فصل دهم
چالش اسلامی اينهمه نيست
دور تازه و دراماتيک حملات تروريستي که از 11 سپتامبر 2001 در نيويورک و واشينگتن سرگرفت و سده بيست و يکم را آغاز کرد و مرحله تازهاي در تروريسم به شمار ميرود انسان را بيدرنگ به سال 1376/1977 باز ميبرد. در آن سال دو سه اسلامي مومن در راستاي تکليف شرعي امر به معروف و نهي از منکر و در اجراي فتواي رهبران مذهبي که همه غم رستگاري مردم گمراه را ميخورند،470 تن را در يک مظهر ديگر فساد غرب (آن بار سينمائي در آبادان) به آتش کشيدند و زنده زنده سوختند ــ پيش چشيدني از آتش دوزخ که بسياري کودکان بيگناه را نيز بينصيب نگذاشت. اما آنجا که پاي شريعت به ميان ميآيد بيگناه و گناهکار و مرده و زنده چه تفاوت دارد؟ انسان بيارزش بيحق ميبايد تنها در انديشه آن جهان باشد وگرنه بايد به ضرب شمشير به راه آورده شود. مگر نه آن است که “من براي درو کردن آمدهام نه براي کاشتن؟“ آتشزدن سينما رکس آبادان را به خوبي ميتوان سرآغاز تروريسمي ناميد که به تروريسم اسلامي شناخته شده است.
ويژگي اين دور تازه تروريسم رنگ تند اسلامي آن، اسلام بنيادگراي غسل داده شده در سنت انقلابي از ربسپير تا لنين و سنت آنارشيستي از باکونين تا بادر ماينهوف، است. القاعده و گروههاي اسلامي از اندونزي تا اروپاي باختري مسلح به اسباب کشتاري که تمدن غربي، همانند آزادي گفتار و فعاليت، در اختيارشان ميگذارد با همان رسالت نوشده هزار و چهار صد ساله، رهانيدن مردمان به ضرب شمشير، به پراکندن آيات رحمت خود به صورت هواپيماهاي مسافري که بر آسمانخراشها ميخورد و بمبهاي انساني و اتومبيلهاي انفجاري که در جاهاي هرچه پر جمعيتتر مرگ کور را بهره هر که به تصادف، نزديکتر باشد، ميپردازند. اين مسلمانان پاک بهشتي قهر خداوندي را به کافر و مسلمان، همه به تشخيصهاي فردي و گروهي و محلي خودشان، نشان ميدهند؛ ميکشند و ويران ميکنند و اگر بتوانند به تاراج ميبرند، که غنيمت و صواب را به سنت صحيح مسلمانان صدر اسلام با هم دارد. به پيروي از سنت صحيح حزبالله خميني، گنهکاران را در گناهکدههاشان ميسوزانند و تکه تکه ميکنند. آثار هجوم فرهنگي غرب را از ريشه درميآورند و اسلام راستين را در بشردوستانهترين جلوههايش نمايش ميدهند؛ تا آنها که ايمان نميآورند بترسند و آنها که نميترسند بميرند.
تروريسم اسلامي در بخش بزرگي از خود يک جلوه “مدرن“ شدن جهان اسلامي است و ضرورت بيرون رفتن از اين جهان را برجستهتر ميکند. ريشه مشکل به چنان ژرفائي رسيده است که نوسازندگي هم، نه همهجا، در چنين هيئتي، نمود ميکند. نمونه اندونزي گوياست. اندونزي را لشگريان عرب نگشوده بودند. صوفيان ايراني که آرامگاه يکيشان را در شهر سورابايا در گوشه خاوري جاوه ديدهام که زيارتگاه شده است، مسلماني را به آن سرزمين جزيرهها آوردند. مسلمانان اندونزي هزار سالي در آن سرزمين بهشتآسا که فساد و ناداني و سياست ناسالم، از آن پارگين ديگري ــ مانند اينهمه در جهان اسلامي ــ ساخته است، با پيروان هندوئيسم بسيار کهنتر و مسيحيت (که از سده هفدهم به اندونزي آمد) در همزيستي آسوده به سر برده بودند و از اسلام راستين به بيراهه رواداري و آزادمنشي افتاده بودند. اسلام آمده بود ولي زورش به پاک کردن لکه کفر (حضور نامسلمانان، اگر چه اهل کتاب) از مجمعالجزايري که هر گوشهاش پادشاهي داشت و نزديک سه سده بخشي از امپراتوري بازرگاني هلند بود نميرسيد. اندونزي براي آنکه يک جامعه درستآئين اسلامي بشود بايست بسيار منتظر ميماند تا دستکم ظواهري از دمکراسي غربي و انتخابات و نمايندگي در مجلس جا بيفتد؛ و دلارهاي نفتي تا آن جزاير دوردست برسد و اسلاميان بتوانند با مشت آهنين به بهشتي کردن جامعه بپردازند. بالي تا کنون نمايانترين قدرتنمائي شمشير اسلام در اندونزي بوده است که اگر به خود گذاشته شود ميتواند از خدمات بيشتري به امر آسماني برآيد. (در اچه ــ سوماتر ــ که جزيره متعصبترين مسلمانان اندونزي است مسيحيان با همان گزينش روبرويند که ايرانيان زرتشتي يا سني، يا يهودي يا بهائي در هزار و چهار صد ساله گذشته روبرو بودهاند: يا بيم جان، يا “ايمان“).
اين موج تازه خونريزي به نام مذهب به دوران انقلاب و حکومت اسلامي برميگردد. پيروزي انقلاب اسلامي در ايران با اسلام بنيادگرا همان را کرد که پيروزي سعد وقاص در نبردگاههاي ايران باختري با خود اسلام کرده بود. در باره جاذبه جهاني اسلام و جاذبه ويژه بنيادگرائي بسيار نوشتهاند. اما نقش پيروزي را در اين جاذبه کمتر به ديده گرفتهاند. اسلام اگر در سده هفتم از ايران و رم شکست خورده بود در خود عربستان نيز قدرتش را از دست ميداد. اگر سرمستي بزرگترين جهانگشائيها پس از اسکندر با پاداشهاي باور نکردني آن، و دورنماي پيروزيهاي ديگر نميبود بسياري عربان به دوران پيش از دعوت محمد بازميگشتند. انقلاب اسلامي ايران نيز براي بنيادگرايان همان جوشش انگيزه را فراهم آورد که يک دهه بعد با پيروزي در افغانستان نيروي تازه يافت. اگر ميشد شاه ايران را که نيمه افسانهاي در ميان جهان سوميها شده بود، به دست معجزه اسلامي چنان به خاک انداخت؛ و اگر ميشد (با پشتيباني حياتي امريکا که هيچ به رو نياوردند) جهاد ضدشوروي را برد، يکبار ديگر ساعت اسلام فرا رسيده بود.
بنيادگرائي اسلامي که به نامهاي احياگري اسلامي و اسلام سياسي و راديکال نيز خوانده ميشود و همه در اصل يکي است، در پايان سده هژدهم از بيابانهاي عربستان برخاسته بود. عبدالوهاب با تعبير يا خوانش (قرائت) حنبلي از اسلام، فرقه وهابي را بنياد گذاشت و در پي بازآفريني محمد به عنوان دعوت کننده و فاتح برآمد ولي در اوايل سده نوزدهم خديو مصر به درخواست خليفهاش سلطان عثماني به کشورگشائي او پايان داد. پيام او به جائي نرسيد زيرا شمشيرش برا نبود. در پايان آن سده احياگر ديگري، المهدي در سودان شوريد و پس از پيروزيهاي نخستين و برپا داشتن يک حکومت اسلامي به سنت کامل قرون وسطائي آن، شکست خورد و برافتاد. در تاريخ اسلام سهم زور و، از دوران ثروتهاي نفتي، پول را به اندازه کافي بررسي نکردهاند. پيام بي پشتوانه معلوم نيست به کجا ميرسيد.
***
پيکر پائولوس(بولس) قديس را در کاتدرالها همواره با شمشيري در دست ميتراشند. واعظان بنيادگرا نيز در هر جا با شمشير (درجمهوري اسلامي با تفنگ) ميانهاي دارند. اما پائولوس به شمشير کشته شد و واعظان به شمشير ميکشند يا آرزو دارند بکشند. تفاوت اسلام و نگرش اسلامي به امر دعوت در همين بوده است. مسيحيت چهار سده و به عنوان دين فرودستان، و از پائين نيرو گرفت و با همه انحرافات و زيادهرويهاي کليسا در هزار ساله قرون وسطا پيوند ساختاري و فلسفي با خشونت ندارد. نقش تعيين کننده شمشير در اسلام به همان ده ساله نخستين حکومت در مدينه برميگردد و کوششها براي نرم کردن دين به رهبري صوفيان جز انحرافي نبوده است. فرقههاي صوفي از اسلام نرمخوي روادار آغاز کردند ولي تقريبا در هر جامعه اسلامي از افريقا تا آسياي دور به بنيادگرائي اسلامي راه دادهاند. صفويان زنندهترين نمونهها بودند ولي نقش تصوف در هموار کردن راه اسلام سختگير بيش از آن تکرار شده است که تصادفي باشد. (تصوف را البته با عرفان که هيچ رابطه بندگي انساني را برنميتابد و تنها روانهاي اندکي به پايگاه آن ميرسند نميبايد اشتباه کرد.) بنيادگرائي، نام ديگر اسلام راستين، از شمشير جدائي نميشناسد.
شمشير اسلام از سدة هفدهم کند شد (از شکسته شدن محاصره دوم وين) و هلال اسلام از آن پس به زير خورشيد “عصر جديد“ي که در اروپا برميآمد افتاد. در اتريش پس از رهائي، “کرواسان“ يا نان هلالآسا را ساختند و از آن پس غربيان هلال را به بيش از يک تعبير خوردهاند و ميخورند. اما آرزوي بازگشت به اسلام جهانگير، و ريشههاي احياگري در جامعههاي پوياتر اسلامي، ايران و مصر، زنده ماند و با نفوذترين جنبش در اسلام شد و به کژراهه کشيدن و ناکام کردن جامعههاي اسلامي در تلاشهاشان براي نوسازندگي کمک کرد؛ توهم برتري ذاتی اسلام را بر تمدن غربي زنده نگهداشت؛ و با جلوگيري از انديشه آزاد ــ اسلام به عنوان تابو ــ گرايشهاي اقتدارگرا را نيرو بخشيد. پارادايم عصر زرين اسلام همه کوششهاي نوگرانه را در اين جامعهها محکوم به اقدامات نيمهکاره و سازشهاي پرمخاطره گردانيد.
دو ويژگي اسلام بنيادگرا بجز بازگشت به دين ناب صدر اسلام، دشمني با غرب و سرسپردگي به خشونت است. اسلاميان در اوضاع و احوال گوناگون بر هر يک از اين ويژگيها تاکيد گذاشتهاند ولي رابطهشان با غرب هيچگاه از روياروئي تهي نبوده است. هر چه برتري غرب خردکنندهتر شده بر روياروئي افزوده است. غرب سرچشمه شرارت در جهان تصور شده است که برمسلمانان تسلط مييابد و آنها را فاسد ميکند. قدرت آن را ميبايد به هر وسيله، از جمله تروريسم و کشتار جمعي درهم شکست. در حکومت و به عنوان فلسفه سياسي، اسلام از همان پگاه قدرت خود نابسندگياش را آشکار کرد. جامعههاي اسلامي هرگز يک امت نشدند و به زندگي در فضاي جابرانه بهرهکشي و ناامني ادامه دادند. دين عربي، عربها را بيترديد يکي از کاميابترين استعمارگران تاريخ گردانيد ولي پس از آنکه سرزندگي نخستين سدهها ــ فراآمد جهانگشائيهاي نظامي ــ فرومرد، اسلام با دعويش بر همه جنبههاي زندگي بشري، و جزمها و انعطاف ناپذيري خود بزرگترين علت واپسماندگي شد.
