«

»

Print this نوشته

چالش اسلامی اینهمه نیست

 

فصل دهم

                    چالش اسلامی اینهمه نیست

 

   دور تازه و دراماتیک حملات تروریستی که از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ در نیویورک و واشینگتن سرگرفت و سده بیست و یکم را آغاز کرد و مرحله تازه‌ای در تروریسم به شمار می‌رود انسان را بیدرنگ به ‏سال ۱۳۷۶/۱۹۷۷ باز می‌برد. در آن سال دو سه اسلامی مومن در راستای تکلیف شرعی امر به معروف و نهی از منکر و در ‏اجرای فتوای رهبران مذهبی که همه غم رستگاری مردم گمراه را می‌خورند،۴۷۰ تن را در یک مظهر ‏دیگر فساد غرب (آن بار سینمائی در آبادان) به آتش کشیدند و زنده زنده سوختند ــ پیش چشیدنی از آتش دوزخ ‏که بسیاری کودکان بی‌گناه را نیز بی‌نصیب نگذاشت. اما آنجا که پای شریعت به میان می‌آید بی‌گناه و گناهکار ‏و مرده و زنده چه تفاوت دارد؟ انسان بی‌ارزش بی‌حق می‌باید تنها در اندیشه آن جهان باشد وگرنه باید به ‏ضرب شمشیر به راه آورده شود. مگر نه آن است که “من برای درو کردن آمده‌ام نه برای کاشتن؟“‏ آتش‌زدن سینما رکس آبادان را به خوبی می‌توان سرآغاز تروریسمی نامید که به تروریسم اسلامی شناخته شده است.

   ویژگی این دور تازه تروریسم رنگ تند اسلامی آن، اسلام بنیادگرای غسل داده شده در سنت انقلابی از ربسپیر تا لنین و سنت آنارشیستی از باکونین تا بادر ماینهوف، است. القاعده و گروه‌های اسلامی از اندونزی تا اروپای باختری مسلح به اسباب کشتاری که تمدن غربی، همانند آزادی گفتار و فعالیت، در اختیارشان می‌گذارد با همان رسالت نوشده هزار و چهار صد ساله، رهانیدن مردمان به ضرب شمشیر، به پراکندن آیات رحمت خود به صورت هواپیماهای مسافری که بر آسمانخراش‌ها می‌خورد و بمب‌های انسانی و اتومبیل‌های انفجاری که در جاهای هرچه پر جمعیت‌تر مرگ کور را بهره هر که به تصادف، نزدیک‌تر باشد، می‌پردازند. این مسلمانان پاک بهشتی قهر خداوندی را به کافر و مسلمان، همه به تشخیص‌های فردی و گروهی و محلی خودشان، نشان می‌دهند؛ می‌کشند و ویران می‌کنند و اگر بتوانند به تاراج می‌برند، که غنیمت و صواب را به سنت صحیح مسلمانان صدر اسلام ‏با هم دارد. به پیروی از سنت صحیح حزب‌الله خمینی، گنهکاران را در گناهکده‌هاشان می‌سوزانند و تکه تکه می‌کنند. آثار هجوم فرهنگی غرب را از ریشه درمی‌آورند و اسلام راستین را در بشردوستانه‌‏ترین جلوه‌هایش نمایش می‌دهند؛ تا آنها که ایمان نمی‌آورند بترسند و آنها که نمی‌ترسند بمیرند.‏

   تروریسم اسلامی در بخش بزرگی از خود یک جلوه “مدرن“ شدن جهان اسلامی است و ضرورت بیرون رفتن از این جهان را برجسته‌تر می‌کند. ریشه مشکل به چنان ژرفائی رسیده است که نوسازندگی هم، نه همه‌جا، در چنین هیئتی، نمود می‌کند. نمونه اندونزی گویاست. اندونزی را لشگریان عرب نگشوده بودند. صوفیان ایرانی که آرامگاه یکی‌شان را در شهر سورابایا در ‏گوشه خاوری جاوه دیده‌ام که زیارتگاه شده است، مسلمانی را به آن سرزمین جزیره‌ها آوردند. مسلمانان ‏اندونزی هزار سالی در آن سرزمین بهشت‌آسا که فساد و نادانی و سیاست ناسالم، از آن پارگین دیگری ــ ‏مانند اینهمه در جهان اسلامی ــ ساخته است، با پیروان هندوئیسم بسیار کهن‌تر و مسیحیت (که از سده هفدهم به اندونزی آمد) در همزیستی آسوده به سر برده بودند و از اسلام راستین به بیراهه رواداری و آزادمنشی افتاده بودند. ‏اسلام آمده بود ولی زورش به پاک کردن لکه کفر (حضور نامسلمانان، اگر چه اهل کتاب) از مجمع‌الجزایری ‏که هر گوشه‌اش پادشاهی داشت و نزدیک سه سده بخشی از امپراتوری بازرگانی هلند بود نمی‌رسید. اندونزی ‏برای آنکه یک جامعه درست‌آئین اسلامی بشود بایست بسیار منتظر می‌ماند تا دست‌کم ظواهری از ‏دمکراسی غربی و انتخابات و نمایندگی در مجلس جا بیفتد؛ و دلارهای نفتی تا آن جزایر دوردست برسد و اسلامیان بتوانند با مشت آهنین به بهشتی کردن جامعه بپردازند. بالی تا کنون نمایان‌ترین قدرت‌نمائی شمشیر اسلام در اندونزی بوده است که اگر به خود گذاشته ‏شود می‌تواند از خدمات بیشتری به امر آسمانی برآید. (در اچه ــ سوماتر ــ که جزیره متعصب‌ترین مسلمانان اندونزی است مسیحیان با همان گزینش روبرویند که ایرانیان زرتشتی یا سنی، یا یهودی یا بهائی در هزار و چهار صد ساله گذشته روبرو بوده‌اند: یا بیم جان، یا “ایمان“).  ‏

