فصل نهم
از جنگل هابسي به موزائيک چندگرا
تا چند سال پيش در تئوريهاي توسعه سهم دگرگونيهاي اقتصادي بسيار دست بالا گرفته ميشد. فرض بر اين بود که با سرمايهگزاري (از هر منبع) و بالابردن سطح زندگي، جامعهها از زمين کنده ميشوند و توانائي توسعه خودبخود پيدا ميکنند. اين تئوريها بويژه در افريقا در آزمايش پنجاه ساله همه جا به شکست انجاميده است. کشورهاي افريقائي بيشترين دريافتکنندگان کمکهاي خارجي، پس از فلسطين ــ که خود نمونه ديگري از شکست رويکرد صرف اقتصادي است ــ بودهاند و بسياري از آنها منابع طبيعي قابل ملاحظه داشتهاند. ولي جز چند مورد استثنائي، گذشته از آغازگاه خود که در بسياري جامعهها نويدبخش بود، به بنبست رسيدهاند و قاره افريقا بر رويهم بدترين صحنه تراژدي بشري است.
آفريقائيان و چپگرايان توضيح اين پديده را در تاکيد بر نقش استعمار خلاصه ميکنند و درهاي اصلاح و بهبود را ميبندند ــ استعمار دويست ساله را چه ميتوان کرد؟ ولي در جاهاي ديگري به جاي پوزشگري و توجيه وضع موجود به انديشه دگرگوني و بازانديشي افتادند و از مردهريگ استعمار و سنت و ديکتاتوري، که سرگذشت همه واپسماندگان جهان سومي است به پويائي ببرهاي آسيائي و شکوفائي جامعههاي ديگر در امريکاي لاتين و همان استثناها در افريقا رسيدند. اکنون روشن شده است که پيشفرض انسان به عنوان جوينده سود شخصي، در ميدان سياست، همچنانکه پهنه جنگ، يعني در فراگيرترين عرصههاي مجاهده بشري، کار نميکند. آدميان بيش از سود شخصي روشنرايانه، که نقطه مرکزي اقتصاد سياسي آدام اسميت بود، زير تاثيرات فرهنگي خانواده و گروه رفتار ميکنند.
در نمونههاي کامياب توسعه در سده بيستم ما همان روند ژاپن سده نوزدهم را ميبينيم: اولويت دادن به جهانبيني، به دگرگوني در فرهنگ، به دور انداختن سنتها و ارزشهاي دستوپاگير. در ايران، ما خود يکي از بدترين نمونههاي پيروزي فرهنگ بر اقتصاد را داشتيم. درست در هنگامي که اقتصاد ايران از زمين کنده ميشد فرهنگ، ما را بر زمين زد. انقلاب اسلامي از هر گوشهاي به آن بنگرند نمونه زنندهاي از نشناختن سود شخصي است. در آن شکست ملي، که قادسيه دومي بود، نشناختن سود شخصي بزرگترين سهم را داشت، وگرنه هم نظام پيشين ميتوانست به جاي خالي کردن ميدان بايستد و خود را اصلاح کند و هم، اگر بر برداشتنش اصرار داشتند لازم نميبود چنين هيئت بيزاريآوري را جانشينش کنند.
ولي سود شخصي مانند هرچه ديگر که در تصور انسان بيايد ميتواند معنيهاي گوناگون بيابد. آدام اسميت در آغاز عصر روشنرائي در بريتانياي سده هژدهم براي نخستينبار اصطلاح سود شخصي روشنرايانه enlightened را سکه زد که دست ناپيداي بازار را براي برقراري تعادل ميان عرضه و تقاضا، و برطرف کردن کمبود که موضوع اقتصاد است، به کار مياندازد. او به درستي ديده بود که بيشتر مردمان در بيشتر زمانها در واقع دنبال سود شخصي خود نبوده و نيستند و در جستجوي سود، به خود و انسانيت بزرگتر زيان زدهاند و ميزنند. تاريخ جهان در بخش بزرگتر خود تاريخ فاجعه و تراژدي است که آدميان بر خود روا داشته و پسنديدهاند. شناختن سود شخصي روشنرايانه درجه معيني از شعور ــ آن دانائي که مولوي و سعدي ميگفتند؛ دستکم همان عقل سليم و common sense مشهور انگليسي ــ و آگاهي، ميخواهد که تنها تمدن غربي توانسته است در گستردهترين سطح ــ تا کنون ــ فراهم آورد. اين بريتانياي آدام اسميت بود که پيشاهنگ انقلاب صنعتي گرديد.
شعور برخلاف آنچه در نگاه اول مينمايد لزوما نسبتي با دانش ندارد. برعکس دانش ميتواند سلاح ويرانگري در دست بيشعوري شود. روشنگري فرانسوي و رومانتيسم آلماني و مارکسيسم روسي و چيني و خمرسرخ در دست روشنفکران و دانشمندان به پارهاي فاجعههاي بزرگ نيز انجاميدند. دانش ميبايد با «دانائي» منظور مولوي همراه شود تا بدتر از تيغ در کف زنگي مست نباشد. آن ترکيب دانش و دانائي، که آدام اسميت بدان سود شخصي روشنرايانه نام داد و آسانفهمترش کرد، نايابترين کالا در ايران سال انقلاب بود (از دانش هم چندان سخني نميشد گفت). اکنون اگر ما ميپذيريم که انقلاب کار درستي نبود (در نرمترين زباني که بتوان به کار برد) و ندانستن سود شخصي روشنرايانه بود که روشنترين و پيشروترين عناصر جامعه ايراني را رمهوار به دنبال گرگ اسلام سياسي انداخت؛ و گروه فرمانروائي را که همهچيز در اختيار داشت به دريوزگي تسليمي افکند که آن را هم دريغ کردند، شايد آسانتر بتوانيم به اين نتيجه برسيم که شناختن سود شخصي هر گروه ما در چيست؟ سود شخصي روشنرايانه از نقطهاي آغاز ميشود که از گنجايش روان ايراني در بيشتر اين دوران بيرون بوده است (وارد گذشتههاي دورتر لازم نيست بشويم) و آن فرارفتن از مفهوم تنگتر «خود،» و در واقع بزرگتر کردن خود است. سود شخصي روشنرايانه در برابر سود شخصي، گرهگاه ملي ماست و ميبايد نخست آن را بگشائيم.
رويکرد تا کنون ما بنبست گذشته را درازتر ميکند زيرا هر کس دنبال سود خودش است. اکنون ميتوان سود خود را در بيرون رفتن از بنبست جستجو کرد ــ به زبان ديگر سودجوئي روشنرايانه. هر کس حق دارد و بايد دنبال سود خودش باشد ولي سودهاي شخصي همه يا دستکم اکثريتي ميتواند در يکجا به هم برسد، در همان جا که «خود» بزرگتر ميشود. داشتن دشمن مشترک به اين فرايند کمک ميکند ولي بس نيست. دشمن مشترک نميتواند دشمنيهاي متقابل را از ميان ببرد. حتا سود مشترک نيز کفايت نميکند و سودبرندگان يکديگر را بر سر گوسفند قرباني پاره ميکنند. نياز به دشمن مشترک و سود مشترک داشتن هنوز در قلمرو سود شخصي قرار دارد که نابسندگي آن براي پيشرفت و بهروزي افراد و گروهها و جامعه بطور کلي در همين انقلاب اسلامي آشکار شد. هر کس دنبال سود خود رفت و در برابر دشمن مشترک و به اميد رسيدن به غنيمتي که در دسترس بود، خود را بازيچه آخوند کرد. تنها با نگرش اصولي ميتوان به چنان شعور يا دانائي رسيد که سودهاي شخصي گوناگون و گاه متضاد را همگرا کند. اين نگرش اصولي در شرايط ما به معني بازسازي ايران به صورت جامعهاي است که همه در آن حقوق برابر داشته باشند. سود همه ما در داشتن يک نظام دمکراتيک بر پايه حقوق بشر است.
تجربه گذشته، تا هر جا برويم، نشان داده است که هيچ گروه و گرايشي نميتواند حقوق استثنائي داشته باشد و اگر هم چند گاهي بتواند، به بهاي پيشرفت و بهروزي جامعه و شکست نهائي خودش خواهد بود. درسي که از دمکراسيهاي غربي ــ که مارکسيستهاي سرسخت نيز تنها در آنها جا خوش ميکنند ــ ميتوان گرفت آن است که جز فراهم کردن زمينه رقابت آزاد و با حقوق برابر براي همه افراد و گرايشها راهي نيست. هر چه رقابت آزادتر و حقوق برابرتر باشد افراد و گروههاي بيشتري به سود شخصي بيشتري خواهند رسيد. در رقابت، کساني حتما خواهند باخت ولي سرنوشتشان از عموم برندگان انقلاب بهتر خواهد بود. سرنوشت ملت نيز بهتر خواهد بود. معني سود شخصي روشنرايانه آدام اسميت (که انديشههايش در کنار ديويد هيوم و همراه با کانت بهترين دستاورد انتلکتوئل سده هژدهم به شمار ميرود) همين است. اگر هم صد در صد به سود يکايک ما نباشد که در هيچ موقعيتي امکانپذير نيست، دستکم به سود جامعه تمام شود؛ زندگي و آزادي و «پويش خوشبختي» را نيز از ما نگيرد.
***
آشتي دادن سود شخصي با سود شخصي روشنرايانه، که با ورود در قلمرو اصولي دست ميدهد، براي ما ايرانيان و همه ملتهاي مانند ما که تاريخشان را جنگهاي داخلي، با هر وسيله، پر کرده است نخست به معني گذاشتن گذشته در جايش است. گذشته را از ياد نبايد برد و از آن نبايد گذشت ولي نام گذشته روي آن است. گذشته، امروز و آينده نيست. مفهومش اين است که دگرگونيهائي در اوضاع و احوال روي ميدهند و بسيار چيزها را همان گونه که بودهاند نميگذارند. خود گذشتهها نيز از چنين دگرگونيهائي پديد آمدند و هر چه مردمان با گذشته رفتار سزاوار آن را کردند بيشتر راه را بر دگرگونيها گشودند. بهترين رفتار با گذشته بهره گرفتن از آن براي اکنون و آينده است. انسان واپسمانده هم به نظر خودش از گذشته بهره ميگيرد، ولي اين بهرهگيري را با امتداد دادن گذشته به اوضاع و احوالي که چيز ديگري ميخواهد انجام ميدهد و خودش را در واپسماندگي فروتر ميبرد.
مفهوم عملي رفتار سزاوار با گذشته آن است که باورها و دوستي و دشمنيها ابدي نيستند و دوراني دارند. باز در اينجا نگرش اصولي به ياري ميآيد؛ اگر کساني به نادرستي باورهاي پيشين خود پيبردهاند؛ يا ديگر با هم مشکل اصولي ندارند سود شخصي روشنرايانهشان همگرا ميشود ــ هر چه هم اختلاف اصوليشان در گذشته تند بوده باشد. البته روانهائي هستند که نميتوانند بي دشمنيهاي تند، بي کينههاي سخت به سر برند. با آنها که اقليتي در ميان ما هستند کاري نميتوان کرد. روي سخن با ايرانياني است که اگر از نسل پيش از انقلاباند ميبايد به کمترينهاي از فروتني رسيده باشند که تفاهم را ممکن ميسازد و اگر اکثريت جمعيت ايراناند بيش از بار تجربههاي ناپسند گذشته در زير سنگيني واقعيتهاي تحملناپذير اکنون خم شدهاند.
اينکه کسي در گذشته چه ايستارهائي (مواضع) گرفته در تعيين نظر مردم به او و جاي سياسي اکنون و آيندهاش بسيار مهم است. ولي او را بهخوديخود دوست و دشمن مردم نميسازد و از فرايند سياسي در بافتار پيکار ما بيرون نميبرد. زيرا نبايد فراموش کنيم که پيکار کنوني ما نه براي پاک کردن حسابهاي گذشته است نه صرفا دشمني با جمهوري اسلامي. ما ميخواهيم در ايراني زندگي کنيم که براي همه ايرانيان جا داشته باشد و به همه حقوق برابر ببخشد، و در آيندهاي که اميد است به جهان آرزوها نکشد، فرصت برابر بدهد. اگر از همين مرحله دست به پاکسازي بزنيم که همان و همين خواهد بود ــ باز سود شخصي کم شعورانه. با روحيه پاکسازي، پيروزيمان بر جمهوري اسلامي نيز به شوربختي ديگري خواهد انجاميد، و همچنان جنگ داخلي با هر وسيله. منظور از پاکسازي در شرايط دوري از قدرت که کسي دستش به بيشتر نميرسد همين کنار گذاشتنهاست؛ کسان را به سبب نامي که رويشان مينهند نه آنچه ميگويند و مهمتر از آن، ميکنند، نديده انگاشتن؛ از سوي آنها انديشيدن؛ رفتار جذامي با دگرانديش و غيرخودي کردن.
جمهوري اسلامي هرچه باشد حکومت آساني براي سرنگون کردن نيست. بسيج نيروئي که بتواند آن را در يک خيزش ناگهاني همگاني يا فرايند تدريجي دگرگوني به زير بکشد کار بسيار جدي در همه زمينهها ميخواهد. چنان نيروئي نميتواند يکپارچه باشد. جامعه ما پس از صد سالي کشاکش و دشمني که بويژه در پنجاه ساله اخيرش تا وحشيگري رفته، طيف گيجکنندهاي از مکتبها و گرايشها و منافع است. برخوردها به اندازهاي تند و ميدان اختلافات به اندازهاي فراخ است که هيچ نيروئي از يکپارچهکردنشان بر نخواهد آمد. حتا جمهوري اسلامي با ترکيب فرهمندي بيمانند، که نه هرگز تکرار خواهد شد و نه هرگز ميبايد گذاشت تکرار شود، و فشار و خشونت بيکران، نتوانست جز اندک زماني جامعه سياسي ايران را که همچنان يک جنگل “هابس“ي است ــ “انسان، گرگ انسان“ ــ مبتلاي وحدت کلمه خود کند. هيچ نيروئي را، در افق دوردست نيز، نميتوان ديد که بتواند از اين جنگل، باغ عدن به در آورد؛ و اصلا باغ عدني در کار نيست و هر جا خواستند آن را بسازند به “گولاگ“ رسيدند ــ از نوع کمونيستياش گرفته تا نوع اسلامي آن.
از اينجاست که هدف مبارزه ما با خود مبارزه يکي ميشود. برداشتن جمهوري اسلامي به منظور و مستلزم درآوردن اين جنگل “هابسي“ به يک موزائيک چندگراست pluralistic ، که متمدنانهترين و کارآمدترين صورتبندي سياست و اجتماع است. در چنان موزائيکي تکهها به يک اندازه و صورت نميمانند و تصوير همواره در حرکت است ولي تکهها در کنارهماند و يکديگر، و سرانجام، سراسر تصوير را ويران نميکنند. تلاش براي رسيدن به اين اندازة پيشرفت هم اکنون در ايران به رغم سرکوبگري و در بيرون به رغم آزادي آغاز شده است، و هر دو جاي اميدواري دارد. نه زدن و بستن و کشتنهاي درون ميتواند جلوش را بگيرد، نه دست بازي که در بيرون ميتواند از “آزادي“اش استفاده و هر چه را بخواهد ويران کند.
رسيدن به پارهاي توافقهاي اصولي و يک طرح کلي براي دمکراسي در ايران براي بسياري از سياستگران و روشنفکران در درون و بيرون هر روز ضروريتر جلوه ميکند. از سوئي نيروهاي سياسي در گوناگوني و تفاوتهاي خود که تا دشمني ميکشد نميتوانند هم با جمهوري اسلامي و هم با يکديگر بجنگند؛ و از سوئي برداشتن يک جنگل و گذاشتن جنگلي ديگر به جاي آن، هدف مبارزه نميتواند باشد ــ مگر آنکه همچنان در جهان وحشيانه خود به سر ببريم و قدرت را تنها غايت سياست بدانيم. اگر آرمان سياست علاوه بر هدف قدرت يافتن، آن است که آدميان به بالاترين درجه فضيلت که در توانائي آنهاست برسند، به اين معني که بيشتر به ياري فضيلتهاي خود پيش بروند تا به ياري معايب خود، چنانکه در جهان سوم اسلامي و خاورميانهاي ما بوده است؛ و اگر قدرت نه هدفي به خودي خود بلکه وسيلهاي براي ساختن چنان جامعهاي شمرده شود، آنگاه نميتوانيم مسئله را صرفا در برداشتن جمهوري اسلامي يا موقعيت خودمان در برابر آن ببينيم. از ما و جمهوري اسلامي مهمتر نيز اموري هست.