سرسپردگي به خشونت به جز جاي مرکزي آن در آئين و تاريخ، از درنيافتن علت شکستهاي روزافزون مسلمانان از غرب برميخاست. عثمانيان و ايرانيان، عبدالوهاب و المهدي، و هر سرکرده و پادشاه مسلمان ديگر، نه از ناهنگامي (آناکرونيسم) خود بلکه از نيروي آتش برتر غرب فرومانده بودند. پس ميبايست ابزارهاي نوين را به دست آورند تا هم پاکي ناب اسلام و هم جاي والاتر آن بازآورده شود. اين نگرش مکانيکي به مسئلة واپسماندگي و توسعه از نيمه سدة بيستم زير نفوذ جهان سومگرائي و مارکسيسم درآمد و ايدئولوژي جريان اصلي روشنفکران (اينتليجنتسيا)ي اسلامي ــ ارتش انبوه نيمهسوادان و استخدام ناپذيران ــ گرديد. اينان آنچه از بيزاري به ارزشهاي غربي آزادي و حقوقبشر کم داشتند از آن ايدئولوژيهاي ورشکسته گرفتند.
انقلاب اسلامي ايران هم گشتاور impetus لازم را پس از يک تاريخ دراز ناکاميها به بنيادگرائي داد و هم استراتژي و ابزارهاي آن را. صدور انقلاب به معني تسخير مواضع قدرت، تبليغات زهراگين ضدغربي براي بسيج تودهها، و تروريسم همچون سلاح نهائي بينوايان، سهمگزاري contribution بزرگ انقلابيان ايران به احياگري اسلامي بود. افغانستان به نوبه خود به افسانه شکستپذيري غرب در برابر اسلام پيروزمند جان تازهاي بخشيد. چنانکه عبدالعزيز عزام، يکي از استادان بنلادن در دانشگاه ملک عبدالعزيز به شاگردان خود ميآموخت، اگر يک کافر را ميشد شکست داد ديگران را نيز به همانگونه ميشد. در اينجا به سرچشمه ديگر جنبش بازخاسته بنيادگرائي برميخوريم: پول نفت (بيشتر از عربستان سعودي.) با همه سياست رسمي هوادار غرب اين کشورکه همچون يک پمپ بنزين خانوادگي (15000 اعضاي تبار و به تنديرو به افزايش) اداره ميشود، سعوديها بزرگترين بندادگر sponsor گروههاي افراطي اسلامي در سراسر جهان به شمار ميروند. آنها موسسات مذهبي بيشماري را کمک ميکنند که پيامشان ــ همچنانکه بيشتر مطبوعات و موسسات آموزشي در جهان عرب ــ دشمني با غرب و ضديت با دمکراسي، آزادي سخن و برابري زنان است. گفتاورد عزام تنها يک نمونه است.
ريشههاي استوار اسلام راديکال در خود اسلام است، چه به عنوان نظام اعتقادي و چه به عنوان دولت. اسلام با خشونت محض در برابر دگرانديشان و مخالفان پايه حکومت خود را گذاشت و بزودي يک امپراتوري گرديد و هيچگاه بوية امپراتوري ـ استعمار را رها نکرده است. مسئله جامعههاي اسلامي بر رويهم، تضاد چشمزن ميان واقعيت واماندگي failure تاريخي در تقريبا همه جنبههاي مجاهده بشري، با بلندپروازي است که به معني باورداشتن به ظرفيت و امکاني است. راهحل بينوائي، زورگوئي و چيرگي بيگانه در کشورهاي اسلامي، دستکم براي احياگران، در بازگشت به آنچه سرچشمة والائيشان بوده، است؛ يعني اسلام ناب محمد و جانشينان بلافاصلهاش. هيچ ضرورتي به تغيير رويکردها و ارزشها نيست؛ پيروي از قرآن و سنت پيامبر (وامامان) بس است. نسل پس از نسل مسلمانان با اين باورها که از سوي طبقات حاکم فاسد و انتخاب نشدهشان تحمل، اگر نه تشويق، شده است بارآمدهاند.
بسيار درباره مسئله فلسطين که گويا در قلب تروريسم بينالمللي ــ نام ديگر تروريسم اسلامي ــ است گفتهاند. با آنکه اين مسئله دستاويز خوبي براي احياگران است و رسيدن به راهحل منصفانهاي براي آن ضرورت حياتي دارد، رابطه علت و معلولي ميان اين دو نيست. احياگري مدتها پيش از مسئله خاورميانه آمد و هيچ راهحل عملي آن مسئله براي بنيادگرايان بس نخواهد بود. انور سادات به دست اسلاميان راديکال کشته شد زيرا همه سرزمينهاي از دست رفته مصر را در توافقي با اسرائيل برگرداند. هر راهحلي براي مسئله فلسطين منهاي نابودي اسرائيل خيانت شمرده خواهد شد.
اين واقعيت که خاورميانه يکي از پرتنشترين و بحرانزاترين مناطق جهان است نشان ميدهد که عوامل خارجي در برابر تضادهاي تمدني که به رغم همه منابع طبيعي و انساني، بيتوان مانده است، نقش فرعي دارد. اين بيثباتي به خاورميانه محدود نميماند، چنانکه در افريقاست؛ بلکه به دليل اهميت ژئواستراتژيک خاورميانه به جاهاي ديگر سرريز ميکند. از اينرو گذشته از کاهش تنشها در منطقه، رهيافت همه جانبهاي براي پيکار با تروريسم بينالمللي يا اسلامي لازم است ــ تروريسمي که از اوضاع و احوال خاورميانه اسلامي برميخيزد.
چنين رهيافتي را در پاسخ پرزور غرب به القاعده و طالبان ميتوان ديد. احياگران اسلامي در وضع ياسآور خود براي زنده ماندن نياز به موفقيت دارند. هنوز بزرگترين استدلال واعظان بنيادگرائي از لندن تا جاکارتا لاف زدن در باره دوران جهانگيري اسلام است. تا پيش از 11 سپتامبر به نظر ميرسيد که اسلام بنيادگرا متوقف کردني نيست. تروريستهاي اسلامي ميتوانستند گروگان بگيرند، امريکائيان را در بيروت و خبار گروه گروه بکشند، در مرکز بازرگاني جهاني نيويورک بمب بگذارند، رزمناو امريکائي را سوراخ کنند و بي آسيب به در آيند. اکنون حتا در پاکستان و فيليپين و اندونزي جهان بر گروههاي تروريست تنگ شده است. پس از آنچه در افغانستان (که پوزشگران تروريستها آن را از نظر کشتار مردم ــ کمتر از 2000 غيرنظامي ــ با آشويتز، و از نظر “بنبست و شکست“ نظامي با ويتنام مقايسه ميکنند) با طالبان و القاعده شکسته شد، اسلام رزمجو اکنون در وضع دفاعي است و چاره خود را در دستيابي به سلاحهاي کشتار جمعي ميجويد. بنيادگرائي اسلامي که از نظر انتلکتوئل ورشکسته است و بيشتر از بسيج نادانترين عناصر در بحران زدهترين جامعهها برميآيد در ايران با واترلوي سياسي و در افغانستان با واترلوي نظامي خود روبرو شده است. در ايران مردمي که اسلام را با انقلاب خود به حکومت رساندند بزرگترين دشمن حکومت اسلامياند و در افغانستان شرري از تکنولوژي غربي ــ فراورده يک تمدن “فاسد رو به زوال“ ــ خرمن هستي سربازان اسلام را غبار کرد. با توجه به اهميتي که مسلمانان به قدرت مادي ميدهند هزيمت نظامي افغانستان بويژه ضربه مرگباري بود.
***
11سپتامبر و دنبالههاي آن تا بالی و سينا سه گزاره proposition را ثابت ميکند:
يکم ــ چيزي به نام تروريسم بينالمللي هست و از هر نظر به احياگري يا بنيادگرائي اسلامي بستگي دارد.
دوم ــ کشاکشي ميان تمدنهاي غربي و اسلامي هست به اين معني که بخش مهمي از دومي نه تنها اولي را نفي ميکند بلکه فعالانه در پي ويران کردنش با سلاح تروريسم است. تمدنهاي ديگر هر موضعي در برابر تمدن غربي داشته باشند با آن در جنگ نيستند.
سوم ــ زمان آن است که همه و بويژه در خود جامعههاي اسلامي با اين مشکل در همه ابعادش روبرو شوند و به ناديده گرفتن و سرپوش گذاشتن آن پايان دهند. عمليات نظامي و تدابير ضدتروريستي مهم است ولي جنگ با تروريسم جنبههاي بسياري دارد.
غرب به عنوان آماج اصلي تروريسم ميبايد براي گشودن مسائل سياسي و اقتصادي که به تروريسم خوراک ميرساند بکوشد. ريشهکني هستهها و درهم شکستن سازمانهاي تروريستي ميبايد بيامان به هر وسيله و تا جائي که لازم است ادامه يابد. ولي گنداب سياسي و اجتماعي را که پرورشگاه اين گونة خاص تروريسم است ميبايد خشکاند. با آنکه موضوع فلسطين، صرفنظر از ارتباطش به مسئله، پيش از همه به چشم ميآيد و بايد برطرف شود، ريشههاي ژرفتر جامعهشناختي در کار است که زمان پرداختن به آنها رسيده است. پس از ايران و الجزاير و سودان و افغانستان ميتوان انتظار داشت که ضربهاي کشنده بر سوداي بلندپروازي نظامي و مادي بنيادگرايان خورده باشد. سريدن جمهوري اسلامي در سراشيب فنا چندگاهي ديگر نيز خواهد کشيد. گروههاي گوناگون بنيادگرا اينجا و آنجا در آتش ناکاميهاي بالاگيرندهشان خواهند گداخت، و روياي بازآوردن عصر زرين، رودررو با بحران هرچه ژرفتر اسلام به عنوان راهي براي سازمان دادن امور انساني، رنگ خواهد باخت. ولي تا مدتها تلخکامي و بيتواني جامعههاي اسلامي بويژه در خاورميانه عربي زمين بارور تروريسم و بنيادگرائي خواهد بود. ميبايد از فرصتي که براي چاره کردن بيماري مزمن جهان اسلامي ـ عربي پيدا ميشود فعالانهتر بهره گرفت.
آنچه غرب به خوبي ميتواند، پشتيباني از نيروها و تشويق روندهاي دمکراتيک در اين جامعهها، فشار آوردن بر فرمانروايان خودکامه، و دفاع از حقوق بشر است. “رئال پليتيک“ حدود خود را دارد و به تقويت حکومتهاي هيولاوشي مانند عراق و جمهوري اسلامي انجاميده است. نفت با همه اهميت خود نميبايد نيروي محرک سياست خارجي باشد. غرب صرفا رانندهاي علاقهمند به پمپ بنزين نيست. تا هنگامي که جامعههاي اسلامي به جهان روشنگري enlightenment گام نگذارند و از قرون تاريک امتداد يافته خود بيرون نيايند، با خشم و نااميدي اين تودههاي جوشان دهها ميليوني که آيندهاي روشنتر از شهيد شدن ندارند هيچ تضميني نيست. رابطه ميان ديکتاتوري و تروريسم اکنون چنان به روشني برقرار شده است که پيکار براي دمکراسي را ميتوان پادزهر پديده تروريسم دولتي شمرد.
