن نظام پادشاهي به چنان آساني است و از بسياري توجيهات ديگر با ارتباط‌تر به نظر مي‌آيد. رژيم پادشاهي به دست خود نبرد را به اسلاميان باخت و سهم آن تنها از خود رهبري انقلاب اسلامي کمتر بود. اما رهبر انقلاب از چهل و چند سال پيش از آن در رساله “کشف‌الاسرار“ و در “ولايت فقيه“ بعدي و نوارهاي پيش از سفر فرانسه گفته بود چه مي‌خواهد (در فرانسه هم هر وعده‌اي داد يک صفت و شرط اسلامي به آن پيوست.) او در دور اول و شکست خوردة پيکار خود  براي برقراري حکومت اسلامي، عملا نشان داده بود که منظورش چيست؟ هر کس مي‌خواست مي‌توانست سير ناگزير آن انقلاب را به حکومت شرع ببيند. از 15 بهمن هنوز بيش از 14، 15 سال نگذشته بود و حافظه مردمان، هر اندازه کوتاه، خوب مي‌توانست به ياد آورد. ولي مسئله در ديدن و شنيدن و ياد آوردن نيست، در خواستن است. نهنگاني که گروه گروه خود را به کرانه مي‌اندازند مگر نمي‌بينند که مرگ در انتظارشان است؟

***

   اين فرورفتن در بحث تکراري چرا انقلاب اسلامي؟ از آن رو لازم آمد که هر انديشه‌اي درباره اکنون و آينده ايران از انقلاب اسلامي آغاز مي‌شود و فرضيات سست درباره ماهيت انقلاب به بيراهه‌هاي خطرناک مي‌کشد. اين تصادفي نبود که تا سال‌ها کساني تنها يک درس از انقلاب گرفته بودند که بايد کشت؛ يا کساني ــ هنوز هم ــ از موضع هواداري پادشاهي، در غرب‌ستيزي با حزب‌اللهيان پهلو مي‌زنند چرا که انقلاب را غرب به راه انداخت. همچنين تصادفي نيست که کساني بيست و پنج سال پس از انقلاب و پنجاه سال پس از 28 مرداد هنوز مشکل ايران را در 28 مرداد مي‌بينند؛ و شگفت آنکه هرچه پارگين حکومت اسلامي گودتر و بويناک‌تر مي‌شود 28 مرداد به عنوان علت‌العل، به عنوان مهم‌ترين مسئله نه تنها در بيست و سي سال پيش بلکه هم امروز و در آينده، جاي مهمتري در تفکرشان مي‌يابد. اين فرورفتن در تاريخ پنجاه سال پيش تا جائي است که کساني، خوش‌نشستگان هميشگي حاشيه تاريخ، همکاري در پيکار با جمهوري اسلامي، حتا همکاري در بازسازي ايران و دفاع از ارزش‌ها و نهادهاي دمکراسي، را تا برطرف شدن اختلاف بر سر 28 مرداد نالازم  بلکه ناممکن مي‌شمرند. اين سخنان البته در بيرون گفته مي‌شود که بخش بسيار بزرگ آن به آنچه در ايران مي‌گذرد بيربط شده است.

   بازانديشي سرتاسر موقعيت ما را زيستن در آن پارگين بر مردم ما تحميل کرده است. ابعاد فاجعه ملي، که تنها پس از سرنگوني رژيم دانسته خواهد شد، چنان است که کوششي همه سويه براي جبران آن لازم است. از شناخت مسائل گرفته تا امکانات و محدوديت‌ها و چاره‌ها و راهکارها ما به درجه بالائي از روشن‌بيني نياز داريم. موقعيت کنوني تاسف‌آور کشور ما و آنچه پيش‌رو دارد با گذشته يکي نيست؛ و ما نمي‌توانيم با فروتررفتن در گذشته، هر گذشته‌اي، از اين موقعيت رها شويم، زيرا مشکل ما در همان گذشته است. چنان مي‌بوديم که چنين شديم و اگر همچنان بمانيم آينده را نيز از دست خواهيم داد. نسل جوان ايران با بي‌خبري و در نتيجه آزادي‌اش از آن گذشته‌ها بهتر مي‌تواند با زمان پيش بيايد. جوانان ما اگر هم نتوانند مسئله را درست بپرورانند با ذهن‌هاي باز و آزاد خود به خوبي آن را دريافته‌اند. آنها گوشي براي شنيدن سخنان و راه‌حل‌هاي پنجاه سال و بيست سال پيش و حاشيه‌پردازي‌هاي به قصد توجيه ندارند. امروز بيشترين توجه اين جوانان به کسي است که سخن از آينده مي‌گويد و راه‌حل‌هاي امروزي عرضه مي‌کند.

    ولي بي‌خبري از گذشته مخاطرات خود را دارد. يکي از آنها تکرار است ــ تا آنجا که اوضاع و احوال دگرگون اجازه‌اش را بدهد. خطر ديگرش اشتباه در چاره‌ها و راهکارهاست. بي‌شناخت آنچه به خطا رفت و آنچه درست نبود چگونه مي‌توان به چاره‌ها و راهکارهاي درست رسيد؟ ما در بازشناسي گذشته، از انقلاب اسلامي که ساعت صفر نکبت ملي است اغاز مي‌کنيم ولي نمي‌توانيم همان جا بايستيم. انقلاب اسلامي بر يک زمينه سياسي ـ فرهنگي روي داد. رژيمي که از قدرت مادي کم نمي‌آورد در برابر نيروئي شکست خورد که در مقايسه، قدرت مادي چنداني نداشت. گنجينه پر و دستگاه نظامي ـ امنيتي بسيجيده در برابر گفتار به زانو درآمد. هر بررسي را ناچار مي‌بايد از همين جا آغاز کرد. ناتواني آن و توانائي اين يک از کجا بود؟

   در 22  بهمن رژيم پادشاهي بيش از همه به اين دليل فروريخت که حال شاه به خوبي 15 خرداد نبود و در نخستين و حساس‌ترين مرحله ناآرامي‌هاي انقلابي، نخست‌وزيرش شريف امامي نام داشت نه علم. مفهوم اين سخن جز آن نيست که جامعه‌اي که اجازه ندهد سرنوشتش بستگي به حال و تصميمات يک تن داشته باشد در بزنگاه‌هاي تاريخي، قرباني ضعف و اشتباهات او نخواهد شد و در درجه اول نخواهد گذاشت موقعيت انقلابي حادي که ايران در دو سه سال پاياني رژيم پهلوي با آن روبرو بود پيدا شود. جامعه ايراني در 1357 به سبب بي‌شهامتي و کوتاه‌بيني رهبران سياسي از بالا تا پائين و از هر رنگ که هر فرصت مناسبي را بيهوده گذاشتند، پانزده سالي را براي بازکردن سياست و فرود آرام به پادشاهي مشروطه ــ پادشاهي پارلماني دمکراتيک ــ از دست داده بود؛ به نام ضرورت‌هاي توسعه اقتصادي و اجتماعي، از نيروگرفتن جامعه مدني و نهادهاي دمکراتيک چشم پوشيده بود؛ و اجازه داده بود قدرت در دست‌هاي يک تن هرچه متمرکزتر شود. آنگاه وقتي لحظه آزمايش‌هاي بزرگ رسيد (چه در سرازير شدن سيل‌آساي درامد نفت و چه در يک ساله دوران انقلابي) آن يک تن که قدرت، و قدرت نزديک به مطلق، آنچه را که نمي‌بايد، به سرش آورده بود شروع کرد پشت سر هم گام‌هاي عوضي برداشتن.

  “اجازه دادن جامعه“ ممکن است صداهائي را به اعتراض بلند کند: جامعه گناهي نداشت، به گردن امريکا و انگليس بود، به گردن شاه بود که هيچ مخالفت، سهل است هيچ نظر مستقل، را نمي‌يارست. اما نکته در همين جاست. در اينجاست که مي‌بايد درس گرفت. امريکا و انگليس بودند. شاه نيز همان بود که مي‌گويند. ولي مردم ايران چه مي‌کردند؟ مردمي چنان غيرسياسي که گذشته از پرحرفي و غرغر زدن درباره اوضاع، حاضر نمي‌شدند گردي از سياست هم دامانشان را بيالايد؛ و طبقه سياسيي که سياست برايش تنها در سوار شدن يا سوار ماندن به هر بها خلاصه مي‌شد و جهان را سياه و سفيد مي‌ديد؛ و روشنفکراني خودمدار که چشم به دست و دهان بازار و خريدار، مي‌توانستند به هرچه معتقد شوند، و دنبال هرقبله‌اي از جمله قبله اصلي بدوند. آنان نيز در آنچه بر سر ايران آمد سهمي داشتند. (نگاهي به آنچه در ده ساله آخري بر زبان و خامه بسياري از فروغ‌هاي روشنفکري ايران مي‌گذشت امروز خودشان را نيز تکان مي‌دهد؛ اينان راهنمايان بلکه بت‌هاي جوانان نيمه‌سوادي بودند که هزار هزار از آموزشگاه‌هاي جامعة تازه گام در راه دانش نهاده بيرون مي‌آمدند). چنان جامعه‌اي که از نظر سياسي و روانشناسي از رسيدن به همرائي بر هيچ اصلي برنمي‌آمد و سياستش جنگ تا نابودي مي‌بود بي آنکه خود بداند انتظار رهبري را مي‌کشيد که پيکرگرفته (تجسم) همه کم و کاستي‌هاي سياستش باشد و تا او را يافت به زانو افتاد. در نفرتي که خميني از مردم ايران داشت بي‌ترديد مشاهده آن درجه فروافتادن اخلاقي و ساده‌لوحي سياسي که ناگهان در ميانش گرفت بي‌تاثير نمي‌بود. در هر جامعه‌اي سياست به آن اندازه فروافتاده باشد ناچار با ديکتاتوري يا هرج و مرج اداره خواهد شد، و اگر بازهم فروتر برود کارش به انقلاب اسلامي خواهد رسيد؟ و البته ميدان دست‌اندازي و حتا تاخت و تاز هر قدرت بيگانه که در دسترس باشد خواهد گرديد. “اجازه دادن جامعه“، در آنهمه يکسونگري و بي‌انصافي بود؛ در همه حق را به خود دادن و مخالفت را به دشمني رساندن بود؛ در بي‌اصولي و در خشونتي بود که هنوز ته مانده‌هايش را در بسياري بازماندگان آن نسل ناپديد شونده مي‌بينيم.

   کافي است هم امروز که نه امريکا و انگليس و 28 مرداد است نه شاه، در همين فضاي آزاد بيرون نگاهي به گل‌هاي سرسبد جامعه ايراني، اينهمه سياستگر و روزنامه‌نگار و نظريه‌پرداز و پژوهنده و شاعر و نويسنده و منتقد و پيشه‌ور و سرمايه‌دار و متخصص و صاحبان مشاغل… بيندازيم تا سهم بزرگ جامعه را در آنچه بر سرش مي‌آيد و مي‌آورند بشناسيم. اين جماعت بزرگ، ذخيره‌اي از استعدادهاي برجسته جامعه ايراني در هر رشته، همان بس است که در روشنگري انقلاب ايران به پيرامون سياسي که خود پديد آورده‌اند بنگرند ــ آنهم پس از همه تجربه‌هائي که مي‌شد انتظار داشت گرفته باشند.

 

***

   همه توضيحات به کنار، از يک حقيقت نمي‌توان گذشت که انقلاب براي خميني و به نام و رهبري خميني به راه افتاد و در نخستين تظاهراتش نمايندگان عرفيگرائي جامعه، روز عيد فطر و شعار آزادي، استقلال، حکومت اسلامي را اختيار کردند. انقلابي بود سراپا اسلامي و هيچ تفاوتي هم در خطوط اصلي (فريبکاري و دروغگوئي، ترور و کشتار گروهي، خشونت بيکرانه، قدرت‌طلبي و بي‌مدارائي محض) با حکومتي که از آن برآمد نداشت ــ هر چه هم کساني بخواهند به رعايت وجدان‌هاي آزارنده، آن را از نو غسل تعميد دهند و انقلاب بهمن (که کمتر زننده است) نام گذارند. با چنان رهبري و چنان شعاري که بزودي جاي خود را به جمهوري اسلامي داد و توده‌هاي بزرگ جمعيت از سرامدان رژيم تا بدترين مخالفان و از بالا تا پائين جامعه مرحله به مرحله بدان پيوستند چه از اين منطقي‌تر که چرائي انقلاب را نخست در زمينه مذهبي آن بجوئيم، انقلاب اسلامي و نهضت حسيني را از جاهاي گوناگون باد زدند و تقويت کردند. ولي آتشي که روشن بود نور و گرمي خود را از کربلا مي‌گرفت.

   فراموش کردن زمينه اسلامي انقلاب که بي آن هر چه مي‌شد، ولي اسلامي نمي‌شد، شگفتاور است. عاشورا در تاريخ سياسي صد ساله اخير ايران يکي از مهم‌ترين روزها، اگر نه مهم‌ترين روز بوده است. به عنوان يک سرمشق آرماني، پارادايم در اصطلاح جامعه‌شناسان، نماد يا ارزشي که بر انديشه و عمل توده‌هاي بزرگ تاثيري خودبخود و فوري مي‌بخشد و اشاره‌اي به آن براي برانگيختن عواطف رخنه کرده در زواياي ذهن و روان بس است، کربلا چه در 15 خرداد و چه در 22 بهمن جاي مرکزي داشت. خميني و شبکه گسترده مسجدها و تکيه‌ها و حسينيه‌ها و هيئت‌هاي مذهبي و صندوق‌هاي قرض‌الحسنه ــ همه به گونه‌اي پيوند خورده به پارادايم کربلا، بيدرنگ جنبش خود را براي رسيدن به قدرت به رنگ خون شهيدان کربلا درآوردند: حسين در برابر يزيد، شهيدان مظلوم در برابر اشقيا. جوي اشگي که در ماه‌هاي انقلاب بر شهداي کربلا روانه شد از جوي خون قربانيان تظاهرات انقلابي کمتر نبود. بر آن قربانيان نيز قسمتي به ياد شهيدان کربلا مي‌گريستند. اين جوي اشگي است که پانصد سال تاريخ ايران از آن به گل نشسته است. هر عوامفريب مقام‌پرست، هر عامل بيگانه، هر حکومت ستمگر، از آن بهره‌برداري کرده است. تاسوعا و عاشورا “نان و سيرک“ توده‌هاي ايراني بوده است. (فرمانروايان رومي هرچه مي‌خواستند مي‌کردند ولي نان و سيرک، سرگرمی، روميان را فراهم مي‌داشتند).

   انقلاب، اسلامي بود و حکومت انقلاب، اسلامي شد و فرمانروائي مطلق، حق آخوند بود زيرا مردم به رهبري روشنفکران “نهضت ما حسيني، رهبر ما خميني“ سر دادند؛ و از پادشاه تا وزارت خارجه‌ها در غرب و از رسانه‌ها و دانشگاه‌هاي داخل تا خارج و از هرکه دعوي رهبري يا دست‌کم شناخت جامعه ايراني را داشت همه خط را گرفتند و نکته را دريافتند؛ يا خود را به آن سرچشمه اقتدار نزديک کردند يا بدان تسليم شدند. آنچه به دنبال آمد نمي‌توانست نامنتظر باشد. با آن سرمشق آرماني به بدتر از اينها نيز مي‌توان رسيد.

***

   در انقلاب اسلامي گفتمان شيعي ـ لنيني در جامعه‌اي بي‌خبر از حقوق خود و بر نظامي بي‌اعتنا به حقوق بشر پيروز شد. مضمون کليدي در بحث از انقلاب و درس‌هائي که از آن مي‌توان گرفت در همين جاست. صورت مسئله ملي در ايران دهه‌هاي پيش از انقلاب نادرست بوده است. نبرد بر سر ايدئولوژي‌هاي گوناگون يا شکل حکومت يا جاي شخصيت‌هاي معين در تاريخ، مسئله ما نمي‌بود؛ آن نبرد را بايست بر سر جاي فرد ايراني در سياست و جامعه مي‌جنگيديم. امروز نيز همچنان مي‌توانيم چپ و راست و هوادار پادشاهي يا جمهوري باشيم و هر چه دلمان خواست درباره شخصيت‌ها و روزهاي تاريخي بگوئيم. ولي پس از نادرست درآمدن همه طرح‌ها که تاريخ صد ساله را پوشانده است ديگر حق نداريم سياست را جز در چهارچوب اعلاميه جهاني حقوق بشر بينديشيم و بورزيم.

***

   فرايند برقرار کردن دمکراسي در جامعه ايراني هنوز مراحل نخستينش را مي‌گذراند و بي‌درجه‌اي از تفاهم ملي به جائي نمي‌رسد. اما تفاهم ملي از مسائل سياسي و اجتماعي در مي‌گذرد و با فرهنگ ما به عنوان يک ملت، و خلقيات ما به عنوان افراد انساني سر و کار دارد؛ ما در زندگي روزانه خود با آن روبروئيم. ناتواني ما از کارکردن با يکديگر در قلب مسئله‌اي است که نه تنها مشکل دمکراتيک بلکه مشکل ملي ماست. ما نمي‌توانيم با هم کار کنيم چون به هم اعتماد نداريم؛ و به هم اعتماد نداريم چون کمابيش حق داريم. پاي صحبت هر ايراني بنشينيم داستان‌ها از بدعهدي و فريبکاري هم‌ميهنان دارد. آن درجه روحيه مدني و اخلاق اجتماعي که براي کارکرد درست يک جامعه لازم است در ما يافت نمي‌شود. ايراني معمولي در برخورد با ديگري به او يا به چشم دشمن احتمالي مي‌نگرد يا شکار. ما بيهوده اين همه قربان صدقه يکديگر نمي‌رويم. هيج درجه تاکيد براي نشان دادن حسن‌نيت و علاقه‌مان به ديگري بس نيست. بدگماني عمومي به پايه‌اي رسيده است که مي‌بايد پيوسته در برطرف کردنش کوشيد.