   این موج تازه خونریزی به نام مذهب به دوران انقلاب و حکومت اسلامی برمی‌گردد. پیروزی انقلاب اسلامی در ایران با اسلام بنیادگرا همان ‏را کرد که پیروزی سعد وقاص در نبردگاه‌های ایران باختری با خود اسلام کرده بود. در باره جاذبه جهانی ‏اسلام و جاذبه ویژه بنیادگرائی بسیار نوشته‌اند. اما نقش پیروزی‏ را در این جاذبه کمتر به دیده گرفته‌اند. ‏اسلام اگر در سده هفتم از ایران و رم شکست خورده بود در خود عربستان نیز قدرتش را از دست می‌داد. ‏اگر سرمستی بزرگ‌ترین جهانگشائی‌ها پس از اسکندر با پاداش‌های باور نکردنی آن، و دورنمای پیروزی‌های ‏دیگر نمی‌بود بسیاری عربان به دوران پیش از دعوت محمد بازمی‌گشتند. انقلاب اسلامی ایران نیز برای ‏بنیادگرایان همان جوشش انگیزه را فراهم آورد که یک دهه بعد با پیروزی در افغانستان نیروی تازه یافت. ‏اگر می‌شد شاه ایران را که نیمه افسانه‌ای در میان جهان سومی‌ها شده بود، به دست معجزه اسلامی چنان ‏به خاک انداخت؛ و اگر می‌شد (با پشتیبانی حیاتی امریکا که هیچ به رو نیاوردند) جهاد ضدشوروی را برد، ‏یکبار دیگر ساعت اسلام فرا رسیده بود.‏

   بنیادگرائی اسلامی که به نام‌های احیاگری اسلامی و اسلام سیاسی و رادیکال نیز خوانده می‌شود و همه در ‏اصل یکی است، در پایان سده هژدهم از بیابان‌های عربستان برخاسته بود. عبدالوهاب با تعبیر یا ‏خوانش (قرائت) حنبلی از اسلام، فرقه وهابی را بنیاد گذاشت و در پی بازآفرینی محمد به عنوان دعوت کننده و ‏فاتح برآمد ولی در اوایل سده نوزدهم خدیو مصر به درخواست خلیفه‌اش سلطان عثمانی به کشورگشائی او ‏پایان داد. پیام او به جائی نرسید زیرا شمشیرش برا نبود. در پایان آن سده احیاگر دیگری، المهدی در سودان ‏شورید و پس از پیروزی‌های نخستین و برپا داشتن یک حکومت اسلامی به سنت کامل قرون وسطائی آن، ‏شکست خورد و برافتاد. در تاریخ اسلام سهم زور و، از دوران ثروت‌های نفتی، پول را به اندازه کافی بررسی ‏نکرده‌اند. پیام بی پشتوانه معلوم نیست به کجا می‌رسید.

***

   پیکر پائولوس(بولس) قدیس را در کاتدرال‌ها همواره با شمشیری در دست می‌تراشند. واعظان بنیادگرا نیز ‏در هر جا با شمشیر (درجمهوری اسلامی با تفنگ) میانه‌ای دارند. اما پائولوس به شمشیر کشته شد و واعظان ‏به شمشیر می‌کشند یا آرزو دارند بکشند. تفاوت اسلام و نگرش اسلامی به امر دعوت در همین بوده است. ‏مسیحیت چهار سده و به عنوان دین فرودستان، و از پائین نیرو گرفت و با همه انحرافات و زیاده‌روی‌های ‏کلیسا در هزار ساله قرون وسطا پیوند ساختاری و فلسفی با خشونت ندارد. نقش تعیین کننده شمشیر ‏در اسلام به همان ده ساله نخستین حکومت در مدینه برمی‌گردد و کوشش‌ها برای نرم کردن دین به رهبری صوفیان جز ‏انحرافی نبوده است. فرقه‌های صوفی از اسلام نرمخوی روادار آغاز کردند ولی تقریبا در هر جامعه ‏اسلامی از افریقا تا آسیای دور به بنیادگرائی اسلامی راه داده‌اند. صفویان زننده‌ترین نمونه‌ها بودند ولی ‏نقش تصوف در هموار کردن راه اسلام سختگیر بیش از آن تکرار شده است که تصادفی باشد. (تصوف را ‏البته با عرفان که هیچ رابطه بندگی انسانی را برنمی‌تابد و تنها روان‌های اندکی به پایگاه آن می‌رسند نمی‌‏باید اشتباه کرد.) بنیادگرائی، نام دیگر اسلام راستین، از شمشیر جدائی نمی‌شناسد. ‏