تروريسم بينالمللي پايگاه مطمئن ميخواهد. واکنش قاطع، و ترکيبي از ديپلماسي، فشار اقتصادي و تهديد نظامي در چند ساله گذشته از شمار کشورهاي تروريست و تروريستپرور کاسته است. ليبي خود را از معرکه بيرون کشيد و پاکستان و يمن به مبارزه با تروريسم پيوستهاند. جمهوري اسلامي و سوريه هنوز در ميداناند ولي آنها نيز چارهاي نخواهند داشت، بويژه اگر کار عراق يکسره شود. مشکل بزرگ، عربستان سعودي است که گونهاي متحد امريکاست و گونهاي متحد تروريستها. روحانيت وهابي که دستش در امور مذهبي آن کشور گشاده است به همراه شاهزادگان مبالغ هنگفتي براي کمک به تروريستها و نگهداري شبکهاي از دهها هزار مدرسه و مسجد در سراسر جهان در اختيار دارد که پايگاههاي ايدئولوژيک تروريسم هستد. عربستان سعودي از اين نظر نقشي مهمتر از همه پشتيبانان ديگر تروريسم در “دولتهاي نابکار“ rogue states دارد.
پائين آوردن اهميت نفت عربستان سعودي با گشايش ميدانهاي حوزه درياي خزر ــ هر چند متاسفانه به زيان ايران ــ و در آمدن روسيه از دوران جنگ سرد نزديکتر شده است. نخستين لوله نفت قفقاز راه افتاده است و لولههاي ديگر ميتواند در پي باشد. روسها سخت دنبال آنند که يک قدرت نفتي بزرگ جهان شوند و اوپک را بشکنند و ده پانزده در صدي از نياز نفتي امريکا را برآورند. بندر مورمانسک را به تندي براي اين منظور آماده ميکنند. منبع بعدي، نفت عراق خواهد بود که سرانجام سرازير خواهد شد؛ و آنگاه منابع “نوشونده“ انرژي (اتانول، نيروي باد و خورشيد) است که دارد از مرحله آزمايشي به در ميآيد. زغالسنگ نيز که به فراواني در بسياري جاها، از جمله امريکا، يافت ميشود به لطف پيشرفتهاي تکنولوژي و بالا رفتن بهاي نفت دارد يک رقيب جدي نفت ميشود. زغال مايع از نظر آلوده کردن هوا نزديک به گاز طبيعي است. اينهمه از اهميت عربستان خواهد کاست. امريکائيان با همه ظواهر دوستي و اطمينانهاي زباني، به تجديدنظر در سياست خود پرداختهاند و سرانجام بر سياستهاي کوتهبينانه خود در عراق، افغانستان، و اکنون عربستان بيدار ميشوند. سالهاي وضع موجود در عربستان به شماره افتاده است. پمپ بنزين خانوادگي نميتواند تا ابد پشتيباني امريکا را بخرد و حتا جامعه بيکاره و آموزش نيافته عربستان به جائي رسيده است که ريخت و پاشهاي خاندان سعودي را تحمل نخواهد کرد. دورانديشترين شاهزادگان دارند پولهاي خود را ــ ارقام شگرفي که مايه رشگ آقازادههاي جمهوري اسلامي است ــ بيرون ميکشند. اکنون بار پشتيباني از تروريسم اسلامي به طور عمده بر دوش جمهوري اسلامي ميافتد که وارد جنگي نابرابر و سراسر به زيان ملت ايران با جهان عرب شده است. در پيکار با تروريسم اسلامي کار اصلي با خود جامعههاي اسلامي يا کشورهاي داراي جمعيت مسلمان است (اين دو يکي نيستند و ما داريم از يکي به ديگري گذار ميکنيم.) اين جامعهها ميبايد خود را از بند رژيمهاي فاسد استبدادي و دستگاههاي ارتجاعی مذهبی آزاد کنند. تنها مردم و روشنفکران پيشاپيش آنها ميتوانند تنگ اهريمني سرکوبگری سياسي و مذهبي را که به يکديگر نيرو ميدهند و جامعه را ناتوان ميکنند بگشايند. اين نبرد بهتر از حمله به تابوها، بحث آزاد درباره آنچه در لفاف تقدس پوشانده شده، آغازي نخواهد داشت.
بحث عرفيگرائي در جامعههاي اسلامي رواجي تمام يافته است و همراه با دگرگشتهاي اجتماعي ناگزير، جاي بحث اصلاح مذهبي را به عنوان چاره واپسماندگي ميگيرد. در اين بحث از کليشهها ميبايد برحذر بود. با همه اهميتي که قانون حتا به عنوان يک سند دارد با يک قانون اساسي عرفيگرا نميتوان به جدا کردن سياست و حکومت از دين دست يافت. ترکيه چنان قانون اساسي را هشت دهه داشته است و هنوز در نبرد براي رسيدن به يک جامعه عرفيگراست. قدرت تابوي اسلامي در آن کشور در ميان توده مردم تنها اندکي کمتر از مثلا پاکستان است که در کنار مصر و عربستان مردابهاي فکري زاينده بدترين جنبههاي احياگري اسلامي به شمار ميرود. عرفيگرائي از آزادي گفتار آغاز ميشود که نويسندگان و انديشهوراني آماده پذيرفتن خطر، براي آن بجنگند و مردمي به تنگ آمده از آنچه به خوردشان ميدهند، از آنان پشتيباني کنند. آموزش و رسانهها دو ميدان نبردي هستند که اگر برده نشود اين جامعهها را از پيوستن به سده بيست و يکم باز خواهد داشت. آزادي زنان کليد پيروزي در آن نبرد گاههاست. دولت ترکيه، در کشاکشي هميشگي با بخش بزرگ جامعه، و زير فشار جامعه اروپائي، تازگي گام بلندي برداشت و زنان را در امور خانوادگي به برابري حقوقي با مردان رسانيد.
لزوم جنگ با بينوائي در رابطه با پيکار ضدتروريستي نياز به استدلال ندارد. ولي اين واقعيت که بسياري سرکردگان و بمبگذاران القاعده از عربستان ثروتمند آمدند و پيامشان فرهنگي است نه اقتصادي ــ همچنانکه پيام خميني اساسا فرهنگي بود ــ داستان ديگري ميگويد. بيدمکراسي و حقوقبشر، به نظام سياسي ثابت و توده حکومت شوندة خرسند نميتوان رسيد. دو نسل جامعهشناسان براي نشان دادن رابطه توسعة اقتصادي و مردمسالاري تلاش کردند. يک برنده جايزة اقتصاد نوبل، آمارتياسن، يک امريکائي هندي تبار، ثابت کرده است توسعه اقتصادي، حتا جلوگيري از قحطي، بستگي به درجاتي از دمکراسي و گشادگي نظام سياسي دارد. تروريسم اسلامي فراورده مستقيم فرهنگي است که نه تنها نميخواهد مدرنيته را بپذيرد بلکه (در مورد اقليت مهمي) با آن تا حد دست بردن به سلاحهاي کشتار جمعي ميجنگد. اسلام در برخورد طولاني خود با مدرنيته، مانند همه جامعههاي سنتي، به بسياري شيوهها واکنش نشان داده است. ولي تندي و تيزي ايستادگي، و طفره رفتن اسلاميان (باز نام ديگري براي پديده احياگري ديني) يگانه بوده است. هيچ تمدن ديگري چنين ديواري بالا نبرده است.
کمتر کسي ميخواهد اسلام را براندازد. هر کس ميخواهد باور داشته باشد آزاد است. ولي اسلام مانند هر پديده ديگري نميتواند از بررسي و کارکرد انديشه آزاد بگريزد. تسلط آن بر جامعهها و آثار ناپسندش بيش از آن بوده است که بيش از اين جلو ارزيابي را بگيرد. جاي اسلام در جامعههاي مسلمان (که با جامعههاي اسلامي تفاوت دارند) با همه تفاوتهاي بنيادي اسلام و مسيحيت در زمينه دمکراسي، مانند مسيحيت در غرب خواهد شد. به عنوان دين ادامه خواهد يافت، ولي بدون اجبار. ايران در اين ميدان، روندگذار trend setter است. عرفيگرائي، که به درجهاي از بيزاري از مداخله دين رسيده، از ژرفاي جامعه جاري است. مردم ممکن است مذهبي باشند يا نباشند. ولي اين در گزينشهائي که ميکنند ــ از جمله ميان دوست و دشمن ــ عامل تعيين کننده نيست. روند آينده در جهان اسلامي همين است.
***
روز ١١سپتامبر از نمونههاي برجسته تاثيرات تاريخساز يك رويداد نمادين بود. نمادين خواندن فاجعهاي كه روي داد و جنايت هولناكي كه آن را پديد آورد هيچ به معني كوچك كردن آن فاجعه و آن جنايت نيست. هيچكس نميتواند بيلرزشي در پشت، از ياد سه هزار كشته، بيشتري از آنها “در شمار خرد هزاران بيش“، هزاران زخمي، صدها هزار بيكار شده و چهل ميليارد دلار زيان مستقيم و ارقام نجومي زيانهاي نامستقيم بگذرد. ولي امريكا دويست و هشتاد ميليون جمعيت دارد و هفتهاي نيست كه در آن قاره پهناور بيش از اينها در تصادفات رانندگي و به ضرب گلوله جان نسپارند؛ در همان هنگام يك اقتصاد هفت تريليوني داشت (که اکنون به سالي سيزده هزار ميليون دلار توليد ناخالص ملي رسيده است) و درصد بيكارانش از هر كشور اروپائي كمتر است. تروريستهاي كاميكاز اسلامي بر جامعه امريكائي جز خراشي نزدند. آثار مادي حمله جنايتكارانه بزودي برطرف شد و درد بازماندگان را فراموشي زندگيبخش كاهش داده است. مرگ در پايان برنده است ولي تا زندگي هست مغلوب آن خواهد بود.
آنچه تا مدتهاي دراز آينده برطرف نكردني است آثار روانشناسي و سياسي تكاني است كه نه تنها به امريكا بلكه همه تمدن غربي داده شد. “كشاكش تمدنها“ي “ساموئل هانتينگتون يكي از دراماتيكترين مصداقهاي خود را يافت و جهان، ديگر همان نيست كه ميبود. هانتينگتون از هوشمندترين و برجستهترين انديشهوران سياسي روزگار ماست و از همان درسهاي چهل سال پيشش در دانشگاه هاروارد ــ كه از نعمتهاي بزرگ اين زندگي بوده است ــ و كتابها و رسالههايي كه از قلم پركارش بيرون ميآيد مقام خود را به اين عنوان تثبيت كرده است. او چند سالي پيش در مقاله و سپس كتابي، به جهان پس از فروپاشي كمونيسم نگريست و آنچه را كه بديهي بود ولي به ديده نميآمد پيشبيني كرد. با شكست كمونيسم كه برآمده از فرهنگ غربي ولي نيرومندترين دشمن پارهاي اصول بنيادي آن بود چه مانده است كه اين فرهنگ را چالش كند؟ (چالش را با سر و صداي گروههاي حاشيهاي جامعههاي باختري، ماركسيست ـ لنينيستهاي پسامدرن، و تظاهركنندگان برضد جهانگرائي نميبايد اشتباه گرفت.)