   روحيه مدني و اخلاق اجتماعي را که از آن سخن رفت در واژه اعتماد مي‌توان خلاصه کرد، اعتماد به قول و اعتماد به اجراي قانون. اعتماد در زندگي ملي نقش اساسي دارد. اگر کمترينه‌اي از اعتماد در جامعه نباشد نهادهاي سياسي و مدني لازم براي دمکراسي به قدرت کافي نمي‌رسد و رشد اقتصاد کند مي‌شود. ما اين را در تفاوتي که ميان نظام بانکي غرب و مثلا ايران مي‌بينيم. به عنوان دو مثال بسيار مهم، در ايران چک بانکي بي‌معني شده است؛ و بي گرو گذاشتن دارائي خود آنهم چند برابر، وام يا اعتبار نمي‌توان گرفت. روشن است که اقتصاد بدون اعتبار، و نظام بانکي عملا بدون چک چه حالي پيدا مي‌کند. “فوکوياما“ي مشهور “پايان تاريخ“ در کتاب ديگري به نقش اعتماد در توسعه اقتصادي مي‌پردازد و ميان آن دو نسبتي مستقيم مي‌يابد. در هر جامعه‌اي بدگماني و احساس ناامني در مردم بيشتر باشد اقتصاد راکدتر است.

   همين‌گونه است در سياست. اگر مردم به يکديگر نتوانند کمترين اعتمادي بکنند تنها با خودي‌ها حاضر به همکاري خواهند بود و تازه آن هم هر لحظه در خطر از هم گسيختن است. در ميان ما هيچ کس نمي‌تواند مطمئن باشد که ديگري به وعده‌اش وفا مي‌کند يا هر قانون يا مقرراتي را که به ميلش نباشد زير پا نمي‌گذارد. جامعه‌هائي که با هرج و مرج قانوني (به معني روال پذيرفته شده کارها) و زورگوئي اداره مي‌شوند يا به مدت‌هاي دراز اداره شده‌اند به حالت اتميزه درمي‌آيند؛ بدين معني که نهادهاي سياسي و مدني در آنها ضعيف مي‌شود. در غياب روحيه و اخلاق مدني و چهارچوب‌هاي اجتماعي و سياسي مورد احترام همگاني، به جز حلقه تنگ دوستان و خانواده، هر کس ناچار است گليم خود را از آب بدر برد.

   فوکوياما در بررسي خود از آلمان (غربي) نمونه مي‌آورد و در اينجاست که نقش سياست، نهادها و کارکردهاي سياسي، در دگرگون کردن رفتار و خلقيات اجتماعي آشکار مي‌شود. جامعه آلماني که از فروريزي جمهوري وايمار و هولوکاست هيتلري در ميانه ويراني سرتاسري نياخاک سر برآورد در جدول اعتماد از ايران کنوني نيز پائين‌تر بود. ما در نوميدترين لحظات خود نيز نمي‌توانيم به ژرفاي آن سقوط و از هم گسيختگي برسيم. پايه‌گذاري يک نظام دمکراتيک به رهبري کنراد آدنائر و يک اقتصاد آزاد همراه با “تور ايمني“ به رهبري لودويگ ارهارد، آلمان را در کمتر از يک نسل از نظر اعتماد، به کشورهاي “عادي“ جهان رساند که اقليتي بيش نيستند. ما در ايران با وظيفه‌اي هم آسان‌تر و هم دشوارتر روبروئيم. ايران نه از آن انضباط آلمان برخوردار است نه به چنان ويراني همه سويه‌اي افتاده است. ولي پاسخ مسئله ما همان است ــ اصلاح سياست، کارکردها و نهادهاي سياسي.

   اعتماد در جامعه با حکومت قانون برقرار مي‌شود. ولي حکومت قانون، خود بستگي به درجه‌اي از کنترل مردم بر حکومت دارد. بدين ترتيب به نظر مي‌رسد که ما در ايران با يک دور باطل سر و کار داريم. تا نتوانيم به درجه‌اي از همکاري و تفاهم با يکديگر برسيم نيروئي بوجود نخواهد آمد که حکومت قانون را برقرار کند و به هرج و مرج قانوني و زورگوئي پايان دهد و تا هرج و مرج قانوني و زورگوئي در جامعه حکومت مي‌کند شرايط براي همکاري مردم و در نتيجه دمکراسي فراهم نخواهد شد. ولي از آنجا که در موقعيت بشري دور باطل وجود ندارد و انسان سرانجام راهي به بيرون از بدترين بن‌بست‌ها پيدا مي‌کند نمي‌بايد نااميد بود. گروه‌هاي بزرگي از ايرانيان به اندازه کافي از تاريخ ناشاد ما درس گرفته‌اند که بتوانند در انديشه و رفتار خود تغييرات لازم را بدهند. ما اين تحول را در آمادگي روزافزون افرادي از گرايش‌هاي گوناگون به نگاه انتقادي بر خود، و گفت و شنود با يکديگر؛ و در جا افتادن ادب سياسي که از لوازم روحيه مدني است مي‌بينيم. کساني جز با دشنام و پرستش نمي‌توانند زندگي کنند ولي آنها بقاياي رو به پايان دوره‌اي هستند که يادآوريش آيندگان را شرمسار خواهد کرد، و بيش از آنکه “زحمت کسي را بدارند عرض خود مي‌برند.“ اين روحيه تازه، بويژه رعايت ادب سياسي و خودداري از حملات هيستريک به مخالفان و به کار نبردن زبان دشنام و اتهام در بحث سياست و تاريخ، به بهبود و عادي شدن فرايند سياسي مي‌انجامد. البته نمي‌توان يک شبه کم و کاستي تاريخي جامعه ايراني را برطرف ساخت. آن اندازه هست که به نظر مي‌آيد به آنجا رسيده‌ايم که اين روند ناگزير را شتاب بيشتري بخشيم.

   تفاهم بيشتر ميان ايرانيان که مقدمه همکاري موثرتر در مبارزه براي برقراري دمکراسي به اضافه حقوق بشر، يعني دمکراسي ليبرال، است سه شرط دارد: نخست پذيرفتن اينکه ايران مال همه ايرانيان است و هر نظام ارزشي و جهان‌بيني که به تبعيض و بي حق کردن گروهي از مردم به دليل تفاوت جنسيتي يا قومي يا گرايش‌هاي سياسي و مذهبي‌شان بينجامد مي‌بايد از سياست ما حذف شود. اين شرط با همه‌گير شدن اعتقاد به عرفيگرائي و جدا کردن دين از حکومت و سياست، که مقدمه حکومت است، دارد حاصل مي‌آيد که خود پيشرفت بزرگي است. شرط دوم، بيرون بردن تاريخ، از مرکز بحث سياسي است. ما براي تفاهم با يکديگر لازم نيست درباره رويدادهاي تاريخي که آخرينش، انقلاب اسلامي است با هم موافق باشيم. بيست سالي ديگر ملت ما کمتر چنان مشکلي خواهد داشت. قصد ما از رسيدن به تفاهم ملي، نوشتن تاريخ اين هشتاد يا صد ساله نيست؛ توافق بر سر اصولي است که ايران آينده را مي‌بايد بر آنها ساخت، و همکاري در چهارچوب آن اصول است با حفظ عقايد خود در هر زمينه ديگر. ما نبايد شرط تفاهم و همکاري را دست برداشتن ديگران از نظرشان درباره رويدادهاي تاريخي قرار دهيم. هيچ مانعي ندارد که دو سوي بحث تاريخي با همه اختلافات سخت و آشتي‌ناپذير خود بر سر گذشته، بر اين توافق کنند که آن گذشته، هر چه هم بد و خوب، براي کشانده شدن به آينده نيست. به زبان ديگر ما نه مي‌توانيم و نه محکوم به آنيم که در گذشته زندگي کنيم و بايد از گذشته‌ها هر چه هم برايمان عزيز باشند فراتر رويم. اين البته جلو بحث درباره گذشته و يادآوري هر روزه آن را نمي‌گيرد و هر کس مي‌تواند تاريخ خود را بنويسد و نتيجه‌هاي خود را بگيرد. آنچه کار ما را کمي آسان مي‌کند آن است که گذشته همه را مي‌توان به رخ کشيد و آنگاه معلوم نيست چه کساني بيشتر زيان خواهند کرد. اما اين شيوه‌ها را همان مي‌بايد به زندانيان گذشته واگذاشت.

   از اين دو شرط، يک شرط ديگر بدرمي‌آيد و آن پذيرفتن نظر مردم است. در يک دمکراسي به هر حال مردم مي‌بايد نظر نهائي را بدهند و نمي‌شود به مردم تکليف کرد که چه نظري بدهند. مردماني که از روحيه مدني و اخلاق اجتماعي بهره‌اي دارند مي‌توانند رقابت آزاد را بپذيرند و اگر شکست خوردند منکر همه چيز نشوند. ما ايرانيان در تاريخ خود همة گونه‌هاي زير پا گذاشتن و ناديده گرفتن نظر مردم را آزموده‌ايم. همين تاريخ صد سال گذشته ما پر از کساني است که يا اصلا راي مردم را لازم ندانستند و حتا به حال کشور زيان‌آور شمردند؛ يا اگر هم دمکرات بودند، “هر کس يک راي يکبار“ را کافي دانستند و تا اکثريت آوردند جلو ديگران را گرفتند که مبادا بار آينده بازنده شوند؛ پر از کساني است که وقتي در رقابت آزادانه باختند، يا منکر آزاد بودن رقابت شدند يا منکر خود رقابت، و يا منکر حق و حتا انسانيت طرف برنده. رسيدن به تفاهم ملي براي برقراري دمکراسي است. در نتيجه نمي‌توان از راه‌هاي غيردمکراتيک به آن رسيد. معني اين سخن آن است که تفاهم مي‌بايد بر سر اصول دمکراتيک و در ميان کساني که به آن اصول عمل مي‌کنند صورت گيرد؛ و هيچ کس حق ندارد بيش از باور داشتن و عمل کردن به آن اصول از ديگري چشم داشته باشد.

   دمکراسي مقدماتي دارد که اساسا در همه جامعه‌ها يکي است: وجود يک کشور که مردمانش به قبايل و مذاهب در حال جنگ با يکديگر، از هم جدا نباشند و به درجه‌اي از هماهنگي و همبستگي ملي و نظم قانوني و امنيت خارجي رسيده باشد و يک طبقه متوسط اقتصادي و فرهنگي داشته باشد که براي برقراري و ماندگاري دمکراسي، حياتي است. (طبقه متوسط فرهنگي را مي‌توان با “اينتليجنتسيا“ معادل گرفت، همان که در ايران با انتلکتوئل اشتباه مي‌کنند.) دمکراسي نياز به جا افتادن فرايافت شهروندي دست‌کم در بخشي از جامعه دارد ــ شهروند به معني انسان داراي حقوق، يا دست‌کم آگاه به حقوق خود. دمکراسي تنها در شرايط هماهنگي اجتماعي، به اين معني که اکثريتي قواعد بازي دمکراتيک را عمل کند و در پيشبرد نظرات يا منافع خود تا همه جا نرود، پايدار مي‌ماند. ما در اينجا به اسباب و موانع دمکراسي در ايران توجه داريم. در ايران با وجود جمهوري اسلامي از مبارزه در راه دمکراسي مي‌توان سخن گفت ولي دمکراسي جائي ندارد. حتا اصلاحگران بي‌اثر و بي‌آينده هم نماينده نيروهاي دمکراتيک در جامعه نيستند زيرا خواهان دوام جمهوري اسلامي‌اند و در انحصارگري دست کمي از رقيبانشان ندارند. آنها نيز تنها خودشان و خودي‌ها را مي‌پذيرند و ديگران را کنار مي‌گذارند. اما بحث درباره اصلاحگران را مي‌بايد رها کرد که اثر عملي ندارد.

   براي آنکه دمکراسي در ايران برقرار شود و پايدار بماند مي‌بايد جايگزينان جمهوري اسلامي در همين مرحله مبارزه از خود تعهد به دمکراسي نشان دهند. تنها با يک مبارزه دمکراتيک مي‌توان به دمکراسي رسيد. اگر نيروهاي جايگزين جمهوري اسلامي از پرورش و تعهد دمکراسي بي‌بهره باشند انتظار يک جايگزين دمکراتيک براي رژيم نمي‌توان داشت. ما از خود ايران آگاهي کاملي نداريم و اميدواريم مخالفان بيشمار رژيم بر سر دمکراسي مشکلي نداشته باشند، ولي در بيرون ايران گروه‌هاي مخالف، بازماندگان نسل انقلاب، بيشتر قبايل سياسي هستند با همان بستگي‌ها و تعصبات قبيله‌اي و ناتواني از رسيدن به همرائي، به اندازه‌اي که بسياري را مي‌توان يافت که ادامه وضع موجود را بر هر جايگزيني که مطابق ميلشان نباشد ترجيح مي‌دهند.

   گذاشتن مسائلي مانند شکل حکومت آينده در کانون بحث سياسي؛ و پرده‌پوشي‌ها و نيمه‌حقيقت‌ها و دورغپردازي‌هائي که براي به کرسي نشاندن يک ديدگاه متعصبانه از سوي محافلي به کار برده مي‌شود، نويد خوشي براي آينده مبارزات و رقابت‌هاي ميان گروه‌ها نيست. ديدگاهي که جز همه يا هيچ و سياه و سپيد نمي‌شناسد براي زندگي در دمکراسي آمادگي ندارد. ما در آينده ايران با وظيفه‌اي فوري‌تر از نگهداري ارزش‌ها و برقراري نهادهاي دمکراتيک روبرو نخواهيم بود. اما بار سنگين بازسازي کشور و تصميم‌هاي حاد و فوري که مي‌بايد گرفت فضاي سياست را چنان سيال خواهد کرد که راه براي همه گونه مدعيان درمان‌هاي فوري و چاره‌گري‌هاي به ظاهر ساده و ميانبر گشوده خواهد شد. از شيفتگان دست نيرومند و مشت آهنين تا عوامفريبان چپ و راست ميدان گشاده‌اي خواهند يافت که دمکراسي ناپايدار را زور ربائي highjack کنند. هر کار براي برقراري دمکراسي در آينده لازم است از همين جا بايد کرد. اگر مي‌پذيريم که دمکراسي با روحيه و عملکرد پايدار بر اصول، و آمادگي براي سازش‌هاي عملي، ملازمه دارد مي‌بايد از همين جا اين روحيه و عملکرد را در خود پرورش داد. پايداري بر اصول، و آمادگي براي سازش‌هاي عملي به معني درونذاتي کردن interiorization کثرت‌گرائي است؛ به معني پذيرفتن اين است که در يک دمکراسي ليبرال هيچ طرفي، اگر چه در اکثريت بزرگ، به همه آنچه مي‌خواهد نمي‌رسد. براي رسيدن به همه آنچه مي‌خواهيم مي‌بايد همه را به هر وسيله به خط، و خاموش کنيم.

***

   سير جامعه‌هاي بشري به سوي آزادي است چون طبيعت انسان دنبال رها شدن از قيد و بند است. آدميان يک جور نيستند و برنامه‌ريزي ژنتيک آنها مانند موريانه‌ها نيست که قابل پيش‌بيني باشد. هر انساني اميال و واکنش‌هاي خود را دارد و در نتيجه خواهان حداکثر آزادي براي دنبال کردن اميال و نشان دادن واکنش‌هاي خويش است. ولي زندگي اجتماعي با آزادي نامحدود افراد سازگاري ندارد و در نتيجه يا انسان بايد به حال انفرادي بسر برد که برايش ممکن نيست و يا محدوديت‌هائي را بپذيرد. برقراري موازنه ميان آزادي فردي و محدوديت اجتماعي، مسئله هميشگي جامعه‌هاي بشري بوده است: چه اندازه آزادي در برابر چه اندازه محدوديت؟ همانگونه که در آغاز اشاره شد، اين موازنه به تدريج به سوي آزادي بيشتر رفته است.

   پيش از آنکه انسان معني قانون و حق و فرديت را بفهمد، مذهب نقش تنظيم کننده روابط اجتماعي يعني برقرار سازنده موازنه ميان آزادي فردي و انضباط اجتماعي را بر عهده داشت. مذهب هم البته از مراحل بدوي پرستش نياکان و عناصر طبيعي و حيوانات شروع شد و کم کم به دين‌هاي تکامل يافته‌تر رسيد. با آنکه جادوگران و شمن‌ها جاي خود را به کاهنان و کشيشان و آخوندها دادند نقش مذهب همان بود: ترساندن مردم از يک ماهيت برتر به منظور واداشتنشان به اطاعت از مقرراتي که آزادي عملشان را محدود مي‌ساخت. ولي اثر مذهب و ماهيت برتري که ضامن اجراي احکام آن است در طول زمان کم شد. مردم اگر چه اعتقادات مذهبي خود را نگه مي‌داشتند ولي کمتر به آن عمل مي‌کردند. يک علتش اين بود که احکام مذهبي به علت منشاء الهي خود نمي‌توانستند با زمان پيش بيايند. علت ديگرش اين بود که خود کاهنان و کشيشان و آخوندها بي‌پروا احکام مذهبي را زير پا مي‌گذاشتند و يا به ميل خود تفسير مي‌کردند. دليل سومي که اهميتش از آن دو کمتر نيست وجود مقرراتي بود که از زندگي مردم در طول زمان سرچشمه گرفته بود و به صورت عرف و عادت بطور وسيعي در کنار احکام مذهبي اجرا مي‌شد و گاه عرصه را بر آنها تنگ مي‌کرد؛ هر جا احکام مذهبي نارسا بودند مقررات عرفي جاي آنها را مي‌گرفتند. هر کسي مي‌توانست ببيند که احکام مذهبي نه کافي هستند نه خود متوليانشان احترام آنها را نگه مي‌دارند. نتيجه اين شد که کساني جرئت کردند و اصلا منکر مذهب در امور دنيوي شدند. به نظر آنها رعايت احکام کلي اخلاقي مذاهب که جنبه بشردوستانه دارند، مانند نيکي کردن به ديگران و دوري کردن از بدي‌ها، در امور اجتماعي کافي است و قانونگزاري مي‌بايد تابع شرايط روز،  و بويژه نظر مردمي باشد که قانون براي آنها گزارده مي‌شود.

   کنار گذاشتن مذهب از قانونگزاري مستلزم تجديدنظري اساسي در جاي دين در زندگي خصوصي و عمومي مردمان بود. نگاه سنتي به دين که پايگان (سلسله مراتب) مذهبي در هر ديني مدافع آن است، دين را بالاتر از همه چيز قرار مي‌دهد. تفاوت نمي‌کند که ما از چه ديني صحبت مي‌کنيم. هر ديني بزودي پايگان مذهبي خود را که عبارت از موبد و خاخام و کشيش و آخوند و کاهن و… باشد پرورش مي‌دهد. علتش اين است که عموم مردم براي پي‌بردن به دين خود نياز به راهنمائي کساني دارند. آن کسان در مراحل نخستين، مردم را راهنمائي مي‌کنند و مردم هم پشت سرشان جمع مي‌شوند و هر جا به مشکلي برخوردند به آنها رجوع مي‌کنند. اندک اندک راهنمائي جنبه دستور، و قدرت، حالت زورگوئي مي‌يابد. اين وضع در همه موارد پيش مي‌آيد. مردم از کسي کورکورانه پيروي مي‌کنند و او را از آنچه هست بالاتر مي‌برند و تملقش را مي‌گويند و او هم خودش را گم مي‌کند و کارش به ديکتاتوري و زورگوئي مي‌کشد و بعد مردم ناراضي مي‌شوند و به سرکشي و شورش و گاه انقلاب مي‌افتند.