   شمشیر اسلام از سدة هفدهم کند شد (از شکسته شدن محاصره دوم وین) و هلال اسلام از آن پس به زیر ‏خورشید “عصر جدید“ی که در اروپا برمی‌آمد افتاد. در اتریش پس از رهائی، “کرواسان“ یا نان هلال‌آسا ‏را ساختند و از آن پس غربیان هلال را به بیش از یک تعبیر خورده‌اند و می‌خورند. اما آرزوی بازگشت به ‏اسلام جهانگیر، و ریشه‌های احیاگری در جامعه‌های پویاتر اسلامی، ایران و مصر، زنده ماند و با نفوذترین ‏جنبش در اسلام شد و به کژراهه کشیدن و ناکام کردن جامعه‌های اسلامی در تلاش‌هاشان برای نوسازندگی ‏کمک کرد؛ توهم برتری ذاتی اسلام را بر تمدن غربی زنده نگهداشت؛ و با جلوگیری از اندیشه آزاد ــ ‏اسلام به عنوان تابو ــ گرایش‌های اقتدارگرا را نیرو بخشید. پارادایم عصر زرین اسلام همه ‏کوشش‌های نوگرانه را در این جامعه‌ها محکوم به اقدامات نیمه‌کاره و سازش‌های پرمخاطره گردانید.‏

   دو ویژگی اسلام بنیادگرا بجز بازگشت به دین ناب صدر اسلام، دشمنی با غرب و سرسپردگی به خشونت ‏است. اسلامیان در اوضاع و احوال گوناگون بر هر یک از این ویژگی‌ها تاکید گذاشته‌اند ولی رابطه‌شان با ‏غرب هیچگاه از رویاروئی تهی نبوده است. هر چه برتری غرب خردکننده‌تر شده بر رویاروئی افزوده ‏است. غرب سرچشمه شرارت در جهان تصور شده است که برمسلمانان تسلط می‌یابد و آنها را فاسد می‌‏کند. قدرت آن را می‌باید به هر وسیله، از جمله تروریسم و کشتار جمعی درهم شکست. در حکومت و به ‏عنوان فلسفه سیاسی، اسلام از همان پگاه قدرت خود نابسندگی‌اش را آشکار کرد. جامعه‌های اسلامی ‏هرگز یک امت نشدند و به زندگی در فضای جابرانه بهره‌کشی و ناامنی ادامه دادند. دین عربی، عرب‌ها را ‏بی‌تردید یکی از کامیاب‌ترین استعمارگران تاریخ گردانید ولی پس از آنکه سرزندگی نخستین سده‌ها ــ فراآمد جهانگشائی‌های نظامی ــ فرومرد، اسلام با دعویش بر همه جنبه‌های زندگی بشری، و جزم‌ها و انعطاف ناپذیری ‏خود بزرگترین علت واپسماندگی شد.

   سرسپردگی به خشونت به جز جای مرکزی آن در آئین و تاریخ، از درنیافتن علت شکست‌های روزافزون ‏مسلمانان از غرب برمی‌خاست. عثمانیان و ایرانیان، عبدالوهاب و المهدی، و هر سرکرده و پادشاه مسلمان ‏دیگر، نه از ناهنگامی (آناکرونیسم) خود بلکه از نیروی آتش برتر غرب فرومانده بودند. پس می‌بایست ‏ابزارهای نوین را به دست آورند تا هم پاکی ناب اسلام و هم جای والاتر آن بازآورده شود. این نگرش مکانیکی ‏به مسئلة واپس‌ماندگی و توسعه از نیمه سدة بیستم زیر نفوذ جهان سوم‌گرائی و مارکسیسم درآمد و ‏ایدئولوژی جریان اصلی روشنفکران (اینتلیجنتسیا)ی اسلامی ــ ارتش انبوه نیمه‌سوادان و استخدام ناپذیران ــ ‏گردید. اینان آنچه از بیزاری به ارزش‌های غربی آزادی و حقوق‌بشر کم داشتند از آن ایدئولوژی‌های ‏ورشکسته گرفتند. ‏ 

   انقلاب اسلامی ایران هم گشتاور ‏impetus‏ لازم را پس از یک تاریخ دراز ناکامی‌ها به بنیادگرائی داد و هم ‏استراتژی و ابزارهای آن را. صدور انقلاب به معنی تسخیر مواضع قدرت، تبلیغات زهراگین ضدغربی ‏برای بسیج توده‌ها، و تروریسم همچون سلاح نهائی بینوایان، سهم‌گزاری ‏contribution‏ بزرگ انقلابیان ‏ایران به احیاگری اسلامی بود. افغانستان به نوبه خود به افسانه شکست‌پذیری غرب در برابر اسلام ‏پیروزمند جان تازه‌ای بخشید. چنانکه عبدالعزیز عزام، یکی از استادان بن‌لادن در دانشگاه ملک عبدالعزیز ‏به شاگردان خود می‌آموخت، اگر یک کافر را می‌شد شکست داد دیگران را نیز به همان‌گونه می‌شد. در اینجا ‏به سرچشمه دیگر جنبش بازخاسته بنیادگرائی برمی‌خوریم: پول نفت (بیشتر از عربستان سعودی.) با همه ‏سیاست رسمی هوادار غرب این کشورکه همچون یک پمپ بنزین خانوادگی (۱۵۰۰۰ اعضای تبار و به تندی‌رو به افزایش) اداره می‌شود، ‏سعودی‌ها بزرگترین بندادگر ‏sponsor‏ گروه‌های افراطی اسلامی در سراسر جهان به شمار می‌روند. ‏آنها موسسات مذهبی بی‌شماری را کمک می‌کنند که پیام‌شان ــ همچنانکه بیشتر مطبوعات و موسسات ‏آموزشی در جهان عرب ــ دشمنی با غرب و ضدیت با دمکراسی، آزادی سخن و برابری زنان است. گفتاورد ‏عزام تنها یک نمونه است.‏