در حالي كه در جبهه نظامي و اقتصادي، جايگزين و هماوردي نمانده بود، نگاه تيز هانتينگتون به جبهه فرهنگ افتاد؛ در آنجا بود كه هنوز ميشد مقاومتي در برابر خيزاب بالاگيرنده تمدن جهانگير باختري ديد. چنين مقاومتي مانند خود فرهنگ غربي و تمدن برآمده از آن جهانگير است. شيوه زندگي و ارزشهاي سه چهارم جمعيت جهان با آنچه ويژگيهاي فرهنگ غربي است تفاوت دارد. ولي مقاومت، چيزي و چالش چيز ديگري است. بيشتر آن سه چهارم دربند سنتها ماندهاند اما ادعائي بر جهان پيشرونده ندارند؛ نه در پي زنده كردن و باز آوردن گذشتهاي هستند، نه آرمانشهري در آينده ناكجاآباد سراغ كردهاند؛ از تفاوت روزافزون خود با جهاني كه هر روز بر فاصلهاش ميافزايد ناخرسندند ولي اگر تلاش جدي براي رساندن خود به آن جهان نميكنند در پي نابوديش نيز نيستند.
كشاكشي كه هانتينگتون از آن ميگويد ميان پيشرفت و واپسماندگي نيست. او به چالشي نظر دارد كه دو فرهنگ جهاني ديگر به فرهنگ غربي عرضه ميدارند: فرهنگ كنفوسيوسي و اسلامي. اين هر دو فرهنگهائي هستند با بزرگيها درگذشته و دعويها بر آينده. فرهنگ كنفوسيوسي، تمدن درخشان چين را به جهان داد كه سراسر آسياي خاوري را فرو گرفت و پارههاي مهمي از آن ايران را توانگرتر كرد و از راه ايران و راههاي مستقيمتر به جهان باختر رفت و اروپائيان را در رسيدن به جهان نو و عصر جديد ياري داد. چينيان كه از سده هشتم تا سيزدهم پيشروان تكنولوژي جهان بودهاند فرهنگي سراسر متفاوت با فرهنگهاي ديگر را نمايندگي ميكنند. جهان كنفوسيوسي پس از سدهها ركود، از نيمههاي سده گذشته به جنبش در آمد و چنان به تندی پيشتاخت كه كشورهائي چون كره جنوبي، تايوان، سنگاپور، و هنگ كنگ (تا 1997 كه زير اداره چين در نيامده بود) را “ببرهاي آسيائي“ نام دادند. خود چين نيز با بيست سالي تاخير به آنها پيوست و در پي اصلاح طرح نوسازندگي (مدرنيزاسيون) مائو برآمد كه داروئي خطرناكتر از خود بيماري ميبود. چينيان توانستند پارهاي از بدترين موانعي را كه “راه رشد غيرسرمايهداري“ پيش پاي ملتشان نهاده بود بردارند.
اينهمه در آسياي جنوب خاوري كه حوزه فرهنگ كنفوسيوسي است به يك احساس برتري دامن ميزد. در غرب نيز ظاهربيناني به ترديد افتاده بودند كه “ارزشهاي آسيائي“ بالاتر از ارزشهاي باختري است. اما با همه كاميابي “ببرهاي آسيائي“ و درسهائي كه مانندهاي “لي كوان يو“ي سنگاپور به جهان باختر ميدادند، فرهنگ كنفوسيوسي برخلاف نظر هانتينگتون در كشاكش با غرب نيست. از ژاپن تا هندوچين، بازماندگان فرهنگ كنفوسيوسي درگير رقابتي با غربند كه آنان را هرچه همرنگتر ميكند. در هيچ جاي جهان كنفوسيوسي جنبشي براي نابودكردن تمدن غربي نميتوان ديد. هجوم فرهنگي غرب، سنتپرستان و گروههاي اقتدارگراي فرمانروا را تهديد ميكند ولي هرچه هست تلاش براي تدريجي كردن فرايند تغيير و گذار آرام به مرحلهاي است كه ميدانند ناگزير خواهد بود. شكست بازارهاي آسياي خاوري از ژاپن تا تايلند، و تصوير واقعي چين كه هرچه بيشتر از پرده تبليغات بيرون ميافتد، كم و كاستيهاي ساختاري جامعهها و اقتصادهائي را كه بر ارزشهاي غيردمكراتيك آسيائي پايهگذاري شدهاند و نابسنده بودن فرهنگ كنفوسيوسي را، بر خودشان نيز آشكارتر گردانيده است. آنها به تندي هرچه همانندتر ميشوند؛ چه در فرايندي انديشيده و چه ناگزير با دگرگونيهاي اقتصادي و اجتماعي. اينهمه چيز زيادي از چالش و كشاكش نميگذارد.
فرهنگ اسلامي، امري پاك متفاوت است. دوام قدرت و دامنه گسترش آن را تنها با فرهنگ باختري ميتوان مقايسه كرد؛ و در حالي كه فرهنگ كنفوسيوسي مشروعيتي از يك خداوند همهدان و همهتوان كه قهرش از مهرش دستكمي ندارد نميگيرد، فرهنگ اسلامي چنان با الوهيت و حق درآميخته است كه به دشواري جائي براي مدارا ميگذارد. اگر ملتهاي پرورشيافته در سنت كنفوسيوسي به دليل دستاوردهاي خود احساس برتري ميكنند، براي ملتهاي اسلامي همان برحق بودن بس است و دستاوردها كه اصولا به گذشتهها برميگردد فرعي است. مقاومت مسلمانان در برابر غربي شدن ــ و بيشترشان درگير اين مقاومتاند ــ با درجهاي از دشمني همراه است كه در فرهنگهاي ديگر نميتوان يافت. (نمونه كشاكش ميان فرهنگهاي كنفوسيوسي و اسلامي را در مالزي ميتوان يافت. محاثير محمد، در راس يك اليگارشي مسلمان، با ظواهر دمكراتيك و با رنگي از سنت كنفوسيوسي پيشرفت آمرانه، جامعه اسلامي را به رغم مقاومت سخت اسلاميان و مسلمانان هر دو، نو كرد ــ با همه فساد و زورگوئي كه در هر پيشرفت آمرانهاي هست. او به محمدرضا شاه همچون سرمشق خود مينگريست ولي در مهارت و دورانديشي بسيار از او درگذشت).
***
نسبت دادن اين دشمني و مقاومت فعال، به تجربه استعماري يا بينوائي تودههاي مردم يا تفاوت ميان دارا و نادار در كشورهاي مسلمان، بس نيست. تجربه استعماري در همه جهان سوم امروزي و در جاهائي بدتر تكرار شده است. بينوائي در بيشتر جهان سوم از كشورهاي عربي و اسلامي، حتا آنان كه نفت و گاز ندارند، زنندهتر است. آنچه جامعههاي اسلامي را متمايز ميسازد احساس برتري است كه همراه با احساس قرباني بودن، در سيصد ساله گذشته نوسازندگي دنياي اسلامي را با دشواريهاي اضافي روبرو كرده است. امروز اين تركيب فلجآور را احساس نوميدي و سرخوردگي به صورت خطرناكي درآورده است. شكست همه تجربههاي ناسيوناليسم، سوسياليسم، دمكراسي هدايت شده، سرمايهداري دولتي؛ و رهبريهاي گوناگون سياسي از قهرمان ملي تا عوامگرا (پوپوليست،) تودههاي مسلمان را پذيراي پيام “تازه“اي كرده است كه عربان بدان سلفي ميگويند و غربيان بنيادگرا مينامند: بازگشت به همان اسلام مهاجم سدههاي نخستين كه بعدها چندي در امپراتوري عثماني زندگي دوبارهاي يافت.
اين گذشتهگرايان به آساني ميتوانند پارهاي از تازهترين دستاوردهاي فرهنگي را كه به نابوديش كمر بستهاند به چنگ آورند و از آزاديها و امكانات تمدني كه آن را دشمن ميدارند برضد خود آن برخوردار شوند. اين تمدن به آنان توانائيهائي ميدهد كه فرهنگ اسلامي، اگر جامعههاي مسلمان به خود گذاشته شوند، هرگز به مسلمانان نخواهد داد. طرفه آن است كه حتا چنين برتري آشكاري از نظر گذشتهگرايان، كه ترجمه سلفيه است، نشانه ضعف و انحطاط به شمار ميرود. آنها ميخواهند جامعههاي مسلمان را از تاثيرات اين فرهنگ پاك كنند و سره نگه دارند، نادانترهايشان آرزوي “صدور انقلاب“ خود را نيز دارند.
چنانكه ديده ميشود جامعههاي مسلمان، و به طبع، حكومتها، نخستين آماج گذشتهگراياناند. ولي جامعهها به تندي غربي ميشوند و حكومتها به درجات گوناگون به غرب وابستهاند، و غرب در اين معني اساسا امريكاست. حمله تروريستي به اتباع، پايگاهها، و نمادهاي قدرت امريكا در خاك آن كشور را نخست ميبايد در اين پرتو نگريست. تفاوت مهم ديگر ميان روياروئي فرهنگ كنفوسيوسي و فرهنگ اسلامي با فرهنگ غربي نيز در همين است. در كشورهاي به اصطلاح كنفوسيوسي، حكومتها در رقابت ــ بيشتر دوستانه ــ با غرب هستند. سلاح روياروئي نيز طبعا تروريسم نيست. به دشواري ميتوان تصور كرد كه در آن جامعهها كساني از موضع فرهنگي به چنين حملاتي دست بزنند. در جامعههاي كنفوسيوسي، روياروئي براي تندتر و پيشتر رفتن بر همان راه است.
جنگي که درگرفته است ريشه در نوميدي و ناداني و تعصب مردماني دارد كه به نام خداوند و از سوي او سخن ميگويند و طرح بسيار روشني براي آينده جامعههاي اسلامي دارند: بازگشت به گذشته. هر توافقي كمتر از نابودي اسرائيل براي آنان، خيانت و خود فروختگي خواهد بود و از آن گذشته تا امريكائيان در كشورهاي اسلامي حضور داشته باشند و تا “هجوم فرهنگي“ غرب ادامه دارد پيكار گذشتهگرايان پايان نخواهد گرفت. اگر در نيويورك سه هزار تن كشته شدند در الجزاير گلوي صد و بيست هزار تن را بريدند و هيچ ارتباطي نيز به فلسطين نداشته است. در پاكستان ماهي نميگذرد كه گروهي در نبردهاي شيعيان و سنيان متعصب كشته نشوند؛ و اتومبيلهاي بمب، سلاحهاي كشتار كور، بازيچه هر روزي آنهاست. از نيجريه تا اندونزي، خشونتي كه در اين مردمان است و پرستش شهادت و جهاد، به هر بهانه ميتواند شعلهور شود. شبكه تروريستي بنلادن از مسئله فلسطين بهرهبرداري ميكند ولي براي حقوق فلسطينيان نميجنگد. هدف اعلام شده او پاككردن سرزمين مقدس اسلام از نيروهاي امريكائي است و در ميان عربهاي “افغاني“ او فلسطينيان را نميتوان يافت.
