«

»

Print this نوشته

از جنگل هابسی به موزائیک چندگرا

 

 

فصل نهم

                     از جنگل هابسی به موزائیک چندگرا

   تا چند سال پیش در تئوری‌های توسعه سهم دگرگونی‌های اقتصادی بسیار دست بالا گرفته می‌شد. فرض بر این بود که با سرمایه‌گزاری (از هر منبع) و بالابردن سطح زندگی، جامعه‌ها از زمین کنده می‌شوند و توانائی توسعه خودبخود پیدا می‌کنند. این تئوری‌ها بویژه در افریقا در آزمایش پنجاه ساله همه جا به شکست انجامیده است. کشورهای افریقائی بیشترین دریافت‌کنندگان کمک‌های خارجی، پس از فلسطین ــ که خود نمونه دیگری از شکست رویکرد صرف اقتصادی است ــ بوده‌اند و بسیاری از آنها منابع طبیعی قابل ملاحظه داشته‌اند. ولی جز چند مورد استثنائی، گذشته از آغازگاه خود که در بسیاری جامعه‌ها نویدبخش بود، به بن‌بست رسیده‌اند و قاره افریقا بر رویهم بدترین صحنه تراژدی بشری است.

   آفریقائیان و چپگرایان توضیح این پدیده را در تاکید بر نقش استعمار خلاصه می‌کنند و درهای اصلاح و بهبود را می‌بندند ــ استعمار دویست ساله را چه می‌توان کرد؟ ولی در جاهای دیگری به جای پوزشگری و توجیه وضع موجود به اندیشه دگرگونی و بازاندیشی افتادند و از مرده‌ریگ استعمار و سنت و دیکتاتوری، که سرگذشت همه واپسماندگان جهان سومی است به پویائی ببرهای آسیائی و شکوفائی جامعه‌های دیگر در امریکای لاتین و همان استثناها در افریقا رسیدند. اکنون روشن شده است که پیش‌فرض انسان به عنوان جوینده سود شخصی، در میدان سیاست، همچنانکه پهنه جنگ، یعنی در فراگیرترین عرصه‌های مجاهده بشری، کار نمی‌کند. آدمیان بیش از سود شخصی روشنرایانه، که نقطه مرکزی اقتصاد سیاسی آدام اسمیت بود، زیر تاثیرات فرهنگی خانواده و گروه رفتار می‌کنند.

   در نمونه‌های کامیاب توسعه در سده بیستم ما همان روند ژاپن سده نوزدهم را می‌بینیم: اولویت دادن به جهان‌بینی، به دگرگونی در فرهنگ، به دور انداختن سنت‌ها و ارزش‌های دست‌وپاگیر. در ایران، ما خود یکی از بدترین نمونه‌های پیروزی فرهنگ بر اقتصاد را داشتیم. درست در هنگامی که اقتصاد ایران از زمین کنده می‌شد فرهنگ، ما را بر زمین زد. انقلاب اسلامی از هر گوشه‌ای به آن بنگرند نمونه زننده‌ای از نشناختن سود شخصی است. در آن شکست ملی، که قادسیه دومی بود، نشناختن سود شخصی بزرگ‌ترین سهم را داشت، وگرنه هم نظام پیشین می‌توانست به جای خالی کردن میدان بایستد و خود را اصلاح کند و هم، اگر بر برداشتنش اصرار داشتند لازم نمی‌بود چنین هیئت بیزاری‌آوری را جانشینش کنند.

   ولی سود شخصی مانند هرچه دیگر که در تصور انسان بیاید می‌تواند معنی‌های گوناگون بیابد. آدام اسمیت در آغاز عصر روشنرائی در بریتانیای سده هژدهم برای نخستین‌بار اصطلاح سود شخصی روشنرایانه enlightened را سکه زد که دست ناپیدای بازار را برای برقراری تعادل میان عرضه و تقاضا، و برطرف کردن کمبود که موضوع اقتصاد است، به کار می‌اندازد. او به درستی دیده بود که بیشتر مردمان در بیشتر زمان‌ها در واقع دنبال سود شخصی خود نبوده و نیستند و در جستجوی سود، به خود و انسانیت بزرگ‌تر زیان زده‌اند و می‌زنند. تاریخ جهان در بخش بزرگتر خود تاریخ فاجعه و تراژدی است که آدمیان بر خود روا داشته و پسندیده‌اند. شناختن سود شخصی روشنرایانه درجه معینی از شعور ــ آن دانائی که مولوی و سعدی می‌گفتند؛ دست‌کم همان عقل سلیم و common sense مشهور انگلیسی ــ و آگاهی، می‌خواهد که تنها تمدن غربی توانسته است در گسترده‌ترین سطح ــ تا کنون ــ فراهم آورد. این بریتانیای آدام ‌اسمیت بود که پیشاهنگ انقلاب صنعتی گردید.

   شعور برخلاف آنچه در نگاه اول می‌نماید لزوما نسبتی با دانش ندارد. برعکس دانش می‌تواند سلاح ویرانگری در دست بی‌شعوری شود. روشنگری فرانسوی و رومانتیسم آلمانی و مارکسیسم روسی و چینی و خمرسرخ در دست روشنفکران و دانشمندان به پاره‌ای فاجعه‌های بزرگ نیز انجامیدند. دانش می‌باید با «دانائی» منظور مولوی همراه شود تا بدتر از تیغ در کف زنگی مست نباشد. آن ترکیب دانش و دانائی، که آدام اسمیت بدان سود شخصی روشنرایانه نام داد و آسان‌فهم‌ترش کرد، نایاب‌ترین کالا در ایران سال انقلاب بود (از دانش هم چندان سخنی نمی‌شد گفت). اکنون اگر ما می‌پذیریم که انقلاب کار درستی نبود (در نرم‌ترین زبانی که بتوان به کار برد) و ندانستن سود شخصی روشنرایانه بود که روشن‌ترین و پیشروترین عناصر جامعه ایرانی را رمه‌وار به دنبال گرگ اسلام سیاسی انداخت؛ و گروه فرمانروائی را که همه‌چیز در اختیار داشت به دریوزگی تسلیمی افکند که آن را هم دریغ کردند، شاید آسان‌تر بتوانیم به این نتیجه برسیم که شناختن سود شخصی هر گروه ما در چیست؟ سود شخصی روشنرایانه از نقطه‌ای آغاز می‌شود که از گنجایش روان ایرانی در بیشتر این دوران بیرون بوده است (وارد گذشته‌های دورتر لازم نیست بشویم) و آن فرارفتن از مفهوم تنگ‌تر «خود،» و در واقع بزرگ‌تر کردن خود است. سود شخصی روشنرایانه در برابر سود شخصی، گرهگاه ملی ماست و می‌باید نخست آن را بگشائیم.

   رویکرد تا کنون ما بن‌بست گذشته را درازتر می‌کند زیرا هر کس دنبال سود خودش است.  اکنون می‌توان سود خود را در بیرون رفتن از بن‌بست جستجو کرد ــ به زبان دیگر سودجوئی روشنرایانه. هر کس حق دارد و باید دنبال سود خودش باشد ولی سودهای شخصی همه یا دست‌کم اکثریتی می‌تواند در یک‌جا به هم برسد، در همان جا که «خود»  بزرگ‌تر می‌شود. داشتن دشمن مشترک به این فرایند کمک می‌کند ولی بس نیست. دشمن مشترک نمی‌تواند دشمنی‌های متقابل را از میان ببرد. حتا سود مشترک نیز کفایت نمی‌کند و سودبرندگان یکدیگر را بر سر گوسفند قربانی پاره می‌کنند. نیاز به دشمن مشترک و سود مشترک داشتن هنوز در قلمرو سود شخصی قرار دارد که نابسندگی آن برای پیشرفت و بهروزی افراد و گروه‌ها و جامعه بطور کلی در همین انقلاب اسلامی آشکار شد. هر کس دنبال سود خود رفت و در برابر دشمن مشترک و به امید رسیدن به غنیمتی که در دسترس بود، خود را بازیچه آخوند کرد. تنها با نگرش اصولی می‌توان به چنان شعور یا دانائی رسید که سودهای شخصی گوناگون و گاه متضاد را همگرا کند. این نگرش اصولی در شرایط ما به معنی بازسازی ایران به صورت جامعه‌ای است که همه در آن حقوق برابر داشته باشند. سود همه ما در داشتن یک نظام دمکراتیک بر پایه حقوق بشر است.

   تجربه گذشته، تا هر جا برویم، نشان داده است که هیچ گروه و گرایشی نمی‌تواند حقوق استثنائی داشته باشد و اگر هم چند گاهی بتواند، به بهای پیشرفت و بهروزی جامعه و شکست نهائی خودش خواهد بود. درسی که از دمکراسی‌های غربی ــ که مارکسیست‌های سرسخت نیز تنها در آنها جا خوش می‌کنند ــ می‌توان گرفت آن است که جز فراهم کردن زمینه رقابت آزاد و با حقوق برابر برای همه افراد و گرایش‌ها راهی نیست. هر چه رقابت آزادتر و حقوق برابرتر باشد افراد و گروه‌های بیشتری به سود شخصی بیشتری خواهند رسید. در رقابت، کسانی حتما خواهند باخت ولی سرنوشتشان از عموم برندگان انقلاب بهتر خواهد بود. سرنوشت ملت نیز بهتر خواهد بود. معنی سود شخصی روشنرایانه آدام اسمیت (که اندیشه‌هایش در کنار دیوید هیوم و همراه با کانت بهترین دستاورد انتلکتوئل سده هژدهم به شمار می‌رود) همین است. اگر هم صد در صد به سود یکایک ما نباشد که در هیچ موقعیتی امکان‌پذیر نیست، دست‌کم به سود جامعه تمام شود؛ زندگی و آزادی و «پویش خوشبختی» را نیز از ما نگیرد.

***

   آشتی دادن سود شخصی با سود شخصی روشنرایانه، که با ورود در قلمرو اصولی دست می‌دهد، برای ما ایرانیان و همه ملت‌های مانند ما که تاریخشان را جنگ‌های داخلی، با هر وسیله، پر کرده است نخست به معنی گذاشتن گذشته در جایش است. گذشته را از یاد نباید برد و از آن نباید گذشت ولی نام گذشته روی آن است. گذشته، امروز و آینده نیست. مفهومش این است که دگرگونی‌هائی در اوضاع و احوال روی می‌دهند و بسیار چیزها را همان گونه که بوده‌اند نمی‌گذارند. خود گذشته‌ها نیز از چنین دگرگونی‌هائی پدید آمدند و هر چه مردمان با گذشته رفتار سزاوار آن را کردند بیشتر راه را بر دگرگونی‌ها گشودند. بهترین رفتار با گذشته بهره گرفتن از آن برای اکنون و آینده است. انسان واپسمانده هم به نظر خودش از گذشته بهره می‌گیرد، ولی این بهره‌گیری را با امتداد دادن گذشته به اوضاع و احوالی که چیز دیگری می‌خواهد انجام می‌دهد و خودش را در واپسماندگی فروتر می‌برد.

   مفهوم عملی رفتار سزاوار با گذشته آن است که باورها و دوستی و دشمنی‌ها ابدی نیستند و دورانی دارند. باز در اینجا نگرش اصولی به یاری می‌آید؛ اگر کسانی به نادرستی باورهای پیشین خود پی‌برده‌اند؛ یا دیگر با هم مشکل اصولی ندارند سود شخصی روشنرایانه‌شان همگرا می‌شود ــ هر چه هم اختلاف اصولی‌شان در گذشته تند بوده باشد. البته روان‌هائی هستند که نمی‌توانند بی دشمنی‌های تند، بی کینه‌های سخت به سر برند. با آنها که اقلیتی در میان ما هستند کاری نمی‌توان کرد. روی سخن با ایرانیانی است که اگر از نسل پیش از انقلاب‌اند می‌باید به کمترینه‌ای از فروتنی رسیده باشند که تفاهم را ممکن می‌سازد و اگر اکثریت جمعیت ایران‌اند بیش از بار تجربه‌های ناپسند گذشته در زیر سنگینی واقعیت‌های تحمل‌ناپذیر اکنون خم شده‌اند.

   اینکه کسی در گذشته چه ایستارهائی (مواضع) گرفته در تعیین نظر مردم به او و جای سیاسی اکنون و آینده‌اش بسیار مهم است. ولی او را به‌خودی‌خود دوست و دشمن مردم نمی‌سازد و از فرایند سیاسی در بافتار پیکار ما بیرون نمی‌برد. زیرا نباید فراموش کنیم که پیکار کنونی ما نه برای پاک کردن حساب‌های گذشته است نه صرفا دشمنی با جمهوری اسلامی. ما می‌خواهیم در ایرانی زندگی کنیم که برای همه ایرانیان جا داشته باشد و به همه حقوق برابر ببخشد، و در آینده‌ای که امید است به جهان آرزوها نکشد، فرصت برابر بدهد. اگر از همین مرحله دست به پاکسازی بزنیم که همان و همین خواهد بود ــ باز سود شخصی کم ‌شعورانه. با روحیه پاکسازی، پیروزی‌مان بر جمهوری اسلامی نیز به شوربختی دیگری خواهد انجامید، و همچنان جنگ داخلی با هر وسیله. منظور از پاکسازی در شرایط  دوری از قدرت که کسی دستش به بیشتر نمی‌رسد همین کنار گذاشتن‌هاست؛ کسان را به سبب نامی که رویشان می‌نهند نه آنچه می‌گویند و مهم‌تر از آن، می‌کنند، ندیده انگاشتن؛ از سوی آنها اندیشیدن؛ رفتار جذامی با دگراندیش و غیرخودی کردن.

   جمهوری اسلامی هرچه باشد حکومت آسانی برای سرنگون کردن نیست. بسیج نیروئی که بتواند آن را در یک خیزش ناگهانی همگانی یا فرایند تدریجی دگرگونی به زیر بکشد کار بسیار جدی در همه زمینه‌ها می‌خواهد. چنان نیروئی نمی‌تواند یکپارچه باشد. جامعه ما پس از صد سالی کشاکش و دشمنی که بویژه در پنجاه ساله اخیرش تا وحشیگری رفته، طیف گیج‌کننده‌ای از مکتب‌ها و گرایش‌ها و منافع است. برخوردها به اندازه‌ای تند و میدان اختلافات به اندازه‌ای فراخ است که هیچ نیروئی از یکپارچه‌کردن‌شان بر نخواهد آمد. حتا جمهوری اسلامی با ترکیب فرهمندی بی‌مانند، که نه هرگز تکرار خواهد شد و نه هرگز می‌باید گذاشت تکرار شود، و فشار و خشونت بی‌کران، نتوانست جز اندک زمانی جامعه سیاسی ایران را که همچنان یک جنگل “هابس“ی است ــ “انسان، گرگ انسان“ ــ مبتلای وحدت کلمه خود کند. هیچ نیروئی را، در افق دوردست نیز، نمی‌توان دید که بتواند از این جنگل، باغ عدن به ‌در آورد؛ و اصلا باغ عدنی در کار نیست و هر جا خواستند آن را بسازند به “گولاگ“ رسیدند ــ از نوع کمونیستی‌اش گرفته تا نوع اسلامی آن.

   از اینجاست که هدف مبارزه ما با خود مبارزه یکی می‌شود. برداشتن جمهوری اسلامی به منظور و مستلزم درآوردن این جنگل “هابسی“ به یک موزائیک چندگراست pluralistic ، که متمدنانه‌ترین و کارآمدترین صورت‌بندی سیاست و اجتماع است. در چنان موزائیکی تکه‌ها به یک اندازه و صورت نمی‌مانند و تصویر همواره در حرکت است ولی تکه‌ها در کنارهم‌اند و یکدیگر، و سرانجام، سراسر تصویر را ویران نمی‌کنند. تلاش برای رسیدن به این اندازة پیشرفت هم اکنون در ایران به رغم سرکوبگری و در بیرون به رغم آزادی آغاز شده است، و هر دو جای امیدواری دارد. نه زدن و بستن و کشتن‌های درون می‌تواند جلوش را بگیرد، نه دست بازی که در بیرون می‌تواند از “آزادی“اش استفاده و هر چه را بخواهد ویران کند.

   رسیدن به پاره‌ای توافق‌های اصولی و یک طرح کلی برای دمکراسی در ایران برای بسیاری از سیاستگران و روشنفکران در درون و بیرون هر روز ضروری‌تر جلوه می‌کند. از سوئی نیروهای سیاسی در گوناگونی و تفاوت‌های خود که تا دشمنی می‌کشد نمی‌توانند هم با جمهوری اسلامی و هم با یکدیگر بجنگند؛ و از سوئی برداشتن یک جنگل و گذاشتن جنگلی دیگر به جای آن، هدف مبارزه نمی‌تواند باشد ــ مگر آنکه همچنان در جهان وحشیانه خود به سر ببریم و قدرت را تنها غایت سیاست بدانیم. اگر آرمان سیاست علاوه بر هدف قدرت یافتن، آن است که آدمیان به بالاترین درجه فضیلت که در توانائی آنهاست برسند، به این معنی که بیشتر به یاری فضیلت‌های خود پیش بروند تا به یاری معایب خود، چنانکه در جهان سوم اسلامی و خاورمیانه‌ای ما بوده است؛ و اگر قدرت نه هدفی به خودی خود بلکه وسیله‌ای برای ساختن چنان جامعه‌ای شمرده شود، آنگاه نمی‌توانیم مسئله را صرفا در برداشتن جمهوری اسلامی یا موقعیت خودمان در برابر آن ببینیم. از ما و جمهوری اسلامی مهم‌تر نیز اموری هست.