   آن نگاه سنتي به دين به فساد کلي سياست و جامعه و اخلاق فردي و رکود اجتماعي انجاميد ــ چنانکه امروز بدترين نمونه‌اش را در ايران اسلامي مي‌بينيم. در خاور زمين سده‌هاي دراز با آن فساد و رکود ساختند و کار چنداني برايش نکردند. تسلط دين بر زندگي و جامعه هر چه بيشتر شد برطرف کردنش ناممکن‌تر به نظر آمد و روحيه درويشي و اين نيز بگذرد جاي تلاش و مبارزه را گرفت. در اروپا به علت تفاوت اساسي اسلام با مسيحيت، که خود را دين حکومت نمي‌داند، راه بر اصلاح مذهبي گشوده بود ـ اصلاح مذهبي در اسلام تا کنون امکان نداشته است و ديگر اصلا ضرورتي ندارد و جامعه دارد از اين مراحل مي‌گذرد و عرفيگرا و سکولار مي‌شود. با اصلاح مذهبي، جنگ کاتوليک و پروتستان شروع شد که کليسا بازنده بزرگ آن بود. حاکميت (و نه حکومت) کليسا بر جهان مسيحي در اروپاي غربي که حکومت‌ها را نيز به درجاتي کاهنده در بر مي‌گرفت به پايان رسيد و همراه آن پاپ و کشيش‌ها از پايگاه قدرت خود پائين کشيده شدند و حکومت‌هاي کشورهاي اروپائي اختيار سرزمين‌هاي خود را کاملا در دست گرفتند.

   اروپاي غربي يک مزيت ديگر نيز بر دنياي شرقي داشت. اروپائيان از همان قرون وسطا به مجموعه حقوق رم که کامل‌ترين مجموعه حقوقي جهان تا آن زمان، و مبنايش نه احکام الهي بلکه حقوق طبيعي آدميان بود، دسترسي يافتند. آن مجموعه حقوقي يا “کد“ code  در کنار مقررات گسترده‌اي که با عرف و عادت پديد آمده بود جائي براي مقررات مذهبي که بيشترش هم دلبخواسته شده بود ــ مانند همين که در جمهوري اسلامي داريم ــ نگذاشت. با چنان مجموعه حقوقي، که حقوقدانان پيوسته در تکميلش مي‌کوشيدند، روابط ميان مردمان و حکومت‌ها را بسيار بهتر از احکام ديني مي‌شد سازمان داد. سکولاريسم يا عرفيگرائي، از اين دو تحول برخاست: يک، اصلاح مذهبي که برتري سياسي کليسا را از ميان برد؛ و دو، گذاشتن مجموعه حقوقي رم در صورت تکميل شده‌اش بجاي احکام مذهبي. در انگلستان، مجموعه مقررات عرفي، مبناي قوانين شد و به مجموعه حقوقي رم توجهي نکردند ولي نتيجه يکي بود: غيرمذهبي شدن قوانين.

   اين فرايند که از سده شانزدهم در اروپاي باختري آغاز شد در اواخر سده نوزدهم به کشورهاي مسلمان رسيد. جنبش مشروطه ايران يک جنبش عرفيگرا بود ولي به دليل مداخلات قدرت‌هاي امپرياليستي بويژه روسيه ناگزير به دادن امتيازات زيادي به نيروهاي ارتجاع در روحانيت و دربار گرديد و از هدف‌هاي عرفيگراي خود کوتاه آمد. قانون اساسي سال 1906 که به امضاي مظفرالدين شاه رسيد و “ماگنا کارتا“ي ايران است، بکلي از هر اشاره‌اي به دين عاري است و تنها به مجلسي که برگزيده مردم است مي‌پردازد. ولي متمم قانون اساسي سال 1907 با عرفيگرائي فاصله زياد دارد و سندي است پر از تناقض که در تماميت خود اجرا نشد و قابل اجرا نبود.

   با اينهمه در آگاه‌ترين و پيشرفته‌ترين لايه‌هاي مردم ايران آمادگي براي بيرون رفتن از سيطره مذهب و آخوند در امور عمومي پيدا شده بود و رضاشاه توانست به پشتيباني آن بخش افکار عمومي، قانونگزاري و سياست را به مقدار زياد عرفيگرا کند. پس از او نفوذ آخوندها به همراه مداخلات بيگانگان در امور ايران افزايش يافت و کم کم مردمي که ايران پيش از رضاشاه را از ياد برده بودند و خاطره‌اي از چيرگي مذهب بر سياست و جامعه نداشتند به رهبري روشنفکراني که مي‌خواستند از مذهب استفاده سياسي کنند دوباره چاره مشکلاتي را که جنبه سياسي داشت در مذهب و رهبري آخوندها جستجو کردند.

   امروز مردم بيش از هميشه مي‌دانند که مذهب نه ربطي به حکومت دارد و نه توانائي‌اش را. آخوندها مي‌گويند اسلام دين حکومت است ولي در سرتاسر قرآن چند آيه بيشتر نيست که به حکومت مربوط باشد. آخوندها مي‌گويند بقيه‌اش را از تفسير همان آيه‌ها و سنت پيغمبر و امامان و به کمک تاويل يا تعبير در مي‌آورند ولي اگر قرار بر تعبير باشد چرا از تجربه پيشرفته‌ترين کشورهاي جهان در کشورداري که آزمايش خود را داده است استفاده نشود و نياز به افرادي باشد که نه درس درستي خوانده‌اند نه آشنائي به مسائل جهان امروز دارند؟ اگر قرار است راي چند آخوند تعيين کننده باشد چرا مردم خودشان توسط نمايندگانشان تصميم نگيرند؟

   عرفيگرائي يا سکولاريسم دست مذهب را از سياست و دست سياست را از مذهب کوتاه مي‌کند و هر کدام را در جاي خودشان مي‌گذارد. مذهب يک امر فردي و وجداني است. مردم حق دارند هر باور مذهبي داشته باشند و هر وقت خواستند نظرشان را تغيير دهند. دولت در امر وجداني مردم دخالتي ندارد. قانونگزاري و اداره کشور و تصميم‌گيري در باره سرنوشت مردم امري عمومي است و همه بايد در آن شرکت داشته باشند. خدا در هيچ کتاب آسماني راه حل مسائل سياسي هر روزه را نشان نداده است. در قرآن چند دستور حکومتي، بيشتر در مسائل مربوط به ارث و ازدواج و سهم از غنائم، هست. بقيه‌اش را از همان آغاز در کشور‌هاي اسلامي با عرف و آنچه پيش از اسلام مي‌بود پر کردند. از اين گذشته هيچ کس حق ندارد از سوي خداوند نظر بدهد، مگر آنکه خداوند خودش او را به عنوان جانشين تعيين کرده باشد که در آن صورت خدا به حد يک انسان پائين مي‌آيد و ديگر خدا نيست.

   در يک نظام عرفيگرا احترام مذاهب محفوظ مي‌ماند زيرا اگر هم حکومت زور گفت و اموال عمومي را غارت کرد و آدم کشت به نام مذهب نخواهد بود. آزادي مذهبي اساس عرفيگرائي است. اما مداخله مذهب در امر حکومت و استفاده سياسي از مذهب ممنوع خواهد بود. موضوع، تنها جدا کردن دين از حکومت نيست؛ از سياست هم بايد جدا باشد زيرا سياست و قدرت يک مقوله‌اند. چنانکه در جاي ديگر هم اشاره شد هدف سياست رسيدن به قدرت حکومتي است. در صورتي که يک حزب دمکرات اسلامي (که کساني به تقليد دمکرات مسيحي‌هاي اروپا پيشنهاد مي‌کنند) بخواهد با عاشورا و يا حسين و امام غايب انتخابات را ببرد يا قانون از مجلس بگذراند و روسري را اجباري کند و هر بحث آزادانه در مذهب يا رسوم جامعه‌هاي اسلامي را با کشتن (تئو وان گوگ در هلند) يا جايزه گذاشتن براي کشتن (سلمان رشدي در بريتانيا) پاسخ دهد مي‌بايد از همان اول در برابرش ايستاد. اسلام را با دمکراسي نمي‌توان آميخت که تحملش را ندارد ولي دمکراسي تحمل اسلام را دارد. مردم مي‌توانند مسلمان باشند ولي سياست و حکومت را مي‌بايد از شريعت، از فقه، از آخوند و از کربلا جدا کرد.

   با همه دشواري که دارد، تقدس را مي‌بايد از فرهنگ سياسي خود، حذف کنيم. اين سخن روشنگري بيشتر مي‌خواهد. در اينجا همين بس که با سلاح آزادي گفتار مي‌بايد به جنگ تقدس رفت و از خلاف سياست politically incorrect بودن نهراسيد. (احترام گذاشتن با تقدس تفاوت دارد.) بسياري از آنچه ما به عادت يا از بيم نپذيرفتن و از دست دادن ديگران، و در واقع به ملاحظات سياسي، مي‌گوئيم و باور داريم ممکن است درست نباشد. آزادي گفتار به معني مجاز دانستن خلاف سياست است و تنها راه تقدس‌زدائي از فرهنگ سياسي است. تقدس و هر چه فراتر از انديشه و گفتار باشد در برابر آزادي گفتار دوام نمي‌آورد. در سياست و کشورداري (شامل سياست خارجي) مقدس، به معني فراتر از انديشه و گفتار آزاد، وجود ندارد وگرنه مي‌بايد در همين خاورميانه نکبت ماند. در ايران که زندان و بر باد رفتن هستي هر لحظه در کمين آزادانديشان است زنان و مردان روزافزوني خطر مي‌کنند و مقدسات را زير پرسش مي‌برند. با آنها مي‌بايد در پيشبرد آزادي گفتار و شکستن بت‌ها و رساندن شخصيت‌ها و موضوعات به اندازه درست‌ترشان همزبان شد. سياست را مي‌بايد سالم‌تر کرد و سلامت سياست همواره با رعايت حساسيت‌هاي گروه‌ها و افراد سازگار نيست.

***

   دويست سال است در جامعه‌هاي اسلامي دنبال اصلاح مذهبي و پروتستانتيسم اسلامي مي‌گردند تا نقش اسلام را در سياست، تعديل و راه را بر پيشرفت هموار کنند. آنها مي‌پندارند تجربه اروپاي سده شانزدهم را مي‌توان در فضاي اسلامي تکرار کرد. اما پروتستانتيسم اسلامي که در اين دويست ساله به جائي رسيده يا از نوع فرقه‌هاي شيعي بوده است که در خرافات‌‌زدگي‌شان نام اصلاح بر آنها نمي‌توان گذاشت، يا وهابيسم، يا شريعتي و خميني. “اصلاح“ مذهبي که در اسلام امکان داشته بازگشت به ريشه‌ها معني مي‌داده است، حال به صورت اسلام راست‌آئين (ارتدکس) وحشيانه عبدالوهاب، يا اسلام ايدئولوژيک وحشيانه سعيد قطب و رشيد رضاي مصري يا شريعتي و خميني ايراني و بن‌لادن سعودي. اسلام احکام مشخصي دارد که به باور مسلمانان از زبان خداوند نازل شده است و هيچ اکثريتي نمي‌تواند در آن تصرفي کند. شگفتي نيست که تنها اصلاح مذهبي بااعتبار در اسلام، پيراستنش از خرافات بوده است که طبعا در ميان شيعيان غوته‌ور در خرافات با بيشترين مقاومت‌ها روبرو شده است. پس از اين تجربه دويست ساله و با نگاه دقيق‌تري به اصلاح مذهبي در اروپا زمان آن است که وقت خود را به اصلاح مذهبي تلف نکنيم و چاره واپسماندگي مردماني را که بزرگ‌ترين مشکل‌شان نگرش مذهبي است در همان تجربه اروپا، در اصلاحات سياسي سده هفدهم هلند و بريتانيا و روشنگري enlightenment سده هژدهم بجوئيم. در اروپا سهم روشنگري سده هژدهم در مدرنيته، در آزاد کردن انديشه از مذهب، به مراتب بيش از اصلاح مذهبي سده شانزدهم بود که راه را بر کشتارهاي مذهبي و جنگ سي ساله و حق الهي پادشاهان گشود. (سده هژدهم نيز به انقلاب فرانسه و زياده روي‌هاي هراس آورش انجاميد ولي قابل مقايسه با پيامدهاي هراس‌انگيز اصلاح مذهبي نبود.)

   بازگشت به تجربه اروپا يک سود ديگر دارد و آن شناختن تفاوت‌هاي دو گونه روشنگري است: فرانسوي و بريتانيائي (انگليسي ـ اسکاتلندي). روشنگري فرانسوي در جهان‌بيني خود همان اندازه مطلق‌گرا بود که مذهب. گذاشتن خرد به جاي خدا در اصل تفاوتي نمي‌کرد؛ و نگرش مکانيکي به امور انساني راه را بر توتاليتاريسم و ترور جمعي مي‌گشود، چنانکه از همان پايان سده هژدهم آشکار شد. از روسو تا ربسپير و “ترور“؛ و مارکس تا لنين و “گولاگ“ خط مستقيمي است. روشنگري بريتانيائي و برنامه مدرنيته آن بيش از همه در ديويد هيوم و آدام اسميت، دو اسکاتلندي که بيشتر جهان نوين را ساخته‌اند، نه با گمانپروري speculation هاي مجرد که با دقت در طبيعت انسان و جامعه بشري سر و کار داشت. در برابر سيستم سازي ايدئولوژيک روشنگري فرانسوي، منطق آن از خود زندگي گرفته شده بود و نمي‌خواست آرمانشهر بسازد. روش تجربي و عمل‌گراي آن به يک بينش insight عملي (که در فلسفه اخلاقي روشنگري انگليسي ـ اسکاتلندي بيان شد) مجهز بود که اجازه داد جامعه شهروندي بورژوائي در فضاي احترام به حق فرد، مهم‌ترينش حق مالکيت، ببالد. هيوم از نگرش تراژيک به طبيعت انساني آغاز کرد که به بدي گرايش دارد. او که هيچ در خوشبيني وهم‌آلود روشنگري فرانسوي به نيکي طبيعي انسان و توانائي خرد در سامان دادن به امور انساني انباز نمي‌بود بر نفش عواطف در رفتار و رويکرد انسان تاکيد مي‌کرد و مي‌گفت طبع انسان جايگاه کبوتر و مار و گرگ است. اما آنچه نمي‌گذارد کبوتران طبع يکسره شکار ماران و گرگان شوند اجتماعي بودن (در واقع سياسي بودن) انسان است. زندگي در اجتماع به افراد پاره‌اي “عادات قلبي“ مانند همدردي و مهرباني و نياز به محبوب بودن و به نيکي شناخته شدن مي‌دهد. نظام اجتماعي را مي‌بايد با در نظر گرفتن اين ويژگي‌ها که هيچگاه نيز نمي‌بايد مسلم گرفته شوند بنا کرد.

   آدام اسميت که دوست نزديک هيوم بود به کارکرد بازار در امور بشري نگريست که از احترام حق مالکيت مي‌آيد و مادر همه حق‌هاي ديگر است. او انتظام زندگي اقتصادي را به دست ناپيداي بازار واگذاشت که تعادل عرضه و تقاضا را برقرار مي‌کند و از هر کنترل حکومتي کارآمدتر است. ولي نظام اقتصاد بازار، فلسفه اخلاقي‌اش را فراموش نمي‌کرد و از مسئوليت اجتماعي عاري نمي‌بود. او اقتصاد را از جمله قلمرو اخلاق مي‌شمرد و حکومت را که در نظام بازار آزاد از قدر قدرتي به زير مي‌آيد (او را پدر حکومت بزرگ به معناي امروزي انگلوساکسون، حکومت با مسئوليت‌هاي بزرگ اجتماعي، نيز دانسته‌اند) موظف به فراهم آوردن آنچه ما امروز زيِرساخت‌ها مي‌ناميم بويژه آموزش همگاني مي‌شمرد. (اسميت و هيوم مکمل يکديگر بودند. اسميت کتابي در “نظريه احساسات اخلاقي“ نوشت و هيوم به نقش حياتي بازار توجه داشت و پيشرفت مدرن را فراورده جامعه بازرگاني مي‌دانست.) تکيه روشنگري بريتانيائي بر عقل سليم به جاي استدلال‌هاي انتزاعي، در دست دو تن از درخشان‌ترين انديشه‌وران زمان، مباني نظري جامعه شهروندي امروزي را استوار ساخت؛ اقتصاد سياسي آدام اسميت نظريه تفکيک قواي جان لاک و مونتسکيو (انگلستان و فرانسه سده‌هاي هفده و هژده) را تکميل کرد و دمکراسي ليبرال را بر پايه شکست‌ناپذيري نهاد که در انقلاب و قانون اساسي امريکا کامياب‌ترين جلوه‌گاه خود را يافت. اين نظام نه تنها بيش از دو سده بي‌تغيير عمده در جامعه‌اي مهاجر و ناهمگون دوام آورده، دو نظام جهانگير فاشيسم و کمونيسم را به زباله‌دان تاريخ انداخته است و هيچ جايگزيني براي خود نمي‌شناسد.

   پيش از آن دو اسکاتلندي شگفت، اسپينوزاي يهودي که انديشه بشري را از زنجير مذهب آزاد کرد و اراسموس مسيحي (هر دو هلندي، در سده هفدهم) که انسانگرائي humanism  را به جاي دينسالاري کالوين، يکي از مهم‌ترين پدران اصلاح مذهبي، گذاشت، راه را بر جامعه بورژوايي دلخواه آنان گشوده بود: آنچه را که فردريک هايک اقتصاددان ليبرال اتريشي “شکوفائي ليبرال“ نام نهاده است ــ آزادي در زير قانون، پاسداري آزادي‌هاي فردي، بازارهاي آزاد. هلند به رهبري فکري اسپينوزا و اراسموس آزادانديش، نخستين نمونه چنان جامعه‌اي را به جهانيان نشان داد و نيروي دريائي بريتانيا که از سده هژدهم تا دويست سال فرمانرواي امواج بود آن را به چهار گوشه جهان، مهم‌تر از همه امريکاي شمالي (ايالات متحده بعدي و کانادا) برد، که در سده هژدهم بزرگ‌ترين ميدان پيروزي قدرت نظامي و انديشه فلسفي و نظام سياسي و اقتصادي بريتانيا بر فرانسه گرديد. نمونه فرانسوي از ميان نرفت و هنوز در اتحاديه اروپا به زندگي خود ادامه مي‌دهد ولي آينده‌اش روشن نيست. آزادانديشي در برابر سيستم‌سازي، اقتصاد بازار در برابر ديوانسالاري (بوروکراتيسم) و دمکراسي ليبرال در برابر “پست مدرنيته“ دست بالاتر را دارد.