   ریشه‌های استوار اسلام رادیکال در خود اسلام است، چه به عنوان نظام اعتقادی و چه به عنوان دولت. ‏اسلام با خشونت محض در برابر دگراندیشان و مخالفان پایه حکومت خود را گذاشت و بزودی یک ‏امپراتوری گردید و هیچگاه بویة امپراتوری ـ استعمار را رها نکرده است. مسئله جامعه‌های اسلامی بر ‏رویهم، تضاد چشم‌زن میان واقعیت واماندگی failure‏ تاریخی در تقریبا همه جنبه‌های مجاهده بشری، با ‏بلندپروازی است که به معنی باورداشتن به ظرفیت و امکانی است. راه‌حل بینوائی، زورگوئی و چیرگی ‏بیگانه در کشورهای اسلامی، دست‌کم برای احیاگران، در بازگشت به آنچه سرچشمة والائی‌شان بوده، ‏است؛ یعنی اسلام ناب محمد و جانشینان بلافاصله‌اش. هیچ ضرورتی به تغییر رویکردها و ارزش‌ها نیست؛ ‏پیروی از قرآن و سنت پیامبر (وامامان) بس است. نسل پس از نسل مسلمانان با این باورها که از سوی طبقات ‏حاکم فاسد و انتخاب نشده‌شان تحمل، اگر نه تشویق، شده است بارآمده‌اند.‏

   بسیار درباره مسئله فلسطین که گویا در قلب تروریسم بین‌المللی ــ نام دیگر تروریسم اسلامی ــ است گفته‌اند. ‏با آنکه این مسئله دستاویز خوبی برای احیاگران است و رسیدن به راه‌حل منصفانه‌ای برای آن ضرورت ‏حیاتی دارد، رابطه علت و معلولی میان این دو نیست. احیاگری مدت‌ها پیش از مسئله خاورمیانه آمد و هیچ ‌راه‌حل عملی آن مسئله برای بنیادگرایان بس نخواهد بود. انور سادات به دست اسلامیان رادیکال کشته شد زیرا همه ‏سرزمین‌های از دست رفته مصر را در توافقی با اسرائیل برگرداند. هر راه‌حلی برای مسئله فلسطین منهای نابودی ‏اسرائیل خیانت شمرده خواهد شد.‏

   این واقعیت که خاورمیانه یکی از پرتنش‌ترین و بحران‌زاترین مناطق جهان است نشان می‌دهد که عوامل ‏خارجی در برابر تضادهای تمدنی که به رغم همه منابع طبیعی و انسانی، بی‌توان مانده است، نقش فرعی دارد. ‏این بی‌ثباتی به خاورمیانه محدود نمی‌ماند، چنانکه در افریقاست؛ بلکه به دلیل اهمیت ژئواستراتژیک خاور‏میانه به جاهای دیگر سرریز می‌کند. از اینرو گذشته از کاهش تنش‌ها در منطقه، رهیافت همه ‏جانبه‌ای برای پیکار با تروریسم بین‌المللی یا اسلامی لازم است ــ تروریسمی که از اوضاع و احوال خاورمیانه ‏اسلامی برمی‌خیزد.‏

   چنین رهیافتی را در پاسخ پرزور غرب به القاعده و طالبان می‌توان دید. احیاگران اسلامی در وضع یاس‌آور ‏خود برای زنده ماندن نیاز به موفقیت دارند. هنوز بزرگ‌ترین استدلال واعظان بنیادگرائی از لندن تا جاکارتا ‏لاف زدن در باره دوران جهانگیری اسلام است. تا پیش از ۱۱ سپتامبر به نظر می‌رسید که اسلام بنیادگرا ‏متوقف کردنی نیست. تروریست‌های اسلامی می‌توانستند گروگان بگیرند، امریکائیان را در بیروت و خبار ‏گروه گروه بکشند، در مرکز بازرگانی جهانی نیویورک بمب بگذارند، رزمناو امریکائی را سوراخ کنند و بی ‏آسیب به در آیند. اکنون حتا در پاکستان و فیلیپین و اندونزی جهان بر گروه‌های تروریست تنگ شده است. پس ‏از آنچه در افغانستان (که پوزشگران تروریست‌ها آن را از نظر کشتار مردم ــ  کمتر از ۲۰۰۰ غیرنظامی ــ ‏با آشویتز، و از نظر “بن‌بست و شکست“ نظامی با ویتنام مقایسه می‌کنند) با طالبان و القاعده شکسته ‏شد، اسلام رزمجو اکنون در وضع دفاعی است و چاره خود را در دستیابی به سلاح‌های کشتار جمعی می‌جوید.‏ بنیادگرائی اسلامی که از نظر انتلکتوئل ورشکسته است و بیشتر از بسیج نادانترین عناصر در بحران زده‌‏ترین جامعه‌ها برمی‌آید در ایران با واترلوی سیاسی و در افغانستان با واترلوی نظامی خود روبرو شده است. ‏در ایران مردمی که اسلام را با انقلاب خود به حکومت رساندند بزرگترین دشمن حکومت اسلامی‌اند و در ‏افغانستان شرری از تکنولوژی غربی ــ فراورده یک تمدن “فاسد رو به زوال“ ــ خرمن هستی سربازان ‏اسلام را غبار کرد. با توجه به اهمیتی که مسلمانان به قدرت مادی می‌دهند هزیمت نظامی افغانستان بویژه ‏ضربه مرگباری بود.‏