براي آنکه به چنين مرحلهاي برسيم که بتوانيم از امکان همگرائي پارهاي نيروهاي سياسي و نمايندگانشان سخن بگوئيم بسيار، و بيش از اندازه، انتظار کشيدهايم. هرچه زودتر ميشد، فرصتهاي کمتري از دست ميرفت. اکنون که زمان بر ما و جمهوري اسلامي هر دو پيشي ميگيرد ــ ما از هر دو سو، گودالي را که ميانمان افتاده است هر روز با پيکرهاي در کفن پيچيده پر ميکنيم و جمهوري اسلامي با دستهاي به خون آغشته، گودال خودش را ژرفتر ميکند ــ ميتوانيم از آخرين فرصتهائي که مانده است براي عادي کردن سياست در ايران بهره گيريم. گودالي که ما را از هم جدا ميکند ناچار پر ميشود و توده دهها ميليوني جواناني که بيخبر از عوالم ما به اکنون و آيندهشان ميانديشند از روي آن خواهند گذشت. چه بهتر که خودمان، بازمانده نسلهائي که پنجاه سال گذشته را بيشتر به باد دادند، از آن بگذريم و در يک فضاي عادي سياسي که پر از اختلاف و کشاکش و موافقت نکردن و موافقت کردن بر موافقت نکردن است، در فضائي که با اينهمه همکاري را در جاهاي اساسي ميسر ميسازد، براي بازسازي ايران با هم در حدودي کار کنيم.
***
براي در حدودي با هم کار کردن بيش از نزديک گردانيدن برنامههاي سياسي ميبايد در انديشه نيرومند کردن سيستم مصونيت نظام سياسي بود که از هر سو دست تطاول بر آن دراز خواهد بود. سيستم مصونيت به معني همرائي بر سر دفاع از ارزشها و عملکردهاي دمکراتيک پيکره سياسي body politics و به ويژه طبقه سياسي ــ سياستگران و روشنفکران ــ است. اين همرائي اگر تنها در سخن باشد اثر چندان نخواهد داشت. در انقلاب اسلامي، آزادي از زبانها نميافتاد ولي هر گروه “آزاديخواه“ آماده بود با خميني بر ضد “آزاديخواهان“ ديگر معامله کند و “آزاديخواهان“ اگر هم خود به عوامفريبي دامن نميزدند از سوار شدن بر موج آن پرهيزي نميداشتند. همرائي در اينجا به معني تعهدي به پيشبرد جامعه است که دشمني و کينهجوئي و پشت کردن به اصول را از اختلاف نظر جدا ميکند؛ و به افراد توانائي آن را ميدهد که سود کوتاهمدت را فداي منافع درازمدت کنند. کساني که براي همرائي با ديگران از آنها، پشت کردن به عقايدشان را شرط ميگذارند ــ حتا اگر در اصول با آنان مشکلي نداشته باشند ــ براي خود امتيازي قائل هستند که معلوم نيست چه کسي به آنها داده است.
در طبقه سياسي ايران در بيرون مسئله اصلي، احساسات ناموافق پردامنهاي است که بر عموم دستدرکاران چيره است. اين احساسات رويهمرفته جنبه شخصي ندارد؛ يک بددلي antipathy متقابل گروهها و کساني است که هر کدام ديگري را گناهکار ميدانند. نگرش يکسويه به تاريخ همروزگار ايران و تکرار کليشهها به جاي آزادانديشي، فضائي شبهمذهبي در سياست پديد آورده است. امتيازي که بدان اشاره شد از اين رويکردها برميخيزد. جماعتي در ديگران به چشم گناهکاراني مينگرند که با اعتراف و توبه ميبايد به دامن پاک آنها باز گردند. نياز به آشتي با تاريخ و ملي کردن تاريخ همروزگار ما و“بخشودگي (عفو) متقابل عمومي“ که اين نويسنده از دو سالي پس از انقلاب در “ديروز و فردا“ بر آن اصرار ورزيده است از اينجاست. چنين رويکردي نه تنها يک نسل روشنفکران و سياستگران ايران را از پيکار مشترک براي پيشبردن ايران و رساندنش به جاي بلند شايسته خود بازداشته، بلکه سراسر اشتباه بوده است. نه “گناهکاران“ همه چنانند که تصوير ميکنند نه دامنها همه چنان پاک است.
در کنار گره پادشاهي و جمهوري، اين يک گره ديگر است که نميگذارد اينهمه استعداد و ميهندوستي براي آزادي و بازسازي ايران به کار افتد. سه دهه، آنهم سه دهه جمهوري اسلامي، براي مرور زمان هر گناهي ميبايد بس باشد. اين زنان و مردان هوشمند و حساس که عمري را در امر عمومي صرف کردهاند آيا هنوز نبايد يکديگر را مشمول چنين مرور زماني بشمارند و دست از کوبيدن يکديگر با استخوانهاي مردگان بردارند؟ خيال ميکنند زمان جاودان با آنهاست؟ مايه شگفتي است که اينهمه سال تکرار همان سخنان، خستگي نياورده است و بياثري دههها به کندوکاوي در روانها راه نبرده است. “اي عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول؟“
***
ما لازم نيست در ايران به جمعيتي اشاره کنيم که بستگي ويژه عاطفي با گذشته ندارد؛ ميخواهد با آن آشنا شود و آن را دريابد و از آن درس بگيرد ولي در گذشته نميزيد. در بيرون نيز هر کس بتواند از محافل خودماني بيرون بيايد اين آمادگي براي فراتر رفتن از جهان تنگ تجربههاي گذشته، و آزمودن انديشههاي تازه را حتا در نسل انقلاب اسلامي ميبيند. روانهاي گشاده و دلاوري به فراواني دارند خود را به موج تازه روشنگريenlightenment در سياست ايران ميسپرند. پايان يافتن ايدئولوژي و فروگذاشتن زنجير مذهب از دستوپاي انديشه به بسياري ذهنهاي بازتر کمک کرده است که نه تاريخ ايران را ميدان نبرد تاريکي و روشنائي به شمارند نه سياست ايران را ميدان يک جنگ صليبي بر سر نشانهها و نمادها. اکنون و آينده دارد جاي هر چه بزرگتري در گفتمان سياسي مييابد: چگونه ميتوان به يک جامعه دربرگيرنده که هيچ کس در آن غيرخودي نباشد رسيد؟ چگونه ميتوان اندکي سياست را از پاتولوژي، زبان سياسي را از دشنام، و عمل سياسي را از فريبکاري پاکتر کرد؟ سطح بحث سياسي را چگونه ميتوان بالاتر برد و دستکم در بيرون به پاي سرمشقهائي که به اين فراواني در دسترس ماست رسانيد؟
هر کس ژرفاي دگرگوني را که در paradigm، سرمشق آرماني و ارزشگزار، ايرانيان پيدا شده در نيابد در احتضار سياسي است، هر چه هم به روي خودش نياورد. ايرانيان از شعارها و کشمکشهاي گذشته خستهاند و دنبال آرمانها و ايدهها و روحيهها و راهکارهاي تازه ميگردند. بتهاي پيشين از روئين و گلين ميشکنند و حداکثر، تصاويري بر ديوارهاي تالار نامداران ميشوند و در پرتو پژوهشهاي آزادتر و فراوانتر، هر کس ميتواند قضاوت خود را دربارهشان داشته باشد. ولي زمان همه آنها گذشته است. ملت ما توانائي آن را مييابد که از قهرمانان خود نيز در گذرد. درماندگان يا سودجوياني ميکوشند بتهاي تازهاي بسازند ولي در سنگلاخ زمانه سختگيرتر کنوني به جائي نميرسند.
قدرت فکري در جامعه ايراني، برخلاف دوران انقلاب اسلامي، ديگر در پائينترين عناصر اجتماعي (پائينترين از نظر فرهنگي) نيست. زماني بود که شاگرد حجرهها و طلبهها و اوباش محل از تکيهها و حسينيهها جنبش فکري را رهبري ميکردند و روشنفکران فرصتطلب و ميانتهي و تودههاي سادهلوح را دنبال خود ميکشيدند. توسل به خامترين عواطف مذهبي و شبهمذهبي ــ که در پيشواپرستان و شمايلسازان گوناگون هنوز ميتوان ديد ــ نيرومندترين سلاح آنها بود و چيز بيشتري هم نياموخته بودند. امروز در ايران رهبري به دست روشنفکران (از دانشجو و نويسنده و روزنامهنگار و سياستگر و دانشگاهي) افتاده است. تودهها هستند، و بسياري هم درگير زندگي غيرممکن روزانه دستي از غيب ميجويند، ولي حرکت سياسي در لايههاي اجتماعي ديگري صورت ميگيرد. سخنگويان و نمايندگان اين لايهها به راديو و تلويزيونها تلفن نميکنند و فرياد به دادمان برسيد سر نميدهند. برعکس ميبايد به سراغ آنها رفت و آنها نيز با دلاوري روزافزون سخنان خود را ميگويند که در اصل با بهترين گفتمان بيرون تفاوتي ندارد. پس از شکست قطعي مذهب و ايدئولوژي، و در چرخشي آشکار، موازنه نيروها در جامعه ايراني دگرگون شده است. ما بطور قطع وارد سياستهاي طبقه متوسط شدهايم ــ به دور از آلايشهاي عوامگرايانه (پوپوليستي) و به رهبري لايههاي فراوان طبقه متوسط ايران، که بيش از آنکه اقتصادي باشد فرهنگي است. اين نيروها سرنوشت آينده را رقم خواهند زد و آنها را با روضهخوانيهاي سياسي نميتوان به اين سو و آن سو کشيد.
***
يک نشانه تغيير فضاي سياست ايران جدي شدن گفتمان همرائي است. در هرجا سخن از همکاري و همبستگي ميرود. فراخواندن نيروهاي سياسي از چپ و راست به اينکه ملي کردن و غيرايدئولوژيک کردن تاريخ را از پيشرفتهتران بياموزند از اين نياز سرچشمه ميگرفت که ذهنهاي روشنتري پس از تکان انقلاب به خود آمدند و توانستند همه چيز را زير پرسش برند. آنها حاضر نبودند در زمين لگدکوب شده تاريخ با قواعد بازيي که برندهاي جز نيروهاي ناداني و تعصب نميداشت بازي کنند و مسئله را چنانکه ديگران، ببينند. اصلا صورت مسئله درست نميبود و اگر آن را درست ميديدند چه بسا بسياري مخالفان از بسياري موافقان نزديکتر ميبودند. در اين بازنگري سراسري “وضعيت“ ايراني، جنگ سياسي پنجاه سالهاي که صورتي از جنگ صليبي به خود گرفته يک پديده قرون وسطائي بيش نمينمود که در يک انقلاب قرون وسطائي، با تکنيکهاي مدرن فيصله يافته بود. آنچه ميماند متقاعد کردن بقاياي زخم خورده و ازهمگسسته آن جنگ صليبي بود که آن کارزار که با روحيه يزدان و اهريمني و غيردمکراتيک قرون وسطائي ــ اگر چه در جامه امروزياش جنگيده ميشد ــ سر آمده است. آن کارزار با شکست همه، با نکبت ملي، پايان يافته است و اکنون ميبايد توسعه و تجدد را به معني دگرگون کردن و نوگري نظام ارزشها و نهادها و زبان گفتمان و خود گفتمان، به کانون انديشه و عمل سياسي، و پرداختن به سياست، بازآورد که مهمترين وظيفه يک شهروند است.
نوسازندگي سياست ايران که بخشي از طرح نوسازندگي سراسر جامعه ايراني است بستگي به پذيرفتن چنان حقيقتی دارد، که هنوز هم در ذهنهاي بسته راهي نمييابد. صحنه اين تلاشها به ناچار اساسا در بيرون بود که ذخيره مهمي از نيروي روشنفکري ايران به آن پرتاب شده بود. اميد بر آن بود که نيروهاي درون در تماس نزديکتر با دستهگلي که به سر خودشان زده بودند زودتر به چنين نتايجي برسند. کساني در طول بيست و چند سال گذشته، روبرو با سرسختي و پادرگلي اکثريتي از روشنفکران و سياسيکاران، از اين اميد سر خوردند و رها کردند. (يکي از پديدههاي غمانگيز اين سالها ريزش عناصري بود که به روشنگري رسيدند؛ بيشتر اصلاحشدگان ميدان را واگذاشتند.) بخش بزرگتر طبقه سياسي ايران بيش از آن به توجيه خود از راه سپيدکاري خويش و سياه کردن ديگران سرگرم بوده است که قابليت اصلاح داشته باشد. با اينهمه آنها که شکيبا ماندند دارند نخستين نشانههاي مهم نوسازندگي را ميبينند. (شکيبائي و خوشبيني را اگر از سياست بگيرند چيزي جز بده بستان از آن نميماند.) از هر دو سوي طيف سياسي، روشنترين عناصر دارند به پايان آن جنگ صليبي نزديک ميشوند و يکديگر را به عنوان دستياران طرح برپا ساختن جامعه مدني، جامعه چندگراي (پلوراليستي) آينده ايران ميشناسند.
اکنون يک گروه فزاينده که آماده است از وضع موجود چه در خود و چه در جمهوري اسلامي فراتر رود دارد به جنبشي ميپيوندد که در پي بيرون آمدن از گذشته، و نه فراموش کردن آن است ــ بيرون آمدن به معني مردمان ديگري شدن، رفتارها و عادات ذهني تازهاي يافتن، مدرن شدن، نبرد سياسي را با زبان و رفتار جامعههاي امروزين و مدرن جنگيدن؛ به معني اشتباه نگرفتن مخالفت با دشمني، توانائي موافقت داشتن بر موافق نبودن، و در جاهاي اساسي موافقت کردن.
از فرداي شکست نيروهاي ائتلافي مذهبيان در انقلاب و سرازير شدن پيروزمندان انقلاب به تبعيدگاههاي شکستخوردگان آن، نبرد اصلي در بيرون ميان پادشاهي و جمهوري بوده است ــ ادامه همان جنگ صليبي که ابعاد مذهبي آن به سبب بينوائي و ستروني انديشه جنگجويان در طول سالها نيرو گرفته است. اکنون هم ميبايد به فرونشاندن گرد و غبار اين کشاکش پرداخت. مسئله ايران نه ۲۸ مرداد است، نه مصدق است، نه شاه است، نه شکل حکومت، نه تصفيهحسابهاي کهنه گروهي که همراه جهانشان رو به نشيب دارند. مسئله واپسماندگي است که هنوز نمايشش را در حزبالله درون و …اللهيهاي چپ و راست ميتوان ديد. حال آنها شبيه کساني است که با بيل به جلوگيري سيل رفتهاند. کساني که از زندان گذشته بيرون زدهاند هيچ باکي از بقاياي قرون وسطاي ايران در درون و بيرون نبايد داشته باشند.
از هر دو سوي طيف سياسي گروه گروه به جريان همبستگي ميگروند؛ دشمنيهاي گذشته را فراموش ميکنند و براي همزيستي آينده آماده ميشوند. اين جريان همبستگي هنوز پراکنده است ولي پس از دو دهه و دهها تلاش، تکان خورده است و به راه ميافتد. امروز امضاهاي کساني را در کنار يکديگر ميبينيم که همواره دور از هم و روياروي هم بودهاند. ايرانيان از گرايشهاي گوناگون دارند به يکديگر نزديک ميشوند. ميتوان بسياري از اين تحولات را به تغيير فضا منسوب کرد و بياهميت شمرد. ولي در اصل تفاوت نميکند. در سياست ميبايد کمتر به نيتها و بيشتر به کردهها توجه داشت. سياست عرصه کمبودهاست (مانند اقتصاد) ــ چنانکه ريمون آرون ميگفت ــ و در بسا جاها ميبايد از نه چندان خوب به اندکي بهتر و بهتر رسيد؛ قضاوت هم با نتيجه ميآيد. هر عاملي سبب دگرگوني روحيه و پارادايمهاي طبقه سياسي و جريان روشنفکري ايران شده باشد عمده آن است که پاي از گلزار پنجاه ساله گذشته بيرون بکشيم. به هرچه ما را از جهاني متفاوت ميسازد که اينگونه از نزديک برتريهايش را لمس ميکنيم، نه بگوئيم، و به سده بيست و يکم گام بگذاريم؛ سده بيستم را که از دست داديم.