   برای آنکه به چنین مرحله‌ای برسیم که بتوانیم از امکان همگرائی پاره‌ای نیروهای سیاسی و نمایندگان‌شان سخن بگوئیم بسیار، و بیش از اندازه، انتظار کشیده‌ایم. هرچه زودتر می‌شد، فرصت‌های کمتری از دست می‌رفت. اکنون که زمان بر ما و جمهوری اسلامی هر دو پیشی می‌گیرد ــ ما از هر دو سو، گودالی را که میان‌مان افتاده است هر روز با پیکرهای در کفن پیچیده پر می‌کنیم و جمهوری اسلامی با دست‌های به خون آغشته، گودال خودش را ژرف‌تر می‌کند ــ می‌توانیم از آخرین فرصت‌هائی که مانده است برای عادی کردن سیاست در ایران بهره گیریم. گودالی که ما را از هم جدا می‌کند ناچار پر می‌شود و توده ده‌ها میلیونی جوانانی که بی‌خبر از عوالم ما به اکنون و آینده‌شان می‌اندیشند از روی آن خواهند گذشت. چه بهتر که خودمان، بازمانده نسل‌هائی که پنجاه سال گذشته را بیشتر به باد دادند، از آن بگذریم و در یک فضای عادی سیاسی که پر از اختلاف و کشاکش و موافقت نکردن و موافقت کردن بر موافقت نکردن است، در فضائی که با اینهمه همکاری را در جاهای اساسی میسر می‌سازد، برای بازسازی ایران با هم در حدودی کار کنیم.

***

   برای در حدودی با هم کار کردن بیش از نزدیک گردانیدن برنامه‌های سیاسی می‌باید در اندیشه نیرومند کردن سیستم مصونیت نظام سیاسی بود که از هر سو دست تطاول بر آن دراز خواهد بود. سیستم مصونیت به معنی همرائی بر سر دفاع از ارزش‌ها و عملکردهای دمکراتیک پیکره سیاسی body politics و به ویژه طبقه سیاسی ــ سیاستگران و روشنفکران ــ است. این همرائی اگر تنها در سخن باشد اثر چندان نخواهد داشت. در انقلاب اسلامی، آزادی از زبان‌ها نمی‌افتاد ولی هر گروه “آزادیخواه“ آماده بود با خمینی بر ضد “آزادیخواهان“ دیگر معامله کند و “آزادیخواهان“ اگر هم خود به عوامفریبی دامن نمی‌زدند از سوار شدن بر موج آن پرهیزی نمی‌داشتند. همرائی در اینجا به معنی تعهدی به پیشبرد جامعه است که دشمنی و کینه‌جوئی و پشت کردن به اصول را از اختلاف نظر جدا می‌کند؛ و به افراد توانائی آن را می‌دهد که سود کوتاه‌مدت را فدای منافع درازمدت کنند. کسانی که برای همرائی با دیگران از آنها، پشت کردن به عقایدشان را شرط می‌گذارند ــ حتا اگر در اصول با آنان مشکلی نداشته باشند ــ برای خود امتیازی قائل هستند که معلوم نیست چه کسی به آنها داده است.

   در طبقه سیاسی ایران در بیرون مسئله اصلی، احساسات ناموافق پردامنه‌ای است که بر عموم دست‌درکاران چیره است. این احساسات رویهم‌رفته جنبه شخصی ندارد؛ یک بددلی antipathy متقابل گروه‌ها و کسانی است که هر کدام دیگری را گناهکار می‌دانند. نگرش یک‌سویه به تاریخ همروزگار ایران و تکرار کلیشه‌ها به جای آزاداندیشی، فضائی شبه‌مذهبی در سیاست پدید آورده است. امتیازی که بدان اشاره شد از این رویکردها برمی‌خیزد. جماعتی در دیگران به چشم گناهکارانی می‌نگرند که با اعتراف و توبه می‌باید به دامن پاک آنها باز گردند. نیاز به آشتی با تاریخ و ملی کردن تاریخ همروزگار ما و“بخشودگی (عفو) متقابل عمومی“ که این نویسنده از دو سالی پس از انقلاب در “دیروز و فردا“ بر آن اصرار ورزیده است از اینجاست. چنین رویکردی نه تنها یک نسل روشنفکران و سیاستگران ایران را از پیکار مشترک برای پیشبردن ایران و رساندنش به جای بلند شایسته خود بازداشته، بلکه سراسر اشتباه بوده است. نه “گناهکاران“ همه چنانند که تصویر می‌کنند نه دامن‌ها همه چنان پاک است.

   در کنار گره پادشاهی و جمهوری، این یک گره دیگر است که نمی‌گذارد اینهمه استعداد و میهن‌دوستی برای آزادی و بازسازی ایران به کار افتد. سه دهه، آن‌هم سه دهه جمهوری اسلامی، برای مرور زمان هر گناهی می‌باید بس باشد. این زنان و مردان هوشمند و حساس که عمری را در امر عمومی صرف کرده‌اند آیا هنوز نباید یکدیگر را مشمول چنین مرور زمانی بشمارند و دست از کوبیدن یکدیگر با استخوان‌های مردگان بردارند؟ خیال می‌کنند زمان جاودان با آنهاست؟ مایه شگفتی است که اینهمه سال تکرار همان سخنان، خستگی نیاورده است و بی‌اثری دهه‌ها به کندوکاوی در روان‌ها راه نبرده است. “ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول؟“

***

   ما لازم نیست در ایران به جمعیتی اشاره کنیم که بستگی ویژه عاطفی با گذشته ندارد؛ می‌خواهد با آن آشنا شود و آن را دریابد و از آن درس بگیرد ولی در گذشته نمی‌زید. در بیرون نیز هر کس بتواند از محافل خودمانی بیرون بیاید این آمادگی برای فراتر رفتن از جهان تنگ تجربه‌های گذشته، و آزمودن اندیشه‌های تازه را حتا در نسل انقلاب اسلامی می‌بیند. روان‌های گشاده و دلاوری به فراوانی دارند خود را به موج تازه روشنگریenlightenment  در سیاست ایران می‌سپرند. پایان یافتن ایدئولوژی و فروگذاشتن زنجیر مذهب از دست‌وپای اندیشه به بسیاری ذهن‌های بازتر کمک کرده است که نه تاریخ ایران را میدان نبرد تاریکی و روشنائی به شمارند نه سیاست ایران را میدان یک جنگ صلیبی بر سر نشانه‌ها و نمادها. اکنون و آینده دارد جای هر چه بزرگ‌تری در گفتمان سیاسی می‌یابد: چگونه می‌توان به یک جامعه دربرگیرنده که هیچ‌ کس در آن غیرخودی نباشد رسید؟ چگونه می‌توان اندکی سیاست را از پاتولوژی، زبان سیاسی را از دشنام، و عمل سیاسی را از فریبکاری پاک‌تر کرد؟ سطح بحث سیاسی را چگونه می‌توان بالاتر برد و دست‌کم در بیرون به پای سرمشق‌هائی که به این فراوانی در دسترس ماست رسانید؟

   هر کس ژرفای دگرگونی را که در paradigm، سرمشق آرمانی و ارزشگزار، ایرانیان پیدا شده در نیابد در احتضار سیاسی است، هر چه هم به روی خودش نیاورد. ایرانیان از شعارها و کشمکش‌های گذشته خسته‌اند و دنبال آرمان‌ها و ایده‌ها و روحیه‌ها و راهکارهای تازه می‌گردند. بت‌های پیشین از روئین و گلین می‌شکنند و حداکثر، تصاویری بر دیوارهای تالار نامداران می‌شوند و در پرتو پژوهش‌های آزادتر و فراوان‌تر، هر کس می‌تواند قضاوت خود را درباره‌شان داشته باشد. ولی زمان همه آنها گذشته است. ملت ما توانائی آن را می‌یابد که از قهرمانان خود نیز در گذرد. درماندگان یا سودجویانی می‌کوشند بت‌های تازه‌ای بسازند ولی در سنگلاخ زمانه سخت‌گیرتر کنونی به جائی نمی‌رسند.

   قدرت فکری در جامعه ایرانی، برخلاف دوران انقلاب اسلامی، دیگر در پائین‌ترین عناصر اجتماعی (پائین‌ترین از نظر فرهنگی) نیست. زمانی بود که شاگرد حجره‌ها و طلبه‌ها و اوباش محل از تکیه‌ها و حسینیه‌ها جنبش فکری را رهبری می‌کردند و روشنفکران فرصت‌طلب و میان‌تهی و توده‌های ساده‌لوح را دنبال خود می‌کشیدند. توسل به خام‌ترین عواطف مذهبی و شبه‌مذهبی ــ که در پیشواپرستان و شمایل‌سازان گوناگون هنوز می‌توان دید ــ نیرومندترین سلاح آنها بود و چیز بیشتری هم نیاموخته بودند. امروز در ایران رهبری به دست روشنفکران (از دانشجو و نویسنده و روزنامه‌نگار و سیاستگر و دانشگاهی) افتاده است. توده‌ها هستند، و بسیاری هم درگیر زندگی غیرممکن روزانه دستی از غیب می‌جویند، ولی حرکت سیاسی در لایه‌های اجتماعی دیگری صورت می‌گیرد. سخنگویان و نمایندگان این لایه‌ها به رادیو و تلویزیون‌ها تلفن نمی‌کنند و فریاد به دادمان برسید سر نمی‌دهند. برعکس می‌باید به سراغ آنها رفت و آنها نیز با دلاوری روزافزون سخنان خود را می‌گویند که در اصل با بهترین گفتمان بیرون تفاوتی ندارد. پس از شکست قطعی مذهب و ایدئولوژی، و در چرخشی آشکار، موازنه نیروها در جامعه ایرانی دگرگون شده است. ما بطور قطع وارد سیاست‌های طبقه متوسط شده‌ایم ــ به دور از آلایش‌های عوامگرایانه (پوپولیستی) و به رهبری لایه‌های فراوان طبقه متوسط ایران، که بیش از آنکه اقتصادی باشد فرهنگی است. این نیروها سرنوشت آینده را رقم خواهند زد و آنها را با روضه‌خوانی‌های سیاسی نمی‌توان به این سو و آن سو کشید.

***

   یک نشانه تغییر فضای سیاست ایران جدی شدن گفتمان همرائی است. در هرجا سخن از همکاری و همبستگی می‌رود. فراخواندن نیروهای سیاسی از چپ و راست به اینکه ملی کردن و غیرایدئولوژیک کردن تاریخ را از پیشرفته‌تران بیاموزند از این نیاز سرچشمه می‌گرفت که ذهن‌های روشن‌تری پس از تکان انقلاب به خود آمدند و توانستند همه چیز را زیر پرسش برند. آنها حاضر نبودند در زمین لگدکوب شده تاریخ با قواعد بازیی که برنده‌ای جز نیروهای نادانی و تعصب نمی‌داشت بازی کنند و مسئله را چنانکه دیگران، ببینند. اصلا صورت مسئله درست نمی‌بود و اگر آن را درست می‌دیدند چه بسا بسیاری مخالفان از بسیاری موافقان نزدیک‌تر می‌بودند. در این بازنگری سراسری “وضعیت“ ایرانی، جنگ سیاسی پنجاه ساله‌ای که صورتی از جنگ صلیبی به خود گرفته یک پدیده قرون وسطائی بیش نمی‌نمود که در یک انقلاب قرون وسطائی، با تکنیک‌های مدرن فیصله یافته بود. آنچه می‌ماند متقاعد کردن بقایای زخم خورده و ازهم‌گسسته آن جنگ صلیبی بود که آن کارزار که با روحیه یزدان و اهریمنی و غیردمکراتیک قرون وسطائی ــ اگر چه در جامه امروزی‌اش جنگیده می‌شد ــ  سر آمده است. آن کارزار با شکست همه، با نکبت ملی، پایان یافته است و اکنون می‌باید توسعه و تجدد را به معنی دگرگون کردن و نوگری نظام ارزش‌ها و نهادها و زبان گفتمان و خود گفتمان، به کانون اندیشه و عمل سیاسی، و پرداختن به سیاست، بازآورد که مهم‌ترین وظیفه یک شهروند است.

   نوسازندگی سیاست ایران که بخشی از طرح نوسازندگی سراسر جامعه ایرانی است بستگی به پذیرفتن چنان حقیقتی دارد، که هنوز هم در ذهن‌های بسته راهی نمی‌یابد. صحنه این تلاش‌ها به ناچار اساسا در بیرون بود که ذخیره مهمی از نیروی روشنفکری ایران به آن پرتاب شده بود. امید بر آن بود که نیروهای درون در تماس نزدیک‌تر با دسته‌گلی که به سر خودشان زده بودند زودتر به چنین نتایجی برسند. کسانی در طول بیست و چند سال گذشته، روبرو با سرسختی و پادرگلی اکثریتی از روشنفکران و سیاسیکاران، از این امید سر خوردند و رها کردند. (یکی از پدیده‌های غم‌انگیز این سال‌ها ریزش عناصری بود که به روشنگری رسیدند؛ بیشتر اصلاح‌شدگان میدان را واگذاشتند.) بخش بزرگ‌تر طبقه سیاسی ایران بیش از آن به توجیه خود از راه سپیدکاری خویش و سیاه کردن دیگران سرگرم بوده است که قابلیت اصلاح داشته باشد. با اینهمه آنها که شکیبا ماندند دارند نخستین نشانه‌های مهم نوسازندگی را می‌بینند. (شکیبائی و خوشبینی را اگر از سیاست بگیرند چیزی جز بده ‌بستان از آن نمی‌ماند.) از هر دو سوی طیف سیاسی، روشن‌ترین عناصر دارند به پایان آن جنگ صلیبی نزدیک می‌شوند و یکدیگر را به عنوان دستیاران طرح برپا ساختن جامعه مدنی، جامعه چندگرای (پلورالیستی) آینده ایران می‌شناسند.

   اکنون یک گروه فزاینده که آماده است از وضع موجود چه در خود و چه در جمهوری اسلامی فراتر رود دارد به جنبشی می‌پیوندد که در پی بیرون آمدن از گذشته، و نه فراموش کردن آن است ــ بیرون آمدن به معنی مردمان دیگری شدن، رفتارها و عادات ذهنی تازه‌ای یافتن، مدرن شدن، نبرد سیاسی را با زبان و رفتار جامعه‌های امروزین و مدرن جنگیدن؛ به معنی اشتباه نگرفتن مخالفت با دشمنی، توانائی موافقت داشتن بر موافق نبودن، و در جاهای اساسی موافقت کردن.

   از فردای شکست نیروهای ائتلافی مذهبیان در انقلاب و سرازیر شدن پیروزمندان انقلاب به تبعیدگاه‌های شکست‌خوردگان آن، نبرد اصلی در بیرون میان پادشاهی و جمهوری بوده است ــ ادامه همان جنگ صلیبی که ابعاد مذهبی آن به سبب بینوائی و سترونی اندیشه جنگجویان در طول سال‌ها نیرو گرفته است. اکنون هم می‌باید به فرونشاندن گرد و غبار این کشاکش پرداخت. مسئله ایران نه ۲۸ مرداد است، نه مصدق است، نه شاه است، نه شکل حکومت، نه تصفیه‌حساب‌های کهنه گروهی که همراه جهانشان رو به نشیب دارند. مسئله واپسماندگی است که هنوز نمایشش را در حزب‌الله درون و …اللهی‌های چپ و راست می‌توان دید. حال آنها شبیه کسانی است که با بیل به جلوگیری سیل رفته‌اند. کسانی که از زندان گذشته بیرون زده‌اند هیچ باکی از بقایای قرون وسطای ایران در درون و بیرون نباید داشته باشند.

   از هر دو سوی طیف سیاسی گروه گروه به جریان همبستگی می‌گروند؛ دشمنی‌های گذشته را فراموش می‌کنند و برای همزیستی آینده آماده می‌شوند. این جریان همبستگی هنوز پراکنده است ولی پس از دو دهه و ده‌ها تلاش، تکان خورده است و به راه می‌افتد. امروز امضاهای کسانی را در کنار یکدیگر می‌بینیم که همواره دور از هم و رویاروی هم بوده‌اند. ایرانیان از گرایش‌های گوناگون دارند به یکدیگر نزدیک می‌شوند. می‌توان بسیاری از این تحولات را به تغییر فضا منسوب کرد و بی‌اهمیت شمرد. ولی در اصل تفاوت نمی‌کند. در سیاست می‌باید کمتر به نیت‌ها و بیشتر به کرده‌ها توجه داشت. سیاست عرصه کمبودهاست (مانند اقتصاد) ــ چنانکه ریمون آرون می‌گفت ــ و در بسا جاها می‌باید از نه چندان خوب به اندکی بهتر و بهتر رسید؛ قضاوت هم با نتیجه می‌آید. هر عاملی سبب دگرگونی روحیه و پارادایم‌های طبقه سیاسی و جریان روشنفکری ایران شده باشد عمده آن است که پای از گلزار پنجاه ساله گذشته بیرون بکشیم. به هرچه ما را از جهانی متفاوت می‌سازد که اینگونه از نزدیک برتری‌هایش را لمس می‌کنیم، نه بگوئیم، و به سده بیست و یکم گام بگذاریم؛ سده بیستم را که از دست دادیم.