 

***

   ۱۱سپتامبر و دنباله‌های آن تا بالی و سینا سه گزاره ‏proposition‏ را ثابت می‌کند:‏

یکم ــ چیزی به نام تروریسم بین‌المللی هست و از هر نظر به احیاگری یا بنیادگرائی اسلامی بستگی ‏دارد. ‏

دوم ــ کشاکشی میان تمدن‌های غربی و اسلامی هست به این معنی که بخش مهمی از دومی نه تنها اولی ‏را نفی می‌کند بلکه فعالانه در پی ویران کردنش با سلاح تروریسم است. تمدن‌های دیگر هر موضعی ‏در برابر تمدن غربی داشته باشند با آن در جنگ نیستند.‏

سوم ــ زمان آن است که همه و بویژه در خود جامعه‌های اسلامی با این مشکل در همه ابعادش روبرو ‏شوند و به نادیده گرفتن و سرپوش گذاشتن آن پایان دهند. عملیات نظامی و تدابیر ضدتروریستی مهم است ‏ولی جنگ با تروریسم جنبه‌های بسیاری دارد. ‏

   غرب به عنوان آماج اصلی تروریسم می‌باید برای گشودن مسائل سیاسی و اقتصادی که به تروریسم ‏خوراک می‌رساند بکوشد. ریشه‌کنی هسته‌ها و درهم شکستن سازمان‌های تروریستی می‌باید بی‌امان به هر ‏وسیله و تا جائی که لازم است ادامه یابد. ولی گنداب سیاسی و اجتماعی را که پرورشگاه این گونة خاص ‏تروریسم است می‌باید خشکاند. با آنکه موضوع فلسطین، صرفنظر از ارتباطش به مسئله، پیش از همه به چشم می‌‏آید و باید برطرف شود، ریشه‌های ژرف‌تر جامعه‌شناختی در کار است که زمان پرداختن به آنها رسیده ‏است. پس از ایران و الجزایر و سودان و افغانستان می‌توان انتظار داشت که ضربه‌ای کشنده بر سودای ‏بلندپروازی نظامی و مادی بنیادگرایان خورده باشد. سریدن جمهوری اسلامی در سراشیب فنا چندگاهی دیگر ‏نیز خواهد کشید. گروه‌های گوناگون بنیادگرا اینجا و آنجا در آتش ناکامی‌های بالاگیرنده‌شان خواهند گداخت، و ‏رویای بازآوردن عصر زرین، رودررو با بحران هرچه ژرف‌تر اسلام به عنوان راهی برای سازمان دادن ‏امور انسانی، رنگ خواهد باخت. ولی تا مدت‌ها تلخکامی و بی‌توانی جامعه‌های اسلامی بویژه در خاورمیانه عربی زمین بارور تروریسم و بنیادگرائی خواهد بود. می‌باید از فرصتی که برای چاره کردن بیماری مزمن جهان اسلامی ـ عربی پیدا می‌شود فعالانه‌تر بهره گرفت.

   آنچه غرب به خوبی می‌تواند، پشتیبانی از نیروها و تشویق روندهای دمکراتیک در این جامعه‌ها، ‏فشار آوردن بر فرمانروایان خودکامه، و دفاع از حقوق بشر است. “رئال پلیتیک“ حدود خود را دارد و به ‏تقویت حکومت‌های هیولاوشی مانند عراق و جمهوری اسلامی انجامیده است. نفت با همه اهمیت خود نمی‌باید ‏نیروی محرک سیاست خارجی باشد. غرب صرفا راننده‌ای علاقه‌مند به پمپ بنزین نیست. تا هنگامی که ‏جامعه‌های اسلامی به جهان روشنگری enlightenment گام نگذارند و از قرون تاریک امتداد یافته خود ‏بیرون نیایند، با خشم و ناامیدی این توده‌های جوشان ده‌ها میلیونی که آینده‌ای روشن‌تر از شهید شدن ‏ندارند هیچ تضمینی نیست. رابطه میان دیکتاتوری و تروریسم اکنون چنان به روشنی برقرار شده است که ‏پیکار برای دمکراسی را می‌توان پادزهر پدیده تروریسم دولتی شمرد.