تلاش براي تعريف جهاد به معني بهبودنفس، و نه آنچنانكه بر همه مسلمانان شناخته است؛ يا تكيه بر معناي چشمديدگي در شهادت، و جداكردنش از معني تاريخي و همگاني آن بيهوده است. كتابهاي درسي، بيانيههاي سياسي، فولكلور، و حتا ادبيات جدي سرزمينهاي عربي پر از ستايش شهادت و جهاد به معناي بنلادني آنهاست. حكومتهاي اسلامي، بويژه در جهان عرب، همه نظام آموزشي و رسانههاي خود را در خدمت خشونت و دشمني و كينه وحشيانه گذاشتهاند؛ همرنگي conformity را به پايهاي رساندهاند كه يك شاعر و نويسنده عرب نميتواند در سرزمينهاي عربي، بيمزاحمت، از ستايش خشونت و نمادهاي آن سرپيچد. اينها همه را ميبينند و آنگاه از اينكه بر آتشفشاني از خشم و نفرت نشستهاند گله دارند. در هر كشور عربي به گفته يك ناظر انگليسي، حكومتهاي ناتوان با مردم خود در آتشبسي بسر ميبرند كه خشم و خشونت به ديگران نگهش داشته است.
در اينكه غرب ميتواند با تعديل سياستها و روشهاي خود از اين خشم و نفرت بكاهد، ترديد نيست ولي تروريسم تنها از خشم و نفرت تغذيه نميكند. تروريسم سلاح نهائي درماندگان نيز هست؛ و كشورهاي اسلامي همه شكست خوردگاناند. گناه شكستها را به گردن غرب انداختهاند و هيچكدام نتوانستهاند حكومت با ثبات، حقوق بشر و پايه صنعتي امروزي داشته باشند. از ميان آنها اعراب از اين درماندگي، هم سهم بزرگتري دارند و هم رنج بيشتري ميبرند زيرا عقده برتري تاريخي و ديني رهايشان نميكند. آنها صاحبان اسلاماند و مدتها سروران جهان بودهاند و امروز از دفاع خود نيز برنميآيند.
ضرورت تجديدنظر در سياستها و شيوههاي غرب، نميبايد ضرورت بزرگتر دگرگوني كامل فرهنگي و اخلاقي و سياسي جامعههاي اسلامي و بويژه كشورهاي عربي را از نظر دور دارد. تركيه، و ايران ــ بسيار بيشتر ــ دارند خود را از تالاب فرهنگ و روحيه و نظام ارزشهائي كه سدههاست زمانش سر رسيده است بيرون ميكشند. نفوذ سياسي اسلام در تركيه دستكمي از مصر ندارد ولي در تركيه عامل اروپا به همان اندازه اهميت است و تعادلي را نگه ميدارد. در ايران حكومت مذهبي است ولي جامعه از عوالم حكومت آزاد شده است و دارد حكومت را تحليل ميبرد. عربان وضع ديگري دارند.
اليگارشي پادشاهي عربستان سعودي ــ گروهي شيخ و شاهزاده و رئيس قبيله ــ و طبقه متوسطي كه با پول خريده شده است، همه در پي صدور مسائل خويش و فاسد كردن بقيه دنياي اسلامي به نيروي پولهاي بيحساب است؛ بحران مشروعيت خود را ميكوشد با پخش كردن دلارهاي نفتي در ميان افراطيترين اسلاميان در هرجا برطرف كند و ميبيند كه سلاحي كه براي ناثابت كردن جاهاي ديگر است بومرانگ آسا بسويش برميگردد. “باج امنيت“ي كه سعوديها به اسلاميان متعصب نزديك به وهابيگري خودشان ميپردازند آسايش كوتاهمدتي فراهم ميآورد ولي موجوديت رژيمشان را در درازمدت به خطر مياندازد و در اين ميان گزندش به هر دور و نزديك ميرسد. مصر و سوريه از انداختن مسئوليت بينوائي سياسي و فكري و اقتصادي خود به اسرائيل و امريكا خسته نميشوند ولي پيش از اسرائيل و امريكا مگر چه ميبودند؟ (حد اکثر از ايران آن زمان پيشرفتهتر). اعراب به چيزي جز قدرت مادي نميانديشند و هر روز قدرت نسبي خود را كمتر مييابند و نميفهمند كه چنين موقعيتي چه اندازه به پروراندن افراطيان كمك ميكند: قدرت مادي همه چيز است، و نه با آزاد كردن انسان در انقلابات فكري و فلسفي اروپا، بلكه با تاراج مادي و معنوي جهان اسلام بدست غرب افتاده است؛ امت اسلامي نميتواند نيرومند شود زيرا غرب، امريكا، نميگذارد؛ پس چه ميتوان كرد؟ ميبايد به مركز قدرت غرب، به امريكا، زد.
اما روشن است كه چنين پديدهاي نه به يك گروه و دو گروه محدود ميماند و نه به امريكا. با اهميتي كه قدرت مادي براي چنين طرز تفكری دارد هر “كاميابي“ به سبز شدن قارچ مانند گروههاي تروريست و آماجهايشان ميانجامد؛ رژيمها و كشورهاي بيشتري در تيررس ميآيند. براي اين گذشتهگرايان، رسالت جهانيكردن باورهايشان تنها چند صد سالي تعطيل شده بوده است و اكنون با امكاناتي كه تروريسم و قاچاق مواد مخدر (جنايت با پول جنايت) در اختيارشان ميگذارد، خيال دارند آن را از سر بگيرند. دستكم تا آنجا كه به كشورهاي اسلامي يا با اقليت مسلمان، ارتباط دارد تا يك زن بيحجاب هست پيكار پايان نيافته است.
کاميابیهاي تا كنون اين مجاهدين چندان دشوار نبوده است. تركيب پول، آمادگي براي كشته شدن و كشتن بيحساب، و سهلانگاريهاي آماجهاي تروريستي، فرصتهائي بهره آنان گردانيده است. ولي اين پيكار، پيروزي برنميدارد. با كشتن دهها هزار زن و مرد و كودك، با ويران كردن حتا يك شهر، نه ميتوان غرب را از پيشرفت و نوآوري بازداشت، نه دنياي سنتزده و راكد اسلامي را از زنجيرهاي سياسي و فرهنگياش آزاد كرد، نه حتا دلها و مغزهاي اكثريتي از مسلمانان را به كمند آورد. درماندگان، با سلاح تروريسم هم به جائي نميرسند. آنها تا همين جا نيروهائي را برضد خود بسيج كردهاند و درجهاي از هشياري و اراده مبارزه را در غرب پديد آوردهاند كه ديگر پايگاه مطمئني نخواهند داشت.
تروريستهاي اسلامي با حمله خود به قلب امريکا همه جهان باختري را به كاوش دروني، به رفتن در ژرفاي روان خود واداشتهاند ــ چنانكه از چنين فرهنگي ميتوان انتظار داشت. كساني فرصتي يافتهاند كه حسابهاي دور و نزديك را با دشمنان خود در كشورهاي عربي و اسلامي پاك كنند؛ پوزشگران اسلاميان و تروريستها كه از موضع نوماركسيست ـ لنينيستي و پسامدرن، بيست و پنج سالي است هيچ فرصتي را در دفاع و توجيه آنان از دست نميدهند؛ و همه فرايندي را كه با گروگانگيري ديپلماتهاي امريكائي آغاز شد و اكنون به برجهاي دوگانه نيويورك ميرسد گناه خود قربانيان ميدانند، بار ديگر با “دليري تمام“ (صفتي كه امثال ريچارد فالک به خود ميدهند ولي در واقع هيچ آسيبي حتا در زمينه مالي به آنها نزده است) به شستشوي خونها و پليديها پرداختهاند؛ سياستگران و انتلكتوئلهاي جديتر، بازنگري در سياستها و روشهاي غرب را در هر زمينه سياست و اقتصاد جهاني و امنيت داخلي لازم ميدانند.
در جامعههاي عرب و مسلمان، حتا “دياسپورا“ي چند ده ميليوني اسلامي و عرب ــ اگر چه به ضداسلام و خداستيزي رسيده باشند ــ هنوز از چنين كاوش دروني نشان چنداني نيست. اما برای روشنفكر در جهان اسلامي، هر چند ديگر مسلمان هم نباشد، مسئله اصلي بدست آوردن آن توانائي است: كاوش دروني و رفتن به درون، به ژرفاي روان خود؛ و ميتوان اطمينان داد كه يك نفر از اين درون، بيهراس و، گاه بيزاري، بيرون نخواهد آمد. در فرهنگ اسلامي ما اين از همه كميابتر بوده است و بيهوده نيست كه ناكام بودهايم ــ هرچه هم گناهش را به گردن اين و آن بيندازيم. ريشه همه تناقضي كه در انديشه و اخلاق ماست در همين است كه تا به خلاف انتظاري بر ميخوريم به تندي از آن ميگذريم، و تا امر پيچيدهاي پيش آمد همرنگ جماعت سادهانديش و حق بجانب و هميشه قرباني خود ميشويم (ما ايرانيان كه ادبيات خود را نيز، با مقام خلافناپذير كلام موزون برايمان، داريم: همرنگ جماعت شو).
روشنفكراني كه در آسايش و آزادي غرب نشستهاند و حاضر نيستند مگر به صورت جهانگرد در سرزمينهاي فرهنگي بزيند كه اينهمه در آن گرفتارند، ميتوانند بركنار بمانند و سخنان باب طبع همگنان بگويند. ولي تودههاي مردمي كه بر اين خاكهاي حاصلخيز و روي اين منابع نشستهاند و “پريشاني بر سر پريشاني مينهند“ از اين تجملها ندارند. زمان آزاد كردن اين تودهها نيز ميبايد برسد. پس از اينهمه گمراهيهاي مايه سرشكستگي، تازه ميبايد بنلادن و ملاعمر را به جاي خميني بر “پايگاه“ (نام شبكه بنلادن) رهبري جهان اسلام نشانيد؟ شعار “مرگ بر امريكا“ بس نبود اكنون ميبايد حكم داد كه هر امريكائي در هر جا ميبايد كشته شود؛ و هر امريكائي اگر چه شيرخواره يا فرتوت كه كشته شد در آشكار و نهان شادي كرد يا شانه بالا انداخت؟
سخن گفتن از پايان عصر“تئوکراسي“ در جهان اسلامي در زماني که بنيادگرايي اسلامي برفراز است، در زماني که ايران را که از جهاتي مهمترين کشور اسلامي است از سه دهه پيش در چنگال خود دارد و دامن به زير سيبهاي گنديده جهان اسلامي از خاور تا باختر گرفته است، در زماني که توانسته است در سودان يک رژيم مرگ از گرسنگي را بر ميليونها مسيحي و “آنيميست” تحميل کند و در جهاد پرافتخار خود هر رونده و باشنده اتفاقي را روانه دوزخي که باور دارد سازد، بيجا مينمايد. در حالي که هر روز خون تازهترين قربانيان جهاد “فيسبيلالله“ بر زمين ميريزد چگونه ميتوان از پايان بنيادگرايي، سهل است پايان عصر روحيه “تئوکراسي“ دم زد؟ مگر نه آن است که کارد خونچکان رزمندگان مقدس تا همين اواخر بر گردن کودک و زن و مرد روستايي الجزايري آخته بود و جهانگردان خارجي از بيم آتش مسلسل جنگجويان اسلام به مصر نميروند؟ در برابر اين همه قدرت و ايمان چگونه ميتوان چنين ادعاهايي کرد؟
بيست سال است که موج بلند چالش اسلام رزمجو غرب غرق در گناه و فساد را که گويا صد سال است در سراشيب انحطاط و زوال افتاده به لرزه افکنده است. چه ديپلماتها که گروگان نگرفتند؛ چه ساختمانها که با جانبازي کاميکازهاي اسلامي ويران نشدند، چه پرچمها که نسوزاندند و لگدمال نکردند! دلاوران نبرد حق و باطل، جنگ را به ميدانهاي سرنوشتسازي مانند هواپيماهاي مسافري، قطارها و ايستگاههاي راهآهن و مترو و فروشگاههاي بزرگ محلههاي پرجمعيت فقيرنشين بردند. اگر براي کشتن ده امريکايي دويست افريقايي نيز به هوا ميپريدند باکي نميبود.