***

   بحث فرهنگ در این فصل در سیاست غرق شد و بی‌سببی نیست. سیاست از فرهنگ متاثر است و بیشترین اثر را بر فرهنگ می‌گذارد. برای دگرگون کردن فرهنگ می‌باید سیاست را سالم‌تر کرد. اگر ما بخواهیم دست‌روی‌دست گذاشته منتظر دگرگونی فرهنگی بمانیم آن قدر دیر خواهد کشید که دیگر به پیشرفته‌تران نخواهیم رسید. می‌باید فعالانه در پی دگرگونی فرهنگی بود که جلو توسعه را می‌گیرد و فعال بودن در امر اجتماعی به معنی سیاست‌ورزی است. سیاست به عنوان “علم“ اداره اجتماع، به ناچار با قدرت همزاد است. حتا سیاست‌اندیشی نیز با قدرت ارتباط می‌یابد: زیر تاثیر روابط قدرت است، و بر آن تاثیر می‌گذارد. اکنون اگر کسانی به تازگی به سیاست روی آورده‌اند یا پس از فترتی چند ساله از نو روی آورده‌اند زیرا اوضاع و احوال را مساعدتر می‌بینند طبیعی است. آنها خود را برای اداره اجتماع شایسته می‌دانند و می‌خواهند سهمی در آینده‌ای که به نظر نزدیک‌تر شده است داشته باشند. اینکه هر کدام چه اندازه حق دارند، در صحنه بزرگ‌تر افکار عمومی تعیین خواهد شد و در اینجاست که پیشرفت افتان‌وخیزان جامعه ایرانی را می‌توان دید. بیست سی سال پیش بیشتر ابتذال بود چندانکه دیگر به چشم نمی‌آمد. امروز ابتذال حس می‌شود و نیازی به نشان دادنش نیست.       

   بحث سیاسی و سیاست در میان ایرانیان در هر جا دیگر آن نیست که در برداشت عوامانه به دروغگوئی و پشت‌هم‌‌اندازی تعبیر می‌شد. دروغ و پشت‌هم‌‌اندازی هنوز در جاهائی هست و بسیار هست و همچنان خواهد بود؛ ولی ما مدت‌هاست از آنجا گذشته‌ایم. آنچه در گذشته گوهر (ذات) سیاست بود اکنون بیماری آن شمرده می‌شود. کردار صرفا نمایشی و به هم بافتن واژه‌ها و به کار بردن زبان برای پوشاندن بینوائی اندیشه یا دوروئی سیاسی به این زودی‌ها دست از سر سیاست و بحث سیاسی بر نخواهد داشت. پیشرفت ما در این بوده است که در آنجا که به حساب می‌آید، و نه در حلقه تنگ پیرامون کسان، این شیوه‌ها کمتر خریداری دارد. سیاست برای ما اندک اندک اهمیتی را که دارد می‌یابد. در میان فعالیت‌های بشری، جدی‌تر از سیاست نمی‌توان یافت. این را ما تازه داریم درمی‌یابیم؛ زیرا بهای سنگین سرسری گرفتن سیاست را در همین صدساله بارها پرداخته‌ایم.

   ولی برخورد بیشتر ایرانیان با سیاست هنوز تا حد بدگمانی احتیاط‌آمیز است و بی سببی نیست. آنها مانند همیشه می‌توانند از آن سر بام بیفتند. این مردم بارها پس از دوره‌های دراز بی‌اعتنائی به سیاست، یکباره رمه‌وار به دنبال رهبری، امری، آرمانی افتادند و هر بار با گوش‌های گم کرده به “چهاردیواری“ خود، که اینهمه برای مردمان جهان سومی اهمیت دارد، پناه بردند. چه در آن بی‌اعتنائی و چه در آن پیروی رمه‌وار، عامل اصلی، سرسری گرفتن سیاست بود. هنگامی که مردمی سیاست را کار دروغگویان و پشت‌هم‌اندازان می‌دانند و پرداختن به آن را پائین‌تر از خود می‌شناسند، و هنگامی که اختیار سیاست را در دست گروه‌های شکست‌ناپذیر حاکم یا از آن بدتر، قدرت‌های جهانی می‌شمرند و امیدی به مداخله خود نمی‌بینند، سیاست سرسری گرفته می‌شود؛ زیرا هر سه نظریه، نادرست و از مقوله فولکلور است.

   سیاست، حتا در جامعه‌های جهان سومی، شکارگاه ویژه ناراستان نیست. توده‌های مردم، چه رسد به روشنفکران، به خوبی می‌توانند سره را از ناسره باز شناسند. چنانکه گفته شده است همگان را برای همیشه نمی‌توان فریب داد. تاریخ جهان تا کنون یک حکومت و رژیم نابکار شکست‌ناپذیر به خود ندیده است. بویژه دوران ما که جهان بدین‌گونه باز شده است و تاثیرات از هر سو بی‌شمار است، دوران فروپاشی و سرنگونی حکومت‌ها و رژیم‌هائی است که برهان قاطع‌شان زور است. باز به همان علت باز شدن جهان ــ گشادگی ذهن‌ها، فراوانی ارتباطات و آگاهی‌ها، بستگی همه چیز به همه چیز ــ نقش قدرت‌های جهانی در تعیین حکومت‌های کشورهای کوچک کاهش یافته است. آنها بیشتر به طبیعت حکومت‌ها توجه دارند ــ حکومت‌هائی که گشادگی جهانی را آسان‌تر کنند ــ تا به هویت فرمانروایان. دیگر نمی‌توان تکرار وضعی را که سفارت انگلیس به سران حکومتی ایران مقرری می‌داد یا دولت روسیه برای برداشتن مستشار مالی ایران لشگر می‌کشید تصور کرد.

   این فولکلور سیاسی اتفاقا خود مهم‌ترین عامل میدان یافتن دغلکاران و نیرو گرفتن حکومت‌های زورگو و مداخلات بیگانه است. مردمی که از مردم بودن کناره می‌گیرند و به صورت ریزه‌های شن درمی‌آیند، منتظر هر بادی که برخیزد، نه تنها به درست درآمدن پاره‌هائی از فولکلور خود کمک می‌کنند، از نگهداری آن چهاردیواری نیز برنمی‌آیند. سیاست با جدی نگرفته شدن از سوی آنها همچنان جدی می‌ماند و آنها را تا گوشه‌های فضاهای خصوصی‌شان دنبال می‌کند. (مزاحمت‌های کمیته‌ها در ایران امروز کمترین مصداق همه‌گیر بودن مداخله سیاست است. از آموزش کودکان تا سطح زندگی خانواده تا برنامه تلویزیون و هرچه بتوان شمرد از سیاست تاثیر می‌پذیرد).

   توجه سودائی به نگهداری چهاردیواری و نگرش به چهاردیواری به عنوان دژ و پناهگاه، ریشه بسیاری از کاستی‌های اجتماعی ما و مانندهای ماست و ما وظیفه‌ای مهمتر از آن نداریم که هرچه زودتر و بیشتر، از مانندهای خود فاصله بگیریم. نگرش چهاردیواری نمی‌گذارد ما “فضای عمومی“ را گسترش بدهیم؛ و با گسترش دادن فضای عمومی است که بهتر می‌توان از آن چهاردیواری نگهداری کرد. فضای عمومی که هابرماس اینهمه بر آن تکیه می‌کند پاره اصلی جامعه مدنی است. انجمن‌ها و باشگاه‌ها و اتحادیه‌ها و احزاب، همه فضاهائی هستند که افراد را از جهان تنگ چهاردیواری خانه بیرون می‌آورند و به آنها قدرتی را که دارند و در چهاردیواری کشورشان از هر حکومت و هر قدرت جهانی بیشتر است می‌بخشند.

   امروز ما با هر سه بخش این فولکلور شکست‌گرا ــ ناپاکی و فروپایگی سیاست، شکست‌ناپذیری حکومت “مگر ابرقدرت‌ها بخواهند،“ و همین تکیه بر ابرقدرت‌ها ــ در بسیاری از مردم ایران روبروئیم. و نخستین آنها از همه زیان‌آورتر و درمان‌پذیرتر است. زیان‌آورتر است زیرا بی‌جنبشی می‌آورد و دو دیگر را پایدارتر می‌کند؛ درمان‌پذیرتر است زیرا مردم را زودتر از آن دو می‌توان به چاره‌ناپذیری سیاست و اصلاح‌پذیری آن متقاعد ساخت.

   برای بازآوردن سیاست به جائی که می‌باید، ساده‌تر از این نیست که به پیامدهای سیاست‌گریزی در زندگی‌های خودمان بنگریم. ممکن است کسانی بگویند که چندان هم با سیاست بیگانه نیستند ولی تجربه‌های بسیاری از ایرانیان با سیاست از مقوله اشتباه بوده است و نه تجربه؛ و نتیجه‌ای که از اشتباه در چنین زمینه‌های حیاتی می‌توان گرفت، بهتر انجام دادن است نه فراموش کردن و دیگر گرد آن نگشتن. کسی که از یک گرانفروش خرید کرده است خرید کردن را به نام تجربه ترک نمی‌کند. پرداختن به سیاست در زندگی عمومی اهمیتش کمتر از خرید در زندگی خصوصی نیست. ایرانیان از گندم‌نمایان جوفروش سیلی‌های سخت خورده‌اند زیرا تجربه نداشته‌اند؛ تجربه نداشته‌اند زیرا به سیاست نمی‌پرداخته‌اند و حتا با خواندن و آگاهی میانه‌ای نداشته‌اند.

   کوچک شمردن کار سیاسی سبب شد که در انقلاب هر ناشایستی به میانه میدان پرید و مردم تاوانش را با جان و مال خود و کسانشان دادند و هنوز می‌دهند. پیش از انقلاب نیز نبودن فشار از پائین، اصلاحات را که زمانش مدت‌ها رسیده بود از انرژی لازم تهی کرد. میانمایگان فرصت یافتند که صحنه را اشغال کنند، چه در حکومت و چه در جبهه مخالف. سیاست، خالی نماند ــ طبیعت به گفته مشهور از خلاء بیزار است ــ ولی با هر که و هرچه پیش آمد پر شد. اینکه بگویند دیکتاتوری بود و نمی‌شد، درست نیست. در دیکتاتوری هم می‌شود ــ چنانکه در جریان انقلاب و در بسیاری جاهای جهان شد و امروز هم مردمان بی‌شمار در ایران می‌توانند.

   اگر ما نمی‌خواهیم همچنان قربانی سیاست بمانیم می‌باید نگرش خود را به سیاست دگرگون کنیم. سیاست را عامل مردمی می‌سازد. مردم با کناره‌گیری از سیاست نیز به آن شکل می‌دهند ــ به سود میانمایگان و از آن بدتر، و به زیان درازمدت خودشان. آنها هستند که با پشتیبانی و مخالفت یا بی‌تفاوتی خود کیفیت سیاست خویش را تعیین می‌کنند. در این میان بی‌اعتنائی به سیاست زیان‌آور است زیرا با درگیر شدن مردم، سیاست بد دیر یا زود اصلاح می‌پذیرد؛ ولی بدتر از آن بی‌تفاوتی است زیرا هر تمایزی را از میان می‌برد ــ سیاست خوب را نیز به بدی می‌کشاند.

***

   در مصاحبه‌ای پس از خیزش دانشجوئی ۱۸ تیر گفتاوردی از یک نوجوان چهارده پانزده‌ساله زاده و ساکن امریکا آمده است که به ایران رفته بود و واکنش خود را به تحولات پس از آن خیزش بیان می‌داشت: “ما به عنوان جوانانی که خواستار آزادی و کسب حقوقمان هستیم این احساس را کردیم که خاتمی که اینهمه قول و وعده به ما داده بود در اصل به ما خیانت کرده و ما را بکلی مایوس کرده است.“ او در آغاز سخنش از احساس افتخار خود در برابر خیزش دانشجوئی گفته بود.

   در اینجا به نظر این نوجوان به رویدادها و شخصیت‌های روز نمی‌پردازیم که گویای یک دوره سیاست در جمهوری اسلامی است. آنچه اهمیت دارد رویکرد attitude و زبان است. بیشتر ما در رویدادها و شخصیت‌ها، دو رویه بیشتر نمی‌بینیم. یک رویه خدمت است، یک رویه خیانت. زبان ما، زبان گفتگوی ما، واژه‌های دیگری که مراحل میان این دو را بیان کند ندارد. معادل‌های انگلیسی  disservice(بیخدمتی) یا سرخوردگی disappointment و واژه‌های دیگری که از خدمت به خیانت می‌پیوندد در گفتار ما جائی ندارد. از خدمت مستقیما به خیانت می‌رسیم، و از ستایش بی‌حساب و احساس افتخار به یاس کامل.

   آن نوجوان و همه مانندهای او ــ زنان و مردان بی‌شماری که سنشان هرچه باشد از نظر رشد عاطفی در پانزده شانزده سالگی مانده‌اند ــ حوصله گذشتن از مراحل و فرازونشیب‌های ناگزیر یک فرایند را ندارند، و زمان برایشان، یا هم اکنون یا هیچگاه است. چنانکه پیداست و خود در عمل دیده‌ایم و می‌بینیم این نگرش سرتاسری و سطحی، هم خدمت و هم خیانت و حتا احساس افتخار را مبتذل می‌کند. خدمت و خیانت و افتخار اگر درجات و مراحلی نداشته باشد برای به کار برندگان این مفاهیم نیز معنی واقعی خود را از دست می‌دهد. اگر چنین واژه‌های سنگین از بار معنی به این آسانی و در همه موارد به کار رود دیگر نه خدمت مایه سرفرازی است نه خیانت مایه سرشکستگی؛ و نه سربلندی و افتخار حقیقتا افتخاری دارد. اینها همه به صورت تعارفات و دشنام‌های روزانه درمی‌آید ــ که برای ما آمده است. مگر می‌شود کشوری به این پهناوری اینگونه از خیانت پوشیده شده باشد و درعین‌حال اینهمه خدمتگزار در هر گوشه‌اش ریخته باشند و مردم به هر بهانه احساس افتخار کنند؟

   “یاس کامل“ بخش دیگر این گفتار است که در این مجموعه معنی و مصداق خود را دارد. نوجوانی که بکلی مایوس شده، رها کرده و بازگشته است؛ و لابد در آینده نیز بر پایه همین تجربه دیگر میلی به مشارکت سیاسی نخواهد داشت. ولی آیا حق با اوست؟ پاسخش را خوشبختانه آن دانشجویان بیشماری که خود در برابر تحریکات حزب‌اللهی‌ها دست از تظاهرات کشیدند ولی دست از مبارزه نکشیدند و پیکار خود را دنبال می‌کنند، بهتر می‌دانند. آنها نیز از آن تجربه درس گرفته‌اند.

   آبشار ستایشی که پس از مرگ بر سر ستوده و ناستوده سرازیر می‌کنیم، بویژه آنها که در زندگی‌شان از یک آفرین ساده نیز دریغ شده بودند، رویه دیگری از ابتذال سیاسی و سرسری گرفتن ماست: از میان بردن تمایزها، بی‌ارزش کردن پاداش و کیفر. با چنین رویکردهائی شگفتی نیست که میانمایگان و پشت‌هم‌اندازان چنین تاخت‌وتازی در میدان سیاست ایران داشته‌اند و ملتی که خود را به هوشیاری و زرنگی می‌ستاید و از همه بالاتر می‌داند، اینهمه فریب‌های مصیبت‌بار خورده است و در حالی که همه به نگهداشتن کلاهش می‌اندیشد پی‌درپی یا به سرش کلاه گذاشته‌اند یا کلاهش را برداشته‌اند (تنها در فارسی است که این هر دو می‌تواند یک معنی بدهد.)

   شاید یکی از بهترین راه‌های دگرگون ساختن رویکرد ایرانیان به سیاست، کاستن از تاکید بر رابطه فعالیت سیاسی و قدرت باشد. برای مردمی که زرنگی را بالاترین ارزش‌ها می‌دانند، هیچ چیز خوار کننده‌تر از آن نیست که نردبان دیگران شوند. این طرفه را که همین مردم دو دهه پیش کسی را تا آسمان نیز بالا بردند می‌باید از مقوله دوگانگی روان ایرانی به شمار آورد. موضوع سیاست، قدرت است ولی فعالیت سیاسی لزوما برای رسیدن به قدرت نیست. جنبش‌های اجتماعی و فرهنگی فراوانی را می‌توان نشان داد که قصدشان رسیدن به حکومت نیست. جنبش سبز تا مدت‌ها برای بیدار کردن افکار عمومی بر مخاطرات سرمایه‌داری بی‌بندوبار پیکار می‌کرد و دربند حکومت نمی‌بود.