***
بحث فرهنگ در اين فصل در سياست غرق شد و بيسببي نيست. سياست از فرهنگ متاثر است و بيشترين اثر را بر فرهنگ ميگذارد. براي دگرگون کردن فرهنگ ميبايد سياست را سالمتر کرد. اگر ما بخواهيم دسترويدست گذاشته منتظر دگرگوني فرهنگي بمانيم آن قدر دير خواهد کشيد که ديگر به پيشرفتهتران نخواهيم رسيد. ميبايد فعالانه در پي دگرگوني فرهنگي بود که جلو توسعه را ميگيرد و فعال بودن در امر اجتماعي به معني سياستورزي است. سياست به عنوان “علم“ اداره اجتماع، به ناچار با قدرت همزاد است. حتا سياستانديشي نيز با قدرت ارتباط مييابد: زير تاثير روابط قدرت است، و بر آن تاثير ميگذارد. اكنون اگر كساني به تازگي به سياست روي آوردهاند يا پس از فترتي چند ساله از نو روي آوردهاند زيرا اوضاع و احوال را مساعدتر ميبينند طبيعي است. آنها خود را براي اداره اجتماع شايسته ميدانند و ميخواهند سهمي در آيندهاي كه به نظر نزديكتر شده است داشته باشند. اينكه هر كدام چه اندازه حق دارند، در صحنه بزرگتر افكار عمومي تعيين خواهد شد و در اينجاست كه پيشرفت افتانوخيزان جامعه ايراني را ميتوان ديد. بيست سي سال پيش بيشتر ابتذال بود چندانكه ديگر به چشم نميآمد. امروز ابتذال حس ميشود و نيازي به نشان دادنش نيست.
بحث سياسي و سياست در ميان ايرانيان در هر جا ديگر آن نيست كه در برداشت عوامانه به دروغگوئي و پشتهماندازي تعبير ميشد. دروغ و پشتهماندازي هنوز در جاهائي هست و بسيار هست و همچنان خواهد بود؛ ولي ما مدتهاست از آنجا گذشتهايم. آنچه در گذشته گوهر (ذات) سياست بود اكنون بيماري آن شمرده ميشود. كردار صرفا نمايشي و به هم بافتن واژهها و به كار بردن زبان براي پوشاندن بينوائي انديشه يا دوروئي سياسي به اين زوديها دست از سر سياست و بحث سياسي بر نخواهد داشت. پيشرفت ما در اين بوده است كه در آنجا كه به حساب ميآيد، و نه در حلقه تنگ پيرامون كسان، اين شيوهها کمتر خريداري دارد. سياست براي ما اندك اندك اهميتي را كه دارد مييابد. در ميان فعاليتهاي بشري، جديتر از سياست نميتوان يافت. اين را ما تازه داريم درمييابيم؛ زيرا بهاي سنگين سرسري گرفتن سياست را در همين صدساله بارها پرداختهايم.
ولي برخورد بيشتر ايرانيان با سياست هنوز تا حد بدگماني احتياطآميز است و بي سببي نيست. آنها مانند هميشه ميتوانند از آن سر بام بيفتند. اين مردم بارها پس از دورههاي دراز بياعتنائي به سياست، يكباره رمهوار به دنبال رهبري، امري، آرماني افتادند و هر بار با گوشهاي گم كرده به “چهارديواري“ خود، كه اينهمه براي مردمان جهان سومي اهميت دارد، پناه بردند. چه در آن بياعتنائي و چه در آن پيروي رمهوار، عامل اصلي، سرسري گرفتن سياست بود. هنگامي كه مردمي سياست را كار دروغگويان و پشتهماندازان ميدانند و پرداختن به آن را پائينتر از خود ميشناسند، و هنگامي كه اختيار سياست را در دست گروههاي شكستناپذير حاكم يا از آن بدتر، قدرتهاي جهاني ميشمرند و اميدي به مداخله خود نميبينند، سياست سرسري گرفته ميشود؛ زيرا هر سه نظريه، نادرست و از مقوله فولكلور است.
سياست، حتا در جامعههاي جهان سومي، شكارگاه ويژه ناراستان نيست. تودههاي مردم، چه رسد به روشنفكران، به خوبي ميتوانند سره را از ناسره باز شناسند. چنانكه گفته شده است همگان را براي هميشه نميتوان فريب داد. تاريخ جهان تا كنون يك حكومت و رژيم نابکار شكستناپذير به خود نديده است. بويژه دوران ما كه جهان بدينگونه باز شده است و تاثيرات از هر سو بيشمار است، دوران فروپاشي و سرنگوني حكومتها و رژيمهائي است كه برهان قاطعشان زور است. باز به همان علت باز شدن جهان ــ گشادگي ذهنها، فراواني ارتباطات و آگاهيها، بستگي همه چيز به همه چيز ــ نقش قدرتهاي جهاني در تعيين حكومتهاي كشورهاي كوچك كاهش يافته است. آنها بيشتر به طبيعت حكومتها توجه دارند ــ حكومتهائي كه گشادگي جهاني را آسانتر كنند ــ تا به هويت فرمانروايان. ديگر نميتوان تكرار وضعي را كه سفارت انگليس به سران حكومتي ايران مقرري ميداد يا دولت روسيه براي برداشتن مستشار مالي ايران لشگر ميكشيد تصور كرد.
اين فولكلور سياسي اتفاقا خود مهمترين عامل ميدان يافتن دغلكاران و نيرو گرفتن حكومتهاي زورگو و مداخلات بيگانه است. مردمي كه از مردم بودن كناره ميگيرند و به صورت ريزههاي شن درميآيند، منتظر هر بادي كه برخيزد، نه تنها به درست درآمدن پارههائي از فولكلور خود كمك ميكنند، از نگهداري آن چهارديواري نيز برنميآيند. سياست با جدي نگرفته شدن از سوي آنها همچنان جدي ميماند و آنها را تا گوشههاي فضاهاي خصوصيشان دنبال ميكند. (مزاحمتهاي كميتهها در ايران امروز كمترين مصداق همهگير بودن مداخله سياست است. از آموزش كودكان تا سطح زندگي خانواده تا برنامه تلويزيون و هرچه بتوان شمرد از سياست تاثير ميپذيرد).
توجه سودائي به نگهداري چهارديواري و نگرش به چهارديواري به عنوان دژ و پناهگاه، ريشه بسياري از كاستيهاي اجتماعي ما و مانندهاي ماست و ما وظيفهاي مهمتر از آن نداريم كه هرچه زودتر و بيشتر، از مانندهاي خود فاصله بگيريم. نگرش چهارديواري نميگذارد ما “فضاي عمومي“ را گسترش بدهيم؛ و با گسترش دادن فضاي عمومي است كه بهتر ميتوان از آن چهارديواري نگهداري كرد. فضاي عمومي كه هابرماس اينهمه بر آن تكيه ميكند پاره اصلي جامعه مدني است. انجمنها و باشگاهها و اتحاديهها و احزاب، همه فضاهائي هستند كه افراد را از جهان تنگ چهارديواري خانه بيرون ميآورند و به آنها قدرتي را كه دارند و در چهارديواري كشورشان از هر حكومت و هر قدرت جهاني بيشتر است ميبخشند.
امروز ما با هر سه بخش اين فولكلور شكستگرا ــ ناپاكي و فروپايگي سياست، شكستناپذيري حكومت “مگر ابرقدرتها بخواهند،“ و همين تكيه بر ابرقدرتها ــ در بسياري از مردم ايران روبروئيم. و نخستين آنها از همه زيانآورتر و درمانپذيرتر است. زيانآورتر است زيرا بيجنبشي ميآورد و دو ديگر را پايدارتر ميكند؛ درمانپذيرتر است زيرا مردم را زودتر از آن دو ميتوان به چارهناپذيري سياست و اصلاحپذيري آن متقاعد ساخت.
براي بازآوردن سياست به جائي كه ميبايد، سادهتر از اين نيست كه به پيامدهاي سياستگريزي در زندگيهاي خودمان بنگريم. ممكن است كساني بگويند كه چندان هم با سياست بيگانه نيستند ولي تجربههاي بسياري از ايرانيان با سياست از مقوله اشتباه بوده است و نه تجربه؛ و نتيجهاي كه از اشتباه در چنين زمينههاي حياتي ميتوان گرفت، بهتر انجام دادن است نه فراموش كردن و ديگر گرد آن نگشتن. كسي كه از يك گرانفروش خريد كرده است خريد كردن را به نام تجربه ترك نميكند. پرداختن به سياست در زندگي عمومي اهميتش كمتر از خريد در زندگي خصوصي نيست. ايرانيان از گندمنمايان جوفروش سيليهاي سخت خوردهاند زيرا تجربه نداشتهاند؛ تجربه نداشتهاند زيرا به سياست نميپرداختهاند و حتا با خواندن و آگاهي ميانهاي نداشتهاند.
كوچك شمردن كار سياسي سبب شد كه در انقلاب هر ناشايستي به ميانه ميدان پريد و مردم تاوانش را با جان و مال خود و كسانشان دادند و هنوز ميدهند. پيش از انقلاب نيز نبودن فشار از پائين، اصلاحات را كه زمانش مدتها رسيده بود از انرژي لازم تهي كرد. ميانمايگان فرصت يافتند كه صحنه را اشغال كنند، چه در حكومت و چه در جبهه مخالف. سياست، خالي نماند ــ طبيعت به گفته مشهور از خلاء بيزار است ــ ولي با هر كه و هرچه پيش آمد پر شد. اينكه بگويند ديكتاتوري بود و نميشد، درست نيست. در ديكتاتوري هم ميشود ــ چنانكه در جريان انقلاب و در بسياري جاهاي جهان شد و امروز هم مردمان بيشمار در ايران ميتوانند.
اگر ما نميخواهيم همچنان قرباني سياست بمانيم ميبايد نگرش خود را به سياست دگرگون كنيم. سياست را عامل مردمي ميسازد. مردم با كنارهگيري از سياست نيز به آن شكل ميدهند ــ به سود ميانمايگان و از آن بدتر، و به زيان درازمدت خودشان. آنها هستند كه با پشتيباني و مخالفت يا بيتفاوتي خود كيفيت سياست خويش را تعيين ميكنند. در اين ميان بياعتنائي به سياست زيانآور است زيرا با درگير شدن مردم، سياست بد دير يا زود اصلاح ميپذيرد؛ ولي بدتر از آن بيتفاوتي است زيرا هر تمايزي را از ميان ميبرد ــ سياست خوب را نيز به بدي ميكشاند.
***
در مصاحبهاي پس از خيزش دانشجوئي 18 تير گفتاوردي از يك نوجوان چهارده پانزدهساله زاده و ساكن امريكا آمده است كه به ايران رفته بود و واكنش خود را به تحولات پس از آن خيزش بيان ميداشت: “ما به عنوان جواناني كه خواستار آزادي و كسب حقوقمان هستيم اين احساس را كرديم كه خاتمي كه اينهمه قول و وعده به ما داده بود در اصل به ما خيانت كرده و ما را بكلي مايوس كرده است.“ او در آغاز سخنش از احساس افتخار خود در برابر خيزش دانشجوئي گفته بود.
در اينجا به نظر اين نوجوان به رويدادها و شخصيتهاي روز نميپردازيم که گوياي يک دوره سياست در جمهوري اسلامي است. آنچه اهميت دارد رويكرد attitude و زبان است. بيشتر ما در رويدادها و شخصيتها، دو رويه بيشتر نميبينيم. يك رويه خدمت است، يك رويه خيانت. زبان ما، زبان گفتگوي ما، واژههاي ديگري كه مراحل ميان اين دو را بيان كند ندارد. معادلهاي انگليسي disservice(بيخدمتي) يا سرخوردگي disappointment و واژههاي ديگري كه از خدمت به خيانت ميپيوندد در گفتار ما جائي ندارد. از خدمت مستقيما به خيانت ميرسيم، و از ستايش بيحساب و احساس افتخار به ياس كامل.
آن نوجوان و همه مانندهاي او ــ زنان و مردان بيشماري كه سنشان هرچه باشد از نظر رشد عاطفي در پانزده شانزده سالگي ماندهاند ــ حوصله گذشتن از مراحل و فرازونشيبهاي ناگزير يك فرايند را ندارند، و زمان برايشان، يا هم اكنون يا هيچگاه است. چنانكه پيداست و خود در عمل ديدهايم و ميبينيم اين نگرش سرتاسري و سطحي، هم خدمت و هم خيانت و حتا احساس افتخار را مبتذل ميكند. خدمت و خيانت و افتخار اگر درجات و مراحلي نداشته باشد براي به كار برندگان اين مفاهيم نيز معني واقعي خود را از دست ميدهد. اگر چنين واژههاي سنگين از بار معني به اين آساني و در همه موارد به كار رود ديگر نه خدمت مايه سرفرازي است نه خيانت مايه سرشكستگي؛ و نه سربلندي و افتخار حقيقتا افتخاري دارد. اينها همه به صورت تعارفات و دشنامهاي روزانه درميآيد ــ كه براي ما آمده است. مگر ميشود كشوري به اين پهناوري اينگونه از خيانت پوشيده شده باشد و درعينحال اينهمه خدمتگزار در هر گوشهاش ريخته باشند و مردم به هر بهانه احساس افتخار كنند؟
“ياس كامل“ بخش ديگر اين گفتار است كه در اين مجموعه معني و مصداق خود را دارد. نوجواني كه بكلي مايوس شده، رها كرده و بازگشته است؛ و لابد در آينده نيز بر پايه همين تجربه ديگر ميلي به مشاركت سياسي نخواهد داشت. ولي آيا حق با اوست؟ پاسخش را خوشبختانه آن دانشجويان بيشماري كه خود در برابر تحريكات حزباللهيها دست از تظاهرات كشيدند ولي دست از مبارزه نكشيدند و پيكار خود را دنبال ميكنند، بهتر ميدانند. آنها نيز از آن تجربه درس گرفتهاند.
آبشار ستايشي كه پس از مرگ بر سر ستوده و ناستوده سرازير ميكنيم، بويژه آنها كه در زندگيشان از يك آفرين ساده نيز دريغ شده بودند، رويه ديگري از ابتذال سياسي و سرسري گرفتن ماست: از ميان بردن تمايزها، بيارزش كردن پاداش و كيفر. با چنين رويكردهائي شگفتي نيست كه ميانمايگان و پشتهماندازان چنين تاختوتازي در ميدان سياست ايران داشتهاند و ملتي كه خود را به هوشياري و زرنگي ميستايد و از همه بالاتر ميداند، اينهمه فريبهاي مصيبتبار خورده است و در حالي كه همه به نگهداشتن كلاهش ميانديشد پيدرپي يا به سرش كلاه گذاشتهاند يا كلاهش را برداشتهاند (تنها در فارسي است كه اين هر دو ميتواند يك معني بدهد.)
شايد يكي از بهترين راههاي دگرگون ساختن رويكرد ايرانيان به سياست، كاستن از تاكيد بر رابطه فعاليت سياسي و قدرت باشد. براي مردمي كه زرنگي را بالاترين ارزشها ميدانند، هيچ چيز خوار كنندهتر از آن نيست كه نردبان ديگران شوند. اين طرفه را كه همين مردم دو دهه پيش كسي را تا آسمان نيز بالا بردند ميبايد از مقوله دوگانگي روان ايراني به شمار آورد. موضوع سياست، قدرت است ولي فعاليت سياسي لزوما براي رسيدن به قدرت نيست. جنبشهاي اجتماعي و فرهنگي فراواني را ميتوان نشان داد كه قصدشان رسيدن به حكومت نيست. جنبش سبز تا مدتها براي بيدار كردن افكار عمومي بر مخاطرات سرمايهداري بيبندوبار پيكار ميكرد و دربند حكومت نميبود.
در بيرون از ايران كه قدرتي در ميان نيست و تا رسيدن به ميهن و صرف حضور در سياست ايران نيز ميبايد مدتهاي نامعلومي انتظار كشيد، بهتر ميتوان فعاليت سياسي را از بند جاهطلبيهاي فردي و گروهي آزاد كرد؛ و به گفته انگليسها از ضرورت، فضيلتي ساخت. آزادي عمل در بيرون يك جنبهاش نداشتن پرواي سانسور و پيگرد و آزار، و جنبه ديگرش توانائي تاختن به تابوها و دريدن پردههاي فريب است. در بيرون ميتوان به مسائل بنيادي نيز پرداخت كه پيوند مستقيم با كشاكشهاي سياسي ندارند، ولي تا روشن نشوند سياست درستي نميتوان داشت. مسائل فرهنگي و ارزشي، استراتژيهاي توسعه، چارهجوئيها براي گرهگاههاي اجتماعي، از اين مقولهاند.