غرب بيبندوبار که نميفهميد همه رستگاري در حجاب است و جداکردن زنان از مردان و راندن آنان به دنياي اندرون بزرگترين تکليف حکومت و جامعه است در سقوط آزاد خود همين طور از بالاترين نمونههاي جامعه برحق توحيدي، از سرمشقهاي خيرهکنندهاي مانند جمهوري اسلامي و عربستان سعودي و افغانستان واپس ميافتاد. غربيها سرگرم تلاشهاي بيهوده خود براي يافتن رازهاي طبيعت ميبودند و درنمييافتند که روخواني متنهاي مقدس حتا اگر زبانشان را ندانند بالاتر از همه اينهاست و به جاي رنج بردن در آزمايشگاهها و پاي ماشينها و در برابر رايانهها ميتوان همه چيز را خريد؛ اگر نفت بود با نفت و اگر نبود با ترياک و هرويين. آنها بيخبر از اينکه دارند دنيا و آخرت را به دارندگان انحصاري کليدهاي بهشت ميبازند روز و شب در تکاپو بودند که خواربار و دارو و پوشاک و اتومبيل و جنگ افزار ــ و آموزش فرزندان طبقات ممتاز ــ مومنان را فراهم کنند.
هر دوران تاريخي شخصيتهاي خود را دارد؛ نماينده روح زمان، برانگيزنده معاصران و سرمشق آرماني آيندگان. اين دوران رستاخيز تئوکراسي نيز شخصيتهاي خود را دارد که همين ذکر نامشان براي نشان دادن بزرگي اين دوران بسنده است: خميني، ملاعمر، بنلادن و قهرمانان ديگر جهاد ضدغربي؛ مرداني همچون صدامحسين و قذافي در دوره خودشان. با چنين نمادهاي تاريخساز الهامبخش آيا در واقعيت هزاره پيروزمند انقلابي که ايران نخستين و بزرگترين عبرت آن بود ترديد بايد داشت؟
***
با آنکه کاروان تمدن بشري به سرعتهاي گوناگون و بيشتر، آهستهترين عضو خود راه ميسپرد در همه حال رو به سوي منزلي دارد که پيشاهنگ با گامهاي نامطمئن خود ميکوبد. پيشاهنگ اين کاروان از سده پانزدهم بطور روزافزون اروپا بوده است که با جهاني شدن تمدن آن ــ براي نخستينبار در تاريخ تمدنها ــ ديگر يک کشور و قاره نيست و غرب است؛ و غرب به معني جغرافيايي نيز نيست، زيرا ژاپن و استراليا را در بر ميگيرد و بخش پيشرفته هر جامعهاي را در جهان. حتا عربستان سعودي و افغانستان هم غرب خود را دارند و ايران احتمالا بيش از هر کشور اسلامي ديگري دارد. آنها که بحث کهنه انحطاط غرب را به اتکاي نظريه دلخوشيآور پيري فرهنگها پيش ميکشند نميبينند که اينبار با يک پديده جهاني سروکار دارند. فرهنگ غرب در پيکر مشخصي خانه نگرفته است که پيري پذيرد. و اين گذشته از بنيادهاي باز زاينده خود اين فرهنگ است که ششصد سال آن را از فوران انرژي نينداخته است و امروز در آستانه جهاني يکسره ديگرگون و در برابر چالشهايي که برخلاف فرهنگهاي خسته و سترون پيشين از بيرون بر آن تحميل نشده است و همه ساخته خود اوست، ابزارهاي ساختن آن را مهيا دارد و هيچ نشاني از خستگي در او نيست.
دنياي اسلامي که پيش از اين نيز زير تاثير روايت شکسته و کدري از اين غرب در نخستين سدههاي آشنايي با فرهنگ يوناني شکل گرفته بود با همه مقاومتهاي دويست ساله خواه ناخواه و خرچنگآسا بر همان رهگذار ميرود و تکه پارههاي تاريخ چند صد ساله گذشته غرب را ناهنگام anachronistic تجربه ميکند. معماي آن چندان متفاوت از دنياي مسيحيت که در سدههاي اخيرتر اروپا شد نيست. قرون وسطاي اروپا هم اکنون با عصر جديد و روزگار معاصر در کشورهاي اسلامي که ديگر جهان اسلام نيستند شانه به شانه ميروند، هرچند قرون وسطا برجستگي بيشتر دارد.
آنچه فرهنگ قرونوسطا را از فرهنگ غربي جدا ميکرد چيرگي روحيه و جهانبيني مذهبي ميبود. از اين نظر بررسي کوتاهي از قرونوسطا و عصر جديد اروپا بيمناسبت نخواهد بود. اين بررسي به راهنمايي کتاب “اروپا، يک تاريخ“ نوشته نورمان ديويس، صورت ميگيرد که شاهکاري از وسعت دامنه و ژرفاي بينش است و زمينههاي فکري و اجتماعي روندها و رويدادهاي تاريخي را در کوتاهترين جملات بيان ميکند.
تمدن قرونوسطا را تئوکراتيک مينامند به اين معني که زير سيطره مفهوم همهگير خداي مسيحي به تعبير کليسا قرار داشت. اراده خداوند براي توضيح جملگي پديدهها بس بود. خدمت در راه خدا غايت منحصر همه کار و کوشش بشري شمرده ميشد. تفکر درباره خدا والاترين صورت تلاش انتلکتوئل و آفريننده بود. مردم در يک فضاي روانشناختي ترس و ناامني ميزيستند که جلو انديشه مستقل و جسورانه را ميگرفت. اعتقاد بر اين بود که انسان ناچيز و خدا بزرگ است. قانون انساني تابعي از قانون الهي بود که کليسا تعريف ميکرد. انديشه سياسي برگرد مساله هميشگي تعيين قدرت دولت و کليسا دور ميزد.
از سده چهاردهم بود که انديشهوراني چون ويليام اکهام انگليسي عقل را يکباره از ايمان جدا کردند يا مانند مارسيليوس پادوا اقتدار نهايي را از آن مردم داراي حاکميت دانستند که بر يک دولت غيرمذهبي (سکولار) کنترل داشته باشد. اروپاييان از آن هنگام در شرايطي بسيار نا مساعدتر از جامعههاي اسلامي امروزي اقتدار کليسا را درهم شکستند و خود را از چيرگي جهانبيني مذهبي آزاد کردند. حرکت قطعي براي درهم شکستن چنبر واپسماندگي، هزار سالي پس از رسمي شدن دين مسيحي در امپراتوري رم صورت گرفت. ساختار طبقاتي و اصنافي جامعه قرون وسطايي و بيسوادي همهگير مردمي که همه عمر در فضاهاي بسته و بيحرکت به سر ميبردند هر دگرگوني را در شيوه تفکر و زندگي مردماني سراپا سنتزده ناممکن جلوه ميداد. آزاد شدن از زنجير يک پايگان جا افتاده کليسايي ــ چيزي که جهان کمتر سازمانيافته اسلامي هرگز از آن برنيامد ــ هيچ با تکليفي که مسلمانان در جهان سده بيست و يکمي با آن سروکار دارند قابل مقايسه نميبود.
سرامدان فرهنگي و “طبقه سياسي“ اروپاي باختري در برابر همه احتمالات منفي توانستند پايگان مذهبي را هر روز پس بنشانند. مذهب در اين فرايند از ميان نرفت ولي انسانيتر شد. کليسا از اصلاح مذهبي سده شانزدهم پاکيزهتر به در آمد. پيش از آن به گفته ماکياولي “مردم هر چه به کليساي رم نزديکتر، لامذهبتر بودند.“ ژرفاي بدنامي که کليساي قرون وسطا و سرچشمه پيشين اقتدار در آن فرورفته بود بستر اصلي دو جنبش بزرگ اصلاح مذهبي و نوزايش يا رنسانس بود که نخستين از سده پانزدهم و دومين از سده چهاردهم آغاز گرديدند و به نوبه خود در سده هژدهم همراه با جوانههاي انقلاب صنعتي به “روشنگري“ انجاميدند. در اين فرايند دين مسيحي به کناري نيفتاد ولي قدرت کليسا به تدريج در قلمرو وجدان شخصي محدود شد. استقلال ذهن و انساني که بتواند با فراگرفتن رشتههاي گوناگون دانش بينياز از هر مرجع خارجي، اعتقادات و سليقههاي خود را تعيين کند به جاي تعبد و تقليد مذهبي نشست. اين باور به گونهاي روزافزون راسخ شد که انسان ميتواند بر جهاني که در آن ميزيد تسلط يابد و هوشمندي خدادادي ميتواند و ميبايد براي گشودن رازهاي جهان آفرينش به کار رود ــ درست نقطه متقابل روحيه و طرز تفکر قرون وسطايي که در فضاي مذهبي و صوفيانه خود، انسان را مهره بيچارهاي در يد مشيت باري ميديد که از پي بردن به چگونگي فضاي قاهر پيرامون و حتا طبيعت و ذات خود برنميآيد. رويکردهاي قرون وسطايي از اعتقاد فلجکننده به نارسائي و ناداني و ناتواني انسان سرچشمه ميگرفت. آنچه پيشرفتهاي بعدي را ميسر ساخت احساس آزادي و تازهروحي بود، آگاهي روزافزون بر ظرفيتهاي بشري و اينکه تفکر و ابتکار و جستجو کاميابي به همراه ميآورد. جابجايي بنيادي از جهانبيني تئوکراتيک يا خدامدار قرونوسطا به ديد انسانمدار رنسانس، تفکر انسانگرايانه ارزش و يکتايي فرد بشري و تاکيد بر شخصيت انساني را سبب شد.