   در بیرون از ایران که قدرتی در میان نیست و تا رسیدن به میهن و صرف حضور در سیاست ایران نیز می‌باید مدت‌های نامعلومی انتظار کشید، بهتر می‌توان فعالیت سیاسی را از بند جاه‌طلبی‌های فردی و گروهی آزاد کرد؛ و به گفته انگلیس‌ها از ضرورت، فضیلتی ساخت. آزادی عمل در بیرون یک جنبه‌اش نداشتن پروای سانسور و پیگرد و آزار، و جنبه دیگرش توانائی تاختن به تابوها و دریدن پرده‌های فریب است. در بیرون می‌توان به مسائل بنیادی نیز پرداخت که پیوند مستقیم با کشاکش‌های سیاسی ندارند، ولی تا روشن نشوند سیاست درستی نمی‌توان داشت. مسائل فرهنگی و ارزشی، استراتژی‌های توسعه، چاره‌جوئی‌ها برای گرهگاه‌های اجتماعی، از این مقوله‌اند.

   کسی که سیاست می‌بازد و می‌کوشد که همه‌چیز برای همه باشد و کسی را نرماند طبعا بهتر از تناقض و کلی‌بافی در انبان ندارد ــ اگر انبان اصلا تهی نباشد. ولی آنکه  سیاست را مهم‌تر از آن می‌داند که به سودای قدرت محدود بماند می‌تواند در آنجا که دست سانسور نیست سخن خود را آزادانه‌تر بگوید و زمینه را برای سیاست پربارتر و والاتری آماده کند. او سیاست و مبارزه را فراموش نمی‌کند ولی دست گشاده‌تر خود را بر زمینه‌های گسترده‌تری نیز می‌آزماید؛ زیرا بیمی از باختن در انتخابات، حتا واپس‌ماندن در مسابقه ندارد. اگر کسان این همه به قدرت رسیدن نیندیشند بی‌دشواری و ازخودگذشتگی زیاد می‌توانند پروای محبوبیت را به کناری نهند و به جنگ واپسماندگی فرهنگی و اجتماعی بروند که مشکل اصلی ما ایرانیان است و کم‌و‌کاستی‌های فراوان ما از آن برمی‌خیزد.

   جامعه ما تقریبا همیشه بسته بوده است زیرا مغزها بسته بوده‌اند. خود مردم کمتر از دستگاه‌های سرکوبگری حکومت‌ها راه را بر اندیشه آزاد و بت‌شکن نبسته‌اند. مردمی که یا پیوسته در کار تراشیدن پیشوا و قهرمان و گناهکار و خائن هستند؛ یا چشمانشان به دنبال معجزات و نسخه‌های جادوئی و آسان است؛ و هم خدا را می‌خواهند و هم از خرما نمی‌توانند بگذرند؛ و دانستن برایشان تجملی است که فرصتش را ندارند، چنین مردمی طبعا با عوامفریبان و جباران آسوده‌تر بوده‌اند. امروز تلخی تجربه‌ها اندکی مردمان را به خود آورده است و در خود ایران نیز با همه موانع و تهدیدها، کسانی ناگفتنی‌ها را می‌گویند و مردم به آنان روی می‌آورند. دیگر می‌توان تا همه جای بحث سیاسی ــ از جمله جنبه‌های فرهنگی و فلسفی آن ــ رفت؛ و کجا بهتر از فضای آزاد بیرون برای شکافتن موضوع‌هائی که صد سال از کنارشان به تعارف و ندیده گرفتن گذشته‌اند؛ یا از آن بدتر، مانند دو سه دهه پیش و پس از انقلاب، خود به عنوان روشنفکری و تعهد و انقلابیگری در آنها فرورفته‌اند و مردم را به دنبالشان تا ژرفاها فروکشیده‌اند.

   سرتاسر بحث سیاسی، از جمله تاریخ که مهم‌ترین رویه (جنبه) این بحث بوده است، به سوی آزاد شدن از یک‌سونگری‌های مسلکی می‌رود، و تا هنگامی که کشاکش بر سر تاریخ از نگرش مسلکی آزاد نشود نمی‌توان بحث سیاسی را به سطحی که می‌باید رساند؛ بویژه در جامعه‌ای که فولکلور و اسطوره “میت“ را به نام مذهب به چنان مقامی رساند که به نام آن یکی از انقلابات سیاسی بزرگ این سده به راه افتاد و همه چیز، از جمله آن فولکلور و میت را زیرورو کرد. اکنون به یاری آن انقلاب بی‌اعتبار شده و انقلاب‌های آرام اروپای شرقی که پارادایم انقلاب فرانسه را به همراه کمونیسم بی‌اعتبار کرد، ایرانیان نیز می‌توانند با دانش و تجربه‌ای به مراتب بیشتر و با زیرساختی که صد سال کار یک ملت فراهم آورده است به بحث‌های صد سال پیش بازگردند و همه موضوع‌ها را از پایه و ریشه زیر نگاه نقاد بگیرند. این فرایندی است که در خود جمهوری اسلامی آغاز شده است. کسانی به بهای زندان و از دست دادن فرصت‌های بزرگ و واقعی سیاسی، بحث را به سطح‌ها و موضوعاتی می‌رسانند که در بیرون می‌بایست از سال‌های دراز پیش صورت می‌گرفت.

   گرایش‌های سیاسی، بویژه آنها که سازمان‌یافته‌ترند، سهم بیشتری در این کوشش که تنها صورت ظاهرش سیاسی نیست دارند. اکنون که قدرت سیاسی در دسترس نیست با دلیری بیشتر می‌توان به قلب مسائلی زد که بیشترین آسیب را به رشد فرهنگی و سیاسی ما می‌رسانند و کمترین پژوهش آزاد را برمی‌تابند. مردمی که هر روز به خودشان از بابت خوابگردی دو دهه پیش خود سرزنش می‌کنند دیگر از ما خوشزبانی و چاپلوسی و تکرار کلیشه‌های فرسوده هنر نزد ایرانیان است و بس نمی‌خواهند. با آنها می‌باید یکرویه بود. اشکالاتی را که در خود آنها، در خود ماست می‌باید به رویشان آورد. “بدها که به من رسد همی از من“ را “بر گردش چرخ و اختران“ ــ ابرقدرت‌ها، که در زمان مسعود سعد نمی‌بودند ــ نمی‌توان بست. بدها در آن زمان‌ها هم که خود ابرقدرت می‌بودیم به ما می‌رسید. جامعه “کاستی“ (طبقات بسته) و مغ‌زده ایران ساسانی که در آن توده‌های مردم حتا حق باسواد شدن نداشتند ــ زیرا امتیاز ویژه طبقه موبدان شمرده می‌شد ــ دوزخی بدتر از جامعه آخوندزده کنونی بود. آخوندها تنها یکبار در کشتار دگراندیشان به گردپای کشتارهای مانویان و مزدکیان رسیده‌اند. ابرقدرت بودن بس نیست؛ شوروی نیز ابرقدرت بود. روسیه امروز نیز در بقایای آن پلیدی و نکبت و توحش، هنوز قدرت بزرگی است. اما کدام روس است که آرزویش رسیدن به سطح تمدن همسایگان کوچک اسکاندیناوی خود نباشد؟

   اسلام را تنها سرچشمه واپس‌ماندگی تاریخی ایرانیان شمردن و سهم بزرگتر معایب  اخلاقی مردم را به روی خود نیاوردن، این روزها مد شده است ــ باز فرمول‌ها و راه‌حل‌های آسان و عوام‌پسند را به جای ژرف‌اندیشی گذاشتن. اما دست‌کم می‌توان خوشوقت بود که بحث گشوده شده است و می‌توان به گاوهای مقدس معصوم‌پرستی و آریاپرستی دقیق‌تر نگریست؛ و همانندی‌های ریشه‌ای و زیان‌آور آن دو را نشان داد: نگرش جزمی با نتیجه‌گیری از پیش تعیین شده، نهادن یک میت به جای میت دیگر، مذهبی‌اندیش بودن به نام ضدیت با مذهب.

   اینها مسائل آکادمیک نیست و بخشی از زمینه سیاست ما را می‌سازد. یک گروه سیاسی نمی‌تواند خود را از این بحث‌ها کنار بگیرد. کسانی از این بحث‌ها رنجه خواهند شد و حکم به تکفیر ــ چه مذهبی و چه سیاسی ــ خواهند داد. ولی برخلاف آنچه در نگاه اول می‌نماید، گروه سیاسی از این بحث و از آن تکفیر نیرومندتر بدر خواهد آمد. با دلیری و راستگوئی و درگیر مسائل بنیادی شدن است که می‌توان اعتبار سیاست را بازآورد. گریز از برابر موضوعات اصلی به نام تدبیر سیاسی تاکنون به شکل گرفتن هیچ گرایش سیاسی که در شمار آید نینجامیده است؛ سیاست را نیز برای ایرانی معمولی از تصویر زشت و ناروای آن بدر نیاورده است. اکنون می‌توان به ندای زمانه پاسخ داد و سیاست را در بهترین و گسترده‌ترین معنایش دربرگرفت؛ از چهاردیواری اندکی بیرون آمد و به فضای عمومی نیز پرداخت.

***

   بحث جدی درباره ضرورت دگرگون ساختن به معنی امروزی کردن فرهنگ سیاسی ایران تازه آغاز شده است و دامنه آن به بیش از سیاست می‌کشد. فرهنگ سیاسی به معنی ارزش‌ها و در نتیجه عادت‌های چیره برگفتمان و رفتار سیاسی است و این ارزش‌ها نمی‌تواند از نظام ارزش‌های یک جامعه چندان دور باشد. در جامعه‌ای که مردان حق دارند به بهانه ناموس، خون زنان را بریزند؛ یا مردمان برای خوردن مال دیگران می‌توانند از یک آخوند با پرداخت پولی به او اجازه بگیرند، سیاست نیز عرصه تجاوز و زورگوئی و خشونت خواهد بود. مردمی که در زندگی شخصی تاب کمترین ترک اولی را از یکدیگر ندارند، در سیاست نیز مخالف را دشمن خواهند شمرد و تا نابودیش خواهند رفت. جامعه‌ای که افرادش با مسئولیت شخصی بیگانه‌اند و چشم به مشیت الهی می‌دوزند و حاجت خود را به توسل به پنج‌تن و هزاران امامزاده یا پیر و مراد می‌بندند، در امور سیاسی نیز کارشان بی ‌قدرت‌های خداگونه‌ای که یک‌تنه کارها را راه می‌اندازند و اگر نتوانستند، مسئولیت‌ها به گردنشان می‌افتد و دیگران، همه، را همیشه پاک و خطاناپذیر نگه می‌دارند نمی‌گذرد.

   در ارتباط با فرهنگ سیاسی جامعه خودمان، گذشته از یک ادبیات انبوه تسلیم و قناعت و روحیه شکست، همین بس که به سخنان هر روزه گوش فرادهیم تا گوشه‌ای از گرهگاه‌های آن را دریابیم. این جامعه‌ای است پر از زنان و مردانی که همیشه قربانی و گول‌خورده و خیانت‌شده و مظلوم‌اند، و همیشه حق داشته‌اند و بدی از آنها ساخته نیست و دیگران بوده‌اند که کارها را خراب کرده‌اند یا به آنها نارو زده‌اند؛ یا فلک کجرفتار است که “به مردم نادان دهد زمام مراد“ وگرنه آنها که “اهل دانش و فضل‌اند و همین گناهشان بس“.

   بازگشت به گذشته‌های دور نه لازم است نه برای همه آشنا؛ ولی همین انقلاب اسلامی را ــ که نه لازم بود و نه پرهیزناپذیر ــ می‌توان نمونه گرفت. کسانی بیست و پنج سال به معنی لفظی واژه سوار بودند و دست گشاده‌ای داشتند که پیش از آن برای کسی نبود و هنگامی که با پیامدهای ناگزیر کوتاهی‌ها و زیاده‌روی‌های‌شان روبرو شدند به جای ایستادگی و اصلاح خود، دست در دست دشمنان به ویرانی خود و کشور کوشیدند و موقعیت انقلابی چاره‌پذیر را به انقلاب ناگزیر کشاندند. کسان دیگری همه آن بیست و پنج سال غم آزادی و قانون خوردند؛ یا به دعوی پیشتازی، هر چه را دیدند به نام ارتجاع کوبیدند و هنگامی که در یک موقعیت انقلابی، فرصت برقراری آزادی و قانون و عدالت اجتماعی به دستشان آمد به جای ایستادگی و پافشاری بر آرمان‌های خود، دست در دست دشمنان ــ و بدترین مرتجعان ــ به ویرانی خود و کشور کوشیدند. شکست برای همه آنان و به نوبت آمد، ولی واکنش‌ها چه بود؟ سواران پیاده شده گناه اشتباهات و کاستی‌های بی‌شمار را به گردن ابرقدرت‌ها انداختند. مخالفان آزادیخواه و پیشتاز هرچه را که از بی‌اصولی و سبک‌وزنی سیاسی بر سرشان آمده بود، به گردن هماوردان خود انداختند. هواداران رژیم پیشین، بدبختی کشور را نتیجه پیشرفت‌های رشگ‌انگیز و هراس‌آور دوران خویش که گویا در جهان مانندی نداشته است شمردند. پیروزمندان شکست‌خورده انقلاب، بدبختی اکنون را نتیجه حتمی و اجتناب‌ناپذیر استبداد و فساد و وابستگی گذشته که گویا در جهان مانندی نداشته است شمردند.

   توده‌های مردم نیز که از آنها که می‌بایست پشتیبانی نکردند و رمه‌آسا به دنبال آنها که نمی‌بایست افتادند؛ و آنجا که لازم نمی‌بود هزار تردید و ناباوری نشان دادند، و آنجا که لازم بلکه حیاتی می‌بود بی‌هیچ اندیشه‌ای از پشتیبانی گذشته به پرستش رسیدند، همچنان خود را تسلی دادند که “نمی‌گذارند و نگذاشتند“ و همه جز خودشان بدند؛ و آنچه پیش آمد تا فلان مرحله‌اش خوب بود و اگر بعدا بدتر از همیشه شد موضوع دیگری است. (کدام موضوع دیگری؟)

   گروه اول در دلیل‌تراشی‌های خود درنیافت که اگر بزرگ‌ترین نیروهای سیاسی و اقتصادی جهان، ایران را چنان می‌خواهند که هست، دیگر هیچ امیدی به آینده این کشور نمی‌توان داشت؛ و اگر چنان کشور بی‌مانندی را که بهترین‌های دنیا از پیشرفت‌هایش به هراس افتاده بودند می‌شد در چنان مدت کوتاهی به چنان آسانی، از راه دور و با اشاره و بی‌نیاز به مداخله مستقیم، از “اوج ماه به قعر چاه“ انداخت، چگونه می‌توان درآوردن ایران را از گودال تاریخ به دست ایرانیان تصور کرد؟ گروه دوم در دلیل‌تراشی‌های خود درنیافت که اگر بدی‌های امروز نتیجه حتمی بدی‌های دیروز است و خودش هیچ مسئولیتی نداشته، دیروز هم نتیجه حتمی پریروز بوده است و هماوردانشان هیچ مسئولیتی نداشته‌اند. از این بدتر، اگر چنین رابطه مکانیکی میان اکنون و گذشته برقرار است چه آینده‌ای را جز هر روز بدتر شدن وضع می‌توان تصور کرد؟ دیروز بد بود و امروز به ناگزیر بدتر شده است. اگر دنبال این قیاس را بگیرند پریروز ناچار کمتر بد بوده است و فردا حتما بسیار بدتر خواهد شد. سیاست، مسئله نیرومندی کاراکتر و ژرف‌بینی نیست، این است که چگونه کامیابی‌های دیگران و ناکامی‌های خود را خوار بشمارند، چگونه گناه را از خود بردارند و به دیگران بیندازند.

   بر هر دو اردو روحیه عمومی ما، منطق فرهنگ سیاسی ایران، فرمان می‌راند: بی‌انصافی و خردگریزی. به زبان دیگر ضعف اخلاقی و سیاسی است که ما را به چنین تاریخ و سیاستی دچار کرده است؛ و تا هنگامی که ایرانی خودمختار نشود همین خواهد بود. با چنین اهمیتی که به خودمختاری می‌دهیم می‌باید آن را درست بفهمیم. معنای خودمختاری، آنگونه که خود ما نخست در الهیات آئین زرتشتی دریافتیم و انسان را نه تنها مسئول خود بلکه مسئول همه جهان هستی، و تعیین کننده فراآمد نبرد میان نیکی و بدی دانستیم، و یونانیان در فلسفه اخلاقی خود دریافتند و اروپائیان بعدها دوباره کشف کردند (هردو زیر تاثیر زرتشت)، آغاز کردن و پایان دادن امور شخصی و اجتماعی از، و به، خویشتن است. انسان هنگامی خودمختار می‌شود که از کفالت دیگران به در آید؛ مسئول بد و نیک خود باشد ــ هم در نظر دیگران و هم بویژه در نظر خودش. مسئولیت به معنی تسلط کامل بر اوضاع و احوال خود نیست. هیچ کس به چنان خودمختاری نمی‌رسد و ما همه دستخوش اوضاع و احوالیم. ولی در اوضاع و احوال می‌توان پاسخ‌ها و واکنش‌های گوناگون داشت (حتا بیحرکت ماندن و هیچ نکردن، پاسخ و واکنشی است) و در آنجاست که انسان می‌تواند اختیارش را اعمال کند؛ و مسئولیت آنچه پیش آید با اوست و نه اوضاع و احوالی که به مقدار زیاد بیرون از اختیار او آمده است.