كسي كه سياست ميبازد و ميكوشد كه همهچيز براي همه باشد و كسي را نرماند طبعا بهتر از تناقض و كليبافي در انبان ندارد ــ اگر انبان اصلا تهي نباشد. ولي آنكه سياست را مهمتر از آن ميداند كه به سوداي قدرت محدود بماند ميتواند در آنجا که دست سانسور نيست سخن خود را آزادانهتر بگويد و زمينه را براي سياست پربارتر و والاتري آماده كند. او سياست و مبارزه را فراموش نميكند ولي دست گشادهتر خود را بر زمينههاي گستردهتري نيز ميآزمايد؛ زيرا بيمي از باختن در انتخابات، حتا واپسماندن در مسابقه ندارد. اگر کسان اين همه به قدرت رسيدن نينديشند بيدشواري و ازخودگذشتگي زياد ميتوانند پرواي محبوبيت را به كناري نهند و به جنگ واپسماندگي فرهنگي و اجتماعي بروند كه مشكل اصلي ما ايرانيان است و كموكاستيهاي فراوان ما از آن برميخيزد.
جامعه ما تقريبا هميشه بسته بوده است زيرا مغزها بسته بودهاند. خود مردم كمتر از دستگاههاي سركوبگري حكومتها راه را بر انديشه آزاد و بتشكن نبستهاند. مردمي كه يا پيوسته در كار تراشيدن پيشوا و قهرمان و گناهكار و خائن هستند؛ يا چشمانشان به دنبال معجزات و نسخههاي جادوئي و آسان است؛ و هم خدا را ميخواهند و هم از خرما نميتوانند بگذرند؛ و دانستن برايشان تجملي است كه فرصتش را ندارند، چنين مردمي طبعا با عوامفريبان و جباران آسودهتر بودهاند. امروز تلخي تجربهها اندكي مردمان را به خود آورده است و در خود ايران نيز با همه موانع و تهديدها، كساني ناگفتنيها را ميگويند و مردم به آنان روي ميآورند. ديگر ميتوان تا همه جاي بحث سياسي ــ از جمله جنبههاي فرهنگي و فلسفي آن ــ رفت؛ و كجا بهتر از فضاي آزاد بيرون براي شكافتن موضوعهائي كه صد سال از كنارشان به تعارف و نديده گرفتن گذشتهاند؛ يا از آن بدتر، مانند دو سه دهه پيش و پس از انقلاب، خود به عنوان روشنفكري و تعهد و انقلابيگري در آنها فرورفتهاند و مردم را به دنبالشان تا ژرفاها فروكشيدهاند.
سرتاسر بحث سياسي، از جمله تاريخ كه مهمترين رويه (جنبه) اين بحث بوده است، به سوي آزاد شدن از يكسونگريهاي مسلكي ميرود، و تا هنگامي كه كشاكش بر سر تاريخ از نگرش مسلكي آزاد نشود نميتوان بحث سياسي را به سطحي كه ميبايد رساند؛ بويژه در جامعهاي كه فولكلور و اسطوره “ميت“ را به نام مذهب به چنان مقامي رساند كه به نام آن يكي از انقلابات سياسي بزرگ اين سده به راه افتاد و همه چيز، از جمله آن فولكلور و ميت را زيرورو كرد. اكنون به ياري آن انقلاب بياعتبار شده و انقلابهاي آرام اروپاي شرقي كه پارادايم انقلاب فرانسه را به همراه كمونيسم بياعتبار كرد، ايرانيان نيز ميتوانند با دانش و تجربهاي به مراتب بيشتر و با زيرساختي كه صد سال كار يك ملت فراهم آورده است به بحثهاي صد سال پيش بازگردند و همه موضوعها را از پايه و ريشه زير نگاه نقاد بگيرند. اين فرايندي است كه در خود جمهوري اسلامي آغاز شده است. كساني به بهاي زندان و از دست دادن فرصتهاي بزرگ و واقعي سياسي، بحث را به سطحها و موضوعاتي ميرسانند كه در بيرون ميبايست از سالهاي دراز پيش صورت ميگرفت.
گرايشهاي سياسي، بويژه آنها كه سازمانيافتهترند، سهم بيشتري در اين كوشش كه تنها صورت ظاهرش سياسي نيست دارند. اكنون كه قدرت سياسي در دسترس نيست با دليري بيشتر ميتوان به قلب مسائلي زد كه بيشترين آسيب را به رشد فرهنگي و سياسي ما ميرسانند و كمترين پژوهش آزاد را برميتابند. مردمي كه هر روز به خودشان از بابت خوابگردي دو دهه پيش خود سرزنش ميكنند ديگر از ما خوشزباني و چاپلوسي و تكرار كليشههاي فرسوده هنر نزد ايرانيان است و بس نميخواهند. با آنها ميبايد يكرويه بود. اشكالاتي را كه در خود آنها، در خود ماست ميبايد به رويشان آورد. “بدها كه به من رسد همي از من“ را “بر گردش چرخ و اختران“ ــ ابرقدرتها، كه در زمان مسعود سعد نميبودند ــ نميتوان بست. بدها در آن زمانها هم كه خود ابرقدرت ميبوديم به ما ميرسيد. جامعه “كاستي“ (طبقات بسته) و مغزده ايران ساساني كه در آن تودههاي مردم حتا حق باسواد شدن نداشتند ــ زيرا امتياز ويژه طبقه موبدان شمرده ميشد ــ دوزخي بدتر از جامعه آخوندزده كنوني بود. آخوندها تنها يكبار در كشتار دگرانديشان به گردپاي كشتارهاي مانويان و مزدكيان رسيدهاند. ابرقدرت بودن بس نيست؛ شوروي نيز ابرقدرت بود. روسيه امروز نيز در بقاياي آن پليدي و نكبت و توحش، هنوز قدرت بزرگي است. اما كدام روس است كه آرزويش رسيدن به سطح تمدن همسايگان كوچك اسكانديناوي خود نباشد؟
اسلام را تنها سرچشمه واپسماندگي تاريخي ايرانيان شمردن و سهم بزرگتر معايب اخلاقي مردم را به روي خود نياوردن، اين روزها مد شده است ــ باز فرمولها و راهحلهاي آسان و عوامپسند را به جاي ژرفانديشي گذاشتن. اما دستكم ميتوان خوشوقت بود كه بحث گشوده شده است و ميتوان به گاوهاي مقدس معصومپرستي و آرياپرستي دقيقتر نگريست؛ و هماننديهاي ريشهاي و زيانآور آن دو را نشان داد: نگرش جزمي با نتيجهگيري از پيش تعيين شده، نهادن يك ميت به جاي ميت ديگر، مذهبيانديش بودن به نام ضديت با مذهب.
اينها مسائل آكادميك نيست و بخشي از زمينه سياست ما را ميسازد. يك گروه سياسي نميتواند خود را از اين بحثها كنار بگيرد. كساني از اين بحثها رنجه خواهند شد و حكم به تكفير ــ چه مذهبي و چه سياسي ــ خواهند داد. ولي برخلاف آنچه در نگاه اول مينمايد، گروه سياسي از اين بحث و از آن تكفير نيرومندتر بدر خواهد آمد. با دليري و راستگوئي و درگير مسائل بنيادي شدن است كه ميتوان اعتبار سياست را بازآورد. گريز از برابر موضوعات اصلي به نام تدبير سياسي تاكنون به شكل گرفتن هيچ گرايش سياسي كه در شمار آيد نينجاميده است؛ سياست را نيز براي ايراني معمولي از تصوير زشت و نارواي آن بدر نياورده است. اكنون ميتوان به نداي زمانه پاسخ داد و سياست را در بهترين و گستردهترين معنايش دربرگرفت؛ از چهارديواري اندكي بيرون آمد و به فضاي عمومي نيز پرداخت.
***
بحث جدي درباره ضرورت دگرگون ساختن به معني امروزي كردن فرهنگ سياسي ايران تازه آغاز شده است و دامنه آن به بيش از سياست ميكشد. فرهنگ سياسي به معني ارزشها و در نتيجه عادتهاي چيره برگفتمان و رفتار سياسي است و اين ارزشها نميتواند از نظام ارزشهاي يك جامعه چندان دور باشد. در جامعهاي كه مردان حق دارند به بهانه ناموس، خون زنان را بريزند؛ يا مردمان براي خوردن مال ديگران ميتوانند از يك آخوند با پرداخت پولي به او اجازه بگيرند، سياست نيز عرصه تجاوز و زورگوئي و خشونت خواهد بود. مردمي كه در زندگي شخصي تاب كمترين ترك اولي را از يكديگر ندارند، در سياست نيز مخالف را دشمن خواهند شمرد و تا نابوديش خواهند رفت. جامعهاي كه افرادش با مسئوليت شخصي بيگانهاند و چشم به مشيت الهي ميدوزند و حاجت خود را به توسل به پنجتن و هزاران امامزاده يا پير و مراد ميبندند، در امور سياسي نيز كارشان بي قدرتهاي خداگونهاي كه يكتنه كارها را راه مياندازند و اگر نتوانستند، مسئوليتها به گردنشان ميافتد و ديگران، همه، را هميشه پاك و خطاناپذير نگه ميدارند نميگذرد.
در ارتباط با فرهنگ سياسي جامعه خودمان، گذشته از يك ادبيات انبوه تسليم و قناعت و روحيه شكست، همين بس كه به سخنان هر روزه گوش فرادهيم تا گوشهاي از گرهگاههاي آن را دريابيم. اين جامعهاي است پر از زنان و مرداني كه هميشه قرباني و گولخورده و خيانتشده و مظلوماند، و هميشه حق داشتهاند و بدي از آنها ساخته نيست و ديگران بودهاند كه كارها را خراب كردهاند يا به آنها نارو زدهاند؛ يا فلك كجرفتار است كه “به مردم نادان دهد زمام مراد“ وگرنه آنها كه “اهل دانش و فضلاند و همين گناهشان بس“.
بازگشت به گذشتههاي دور نه لازم است نه براي همه آشنا؛ ولي همين انقلاب اسلامي را ــ كه نه لازم بود و نه پرهيزناپذير ــ ميتوان نمونه گرفت. كساني بيست و پنج سال به معني لفظي واژه سوار بودند و دست گشادهاي داشتند كه پيش از آن براي كسي نبود و هنگامي كه با پيامدهاي ناگزير كوتاهيها و زيادهرويهايشان روبرو شدند به جاي ايستادگي و اصلاح خود، دست در دست دشمنان به ويراني خود و كشور كوشيدند و موقعيت انقلابي چارهپذير را به انقلاب ناگزير كشاندند. كسان ديگري همه آن بيست و پنج سال غم آزادي و قانون خوردند؛ يا به دعوي پيشتازي، هر چه را ديدند به نام ارتجاع كوبيدند و هنگامي كه در يك موقعيت انقلابي، فرصت برقراري آزادي و قانون و عدالت اجتماعي به دستشان آمد به جاي ايستادگي و پافشاري بر آرمانهاي خود، دست در دست دشمنان ــ و بدترين مرتجعان ــ به ويراني خود و كشور كوشيدند. شكست براي همه آنان و به نوبت آمد، ولي واكنشها چه بود؟ سواران پياده شده گناه اشتباهات و كاستيهاي بيشمار را به گردن ابرقدرتها انداختند. مخالفان آزاديخواه و پيشتاز هرچه را كه از بياصولي و سبكوزني سياسي بر سرشان آمده بود، به گردن هماوردان خود انداختند. هواداران رژيم پيشين، بدبختي كشور را نتيجه پيشرفتهاي رشگانگيز و هراسآور دوران خويش كه گويا در جهان مانندي نداشته است شمردند. پيروزمندان شكستخورده انقلاب، بدبختي اكنون را نتيجه حتمي و اجتنابناپذير استبداد و فساد و وابستگي گذشته كه گويا در جهان مانندي نداشته است شمردند.
تودههاي مردم نيز كه از آنها كه ميبايست پشتيباني نكردند و رمهآسا به دنبال آنها كه نميبايست افتادند؛ و آنجا كه لازم نميبود هزار ترديد و ناباوري نشان دادند، و آنجا كه لازم بلكه حياتي ميبود بيهيچ انديشهاي از پشتيباني گذشته به پرستش رسيدند، همچنان خود را تسلي دادند كه “نميگذارند و نگذاشتند“ و همه جز خودشان بدند؛ و آنچه پيش آمد تا فلان مرحلهاش خوب بود و اگر بعدا بدتر از هميشه شد موضوع ديگري است. (كدام موضوع ديگري؟)
گروه اول در دليلتراشيهاي خود درنيافت كه اگر بزرگترين نيروهاي سياسي و اقتصادي جهان، ايران را چنان ميخواهند كه هست، ديگر هيچ اميدي به آينده اين كشور نميتوان داشت؛ و اگر چنان كشور بيمانندي را كه بهترينهاي دنيا از پيشرفتهايش به هراس افتاده بودند ميشد در چنان مدت كوتاهي به چنان آساني، از راه دور و با اشاره و بينياز به مداخله مستقيم، از “اوج ماه به قعر چاه“ انداخت، چگونه ميتوان درآوردن ايران را از گودال تاريخ به دست ايرانيان تصور كرد؟ گروه دوم در دليلتراشيهاي خود درنيافت كه اگر بديهاي امروز نتيجه حتمي بديهاي ديروز است و خودش هيچ مسئوليتي نداشته، ديروز هم نتيجه حتمي پريروز بوده است و هماوردانشان هيچ مسئوليتي نداشتهاند. از اين بدتر، اگر چنين رابطه مكانيكي ميان اكنون و گذشته برقرار است چه آيندهاي را جز هر روز بدتر شدن وضع ميتوان تصور كرد؟ ديروز بد بود و امروز به ناگزير بدتر شده است. اگر دنبال اين قياس را بگيرند پريروز ناچار كمتر بد بوده است و فردا حتما بسيار بدتر خواهد شد. سياست، مسئله نيرومندي كاراكتر و ژرفبيني نيست، اين است كه چگونه كاميابيهاي ديگران و ناكاميهاي خود را خوار بشمارند، چگونه گناه را از خود بردارند و به ديگران بيندازند.
بر هر دو اردو روحيه عمومي ما، منطق فرهنگ سياسي ايران، فرمان ميراند: بيانصافي و خردگريزي. به زبان ديگر ضعف اخلاقي و سياسي است كه ما را به چنين تاريخ و سياستي دچار كرده است؛ و تا هنگامي كه ايراني خودمختار نشود همين خواهد بود. با چنين اهميتي كه به خودمختاري ميدهيم ميبايد آن را درست بفهميم. معناي خودمختاري، آنگونه كه خود ما نخست در الهيات آئين زرتشتي دريافتيم و انسان را نه تنها مسئول خود بلكه مسئول همه جهان هستي، و تعيين كننده فراآمد نبرد ميان نيكي و بدي دانستيم، و يونانيان در فلسفه اخلاقي خود دريافتند و اروپائيان بعدها دوباره كشف كردند (هردو زير تاثير زرتشت)، آغاز كردن و پايان دادن امور شخصي و اجتماعي از، و به، خويشتن است. انسان هنگامي خودمختار ميشود كه از كفالت ديگران به در آيد؛ مسئول بد و نيك خود باشد ــ هم در نظر ديگران و هم بويژه در نظر خودش. مسئوليت به معني تسلط كامل بر اوضاع و احوال خود نيست. هيچ كس به چنان خودمختاري نميرسد و ما همه دستخوش اوضاع و احواليم. ولي در اوضاع و احوال ميتوان پاسخها و واكنشهاي گوناگون داشت (حتا بيحركت ماندن و هيچ نكردن، پاسخ و واكنشي است) و در آنجاست كه انسان ميتواند اختيارش را اعمال كند؛ و مسئوليت آنچه پيش آيد با اوست و نه اوضاع و احوالي كه به مقدار زياد بيرون از اختيار او آمده است.