   اکنون روشنفکر ايراني که پس از دويست سالي دست و پا زدن ميان اروپا و شبه جزيره عربستان، هم ميوه تلخ اسلامگرائي‌اش را مي‌چشد، هم به زور واقعياتي که مانند آوار بر سرش فرود آمده است، خواه ناخواه از خواب ناخوش درآميختن اسلام با مدرنيته در مي‌آيد، فرصتي دارد که بند تفکر ديني را از دست و پاي خود بگشايد و اينهمه از مذهبي بودن مردم و هويت اسلامي دم نزند. کسي به مذهب او و مردم کاري ندارد. او و مردمي که معتقد است درد مذهب دارند مي‌توانند هر چه مي‌خواهند به زيارت بروند و از دست بريده ابوالفضل حاجت بخواهند و يا علي و يا حسين را چاشني گفتار هر ساعت‌شان کنند. اما اگر مي‌خواهند در آزادي زير قانون بسر برند و فرزندان‌شان شب‌ها را در خيابان به روز نياورند؛ اگر مي‌خواهند کشورشان در رديف‌هاي آخر انسانيت، و حکومت‌شان مايه ننگ زمانه و تاريخ نباشد، مي‌بايد دست از انتظار ظهور بردارند و خود دست بکار شوند؛ چاره بدبختي‌هاي خود را در مسجد و خانقاه و کتاب مقدس و ديوان شعر نجويند و در طريق تجدد از عرفيگرائي (سکولاريسم) آغاز کنند ــ از سرمشق‌هاي روشن و کارکرده‌اي که به سه سده پيش بر مي‌گردند. ما آن قدر از کاروان پس افتاده‌ايم که هيچ اشکالي ندارد چندي در سده هژدهم اروپا گشت و گذار کنيم. به عنوان زمينه انديشه و عمل سياسي، اسلام ما، اسلام هر جامعه ديگري، حداکثر توانسته است تا اسلامگرائي رشد کند، اسلام راستين قرون وسطا در صورت سعودي يا بن‌لادني آن، يا اسلام هم راستين و هم “مدرن شده“ انقلاب “شکوهمند “.

***

   قلب مشکل واپسماندگي ما نگرش وارونه‌اي است که به زن به عنوان يک انسان و بخشي از جامعه داريم. بنياد تجدد يا مدرنيته در عرصه اجتماعي بر دگرگوني نگرش و تغيير محور است: از دين، سنت، عادات و رسوم، افسانه و فولکلور به انسان، به فرد انساني داراي حقوق فطري يا طبيعي که مرکز توجه، و غايت مجاهده و تلاش بشري است. شناخت و پاسداري حق زن به عنوان فرد انساني بدين ترتيب جائي مرکزي مي‌يابد زيرا جامعه سنتي پيشامدرن pre-modern زن را از حقوق محدود مرد نيز بي‌بهره مي‌سازد. جاي زن در جامعه نه تنها از نظر حقوق خود او، بلکه در رابطه با حقوق کودکان نيز اهميت دارد زيرا حقوق کودک اساسا در قلمرو حقوق زن تحقق مي‌يابد.

   نگرش وارونه از همان کودکي، زن را در رابطه‌اش با مرد تعريف مي‌کند نه به عنوان موجود مستقلي مانند مرد. مفاهيمي مانند غيرت (جنسي) و ناموس، که گمان نمي‌کنم معادلي در هيچ زبان اروپائي داشته باشند، در فرهنگ ما و هر جامعه واپسمانده ديگري تعيين کننده هستند. از همان جاست که زن يک شيئي، يک ابزار مي‌شود. ناموس را با پاکدامني نبايد اشتباه گرفت. ناموس بخشي از وجود زن است که به مردان خويشاوند او تعلق دارد که از پدر و برادر و شوهر آغاز مي‌شود و بسته به درجه توحش جامعه تا خويشاوندان ديگر و حتي اعضاي محله و طايفه و قبيله مي‌رسد. زن وظيفه دارد ناموس مرد را نگه دارد يعني تنها با مرد يا مرداني که صاحبان ناموس اجازه مي‌دهند ارتباط داشته باشد.  در تمدن‌هاي ناموس‌پرست‌تر اين ارتباط راه رفتن در خيابان را هم در بر مي‌گيرد.

   غيرت ناموسي حقي است که اين احساس تملک به مردان مي‌دهد که زني را که ناموس آنها را نگه نداشته است تا حد کشتن مجازات کنند و نه تنها از حمايت عرف جامعه و حتا قانون در موارد بسيار برخوردار باشند، بلکه قهرمان نيز به شمار آيند. ما از همين جا، از پيکر زن، بايد آغاز کنيم. برابري زن و مرد تنها در صورتي عملي مي‌شود که مرد هيچ حق و برتري زيست‌شناسي بر زن نداشته باشد. پيکر زن مال خود او باشد، و نه مرد، نه خانواده، و نه جامعه هيچ حقي بر آن نداشته باشند؛ درست مانند تن مرد. پاکدامني هم يک امر اخلاقي شخصي، نه موضوع قانون جزا، قلمداد شود و زن و مرد نداشته باشد. اگر پاکدامني براي مرد خوب است براي زن هم خوب است. 

   اين تغيير نگرش را، هم بايد در جبهه فرهنگي پيش برد و هم در قانونگزاري. ما نبايد از تصوراتي که از جامعه خود داريم بترسيم و سخن آخر را از همين مرحله نزنيم. مفاهيمي مانند ناموس و غيرت را بايد دور انداخت. اينکه مردم مسلمان هستند ربطي به اين ندارد که به پسران از همان آغاز بلوغ همه حقي بدهيم و دختران را بابت همان حقي که پسران دارند، يا مجازات و يا بدنام کنيم. پس از اين است که برابري زن در، حقوق مدني، آموزش، کار، دستمزد و حقوق سياسي مي‌آيد. زني را که قرباني نگرش وحشيانه ناموسي نيست نمي‌توان در مرتبه پائين‌تر از مرد قرار داد. اگر قانونگزاري فقط به ظواهر پردازد و از زنان در اين عرصه حياتي، يعني غيرت جنسي مردانه، حمايت نکند حقوق ديگر عملا زيرپا گذاشته خواهد شد. نگاه وارونه به زن در فرهنگ ما با مذهب به هم آميخته است و مي‌بايد سکولاريسم را در اين عرصه هم وارد کنيم. حق زن بر سرنوشت خود و در درجه اول بر پيکر خود نيز بايد از مذهب جدا باشد؛ و هر جا مقررات مذهبي به زيان حقوق زن است با قوانيني که برابري در حقوق را ميان همه شهروندان، از هر جنسيت و آئيني باشند، جانشين شود.

   ما اگر امروز مي‌توانيم اين سخن آخر را درباره جايگاه زن در جامعه بزنيم به سبب مبارزه صد ساله‌اي است که براي برابري حقوقي زنان در صد ساله گذشته شده است. ما مرهون همه آن تلاش‌ها و مبارزات هستيم چه خوشمان بيايد و چه نيايد. بسياري از پيشرفت‌هاي زنان ايران در صد سال گذشته به دست مردان بوده است و در بيشتر موارد به زور انجام گرفته است. اگر ايدئولوژي و دوستي و دشمني را از تاريخ جدا کنيم ناگزير به پذيرفتن اين حقيقت هستيم که براي جامعه ايراني در آن مرحله واپسماندگي چاره ديگري نمي‌بود. براي آنکه دريابيم زن ايراني صد سال پيش در کجا قرار داشت حتا روستاهاي افغانستان امروز نيز راهنماي خوبي نيستند. وضع زن ايراني در آن جامعه سنگ شده در قرون وسطا از اين هم بدتر بود. ناکامل يا اجباري بودن پيشرفت‌هاي گذشته در زمينه برابري زنان به هيچ وجه از ارزش همان مقداري که در طول صد ساله گذشته انجام گرفت نمي‌کاهد. همان پيشرفت‌هاي ناقص و اجباري بود که نقش زنان را چه در مبارزه براي برابري حقوقي و چه در جامعه بطور کلي پيوسته برجسته‌تر کرد. اما حتا امروز هم زنان از همکاري مردان در اين زمينه بي‌نياز نيستند. برابري حقوقي زن يک مسئله فمينيستي نيست، يک اولويت ملي است؛ کوتاه‌ترين راه مدرن شدن و پيوستن به “جهان اول“ کشورهاي توسعه‌يافته در عصر انقلاب انفورماتيک است.

   فمينيست بودن ربطي به گونه ايدئولوژيک و راديکال آن ندارد، و نمي‌بايد شوينيسم زنانه را در برابر شوينيسم مردانه نهاد. زن و مرد انسانند و برابر، و مي‌بايد در جامعه آزاد و برابر در حقوق با هم زندگي کنند. وقت ما نبايد در انتقامجوئي تلف شود، چه انتقامجوئي تاريخي، چه جنسيتي. برابري حقوقي زن هدفي است بالاتر از هر دستور کار ديگر. ما در انقلاب اسلامي ديديم که زنان، و مردان پيشرو نيز، اين هدف را فداي مقاصد ديگر کردند و زنان و جامعه ايراني را چه اندازه واپس بردند. آزاديخواهي آنان در عمل بسيار بيش از زورگوئي رضاشاه در برداشتن چادر از سر زنان و فرستادنشان به آموزشگاه و دانشگاه و ادارات، به زنان و جامعه آسيب رساند.

   اينکه امروز زن ايراني مي‌تواند اراده خود را بر حکومتي تحميل کند که همان نگرش ارتجاعي آخوند هفت دهة پيش را به اضافة قدرت مالي و تشکيلاتي و نظامي بيش از رضاشاه دارد، به مقدار زياد به 17 دي 1314 برمي‌گردد. زنان از خانه بيرون زده‌اند؛ دانشگاه‌ها را دارند مي‌گيرند در بازار کار بيرونق ايران اسلامي با نوآوري و کارآفريني خود با مردان در رقابت‌اند؛ پشتيبان هر حرکت به پيش در سياست و جامعه‌اند و در زمين لرزه بزرگي که در پيش است نقشي تعيين کننده خواهند داشت. آنها يکبار اشتباهي ويرانگر کردند و بيست و پنج ساله گذشته را در جبران آن کوشيده‌اند. رضاشاه آنان را از زندان حجاب رهانيد؛ انقلاب و حکومت اسلامي چشم آنها را بر حقيقت نظام اسلامي گشود. همه سخنان درباره هويت و ارزش‌هاي اصيل و اسلام ناب و جامعه توحيدي و عدل و قسط  بر سر زورگفتن به زنان است.

   آنچه مسئله زن را در يک جامعه اسلامي فوري‌تر مي‌سازد سودازدگي obsession اسلام در مسئله زن است. ما با يک نظام کامل عبادي ـ حقوقي  سر و کار داريم که به زن همچون موجودي در خدمت مرد  مي‌نگرد و او را به ملکيت مرد درمي‌آورد. اصلا زن به خاطر مرد و از دنده او و نه مستقل، آفريده شده است؛ از خودش هيچ موجوديتي ندارد؛ ارزشش يا در وفاداري و فرمانبري مرد است (زن خوب فرمانبر پارسا) يا در مادر بودن که بهشت را زير پاي او مي‌گذارد. اهميت موضوع تا جائي است که در يک جامعه اسلامي، بيشترين انرژي حکومت در مهارکردن زنان و تثبيت حق ملکيت مردان صرف مي‌شود. اگر از يک حکومت اسلامي معمولي فشارش را بر زنان بگيرند ويژگي اسلامي چنداني در آن نخواهد ماند. ويژگي‌هاي اسلامي ديگر نيز در تحليل آخر به همين کار مي‌آيند (بقيه ويژگي‌هاي حکومت اسلامي را در اين جغرافياي نکبت و ستم و تراژدي که نامش جهان سوم است مي‌توان يافت). پيامدهاي چنين نگرش جنسيت‌مداري را در واپسمانده نگهداشتن عمدي زنان، رواج خشونت مرد به زن، و خشونت بطور کلي، و پامال شدن حقوق کودکان مي‌بايد بررسي کرد. اين آسيب‌هاي اجتماعي، گوشه‌اي از تصوير بزرگ‌تر است. سياست و اقتصاد جامعه نيز از نابرابري زنان و مردان آسيب مي‌بينند. تجاوز به حقوق و خشونت به زن، زورگوئي و بي‌عدالتي را امري پذيرفتني مي‌سازد و جهانروائي حقوق بشر را، که دمکراسي بي آن ناقص مي‌ماند، سست، و فرايند توسعه جامعه را کند و معيوب مي‌گرداند. يک پژوهش سازمان ملل متحد نشان داده است که کشورهائي که به آموزش زنان اولويت داده‌اند و آنان را دست‌کم صاحب اختيار تن خود ساخته‌اند زودتر و بيشتر توسعه مي‌يابند. اگر زنان از رنج آبستني‌هاي پياپي آزاد شوند و به آموزش و کار روي آورند، هم ثروت بيشتري توليد مي‌کنند و هم از فشار جمعيت بيش از اندازه بر منابع ملي کاسته مي‌شود (گذشته از بالا رفتن کيفيت انساني جامعه در برابر توده‌هاي انبوه کودکاني که در جهان سوم مانند گياه هرز بار مي‌آيند). نسبي‌گرائي فرهنگي که تازه‌ترين سپر مرتجعين ملي مذهبي است يک بحث معصومانه “انتلکتوئل“ نيست و هزينه‌هاي هنگفت، به معني تيره‌روزي صدها ميليون انسان دارد.

   اگر مذهبيان چنين سودازدگي درباره زن و جاي او در جامعة اسلامي دارند، براي درآوردن ايران از يک جامعه اسلامي و گردانيدنش به يک جامعه مدرن چه استراتژي بهتر از تاکيد بيشتر بر امر زنان و پيکار براي آزادي و برابري حقوقي آنان. اين مبارزه به دور از پاره‌اي آلايش‌هاي ايدئولوژيک و زياده‌روي‌هاي فمينيستي مي‌بايد بر مسائل روزانه و عملي زنان تمرکز يابد و چيزي از نابرابري در حقوق زن و مرد در چهارچوب اعلاميه جهاني حقوق بشر باقي نگذارد. دلمشغولي‌هاي ديگر فمينيست‌هاي راديکال ربطي به امر سازماندهي جامعه و حکومت ندارد. زن ايراني مي‌بايد از قدرت سياسي و حمايت قضائي لازم برخورداري يابد تا دور از هر تبعيض، در فضاي عمومي نه به عنوان يک زن بلکه يک شهروند نگريسته شود و در خانه از خشونت و تحقير در امان باشد. امروز پيکار آزاديخواهانه دانشجويان، از دختران و پسران، به حق در مرکز توجهات نيروهاي مخالف است ولي نه کمتر از آن مي‌بايد به پيکار برابري‌جويانه زنان عنايت کرد. نقش آنها در تهي کردن زير پاي رژيم کمتر نيست.

   مبارزه با جمهوري اسلامي جبهه‌هاي گوناگون دارد، پيش از همه چيز مي‌بايد مذهب را از حساس‌ترين قلمروهاي آن بيرون برد. جاي زن در جامعه، و حقوق او از جمله آزادي پوشش، يکي از اين قلمروهاست. اصلاحگران اسلامي و ملي مذهبيان ميانه‌گير و محلل در اينجاهاست که نابسندگي خود را نشان مي‌دهند. آنها براي آزاد کردن زن ايراني به جز يک چند حديث و حکايت چه دارند؟ اين بهره‌برداران از “ملت مسلمان شيعه“ ــ کليشه‌اي که توجيه‌کننده صد سال کش دادن ارتجاع در جامه امروزي‌تر بوده است ــ  با مشکل زلف و گيسوي زنان  چه مي‌خواهند بکنند؟ دختر سرانجام مي‌تواند ارث برابر با پسر داشته باشد يا مي‌بايد از اين موضوعات دردسرآور به تندي رد شد؟ با چندزني و صيغه و پديده “حرامزادگي“ چه بايد کرد،  و با اين رسم‌ها و رفتارها باز هم از“کرامت انساني“ مي‌توان دم زد؟ يا شايد انسان درجاتي دارد و کرامت زن با مرد متفاوت است؟

   اگر به ژرفاي فرهنگي نابرابري زن و مرد در جامعه واپسمانده‌اي چون ايران بنگريم چنان اطميناني نخواهد بود. زن ايراني بيش از برابري حقوقي و حتا فرصت‌هاي برابر در كار و آموزش كه كليد آزادي اوست، لازم دارد. محروم‌ترين اقليت جامعه ما زنان‌اند ــ شمارشان هر چند باشد. در امريكا براي آنكه اقليت سياه‌پوست بتواند از فرصت‌هاي برابري كه قانون داده است بهره‌مند شود لازم ديدند به اقدامات اضافي دست زنند. واپسماندگي سياهان و نبود شوق پيشرفت و بهبود خود در اكثريتي از آنان چندان است كه قانونگزار فرصت‌هاي ترجيحي و بيش از اكثريت در آموزش و كار به آنها داده است .

   در ارزيابي پيامدهاي اجتماعي اين قانونگزاري كه بدان affirmative action  مي‌گويند، از جمله براي خود اجتماع امريكائيان سياه، به نظرهاي گوناگون برمي‌خوريم. از سوئي كسي مانند كالين پاول وزير خارجه پيشين امريكا مي‌گويد به ياري آن اقدامات به چنين جاهائي رسيده است. از سوي ديگر موسسات و دانشگاه‌ها از پائين بودن سطح بسياري از “سهميه‌اي‌ها“ گله دارند، و سياستگران و جامعه‌شناسان فراوان آن را مايه كاهش يافتن انگيزه بهبود و پيشرفت در سياهان مي‌دانند.