   از اینجاست که در شرایط برابر، کسانی پیش و کسانی پس می‌افتند؛ برخی می‌برند و برخی می‌بازند. از اینجاست که تصمیم درست، که به کاراکتر و خرد برمی‌گردد؛ و قضاوت درست، که به خرد و کاراکتر برمی‌گردد، ارزش می‌یابد و مایه تفاوت انسان والا و فرومایه و دانا و نادان می‌شود. انسان خودمختار از فرمانروائی رهبر و مراد و پدر روحانی بیرون است. حتا سرنوشت دستی بر او ندارد؛ زیرا از سرنوشت خود آگاه نیست، مانند همه دیگران؛ و منتظر فرودآمدن آن نمی‌شود و با تصمیم‌ها و قضاوت‌هایش به رقم‌زدن سرنوشت کمک می‌کند. انسان خودمختار می‌داند که هرچه را که هست می‌توان بهتر و بدتر کرد و هیچ امر حتمی به معنی بیرون از گزینش و اختیار انسان، در امور انسانی و اجتماعی وجود ندارد ــ مگر پس از رویدادن اموری که برگشت‌پذیر و اصلاح‌کردنی نیستند. ولی بیشتر آنچه در قلمرو انسانی است برگشت‌پذیر و دست‌کم اصلاح‌کردنی است. انسان غربی با چنین نظام ارزش‌هائی بر جهان پیرامونش چیره شده است.

   اکنون به آسانی می‌توان دریافت که رفتار ایرانیان بی‌شمار در زندگی عمومی چه اندازه با این تعریف خودمختاری ناسازگار است. ایرانی، تا آنجا که از همین تاریخ همروزگار می‌توان دید، نمی‌خواهد یا باور ندارد که بتواند بر جهان پیرامون خود تسلط یابد. این روحیه ایرانی که چشم و دستش پیوسته به بالاتر است؛ و بیش از کامیابی در زندگی به رفع مسئولیت می‌اندیشد، این دلمشغولی به “آبرو“ به هزینه پیش بردن کارها، در قلب ناکامی‌های ملی ماست و می‌باید اصلاح شود. آن ایرانی معمولی که در خود توانائی تصمیم گرفتن و عمل کردن به استقلال نمی‌بیند یک نگرانی اصلیش آن است که مبادا کار به جائی نرسد و او پاسخگو باشد. از سوئی زیستن در سختی برایش طبعا آسانتر است تا از دایره بیرون رفتن به جستن پیکار؛ اما از سوی دیگر ترجیح می‌دهد که کار اصلا به جائی نرسد، تا آنکه او پاسخگو باشد. این پندار باطل او را رها نمی‌کند که آنکه تصمیمی نگرفت و کاری نکرد سرزنشی هم نمی‌برد. پیوسته به گوشش خوانده‌اند که “دیکته ننوشته غلط ندارد.“ اما موضوع این نیست. مشکل اصلی جامعه ما نوشته نشدن دیکته‌هاست. گناه یا کوتاهی اصلی اینجاست. غلط نداشتن هیچ‌چیز را حل نمی‌کند. اینهمه مردم در زاویه‌ها گوشه گرفتند یا ذکر گفتند و دست به سیاه و سفید نزدند. اینهمه در کنج خانه‌هایشان نشستند و سواری دادند و چهار پنج سده از دنیا واپس ماندند. کسی آنان را از بابت کارهائی که نکردند سرزنش نکرد ولی ندانستند که سراسر زندگی‌شان سرزنش بوده است. به گمان خود “آبرو“یشان را با بی‌عملی حفظ کردند ولی تاریخ خود را با بی‌آبروئی‌هائی که دیده‌ایم و می‌بینیم انباشتند.

 

***

   از یک نظر می‌توان آرمان سیاست را برای ایرانی غیرسیاسی ــ عموم ایرانیان ــ “سیاستگری بیگناهی“ (که معادل انگلیسی‌اش  politics of innocenceتا هنگامی که تفاوت میان  politicsسیاستگری و policy سیاست در فارسی جا بیفتد، گویاتر است) توصیف کرد. منظور از این اصطلاح که از برنارد ویلیامز، یک استاد فلسفه امریکائی، وام گرفته شده سیاست آرمانی دور از گرد و خاک و آلودگی‌های سیاستگری معمولی است که بی آن کار روزانه جامعه‌ها نمی‌گذرد. فراآمد اینگونه اندیشیدن به سیاست، غیرسیاسی شدن جامعه و سیاسی شدن زندگی روزانه است. هرچه سیاست در عمل، آلوده‌تر و پرهیزکردنی‌تر می‌نماید در آرمان، اسطوره‌ای‌تر و بالاتر از سطح معمولی می‌شود. ایرانی در زندگی روزانه به سیاست نمی‌پردازد زیرا “فریب و مادیات“ است (آنهم برای مردمانی که زندگی روزانه‌شان همه فریب و مادیات است) ولی گاهگاه که در اوضاع و احوال ویژه بدان روی می‌آورد با انتظارات دور و دراز و با حالتی جذبه‌آمیز است. او پیوسته رهبر می‌گوید ولی در پی رهاننده است ــ سیاست به عنوان صورت دیگری از تجربه مذهبی. برای او سیاست امری است که می‌توان مدت‌های دراز به حال خود، در واقع در دست هر که پیش آید، گذاشت و سپس هنگامی که کارد به استخوان رسید که با چنین سیاستی می‌رسد، چندگاهی دنبال کسی افتاد و سینه زد و او را به خدائی رساند و در انتظار ماند که ناگهان و به تندی، همه چیز معجزآسا درست شود. آنگاه یکبار دیگر سرخورده شد و باز در لاک خود، در آن زندگی روزانه پر از فریب و مادیات، در آن پلیدی خودساخته فرورفت.

    این فرایندی است که جامعه ما را هم غیرسیاسی و هم سراسر سیاست‌زده کرده است. از سوئی به سیاست، به معنی امر عمومی، نمی‌پردازیم زیرا پلید است؛ از سوی دیگر چون زندگی در جامعه بی‌سیاست امکان‌پذیر نیست میدان را برای هر دیوانه قدرت، هر بیمایه جاه‌طلب، و مداخله آنها در هر گوشه زندگی‌مان می‌گشائیم. از سوئی قدرت خود را پشت سیاست نمی‌گذاریم تا به زندگی‌مان در جامعه انتظامی ببخشد؛ از سوی دیگر در خلائی که بی‌مشارکتی ما پدید می‌آورد خود را دستخوش سیاستبازی هر روزه می‌کنیم. برای کمترین کارمان ناگزیر به دیدن این و آن و راضی کردن هر که قدرتی دارد می‌شویم و غافلیم که آن خلاء سیاسی است که دست اینهمه مردمان بی‌اهمیت را بر زندگی ما دراز می‌کند. در جامعه‌ای که مردم حضور سیاسی دارند کی هر مامور خرده‌پا می‌تواند رشوه بگیرد یا هر کار کوچک، به اجازه دلخواسته دیگری بسته است؟ سیاست به نظرمان پلید است چون خودمان سرتاسر سیاست و سرتاسر زندگی‌مان را به پلیدی کشیده‌ایم.

   فراوان بوده‌اند کسانی که از این دور باطل راهی به بیرون جسته‌اند و چاره را در دگرگونی فرهنگ سیاسی، که می‌باید در جهت بهبود باشد، دیده‌اند. ولی چاره یکی بیشتر نیست: آموختن راه از رهروان کامیاب‌تر. مشکل فرهنگ سیاسی ما به مساله اصلی جامعه ایرانی از همان هنگام از اواخر سده دوازدهم و آغاز تاخت‌وتاز پردامنه غزان و سپس مغولان که  به رکود فرهنگی و فکری افتاد، یعنی توسعه، برمی‌گردد ــ توسعه در همه ابعاد آن بویژه توسعه سیاسی که بیش از همه از آن غافل مانده‌ایم، چون بیش از همه با منافع گروه‌های حاکم بستگی داشته است. توسعه یا تجدد در مفهوم گسترده‌تر آن ایرانی و آلمانی، به مثل، برنمی‌دارد. آلمان‌ها نیز چند دهه‌ای را در سده‌های نوزدهم و بیستم در این توهم خطرناک گذراندند که یک توسعه آلمانی متفاوت از نمونه فرانسوی یا انگلیسی هست. تفاوت گذاشتن میان فرهنگ و تمدن یکی از جلوه‌های آن بود؛ فرهنگ را آلمانی و ژرف و معنوی، و تمدن را فرانسوی و میان‌تهی و مادی می‌انگاشتند و سیاست را چنانکه در دمکراسی‌های غربی ورزیده می‌شد خوار می‌داشتند.

   جامعه‌ها گوناگون‌اند و در پویش توسعه از راه‌های گوناگون و با سرعت‌های گوناگون می‌روند ولی اگر مانند ما یا بقیه جهان سومی‌ها تعریف‌های گوناگون نیز داشته باشند سر از همین ترکستان‌های ما درمی‌آورند. ما هیچیک فرهنگ و تمدن آلمان را ــ که با همه تلاش‌های روشنفکران راستگرای آلمانی جلوه‌های دوگانه و گاه ناهمزمان یک مرحله معین در زندگی هر جامعه‌ای است ــ نداریم و خوشبختانه نتوانستیم فرهنگ را به آن صورت اهریمنی وارونه و مخدوش کنیم. ولی به آسانی همان گمراهی را به نمایش گذاشته‌ایم.

   جامعه‌های عرب که به نظر نمی‌رسد در آینده قابل پیش‌بینی بتوانند از نشئه مالکیت اسلام و آن یکصد ساله کشورگشائی‌ها به درآیند همچنان در کوره راه توسعه اسلامی افتان و خیزان می‌روند و همه پول‌های جهان نمی‌تواند گودی بینوائی اخلاقی و سیاسی‌شان را پر کند. ما از عرب‌ها مشکل آن هزار و پانصد ساله شاهنشاهی را نیز اضافه داریم. هم دعوی مالکیت اسلام و بسیاری از بهترین پدیده‌هائی که اسلام بدان شناخته می‌شود؛ و هم افتخارات پیش از آن که به لکه شکست و فرمانبرداری و به رنگ فاتحان درآمدن نیز آلوده نمی‌بود. وسوسه ما به رسیدن به یک توسعه ایرانی، دست‌کم ایرانی ـ اسلامی، نیرومند بوده است. از اواخر سده نوزدهم در راه آن افتاده‌ایم. جامعه‌شناسان به این پدیده بومیگرائی nativism می‌گویند و از گرفتاری‌های بزرگ پویش توسعه در کشورهای کهنی است که شوکت دیرینه را به امروز می‌کشانند و سربلندی به‌جا را مایه خرسندی بی‌جا می‌سازند.

                                                     * * *

   بومیگرائی اسلامی ما در ۱۳۷۵ / ۱۹۷۹ با لحظه حقیقت و با چهره واقعیش روبرو شد و دیگر جز با مافیای آخوندی و مردمکشان حزب‌اللهی قابل تعریف نیست. اکنون می‌باید پیش از آنکه بومیگرائی شاهنشاهی چندگاهی کسانی از ما را سرگردان کند به آن نیز بپردازیم. گذشته شاهنشاهی ما، پیش از دویست ساله خونریزی و ویرانی اعراب که آگاهانه به نابود کردن هر چه ایرانی بود کمر بستند، بسیار افتخارآمیز است و عرب‌ها را نیز به تحلیل برد. دستاوردهایش چنان در یاد جهان مانده است که حتا هنگامی که خود ایرانیان پس از سده‌ها هجوم بیابانگردان، دیگر جز خاطره مبهمی از آن نداشتند به کشف دوباره‌اش کمک کرد.

   اما آن گذشته به عنوان یک نمونه توسعه، نوسازی جامعه و فرهنگ، بیش از عرفیگرائی و رواداری مذهبی ــ نخستین سرمشق آن در جهان ــ چیز زیادی ندارد که به ایرانی امروز عرضه کند. (درباره سهم ایرانیان در جدا کردن قدرت سیاسی از روحانی ــ اگرچه به صورت توامانی آن ــ می‌باید بیشتر گفت.) حتا آن سنت نیز تاب ساسانیان را، که با اندک آسانگیری می‌توان گفت نمونه دولت ـ ملت را در صورت نخستینی غیردمکراتیکش به جهان دادند (تا پیش از آنکه اختراع توپخانه سنگین ‌باره‌افکن، پایه‌گذاریش را در جهان فئودالی امکان‌پذیر سازد) نیاورد. در آنچه به فرهنگ سیاسی یا مجموعه رفتارهای سیاسی مربوط می‌شود سنت ایران باستان درست چیزی است که می‌باید بیشترین فاصله را از آن گرفت. پرستش شاه و ذوب کردن دولت در او مایه انحطاطی شد که از همان فراز درخشندگی و قدرت رخ می‌نمود و پیاپی به رکود و ویرانی و شکست می‌انجامید. آرمانی کردن یک دوره، از راه تمرکز بر یک یا چند شخصیت و رویداد در بهترین حالت‌هایشان و ندیدن زمینه عمومی، همان‌گونه که اسلامیان می‌کنند، اتفاقا یکی از جنبه‌های فرهنگ سیاسی ماست که می‌باید اصلاح شود.

   ما مدت‌هاست به بحران فرهنگ سیاسی خود رسیده‌ایم و بازگشت به سیاست‌های جهان آرمانی پیش از اسلام پاسخ ما نیست. مساله از اسلام و پیش از اسلام درمی‌گذرد. حتا در همان زمان، ما درباره نقش مردم در زندگی عمومی ـ توده‌ای بیش از مالیات و بیگاری‌دهنده و پرکننده صفوف ارتش ــ به اشتباه افتادیم. کورش به تحقیر درباره یونانیان می‌گفت که در بازار (“آگورا“ی مشهور که از نوآوری‌های شگرف تمدن یونانی است) گردمی‌آیند و به هم دروغ می‌گویند. او معنی بحث آزاد سیاسی را درنیافت و جانشینانش نیز که پیاپی از نخستین ارتش شهروندی جهان در زمین و دریا شکست خوردند رابطه میان قدرت نظامی یک دولت ـ شهر کوچک را با همان دمکراسی محدود آتنی درنیافتند. (نیروی دریائی شکست‌ناپذیر آتنی را تنها یک جامعه مردان آزاد می‌توانست سازمان دهد که در آن شهروند داوطلب، هم سرباز و هم دریانورد بود و در “تریرم“هایش بردگان پاروزن جا را بر جنگیان تنگ نمی‌کردند.)

   اکنون پس از دوهزار و پانصد سال تجربه عملی دمکراتیک و پاره‌ای از بزرگ‌ترین آثار ادبی و فلسفی جهان که سنت دمکراتیک را غنی کرده‌اند، چگونه می‌توان به نام آشتی دادن سنت ایرانی با پدیده‌هائی پاک در تضاد با آن، از شاه‌آرمانی یا آرمان شاهی دم زد؟ ما برای نوسازی فرهنگ سیاسی خود نیازی به آن سنت‌ها نداریم و برای درس گرفتن از تاریخ به یک یا چند شخصیت و رویداد استثنائی بسنده نمی‌کنیم. پادشاهی در ایران از کهن‌ترین نهادهاست. ولی آن را نیز در آغاز سده بیستم ناچار شدند نوسازی و قانونی کنند تا هم اجازه پیشرفت به کشور بدهد و هم بپاید. نوسازی ناقص ماند و اگر چه پیشرفت حاصل شد پادشاهی نپائید.

   به جای آرمان‌پرستی در فرهنگ سیاسی می‌باید مهارت‌های سیاسی را بیشتر کرد و ورزش داد: شکیبائی در برخورد با جز خود؛ مدارا و توانائی موافقت کردن بر موافق نبودن؛ شناخت سود روشنرایانه که اندکی آن‌سوتر از سودآنی را هم ببیند؛ سازش بر سیاست‌ها و نه بر اصول؛ دریافتن اهمیت امور پیش‌پاافتاده روزانه در طرح کلی؛ درگیر شدن با زندگی جامعه؛ جانشین کردن دشمنی با مخالفت. سیاست به معنی باریک‌تر واژه، سیاست حکومت کردن است و اگر حکومت بر سرنیزه ننشسته باشد می‌باید امری در میان مردمی باشد که احزاب و معامله‌های سیاسی و چانه‌زدن‌های نظرات و سودهای گوناگون را پائین‌تر از مقام بلند یا آرمان‌های دست‌نیافتنی خود نشمرند و در انتظار ظهور رهبران فرهمند و افسونکار ننشینند. مردم و افراد انسانی صاحب حق را با بزرگ‌ترین شخصیت‌ها نمی‌توان جایگزین کرد و سیاست افسون نیست.