از اينجاست كه در شرايط برابر، كساني پيش و كساني پس ميافتند؛ برخي ميبرند و برخي ميبازند. از اينجاست كه تصميم درست، كه به كاراكتر و خرد برميگردد؛ و قضاوت درست، كه به خرد و كاراكتر برميگردد، ارزش مييابد و مايه تفاوت انسان والا و فرومايه و دانا و نادان ميشود. انسان خودمختار از فرمانروائي رهبر و مراد و پدر روحاني بيرون است. حتا سرنوشت دستي بر او ندارد؛ زيرا از سرنوشت خود آگاه نيست، مانند همه ديگران؛ و منتظر فرودآمدن آن نميشود و با تصميمها و قضاوتهايش به رقمزدن سرنوشت كمك ميكند. انسان خودمختار ميداند كه هرچه را كه هست ميتوان بهتر و بدتر كرد و هيچ امر حتمي به معني بيرون از گزينش و اختيار انسان، در امور انساني و اجتماعي وجود ندارد ــ مگر پس از رويدادن اموري كه برگشتپذير و اصلاحكردني نيستند. ولي بيشتر آنچه در قلمرو انساني است برگشتپذير و دستكم اصلاحكردني است. انسان غربي با چنين نظام ارزشهائي بر جهان پيرامونش چيره شده است.
اكنون به آساني ميتوان دريافت كه رفتار ايرانيان بيشمار در زندگي عمومي چه اندازه با اين تعريف خودمختاري ناسازگار است. ايراني، تا آنجا كه از همين تاريخ همروزگار ميتوان ديد، نميخواهد يا باور ندارد كه بتواند بر جهان پيرامون خود تسلط يابد. اين روحيه ايراني كه چشم و دستش پيوسته به بالاتر است؛ و بيش از كاميابي در زندگي به رفع مسئوليت ميانديشد، اين دلمشغولي به “آبرو“ به هزينه پيش بردن كارها، در قلب ناكاميهاي ملي ماست و ميبايد اصلاح شود. آن ايراني معمولي كه در خود توانائي تصميم گرفتن و عمل كردن به استقلال نميبيند يك نگراني اصليش آن است كه مبادا كار به جائي نرسد و او پاسخگو باشد. از سوئي زيستن در سختي برايش طبعا آسانتر است تا از دايره بيرون رفتن به جستن پيكار؛ اما از سوي ديگر ترجيح ميدهد كه كار اصلا به جائي نرسد، تا آنكه او پاسخگو باشد. اين پندار باطل او را رها نميكند كه آنكه تصميمي نگرفت و كاري نكرد سرزنشي هم نميبرد. پيوسته به گوشش خواندهاند كه “ديكته ننوشته غلط ندارد.“ اما موضوع اين نيست. مشكل اصلي جامعه ما نوشته نشدن ديکتههاست. گناه يا كوتاهي اصلي اينجاست. غلط نداشتن هيچچيز را حل نميكند. اينهمه مردم در زاويهها گوشه گرفتند يا ذكر گفتند و دست به سياه و سفيد نزدند. اينهمه در كنج خانههايشان نشستند و سواري دادند و چهار پنج سده از دنيا واپس ماندند. كسي آنان را از بابت كارهائي كه نكردند سرزنش نكرد ولي ندانستند كه سراسر زندگيشان سرزنش بوده است. به گمان خود “آبرو“يشان را با بيعملي حفظ كردند ولي تاريخ خود را با بيآبروئيهائي كه ديدهايم و ميبينيم انباشتند.
***
از يك نظر ميتوان آرمان سياست را براي ايراني غيرسياسي ــ عموم ايرانيان ــ “سياستگري بيگناهي“ (كه معادل انگليسياش politics of innocenceتا هنگامي كه تفاوت ميان politicsسياستگري و policy سياست در فارسي جا بيفتد، گوياتر است) توصيف كرد. منظور از اين اصطلاح كه از برنارد ويليامز، يك استاد فلسفه امريكائي، وام گرفته شده سياست آرماني دور از گرد و خاك و آلودگيهاي سياستگري معمولي است كه بي آن كار روزانه جامعهها نميگذرد. فراآمد اينگونه انديشيدن به سياست، غيرسياسي شدن جامعه و سياسي شدن زندگي روزانه است. هرچه سياست در عمل، آلودهتر و پرهيزكردنيتر مينمايد در آرمان، اسطورهايتر و بالاتر از سطح معمولي ميشود. ايراني در زندگي روزانه به سياست نميپردازد زيرا “فريب و ماديات“ است (آنهم براي مردماني كه زندگي روزانهشان همه فريب و ماديات است) ولي گاهگاه كه در اوضاع و احوال ويژه بدان روي ميآورد با انتظارات دور و دراز و با حالتي جذبهآميز است. او پيوسته رهبر ميگويد ولي در پي رهاننده است ــ سياست به عنوان صورت ديگري از تجربه مذهبي. براي او سياست امري است كه ميتوان مدتهاي دراز به حال خود، در واقع در دست هر كه پيش آيد، گذاشت و سپس هنگامي كه كارد به استخوان رسيد كه با چنين سياستي ميرسد، چندگاهي دنبال كسي افتاد و سينه زد و او را به خدائي رساند و در انتظار ماند كه ناگهان و به تندي، همه چيز معجزآسا درست شود. آنگاه يكبار ديگر سرخورده شد و باز در لاك خود، در آن زندگي روزانه پر از فريب و ماديات، در آن پليدي خودساخته فرورفت.
اين فرايندي است كه جامعه ما را هم غيرسياسي و هم سراسر سياستزده كرده است. از سوئي به سياست، به معني امر عمومي، نميپردازيم زيرا پليد است؛ از سوي ديگر چون زندگي در جامعه بيسياست امكانپذير نيست ميدان را براي هر ديوانه قدرت، هر بيمايه جاهطلب، و مداخله آنها در هر گوشه زندگيمان ميگشائيم. از سوئي قدرت خود را پشت سياست نميگذاريم تا به زندگيمان در جامعه انتظامي ببخشد؛ از سوي ديگر در خلائي كه بيمشاركتي ما پديد ميآورد خود را دستخوش سياستبازي هر روزه ميكنيم. براي كمترين كارمان ناگزير به ديدن اين و آن و راضي كردن هر كه قدرتي دارد ميشويم و غافليم كه آن خلاء سياسي است كه دست اينهمه مردمان بياهميت را بر زندگي ما دراز ميكند. در جامعهاي كه مردم حضور سياسي دارند كي هر مامور خردهپا ميتواند رشوه بگيرد يا هر كار كوچك، به اجازه دلخواسته ديگري بسته است؟ سياست به نظرمان پليد است چون خودمان سرتاسر سياست و سرتاسر زندگيمان را به پليدي كشيدهايم.
فراوان بودهاند كساني كه از اين دور باطل راهي به بيرون جستهاند و چاره را در دگرگوني فرهنگ سياسي، كه ميبايد در جهت بهبود باشد، ديدهاند. ولي چاره يكي بيشتر نيست: آموختن راه از رهروان كاميابتر. مشكل فرهنگ سياسي ما به مساله اصلي جامعه ايراني از همان هنگام از اواخر سده دوازدهم و آغاز تاختوتاز پردامنه غزان و سپس مغولان كه به ركود فرهنگي و فكري افتاد، يعني توسعه، برميگردد ــ توسعه در همه ابعاد آن بويژه توسعه سياسي كه بيش از همه از آن غافل ماندهايم، چون بيش از همه با منافع گروههاي حاكم بستگي داشته است. توسعه يا تجدد در مفهوم گستردهتر آن ايراني و آلماني، به مثل، برنميدارد. آلمانها نيز چند دههاي را در سدههاي نوزدهم و بيستم در اين توهم خطرناك گذراندند كه يك توسعه آلماني متفاوت از نمونه فرانسوي يا انگليسي هست. تفاوت گذاشتن ميان فرهنگ و تمدن يكي از جلوههاي آن بود؛ فرهنگ را آلماني و ژرف و معنوي، و تمدن را فرانسوي و ميانتهي و مادي ميانگاشتند و سياست را چنانكه در دمكراسيهاي غربي ورزيده ميشد خوار ميداشتند.
جامعهها گوناگوناند و در پويش توسعه از راههاي گوناگون و با سرعتهاي گوناگون ميروند ولي اگر مانند ما يا بقيه جهان سوميها تعريفهاي گوناگون نيز داشته باشند سر از همين تركستانهاي ما درميآورند. ما هيچيك فرهنگ و تمدن آلمان را ــ كه با همه تلاشهاي روشنفكران راستگراي آلماني جلوههاي دوگانه و گاه ناهمزمان يك مرحله معين در زندگي هر جامعهاي است ــ نداريم و خوشبختانه نتوانستيم فرهنگ را به آن صورت اهريمني وارونه و مخدوش كنيم. ولي به آساني همان گمراهي را به نمايش گذاشتهايم.
جامعههاي عرب که به نظر نميرسد در آينده قابل پيشبيني بتوانند از نشئه مالکيت اسلام و آن يکصد ساله کشورگشائيها به درآيند همچنان در کوره راه توسعه اسلامي افتان و خيزان ميروند و همه پولهاي جهان نميتواند گودي بينوائي اخلاقي و سياسيشان را پر کند. ما از عربها مشكل آن هزار و پانصد ساله شاهنشاهي را نيز اضافه داريم. هم دعوي مالكيت اسلام و بسياري از بهترين پديدههائي كه اسلام بدان شناخته ميشود؛ و هم افتخارات پيش از آن كه به لكه شكست و فرمانبرداري و به رنگ فاتحان درآمدن نيز آلوده نميبود. وسوسه ما به رسيدن به يك توسعه ايراني، دستكم ايراني ـ اسلامي، نيرومند بوده است. از اواخر سده نوزدهم در راه آن افتادهايم. جامعهشناسان به اين پديده بوميگرائي nativism ميگويند و از گرفتاريهاي بزرگ پويش توسعه در كشورهاي كهني است كه شوكت ديرينه را به امروز ميكشانند و سربلندي بهجا را مايه خرسندي بيجا ميسازند.
* * *
بوميگرائي اسلامي ما در 1375 / 1979 با لحظه حقيقت و با چهره واقعيش روبرو شد و ديگر جز با مافياي آخوندي و مردمكشان حزباللهي قابل تعريف نيست. اكنون ميبايد پيش از آنكه بوميگرائي شاهنشاهي چندگاهي كساني از ما را سرگردان كند به آن نيز بپردازيم. گذشته شاهنشاهي ما، پيش از دويست ساله خونريزي و ويراني اعراب كه آگاهانه به نابود كردن هر چه ايراني بود كمر بستند، بسيار افتخارآميز است و عربها را نيز به تحليل برد. دستاوردهايش چنان در ياد جهان مانده است كه حتا هنگامي كه خود ايرانيان پس از سدهها هجوم بيابانگردان، ديگر جز خاطره مبهمي از آن نداشتند به كشف دوبارهاش كمك كرد.
اما آن گذشته به عنوان يك نمونه توسعه، نوسازي جامعه و فرهنگ، بيش از عرفيگرائي و رواداري مذهبي ــ نخستين سرمشق آن در جهان ــ چيز زيادي ندارد كه به ايراني امروز عرضه كند. (درباره سهم ايرانيان در جدا کردن قدرت سياسي از روحاني ــ اگرچه به صورت تواماني آن ــ ميبايد بيشتر گفت.) حتا آن سنت نيز تاب ساسانيان را، كه با اندك آسانگيري ميتوان گفت نمونه دولت ـ ملت را در صورت نخستيني غيردمكراتيكش به جهان دادند (تا پيش از آنکه اختراع توپخانه سنگين بارهافكن، پايهگذاريش را در جهان فئودالي امكانپذير سازد) نياورد. در آنچه به فرهنگ سياسي يا مجموعه رفتارهاي سياسي مربوط ميشود سنت ايران باستان درست چيزي است كه ميبايد بيشترين فاصله را از آن گرفت. پرستش شاه و ذوب كردن دولت در او مايه انحطاطي شد كه از همان فراز درخشندگي و قدرت رخ مينمود و پياپي به ركود و ويراني و شكست ميانجاميد. آرماني كردن يك دوره، از راه تمركز بر يك يا چند شخصيت و رويداد در بهترين حالتهايشان و نديدن زمينه عمومي، همانگونه که اسلاميان ميکنند، اتفاقا يكي از جنبههاي فرهنگ سياسي ماست كه ميبايد اصلاح شود.
ما مدتهاست به بحران فرهنگ سياسي خود رسيدهايم و بازگشت به سياستهاي جهان آرماني پيش از اسلام پاسخ ما نيست. مساله از اسلام و پيش از اسلام درميگذرد. حتا در همان زمان، ما درباره نقش مردم در زندگي عمومي ـ تودهاي بيش از ماليات و بيگاريدهنده و پركننده صفوف ارتش ــ به اشتباه افتاديم. كورش به تحقير درباره يونانيان ميگفت كه در بازار (“آگورا“ي مشهور كه از نوآوريهاي شگرف تمدن يوناني است) گردميآيند و به هم دروغ ميگويند. او معني بحث آزاد سياسي را درنيافت و جانشينانش نيز كه پياپي از نخستين ارتش شهروندي جهان در زمين و دريا شكست خوردند رابطه ميان قدرت نظامي يك دولت ـ شهر كوچك را با همان دمكراسي محدود آتني درنيافتند. (نيروي دريائي شكستناپذير آتني را تنها يك جامعه مردان آزاد ميتوانست سازمان دهد كه در آن شهروند داوطلب، هم سرباز و هم دريانورد بود و در “تريرم“هايش بردگان پاروزن جا را بر جنگيان تنگ نميكردند.)
اكنون پس از دوهزار و پانصد سال تجربه عملي دمكراتيك و پارهاي از بزرگترين آثار ادبي و فلسفي جهان كه سنت دمكراتيك را غني كردهاند، چگونه ميتوان به نام آشتي دادن سنت ايراني با پديدههائي پاك در تضاد با آن، از شاهآرماني يا آرمان شاهي دم زد؟ ما براي نوسازي فرهنگ سياسي خود نيازي به آن سنتها نداريم و براي درس گرفتن از تاريخ به يك يا چند شخصيت و رويداد استثنائي بسنده نميكنيم. پادشاهي در ايران از كهنترين نهادهاست. ولي آن را نيز در آغاز سده بيستم ناچار شدند نوسازي و قانوني كنند تا هم اجازه پيشرفت به كشور بدهد و هم بپايد. نوسازي ناقص ماند و اگر چه پيشرفت حاصل شد پادشاهي نپائيد.
به جاي آرمانپرستي در فرهنگ سياسي ميبايد مهارتهاي سياسي را بيشتر كرد و ورزش داد: شكيبائي در برخورد با جز خود؛ مدارا و توانائي موافقت كردن بر موافق نبودن؛ شناخت سود روشنرايانه كه اندکي آنسوتر از سودآني را هم ببيند؛ سازش بر سياستها و نه بر اصول؛ دريافتن اهميت امور پيشپاافتاده روزانه در طرح كلي؛ درگير شدن با زندگي جامعه؛ جانشين كردن دشمني با مخالفت. سياست به معني باريكتر واژه، سياست حكومت كردن است و اگر حكومت بر سرنيزه ننشسته باشد ميبايد امري در ميان مردمي باشد كه احزاب و معاملههاي سياسي و چانهزدنهاي نظرات و سودهاي گوناگون را پائينتر از مقام بلند يا آرمانهاي دستنيافتني خود نشمرند و در انتظار ظهور رهبران فرهمند و افسونكار ننشينند. مردم و افراد انساني صاحب حق را با بزرگترين شخصيتها نميتوان جايگزين كرد و سياست افسون نيست.