   تروریسم بین‌المللی پایگاه مطمئن می‌خواهد. واکنش قاطع، و ترکیبی از دیپلماسی، فشار اقتصادی و تهدید ‏نظامی در چند ساله گذشته از شمار کشورهای تروریست و تروریست‌پرور کاسته است. لیبی خود را از ‏معرکه بیرون کشید و پاکستان و یمن به مبارزه با تروریسم پیوسته‌اند. جمهوری اسلامی و سوریه ‏هنوز در میدان‌اند ولی آنها نیز چاره‌ای نخواهند داشت، بویژه اگر کار عراق یکسره شود. مشکل بزرگ، ‏عربستان سعودی است که گونه‌ای متحد امریکاست و گونه‌ای متحد تروریست‌ها. روحانیت وهابی که دستش در امور مذهبی آن کشور گشاده است به همراه شاهزادگان مبالغ هنگفتی برای کمک به تروریست‌ها و ‏نگهداری شبکه‌ای از ده‌ها هزار مدرسه و مسجد در سراسر جهان در اختیار دارد که پایگاه‌های ایدئولوژیک ‏تروریسم هستد. عربستان سعودی از این نظر نقشی مهمتر از همه پشتیبانان دیگر تروریسم در “دولت‌های ‏نابکار“ rogue states دارد.‏

   پائین آوردن اهمیت نفت عربستان سعودی با گشایش میدان‌های حوزه دریای خزر ــ هر چند متاسفانه به ‏زیان ایران ــ و در آمدن روسیه از دوران جنگ سرد نزدیک‌تر شده است. نخستین لوله نفت قفقاز راه افتاده است و لوله‌های دیگر می‌تواند در پی باشد. روس‌ها ‏سخت دنبال آنند که یک قدرت نفتی بزرگ جهان شوند و اوپک را بشکنند و ده پانزده در صدی از نیاز نفتی ‏امریکا را برآورند. بندر مورمانسک را به تندی برای این منظور آماده می‌کنند. منبع بعدی، نفت عراق خواهد بود که سرانجام سرازیر خواهد شد؛ و آنگاه منابع “نوشونده“ انرژی (اتانول، نیروی باد و خورشید) است که دارد از مرحله آزمایشی به در می‌آید. زغال‌سنگ نیز که به فراوانی در بسیاری جاها، از جمله امریکا، یافت می‌شود به لطف پیشرفت‌های تکنولوژی و بالا رفتن بهای نفت دارد یک رقیب جدی نفت می‌شود. زغال مایع از نظر آلوده کردن هوا نزدیک به گاز طبیعی است. اینهمه از اهمیت عربستان خواهد کاست. امریکائیان با همه ‏ظواهر دوستی و اطمینان‌های زبانی، به تجدیدنظر در سیاست خود پرداخته‌اند و سرانجام بر سیاست‌های کوته‌‏بینانه خود در عراق، افغانستان، و اکنون عربستان بیدار می‌شوند. سال‌های وضع موجود در عربستان به ‏شماره افتاده است. پمپ بنزین خانوادگی نمی‌تواند تا ابد پشتیبانی امریکا را بخرد و حتا جامعه بیکاره و ‏آموزش نیافته عربستان به جائی رسیده است که ریخت و پاش‌های خاندان سعودی را تحمل نخواهد کرد. ‏دوراندیش‌ترین شاهزادگان دارند پول‌های خود را ــ ارقام شگرفی که مایه رشگ آقازاده‌های جمهوری اسلامی ‏است ــ بیرون می‌‌کشند. ‏اکنون بار پشتیبانی از تروریسم اسلامی به طور عمده بر دوش جمهوری اسلامی می‌افتد که وارد جنگی نابرابر و سراسر به زیان ملت ایران با جهان عرب شده است. در پیکار با تروریسم اسلامی کار اصلی با خود جامعه‌های اسلامی یا کشورهای دارای جمعیت مسلمان است ‏‏(این دو یکی نیستند و ما داریم از یکی به دیگری گذار می‌کنیم.) این جامعه‌ها می‌باید خود را از بند ‏رژیم‌های فاسد استبدادی و دستگاه‌های ارتجاعی مذهبی آزاد کنند. تنها مردم و روشنفکران پیشاپیش آنها ‏می‌توانند تنگ اهریمنی سرکوبگری سیاسی و مذهبی را که به یکدیگر نیرو می‌دهند و جامعه را ناتوان ‏می‌کنند بگشایند. این نبرد بهتر از حمله به تابوها، بحث آزاد درباره آنچه در لفاف تقدس پوشانده شده، ‏آغازی نخواهد داشت.

   بحث عرفیگرائی در جامعه‌های اسلامی رواجی تمام یافته است و همراه با دگرگشت‌های اجتماعی ناگزیر، ‏جای بحث اصلاح مذهبی را به عنوان چاره واپسماندگی می‌گیرد. در این بحث از کلیشه‌ها می‌باید برحذر ‏بود. با همه اهمیتی که قانون حتا به عنوان یک سند دارد با یک قانون اساسی عرفیگرا نمی‌توان به جدا کردن ‏سیاست و حکومت از دین دست یافت. ترکیه چنان قانون اساسی را هشت دهه داشته است و هنوز در نبرد ‏برای رسیدن به یک جامعه عرفیگراست. قدرت تابوی اسلامی در آن کشور در میان توده مردم تنها اندکی ‏کمتر از مثلا پاکستان است که در کنار مصر و عربستان مرداب‌های فکری زاینده بدترین جنبه‌های احیاگری ‏اسلامی به شمار می‌رود. عرفیگرائی از آزادی گفتار آغاز می‌شود که نویسندگان و اندیشه‌ورانی آماده ‏پذیرفتن خطر، برای آن بجنگند و مردمی به تنگ آمده از آنچه به خوردشان می‌دهند، از آنان پشتیبانی کنند. ‏آموزش و رسانه‌ها دو میدان نبردی هستند که اگر برده نشود این جامعه‌ها را از پیوستن به سده بیست و یکم ‏باز خواهد داشت. آزادی زنان کلید پیروزی در آن نبرد گاه‌هاست. دولت ترکیه، در کشاکشی همیشگی با بخش ‏بزرگ جامعه، و زیر فشار جامعه اروپائی، تازگی گام بلندی برداشت و زنان را در امور خانوادگی ‏به برابری حقوقی با مردان رسانید.‏