***

   در آنچه می‌توان “وضعیت“ ایران نامید از نگاه بدبین هرچه هست دلگیر است، سقوط آزاد است. در این چاهی که گوئی بن ندارد یک کشور، یک ملت چه اندازه می‌تواند پائین برود؟ این کشوری است که فرمانروایانش چشم به ته چاه جمکران منتظر ظهورند و نیرو‌های مخالفش غرق در عوالم نامربوط گذشته و غافل از فرصت‌ها چون جذامیان از هم می‌گریزند. در این میان سه دهه‌ای پس از انقلاب، آنها که در میان این مردم همت و حوصله‌اش را دارند که از خود به بیرون بزنند و در احوال جامعه و جهان و به گفته هاول در بافتار گسترده‌تر و با نگرشی کلی‌تر به موضوع‌های عمومی بپردازند و در برابر کشور خود و جهان و آینده آن احساس مسئولیتی کنند، چنین زنان و مردانی که نسبشان به فلسفیان  philosophe سده هژدهم می‌رسد و اکنون انتلکتول نامیده می‌شوند (سقراط نخستین انتلکتوئل جهان بود) چه می‌اندیشند؟

   ما در فارسی روشنفکر را در برابر انتلکتوئل فرانسوی به کار می‌بریم، ولی روشنفکر به اینتلیجنتسیای روسی نزدیک‌تر است. انتلکتوئل کسی است که بطور حرفه‌ای در کار خواندن و اندیشیدن و پژوهیدن و آموزش‌دادن و آگاه‌کردن مردمان است. ایتلیجنتسیا به توده بزرگ درس‌خواندگان نیمه‌سواد گفته می‌شود که در هر جامعه جهان سومی و رو به توسعه می‌توان یافت؛ یک طبقه متوسط فرهنگی که ادعاهایش بر توانائی‌هایش برتری دارد و با آنکه خود را بالاتر از مردم می‌گیرد کمتر جرئت ایستادن در برابر پسندعمومی یا آنچه را که با استدلال‌های نیم‌پخته‌اش پسندعمومی می‌شمارد از خود نشان می‌دهد ــ بر خلاف انتلکتوئل که خویشکاریش function ایستادن در برابر پسندعمومی و خرد متعارف است؛ گرفتن آینه‌ای در برابر اجتماع است. نقش روشنفکران را در انقلاب اسلامی بهتر از همه با این تعریف روشنفکری می‌توان توضیح داد. اما مورد انتلکتوئل‌ها که به انقلاب پیوستند همچنان مایه سرگشتگی است. شاید در اینجا نیز مبالغه‌ای در تعریف در کار بود.

   انتلکتوئل ایرانی در برابر “وضعیت“ کشورش، این پائین‌تر رفتن و بدترشدن ظاهرا پایان‌ناپذیر، چه می‌کند و چه می‌باید بکند؟ ما در اینجا بیشتر به بیرون ایران نظر داریم، وگرنه در خود ایران انتلکتوئل‌ها پیشتاز پیکارند. آنهایند که زندگی فرهنگی ایران را به رغم تنگی‌ها و تنگناهای رژیم اسلامی نگه داشته‌اند؛ و گروه بیشماری از آنان بیباکانه در دگرگون کردن زندگی سیاسی جامعه می‌کوشند.

   در بیرون ایران از آن درگیری ژرف سیاسی، از آن پرداختن به اجتماع و مردم، کمتر نشانی در این گروه اجتماعی است. هرچه هست کار فرهنگی است که پناهگاه بیشتر روشنفکران و انتلکتوئل‌های سرخورده از مردم شده است (نامش را سرخوردگی از سیاست می‌گذارند.) انتلکتوئل ایرانی در خارج عموما به ایرانیانی پیوسته است که یا توانگرند و فرصتی جز برای هرچه بیشتر زیستن ندارند و یا بی‌چیزند و باز فرصتی جز برای زنده‌ماندن ندارند. در این بزنگاه بزرگ تاریخی که هر لحظه‌اش از امکانات سرشار است و فرصت خطرکردن پیش می‌آورد، او سرخویش گرفته است و راه خود در پیش.

   پیشینیان او در شب‌تیره تاریخ هزار و چند صد ساله فرمانروائی بیابانگردان، بی‌هیچ امکان تماس با توده مردم بی‌سواد و دور از هرگونه دسترس دم در می‌کشیدند و خون می‌خوردند و زندگی‌های خود را قطره قطره روغن چراغ این فرهنگ می‌کردند. شماری از آنان به عمل دیوان روی می‌آوردند، یا خود را به دم اژدهای پایگان مذهبی می‌دادند و سخن دلشان را می‌گفتند و عموما سر خود را به بهایش می‌دادند. از صد سالی پیش او امروزی و اجتماع‌اندیش شد، دیگر به آفرینش فرهنگی بسنده نکرد، کوشید جامعه را بسازد، به درون اجتماع رفت. به سیاست پرداخت. جنگید و برد و بیشتر باخت، یا در خدمت یک طرح نوسازندگی (مدرنیزاسیون) درآمد که شگرف بود ولی ژرفائی نداشت؛ یا دنبال آرمانشهرهائی دوید که وقتی دیدگانش بر واقعیت آنها گشوده شد از خودش به هراس افتاد.

   امروز او زخم‌خورده و تحقیرشده از تجربه خود با سیاست در صد ساله گذشته، باز سر در گریبان برده است؛ پشیمان از ریختن گوهر آفرینشگری خود در پای اجتماع، دست در دامن فرهنگ که بزرگ‌ترین سربلندی و تمایز و گریزگاه اوست زده است. بیزار و ترسان از واقعیت جهان بیرون، از “دیگری“، از “لایه‌های تاریک اجتماعی ما” به گفته یکی از نمایندگان بزرگ سنت انتلکتوئلی نوین ایران “نه فقط از مسائل سیاسی ـ اجتماعی… بلکه از تفکر در مسائل اجتماعی کنار کشیده است…“(۱) نماینده دیگری از همان سنت، کنار کشیدن از مسائل سیاسی ـ اجتماعی بلکه از تفکر در مسائل اجتماعی را نیز، چنین به دیده قبول می‌نگرد: “این همان راه پیموده‌ای است که معیارهای بازدارنده و گوشمالی دهنده فرهنگ ما همیشه در برابر همه کسانی گذارده است که نیک‌بختی خود را با آسایش دیگران تراز کرده‌اند و به جای چاره‌کار خود به چاره جامعه اندیشیده‌اند… [چنین کسی] به همان نسبت که از ادبیات و از سیاست تهی می‌شود از بعد سیاسی و اجتماعی هستی خویش بیشتر می‌گریزد… امروز هم، هنوز هم، در فرهنگ ما ــ درست مانند هزار سال پیش از این ــ راه سلامت از کناره می‌گذرد. جز بستن در سرای به غیر چاره‌ای نیست. اعتلای روح در انتزاع از اجتماع شکل می‌گیرد، چرا که در فرهنگ ما هرگز رستگاری فردی و نیک‌بختی اجتماعی قرین نبوده‌اند.“(۲)

   ما در اینجا با گریز از سیاست‌ورزی و سیاستگری که حق هر کسی است سر و کار نداریم. این یک فرمول کامل جامعه شکست‌خورده‌ای است که دیگر توان از زمین برخاستن را هم از دست داده است. اینکه از نظر اخلاقی می‌توان از اجتماع و اندیشیدن در باره اجتماع کناره جست و “غم بینوایان، بیهوده رخ را زرد کرده“ بحثی تلخ است و به جائی نخواهد رسید. ما در عصر معیارهای ثابت اخلاقی بسر نمی‌بریم، ولی آیا اعتلای روح در انتزاع از اجتماع اصلا ممکن است؟ اگر انتلکتوئل را به معنای هاول که صورت دیگر و نه چندان متفاوتی از تعریف‌های دیگر است بگیریم اعتلای روح او، بلکه همه خویشتن او در پیوستن به جامعه است. از آبشخور جامعه، از ماهیت‌های کلی‌تر و بزرگ‌تر از روح خود اوست که سیراب می‌شود و در آن بافتار کلی‌تر است که زنده می‌ماند. یک هدیه فلسفه سیاسی غرب از ارسطو تا دوتوکویل، این سنت انتلکتوئلی است که به گفته وسلی مک‌دونالد، اجتماع را در ابعاد اخلاقی و اجتماعی خود برای هستی متمدنانه ضرورتی چشم‌نپوشیدنی می‌شمارد.

   خویشکاری انتلکتوئل در معنی زرتشتی و وجودی آن تنها در اجتماع و با اجتماع است. انتلکتوئل تنها در برابر دیگری است که تحقق می‌یابد، همان دیگری که “ارتگاای گاست“ یک کتاب را در بررسی تفاوت‌هایش با انتکتوئل سپرد و از آن تفاوت‌ها مفهوم انتلکتوئل را بیرون کشید. اینهمه جز آن زیرساختی که برای زندگی انتلکتوئلی لازم است، از صنعت چاپ و نشر و رسانه‌ها و نهادهای آموزشی و تسهیلات فرهنگی بیشمار دیگر که آن “دیگری“ و “غیر“ و اجتماع “فرورفته در تاریکی“ می‌باید برای اعتلای روح انتلکتوئل در کنارگذران روزانه او فراهم آورد و در برابر تحقیر شود. مردم آن زمینی هستند که همه چیز بر آن می‌روید. سرچشمه همه رنج‌های انتلکتوئل هستند و سرمایه او (روزی‌رسان او نیز؛) و در اینجا ناچار پای ملاحظه اخلاقی به میان می‌آید. از این گذشته برای انتلکتوئل حتا در گوشه ‌گرفتن از خلق عافیتی نیست. هزار سال پیش هم نمی‌بود. اکنون در این عصر انقلاب آموزش و ارتباطات، در جهانی که همه چیز به همه چیز پیوند می‌خورد و عرب سعودی هواپیمای امریکائی را به برج‌های نیویورک می‌زند؛ مردمان و روزگار پریشانشان، و آن احساس مسئولیت که ویژگی انتلکتوئل است ــ بگذریم از نام و ننگ ملی و انسانی ــ هیچ گوشه آسوده‌ای نمی‌گذارند.

   این نسل جوانی که اگر در بیرون بار می‌آید از کشورش گسیخته است و گذشته‌اش را از او ربوده‌اند؛ و اگر در درون بار می‌آید از جهان پیشرفته گسیخته است و آینده‌اش را از او ربوده‌اند؛ همین فرهنگی که دستاویز و بندناف انتلکتوئل است و زیر یک جهان‌بینی آخوندی به خفقان افتاده است، چه را می‌گذارد که خود را برکنار بدارد؟

   در همان کتاب “درباره سیاست و فرهنگ“ زبان از رستگاری فردی سخن می‌گوید ولی دل بر رستگاری دست نداده اجتماع می‌سوزد. آنکه “سیاسی بود و دلش می‌خواست باغی داشته باشد به بزرگی سرزمینش“ اکنون از سیاست و اجتماع به باغ کوچک درون خویش رفته است. ولی چه اندازه می‌توان “بهشتی پرنیانی و دلاویز را“ در کنار دوزخی سوزان و سخت“ که حال و روز کنونی ماست و حال و روز بیشتر هزار و چند صد ساله ما بوده است نگه داشت؟ در آن شب تاریک قرون وسطائی که آخوند (شیخ) دست در دست سلطان و خلیفه راه را بر عمل و حتا اندیشه می‌بست “انتلکتوئل“ ایرانی آن روزگار خود را در بیابانی تنها می‌یافت و جز باغ درون خود پناهگاهی نمی‌یافت. (ناصرخسرو می‌گفت من خاطر از تفکر نیسان کنم.)

   امروز موقعیت ما با هزار سال پیش تفاوت‌های بزرگی دارد. انتلکتوئل‌های ما بیشمارند و یک ارتش بزرگ روشنفکران، برای نخستین‌بار در تاریخ ایران پشت سر آنهاست. سیاست صد سالی است در صورتی تازه و با مفهومی تازه به برکت آموزش و رسانه‌های همگانی و نهادهای دمکراتیک و مدنی ــ هر چند صوری ــ به جامعه ایران راه یافته است. پیکار برای دگرگون کردن حکومت و جامعه در ابعادی بسیار بزرگ‌تر از آنچه در هر زمان فراهم بوده می‌تواند جریان یابد. افکار عمومی جهان که از جنبش مشروطه‌خواهی در پیکار ملی ما جائی یافت اکنون بیش از همیشه پشتیبان مردم ایران است. انتلکتوئل تنهای هزار سال پیش دیگر تنها نیست. مردمی که آن چنان دور از او بودند امروز حتا در ایران آخوندزده در دسترس اویند، کم‌وبیش. دیگر او نیازی ندارد که به خدمت امیران درآید یا در خانقاهی کنجی بگیرد.

***

   اجتماع‌اندیش بودن با سیاست ورزیدن یکی نیست. این ایراد را می‌باید پیشاپیش پذیرفت. درست است که انتلکتوئل به سبب توانائی ذهنی و دلمشغولی‌هایش اجتماعی و اجتماع‌اندیش است ــ اگر هم سر در گوشه آزمایشگاهی یا کتابخانه‌ای کرده باشد. ولی از اجتماع‌اندیش‌ترین انتلکتوئل‌ها نیز نباید انتظار داشت که حتما به کار سیاست بپردازند ــ هر چند آنها به سبب نگرش کلی خود و آگاهی‌شان بر پیوند همه چیز با همه چیز، و احساس مسئولیتی که وادارشان می‌کند برای هر امر برحق خوبی تلاش کنند (باز به گفته هاول) بهترین سیاستگران خواهند بود. سعدی در این معنی می‌گفت “جز به خردمند مفرما عمل / گرچه عمل کار خردمند نیست“. با اینهمه زمان‌هائی هست، و این یکی از آن زمان‌هاست، که رستگاری درونی نیز بی‌سیاست به دست نمی‌آید ــ گذشته از آنکه سیاست نیز در جهان نوین اهمیتی بیش از گذشته یافته است، نه تنها داوها بزرگ‌تر است و مرگ و زندگی اختر planet زمین در میان است بلکه هیچ زمینه زندگی نیست که سیاست در آن راه نیافته حتا نقش تعیین کننده نداشته باشد. این عصر و این جهان سیاسی است، سیاسی‌تر از هر دوران دیگری. در هیچ عصر دیگری توده‌های مردم این چنین در پهنه عمل سیاسی نبوده‌اند. امر عمومی هیچ‌گاه این اندازه به عموم ارتباط نداشته است. سیاست بایست منتظر تکنولوژی می‌ماند تا معنی کامل خود را بیابد، و در سده بیستم این تکنولوژی پیدا شد، و همراه آن قدرت و ثروت در ابعاد جهانی.

   سده ما بیش از همه عصر توده‌هاست. که با همگانی شدن آموزش و ارتباطات از حاشیه به میانه میدان افکنده شده‌اند. جوزف کنراد که در دهه‌های پایانی سده نوزدهم در رمان‌هایش بهترین تصویر را از جامعه‌های حاشیه‌ای “جهان سومی“ و مستعمراتی داده است، از “عربده  فلسفی“ آدم‌های حاشیه‌ای سخن می‌گفت. یک سده بعد این عربده فلسفی در همه جا طنین انداخته است (تروریسم اسلامی بدترین نمونه‌اش). “جهان پر شعب‌وشور شده است.“ آن خلق که “انتلکتوئل“ قرون وسطای ما (که تا همین سده بیستم ما کشید) در گوشه گرفتن از آن عافیتی می‌جست امروز کمتر از همیشه او را آسوده می‌گذارد. “دیگری“ در سراپای هستی انتلکتوئل راه یافته است: فرهنگ پاپ، سیاست توده‌گیر، اقتصاد جهانگرا، تروریسم اسلامی، انتلکتوئل چاره‌ای ندارد که دیگری را بالا بکشد. گفتن و نوشتن بخشی از چنین کوششی است. عمل سیاسی بخش دیگر آن.

   این جهانی که این گونه به تصرف دیگری، پاپ، توده درآمده است، که در آن هر پیامبر دروغین می‌تواند در کوتاه‌مدتی هزاران انتلکتول را آواره سازد یا در کوره‌های گاز بسوزاند یا شکر را در کامشان زهر کشنده گرداند، در عین‌حال بهترین جهانی است که انسان در این پنج هزار سال تاریخ از ساختن آن برآمده است. ما تنها در عصر فرهنگ پاپ زندگی نمی‌کنیم. عصر ما عصر تمدن جهانگیر نیز هست. فلسفه سیاسی دمکراسی لیبرال، اقتصاد بازار اجتماعی، شیوه‌ها و تکنولوژی تولید انبوه، علمی که می‌تواند بلای بیماری و گرسنگی را از توده‌های میلیاردی دور کند؛ و هیچ یک از اینها دیگر انحصار به غرب ندارد. تمدنی که غربی بود در پنجاه سال گذشته جهانی شده است. انسانیت سرانجام به جائی رسیده است که می‌تواند پویش خوشبختی را که اعلامیه استقلال امریکا در یک شعله نبوغ در کنار زندگی و آزادی به عنوان حق طبیعی فرد انسانی شناخت، از یک شعار، یک آرزو فراتر ببرد. اگر در آغاز سده بیست و یکم هنوز سه چهارم آدمیان در بینوائی مادی و فرهنگی بسر می‌برند به دلیل شکست سیاست، و در ایران، ورشکستگی سیاست است. میدان را میدان‌داران بد فراگرفته‌اند.