***
در آنچه ميتوان “وضعيت“ ايران ناميد از نگاه بدبين هرچه هست دلگير است، سقوط آزاد است. در اين چاهي که گوئي بن ندارد يک کشور، يک ملت چه اندازه ميتواند پائين برود؟ اين کشوري است که فرمانروايانش چشم به ته چاه جمکران منتظر ظهورند و نيروهاي مخالفش غرق در عوالم نامربوط گذشته و غافل از فرصتها چون جذاميان از هم ميگريزند. در اين ميان سه دههاي پس از انقلاب، آنها که در ميان اين مردم همت و حوصلهاش را دارند که از خود به بيرون بزنند و در احوال جامعه و جهان و به گفته هاول در بافتار گستردهتر و با نگرشي کليتر به موضوعهاي عمومي بپردازند و در برابر کشور خود و جهان و آينده آن احساس مسئوليتي کنند، چنين زنان و مرداني که نسبشان به فلسفيان philosophe سده هژدهم ميرسد و اکنون انتلکتول ناميده ميشوند (سقراط نخستين انتلکتوئل جهان بود) چه ميانديشند؟
ما در فارسي روشنفکر را در برابر انتلکتوئل فرانسوي به کار ميبريم، ولي روشنفکر به اينتليجنتسياي روسي نزديکتر است. انتلکتوئل کسي است که بطور حرفهاي در کار خواندن و انديشيدن و پژوهيدن و آموزشدادن و آگاهکردن مردمان است. ايتليجنتسيا به توده بزرگ درسخواندگان نيمهسواد گفته ميشود که در هر جامعه جهان سومي و رو به توسعه ميتوان يافت؛ يک طبقه متوسط فرهنگي که ادعاهايش بر توانائيهايش برتري دارد و با آنکه خود را بالاتر از مردم ميگيرد کمتر جرئت ايستادن در برابر پسندعمومي يا آنچه را که با استدلالهاي نيمپختهاش پسندعمومي ميشمارد از خود نشان ميدهد ــ بر خلاف انتلکتوئل که خويشکاريش function ايستادن در برابر پسندعمومي و خرد متعارف است؛ گرفتن آينهاي در برابر اجتماع است. نقش روشنفکران را در انقلاب اسلامي بهتر از همه با اين تعريف روشنفکري ميتوان توضيح داد. اما مورد انتلکتوئلها که به انقلاب پيوستند همچنان مايه سرگشتگي است. شايد در اينجا نيز مبالغهاي در تعريف در کار بود.
انتلکتوئل ايراني در برابر “وضعيت“ کشورش، اين پائينتر رفتن و بدترشدن ظاهرا پايانناپذير، چه ميکند و چه ميبايد بکند؟ ما در اينجا بيشتر به بيرون ايران نظر داريم، وگرنه در خود ايران انتلکتوئلها پيشتاز پيکارند. آنهايند که زندگي فرهنگي ايران را به رغم تنگيها و تنگناهاي رژيم اسلامي نگه داشتهاند؛ و گروه بيشماري از آنان بيباکانه در دگرگون کردن زندگي سياسي جامعه ميکوشند.
در بيرون ايران از آن درگيري ژرف سياسي، از آن پرداختن به اجتماع و مردم، کمتر نشاني در اين گروه اجتماعي است. هرچه هست کار فرهنگي است که پناهگاه بيشتر روشنفکران و انتلکتوئلهاي سرخورده از مردم شده است (نامش را سرخوردگي از سياست ميگذارند.) انتلکتوئل ايراني در خارج عموما به ايرانياني پيوسته است که يا توانگرند و فرصتي جز براي هرچه بيشتر زيستن ندارند و يا بيچيزند و باز فرصتي جز براي زندهماندن ندارند. در اين بزنگاه بزرگ تاريخي که هر لحظهاش از امکانات سرشار است و فرصت خطرکردن پيش ميآورد، او سرخويش گرفته است و راه خود در پيش.
پيشينيان او در شبتيره تاريخ هزار و چند صد ساله فرمانروائي بيابانگردان، بيهيچ امکان تماس با توده مردم بيسواد و دور از هرگونه دسترس دم در ميکشيدند و خون ميخوردند و زندگيهاي خود را قطره قطره روغن چراغ اين فرهنگ ميکردند. شماري از آنان به عمل ديوان روي ميآوردند، يا خود را به دم اژدهاي پايگان مذهبي ميدادند و سخن دلشان را ميگفتند و عموما سر خود را به بهايش ميدادند. از صد سالي پيش او امروزي و اجتماعانديش شد، ديگر به آفرينش فرهنگي بسنده نکرد، کوشيد جامعه را بسازد، به درون اجتماع رفت. به سياست پرداخت. جنگيد و برد و بيشتر باخت، يا در خدمت يک طرح نوسازندگي (مدرنيزاسيون) درآمد که شگرف بود ولي ژرفائي نداشت؛ يا دنبال آرمانشهرهائي دويد که وقتي ديدگانش بر واقعيت آنها گشوده شد از خودش به هراس افتاد.
امروز او زخمخورده و تحقيرشده از تجربه خود با سياست در صد ساله گذشته، باز سر در گريبان برده است؛ پشيمان از ريختن گوهر آفرينشگري خود در پاي اجتماع، دست در دامن فرهنگ که بزرگترين سربلندي و تمايز و گريزگاه اوست زده است. بيزار و ترسان از واقعيت جهان بيرون، از “ديگري“، از “لايههاي تاريک اجتماعي ما” به گفته يکي از نمايندگان بزرگ سنت انتلکتوئلي نوين ايران “نه فقط از مسائل سياسي ـ اجتماعي… بلکه از تفکر در مسائل اجتماعي کنار کشيده است…“(1) نماينده ديگري از همان سنت، کنار کشيدن از مسائل سياسي ـ اجتماعي بلکه از تفکر در مسائل اجتماعي را نيز، چنين به ديده قبول مينگرد: “اين همان راه پيمودهاي است که معيارهاي بازدارنده و گوشمالي دهنده فرهنگ ما هميشه در برابر همه کساني گذارده است که نيکبختي خود را با آسايش ديگران تراز کردهاند و به جاي چارهکار خود به چاره جامعه انديشيدهاند… [چنين کسي] به همان نسبت که از ادبيات و از سياست تهي ميشود از بعد سياسي و اجتماعي هستي خويش بيشتر ميگريزد… امروز هم، هنوز هم، در فرهنگ ما ــ درست مانند هزار سال پيش از اين ــ راه سلامت از کناره ميگذرد. جز بستن در سراي به غير چارهاي نيست. اعتلاي روح در انتزاع از اجتماع شکل ميگيرد، چرا که در فرهنگ ما هرگز رستگاري فردي و نيکبختي اجتماعي قرين نبودهاند.“(2)
ما در اينجا با گريز از سياستورزي و سياستگري که حق هر کسي است سر و کار نداريم. اين يک فرمول کامل جامعه شکستخوردهاي است که ديگر توان از زمين برخاستن را هم از دست داده است. اينکه از نظر اخلاقي ميتوان از اجتماع و انديشيدن در باره اجتماع کناره جست و “غم بينوايان، بيهوده رخ را زرد کرده“ بحثي تلخ است و به جائي نخواهد رسيد. ما در عصر معيارهاي ثابت اخلاقي بسر نميبريم، ولي آيا اعتلاي روح در انتزاع از اجتماع اصلا ممکن است؟ اگر انتلکتوئل را به معناي هاول که صورت ديگر و نه چندان متفاوتي از تعريفهاي ديگر است بگيريم اعتلاي روح او، بلکه همه خويشتن او در پيوستن به جامعه است. از آبشخور جامعه، از ماهيتهاي کليتر و بزرگتر از روح خود اوست که سيراب ميشود و در آن بافتار کليتر است که زنده ميماند. يک هديه فلسفه سياسي غرب از ارسطو تا دوتوکويل، اين سنت انتلکتوئلي است که به گفته وسلي مکدونالد، اجتماع را در ابعاد اخلاقي و اجتماعي خود براي هستي متمدنانه ضرورتي چشمنپوشيدني ميشمارد.
خويشکاري انتلکتوئل در معني زرتشتي و وجودي آن تنها در اجتماع و با اجتماع است. انتلکتوئل تنها در برابر ديگري است که تحقق مييابد، همان ديگري که “ارتگااي گاست“ يک کتاب را در بررسي تفاوتهايش با انتکتوئل سپرد و از آن تفاوتها مفهوم انتلکتوئل را بيرون کشيد. اينهمه جز آن زيرساختي که براي زندگي انتلکتوئلي لازم است، از صنعت چاپ و نشر و رسانهها و نهادهاي آموزشي و تسهيلات فرهنگي بيشمار ديگر که آن “ديگري“ و “غير“ و اجتماع “فرورفته در تاريکي“ ميبايد براي اعتلاي روح انتلکتوئل در کنارگذران روزانه او فراهم آورد و در برابر تحقير شود. مردم آن زميني هستند که همه چيز بر آن ميرويد. سرچشمه همه رنجهاي انتلکتوئل هستند و سرمايه او (روزيرسان او نيز؛) و در اينجا ناچار پاي ملاحظه اخلاقي به ميان ميآيد. از اين گذشته براي انتلکتوئل حتا در گوشه گرفتن از خلق عافيتي نيست. هزار سال پيش هم نميبود. اکنون در اين عصر انقلاب آموزش و ارتباطات، در جهاني که همه چيز به همه چيز پيوند ميخورد و عرب سعودي هواپيماي امريکائي را به برجهاي نيويورک ميزند؛ مردمان و روزگار پريشانشان، و آن احساس مسئوليت که ويژگي انتلکتوئل است ــ بگذريم از نام و ننگ ملي و انساني ــ هيچ گوشه آسودهاي نميگذارند.
اين نسل جواني که اگر در بيرون بار ميآيد از کشورش گسيخته است و گذشتهاش را از او ربودهاند؛ و اگر در درون بار ميآيد از جهان پيشرفته گسيخته است و آيندهاش را از او ربودهاند؛ همين فرهنگي که دستاويز و بندناف انتلکتوئل است و زير يک جهانبيني آخوندي به خفقان افتاده است، چه را ميگذارد که خود را برکنار بدارد؟
در همان کتاب “درباره سياست و فرهنگ“ زبان از رستگاري فردي سخن ميگويد ولي دل بر رستگاري دست نداده اجتماع ميسوزد. آنکه “سياسي بود و دلش ميخواست باغي داشته باشد به بزرگي سرزمينش“ اکنون از سياست و اجتماع به باغ کوچک درون خويش رفته است. ولي چه اندازه ميتوان “بهشتي پرنياني و دلاويز را“ در کنار دوزخي سوزان و سخت“ که حال و روز کنوني ماست و حال و روز بيشتر هزار و چند صد ساله ما بوده است نگه داشت؟ در آن شب تاريک قرون وسطائي که آخوند (شيخ) دست در دست سلطان و خليفه راه را بر عمل و حتا انديشه ميبست “انتلکتوئل“ ايراني آن روزگار خود را در بياباني تنها مييافت و جز باغ درون خود پناهگاهي نمييافت. (ناصرخسرو ميگفت من خاطر از تفکر نيسان کنم.)
امروز موقعيت ما با هزار سال پيش تفاوتهاي بزرگي دارد. انتلکتوئلهاي ما بيشمارند و يک ارتش بزرگ روشنفکران، براي نخستينبار در تاريخ ايران پشت سر آنهاست. سياست صد سالي است در صورتي تازه و با مفهومي تازه به برکت آموزش و رسانههاي همگاني و نهادهاي دمکراتيک و مدني ــ هر چند صوري ــ به جامعه ايران راه يافته است. پيکار براي دگرگون کردن حکومت و جامعه در ابعادي بسيار بزرگتر از آنچه در هر زمان فراهم بوده ميتواند جريان يابد. افکار عمومي جهان که از جنبش مشروطهخواهي در پيکار ملي ما جائي يافت اکنون بيش از هميشه پشتيبان مردم ايران است. انتلکتوئل تنهاي هزار سال پيش ديگر تنها نيست. مردمي که آن چنان دور از او بودند امروز حتا در ايران آخوندزده در دسترس اويند، کموبيش. ديگر او نيازي ندارد که به خدمت اميران درآيد يا در خانقاهي کنجي بگيرد.
***
اجتماعانديش بودن با سياست ورزيدن يکي نيست. اين ايراد را ميبايد پيشاپيش پذيرفت. درست است که انتلکتوئل به سبب توانائي ذهني و دلمشغوليهايش اجتماعي و اجتماعانديش است ــ اگر هم سر در گوشه آزمايشگاهي يا کتابخانهاي کرده باشد. ولي از اجتماعانديشترين انتلکتوئلها نيز نبايد انتظار داشت که حتما به کار سياست بپردازند ــ هر چند آنها به سبب نگرش کلي خود و آگاهيشان بر پيوند همه چيز با همه چيز، و احساس مسئوليتي که وادارشان ميکند براي هر امر برحق خوبي تلاش کنند (باز به گفته هاول) بهترين سياستگران خواهند بود. سعدي در اين معني ميگفت “جز به خردمند مفرما عمل / گرچه عمل کار خردمند نيست“. با اينهمه زمانهائي هست، و اين يکي از آن زمانهاست، که رستگاري دروني نيز بيسياست به دست نميآيد ــ گذشته از آنکه سياست نيز در جهان نوين اهميتي بيش از گذشته يافته است، نه تنها داوها بزرگتر است و مرگ و زندگي اختر planet زمين در ميان است بلکه هيچ زمينه زندگي نيست که سياست در آن راه نيافته حتا نقش تعيين کننده نداشته باشد. اين عصر و اين جهان سياسي است، سياسيتر از هر دوران ديگري. در هيچ عصر ديگري تودههاي مردم اين چنين در پهنه عمل سياسي نبودهاند. امر عمومي هيچگاه اين اندازه به عموم ارتباط نداشته است. سياست بايست منتظر تکنولوژي ميماند تا معني کامل خود را بيابد، و در سده بيستم اين تکنولوژي پيدا شد، و همراه آن قدرت و ثروت در ابعاد جهاني.
سده ما بيش از همه عصر تودههاست. که با همگاني شدن آموزش و ارتباطات از حاشيه به ميانه ميدان افکنده شدهاند. جوزف کنراد که در دهههاي پاياني سده نوزدهم در رمانهايش بهترين تصوير را از جامعههاي حاشيهاي “جهان سومي“ و مستعمراتي داده است، از “عربده فلسفي“ آدمهاي حاشيهاي سخن ميگفت. يک سده بعد اين عربده فلسفي در همه جا طنين انداخته است (تروريسم اسلامي بدترين نمونهاش). “جهان پر شعبوشور شده است.“ آن خلق که “انتلکتوئل“ قرون وسطاي ما (که تا همين سده بيستم ما کشيد) در گوشه گرفتن از آن عافيتي ميجست امروز کمتر از هميشه او را آسوده ميگذارد. “ديگري“ در سراپاي هستي انتلکتوئل راه يافته است: فرهنگ پاپ، سياست تودهگير، اقتصاد جهانگرا، تروريسم اسلامی، انتلکتوئل چارهاي ندارد که ديگري را بالا بکشد. گفتن و نوشتن بخشي از چنين کوششي است. عمل سياسي بخش ديگر آن.
اين جهاني که اين گونه به تصرف ديگري، پاپ، توده درآمده است، که در آن هر پيامبر دروغين ميتواند در کوتاهمدتي هزاران انتلکتول را آواره سازد يا در کورههاي گاز بسوزاند يا شکر را در کامشان زهر کشنده گرداند، در عينحال بهترين جهاني است که انسان در اين پنج هزار سال تاريخ از ساختن آن برآمده است. ما تنها در عصر فرهنگ پاپ زندگي نميکنيم. عصر ما عصر تمدن جهانگير نيز هست. فلسفه سياسي دمکراسي ليبرال، اقتصاد بازار اجتماعي، شيوهها و تکنولوژي توليد انبوه، علمي که ميتواند بلاي بيماري و گرسنگي را از تودههاي ميلياردي دور کند؛ و هيچ يک از اينها ديگر انحصار به غرب ندارد. تمدني که غربي بود در پنجاه سال گذشته جهاني شده است. انسانيت سرانجام به جائي رسيده است که ميتواند پويش خوشبختي را که اعلاميه استقلال امريکا در يک شعله نبوغ در کنار زندگي و آزادي به عنوان حق طبيعي فرد انساني شناخت، از يک شعار، يک آرزو فراتر ببرد. اگر در آغاز سده بيست و يکم هنوز سه چهارم آدميان در بينوائي مادي و فرهنگي بسر ميبرند به دليل شکست سياست، و در ايران، ورشکستگي سياست است. ميدان را ميدانداران بد فراگرفتهاند.
ما ديگر لازم نيست درباره برتري عامل اقتصاد يا فرهنگ و زيرساخت و روساخت بحث کنيم. انسان ميتواند، همه آدميان ميتوانند به اندازهاي که شايسته زندگي انساني در اين دوران است برسند. آنچه نميگذارد از بهترين پديدههائي که پنج سده پيشرفت پيگير و شتابنده تکنولوژي به جهان داده است برخوردار شوند بندوزنجيرهائي است که دستوپاي مردمان را بسته است و سياست ميتواند از دستوپايشان بگشايد. در اين رهگذر سياست نيز در سده ما ابعاد واقعي خود را يافته است. شمشير دولبهاي است که يک سرش فرورفتن در نيهيليسم است با ابعادي که حتا سده بيستم در برابرش رنگ خواهد باخت و يک سرش آزاد کردن مردمان از بندوزنجيرهائي که نظامهاي سياسي و فرهنگي بر دستوپاي آنها نهاده است؛ آزاد کردن مردمان از خودشان که بدترين دشمنان خويشاند. شمشير دو لبه تکنولوژي به سياست نيز ابعاد ويرانگر واقعياش را بخشيده است.