   زنان ايران از اين نظرها با سياهان امريكا تفاوت‌هاي فراوان دارند. آنها با همه تبعيض‌هاي تاريخي، خود را به چنان درجه‌اي قرباني نمي‌دانند و دست‌كم نمي‌گذارند كه مانند توده سياهپوست امريكائي احساس مظلوميت و قرباني بودن، به بي‌عملي و انتظار دست ياري دهنده خارج بينجامد. مشكل روانشناسي آنها از سياهان بسيار كمتر است. آنها در احساس مظلوميت ملي و نشستن به اميد دستي كه از غيب برون آيد و كاري بكند با مردان به همان اندازه انبازند ولي بيش از آن نيست؛ و در زمينه‌هاي ويژه خود روحيه ستودني جنگنده و بلندپروازي را در همه صد سال گذشته نشان داده‌اند.

   ما مي‌بايد بطور جدي اقداماتي را براي تضمين عملي برابري زنان آغاز کنيم. شايد تا مدتي بتوان برابري زنان را با اندکي دستکاري در آنچه ارول Orwell در مزرعه حيوانات گفت بيان داشت: زنان و مردان برابرند ولي زنان برابرترند.

 

***

   خشونتي كه در تاريخ و سياست ايران، و مناسبات ايرانيان، جايگير شده است و از عادت‌هاي ذهني و ارزش‌هاي ما سرچشمه مي‌گيرد، بزرگ‌ترين نشانه و از علل واپسماندگي ماست ـ چنانكه در هر جامعه واپسمانده ديگري. جامعه‌ها نيز مانند افراد از مراحل كودكي و نوجواني مي‌گذرند و ما سرانجام در گذار از اين مراحل هستيم. انقلاب و حکومت اسلامي که دمل گشوده همه کاستي‌ها و پليدي‌هاي فرهنگ و سياست ماست اين خشونت را در بي‌پرده‌ترين چهره‌اش نشان داده است. و مردمي که سه دهه‌اي است هزينه‌هاي اين خشونت را در هر جا، از زندگي روزانه تا زندگي سياسي مي‌پردازند، اندک اندک دارند آن را در خودشان نيز باز مي‌شناسند. در بيرون ايران كه بيش از دو دهه صحنه نبرد هفت لشگر بوده است و گروه‌هاي كوچك كه از جمله به همين دليل نمي‌توانستند بزرگ شوند همه با هم كشمكش داشتند، بهبود فضاي سياسي چشمگير است. مخالفت‌ها بر جاي خود هست (هر چند در اصول مهمي مانند احترام به راي مردم و حقوق بشر و يكپارچگي ايران بيشتر گرايش‌هاي سياسي به همرائي رسيده‌اند) ولي ديگر از جدل‌ها و حملاتي كه تا همين اواخر صفحات روزنامه‌ها را پر مي‌كرد؛ يا برخوردهاي سخت در نشست‌هائي كه از دگرانديشان گاهگاهي برپا مي‌شد كمتر مي‌توان ديد. فصل تازه‌اي در مراودات سياسي ايرانيان گشوده شده است كه دو سه برگي بيشتر از آن نوشته نشده است  و برگ‌هاي بسيار در پيش است.

   از آن مهم‌تر گرايشي به خشونت‌زدائي است كه در پيشرفته‌ترين لايه‌هاي جامعه بزرگ‌تر ايراني به چشم مي‌خورد. در فضائي كه رنگ خون همه جا را گرفته مردماني از رساندن پيام رواداري و مدارا خسته نمي‌شوند. هرچه حزب‌الله، كه چندي است از خشونت عملي كمتر برمي‌آيد، زبان وحشيانه‌تري به كار مي‌برد در آن سو براي گذراندن جامعه از دوران خون‌آشامي، كوشاتر مي‌شوند. به خوبي ديده مي‌شود كه بسياري دست در كاران سياسي به پختگي هر چند ديررس دست يافته‌اند. شايد هم خسته شده‌اند ــ كه در اين مقوله همان پختگي است. انسان پخته کسي است که به اندازه كافي ديده است و از تكرار دلزده شده است، و مي‌تواند هر چه را در جايش بگذارد و بيش از اندازه به چيزي اهميت ندهد.

   ما بيشتر بيرون را مي‌بينيم و از يادآوري پيشرفت‌هايمان هنوز خسته نمي‌شويم. در اين سال‌هاي دراز تبعيد كه بيشترش هدر شد، بر سر هرچيز، بر سر رويدادهاي تاريخ، بر سر درفش ملي ايران، بر سر موضوعات روز، بر سر نام‌ها به هم تاخته‌اند و موضوع كشمكش هر چه بوده آن را سرانجام به يكديگر رسانده‌اند. بحث سياسي يا تاريخي را براي به دست آوردن بيشترين امتياز، براي از ميدان بدركردن ديگران، شخصي كرده‌اند. حتا اگر کسي سخن درستي داشته به بيهوده كوشيده‌اند خودش را چنان بر سخنش بكوبند كه ديگر در جائي دهان نگشايد. يك گروه بزرگ شكست خورده تلخكام، انتقام كوتاهي‌ها و اشتباهات خود، و يك تاريخ تراژيك را از يكديگر گرفته‌اند. در پيرامون آنها گروه‌هاي بسيار بزرگتري، ترسان و نوميد يا سرگرم فعاليت‌هاي سودآورتر، شوق همراهي در پيكار و هيجان عمل را با تماشاي اين منظره دلگير فرونشانده‌اند؛ در كناري نشسته‌اند و سرشان را به مشتزني‌هاي ميدانداران و خرده‌گيري‌هاي اين از آن گرم كرده‌اند و دلائل بيشتري براي هيچ نكردن به دست آورده‌اند ـ اگر اصلا آن را لازم مي‌داشته‌اند. بازمانده‌ها و رسوبات آن عوالم را هنوز مي‌توان در كناره‌هاي جامعه سياسي بيرون ديد: جدل به جاي بحث سياسي بامعني؛ پاك كردن حساب به عنوان انتقاد؛ به چپ و راست پريدن از فراز قله‌هاي حقمداري و حق به جانبي. اما اينان هر چه بيشتر به حاشيه رانده مي‌شوند. برخي را با وامگيري از اصطلاح سياسي انگليسي مي‌توان مهتابزدگان حاشيه‌اي ناميد كه هيچ محيط سياسي از آنان بي‌بهره نيست.

   خطر بزرگ‌تر در درون است، با همه صداهاي خردمندي و پختگي سياسي كه به گوش مي‌رسد. بيم آن مي‌رود كه پس از اين دوران دراز نيهيليسم و ازهم‌گسيختگي اجتماعي مي‌بايد انفجاري از دشمني و كينه را انتظار داشت. مبارزه سياسي در آن سرزمين اگر پروبالي يابد تا مدتي احتمال دارد بيشتر به شكم دريدن و سر بريدن با وسائل ديگر شباهت داشته باشد. حتا اگر ديکتاتوري در صورت‌هاي گوناگونش باز نگردد انتظار همه بيماري‌هاي دمكراسي را در ايران پس از جمهوري اسلامي مي‌توان داشت ــ پيش از همه سوءاستفاده از آزادي‌هاي دمكراتيك و مسخ كردن آن. ادب و انصاف بي‌ترديد نخستين قربانيان آزادي خواهند بود و بسيار هنر خواهيم كرد كه ميهن‌دوستي را به دنبالش نياوريم. در آن هنگام نوبت هماوردان سياسي بيرون خواهد بود كه با تجربه بيشتري كه در فرهنگ سياسي جامعه‌هاي آزاد به دست آورده‌اند، از جمله ادب  etiquette سياسي، که يكي از اسباب جامعه مدني است، به تعديل فضاي سياست پس از اين رژيم كمك كنند. تا زماني برسد كه يك ايراني از ديدن سران خندان و دست در دست احزاب سياسي غربي ــ سخت سرگرم پيكار انتخاباتي ــ با شگفتي از خود نپرسد كه اينان دوست هستند يا دشمن؟ (دوست، نه لزوما؛ دشمن، حتما نه.)

   “ادب سياسي“ كه نسل قديم سياستگران ايران در جهان بسته اشرافي خود با آن آمُخته بودند و با گشاده‌تر شدن سپهر سياسي فراموش شد، در عمل اساسا به معني خويشتنداري در پاسخ و واكنش است. تعارف و اظهار دوستي‌ها در ميان دگرانديشان بيشتر متاثر از ادب و تعارف عمومي است كه از گوشه‌هاي نگهداشتني فرهنگ ماست و هيچ نمي‌بايد با ريا اشتباه شود. در رياكاري، قصد فريب است. تعارف يك آئين و رسم است؛ همه حدود و آداب و معني آن را مي‌دانند. به خودي خود چيزي نيست، اما زندگي و مناسبات انساني را دلپسند مي‌سازد. از آن رسم‌هاست كه زياده‌روي در آن نيز چندان عيبي ندارد. در اين جهان بي‌ملاحظه‌گي‌ها و زمختي‌ها، گاهي از اين سو زياده رفتن چه بهتر.

   اما ادب سياسي، به معني همزيستي دگرانديشان در ميدان رقابت بيرحمانه بر سر قدرت، را زيستن در دنياي پيشرفته‌تر غرب به بسياري از ما آموخته است ـ همان غرب كه در هر زمينه مي‌بايد از آن بياموزيم، حتا تاريخ و فرهنگ خودمان. برخورد آزاد و برابر و دور از سانسور طرف‌هاي طيف سياسي كه در اين كشورهاي خوشبخت‌تر مي‌بينيم از چيست؟ دو عنصر اصلي آن را در تحول سياست در تمدن غربي مي‌توان يافت. نخست جداكردن خود (شخص، خانواده، تبار، قوم، مذهب، ملت) از انسانيت بزرگ‌تر و عام‌تري كه از هر ارزشي بالاتر است؛ و دوم جداكردن اعتقاد از ايمان، و به زبان ديگر، غيرمذهبي كردن امر عمومي. (غيرمذهبي در معناي گسترده‌تر خود كه مسلك‌ها و آموزه‌هاي “هزاره‌اي“ مانند كمونيسم و نازيسم را نيز در بر مي‌گيرد.) “گولاگ“ و قحطي‌هاي عمدي و سياسي اكراين و چين به دست استالين و مائو، و كوره‌هاي آدمسوزي نازي‌ها تنها در يك فضاي مذهبي شده مانوي امكان مي‌داشت.

   جداكردن “خود“ و آنچه به خود ارتباط مي‌يابد از انسانيت بزرگ‌تر، و سنجيدنش با آن، به معني پائين آوردن سطح چشمداشت است؛ جهان را در خود و بر گرد خود خلاصه نكردن و همه چيز را براي خود نخواستن؛ براي ديگران نيز حق برابر شناختن؛ خود را گاه در جاي ديگران گذاشتن، اينهمه به معني گذار از كودكي به دوران پختگي است. كودك تنها خود را مي‌بيند و جهان را براي خودش مي‌خواهد. او هر چه “خود“ش را بزرگتر مي‌كند و افراد و گروه‌هاي بيشتري را به خودش مي‌پيوندد، هم بزرگ‌تر مي‌شود و هم افراد و گروه‌هاي بيشتري را در حق و سهم خود شريك مي‌كند. در واقع با محدود ساختن خود ابعاد بزرگتري مي‌يابد.

   انسانگرائي رواقي ـ رنسانسي، انسانيت بزرگ‌تري پديد آورد، بيش از هر دين جهانگيري. پوزشگران آخوندها كه در دانشگاه‌هاي امريكا خوش نشسته‌اند فجايع سده بيستم را به پاي دور شدن جامعه‌هاي غربي از دين مي‌گذارند. اما سده بيستم در واقع سده واپسين و بزرگ‌ترين پيروزي روحيه ديني و گستردن آن در قلمرو فلسفه و عمل سياسي بود كه توانست اسباب لازم را از تكنولوژي، كه پيروزي انسانگرائي بر دين فراهم كرده بود، بگيرد و فجايعي را كه پيش از آن نمي‌توانست از عهده برآيد. اگر در پايان آن سده، فلسفه حكومتي و سياسي غيرديني انسانگرائي، برتري خود را در پنج قاره جهان جشن گرفت از آنجاست كه در انسانگرائي جائي براي مطلق نيست. فجايع تاريخ، از كشتارهاي مذهبي تا كشتارهاي مسلكي و از ولايت فقيه تا ديكتاتوري پرولتاريا از “مطلق“ و “ايمان“ برخاستند و تا عصر ما كشيده شدند. از شش سده پيش فرهنگ نويني جهان را فرامي‌گيرد كه با گذاشتن شك فلسفي به جاي يقين مذهبي، و گذاردن فرد در برابر ماهيت بزرگ‌تر (سياسي باشد يا ديني) چنان فجايعي را ناممكن مي‌سازد. ما و آيندگان ما مي‌بايد اين فرهنگ نوين را به سراسر جامعه خود برسانيم.

   عنصر دوم، جداكردن اعتقاد از ايمان، و غيرمذهبي كردن امر عمومي نيز، چنانكه ديديم ريشه در همان عنصر نخستين دارد. هنگامي كه ماهيتي (خود در معني هرچه گسترنده‌اش ـ از خانواده تا مذهب و ملت) همه جهان را در خويش خلاصه نكرد ديگر حق را بر مدار خود نمي‌بيند. ديگران هم مي‌توانند حق داشته باشند. به اصطلاح رايج، هر كه با من نيست بر من نخواهد بود. من و آنكه با من نيست، اگر هم از نظر فلسفي در يك سطح نباشيم از نظر اخلاقي هستيم. يكي از ما احتمالا سخن درست‌تري دارد، ولي هر دو ما حق داريم كه سخني داشته باشيم. با غيرمذهبي كردن امر عمومي، حق و باطل، كفر و ايمان، يزدان و اهريمن، تاريكي و روشنائي، مقولاتي غيرسياسي مي‌شوند و با پاك كردن فرايند سياسي از خشونت، از قلمرو عمل بيرون مي‌روند. در قلمرو عمل، در فرايند سياسي، هيچ كس هميشه برحق نيست و همه همواره داراي حق‌اند.

   بي‌اعتقادي همه‌گير به “ايدئولوژي“ (نه به معني يك طرز تفكر غالب، بلكه يك سيستم نظري پاسخ دهنده همه مسائل و پرسش‌ها در عرصه انديشه و عمل) در اين دهه‌ها به نيرو گرفتن هر دو عنصر ياد شده در ميان روشنفكران و انديشه‌وران ايراني كمك كرده است. ما ديديم كه به نام مذهب، به نام طبقه كارگر، به نام ملت تا كجاها مي‌توان در راه حذف انسانيت رفت. ما ديديم كه “ايدئولوژي“ (به تعبير سياسي غربي با I“ بزرگ) هر چه باشد در پايان به مطلق‌سازي مي‌رسد و هر تبهكاري و تجاوزي را روا مي‌دارد. ديد انسانگرايانه، بسياري از روشنفكران ما را به آن انسانيت بزرگ‌تر و عام‌تر متوجه ساخت ــ انسانيتي كه يك سرش فرد صاحب حقوق انساني است و سر ديگرش بشريتي كه همه اين كشاكش‌ها بر سر اوست و اگر او نباشد در جهان براي ما چيزي نمي‌ماند.

   غيرمذهبي كردن به معني مطلق‌زدائي امر عمومي بيشتر در روشنفكران چپ و اسلامي روي داد. آنها به عنوان ستايندگان بزرگ آرمانشهرها سخت نيازمند بودند فرو افتادن ناكجاآبادهاي خود را در گودالي كه به آن زباله‌دان تاريخ مي‌گويند ببينند. روشنفكران راستگرا با رويکرد عمل‌گرايانه و مصلحت‌انديشانه خود ــ هر دو سطحي ـ مطلقي نداشتند كه از دست بدهند؛ ولي آنان نيز، اگر حتا در خلوت درون خود، نادرستي بسياري از باورها و كاركردهايشان را در عمل ديدند و فروتن‌تر شدند. شكست، آموزگاري بيهمتاست؛ و در صد ساله گذشته كه صد ساله تكاپوي ملي براي دگرگوني بوده است، همه در ايران دچار شكست شده‌اند و بيشتري شكست خورده‌اند ـ پيروزمندان كنوني از همه بدتر. (شكست خوردن را از دچار شكست شدن مي‌بايد جدا كرد. شكست خورده ديگر بختي ندارد.)

   اكنون در برابر موقعيتي كه هيچ كس به درستي و دقت نمي‌تواند آن را توضيح دهد چه رسد كه چاره كند، كدام “سياه‌اندرون سنگدل“ است كه هنوز احكام تاريخي صادر كند و قلم بر بود و نبود ديگران بكشد؟ اين حقمداري‌ها در ميان كساني كه در گذشته كمتر فرصتي را براي اشتباه كردن هدر داده‌اند، يا آنها كه اشتباهات خود را مانند نشان افتخار بر سينه آويخته‌اند بيشتر است. با اين باشندگان “پارك ژوراسيك“ حتا تاريخ و زباله‌دان معروف آن نيز كاري نتوانسته است و مي‌بايد آنان را به حال خود گذاشت. اما ديگران كه گاهگاه به عادت‌هاي گذشته مي‌روند مي‌توانند قرارهاي نانوشته رفتار متمدنانه شايسته جامعه مدني را در ميان خود استوارتر سازند و بلوغ سياسي جامعه روشنفكري ايران را پيش ببرند.

***

   در بهترين روزهاي دوم خرداد، تا هنگامي که ژرفاي ددمنشي حزب‌الله دانسته نشده بود، در سخنان و نوشته‌هاي بهترين سخنگويان دوم خردادي گاه و بيگاه شعاري مي‌آمد كه هيچ با گوش‌هاي ايرانيان آشنا نمي‌نمود. نويسندگان و گويندگاني با كمروئي آشكار، گوئي خود نيز امكانش را باور نمي‌دارند، “زنده‌باد مخالفان ما“ سر مي‌دادند. آنچه پس از آن روي داد ــ تيراندازي به يکي از پايه‌گذاران دستگاه امنيتي و آدمکشي رژيم، درو كردن روزنامه‌هاي آزاده، دستگيري گسترده خودي‌هائي كه اندكي غيرخودي شده بودند، از پرده بدرافتادن توطئه كودتا و ترورهاي ديگر، رسوائي شوراي نگهبان در انتخابات ـ چنان تكاني به سياست ايران داد كه نرمخوترين مدافعان جامعه مدني نيز دم دركشيدند. ديگر كسي نمي‌تواند درباره مخالفاني که هيچ شاخه زيتوني شمشير بيرحم‌شان را کند نخواهد کرد زنده‌باد بگويد و پشتش به لرزه نيفتد.   