***
اينهمه تنها گفتاوردي (نقلقول) از يک اثر برجسته تاريخنگاري نيست؛ گفتمان امروزي جامعههاي اسلامي است که در پايان سده بيستم ميبايد در جاهايي از سده چهاردهم آغاز کنند. بحث ممنوع سرامدان فرهنگي و سياسي است که از بابت آن آزار و پيگرد و تبعيد ميشوند. دوري و دشواري راه را ميبايد از ايرانيان پرسيد که هنوز از سرگيجه سقوط باور نکردني سه دهه پيش به خود نيامدهاند. نگرندة منظره بيزارکننده و دلشکن آنچه صدها ميليون انسان هنوز به نام ايمان، به نام هويت و اصالت بر سر خود ميآورند به آساني نميتواند بر احساس نوميدي خود چيره شود: ناقص کردن دختران با تيغ دلاکي و سنگسار کردن زنان با سنگهايي که زود به جان کندنشان پايان ندهد؛ زنجيرزني و قمهزني؛ بريدن دست و پا؛ قصاص که پيشه دژخيمان را همگاني ميکند؛ خشونت و پليدي زندگي خصوصي و عمومي که نه تنها تحمل بلکه تشويق ميشود؛ اين تمرکز بيمارگونه و ساديک اخلاق و قانونگزاري بر زن، و ناممکن ساختن تکامل شخصيت او…
سيصد سال است که از پيروزي و پيشرفت مقاومتناپذير دمکراسي ميگذرد ولي عموم کشورهاي اسلامي در کنار عموم کشورهاي افريقايي بيشترين ناآمادگي را براي آن نشان ميدهند. در واقع اين کشورها از نظر توسعه اجتماعي به افريقاييان از همه نزديکترند ــ با همه فرهنگ و تاريخ درخشان جهان اسلام. اگر افريقاييان از نداشتن پيشينه تاريخي کافي ــ به معني مرجع و سرچشمه الهام ــ رنج ميبرند جامعههاي اسلامي در زير سنگيني خردکننده تاريخ خود از جنبش باز ماندهاند. با اينهمه پيشرفت بر همه اين جامعهها به درجات و شيوههاي گوناگون تحميل شده است و ميشود. هر چه هم آنها کار را بر خود دشوار ميکنند و با همه خرابکاريها و پسزنشهايشان دويست سال است که کشان کشان و افتان و خيزان بر شاهراه ترقي ميروند. هرچه هم خود را به کورهراههاي آشناي هزار ساله مياندازند نيروي بسيار بالاتر به راهشان ميآورد. آنها دو چهره دارند و به دو سو مينگرند و در مرز ايستادهاند، هر پايشان در دنيايي. هيچ يک از آنها ديگر نميتواند يک جامعه اسلامي باشد. نفوذ غرب اجازه نميدهد. آنها حداکثر ميتوانند دوران گذار را درازتر و پرهزينهتر سازند و بسياريشان اولويتي بالاتر از اين نميشناسند.
اينکه خود جامعههاي اسلامي چنين سهم ناچيزي در توسعه خويش دارند بيش از آنکه مايه تاسف باشد مايه نگراني است. کمينهاش آن است که پيشرفتشان کند و فاصلهشان با دنيايي که به حساب ميآيد روز افزون خواهد بود. اروپاي آن سدهها به موشک غولآساي تکنولوژي سده بيستمي بسته نشده بود که آن را به کهکشانها ميکشاند. اروپاييان سرمشقهاي پيشرفت را به اين آساني در برابر نداشتند و بايست از پايينترين ميساختند. بيم و محافظهکاري سرامدان جامعههايي که در چنين عصري هنوز در قرون وسطا دست و پا ميزنند هيچ قابل فهم نيست. از آن بدتر سختسري بسياري از روشنفکران اين جامعههاست که با همه گرايش خود به بيرون آمدن از شرايط مادي قرون وسطايي هنوز دست از ابزارهاي انتلکتوئل قرون وسطا برنداشتهاند؛ با حربههاي هزارسال پيش پيکار امروز را ميجنگند. از جمهوري اسلامي و همگنان شکوهمندش در خاورميانه که بگذريم اين روشنفکران از سرکوبگري دولتي کمتر در رنجند. دنبالهروي از آنچه اکثريت تلقي ميشود، ميل به قرارگرفتن در سوي پذيرفتنيتر افکار عمومي، سهم بزرگتري در محافظهکاريشان دارد. آنها که در قلمرو خصوصيشان عوام را خوار ميدارند در انديشه و عمل، عوامفريباني فريفته عوام هستند.
با آنکه جنگ چريکي با فرهنگ غربي، به کار گرفتن تاکتيکهاي تاخيري، اقتباس دودلانه و کج و معوج به نام سازگار کردن با هويت ملي، درآميختن عناصر متضاد به اميد دگرگون شدن و همان ماندن، اختيارکردن رهيافت approach کالايي ــ تهيه فراوردههاي صنعت و تکنولوژي غربي و به ژرفاي موضوع نرفتن ــ در بيش از دويست سال گذشته جز عقبانداخنن پيشرفت اين جامعهها اثري نداشته است، باز ميبينيم که پارهاي از برجستهترين سرامدان elite آنها مساله توسعه را چنان با بحث نامربوط هويت ملي در هم ميآميزند که جز ادامه واپسماندگي فرجامي نخواهد داشت. گويي هويت نيز مانند جهان ذهني ايستاي آنها با نوساختن و بهتر شدن ويران خواهد شد.
توجه و حساسيتي که در جامعههاي مسلمان به اعتقادات مذهبي مردم هست نه ويژه آنهاست و نه امر تازهاي است. مذهب در فرايند توسعه پايمال نشده است. حتا جنبش روشنگري در خردگرايي افراطي خود مذهب را از تودههاي مردم نگرفت. مردم بر خلاف تصور پارهاي نظريهپردازان نميگذارند مذهب دست و پايشان را ببندد. آنها برخوردي بسيار عملگرايانه و سودگرايانه utilitarian با مذهب دارند. طبيعت فولکلوريک مذهب مردم به آنها اجازه ميدهد که از هر تضاد ايدئولوژيک بپرهيزند. آنها به آساني ميتوانند تناقضات ميان منافع خود و اصول مذهبي را آشتي دهند.
در همه جامعههاي پيشرفته مذهب در آغاز در تضاد با فرايند توسعه و فضاي فکري سازگار با آن تصور شده است. در همه آن جامعهها حساسيت فراواني به اين موضوع نشان داده شدهاند. در اوضاع و احوال بهتر، راديکالترين دگرگونيها ميتوانسته است بي خونريزي روي دهد. هرچه هم کساني بگويند که اسلام دين حکومت است و فرق دارد، واقعيت تاريخي نشان ميدهد که مسيحيت درکشورهاي بيشتر و نيرومندتر و در زمانهاي درازتر از اسلام دين حکومت بوده است و ديگر خودش هم ادعائي بر آن ندارد. اکنون بويژه در اين بدترين دورههاي بياعتباري مذهب سياسي و مذهب در حکومت هيچ نستالژي و توهمي نيز نميبايد براي مسلمانان مانده باشد ــ مگر در مانندهاي پاکستان فئودالي و بيبنياد. تنها در چنان جامعههائي هنوز کساني که اجراي قانون شرع را پاسخ مسئله واپسماندگي، اساسا به معني استبداد و فساد، ميدانند، جدي گرفته ميشوند.
آنچه مذهب را با توسعه روياروي ميسازد نگرش “دکترينر“ به مذهب است که در زندگي روزانه مردمان جايي ندارد. مذهب را ميبايد گذاشت که مانند آنچه در جامعههاي توسعه يافته پيش آمد با زندگي مردم درآميزد و از قلمرو عمومي به کناري رود. جامعههاي اسلامي بويژه ايران که در ژرفا عرفيگراترين کشور مسلمان است ميبايد با همان ديد عملگرا و غيردکترينر تودههاي مذهبي خود به مسئله رويارويي مذهب و توسعه بنگرند. اين تودهها که تاکنون به نامشان بلندترين موانع را پيشاپيش حرکت توسعه افراشتهاند بيشترين کمک را ميتوانند به رهروان توسعه بکنند.
چالش مذهب در ذهن روشنفکران و سياستگراني بزرگتر مينمايد که نگران اعتقادات مذهبي مردمند. اما مردم ميتوانند با توسعه کنار آيند به شرط آنکه اعتمادشان به دست آيد. مشکل کشورهاي اسلامي نيرومندي باورهاي مذهبي نيست، ناتواني سياسي و فکري است. در پيکار توسعه نيز مانند دورههاي بحراني، عامل کليدي را در درجه اعتماد مردم به کارداني و درستي رهبران ميبايد جست. مردم آمادهاند تن به فداکاري و از آن دشوارتر تغيير عادتها و شيوههاي خود بدهند ــ اگر اعتماد داشته باشند. در ايران که چالش مذهب مقاومتناپذير مينمود و بزرگترين ميدان پيروزي آن شد ورشکستگي سياسي و انديشگي طبقه سياسي بويژه در محافل فرمانروا نقش بسيار بزرگتري داشت.
حتا در آن هنگام و پيش از آزمايش مرگبار جمهوري اسلامي نيز چالش مذهب اينهمه نبود.
***
يک مشکل اصلي مسلمانان، بيش از بسياري دينباوران ديگر، نگرش غيراخلاقي آنان به انسانيت است. برادر و خواهر ديني در جاي برتري از بقيه انسانيت گذاشته ميشود. نمونههاي آن بيشمار است. نسلکشي در دارفور (180 هزار کشته و دو ميليون بيخانمان تنها در سه سال) يک واکنش جدي از مسلمانان برنينگيخته است. کشتار هر روزي مردمان از مسلمان و غيرمسلمان به دست جنگندگان اسلام و مجاهدين راهخدا با بياعتنائي عمومي و ستايش آشکار و پوشيده بيشماراني ديگر، روبرو ميشود. اظهار همدردي و محكوم كردن تروريستها هست و بوده است ــ جمهوري اسلامي نيز گاهي تا اينجايش را ميآيد ــ ولي به عنوان رفع تكليف و دفع خطر. باز همان پرداختن به ظواهر و نمادهاست كه به تكرار كليشه ميانجامد، و توجيه، و همصدائی با پوزشگران. واكنش اصلي، در جهان اسلامي، پشتيباني از مانندهاي طالبان و بنلادن و زرقاوي، بوده است. پس از فاجعه برجهاي دوگانه نيويورک پيام اصلي جهان اسلام به امريكا آن بود كه گناه خودتان است، توبه كنيد و فراموشش كنيد. اما كدام كشور اسلامي حاضر است از تلافي بگذرد و چراغ سبز به حملات كشندهتر بدهد؟
نمونه ديگر هنگامي بود که يک گروه مسلمان از چچني و عرب، به دبستاني در شهر “بسلان“ در “استيا“ي قفقاز شمالي حمله بردند و آن را با نزديک هزارتن به گروگان گرفتند. تروريستها دبستان را با مواد منفجرهاي که از پيش پنهان کرده بودند پوشاندند و سه روز آب و خوراک را از آن هزار تن از جمله صدها کودک دريغ داشتند تا کسي پائي بر سيمي گذاشت و سربازان روسي (استيا جنوبيترين استان روسيه است) به شنيدن صداي انفجارها به دبستان حمله بردند. آنگاه صحنههائي باورنکردني پيش آمد. تروريستها نه تنها همه مواد منفجره را آتش کردند بلکه کودکاني را که پا به گريز نهاده بودند از پشت به تير بستند. هنگامي که تيراندازي خاموش شد چهارصد تني، بيشتر کودکان، براي هميشه خاموش شده بودند.
چنان جنايتي که جهان متمدن را تکان داد در جهان اسلامي به زحمت جائي در ميان خبرهاي روز يافت. اينجا و آنجا کساني زير لب آن را محکوم کردند و به تندي گذشتند. تنها دو روشنفکر عرب، از فاصلههاي چندين هزار کيلومتري زادگاههايشان، به بياعتنائي همکيشان خود در برابر چنين ددمنشي اشاره کردهاند. اما کمتر رويدادي به اين درجه ورشکستگي اخلاقي جهان اسلام و ژرفاي رياکاري روشنفکران آن را نشان ميدهد. مردماني که کشته شدن يک کودک فلسطيني گرفتار در آتش متقابل جنگجويان اسرائيلي و فلسطيني را هفتهها از مهمترين رويدادهاي جهان کرده بودند و تا کشتارهاي تاريخي بالا برده بودند دمي هم به ياد آنهمه کودکان گرفتار در آن دوزخ سه روزه نيفتادند. هيچ درسي از آن صحنه هولناک گرفته نشد. هيچ تروريست اسلامي از خود شرم نکرد. هيچ روشنفکر خاورميانهاي (خاورميانه ذهن) به انديشه آزاد کردن احساس انساني از ايدئولوژي و مذهب باب بازار و تشنگي قدرت نيفتاد.