اينهمه رهبري ميخواهد، نه رهبري فرهمندي که تودهها را با ساده کردن قضايا در چند فرمول و متبلور کردن بدويترين خواستها و عواطف آنان به هيجان آورد و آنان را به ديو درونشان بسپرد؛ نه جاهطلباني که اصولشان به آساني جامههاي شب و روز عوض ميشود؛ نه دغلبازاني که تنها به نام و نان ميانديشند. در نبود انتلکتوئل، اين بيشتر “ديگري“ است که جايش را ميگيرد. رسانه را تکنولوژي فراهم آورده است ولي پيام اوست که به همه جا ميرسد. سعدي بر خطا بود که ميگفت محال است هنرمندان بميرند و بيهنران جاي ايشان بگيرند.
انتلکتوئل امروز در عصر تودهها، “طغيان تودهها“، توانائيها و وظيفه بزرگتري در راهنمائي جامعهها بر راه درست دارد. وزنه او اگر بر ترازوي عمل سياسي نهاده شود سنگيني بيشتري خواهد داشت. او بيش از هر زمان ميتواند نه تنها کوتاهيها و پليديهاي جهان را نشان دهد بلکه از کمک به دگرگون کردن آن نيز برآيد. مردم در همهجا نشان دادهاند که سخن انتلکتوئل را جدي ميگيرند. اگر او بر سر امري بايستد مردم از سرگرداني به در ميآيند و چه بسا کارهاي بزرگ از پيش ميرود. شايد به همين ملاحظات بود که هامرشولد، بهترين دبيرکلي که سازمان ملل متحد به خود ديده است، در دهه شصت سده پيش گفت سياست عبادت عصر ماست؛ همان که سعدي گفت: عبادت بجز خدمت خلق نيست. در اين عصر همگاني شدن همه چيز ــ از جمله مرگ ناگهاني در محشر اتمي و نابودي تدريجي بر روي زميني که به تندي از مايههاي زندگي (آب و خاک و هواي سالم) تهي ميشود ــ بالاترين رستگاري، حتا تقدس، در کار سياسي دست ميدهد. کدام مردخدائي در جهان ما به مارتين لوترکينگ يا نلسون ماندلا ميرسد. اسقف توتو نيز در کار سياسي، و نه مذهبياش بزرگترين خدمت را به افريقاي جنوبي کرده است. (“روحانيون“ ما، با اشکالات زيرساختي اخلاقي و اعتقادي خود، همان بهتر که از سياست دور نگهداشته شوند.) کليساي کاتوليک در آلمان آيا از گوشهاي از آنچه “سبزها“ نه تنها در آن کشور براي محيطزيست کردهاند برآمده است؟
سياست از بدترين دشمنان انسانيت در عصر ما بوده است، اين را نيز پيشاپيش ميبايد پذيرفت. ولي همين دليل ديگري است بر اينکه سياست بيش از آن اهميت دارد که به سياستپيشگان واگذاشته شود؛ و تودهها بيش از آن قدرت يافتهاند که شکارگاه متعصبان و عوامفريبان و پيشوايان باشند. در ايران ما انگيزه ضرورت کار سياسي از بسياري جامعهها بيشتر است. در اينجا سياست آشکارا چهره جنايت به خود گرفته است. کنار گذاشتن مردم از سياست در جامعه که پيش از انقلاب روال اصلي جامعه ما بود به نزاري atrophy سياست و جامعه انجاميد؛ و پرتاب شدن آنان به سياست انقلابي، شيرازه کشور را از هم گسيخت، زيرا اين در طبيعت دگرگونيهاي بزرگ ناگهاني است که در شتابکاري و شور بيپايان خود با ويرانگري بيش از سازندگي سازگار باشد. پس از انقلاب مردم بيش از پيش از سياست گريختند ولي سياست آنان را رها نميکند. پاسخ مسئله نه در انحصار کردن سياست بوده است، نه در سياستزده شدن يا رمهوار در پي رهبر فرهمند افتادن، نه در پناهبردن به دژ زندگي شخصي و باغ دروني. شکست سياسي ما پس از يک سده تکاپوي تلاش و پويش امروزي شدن، ما را به اين شرمساري جهاني و تاريخي انداخته است. بايد سياست خود را بهتر کنيم.
انتلکتوئل کنارهجوي ما در کنج باغ درونش نيز از گزند سياستي که تباه شده است آسودگي ندارد ــ بگذريم که سياست حتا در برجهاي عاج روشنفکري، در محيطهاي هرچه تنگتر شونده فرهنگي نيز گريبان او را رها نميکند. سياست از اجتماع، از گردهم آمدن مردمان پديد ميآيد. از آن نميتوان پرهيز کرد. بهتر آن است که در بهبودش بکوشيم. ما چارهاي نداريم که ديوارهاي باغمان را هر چه دورتر و دربرگيرندهتر بسازيم.
***
يک جهانبيني مثبت براي ساختن جامعه امروزين بيش از همه منابع نفت و گاز خليج فارس اهميت دارد. با آنهمه ژرفنگري که در چهار پنج دهه گذشته در باره عوامل فرهنگي، در برابر عوامل مادي، در بحث توسعه شده است ديگر نيازي به ورود در اين بحث نيست. تجربه عملي خود ما نيز ثابت کرده است که بيدگرگونيهاي بنيادي در نگرش خويش به جهان نخواهيم توانست به توسعه، و نه تنها رشد بخشهائي از اجتماع دست يابيم. در مورد ما ايرانيان، چنانکه در جاي ديگر اشاره شد، نگرش استبدادي و مردسالارانه و نگرش قضاقدري ماست که نياز به دست بردن کلي دارد. در واپسماندگي تاريخي ما ــ آنچه ما را به صورت گاو شيرده، و در همان حال انگل جهان پيشرفته در آورده است ــ عوامل بسيار دست در کار بودهاند. از ميان آنها عامل ژئوپليتيک (جغراسياسي) و تاختوتازهاي پياپي و چيرگي قدرتهاي امپرياليستي؛ و کولهبار واپسماندگي فرهنگي هزار ساله از همه مهمترند.
ايران تا ديرزماني نتوانست يک ساختار مرکزي قدرت داشته باشد و آن تکان نخستين را براي از جا جهيدن به جامعه مانده در گلزار سدهها بدهد. يک طبقه سياسي پاک بيبهره از حس وظيفه و سربلندي اخلاقي با باز کردن پاي بيگانگان، ايران را از اينکه در همان دوران استعماري نيز به درجهاي از پيشرفت برسد بازداشت. آنگاه نيز که توانستيم اندکي به خود برسيم نخست قدرتهاي استعماري با هجوم و مداخلات خود دو دههاي حرکت ما را متوقف کردند؛ و سنگيني فرهنگ ارتجاعي نيز بار ديگر پشت ناتوان نيروهاي ترقيخواهي را شکست.
اکنون با زيروزبر شدن ژئوپليتيک ايران و با شکستتاريخي و اخلاقي نمايندگان و هواداران فرهنگ ارتجاعي، ما در آستانه سده بيست و يکم با يک آغاز، با يک گزينش تازه روبروئيم. ضرورت يک چرخش اجتماعي و فلسفي را سرخوردگيها و نامراديهاي پياپي بر ما تحميل کرده است. نگاه ما به خودمان و به جهان “نگاهي شکسته“ و دودلانه بوده است. ما در همه حال نيمي در گذشته خودمان و نيمي در جهان امروز بسر بردهايم. نه ميتوانستهايم از آن بکنيم، نه اين را دريابيم. حتا در آنجاها که آشکار بود نميتوان هر دو را با هم داشت، هر دو را با هم ميخواستهايم. با گردش روزگار، آن نيمهاي که همچنان ما را در گلزار quagmire نگه ميداشت روي خود را به روشني به ما نشان داده است. آرايشگريهاي رمانتيک و “مبالغههاي مستعار“ پوزشگران ارتجاع و راديکالهاي جهان سومي در عمل و در برابر واقعيات، برهنه شده است. اين تجربه بزرگ ماست که هيچ انديشه سياسي و هيچ اصل اخلاقي را برکنار از واقعيات قدرت در نظر نياوريم و آن را تا پايان، تا هنگامي که با تسلط بر نظام ارزشهاي جامعه در جامه قدرت ميآيد دنبال کنيم. تنها در آن هنگام خواهد بود که روي واقعي همه چيز آشکار ميشود.
جهانبيني مثبت را رويهمرفته در قلمرو اختيار و مسئوليت، و مستقل از بحث پايانناپذير و حلنشدني جبر و اختيار در بافتار اسلامي آن ميبايد بررسي کنيم. همين اندازه بس که اگر ما تقدير و پايان کار را نميدانيم جبري براي ما به عنوان تصميمگيرنده وجود ندارد. براي ما مسئله اين است که با اين سنت تسليم و رضا، چه در برابر تقدير الهي و فرمان سرنوشت، و چه مشيت امريکا و انگليس و هفت خواهران نفتي و هر چه گفتهاند و ميگويند چه کنيم؟ نگرش فلسفي خود را که سراسر کنشپذير passive است چگونه با نيازهاي جهاني که در آن پيوسته بايد کوشيد و ساخت و پيش رفت آشتي دهيم؟ بويژه که ما با همه روحيه قضاقدري، با همه درويشي و خرسندي، از هيچ کس در آزمندي و همه چيز را براي خود خواستن و پا بر هرکه و هرچه پيش آيد گذاشتن هيچ کم نداريم. اگر زورمان برسد و مانعي پيشروي نباشد بيانصاف و زيادهخواهيم. اما هر جا دشواري روي کند و شکيبائي و پافشاري و جسارت لازم باشد رضا به داده ميدهيم “که بر من و تو در اختيار نگشاده است.“
اينکه قضا و قدر و مشيت و بياعتبار انگاشتن جهان بويژه در دورههاي شکست و ناتواني ملي (و شخصي) بر روان ما چيره ميشود بينياز از توضيح است. ما بيشتر هزار و چهار صد ساله گذشته را در چنان دورههايی بسر بردهايم و غنيترين و افسونگرترين ادبيات عرفاني جهان را به وجود آوردهايم که براي تسلي دادن همه شکستخوردگان جهان بس است. اين ادبيات و اين حافظه تاريخي، چنان ما را در کمند خود دارد که به يک اشاره شاعرانه ما را منصرف و حتا متقاعد میکند. تا کارمان بيش از اندازه دشوار ميشود فرورفتن در آن عوالم رازآميز و تخديرکننده بسيار آسانتر است تا تکاپو و راه جستن. در سنت ادبي ايران تکاپو و راه جستن نيز جاي والائي دارد ولي پاک زير سايه رفته است. اين بس نبوده دويست سالي چيرگي سياسي و گاه نظامي بيگانگان، مشيت ابرقدرتها را نيز بر دست تقدير افزوده است و فلج روانشناسي را کامل کرده است.
امروز براي بسياري از ايرانيان در حالي که کشور ما با يکي از بزرگترين چالشهاي تاريخي خود روبروست، در زير سرکوبگري آخوندي و فشار احکام شريعت و بيحرکت مانده از نظريههاي توطئه، آسانترين و طبيعيترين مبارزه روي برگرداندن از جهان پر از سختي و زشتي و روي آوردن به فضاي تسليم و رضاي صوفيانه است؛ از شريعت به طريقت. مگر هزار سال پيش هم چنين نکردند؟ مشکل ما حکومت ناداني و واپسگرائي است. پيکار ما ميبايد رهائي ميهن و نگهداشتن آنچه از اسباب زندگي و پيشرفت که از اين سه دهه حکومت ناسزاواران به جا مانده است باشد؛ و کوشش براي آنکه در مسابقه جهاني ملتها همراه سودان و افغانستان همچنان در حاشيه نمانيم (بنگلادش در حکومت و سياست هر روز فاصلهاش را با ما بيشتر ميکند و ديگر از مقوله ما بيرون رفته است). با اينهمه نخستين غريزه بسياري از ما پشتپازدن به دو عالم، در واقع به همت و تلاش و پيکار، و سردرگريبان بردن به نام عرفان و درويشي است که قرنهاي دراز است يک معني نميدهند؛ گريختن از از برابر سختيها و زشتيهائي است که عرفان و درويشي نتوانسته است آنها را از پهنه زمين بردارد و حتا توجيه معقولي بر آنها بيابد. (در اين عرصه نخست عقل است که دور انداخته ميشود.) در چنين هنگامهاي، در پايان سده بيستم ما استادان دانشگاهي داريم سراپا برخوردار از امتيازات فرآورده تفکر غربي و جاخوش کرده در پيشرفتهترين کشورهاي جهان که پيروزمندانه اعلام ميکنند “ما تفکر را مطلقا رد ميکنيم و اين اشتغال به تفکر است که حجاب انسان ميشود… و عرفان نظري علم اصلي و دانش برين است“.
در اين بازگشت گزافهآميز به انديشهها و کارکردهاي هزار ساله عوامل تاريخي و سياسي در کار است. کساني يکبار ديگر خود را با موقعيتي همانند آن سدههاي تاراج و ويراني و خونريزي روبرو مييابند و رستگاري خويش را نه در مقاومت و پيکار بلکه در تسليم و رضائي ميجويند که پروازهاي شاعرانه سنائيها و عطارها و مولويها و حافظها به آن رنگ و روئي پهلواني و قهرمانانه ميبخشد و آميزهاي ميسازد که همه نيازهاي روانهاي درهمشکسته را برميآورد. چه خوش است در خانقاه يا کنج خانه نشستن و زمزمه کردن که “چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد!“ (در سنائي و مولوي عنصر حماسي برجستگي خود را نگهداشته است و با نگاهي متفاوت ميتوان دستمايههاي سازنده و امروزين از آنها گرفت.)
عارفان نخستين، بايزيدها و ابوسعيدها و خرقانيها و حلاجها ــ که هيج همانندي با جانشينان دنيادار خود نداشتند ــ با تاکيد بر باطن مذهب ميخواستند ديواري در پيشروي متشرعين و دستاندازيهايشان بکشند. ولي آنها گذشته از آنکه بر همان زمينه مذهبي رشد کرده بودند، در فضائي سخت مذهبي عمل ميکردند. آن زمانهائي بود که سلطان و خليفه و شيخ دست در دست هم انگشت در جهان کرده بودند و آزادانديشان را ميجستند و خودشان را با کتابهايشان ميسوزاندند. در چنان فضائي پدران عرفان ايراني ــ مرداني که گفتار و کردارشان هميشه انسان را منقلب ميکند ــ از نظر تاکيد بر موازين شرعي، همان ظاهر دين، خود را در مسابقهاي با اولياي دين مييافتند. (حلاج تذکرهالاوليا در زندان روزي هزار رکعت نماز ميگزارد که “ما دانيم قدر ما!“)
تصوف از همان آغاز بر يک بستر مذهبي (اسلامي) پرورش يافته است و چنانکه مدافعان امروزي “عرفان نظري“ ميگويند تبلور تعاليم باطني اسلام است، تا کشتن کافر و مرتد؛ و با اصرار بر رويه (جنبه) شرعي دين اسلام و ضرورت پايبند بودن به احکام آن؛ چنانکه يک صوفي هندي، خواجه خرد (کوچک)؛ در عبارتي گويا ميآورد و حجت را تمام ميکند: الله مطلق، محمد برحق. اين درست است که صوفيان با رهيافت approach شخصي و عرفاني خود با خداوند، با تشريفات و آداب شريعت در ميافتادند. ولي آنها که حتا در خانقاههايشان از دشمني و رقابت مفتيان و قاضيان و شيخان که بعدها روحانيون نيز نام گرفتند در امان نبودند، به تقيه هم شده در بستر مذهب ماندند و به ضرورت “يارگيري“ با هر کس در حد او سخن گفتند و حد همچنان پائينتر آمد و پايانش تسليم روزافزون به فولکلور مذهبي و افزودن برآن بود، و دوري هرچه بيشتر از حقيقت عرفان و حتا مذهب. اما تناقض اصولي خود را نتوانستند برطرف سازند. از سوئي آزادمنشي، از سوئي تعبد؛ از سوئي مغز را از قرآن برگرفتن، از سوئي در پوست آن ماندن. مولوي بيهوده نميگفت که مثنويش مانند قرآن راهنماي برخي و گمراه کننده برخي ديگر است.