   آن شعار بی‌هنگام، به اميد آشتي يا دست‌كم آتش‌بسي در جنگ بيرحمانه سياسي داده مي‌شد. ولي چه خود شعار و چه رويدادهاي پس از آن، مي‌تواند و مي‌بايد به بحثي دامن بزند كه براي آينده ايران بسيار پرمعني خواهد بود. “زنده‌باد مخالفان ما“ در هر كشوري تازگي دارد و در ايران كنوني، در جمهوري اسلامي، باورنكردني است. ايران كشور زنده‌باد و مرده‌باد است. در جامعه ما يا چيزي موافق است كه در آن صورت بالاتر از آن نمي‌بايد باشد؛ و يا مخالف است كه مي‌بايد نابود گردد. جمهوري اسلامي اين روحيه را تا پايان ويرانگرش رسانيده است و سايه مرگ خود را بر هر روياروئي و ناهمداستاني افكنده است. چگونه است كه در چنين فضاي هراس‌آور سياسي كساني توانسته‌اند چنين شعار پيشرفته‌اي كه براي هر جامعه‌اي زود است بدهند؟

   اما شايد تنها در ايران چنين شعاري، چنين روحيه‌اي، امكان تواند داشت. آن رگه روادار كه تاريخ ايران با آن آغاز شد و تاريخ جهان را به مسير ديگري انداخت، هنوز با همه خشونت و يكسونگري دو هزار ساله مذهبي، در روان ايراني در كار است. خونريزي و توحش جمهوري اسلامي، در پسزنش فرخنده‌اي، مي‌رود كه رواداري را بار ديگر صفت برجسته جامعه ما سازد. از زياده‌روي بياباني و بدوي حكومت حزب‌الله تا مبالغه دلپذير “زنده‌باد مخالفان ما“ چندان راهي نيست. تنها دوران ننگ‌بار جمهوري اسلامي در ميانه است. مبارزان جامعه مدني كه در آرزوهاي خود براي ايران چنان بلند رفتند، همان انقلابيان خون‌آشام ديروزي‌اند كه به رعايت سود شخصي خود نيز شده، دريافته‌اند گره در كجاست. از نو حمله آوردن حزب‌الله با تلفات سياسي سنگيني كه وارد كرده است، بر توسن آرمانگرائي آنان دهنه‌اي زد؛ ولي مي‌بايد اميدوار بود كه آن را از پا در نينداخته باشد. آن حمله بيش از پيش نشان دادكه ايران تا چه اعماقي فرو‌رفته است؛ و نيز نشان داد كه خشونت به هر نام و با هر توجيه، پيكره سياسي را پاره پاره، و راه‌حل‌هاي كوتاه‌مدت را در مسائل درازمدت غرق مي‌كند. درست به اين دليل كه سياست ايران بستر آسوده چنين نامردمي‌هاست مي‌بايد در پي چاره‌اي بنيادي و پاك غيرمتعارف بود. آن شعار، دست زدن نوميدانه به هر وسيله از سوي كساني بود كه به قرباني بودن و قهرمان شدن خرسند نيستند. ولي درهاي بحثي سازنده گشوده شد. براي مردماني كه در آن گودال مار مي‌توانند چنين پروازي بكنند مي‌بايد كلاه‌ها را برداشت.

   در نخستين نگاه، كمتر چيزي به سود اين روحيه تازه است. حزب‌الله هر چه مي‌گذرد داو خشونت را بالاتر مي‌برد؛ قربانيان بيشتري مي‌گيرد و بر كينه‌هاي بيشتري دامن مي‌زند. “ستم از ميان و كرانه“ مي‌گذرد و تشنگي به تلافي، دست‌كم به عدالت بالا مي‌گيرد. در چنين شرايطي به دشواري به زباني جز انتقامجوئي مي‌توان سخن گفت. آنهمه خون‌هاي بيگناهان كه بر خاك ريخته‌اند؛ آنهمه سال‌ها كه در زندان‌هاي غيرانساني سپري شده است چه مي‌شود؟ كساني در تجاوز حد نگذاشته‌اند. چگونه مي‌توان فراموش كرد و از آن كمتر، بخشود؟ مسئله روياروئي موافق و مخالف نيست، مسئله كشنده و كشته است. آيا مي‌توان از رنجديدگان يا بازماندگانشان انتظار داشت كه هر روز به سخت‌ترين كيفرها براي سران رژيم و هزاران كارگزار و فرمانبر و همدست آنان نينديشند؟ با اينهمه در چند سال گذشته چه در ميان اصلاحگراني در ايران که هر چه بيشتر از رژيم فاصله مي‌گيرند و چه در ميان بسياري از نيروهاي مخالف در بيرون، انديشه پايان دادن به خشونت ـ اگر چه به نام عدالت ـ با سرسختي در برابر هر جلوه تازه درنده‌خوئي فرمانروايان اسلامي پايداري كرده است. گفتمان مخالفان وضع كنوني از هر رنگ، آشكارا با آن سال‌ها كه هر تير چراغ را براي يك آخوند نشان كرده بودند تفاوت يافته است. رنج مردم با گذشت سال‌ها بيشتر شده است اما واكنش‌ها ديگر همه آن آميخته درد و كينه‌جوئي نيست و عنصر غيرشخصي در آن راه مي‌يابد. پاك كردن حساب با كساني كه چنين بيرحمانه به جان كشور و هم‌ميهنان خود افتاده‌اند همچنان اولويتي است ولي معني و نوع پاك كردن حساب دستخوش دگرگوني مي‌شود. جامعه‌اي كه سرانجام تصميم گرفته است رسيدن به پختگي را آغاز كند در پي پاك كردن حساب نه تنها با يك حكومت بزهكاران، بلكه با خود و تاريخ خودش است.

   حكومت اسلامي ريشه در ژرفاي فرهنگ و تاريخ ايران دارد؛ يك پديده بومي است. “بازگشت به خود“ بيهوده آغازگر جنبشي نبود كه تظاهر كامل‌ترش را در انقلاب اسلامي يافت. “مي‌كشم، مي‌كشم، آنكه برادرم كشت“ و “خميني عزيزم، بگو كه خون بريزم“ فرياد انقلابي مردمي بود كه در ميليون‌هايشان به خود، به شن‌هاي داغ صحراي كربلائي كه همه جهان‌بيني‌شان از آن “سيراب“ شده بود، بازمي‌گشتند؛ و با شور واپسمانده‌ترين لايه‌هاي اجتماعي در واپسمانده‌ترين سرزمين‌ها، پيرايه‌هاي عاريتي تمدن امروزي را به دور مي‌انداختند. بازگشت به ريشه‌هاي خود در برابر هجوم ارزش‌هاي فرهنگ جهانگير غرب، بوميگرائي، که بيش از صد سال كشورهاي اسلامي را از دريافتن و زيستن جهان امروز بازداشته است، براي بسياري كسان بسياري معني‌ها مي‌داشت؛ ولي در جامعه‌اي كه خون و شهادت و باز هم خون، برترين ارزش‌ها بود و بزرگ‌ترين “انديشمندانش“ به اصطلاح رنسانس فكري و سياسي خود را با زنده كردن سرمشق آرماني (پارادايم) كربلا آغاز كرده بودند تنها به همان كربلا مي‌شد بازگشت. آن ميليون‌ها كه دو دهه پيش صلاي خون درمي‌دادند در چشم خود همان اندازه بر حق مي‌بودند كه خونخواهان امروز هستند (در واقع بسياري از اينان همانهايند كه در 1357 به دلايل ديگري فرياد خون مي‌كشيدند.) دليل و بهانه براي همه هست و فراوان هست. بحث بر سر اينكه چه كسي حق دارد چه كسي را بكشد و چه كسي بيشتر سزاوار است، تمامي نداشته است. همه در پايان خود را بر شن‌هاي داغ آن صحرا يافته‌اند. سرمشق آرماني را مي‌بايد تغيير داد.

***

   دگرگوني سازنده از بازانديشي موقعيت مخالفت آغاز شد. ما چرا با جمهوري اسلامي در مبارزه‌ايم؟ آيا براي باز پس گرفتن اموال يا مقامات يا تلافي ناروائي‌هائي است كه در اين سال‌ها بر مردمان رفته است؛ آيا بر ضد اليگارشي آخوندي و ولايت فقيه است و هر چه مي‌خواهد بشود؛ و يا هدف‌هاي بزرگتري در برابر است؟ از نظر بسياري كسان كه هنوز رها نكرده و دنبال زندگي خود نرفته‌اند پيكار ما براي ساختن جامعه‌اي است كه ديگر دستخوش استبداد و خشونت نشود. برگشت به جاي اول براي اين كسان نه عملي است و نه ارزش مبارزه دارد. انقلابي روي داده كه فرصتي يگانه در راستاي گشودن بسا گره‌هاي تاريخي جامعه ايراني فراهم كرده است. مسئوليت ما گشودن اين گره‌هاست نه رفتن به دنبال هواي دل خودمان. دريغ است كه اين فرصت تاريخ‌ساز را در سودجوئي‌ها يا كينه‌‌كشي‌هاي شخصي و مسلكي هدر دهيم. حتا جمهوري اسلامي جز مانعي بر سر راه نيست. آن را مي‌بايد از سر راه برداشت ولي بيش از جمهوري اسلامي، به ايراني مي‌بايد انديشيد كه بر آن ساخته خواهد شد. به عنوان مخالف، ما طبعا آينده‌اي براي ايران مي‌خواهيم كه با جمهوري اسلامي در ويژگي‌هاي اصلي‌اش تفاوت داشته باشد. آنچه به جمهوري اسلامي ويژگي‌هاي آن را مي‌دهد تنها ناشايستگي و نادرستي آن نيست؛ خشونت نامحدود است. اين خشونت گوهري جهان‌بيني آخوندي است كه “حاكم“ را جانشين خدا مي‌كند و حق و حقيقت، و انسان صاحب حق، نمي‌شناسد و هزار استدلال شرعي دارد كه خون كساني را كه جز بندگان خدا نيستند بريزد و مالشان را بگيرد. خشونت با حكومت اسلامي به ايران نيامد و حكومت همواره در ايران به زيان حق عمل كرده است. حكومت اسلامي توانست ابعاد واقعي اين گرايش به خشونت را كه در جامعه ايراني بوده است و هنوز به درجه بالائي هست، آشكار سازد و سرانجام ما را وادارد كه از چنبر خشونت در زندگي سياسي و شخصي بدر آئيم. ما در حكومت اسلامي ديديم كه مردمي كه آزادي و عدالت مي‌خواستند به كجاها رساندند و رسيدند. در تحليل آخر، روحية پشت سر شعارها تعيين‌كننده بود و امروز ما به آساني بيشتر مي‌توانيم به عامل مهم‌تر روحيه بپردازيم. در اين سال‌ها از سوي گروه‌هائي در درون و بيرون ايده‌هاي سودمندي پيش کشيده شده است كه نشاني از اين توجه به روحيه دارد. يکي از قديمي‌ترين اين ايده‌ها گذاشتن دادگاه براي رسيدگي به پرونده‌هاي جنايت و دزدي در رژيم بود. در آن سال‌ها كه بيشتري به “لينچ“ كردن سران و كارگزاران حكومت اسلامي مي‌انديشيدند، اين پيشرفت بزرگي براي غيرشخصي كردن مساله سياسي به شمار مي‌آمد. اينكه همه اين سخنان در بيرون گفته مي‌شد و هيچ قدرتي پشت آن نمي‌بود از اهميت بحث و گفتمان نمي‌كاهد. در فضاي انباشته از خون و خشونت پس از انقلاب، كساني به پاكسازي و “اعدام انقلابي“ و “اجراي عدالت خلقي“ نه گفتند و خواستار رعايت فرايند قانوني حتا در شرايط تغيير ناگهاني و خشونت‌آميز رژيم ــ  كه در آن ده پانزده سال نخستين تنها سناريو قابل تصور مي‌بود ــ شدند.

   چند سال بعد اين انديشه يك گام بلند پيشتر برده شد. وارث پادشاهي پهلوي در مصاحبه‌اي شايد براي نخستين‌بار گفت كه در موقعش لغو مجازات اعدام را به نمايندگان مردم ايران پيشنهاد خواهد كرد. در اين سال‌ها لغو مجازات اعدام در ميان گروه‌هاي سياسي بيرون هواداران بسيار يافته است و افكار عمومي ايرانيان احتمال زياد دارد كه در اين موضوع همراه موج جهاني حركت كند. در موقعيت ايران برداشتن اعدام، گذشته از سودمندي‌هائي كه از نظر حقوقي و اجتماعي بر آن مي‌شمرند، يك اهميت سياسي دارد. افراد بيشماري كه به عنوان كاركنان دستگاه سركوبگري رژيم كار كرده‌اند اگر بيم جان نداشته باشند كمتر انگيزه‌اي براي ايستادن در برابر مردم خواهند داشت. حذف كردن مقوله جرم سياسي و بيرون بردن موضعگيري و تصميم سياسي از قلمرو جرم و مجازات كه حزب مشروطه ايران پيش كشيد باز گام بلند ديگري در راستاي خشونت‌زدائي از سياست بوده است. نفس داشتن يك مقام يا عقيده سياسي يا گرفتن تصميم يا موضع سياسي جرم نيست. در آينده نمي‌بايد كسان را به دليل “تحكيم مباني رژيم منفور اسلامي“ پيگرد و آزار كرد. اين مهم‌ترين اطميناني است كه مردم ايران مي‌توانند به يكديگر بدهند كه ديگر سياست را ميدان جنگ مذهبي نخواهند كرد. سياستگران تنها در صورتي قابل پيگرد خواهند بود كه جرمي بنا بر تعريف قانون، قانون آزادترين و متمدن‌ترين جامعه‌ها، مرتكب شده باشند. (صفت مذهبي در اين بافتار، مانند هر جاي ديگر، بر مطلق‌انديشي دلالت دارد نه به مذهب خاصي.)

   اما ــ و در اينجاست كه مي‌بايد ناانديشيدني را انديشيد ــ براي ايران در شرايط گذار از جمهوري اسلامي، در واقع كوتاه كردن دست گروه حاكم كنوني، از اين نيز مي‌بايد فراتر رفت. موقعيت‌هائي پيش مي‌آيد كه عدالت نيز زير سايه مصالح مهم‌تر ملي مي‌افتد. در افريقاي جنوبي پس از آپارتايد چنان موقعيتي پيش آمد. حزب كنگره ملي افريقائي در فرداي پيروزيش خود را با جامعه‌اي دوپاره روبرو يافت. ماندلا رهبر حزب، خود از زندان بيست و هفت ساله بدرآمده، ناگزير بود ميان عدالت يا آرامش اجتماعي يكي را برگزيند. همه چيز حكم مي‌كرد كه سران نژادپرست رژيم آپارتايد و هزاران تني كه ده‌ها سال دستگاه سركوبگري را گردانده بودند و صدها هزار تني که همكاري كرده بودند، به كيفر برسند. خانواده‌هاي بيشماري كه كسان خود را از دست داده بودند، زندانيان به شمار انبوه، ميليون‌ها تني كه از سياست جدائي نژادي افريقاي جنوبي رنج برده بودند، همه از باده انتقام و پيروزي سرمست، عدالت مي‌خواستند.

   ماندلا همه زندگي‌اش را در پيكار با حكومت آپارتايد گذرانيده بود. ولي او تنها به سرنگوني نژادپرستان نمي‌انديشيد. آرمان او برقراري يك نظام دمكراتيك مي‌بود كه سياه و سفيد در آن به آرامي و برابري بسر برند. عدالتي كه اكثريتي از سياهان مي‌خواستند شكاف در آن سرزمين را پرنشدني، و زخم خونفشان آپارتايد را عميق‌تر مي‌كرد. جامعه افريقاي جنوبي همانگاه به حد خطرناكي راديكال بود و پيگرد سران و ماموران بيشمار رژيم آپارتايد به آساني مي‌توانست به منجلاب يك “شكار جادوگران“ فروافتد. افريقاي جنوبي آن زمان كشوري بود كه در آن هر كس مي‌توانست ديگري را متهم سازد و هر كس فهرست بلند بالاي گناهكاران خود را مي‌داشت ــ مانند آنچه در ايران پس از جمهوري اسلامي مي‌توان انتظار داشت.

   راه‌حلي كه رهبراني چون ماندلا و توتو يافتند و با به خطر انداختن حيثيت و احيانا جان خود (مانند گاندي) به مردم قبولاندند درس بزرگي براي ماست، و در بيش از يك زمينه. آنها رهبري را در بهترين صورت خود عرضه كردند كه هر روز در غم از دست دادن محبوبيت خود نيست و از ترس رنجاندن هوادارانش مصالح ملي را زير پا نمي‌گذارد و در يك فرصت تاريخ‌ساز، نه به خود بلكه به آينده كشورش مي‌انديشد و بهترين راه ممكن را اگر چه به زيان احتمالي خويش برمي‌گزيند. ماندلا به آساني مي‌توانست به عوامفريبي، به قول خليل ملكي به فريفتگي عوام، بيفتد و افريقاي جنوبي را به خونريزي و تروريسم و جنگ چريكي و مداخله خارجي و آشوبي بيندازد كه احتمالا هنوز دست از گريبان مردم برنداشته بود. مخالفان سياست او در حزب خودش و در بيرون كم نبودند. چالش جناح فاشيستي حزب كه در پيرامون ويني ماندلا، همسر پيشين او، گرد آمده بود، رهبراني كوچك‌تر از ماندلا را مي‌ترساند. (آن خانم كه دو دهه‌اي براي چپ گمراه، قهرمان آزادي بود، خود به لطف سياست ماندلا توانست از پيامدهاي به جريان افتادن پرونده‌هاي فساد مالي خويش و آدمكشي گروهش ــ كشتن سياهان ديگر ــ رهائي يابد.) 