   ما دیگر لازم نیست درباره برتری عامل اقتصاد یا فرهنگ و زیرساخت و روساخت بحث کنیم. انسان می‌تواند، همه آدمیان می‌توانند به اندازه‌ای که شایسته زندگی انسانی در این دوران است برسند. آنچه نمی‌گذارد از بهترین پدیده‌هائی که پنج سده پیشرفت پیگیر و شتابنده تکنولوژی به جهان داده است برخوردار شوند بندوزنجیرهائی است که دست‌وپای مردمان را بسته است و سیاست می‌تواند از دست‌وپایشان بگشاید. در این رهگذر سیاست نیز در سده ما ابعاد واقعی خود را یافته است. شمشیر دولبه‌ای است که یک سرش فرورفتن در نیهیلیسم است با ابعادی که حتا سده بیستم در برابرش رنگ خواهد باخت و یک سرش آزاد کردن مردمان از بندوزنجیرهائی که نظام‌های سیاسی و فرهنگی بر دست‌وپای آنها نهاده است؛ آزاد کردن مردمان از خودشان که بدترین دشمنان خویش‌اند. شمشیر دو لبه تکنولوژی به سیاست نیز ابعاد ویرانگر واقعی‌اش را بخشیده است.

   اینهمه رهبری می‌خواهد، نه رهبری فرهمندی که توده‌ها را با ساده کردن قضایا در چند فرمول و متبلور کردن بدوی‌ترین خواست‌ها و عواطف آنان به هیجان آورد و آنان را به دیو درونشان بسپرد؛ نه جاه‌طلبانی که اصولشان به آسانی جامه‌های شب و روز عوض می‌شود؛ نه دغلبازانی که تنها به نام و نان می‌اندیشند. در نبود انتلکتوئل، این بیشتر “دیگری“ است که جایش را می‌گیرد. رسانه را تکنولوژی فراهم آورده است ولی پیام اوست که به همه جا می‌رسد. سعدی بر خطا بود که می‌گفت محال است هنرمندان بمیرند و بی‌هنران جای ایشان بگیرند.

   انتلکتوئل امروز در عصر توده‌ها، “طغیان توده‌ها“، توانائی‌ها و وظیفه بزرگ‌تری در راهنمائی جامعه‌ها بر راه درست دارد. وزنه او اگر بر ترازوی عمل سیاسی نهاده شود سنگینی بیشتری خواهد داشت. او بیش از هر زمان می‌تواند نه تنها کوتاهی‌ها و پلیدی‌های جهان را نشان دهد بلکه از کمک به دگرگون کردن آن نیز برآید. مردم در همه‌جا نشان داده‌اند که سخن انتلکتوئل را جدی می‌گیرند. اگر او بر سر امری بایستد مردم از سرگردانی به در می‌آیند و چه بسا کارهای بزرگ از پیش می‌رود. شاید به همین ملاحظات بود که هامرشولد، بهترین دبیرکلی که سازمان ملل متحد به خود دیده است، در دهه شصت سده پیش گفت سیاست عبادت عصر ماست؛ همان که سعدی گفت: عبادت بجز خدمت خلق نیست. در این عصر همگانی شدن همه چیز ــ از جمله مرگ ناگهانی در محشر اتمی و نابودی تدریجی بر روی زمینی که به تندی از مایه‌های زندگی (آب و خاک و هوای سالم) تهی می‌شود ــ بالاترین رستگاری، حتا تقدس، در کار سیاسی دست می‌دهد. کدام مردخدائی در جهان ما به مارتین لوترکینگ یا نلسون ماندلا می‌رسد. اسقف توتو نیز در کار سیاسی، و نه مذهبی‌اش بزرگ‌ترین خدمت را به افریقای جنوبی کرده است. (“روحانیون“ ما، با اشکالات زیرساختی اخلاقی و اعتقادی خود، همان بهتر که از سیاست دور نگهداشته شوند.) کلیسای کاتولیک در آلمان آیا از گوشه‌ای از آنچه “سبزها“ نه تنها در آن کشور برای محیط‌زیست کرده‌اند برآمده است؟

   سیاست از بدترین دشمنان انسانیت در عصر ما بوده است، این را نیز پیشاپیش می‌باید پذیرفت. ولی همین دلیل دیگری است بر اینکه سیاست بیش از آن اهمیت دارد که به سیاست‌پیشگان واگذاشته شود؛ و توده‌ها بیش از آن قدرت یافته‌اند که شکارگاه متعصبان و عوامفریبان و پیشوایان باشند. در ایران ما انگیزه ضرورت کار سیاسی از بسیاری جامعه‌ها بیشتر است. در اینجا سیاست آشکارا چهره جنایت به خود گرفته است. کنار گذاشتن مردم از سیاست در جامعه که پیش از انقلاب روال اصلی جامعه ما بود به نزاری atrophy سیاست و جامعه انجامید؛ و پرتاب شدن آنان به سیاست انقلابی، شیرازه کشور را از هم گسیخت، زیرا این در طبیعت دگرگونی‌های بزرگ ناگهانی است که در شتابکاری و شور بی‌پایان خود با  ویرانگری بیش از سازندگی سازگار باشد. پس از انقلاب مردم بیش از پیش از سیاست گریختند ولی سیاست آنان را رها نمی‌کند. پاسخ مسئله نه در انحصار کردن سیاست بوده است، نه در سیاست‌زده شدن یا رمه‌وار در پی رهبر فرهمند افتادن، نه در پناه‌بردن به دژ زندگی شخصی و باغ درونی. شکست سیاسی ما پس از یک سده تکاپوی تلاش و پویش امروزی شدن، ما را به این شرمساری جهانی و تاریخی انداخته است. باید سیاست خود را بهتر کنیم.

   انتلکتوئل کناره‌جوی ما در کنج باغ درونش نیز از گزند سیاستی که تباه شده است آسودگی ندارد ــ بگذریم که سیاست حتا در برج‌های عاج روشنفکری، در محیط‌های هرچه تنگ‌تر شونده فرهنگی نیز گریبان او را رها نمی‌کند. سیاست از اجتماع، از گردهم آمدن مردمان پدید می‌آید. از آن نمی‌توان پرهیز کرد. بهتر آن است که در بهبودش بکوشیم. ما چاره‌ای نداریم که دیوارهای باغمان را هر چه دورتر و دربرگیرنده‌تر بسازیم.

***

   یک جهان‌بینی مثبت برای ساختن جامعه امروزین بیش از همه منابع نفت و گاز خلیج فارس اهمیت دارد. با آنهمه ژرف‌نگری که در چهار پنج دهه گذشته در باره عوامل فرهنگی، در برابر عوامل مادی، در بحث توسعه شده است دیگر نیازی به ورود در این بحث نیست. تجربه عملی خود ما نیز ثابت کرده است که بی‌دگرگونی‌های بنیادی در نگرش خویش به جهان نخواهیم توانست به توسعه، و نه تنها رشد بخش‌هائی از اجتماع دست یابیم. در مورد ما ایرانیان، چنانکه در جای دیگر اشاره شد، نگرش استبدادی و مردسالارانه و نگرش قضاقدری ماست که نیاز به دست بردن کلی دارد. در واپسماندگی تاریخی ما ــ آنچه ما را به صورت گاو شیرده، و در همان حال انگل جهان پیشرفته در آورده است ــ عوامل بسیار دست در کار بوده‌اند. از میان آنها عامل ژئوپلیتیک (جغراسیاسی) و تاخت‌وتازهای پیاپی و چیرگی قدرت‌های امپریالیستی؛ و کوله‌بار واپسماندگی فرهنگی هزار ساله از همه مهم‌ترند.

   ایران تا دیرزمانی نتوانست یک ساختار مرکزی قدرت داشته باشد و آن تکان نخستین را برای از جا جهیدن به جامعه مانده در گلزار سده‌ها بدهد. یک طبقه سیاسی پاک بی‌بهره از حس وظیفه و سربلندی اخلاقی با باز کردن پای بیگانگان، ایران را از اینکه در همان دوران استعماری نیز به درجه‌ای از پیشرفت برسد بازداشت. آنگاه نیز که توانستیم اندکی به خود برسیم نخست قدرت‌های استعماری با هجوم و مداخلات خود دو دهه‌ای حرکت ما را متوقف کردند؛ و سنگینی فرهنگ ارتجاعی نیز بار دیگر پشت ناتوان نیروهای ترقیخواهی را شکست.

   اکنون با زیروزبر شدن ژئوپلیتیک ایران و با شکست‌تاریخی و اخلاقی نمایندگان و هواداران فرهنگ ارتجاعی، ما در آستانه سده بیست و یکم با یک آغاز، با یک گزینش تازه روبروئیم. ضرورت یک چرخش اجتماعی و فلسفی را سرخوردگی‌ها و نامرادی‌های پیاپی بر ما تحمیل کرده است. نگاه ما به خودمان و به جهان “نگاهی شکسته“ و دودلانه بوده است. ما در همه حال نیمی در گذشته خودمان و نیمی در جهان امروز بسر برده‌ایم. نه می‌توانسته‌ایم از آن بکنیم، نه این را دریابیم. حتا در آنجاها که آشکار بود نمی‌توان هر دو را با هم داشت، هر دو را با هم می‌خواسته‌ایم. با گردش روزگار، آن نیمه‌ای که همچنان ما را در گلزار quagmire نگه می‌داشت روی خود را به روشنی به ما نشان داده است. آرایشگری‌های رمانتیک و “مبالغه‌های مستعار“ پوزشگران ارتجاع و رادیکال‌های جهان سومی در عمل و در برابر واقعیات، برهنه شده است. این تجربه بزرگ ماست که هیچ اندیشه سیاسی و هیچ اصل اخلاقی را برکنار از واقعیات قدرت در نظر نیاوریم و آن را تا پایان، تا هنگامی که با تسلط بر نظام ارزش‌های جامعه در جامه قدرت می‌آید دنبال کنیم. تنها در آن هنگام خواهد بود که روی واقعی همه چیز آشکار می‌شود.

  جهان‌بینی مثبت را روی‌هم‌رفته در قلمرو اختیار و مسئولیت، و مستقل از بحث پایان‌ناپذیر و حل‌نشدنی جبر و اختیار در بافتار اسلامی آن می‌باید بررسی کنیم. همین اندازه بس که اگر ما تقدیر و پایان کار را نمی‌دانیم جبری برای ما به عنوان تصمیم‌گیرنده وجود ندارد. برای ما مسئله این است که با این سنت تسلیم و رضا، چه در برابر تقدیر الهی و فرمان سرنوشت، و چه مشیت امریکا و انگلیس و هفت خواهران نفتی و هر چه گفته‌اند و می‌گویند چه کنیم؟ نگرش فلسفی خود را که سراسر کنش‌پذیر passive است چگونه با نیازهای جهانی که در آن پیوسته باید کوشید و ساخت و پیش رفت آشتی دهیم؟ بویژه که ما با همه روحیه قضاقدری، با همه درویشی و خرسندی، از هیچ ‌کس در آزمندی و همه چیز را برای خود خواستن و پا بر هرکه و هرچه پیش آید گذاشتن هیچ کم نداریم. اگر زورمان برسد و مانعی پیش‌روی نباشد بی‌انصاف و زیاده‌خواهیم. اما هر جا دشواری روی کند و شکیبائی و پافشاری و جسارت لازم باشد رضا به داده می‌دهیم “که بر من و تو در اختیار نگشاده است.“

   اینکه قضا و قدر و مشیت و بی‌اعتبار انگاشتن جهان بویژه در دوره‌های شکست و ناتوانی ملی (و شخصی) بر روان ما چیره می‌شود بی‌نیاز از توضیح است. ما بیشتر هزار و چهار صد ساله گذشته را در چنان دوره‌هایی بسر برده‌ایم و غنی‌ترین و افسونگرترین ادبیات عرفانی جهان را به وجود آورده‌ایم که برای تسلی دادن همه شکست‌خوردگان جهان بس است. این ادبیات و این حافظه تاریخی، چنان ما را در کمند خود دارد که به یک اشاره شاعرانه ما را منصرف و حتا متقاعد می‌کند. تا کارمان بیش از اندازه دشوار می‌شود فرورفتن در آن عوالم رازآمیز و تخدیرکننده بسیار آسان‌تر است تا تکاپو و راه جستن. در سنت ادبی ایران تکاپو و راه جستن نیز جای والائی دارد ولی پاک زیر سایه رفته است. این بس نبوده دویست سالی چیرگی سیاسی و گاه نظامی بیگانگان، مشیت ابرقدرت‌ها را نیز بر دست تقدیر افزوده است و فلج روانشناسی را کامل کرده است.

   امروز برای بسیاری از ایرانیان در حالی که کشور ما با یکی از بزرگ‌ترین چالش‌های تاریخی خود روبروست، در زیر سرکوبگری آخوندی و فشار احکام شریعت و بیحرکت مانده از نظریه‌های توطئه، آسان‌ترین و طبیعی‌ترین مبارزه روی برگرداندن از جهان پر از سختی و زشتی و روی آوردن به فضای تسلیم و رضای صوفیانه است؛ از شریعت به طریقت. مگر هزار سال پیش هم چنین نکردند؟ مشکل ما حکومت نادانی و واپسگرائی است. پیکار ما می‌باید رهائی میهن و نگهداشتن آنچه از اسباب زندگی و پیشرفت که از این سه دهه حکومت ناسزاواران به جا مانده است باشد؛ و کوشش برای آنکه در مسابقه جهانی ملت‌ها همراه سودان و افغانستان همچنان در حاشیه نمانیم (بنگلادش در حکومت و سیاست هر روز فاصله‌اش را با ما بیشتر می‌کند و دیگر از مقوله ما بیرون رفته است).  با اینهمه نخستین غریزه بسیاری از ما پشت‌پازدن به دو عالم، در واقع به همت و تلاش و پیکار، و سردرگریبان بردن به نام عرفان و درویشی است که قرن‌های دراز است یک معنی نمی‌دهند؛ گریختن از از برابر سختی‌ها و زشتی‌هائی است که عرفان و درویشی نتوانسته است آنها را از پهنه زمین بردارد و حتا توجیه معقولی بر آنها بیابد. (در این عرصه نخست عقل است که دور انداخته می‌شود.) در چنین هنگامه‌ای، در پایان سده بیستم ما استادان دانشگاهی داریم سراپا برخوردار از امتیازات فرآورده تفکر غربی و جاخوش کرده در پیشرفته‌ترین کشورهای جهان که پیروزمندانه اعلام می‌کنند “ما تفکر را مطلقا رد می‌کنیم و این اشتغال به تفکر است که حجاب انسان می‌شود… و عرفان نظری علم اصلی و دانش برین است“.

   در این بازگشت گزافه‌آمیز به اندیشه‌ها و کارکردهای هزار ساله عوامل تاریخی و سیاسی در کار است. کسانی یکبار دیگر خود را با موقعیتی همانند آن سده‌های تاراج و ویرانی و خونریزی روبرو می‌یابند و رستگاری خویش را نه در مقاومت و پیکار بلکه در تسلیم و رضائی می‌جویند که پروازهای شاعرانه سنائی‌ها و عطارها و مولوی‌ها و حافظ‌ها به آن رنگ و روئی پهلوانی و قهرمانانه می‌بخشد و آمیزه‌ای می‌سازد که همه نیازهای روان‌های درهم‌شکسته را برمی‌آورد. چه خوش است در خانقاه یا کنج خانه نشستن و زمزمه کردن که “چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد!“ (در سنائی و مولوی عنصر حماسی برجستگی خود را نگهداشته است و با نگاهی متفاوت می‌توان دستمایه‌های سازنده و امروزین از آنها گرفت.)

   عارفان نخستین، بایزیدها و ابوسعیدها و خرقانی‌ها و حلاج‌ها ــ که هیج همانندی با جانشینان دنیادار خود نداشتند ــ با تاکید بر باطن مذهب می‌خواستند دیواری در پیش‌روی متشرعین و دست‌اندازی‌هایشان بکشند. ولی آنها گذشته از آنکه بر همان زمینه مذهبی رشد کرده بودند، در فضائی سخت مذهبی عمل می‌کردند. آن زمان‌هائی بود که سلطان و خلیفه و شیخ دست در دست هم انگشت در جهان کرده بودند و آزاداندیشان را می‌جستند و خودشان را با کتاب‌هایشان می‌سوزاندند. در چنان فضائی پدران عرفان ایرانی ــ مردانی که گفتار و کردارشان همیشه انسان را منقلب می‌کند ــ از نظر تاکید بر موازین شرعی، همان ظاهر دین، خود را در مسابقه‌ای با اولیای دین می‌یافتند. (حلاج تذکره‌الاولیا در زندان روزی هزار رکعت نماز می‌گزارد که “ما دانیم قدر ما!“)

   تصوف از همان آغاز بر یک بستر مذهبی (اسلامی) پرورش یافته است و چنانکه مدافعان امروزی “عرفان نظری“ می‌گویند تبلور تعالیم باطنی اسلام است، تا کشتن کافر و مرتد؛ و با اصرار بر رویه (جنبه) شرعی دین اسلام و ضرورت پایبند بودن به احکام آن؛ چنان‌که یک صوفی هندی، خواجه خرد (کوچک)؛ در عبارتی گویا می‌آورد و حجت را تمام می‌کند: الله مطلق، محمد برحق. این درست است که صوفیان با رهیافت approach شخصی و عرفانی خود با خداوند، با تشریفات و آداب شریعت در می‌افتادند. ولی آنها که حتا در خانقاه‌هایشان از دشمنی و رقابت مفتیان و قاضیان و شیخان که بعدها روحانیون نیز نام گرفتند در امان نبودند، به تقیه هم شده در بستر مذهب ماندند و به ضرورت “یارگیری“ با هر کس در حد او سخن گفتند و حد همچنان پائین‌تر آمد و پایانش تسلیم روزافزون به فولکلور مذهبی و افزودن برآن بود، و دوری هرچه بیشتر از حقیقت عرفان و حتا مذهب. اما تناقض اصولی خود را نتوانستند برطرف سازند. از سوئی آزادمنشی، از سوئی تعبد؛ از سوئی مغز را از قرآن برگرفتن، از سوئی در پوست آن ماندن. مولوی بیهوده نمی‌گفت که مثنویش مانند قرآن راهنمای برخی و گمراه کننده برخی دیگر است.