   لزوم جنگ با بینوائی در رابطه با پیکار ضدتروریستی نیاز به استدلال ندارد. ولی این واقعیت که بسیاری ‏سرکردگان و بمب‌گذاران القاعده از عربستان ثروتمند آمدند و پیامشان فرهنگی است نه اقتصادی ــ همچنانکه ‏پیام خمینی اساسا فرهنگی بود ــ داستان دیگری می‌گوید. بی‌دمکراسی و حقوق‌بشر، به نظام سیاسی ثابت و ‏توده حکومت شوندة خرسند نمی‌توان رسید. دو نسل جامعه‌شناسان برای نشان دادن رابطه توسعة ‏اقتصادی و مردم‌سالاری تلاش کردند. یک برنده جایزة اقتصاد نوبل، آمارتیاسن، یک امریکائی هندی تبار، ثابت کرده است توسعه اقتصادی، حتا جلوگیری از قحطی، بستگی به درجاتی از دمکراسی و گشادگی ‏نظام سیاسی دارد. تروریسم اسلامی فراورده مستقیم فرهنگی است که نه تنها نمی‌خواهد مدرنیته را بپذیرد ‏بلکه (در مورد اقلیت مهمی) با آن تا حد دست بردن به سلاح‌های کشتار جمعی می‌جنگد. اسلام در برخورد ‏طولانی خود با مدرنیته، مانند همه جامعه‌های سنتی، به بسیاری شیوه‌ها واکنش نشان داده است. ولی تندی و تیزی ‏ایستادگی، و طفره رفتن اسلامیان (باز نام دیگری برای پدیده احیاگری دینی) یگانه بوده است. هیچ تمدن ‏دیگری چنین دیواری بالا نبرده است.

   کمتر کسی می‌خواهد اسلام را براندازد. هر کس می‌خواهد باور داشته باشد آزاد است. ولی اسلام مانند هر ‏پدیده دیگری نمی‌تواند از بررسی و کارکرد اندیشه آزاد بگریزد. تسلط آن بر جامعه‌ها و آثار ناپسندش بیش ‏از آن بوده است که بیش از این جلو ارزیابی را بگیرد. جای اسلام در جامعه‌های مسلمان (که با جامعه‌های ‏اسلامی تفاوت دارند) با همه تفاوت‌های بنیادی اسلام و مسیحیت در زمینه دمکراسی، مانند مسیحیت در غرب ‏خواهد شد. به عنوان دین ادامه خواهد یافت، ولی بدون اجبار. ایران در این میدان، روندگذار ‏trend setter‏ ‏است. عرفیگرائی، که به درجه‌ای از بیزاری از مداخله دین رسیده، از ژرفای جامعه جاری است. مردم ‏ممکن است مذهبی باشند یا نباشند. ولی این در گزینش‌هائی که می‌کنند ــ از جمله میان دوست و دشمن ــ عامل ‏تعیین کننده نیست. روند آینده در جهان اسلامی همین است.

***

‏‏  روز ١١سپتامبر از نمونه‌های برجسته تاثیرات تاریخ‌ساز یک رویداد نمادین بود. نمادین خواندن فاجعه‌‏ای که روی داد و جنایت هولناکی که آن را پدید آورد هیچ به معنی کوچک کردن آن فاجعه و آن جنایت ‏نیست. هیچ‌کس نمی‌تواند بی‌لرزشی در پشت، از یاد سه هزار کشته، بیشتری از آنها “در شمار خرد ‏هزاران بیش“، هزاران زخمی، صدها هزار بیکار شده و چهل میلیارد دلار زیان مستقیم و ارقام نجومی ‏زیان‌های نامستقیم بگذرد. ولی امریکا دویست و هشتاد میلیون جمعیت دارد و هفته‌ای نیست که در آن ‏قاره پهناور بیش از اینها در تصادفات رانندگی و به ضرب گلوله جان نسپارند؛ در همان هنگام یک اقتصاد هفت تریلیونی ‏داشت (که اکنون به سالی سیزده هزار میلیون دلار تولید ناخالص ملی رسیده است) و درصد بیکارانش از هر کشور اروپائی ‏کمتر است. تروریست‌های کامیکاز اسلامی بر جامعه امریکائی جز خراشی نزدند. آثار مادی حمله ‏جنایتکارانه بزودی برطرف شد و درد بازماندگان را فراموشی زندگی‌بخش کاهش داده است. ‏مرگ در پایان برنده است ولی تا زندگی هست مغلوب آن خواهد بود.