   ماندلا و توتو به جاي دادگاه عدالت كيفردهنده، دادگاه حقيقت را گذاشتند. همه متهمان آپارتايد بايست در دادگاه حضور مي‌يافتند و اتهاماتشان روشن مي‌شد و مسئوليت‌هاي خود را به گردن مي‌گرفتند و آنگاه كسي با آنان كاري نمي‌داشت. “دادگاه توتو“ در اين سال‌ها به پرونده‌هائي بيرون از شمار رسيدگي كرده است. بجز بوتا، نخست‌وزير اسبق، كه پينوشه افريقاي جنوبي است، هر كس كه در رژيم پيشين كسي بوده و اتهامي داشته در دادگاه حاضر شده است. مردم افريقاي جنوبي از عدالت شخصي چشم پوشيده‌اند و به عدالت تاريخي قناعت كرده‌اند ولي گام قطعي را براي بستن پرونده كشتار و هرج و مرج در كشور خود برداشته‌اند. در افريقاي جنوبي برخلاف جمهوري اسلامي با يك دزدسالاري سروكار نداشتند و موضوع بازپس دادن اموال غارتي پيش نيامد كه حتا در يك دادگاه حقيقت نيز نمي‌توان از آن چشم پوشيد. امروز افريقاي جنوبي نمونه پيشرفت و روشنرائي شمرده نمي‌شود. جنايت و ايدز در آن بيداد مي‌كند. سرمايه‌ها و مغزها از آن مي‌گريزند. ميراث شوم جدائي نژادي، و واپسماندگي فرهنگي كه انحصار به آن سرزمين ندارد، به اين آساني‌ها برطرف شدني نيست. ولي باز كشوري است كه فروغ قاره افريقاست و مگر رهگشائي سياسي و اخلاقي آن بتواند به جنگ‌هاي قبيله‌اي در آن قاره پايان دهد. اقتصاد كشور اندك اندك دارد سامان مي‌يابد و آينده‌اش برخلاف بيشتر آن قاره اميدبخش است. اينهمه بي‌گزينش گاندي‌وار، و از خود گذشتگي ماندلا و همكاران معدودش امكان‌پذير نمي‌بود. گاندي مي‌گفت پاسخ خشونت، خشونت نيست؛ ماندلا افزود كه چاره خشونت، خشونت نيست.

   اكنون مائيم و آنچه مي‌خواهيم با يكديگر، با بدترين عناصر در ميان خودمان، بكنيم (هيچ همرائي درباره تعريف بدترين عناصر نيست که هر کس ممکن است براي گروهي بشود. اين ويژگي دوران‌هاي بحران اخلاقي و ازهم‌گسيختگي است كه نفرت و دشمني، جامعه را بيشتر از هم مي‌گسلاند و بازگشت به حالت عادي اجتماعي را دشوارتر مي‌سازد. هر نشانه‌اي از پختگي سياسي جامعه با چنان واكنش‌هاي غيرانساني روبرو مي‌شود كه فضا را زهرآگين‌تر مي‌كند. پيام مدارا با گلوله پاسخ مي‌يابد و قلم را پشت ميله‌ها مي‌فرستند. يك نسل پيش درجات بسيار كمتر سركوبي، فعال‌ترين نيروهاي سياسي و اجتماعي را به دامن افراطي‌ترين ايدئولوژي‌ها انداخت؛ كمترين بي‌مدارائي، بيشترين خشم انقلابي را برانگيخت. اگر آن روزها الگوي كار امروز و فرداي ما باشد “نه بر مرده بر زنده بايد گريست.“ جاي خوشبيني در اين است که رفتار دهه گذشته فعال‌ترين نيروهاي سياسي و اجتماعي و رهبران جامعه مدني ايران چيز ديگري بوده است. آن شعار كه در آغاز اين نوشته آمد تنها غيرعملي‌ترين جلوه روحيه چيره بر گفتمان رهبران طبقه متوسط ايران است. آنها هر چه گفته‌اند و كرده‌اند بيشتر نشان از گاندي و ماندلا دارد تا لنين و خميني. انديشه دادگاه حقيقت را يكي از همين رهبران پس از رسوا شدن وزارت اطلاعات در آدمكشي‌هاي زنجيره‌اي پيش كشيد ــ همان “مزدوري“ كه “آزاديخواهان“ در همايش برلين دشنام و بدترش دادند و حزب‌الهيان درون كه خود را آزاديخواه نمي‌نامند به گناه پيگيري پرونده آدمكشي‌ها و به بهانه آنچه در برلين بر سر او و هم‌انديشانش آورده بودند همراه پاره‌اي از آن هم‌انديشان به زندانش افكندند و تا مرگ رساندند. اين بسيار اميدواركننده است كه پيكار براي آزادي و ترقي در خود ايران از بيرون در جاهائي پيشتر افتاده است.

   برداشتن اين گام آخري در زدودن خشونت از سياست در ايران، در آرام كردن جامعه، اگر چه به بهاي سنگين “پامال شدن خون‌ها“ شايد براي بيشتر گوش‌ها سنگين باشد و باز سيل حملات حق بجانب را سرازير كند. ولي در ايران كسي اين گام را برداشت و پايش هم ايستاده است. ممكن است بگويند او مجبور بود و بيش از اين نمي‌توانست انتظار داشته باشد. ولي ما نيز معلوم نيست مجبور نباشيم و بيش از اين بتوانيم. در آن فردائي كه خواهد آمد، در جامعه‌اي كه بيش از خون به آرامش و زندگي عادي سياسي نيازمند خواهد بود، ما نيز با همه عدالتي كه به حق مي‌خواهيم بيش از آن انتظار نمي‌توانيم داشت.

   اگر ما در بيرون بتوانيم اين گام آخري را نيز برداريم كمك بزرگي به روشن شدن فضا در ايران خواهيم كرد و شايد حتا رسيدن روزي را نيز كه همه انتظار مي‌كشيم اندكي پيشتر خواهيم انداخت. براي بيشتري از ما به ياد آوردن گفتار و رفتار خودمان در آن سال‌هاي يك نسل پيش بي‌فايده نخواهد بود و چه بسا به نرم‌تر شدن موضع‌گيري‌هايمان خواهد انجاميد. اما اگر ما نتوانيم، مردمي كه خشونت را هر روز با پوست خود حس مي‌كنند، چنانكه نشان داده‌اند، آمادگيش را دارند و ما را پشت سر خواهند گذاشت. اين ضرورتي است كه بهترين مغزها و دل‌ها در ايران دريافته‌اند. در چنين بحراني براي آنان فراموش كردن فرمان پنج هزار ساله چشم در برابر چشم و دندان در برابر دندان آسان‌تر است تا پيشباز يك دور ديگر خونريزي و كينه‌كشي.

***

   بيرون بردن مبارزه از قلمرو کينه‌جوئي و خونخواهي و تشکيل دادگاه‌هاي حقيقت، دادگاه‌هاي محکوميت بي‌کيفر براي يکبار، گام بزرگي در راستاي خشونت‌زدائي از سياست ايران است ملت ما بهاي غيرقابل تصوري در اين انقلاب پرداخته است و ديگر به هيچ نام و بهانه‌اي نبايد سلسله خونخواهي و خونريزي را درازتر کرد و به نسل‌هاي آينده کشانيد. روشن کردن جنايات و تاراج‌ها و محکوم کردن گناهکاران لازم است. تاريخ ايران مي‌بايد همواره به ياد داشته باشد که دستار به سران چه عناصري بودند و تا کجا مي‌توانستند کشور را پائين بکشند، و دين در سياست و حکومت چه ابعاد غيرانساني دارد. ولي اينها همه مي‌بايد براي خدمت به آينده و نه پاک کردن حساب گذشته باشد. بايد ميراث خون رژيم اسلامي را با خودش به گور سپرد. ما جايگزيني براي جمهوري اسلامي عرضه مي‌کنيم که نفي کامل آن است.

   پايان دادن به جرم سياسي و اقليت، دو نشانه ديگر فرهنگ قرون وسطائي را، همانکه به نام فرهنگ اصيل به ايراني سده بيستم خوراندند، از سياست ما پاک مي‌کند. جرم سياسي در واقع به معني دگرانديشي است، تفاوت داشتن با گروه فرمانرواست، و به همين دليل بستگي به زمان و مکان دارد. آنچه امروز جرم است فردا مي‌تواند سند افتخار باشد. ما به يک جامعه  شهروندي مي‌انديشيم که در آن فرد مي‌تواند هر عقيده‌اي داشته باشد و هر تصميم سياسي بگيرد و هيچ گفتار و کرداري مگر به موجب قانون دمکراتيک جرم نيست. به همين ترتيب اقليت که تنها در تبعيض حقوقي معني مي‌يابد در جامعه ما نمي‌بايد جائي داشته باشد. در ايران زنان و غيرشيعيان از نظر تبعيض حقوقي، اقليت به شمار مي‌آيند و برخلاف کليشه‌ها، ما هيچگاه اقليت قومي، به معني تبعيض حقوقي براي آنها، نداشته‌ايم.

   امروز برخلاف سي چهل ساله پاياني سده بيستم، پيشرفته‌ترين عناصر جمعيت ايران دست بالاتر را دارند. مذهب در سياست در همه جلوه‌هاي چپ و راستش رو به نابودي است.  نمي‌بايد پنداشت که روحيه مذهبي را تنها در اسلاميان مي‌توان يافت. چپ و راست اصلاح نشده ايران با خردگريزي و پناه بردن به “ميت“ها، و خشکي در انديشه و خشونت در عمل (هر جا دستش برسد) تفاوت بنيادي با اسلامياني که با آنها در جنگي مرگبارند ندارند. اما ايرانيان، حتا مردم معمولي، با آزادمنشي که ما همه از نزديک نمونه‌هايش را تجربه کرده‌ايم به خوبي آماده پشت سر گذاشتن جهان فرو بسته دوران جنگ مذهبي در سياست ايران، هستند.

   ايران آن نيست که راست نستالژيک يا چپ تراژيک يا آرزوپرور در خيال خود مي‌پزند.  جامعه‌اي است در جستجو که هنوز تصميمش را براي پس از جمهوري اسلامي نگرفته است؛ هر چند آن را براي يک روز ديگر هم نمي‌خواهد. جامعه‌اي است جوان شونده، چه از نظر سني و چه فکري، که يک ارتش انبوه روشنفکران گداخته در آتش رژيم اسلامي، و آشنا با راه و روش‌هاي جهان آزاد و پيشرو غيراسلامي براي در دست گرفتن رهبريش آماده مي‌شود. اين بخش بيدار شونده جامعه ايراني است که بايد با آن در ارتباط بود. خود را اسير مهر و کين و خواب و خيال‌هاي کساني کردن که اينهمه سال، توفان‌ها در فنجان چاي، خسته‌شان نکرده است و در جهان محدود و بخود مشغول خويش دمي از پريدن به يکديگر آسوده نيستند هدر دادن فرصت‌هاست. سرانجام شرايط براي يافتن يک گفتمان مشترک، همان گفتمان آزادي و ترقي، دمکراسي و حقوق بشر آماده مي‌شود. گفتار چيره بر جامعه مي‌رود که گفتاري عرفيگرا، آزاديخواهانه، و ترقيخواهانه باشد ــ گفتاري که سرانجام جامعه ما دارد به آن مي‌رسد.

***

   ايران سرزمين سوانح طبيعي است که کسي انتظارشان را ندارد و روي مي‌دهند، و سرزمين معجزات است که همه انتظارشان را دارند و روي نمي‌دهند؛ با مردماني که دير مي‌آموزند و زود فراموش مي‌کنند.

   زمين لرزه‌اي که بم را گورستان باشندگانش کرد دل جهانيان را به درد آورد و حتا در اين سرزميني که سانحه‌هاي طبيعي با مصيبت‌هاي ساختة انسان در مسابقه هميشگي‌اند از اندازه، اندازه‌اي که مردم تاباور (پرطاقت) ما عادت کرده‌اند، درگذشت. شمار کشتگان را هيچ کس به درستي نمي‌داند. اما گناه اينهمه زندگي‌ها که از دست رفت تا کجا با طبيعت بود؟  چه اندازه‌اش را مي‌توان به طبيعت ناسازگار نسبت داد و چه اندازه‌اش ساخته انسان بود؛ و اصلا آيا مي‌توان از طبيعت گله کرد؟

   زمين‌لرزه در بسياري نقاط جهان روي مي‌دهد و ايران روي خط زلزله است. فلات ايران پيوسته از جنوب زير فشاري است که آن را به چنين ارتفاعي از سطح دريا رسانده است و البرز و الوند را به ما داده است. ما با زمين‌لرزه بسر مي‌بريم و هر از چند سال آن را تجربه مي‌کنيم. ژاپن در خاوردور و کاليفرنيا در باختردور ما همين حال و روز را دارند؛ مانند ما قرباني طبيعت ناسازگارند. تا اينجا گناه هيچ کس نيست. طبيعت، به معني جهان آفرينش، از هر ملاحظه اخلاقي عاري است و کمترين تصوري از خوب و بد ما ندارد و مهرباني و عدالت نمي‌شناسد. نه ناله و مويه ما را مي‌شنود، نه از نفرين و دشنام ما باخبر مي‌شود، نه به نذر و نيازها و دخيل‌ها و قرباني‌هاي ما اعتنا مي‌کند. قوانين آهنين آن در کارند و از روي آرزوها و زندگي‌هاي ما مي‌گذرند.

   در ژاپن يا کاليفرنيا مردم به تجربه دريافته‌اند که هيچ خدا، حتا امام زمان و حضرت عباسي (اگر معادل‌هاي آنها را داشته باشند) ساختمان‌هاي ناآماده را در برابر تکان‌هاي سخت زمين برسر پا نگه نخواهد داشت. ژاپني‌ها تا نمي‌توانستند، خانه‌ها را از چوب و کاغذ مي‌ساختند که آنها را از آسيب زمين‌لرزه به خطر آتشسوزي حوالت مي‌داد (در جنگ دوم بمب‌هاي آتشزاي امريکائي بيشتر توکيو را ويران کرد.) در کاليفرنيا تا مي‌توانستند ساختمان‌ها را کوتاه مي‌گرفتند. در هر دو جا، چنانکه در ديگر جاهاي زلزله‌خيز جهان پيشرفته، آنقدر روي تکميل شيوه‌ها و مصالح ساختماني مناسب کار کردند که امروز بيشتر زمين‌لرزه‌ها را از سر مي‌گذرانند. طبيعت در همه جا يکسان به قوانين آهنين خود عمل مي‌کند ولي تنها در جاهائي مانند ايران است که هر نسل در زندگي خود چند بار شاهد فروريختن شهرها و روستاها بر سر مردم است و ديگر صدها و هزاران تلفات اگر به ده‌ها هزار نرسد مصيبتي معمولي شمرده مي‌شود.

   در اينجا با مشکل ديگري سر و کار داريم که جائي مرکزي در فرهنگ ما دارد و اصلاح و دگرگوني فرهنگ را مي‌بايد از آنجا پي‌‌گرفت؛ مشکل، روحيه و نظام ارزش‌هائي است که ايراني را قرباني طبيعت و تاريخ، هر دو، مي‌سازد. نگرش مذهبي ـ فولکلوريک ايراني قلب مسئله ماست: ديدن دست خدا يا نمايندگان و آيات بيشمار او که فولکلور مذهبي در طول سده‌ها ساخته است، در امور کوچک و بزرگ روزانه، و سپردن سرنوشت خود به مشيتي که هيچ کس نمي‌داند چيست. آغاز کردن از مشيت، و معني و جاي آن در زندگي روزانه، بدين ترتيب در خود نويدهاي بزرگي براي باززائي فرهنگي ما خواهد داشت. در اينجا به تفاوتي که برداشت اسلامي  در موضوع مشيت با برداشت يهودي ـ مسيحي دارد مي‌رسيم.

   در سنت يهودي ـ مسيحي، خداوند جهان هستي را در شش روز آفريد و روز هفتم به استراحت پرداخت. آن استراحتي بود که تا امروز کشيده است و همچنان خواهد کشيد. (يک شاعر فرانسوي، ژاک پره‌ور، از استراحت ديگري نيز خبر مي‌دهد، آنجا که مي‌پرسد خداوند پيش از آفرينش جهان چه مي‌کرد؟) اين نگرش به آفرينش و نقش پروردگار، جا براي برداشتي از مشيت خداوندي مي‌گذاشت که از سده دوازدهم به کار جوينده‌ترين ذهن‌ها آمد. خداوند در مشيت خود، جهان را بر پايه قوانين و اصولي ساخت که گردش خود را داشتند و ديگر ضرورتي به مداخله هر روزه او يا «نمايندگان» گوناگونش نمي‌بود. آفرينش در اين فرضيه يک پايه علمي دارد بدين معني که جهان هستي را مجموعه‌اي از علت و معلول‌ها مي‌داند؛ مشيت خداوندي ماشيني ساخته است و به گردش درآورده است که موتور خود را دارد و حرکتش بر طبق قوانيني است که ماشين را ساخته و موتور را راه انداخته است. آدميان مي‌توانند و در واقع مي‌بايد در خداشناسي خويش، به يافتن آن قوانين و رازهاي ماشين شگرفي که جهان هستي است همت گمارند؛ جستجوي علمي، نوعي فريضه ديني مي‌تواند به شمار رود. اين روحيه چند سده‌اي از سوي کليسا نيز تحمل مي‌شد که به ارسطو و فيزيک او و بطلميوس و ستاره‌شناسي او خرسند مي‌بود؛ تا کار به خود داستان آفرينش رسيد.

   در سنت اسلامي، مشيت خداوندي استراحت بر نمي‌دارد. به جاي آفريننده‌اي که جهان و گردش کارش را به پايان رسانيده است و ديگر تنها به نقش داور گناه و ثواب مردمان مي‌پردازد، خداوندي نشسته است که هم آفريننده و هم مدير است. گردش هر روزه جهان به اراده همه جا و هميشه حاضر او بستگي دارد. در سنت مسيحي ـ يهودي نيز انسان مي‌بايد هر روز در خرسندي خداوند بکوشد و در هر کار او اميد پاداش و بيم کيفر خداوندي حاضر است. بيشتر يهوديان و مسيحيان نيز مانند مسلمانان از خداوند در زندگي روزانه خود ياري مي‌جويند و به او توکل مي‌کنند (کرامول به جنگجويان پيوريتن يا پاکدين خود مي‌گفت باروت خود را خشک نگهداريد و به خداوند توکل کنيد.) ولي در حالي که آن استراحت روز هفتم، جوانه کنجکاوي علمي و ابتکار و مسئوليت فردي را در خود پرورش مي‌داد، خداوند خستگي‌ناپذير اسلام نه تنها اختيار هر لحظه زندگي آفريدگانش را بيرون از هر اصل و قانوني دارد بلکه بنا به تفسيرهائي که دامنه‌اش گشاده است، به گروه روزافزوني از همان آفريدگان نيز صفات شبه‌خداوندي داده است. اين آفريدگان ويژه حتا پس از «سر بسر شدن با هفت هزار سالگان» خيامي، در مشيت او انباز مي‌شوند. آنها مي‌توانند «حاجت بدهند؛» ناممکن را ممکن سازند و به کمترين تلاش: با يک زيارت که سياحت هم هست؛ با دست زدن به ضريح و بوسيدن درگاه؛ با گريستن يا خود را به گريستن زدن، با سفره‌هاي پر نقش و نگار انداختن؛ با هر چه يک فولکلور خردستيز در درازاي هزار و چهار صد سال به هم بافته است. مشيت خداوندي در اين معني، انتظار داشتن هر امر بيرون از منطق و خرد را جايز مي‌شمارد. منطق معجزه به جاي منطق علم مي‌نشيند. انسان لازم نيست به دنبال علت امور و اشيا، بيرون از خواست خدا و مقدسان، باشد.