عرفان و تصوف جز اسلام از سرچشمههاي ديگر نيز سيراب شده است: فلسفه نوافلاطوني، آموزههاي بودا و ماني، و تکنيکهاي مردان مقدس هندي. درويشان نخستين سدههاي اسلامي، سيراب از اين سرچشمهها به “دعوت“ اسلامي انرژي تازهاي دادند. هنگامي که ديگر از شمشير اعراب کاري برنميآمد از سده دهم ميلادي، اين صوفيان بودند که اسلام را در سرزمينهاي خاوردور پراکندند. مردماني که فارسي، زبان تازه اسلام، با رنگ عرفاني تندي که يک ادبيات بالنده به آن ميداد بهتر به دلشان مينشست، هزار هزار به اسلامي که در نزد صوفيان به سطح بالاتري از فشردگي عاطفي بالا رفته بود گرويدند. امروز آرامگاه پارهاي از آن صوفيان در اينجا و آنجا، از هند تا اندونزي، زيارتگاه مردمان است. اما آن اسلام صوفيانه، که چندي نگذشت به تصوف متشرعانه (اصطلاح دکتر ماشاءالله آجوداني) دگرگشت يافت، جز هموار کننده راه اسلام قشري که اکنون به بنيادگرائي فرو غلتيده نبوده است. اسلام شريعت همواره از اسلام تصوف نيرومندتر در آمده است زيرا بيشتر مردمان بيدشواري از مغز به پوست ميرسند که ميانشان جز سرموئي فاصله نيست.
هيچ جاي شگفتي ندارد که اسلام شاعرانهتر درويشان دستکمي از اسلام سختگيرانه نداشته است. پيام اندکي متفاوت است، اما نتيجه همان شده. طريقت، نخست در برابر شريعت ايستاد ولي به زودي و تقريبا در همه جا، در هر جا که يک جنبش تودهاي گرديد و پاي پول و قدرت به ميان کشيده شد، درها را برآن گشود و جا را به آن داد. آن تجربه شخصي، آن سلوک و ادراک عارفانه به حق و از حق، چيزي نيست که توده مردم بتواند به آن برسد و پايگان سلسله و خانقاه را از وسوسه فرمانروائي و توانگري برکنار دارد. عارفان و آزادانديشان اندک در ميان صوفيان بيشمار همان اندازه تنها بودهاند که در ميان اهل شرع. همچشمي با مذهب در قلمرو ظواهر آنچنان پرزور نبود که تصوف را از مذهب جدا کند. خردستيزي و بياعتقادي به تفکر علمي بنمايه مذهب و تصوف هردوست؛ و بياعتنائي به امور اين جهاني، صوفيان را در همان طرح کلي پيشوايان مذهبي جاي ميدهد؛ آخرت همه چيز است ــ نامش نيروانا باشد يا اتصال به حق، يا روزشمار.
اين نزديکي بنيادي ميان مذهب و تصوف، گذار ميان ظاهر و باطن مذهب را از هر دو سو بسيار آسان ساخته است. صفويان ــ صوفيان کامل ــ در پايان سده پانزدهم مدتها بود که از باطن به ظاهر رسيده بودند، همانگونه که پيش از آن در زمان نياي بزرگ خود از ظاهر مذهب به باطن تصوف رسيده بودند، و به زودي ظاهر و باطن را يکي کردند، با چنان ددمنشي که کشتار سن بارتلمي با همه شهرت تاريخياش يک گوشه ساده آن هم به شمار نميآيد، و با پيامدهائي که جامعه ايراني هنوز از آن به خود نيامده است. امروز که بار ديگر متشرعان “مدرن“ جمهوري اسلامي به جاي صوفيان متشرع صفوي، زندگي را بر مردم ايران تنگ گرفتهاند به آساني ميتوان دريافت که چرا بسياري از ايرانيان از بد حادثه به کنارهجوئي و درخودگريزي عارفانه يا به آستان مرشد و پير پناه ميبرند. اما در گذشته هزار ساله، اين پناهجستنها بدهاي حادثات را بيشتر کرد و امروز در جهاني که اختيارش پاک به دست مردم، انسان خودگر خودنگر خودشکن شعر اقبال افتاده است، و نيروهاي غيبي را تنها در چاههاي جمکران ميبايد سراغ کرد؛ در جهاني که گوشه عافيتي در آن نيست و مرگ با پرندگان مهاجر از اين سو به آن سوي زمين پر ميکشد، کمتر از هميشه به جائي ميرسد.
با ترک دنيا يا تن سپردن به مشيت، با فلسفه خوب مردن، نه ميتوان زنجيرهاي اين فولکلور را که به جاي مذهب نشاندهاند از بالوپر انديشه آزاد برداشت، نه از دستوپاي پويندگي و اخلاق سروري. سعدي که با درويشان تجربههاي عبرتآموز داشت اين معني را خوب دريافته بود، آنجا که داستان صاحبدل از خانقاه به مدرسه آمده را گفت: “آن گليم خويش بدر ميکشد ز موج / و اين جهد ميکند که بگيرد غريق را“. ولي در بدر کشيدن گليم خويش نيز سخن بسيار است. گليم زندگيهاي سراسر در تنگي و پليدي آن سدههاي خون و ويراني و تباهي را از کدام موج بيرون کشيدند؟ راهحل انسان امروزي بيش از گذشتهها نيز عمل سياسي، درگير بودن با جامعه، است. در پندي است که آن فرزانه بوستان به سلطان تکله داد: “تو در بند سلطاني خويش باش / به اخلاق پاکيزه درويش باش“. براي آن که به جامعهاي برسيم که توانائي باهمزيستن و احساس همدلي و گردننهادن به معيارهاي مشترک را به دست آورد بيآنکه ارزشهاي والا و ديريافته حقوق فردي را زيرپا گذارد از مشارکت مردم در امور عمومي، از عمل سياسي، اين عبادت روزگار ما، گزيري نيست.
ايراني امروز از خانقاه و روحيه خانقاه همان را خواهد گرفت که در هزار سال گذشته گرفته است. او از احکامي مانند “علمي در جهان نيست که با کشف و شهود به آن نتوان رسيد… و علم نه از تفکر حاصل ميشود نه از آنچه عقلا بر اساس افکار خود بنيان نهادهاند“ (از افاضات استاد ايراني دانشگاهي در واشينگتن و سالها پس از انقلاب اسلامي دستپخت خود و مانندهايش)، به همان علمي دست مييابد که علماي دين و اهل طريقت اجازه دادهاند ــ و همه اينها البته به شرط آنکه دستش به فراوردههاي علم و صنعت “غرب به غربت افتاده“ برسد. به همين ترتيب با تاکيد بر تعبد و ارشاد و معجزه که در حوزه و خانقاه، در مسجد و زاويه، به يک اندازه است، انسان مسئول سرنوشت خويش، انساني که نه تنها مسئوليت خود بلکه اجتماع بشري را بر دوش دارد، پرورش نخواهد يافت. با مريد و مرادي و سلوک صوفيانه نه ميتوان محيطزيست را نگه داشت، نه گرسنگي را از افريقا برطرف کرد، نه زنان را از چنگال مردان و فرهنگ مردسالار رهانيد. زندگي سراسر رنج است و از رنج نميتوان گريخت. ميبايد به جنگ رنج رفت.
***
اکنون که رودررو با جهان دگرگون شونده هر روز پيچيدهتر، و ناتوان از دريافتن و برآمدن با آن، رخ سوي سنتهاي هزار ساله مينهند و پاسخهاي هزار ساله ميجويند چگونه است که به ياد يک ميراث فرهنگي، يک “هويت“ ديگر، کهنتر و اصيلتر نميافتند؟ بازگشت به ارزشهاي اصيل، آموزههاي باستاني ايران را نيز ــ يادگار عصري که بيشتر در ايران و يونان و کمتر در چين و هند، جهان امروز آفريده ميشد ــ ميتواند دربرگيرد. يک پژوهنده امريکائي، آدا بازمن، در همان 1979، آنگاه که ايران به هاويه جمهوري اسلامي فروميغلتيد، نگاهي بر آن ايران فراموش شده افکنده است که آوردنش گفتار ما را تروتازگي ميبخشد:
“هگل ايرانيان را نخستين ملت تاريخي مينامد و ميگويد تاريخ جهان با تاريخ اين ملت آريائي آغاز ميشود. اين نکته را نيچه پس از بررسي فرايافت ايراني زمان، فراتر ميبرد و مينويسد “ايرانيان نخستين کساني بودند که تاريخ را در مفهوم بزرگ و کلي آن انديشيدند”. هگل در “فلسفه تاريخ” خود ايران را يک امپراتوري نوين تعريف ميکند که در آن اقوام و ملتهاي بيشمار در زيرفرمان شاهنشاه ميزيستند و هر کدام ويژگيهاي خود را نگه ميداشتند… در حالي که چين و هند ايستا بودند، ايران راه خود را با اصل توسعه و دگرگوني يکي کرد که بنا بر آن هر ملتي ميخواهد به توانائيهاي بالقوه خود تحقق بخشد، يعني در مسير تاريخ حرکت کند.
“اين رهيافت نو به زمان، به گذشته و نوشتن درباره گذشته که مادها و پارسها به خاور نزديک شناساندند، بر گرد ايدة دورانزماني کرانمند، يک زمان جهاني دوازده هزار ساله که آغاز و ميانه و پاياني داشت و از مرحلههاي سه هزار ساله ميگذشت، دور ميزد. اين ديوارکشيدن بر گرد زمان صحنهاي را ميآراست که در آن نيروهاي روشني و تاريکي يا نيک و بد (به زبان ديگر بهتر و بدتر) در جنگي بر سر روان انسان درگير بودند. هر انسان نه تنها چنان تصور ميشد که از اين کشاکش بزرگ و سرنوشتساز آگاه است بلکه توانائي تفاوت گذاشتن ميان راست و ناراست و حقيقت و دروغ را نيز دارد. دامنة گسترده زمان ديوارکشيده با هر فردي ارتباط مستقيم مييافت. زيرا روان انساني نه تنها جايزه بلکه ميدان نبرد بود.
“برخلاف دينهاي ديگر خاورميانهاي که کنارهجوئي و بيطرفي اخلاقي را، يا اطاعت از کاهنان، و آئينهاي ايستا را ميآموزاندند، دين اين مردمان آريائي، چنانکه در زرتشتيگري به کمال خود رسيد، تاکيد داشت که هر فرد انساني بايد خودش ميان نيکي و بدي، ميان ارزشهاي دو الوهيت جداگانه زمين و آسمان (يزدان و اهريمن) برگزيند. تنها هنگامي که آدميان به اراده خود با همه انديشه و گفتار و کردارشان درگيرشوند، اهريمن، روح چيره جهان دروغ و پليدي براي هميشه شکست خواهد خورد.
“يک سويه (وجه) غيرمعمول اسطوره(ميت) ايراني زمان اين باور بود که در پايان هر دوره (زمان ديوارکشيده) نظام مينوي تازهاي، و سرانجام پيروزي نهائي نيکي فراخواهد رسيد. از اين ايده بههمراه درونمايه theme دوگانگي، پيام ديگري برآمد که مسيحيت آن را پيشبرد و به جريان اصلي تئوريهاي باخترزميني تاريخ راه داد؛ يعني پيام رستگاري و به کمال خود رسيدن و سير فرازنده به سوي پايان خجستهاي در زمان.
“در نظام باورهاي ايراني انديشه نظمنوين مينوي از اين اعتقاد جدائي نداشت که جهان به تصادف تباه شده است و نه به طبيعت؛ و از اينرو نياز به دگرساني انسان دارد، و اين دگرساني را مشارکت ارادي انسان فراميآورد… دينيت ايراني بدينترتيب از ريشه با آموزههاي شرقي که ترک دنيا را موعظه ميکردند تفاوت داشت. همچنين از مسيحيت در آنجا جدا ميشد که اعتقاد داشت تباهي را بدکنشي يک الوهيت ضدخدا برروي زمين پراکنده است. مسيحيان بعدي گفتند که گناه نخستين و جبلي انسان مسئول آن است.
“فرايند تحولي به سوي فرازش (تعالي) که آئين زرتشتي در بردارنده آن است، با اين نظريه که اکنون و آينده بايد گذشته را بسازد تعارض دارد… هسته زرتشتيگري در يک انتزاع abstract اخلاقي است نه در هيچ اسطوره نژادي، قومي، سياسي.“
با ايرانيان بود که جهانبيني نوستالژيک تمدنهاي باستاني، همه آنها، جاي خود را به نگرشي داد که گذشته و آينده را فرايند به هم پيوستهاي ميداند؛ آينده زاده گذشته است ولي در همان حال رستگاري و بهبود را نيز درخود دارد. ايرانيان با فرايافت زمان کرانمند خود به جاي پرستش نياگان، به جاي آرزوي غمزده بازگشت به کرانههاي دور يک عصر زرين، و به جاي دورانهائي که پيوسته تکرار ميشد، بر امواج زمان به سوي آيندهاي بهتر از هر گذشته بادبان گشودند. انسان ميتواند با گفتار و کردار و انديشه نيک خود جهان هستي را باززائي کند.
امروز ما لازم نيست زرتشتي شويم ــ هرچند زرتشتيان ايران منع گرويدن نوآئينان را با همه مقاومت پارسيان هند برطرف کردهاند و در صف مقدم پيراستن پيام دين از خرافات زمان، توانستهاند بار ديگر آن را در صورت پاکيزه پرطراوتش عرضه دارند. (عموم دينها در گذار تاريخي خود در خطر درآمدن به دائرهالمعارف خرافات دنياي خويش هستند.) اما گوهر و هسته باورهائي که يکي از بديعترين و جالبتوجهترين انديشههاي ديني جهان را ساخت براي روزگار کنوني ما کمتر از اسطورههاي رايج ديگر سودمند و باربط نيست. زرتشتيان در توجيه وجود بدي در جهان و چگونگي چيره شدن بر آن ــ پادرمياني انسان مسئول آگاه، که نه گناه همه چيز را به گردن ديگران مياندازد و نه به انتظار معجزه و مشيت نشسته است ــ بيشترين کاميابي را داشتهاند. مسئوليت انسان، نه تنها مسئوليت شخصي و تاريخي او؛ باورداشتن به يک فرايند تحولي و سير فرازنده؛ خوشبيني وجودي existential؛ نوجوئي و تلاش براي ساختن آينده ديگر و بهتر؛ احترام گذاشتن به فرد انساني، به آب و خاک و گياه و جانور، اينها همه، ما را در چالشهاي شگرفي که اکنون با آن روبروئيم به کار ميآيد. اگر دنبال روحيه رنسانسي هستيم عناصر مهمي از آن را همين نزد خود، ميراث نياگان، مييابيم. چنين روحيهاي بود که بيست و شش سده پيش چنان انفجار انرژي و نوآوري را به جهان داد. با اين متافيزيک فرسودهاي که ما را و صدها ميليون چون ما را در حال و روز تاسفآور کنونيمان نگه داشته است چرا به يک جهانبيني روي نياوريم که هنوز پس از بيست و شش قرن توان حرکت دادن جامعهها را به نيکي دارد زيرا کمالپذيري انسان به اراده آزاد خود او و بيمداخله هيچ ماهيت برتري، در دل پيام آن است.
ما به بازسازي هيچ گذشتهاي نميانديشيم. اين يکي از گرانبهاترين بخشهاي ميراث زرتشتي ماست. آينده و اکنون وظيفهدار ساختن گذشته نيستند. بر اين فرايافت که هنوز از تروتازگي ميدرخشد ميبايد کمي درنگ کرد. بازسازي گذشته و زيستن در گذشته فريب هولناکي است و جهان را در ويراني و خون برده است. اما اگر گذشته چيزي براي آموختن و مصالحي براي ساختن دارد به همه اين گذشته ميتوان نگريست. “آنچه خود داشت“ تنها به يک دوره تاريخي معين باب بازار روز برنميگردد. ما خود بيش از اينها داشتهايم.
پانوشتها:
(1) شاهرخ مسکوب، درباره سياست و فرهنگ
(2) نقدي بر درباره سياست و فرهنگ، ايران نامه، تابستان 1374)