   عرفان و تصوف جز اسلام از سرچشمه‌های دیگر نیز سیراب شده است: فلسفه نوافلاطونی، آموزه‌های بودا و مانی، و تکنیک‌های مردان مقدس هندی. درویشان نخستین سده‌های اسلامی، سیراب از این سرچشمه‌ها به “دعوت“ اسلامی انرژی تازه‌ای دادند. هنگامی که دیگر از شمشیر اعراب کاری برنمی‌آمد از سده دهم میلادی، این صوفیان بودند که اسلام را در سرزمین‌های خاوردور پراکندند. مردمانی که فارسی، زبان تازه اسلام، با رنگ عرفانی تندی که یک ادبیات بالنده به آن می‌داد بهتر به دلشان می‌نشست، هزار هزار به اسلامی که در نزد صوفیان به سطح بالاتری از فشردگی عاطفی بالا رفته بود گرویدند. امروز آرامگاه پاره‌ای از آن صوفیان در اینجا و آنجا، از هند تا اندونزی، زیارتگاه مردمان است. اما آن اسلام صوفیانه، که چندی نگذشت به تصوف متشرعانه (اصطلاح دکتر ماشاءالله آجودانی) دگرگشت یافت، جز هموار ‌کننده راه اسلام قشری که اکنون به بنیادگرائی فرو غلتیده نبوده است. اسلام شریعت همواره از اسلام تصوف نیرومندتر در آمده است زیرا بیشتر مردمان بی‌دشواری از مغز به پوست می‌رسند که میانشان جز سرموئی فاصله نیست.

   هیچ جای شگفتی ندارد که اسلام شاعرانه‌تر درویشان دست‌کمی از اسلام سختگیرانه نداشته است. پیام اندکی متفاوت است، اما نتیجه همان شده. طریقت، نخست در برابر شریعت ایستاد ولی به زودی و تقریبا در همه‌ جا، در هر جا که یک جنبش توده‌ای گردید و پای پول و قدرت به میان کشیده شد، درها را برآن گشود و جا را به آن داد. آن تجربه شخصی، آن سلوک و ادراک عارفانه به حق و از حق، چیزی نیست که توده مردم بتواند به آن برسد و پایگان سلسله و خانقاه را از وسوسه فرمانروائی و توانگری برکنار دارد. عارفان و آزاداندیشان اندک در میان صوفیان بی‌شمار همان اندازه تنها بوده‌اند که در میان اهل شرع. هم‌چشمی با مذهب در قلمرو ظواهر آنچنان پرزور نبود که تصوف را از مذهب جدا کند. خردستیزی و بی‌اعتقادی به تفکر علمی بنمایه مذهب و تصوف هردوست؛ و بی‌اعتنائی به امور این جهانی، صوفیان را در همان طرح کلی پیشوایان مذهبی جای می‌‌دهد؛ آخرت همه چیز است ــ نامش نیروانا باشد یا اتصال به حق، یا روزشمار.

   این نزدیکی بنیادی میان مذهب و تصوف، گذار میان ظاهر و باطن مذهب را از هر دو سو بسیار آسان ساخته است. صفویان ــ صوفیان کامل ــ در پایان سده پانزدهم مدت‌ها بود که از باطن به ظاهر رسیده بودند، همانگونه که پیش از آن در زمان نیای بزرگ خود از ظاهر مذهب به باطن تصوف رسیده بودند، و به زودی ظاهر و باطن را یکی کردند، با چنان ددمنشی که کشتار سن بارتلمی با همه شهرت تاریخی‌اش یک گوشه ساده آن هم به شمار نمی‌آید، و با پیامدهائی که جامعه ایرانی هنوز از آن به خود نیامده است. امروز که بار دیگر متشرعان “مدرن“ جمهوری اسلامی به جای صوفیان متشرع صفوی، زندگی را بر مردم ایران تنگ گرفته‌اند به آسانی می‌توان دریافت که چرا بسیاری از ایرانیان از بد حادثه به کناره‌جوئی و درخودگریزی عارفانه یا به آستان مرشد و پیر پناه می‌برند. اما در گذشته هزار ساله، این پناه‌جستن‌ها بدهای حادثات را بیشتر کرد و امروز در جهانی که اختیارش پاک به دست مردم، انسان خودگر خودنگر خودشکن شعر اقبال افتاده است، و نیروهای غیبی را تنها در چاه‌های جمکران می‌باید سراغ کرد؛ در جهانی که گوشه عافیتی در آن نیست و مرگ با پرندگان مهاجر از این سو به آن سوی زمین پر می‌کشد، کمتر از همیشه به جائی می‌رسد.

   با ترک دنیا یا تن سپردن به مشیت، با فلسفه خوب مردن، نه می‌توان زنجیرهای این فولکلور را که به جای مذهب نشانده‌اند از بال‌وپر اندیشه آزاد برداشت، نه از دست‌وپای پویندگی و اخلاق سروری. سعدی که با درویشان تجربه‌های عبرت‌آموز داشت این معنی را خوب دریافته بود، آنجا که داستان صاحبدل از خانقاه به مدرسه آمده را گفت: “آن گلیم خویش بدر می‌کشد ز موج / و این جهد می‌کند که بگیرد غریق را“. ولی در بدر کشیدن گلیم خویش نیز سخن بسیار است. گلیم زندگی‌های سراسر در تنگی و پلیدی آن سده‌های خون و ویرانی و تباهی را از کدام موج بیرون کشیدند؟ راه‌حل انسان امروزی بیش از گذشته‌ها نیز عمل سیاسی، درگیر بودن با جامعه، است. در پندی است که آن فرزانه بوستان به سلطان تکله داد: “تو در بند سلطانی خویش باش / به اخلاق پاکیزه درویش باش“. برای آن که به جامعه‌ای برسیم که توانائی باهم‌زیستن و احساس همدلی و گردن‌نهادن به معیار‌های مشترک را به دست آورد بی‌آنکه ارزش‌های والا و دیریافته حقوق فردی را زیرپا گذارد از مشارکت مردم در امور عمومی، از عمل سیاسی، این عبادت روزگار ما، گزیری نیست.

   ایرانی امروز از خانقاه و روحیه خانقاه همان را خواهد گرفت که در هزار سال گذشته گرفته است. او از احکامی مانند “علمی در جهان نیست که با کشف و شهود به آن نتوان رسید… و علم نه از تفکر حاصل می‌شود نه از آنچه عقلا بر اساس افکار خود بنیان نهاده‌اند“ (از افاضات استاد ایرانی دانشگاهی در واشینگتن و سال‌ها پس از انقلاب اسلامی دست‌پخت خود و مانندهایش)، به همان علمی دست می‌یابد که علمای دین و اهل طریقت اجازه داده‌اند ــ و همه اینها البته به شرط آنکه دستش به فراورده‌های علم و صنعت “غرب به غربت افتاده“ برسد. به همین ترتیب با تاکید بر تعبد و ارشاد و معجزه که در حوزه و خانقاه، در مسجد و زاویه، به یک اندازه است، انسان مسئول سرنوشت خویش، انسانی که نه تنها مسئولیت خود بلکه اجتماع بشری را بر دوش دارد، پرورش نخواهد یافت. با مرید و مرادی و سلوک صوفیانه نه می‌توان محیط‌زیست را نگه داشت، نه گرسنگی را از افریقا برطرف کرد، نه زنان را از چنگال مردان و فرهنگ مردسالار رهانید. زندگی سراسر رنج است و از رنج نمی‌توان گریخت. می‌باید به جنگ رنج رفت.

***

   اکنون که رودررو با جهان دگرگون شونده هر روز پیچیده‌تر، و ناتوان از دریافتن و برآمدن با آن، رخ سوی سنت‌های هزار ساله می‌نهند و پاسخ‌های هزار ساله می‌جویند چگونه است که به یاد یک میراث فرهنگی، یک “هویت“ دیگر، کهن‌تر و اصیل‌تر نمی‌افتند؟ بازگشت به ارزش‌های اصیل، آموزه‌های باستانی ایران را نیز ــ یادگار عصری که بیشتر در ایران و یونان و کمتر در چین و هند، جهان امروز آفریده می‌شد ــ  می‌تواند دربرگیرد. یک پژوهنده امریکائی، آدا بازمن، در همان ۱۹۷۹، آنگاه که ایران به هاویه جمهوری اسلامی فرومی‌غلتید، نگاهی بر آن ایران فراموش شده افکنده است که آوردنش گفتار ما را‌ تروتازگی می‌بخشد:

   “هگل ایرانیان را نخستین ملت تاریخی می‌نامد و می‌گوید تاریخ جهان با تاریخ این ملت آریائی آغاز می‌شود. این نکته را نیچه پس از بررسی فرایافت ایرانی زمان، فراتر می‌برد و می‌نویسد “ایرانیان نخستین کسانی بودند که تاریخ را در مفهوم بزرگ و کلی آن اندیشیدند”. هگل در “فلسفه تاریخ” خود ایران را یک امپراتوری نوین تعریف می‌کند که در آن اقوام و ملت‌های بی‌شمار در زیرفرمان شاهنشاه می‌زیستند و هر کدام ویژگی‌های خود را نگه می‌داشتند… در حالی که چین و هند ایستا بودند، ایران راه خود را با اصل توسعه و دگرگونی یکی کرد که بنا بر آن هر ملتی می‌خواهد به توانائی‌های بالقوه خود تحقق بخشد، یعنی در مسیر تاریخ حرکت کند.

“این رهیافت‌ نو به زمان، به گذشته و نوشتن درباره گذشته که مادها و پارس‌ها به خاور نزدیک شناساندند، بر گرد ایدة دوران‌زمانی کرانمند، یک‌ زمان جهانی دوازده هزار ساله که آغاز و میانه و پایانی داشت و از مرحله‌های سه هزار ساله می‌گذشت، دور می‌زد. این دیوارکشیدن بر گرد زمان صحنه‌ای را می‌آراست که در آن نیروهای روشنی و تاریکی یا نیک و بد (به زبان دیگر بهتر و بدتر) در جنگی بر سر روان انسان درگیر بودند. هر انسان نه تنها چنان تصور می‌شد که از این کشاکش بزرگ و سرنوشت‌ساز آگاه است بلکه توانائی تفاوت گذاشتن میان راست و ناراست و حقیقت و دروغ ‌را نیز دارد. دامنة گسترده زمان دیوارکشیده با هر فردی ارتباط مستقیم می‌یافت. زیرا روان انسانی نه تنها جایزه بلکه میدان نبرد بود.

“برخلاف دین‌های دیگر خاورمیانه‌ای که کناره‌جوئی و بیطرفی اخلاقی را، یا اطاعت از کاهنان، و آئین‌های ایستا را می‌آموزاندند، دین این مردمان آریائی، چنانکه در زرتشتیگری به کمال خود رسید، تاکید داشت که هر فرد انسانی باید خودش میان نیکی و بدی، میان ارزش‌های دو الوهیت جداگانه زمین و آسمان (یزدان و اهریمن) برگزیند. تنها هنگامی که آدمیان به اراده خود با همه اندیشه و گفتار و کردارشان درگیرشوند، اهریمن، روح چیره جهان دروغ و پلیدی برای همیشه شکست خواهد خورد.

“یک سویه (وجه) غیرمعمول اسطوره(میت) ایرانی زمان این باور بود که در پایان هر دوره (زمان دیوارکشیده) نظام مینوی تازه‌ای، و سرانجام پیروزی نهائی نیکی فراخواهد رسید. از این ایده به‌همراه درونمایه theme دوگانگی، پیام دیگری برآمد که مسیحیت آن را پیش‌برد و به جریان اصلی تئوری‌های باخترزمینی تاریخ راه داد؛ یعنی پیام رستگاری و به کمال خود رسیدن و سیر فرازنده به سوی پایان خجسته‌ای در زمان.

“در نظام باورهای ایرانی اندیشه نظم‌نوین مینوی از این اعتقاد جدائی نداشت که جهان به تصادف تباه شده است و نه به طبیعت؛ و از این‌رو نیاز به دگرسانی انسان دارد، و این دگرسانی را مشارکت ارادی انسان فرامی‌آورد… دینیت ایرانی بدین‌ترتیب از ریشه با آموزه‌های شرقی که ترک دنیا را موعظه می‌کردند تفاوت داشت. همچنین از مسیحیت در آنجا جدا می‌شد که اعتقاد داشت تباهی را بدکنشی یک الوهیت ضدخدا برروی زمین پراکنده است. مسیحیان بعدی گفتند که گناه نخستین و جبلی انسان مسئول آن است.

“فرایند تحولی به سوی فرازش (تعالی) که آئین زرتشتی در بردارنده آن است، با این نظریه که اکنون و آینده باید گذشته را بسازد تعارض دارد… هسته زرتشتیگری در یک انتزاع abstract اخلاقی است نه در هیچ اسطوره نژادی، قومی، سیاسی.“

   با ایرانیان بود که جهان‌بینی نوستالژیک تمدن‌های باستانی، همه آنها، جای خود را به نگرشی داد که گذشته و آینده را فرایند به هم پیوسته‌ای می‌داند؛ آینده زاده گذشته است ولی در همان حال رستگاری و بهبود را نیز درخود دارد. ایرانیان با فرایافت زمان کرانمند خود به جای پرستش نیاگان، به جای آرزوی غمزده بازگشت به کرانه‌های دور یک عصر زرین، و به جای دوران‌هائی که پیوسته تکرار می‌شد، بر امواج زمان به سوی آینده‌ای بهتر از هر گذشته بادبان گشودند. انسان می‌تواند با گفتار و کردار و اندیشه نیک خود جهان هستی را باززائی کند.

   امروز ما لازم نیست زرتشتی شویم ــ هرچند زرتشتیان ایران منع گرویدن نوآئینان را با همه مقاومت پارسیان هند برطرف کرده‌اند و در صف مقدم پیراستن پیام دین از خرافات زمان، توانسته‌اند بار دیگر آن را در صورت پاکیزه پرطراوتش عرضه دارند. (عموم دین‌ها  در گذار تاریخی خود در خطر درآمدن به دائره‌المعارف خرافات دنیای خویش هستند.) اما گوهر و هسته باورهائی که یکی از بدیع‌ترین و جالب‌توجه‌ترین اندیشه‌های دینی جهان را ساخت برای روزگار کنونی ما کمتر از اسطوره‌های رایج دیگر سودمند و باربط نیست. زرتشتیان در توجیه وجود بدی در جهان و چگونگی چیره شدن بر آن ــ پادرمیانی انسان مسئول آگاه، که نه گناه همه چیز را به گردن دیگران می‌اندازد و نه به انتظار معجزه و مشیت نشسته است ــ بیشترین کامیابی را داشته‌اند. مسئولیت انسان، نه تنها مسئولیت شخصی و تاریخی او؛ باورداشتن به یک فرایند تحولی و سیر فرازنده؛ خوشبینی وجودی existential؛ نوجوئی و تلاش برای ساختن آینده دیگر و بهتر؛ احترام گذاشتن به فرد انسانی، به آب و خاک و گیاه و جانور، اینها همه، ما را در چالش‌های شگرفی که اکنون با آن روبروئیم  به کار می‌آید. اگر دنبال روحیه رنسانسی هستیم عناصر مهمی از آن را همین نزد خود، میراث نیاگان، می‌یابیم. چنین روحیه‌ای بود که بیست و شش سده پیش چنان انفجار انرژی و نوآوری را به جهان داد. با این متافیزیک فرسوده‌ای که ما را و صدها میلیون چون ما را در حال‌ و روز تاسف‌آور کنونی‌مان نگه داشته است چرا به یک جهان‌بینی روی نیاوریم که هنوز پس از بیست و شش قرن توان حرکت دادن جامعه‌ها را به نیکی دارد زیرا کمال‌پذیری انسان به اراده آزاد خود او و بی‌مداخله هیچ ماهیت برتری، در دل پیام آن است.

   ما به بازسازی هیچ گذشته‌ای نمی‌اندیشیم. این یکی از گرانبهاترین بخش‌های میراث زرتشتی ماست. آینده و اکنون وظیفه‌دار ساختن گذشته نیستند. بر این فرایافت که هنوز از تروتازگی می‌درخشد می‌باید کمی درنگ کرد. بازسازی گذشته و زیستن در گذشته فریب هولناکی است و جهان را در ویرانی و خون برده است. اما اگر گذشته چیزی برای آموختن و مصالحی برای ساختن دارد به همه این گذشته می‌توان نگریست. “آنچه خود داشت“ تنها به یک دوره تاریخی معین باب بازار روز برنمی‌گردد. ما خود بیش از اینها داشته‌ایم.

پانوشت‌ها: 

(۱) شاهرخ مسکوب، درباره سیاست و فرهنگ

(۲) نقدی بر درباره سیاست و فرهنگ، ایران نامه، تابستان ۱۳۷۴)