   در جهان اسلامي نيز مدرسه‌ها و مراکز «علمي» بودند که مانند صومعه‌هاي مسيحي به نيازهاي انتلکتوئل مومنان پاسخ مي‌دادند ولي تصور خداوندي که لحظه‌اي از کار جهان، از گردش مهر و ماه گرفته تا خور و خواب پست‌ترين آفريدگان، فارغ نيست و برآمدن و فروبردن هر نفس به اراده اوست «و بر هر نفسي شکري واجب»، عرصه را بر انديشه و اراده آزاد انساني تنگ مي‌کرد. ذهن آزاده‌اي چون حافظ نيز در آن فضاي فرهنگي با زاهد ظاهرپرست هماوا مي‌شد که «در کارخانه‌اي که ره علم و عقل نيست / فهم ضعيف راي فضولي چرا کند؟» اگر دست‌کم در گوشه‌هائي از کليسا کساني مي‌توانستند دنبال اين پرسش بروند که خدا چرا و چگونه چيزي را مي‌خواهد، در سراسر جهان اسلامي پاسخ دشوار‌ترين مسائل را با يک کلمه اگر خدا بخواهد مي‌شد داد. آن ذهن‌هاي جوينده‌اي که سه چهار سده‌اي دنبال کار يونانيان را گرفتند و پيش بردند بزودي مغلوب سلطان‌محمودها و المتوکل‌‌بالله‌ها شدند زيرا کنجکاوي علمي آنان با مفهوم اسلامي مشيت در تضاد مي‌بود. مدرسه‌ها دژهاي ناداني ماندند و با گذاشتن عنوان علما بر آخوندها اصلا جائي براي علم نگذاشتند.

   علمائي که هر کنجکاوي علمي را مداخله در کار خدا مي‌شمردند کساني مانند رازي و ابن‌سينا را به ارتداد متهم مي‌کردند. اما در همان حال در صومعه‌هاي اروپائي، کشيشان و راهبان از سده دوازدهم که به رنسانس کوچک شهرت دارد به آزمايش‌هاي علمي پرداختند ــ درست از همان زمان که فقيهان از سني و شيعه قدرت آن را يافته بودند که راه را بر تفکر ببندند. پاپ بنديکت پانزدهم در سده دوازدهم به کشيشان فرمان داد که در صومعه‌ها گردآيند و به پژوهش درباره دين پردازند. (پاپ کنوني، بنديکت شانزدهم، با زمينه نيرومند انتلکتوئلي خود، لقبش را به همان مناسبت از او گرفته است.) در همان زمان نظام‌الملک به پايه‌گذاري نظاميه‌ها يا به اصطلاح دانشگاه‌هاي زمان فرمان داد. ولي اگر در صومعه‌هاي بيشمار، کشيشان مي‌توانستند لگام کنجکاوي را رها کنند نظاميه‌ها مراکز راست‌آئيني (ارتدکسي) و پرورشگاه متعصبان مذهبي گرديدند. کشيشان مسيحي از لحاظ نظري مشکلي در جستجوي رازهاي آفرينش نمي‌داشتند (با همه محکومت گاليله و سوزاندن جوردانو برونو که واپسين دفاع کليسا در برابر سيل جهانگير رنسانس بود.) آنها در جستجوي خود، راه را بر دانشمندان بعدي گشودند تا سده دوازدهم به رنسانس کشيد. از آن پس علم امروزي بود که هر روز ميدان مشيت خداوندي را تنگ‌تر مي‌کرد.

   از آنجا که ايمان و توسل به مشيت، نسبت مستقيم با ندانستن دارد (انسان به آنچه که فهميدني و دانستني است ايمان نمي‌آورد) مسلمانان هر چه در ناداني فرورفتند بيشتر عادت کردند همه چيز را از خداوند و پيامبر او، و در ميان شيعيان، تا کوچکترين امامزاده مجهول، و تازگي‌ها چاه، بخواهند. صوفيان که براي تعديل خشونت فقيهان آمده بودند «پير»هاي خود را بر فهرست دراز ارباب مشيت افزودند. مسلمان و بويژه شيعي در جهاني مي‌زيست که از ارواح مقدس صاحب کرامات و معجزات پر بود و نه نيازي به دانشمند و پژوهشگر مي‌گذاشت نه حتا به پزشگ. اگر کسي درمان مي‌يافت خدا خواسته بود و اگر فرمان مي‌يافت (مي‌مرد) باز خدا خواسته بود ــ اگر چه بيماريش را با خوردن داروي مناسب مي‌توانست درمان کند. اگر توسل به امامزاده يا خوردن آب دهان پير، يکي را به تصادف شفا مي‌داد خبر معجزه و کرامت همه جا مي‌پيچيد؛ اگر صد تن از آن درمان مي‌مردند که مي‌مردند هيچ کس به ترديد نمي‌افتاد زيرا خدا نخواسته بود.

   ما بيش از صد سالي است با علوم غربي که هيچ مشيتي در آن راه ندارد و اصلا هر پيش فرضي را از بوته صد آزمايش مي‌گذراند آشنائي يافته‌ايم. ديده‌ايم که غربيان بي هيچ نيازي به معجزات و ارباب مشيت گوناگون ما ــ از دختر نه ساله تا «پير»هاي برحسب سمت ــ هزاران برابر ما «حاجت مي‌گيرند» و باز ايراني معمولي انشاءالله و به اميد خدا از دهانش نمي‌افتد و اگر هم اندکي بخواهد به دانش و اراده انساني سهمي بدهد با اطمينان آخوند روبرو مي‌شود که امام زمان پشت و پناه اوست. خانه از خشت و آجر مي‌سازد و خاطرش آسوده است که امام غايب او را نگه خواهد داشت. ولي امام غايب چندبار مي‌بايد همچنان در وقت پيچاپيچ غايب بماند تا ايراني معمولي مثلا براي ساختن خانه به مهندس آگاه رجوع کند؟

***

   هيچ لازم نيست تا گفتگو از اصلاح و دگرگوني فرهنگ پيش آمد فرياد وااسلاما بردارند که مردم مسلمان‌اند و دست به مذهب نزنيد. آنچه حتما مي‌بايد به آن دست زد معني و جاي مشيت است. کسان آزادند که به مشيت خداوندي اعتقاد داشته باشند ولي لازم نيست برادر و خواهر و نبيره امام و معصوم و اصلا خود او و پيغمبر و هيچ آفريده ديگري را با خداوند انباز کنند. اين نمي‌شود که کساني صرفا به دليل خويشاوندي با کسي که در معجزآفريني خودش جاي هزار سخن است و پيش از همه خودش منکر هر معجزي شد، اختيار زندگي و مرگ، کاميابي و ناکامي، بيماري و بهبود، و رستگاري و محکوميت آن جهاني مردمان را سده‌ها پس از مرگشان در دست داشته باشند. تنها در چنين صورتي است که مي‌توان از مردم انتظار داشت مشيت را آنگونه ببينند که بزرگترين نابغه علمي سده بيستم مي‌ديد نه هر آخوند بيسواد در قم يا هر حوزه علمي ديگر. اينشتاين پس از عمري بررسي در فيزيک کيهاني، خدا را در قوانيني شناخت که بر صدها ميليارد کهکشان در يک جهان هستي cosmos رو به گسترش و بي‌پايان حکومت مي‌کنند. او آفريننده را در آفرينش مي‌يافت که مانند ماده و انرژي يکي هستند.

   مردمان مي‌توانند آنچه را که در جهان است و روي مي‌دهد از مشيت خداوندي ببينند. ولي نخست، اين مشيت چنانکه در جهان واقع مي‌بينيم از نظمي برخوردار است و تابع قوانيني است؛ و دوم، تنها با علم امروزي نه علم حوزه مي‌توان به اين مشيت و آن قوانين پي‌برد. سپردن خود به اراده خداوند حق هر کسي است؛ ولي کيست که بتواند اراده خداوند را بداند؟ از کجا معلوم که اراده خداوند در يک موقعيت معين بر چه قرار دارد؟  اينکه پس از رويدادن امري بگويند مقدر بود تفاوتي نمي‌کند. مهم آن است که مشيت خداوند را پيش از رويداد بدانند. دانشمندان غربي پاسخ درستي براي اين پرسش يافته‌اند. آنها با پي‌بردن به قوانين طبيعت، نام مذهبي‌اش مشيت خداوندي، مي‌دانند که مثلا اگر خانه‌ها را از آجر و تيرآهن بسازند و در نقاط حساسي محکم کاري کنند با ده پانزده درصد هزينه اضافي مي‌توان ساختمان‌هائي ساخت که شش و هفت درجه ريشتر را نيز تاب آورند. مذهبي‌هايشان مي‌توانند بگويند خداوند چنين مشيت کرده است که با بتون آرمه به شرطي که اندازه‌هايش درست باشد و زمان لازم براي جا افتادن به آن بدهند مي‌توان آسمانخراش‌هائي ساخت که زمين‌لرزه آنها را نه ويران، بلکه جابجا مي‌کند. مهندسان در ساختمان‌هاي بلند از بوته‌هاي بامبو و گرهگاه‌هاي منظم ساقه آن تقليد کردند که براي مذهبيان در حکم تقليد از آفرينش خداوندي است. اين برداشت از مشيت را مي‌توان به هزار گوشه زندگي کشانيد که کوتاه‌انديش‌ترين متعصبان مذهبي نيز هر روز در عمل بدان برمي‌خورند و برايشان عادي شده است ــ هر کدام پس از مقاومت‌هاي سخت مذهب.

   باز گفتاوردي از حافظ (مگر مي‌شود با ايراني به زبان خودش سخن گفت و از حافظ بويژه، نياورد؟) که در بيان بي‌اختياري انسان مي‌گفت «من اگر خارم اگر گل چمن‌آرائي هست / که ز هر دست که مي‌پروردم مي‌رويم». گيريم که اين درست. اما از کجا چمن‌آرا به جاي خاري که هست گلي که مي‌تواند باشد نخواسته است؟ از کجا نخواهد که گل، خود را بهتر کند؟ خار و گل تا به آنجا برسند از مراحل دراز مي‌گذرند و در همه آن مراحل مي‌توانند عوض شوند. (دانش تازه بيوشيمي در همين کار است.) اگر ايراني، اختيار و خواست چمن‌آرا را در بي‌نهايتي آن تعبير کند نه در بي‌همتي خودش، ديگر به زيستن صد سال و هزار سال در گودال‌هاي تاريخ، در کنار مردم شوربخت ديگري که هشياري و چالاکي او را نيز از خود نشان نداده‌اند، تن در نخواهد داد.

   يک نگاه ساده به گوناگوني بيکرانه طبيعت نشان مي‌دهد که مشيت يا قانون طبيعت، نامش را هر چه بگذارند، دوستي و دشمني نمي‌شناسد؛ کمترين اعتنائي به تصورات، همچنانکه نيازهاي ما، ندارد و از وجود ما نيز بيخبر است. اين ما بوده‌ايم که خود را با طبيعت سازگار کرده‌ايم، و با شناختن قوانينش از بالاي درختان به ايستگاه فضائي منزل برده‌ايم و از کنج غار تاريک به ماه تابنده پاي نهاده‌ايم. اکثريتي از مردم جهان، مشيت را در کوتاهي دست و تنگي افق خود تعبير کرده‌اند و هر روز در پارگين فرهنگي و سياسي خود فروتر مي‌روند. يک دو هزار ميليون تني ديگر مشيت را، چه به همان نام، چه به نام قانون طبيعت، مانند تندبادي پشت کشتي پيشرفت خود گذاشته‌اند و از دل کهکشان تا دل ذره را کاويده‌اند و نيروهاي جهان هستي را به خدمت خود درمي‌آورند. آيا مي‌توان تصور کرد که مشيت خداوندي بر بدبختي آنان و کامروائي اينان قرار گرفته باشد؟

   اما از اين نيز مي‌بايد فراتر رفت. اصلا مشيت خداوندي را با کردارها و سرگذشت‌هاي حقير ما چه کار است؟ براي آفريننده‌اي که در هر گوشه جهان هستي‌اش در هر لحظه کهکشان‌ها مي‌زايند و مي‌ميرند و شصت و پنج ميليون سال پيش، از نابودي دايناسورها که بزرگترين موجوداتي بودند که کره ما به خود ديده است خم به ابرو نياورد زندگي اين و مرگ آن چه اهميت دارد؟ انسان مشيت‌انديش که خويشتن را بدينگونه در مرکز جهان هستي مي‌گذارد بيهوده  ذره خود را آفتاب مي‌شمرد. خيام، جاي او را در کارگاه آفرينش بهتر بيان کرده است: «آمد مگسي پديد و ناپيدا شد.» و حافظ، همان حافظ، اين‌بار مي‌گفت “فرشته‌اي که وکيل است بر خزائن باد / چه غم خورد که بميرد چراغ پير زني“. خدا را اينگونه مسئول هر بدبختي و نامرادي و بيعدالتي شناختن به سود خداپرستان هم نيست. ذهن سرسري مي‌تواند خود را راضي کند که حکمت خداوندي است. ولي همه ذهن‌ها سرسري نيستند. کسي هم پيدا مي‌شود و همه فتنه‌ها را از چنان تعبيري از خداوند مي‌داند و از «ريگي که به کفش اوست» گله مي‌کند.

   در نيمه سده هژدهم در ليسبون که ثروتمندترين شهر آن روزگار بود زلزله‌اي افتاد و آنها که از زمين‌لرزه جان بدر برده بودند، به کرانه اقيانوس پناه بردند ولي آب‌لرزه‌اي  tsunamiکه پس از آن آمد بسياري از بازماندگان را نيز به کام خود کشيد. تکان سختي که اين بيرحمي مشيت به جريان روشنفکري اروپاي سده هژدهم داد يکي از عوامل جنبش روشنگري بود. کشيشان در برابر آن بيرحمي توضيح‌ناپذير چه مي‌توانستند بگويند؟ توده اروپائي از آن زمان اندک اندک عادت کرد پاسخ را نه در رحمت خداوندي بلکه در خرد نقاد بجويد. زندگي در اين جهان سراسر رنج بود و تنها علم مي‌توانست به ياري بيايد. اين تصادفي نيست که سده هژدهم “پويش خوشبختي“ را حق انسان، حق همه آدمي‌زادگان، دانست؛ و “بيشترين خوشبختي براي بيشترين مردمان“ را اعلام داشت. خوشبختي، ديگر بستگي به لطف نيروهاي ماوراء طبيعي نمي‌داشت. انساني که، روزافزون، اختيار خود و طبيعت را به دست مي‌گرفت مي‌توانست زندگاني سراسر خوشبختي را تصور کند. (چنان واکنشي در “اچه“ ــ سوماترا ــ ي مسلمان، پس از آب‌لرزه 2004 آرزوي نزديک به محال است.)

   کساني که بر هر فرورفتن يا برآمدن نفس،  شکري واجب مي‌دانند و البته اگر به نفس تنگي افتادند شکرگزاري و خود خدا را نيز فراموش مي‌کنند مي‌توانند «نصيب شدن ماهي دريا را بر مرغ هوا» نشان «بخشندگي و بنده‌نوازي» بگيرند و به آساني سهم ماهي دريا را در اين بخشندگي و بنده‌نوازي، آنگاه که در شکنجه درد و هراس مرگ زير پنجه مرغ تکان مي‌خورد، فراموش کنند. وارد کردن ملاحظات اخلاقي در امور طبيعي که کور و کرند از اين پراکنده‌گوئي‌ها و ضد و نقيض‌ها فراوان مي‌آورد. اگر حکمت يا بخشندگي و بنده‌نوازي خداوند در حد بندگان ناچيز خود اوست و همان منطق دلخواسته arbitrary و بي سروته آنها بر رفتارش فرمان مي‌راند، پس آن دستي که پنج ميليارد سال است هر سال  درست در سر ثانيه، بهار را بر نيمکره شمالي و خزان را بر نيمکره جنوبي زمين مي‌آورد کدام است؟ اگر خداي همه‌دان همه‌بين همه‌توان، اينگونه هوسکارانه با جهانيان رفتار مي‌کند و هر لحظه هزاران ميليارد تصميم ضد و نقيض و عموما بيرحمانه و ناعادلانه درباره آنها مي‌گيرد (البته در ميان شيعيان نظر‌کرده‌اش بيشتر با همکاري مقدسان بيشمار) پس آنکس که گفت «و انسان خدا را آفريد» بيشتر حق دارد. چنان خدائي براي اينشتاين‌هاي جهان نيست و در خور همين موجودات بي‌اساس سرسري است که هزار هزار قرباني بيماري‌ها يا سانحه‌ها يا انقلاب‌هائي مي‌شوند که مردمان هوشمند جهان در برابرشان مصونيت يافته‌اند.

   کسي با خداشناسي ايراني، اگر بخواهد و با آن آسوده‌تر باشد، مشکلي ندارد. ولي در خداشناسي نيز مي‌توان پيشرفته و واپسمانده بود. اگر ايراني مسلمان، خود را از ناباوران برتر مي‌داند چرا در برابر خداشناساني که خداوند را تا سطح خود پائين نمي‌کشند احساس فروتري نمي‌کند؟ اگر خداوند يکي است و همه به يکسان بندگان اويند چرا نبايد ايراني نيز فرمانرواي طبيعتي باشد که آن را شاهکار آفرينش مي‌شمارد؟ در غرب همان خداوند و همان مشيت را به عنوان راهنما و انگيزه براي شناخت هر چه گسترده‌تر و ژرف‌تر طبيعتي که خود جزئي از آن هستند شمردند و از يک پيشرفت به پيشرفت ديگر رسيدند. آنها تقدير الهي را نه در «رضا به داده دادن» بلکه گره از رازهاي طبيعت گشودن تعبير کردند و «در اختيار را بر من و تو»ها هر چه بيشتر گشادند. در آن جامعه‌ها مردم بر رويهم کمتر يا بيشتر از جامعه‌هاي واپسمانده، مذهبي نيستند و مانند همه مردمان در هر جا با مذهب آنگونه که مي‌خواهند رفتار مي‌کنند. تفاوت در برداشت و تعبير است. ما مي‌بايد به جاي اصلاح مذهبي در پي اصلاح نگرش خود به مذهب باشيم. اصلاح مذهبي سپري شده است و در شرايط جامعه‌هاي اسلامي اصلا ممکن نبوده است. تجديدنظر در مفهوم مذهب و مشيت خداوندي براي همه مومنان امکان دارد.