جنايت براي آن جهان بزرگتر اسلامي دين دارد، و نه بر ضد انسانيت، بلکه برضد دين روي ميدهد. آنچه جامعه بشري در يک فرايند هزاران ساله به عنوان قانون اخلاقي مبتني بر وجدان بشري برخاسته از نيکي طبيعي انسان و بايستگيهاي زندگي اجتماعي فراآورده است ارزشي ندارد. قانون اخلاقي از دين ميآيد. اما دين يک پايش در مصلحت است که به معني نسبيگرائي اخلاقي است. اگر مسلمان به مصلحتي که خود يا يک رهبر مذهبي در دين ميبيند دست به بدترين جنايات نيز بزند خوب کرده است و به هر حال ارزش تفکر ندارد. مسلمان به عنوان يک عمل ديني از تبهکاريهائي که همکيشان را به هم آورد و حس اخلاقيشان را بيدار کند برنميآيد. سني عراقي در آن سهگوش پايگاه تروريستها ميبيند که زرقاوي اردني به نام اسلام باکي از آن ندارد که هر روز چند ده عراقي را بکشد، و باز او را محکوم نميکند. زرقاوي نماد مقاومت است و آنچه ميکند کشتن رهگذر يا جوان جوياي کار عراقي نيست. او مسلمان است و ميبايد با معيار اسلامي و نه انساني، چنانکه بيشتر مردم ميشناسند، قضاوت شود. مسلمان چچني و عرب ميتواند با سر بلند از قصابي کودکان مسيحي، در هر جامعه اسلامي ظاهر شود. او نه تنها با اشغالگران روسي “جنگيده“ است زمين را از چند صد کافر که به هر حال خونشان ريختني است پاک کرده است. آخوند حکومتگر جمهوري اسلامي فتوا ميدهد که کشتن زنان و کودکان يا سر بريدن گروگانان، اگر چه کارگران ساده مسلمان، مانع شرعي ندارد و راست ميگويد. سنت هزار و چهار صد ساله از همان نخستين روزها پشت فتواي اوست.
براي روشنفکر خاورميانهاي موضوع البته برتر از اينهاست. او ارزشي بالاتر از قدرت نميشناسد و نيک و بد را تنها در ترازوي محبوبيت و پذيرفتگي ميگذارد. مصلحت ديني براي او جايش را به پسند سياست بودن يا نبودن داده است. او ميبايد مراقب باشد که خلاف سياست رفتار نکند. پيرامون سياسياش بسيار بيش از آن “قانون اخلاقي“ نهفته در دل کانت اهميت دارد. تروريسم، که نه با نيات بلکه با آماجها و وسائلش تعريف ميشود، اگر بر ضد امريکا و اسرائيل و روسيه و هر کس ديگري در جبهه روبرو باشد مبارزه آزاديبخش است، و همين تقدس اصطلاح آزاديبخش هر زشتي را از نفسعمل ميزدايد. حمله تروريستي در روسيه درست با الگوي مبارزه آزاديبخش او نميخواند. روسيه هفتاد سال در جامه شوروي خود، کعبه آمال و پرچمدار ادعائي چنان مبارزاتی ميبود. ولي امروز اسلام پرچمدار شده است و ميتوان در عين بياعتقادي دنبال افکار عمومي اسلامي رفت. اگر با پرچمداراني از اين دست آزادي در اين سرزمينها به اين حال و روز افتاده است شگفتي نيست.
***
اسلام همهاش بنلادن و زرقاوي و خميني نيست و مانند هر دين ديگري که دير پائيده باشد بر تعبيرات گوناگون گشوده است. از اين سخن نميبايد به فقه پويا و قبض و بسط شريعت رسيد که به کار درازکردن تسلط دين بر سياست و حکومت ميخورد. چهرههاي گوناگون تاريخي اسلام ميتواند به مسلمانان براي بيرون آمدن از منجلاب اخلاقي و تمدنيشان کمک کند. در بيشتر تاريخ کشورهاي اسلامي، با همه تبعيض جايگرفته در اسلام، خشونت به غيرمسلمانان، استثنا و نه قاعده بوده است. خلافت اموي آندلس و امپراتوري عثماني نمونههاي خوب رواداري مذهبي بودند. تروريسم در اسلام سابقه هزار و چهار صد ساله دارد، ولي تروريسم اسلامي پديدهاي نوين است، برآمده از برخورد اسلام با مدرنيته. پرتو مدرنيته بر آئينههاي گوناگون از ژاپن تا افريقا تابيده است و در جهان اسلامي اين تصوير هولناک را باز ميتاباند. روشنفکران اسلامي از آغاز سده گذشته پايههاي نظري پديدهاي را گذاشتند که نيهيليسم را کامل ميکند و بمبانداز انتحاري را نيز به آن ميدهد.
اکنون اين روشنفکران اسلامي هستند که ميبايد خود و جامعههاي خود را از اين طاعون پاک کنند. آنها به درستي ميگويند که همه مسلمانان تروريست نيستند؛ ولي همه تروريستها مسلماناند و مسلمانان ديگر هم به رهبري روشنفکرانشان يا خاموش ميمانند يا تاييد ميکنند. نگاه خطاپوش و بندهنوازانه غرب به اسلام در کار دگرگونيهائي است که هيچ به سود اجتماعات بزرگ اسلامي در اروپا (امريکاي شمالي به نظر ميرسد متفاوت است) نخواهد بود. کشته شدن يک فيلمساز هلندي از خانواده وان گوک و همنام برادر نقاش بزرگ به دست يک مراکشي مسلمان در آمستردام و تهديد شدن يک نماينده مجلس هلند از سوي مسلماناني که در آن کشور پناه داده شدهاند به مرگ، و بمباندازيها در شهرهاي بريتانيا زنگ خطري نه تنها براي جامعههاي اروپائي، بلکه مسلمانان اروپا بود که حاضر نيستند از جهان پر خشونت و تباهي خاورميانه بيرون بيايند. کانادا که برجستهترين نمونه جامعه چند فرهنگي است و نزديک بود احکام شرعي احوال شخصي اسلام را براي مسلمانان کانادائي قانوني کند ــ و به کوشش يک خانم ايرانيتبار از آن جلوگيري شد ــ تازهترين صحنه بيداري بر اين خطر است. گروه بزرگي از جوانان و نوجوانان خاورميانهاي مسلمان سه تن مواد انفجاري حطرناک براي کارهاي تروريستي گردآورده بودند، و سربريدن نخست وزير کانادا در دستور کارشان بود!
فيلمساز هلندي که فيلمي درباره رفتار مسلمانان هلندي با زنان ساخته بود بهاي جسارت را در کشوري که گفتار آزاد است با جان خود پرداخت. فيلمنامه نويسش نيز که خانمي مسلمان و سوماليتبار است خود را از ترس کشته شدن مسلم پنهان کرد. در همان هلند ليبرال نماينده مجلسي ديگر باز به گناه دفاع از آزادي گفتار و ارزشهاي تمدن ميهن خود در سرزمينش از سوي مهاجران و پناهجويان مسلمان تهديد به مرگ شد و ميخواهد حزبي براي مبارزه با مهاجران و پناهجويان تشکيل دهد. در بريتانيا واعظان مسجدها رسما شنوندگان خود را به نابود کردن تمدني که به آنان امکانات ناشناخته در سرزمينهاي خودشان ميدهد بر ميانگيزند.
هلند و بريتانيا، نخستين جامعههائي که پا به عصر دمکراسي ليبرال گذاشتند، با يکي از آزادمنشترين رويکردها (اتي تود) به مهاجرت و پناهندگي و حقوق اقليتهاي مذهبي، تازهترين ميدان جنگي بودند که از بالي تا مانهاتان و از لاهور تا آمستردام، سرتاسر جهان را فراميگيرد و ترورکور، ترورخودکشي و نابودکردن هزاران و، اگر بتوانند، ميليونها سلاح آن است؛ هيچ درجه مدارا و هيچ امتياز مادي و فرهنگي نميتواند آن را از خشونتي که مانند هوا تنفسش ميکند بازدارد. اين تعبير فرازنده اسلام، در زاغههاي حاشيهاي کشورهاي دستخوش استبداد و فساد همانگونه رشد ميکند که در مانندهاي هلند و بريتانياي گشادهدست مرفه و تشنه گفتگوي تمدنها و در چنبر پسامدرنيسم و نسبيگرائي فرهنگي که هر تفاوت فرهنگي را پذيرفتني ميداند. استبداد همان اندازه پرورشش ميدهد که آزادي، و طرفه آنکه آزادي در او کينهاي بيشتر برميانگيزد. در واقع آنچه او در غرب دشمن ميدارد همان آزادي است. حق مستقل بودن و خود را بيان کردن؛ از ديوار تنگ باورها از هرگونه بيرون آمدن؛ حق ديدن و شنيدن و انديشيدن. اسلام راديکال، بنيادگرا، سنتي، راستين که همه در اين معني يکي است چنين حقي را مرگ تقدس ميداند و پاسخش کشتن است. گفتگو که دستاويز سادهانديشان “سياستپسند“ politically correct در برابر چنين پديدهاي شده است براي او معني ندارد. سزاي کمترين انکار و حتي ترديد در امور ايماني مرگ است. بحث و گفتگو جائي ندارد. “حق“ هم با اوست. مسئله مرکزي ما به عنوان جامعهاي سراپا فرورفته در تقدس ــ از نظر تاريخي ــ درست در همين است: تقدس در برابر آزادي.
توجه در آن دو کشور، مانند بسياري کشورهاي اروپائي ديگر به نقش مسجدها به عنوان پايگاه تروريستي برگشته است. مسجد در نگاه اسلاميان (بامسلمانان اشتباه نشود) پرورشگاه آدمکشان مقدس، انبار اسلحه، سنگر جنگي (در عراق)، زندان و مرکزپخش هر چيز (در جمهوري اسلامي) است. در واقع اسلاميان نخستين کساني هستند که مسجد را عرفيگرا (سکولار) کردهاند. زيادهرويهاي اسلاميان را بهتر از همه در همين نگرش وسيلهاي به مسجد و به زيارتگاه ميتوان ديد: جاهائي که بسته به اقتضا، ميتواند هم تا پرستش بالا برده شود و هم هدف تروريسم باشد. پارهاي از بدترين حملات تروريستي در عراق بر مسجدها و زيارتگاهها و نمازگزاران و زائرانشان بوده است. دمکراسي ليبرال غربي البته پادزهر مار را نيز در آستين دارد و اسلاميان خونآشام در آن درياي رواداري و انسانگرائي غرق خواهند شد. آنها در پارگينهاي بوميشان نيز سرانجامي جز غرق شدن ندارند. تمدن غربي هماوردان نيرومندتر از تروريسم اسلامي را مغلوب کرده است. ولي مسلمانان در آن کشورها و در پارهاي سرزمينهاي خودشان نيز بايد منتظر واکنش دفاعي جامعههائي باشند که زورشان بسيار بيشتر است. اسلاميان در آن جامعهها از رواداري ذاتي تمدن غربي نيرو ميگيرند ولي چنين سوء استفادهاي حدي خواهد داشت.