   آنچه تا مدت‌های دراز آینده برطرف نکردنی است آثار روانشناسی و سیاسی تکانی است که نه تنها به ‏امریکا بلکه همه تمدن غربی داده شد. “کشاکش تمدن‌ها“ی “ساموئل هانتینگتون یکی از دراماتیک‌ترین ‏مصداق‌های خود را یافت و جهان، دیگر همان نیست که می‌بود. هانتینگتون از ‏هوشمندترین و برجسته‌ترین اندیشه‌وران سیاسی روزگار ماست و از همان درس‌های چهل سال ‏پیشش در دانشگاه هاروارد ــ که از نعمت‌های بزرگ این زندگی بوده است ــ و کتاب‌ها و رساله‌هایی که از ‏قلم پرکارش بیرون می‌آید مقام خود را به این عنوان تثبیت کرده است. او چند سالی پیش در مقاله و ‏سپس کتابی، به جهان پس از فروپاشی کمونیسم نگریست و آنچه را که بدیهی بود ولی به دیده نمی‌آمد ‏پیش‌بینی کرد. با شکست کمونیسم که برآمده از فرهنگ غربی ولی نیرومندترین دشمن پاره‌ای اصول ‏بنیادی آن بود چه مانده است که این فرهنگ را چالش کند؟ (چالش را با سر و صدای گروه‌های حاشیه‌ای ‏جامعه‌های باختری، مارکسیست ـ لنینیست‌های پسامدرن، و تظاهرکنندگان برضد جهانگرائی نمی‌باید اشتباه گرفت.)‏

   در حالی که در جبهه نظامی و اقتصادی، جایگزین و هماوردی نمانده بود، نگاه تیز هانتینگتون به ‏جبهه فرهنگ افتاد؛ در آنجا بود که هنوز می‌شد مقاومتی در برابر خیزاب بالاگیرنده تمدن جهانگیر ‏باختری دید. چنین مقاومتی مانند خود فرهنگ غربی و تمدن برآمده از آن جهانگیر است. شیوه زندگی و ‏ارزش‌های سه چهارم جمعیت جهان با آنچه ویژگی‌های فرهنگ غربی است تفاوت دارد. ولی مقاومت، ‏چیزی و چالش چیز دیگری است. بیشتر آن سه چهارم دربند سنت‌ها مانده‌اند اما ادعائی بر جهان پیشرونده ‏ندارند؛ نه در پی زنده کردن و باز آوردن گذشته‌ای هستند، نه آرمانشهری در آینده ناکجاآباد سراغ کرده‌اند؛ از تفاوت روزافزون خود با جهانی که هر روز بر فاصله‌اش می‌افزاید ناخرسندند ولی اگر تلاش ‏جدی برای رساندن خود به آن جهان نمی‌کنند در پی نابودیش نیز نیستند.

   کشاکشی که هانتینگتون از آن می‌گوید میان پیشرفت و واپسماندگی نیست. او به چالشی نظر دارد که دو ‏فرهنگ جهانی دیگر به فرهنگ غربی عرضه می‌دارند: فرهنگ کنفوسیوسی و اسلامی. این هر دو ‏فرهنگ‌هائی هستند با بزرگی‌ها درگذشته و دعوی‌ها بر آینده. فرهنگ کنفوسیوسی، تمدن درخشان چین را به ‏جهان داد که سراسر آسیای خاوری را فرو گرفت و پاره‌های مهمی از آن ایران را توانگرتر کرد و از راه ‏ایران و راه‌های مستقیم‌تر به جهان باختر رفت و اروپائیان را در رسیدن به جهان نو و عصر جدید یاری ‏داد. چینیان که از سده هشتم تا سیزدهم پیشروان تکنولوژی جهان بوده‌اند فرهنگی سراسر متفاوت با ‏فرهنگ‌های دیگر را نمایندگی می‌کنند. جهان کنفوسیوسی پس از سده‌ها رکود، از نیمه‌های سده گذشته به جنبش در آمد و چنان به تندی پیش‌تاخت که کشورهائی چون کره جنوبی، تایوان، سنگاپور، و ‏هنگ کنگ (تا ۱۹۹۷ که زیر اداره چین در نیامده بود) را “ببرهای آسیائی“ نام دادند. خود چین نیز با ‏بیست سالی تاخیر به آنها پیوست و در پی اصلاح طرح نوسازندگی (مدرنیزاسیون) مائو برآمد که ‏داروئی خطرناک‌تر از خود بیماری می‌بود. چینیان توانستند پاره‌ای از بدترین موانعی را که “راه رشد ‏غیرسرمایه‌داری“ پیش پای ملت‌شان نهاده بود بردارند.

   اینهمه در آسیای جنوب خاوری که حوزه فرهنگ ‏کنفوسیوسی است به یک احساس برتری دامن می‌زد. در غرب نیز ظاهربینانی به تردید افتاده بودند که ‏‏“ارزش‌های آسیائی“ بالاتر از ارزش‌های باختری است. ‏اما با همه کامیابی “ببرهای آسیائی“ و درس‌هائی که مانندهای “لی کوان یو“ی سنگاپور به جهان باختر ‏می‌دادند، فرهنگ کنفوسیوسی برخلاف نظر هانتینگتون در کشاکش با غرب نیست. از ژاپن تا هندوچین، بازماندگان فرهنگ کنفوسیوسی درگیر رقابتی با غربند که آنان را هرچه همرنگ‌تر می‌کند. در هیچ جای جهان ‏کنفوسیوسی جنبشی برای نابودکردن تمدن غربی نمی‌توان دید. هجوم فرهنگی غرب، سنت‌پرستان و ‏گروه‌های اقتدارگرای فرمانروا را تهدید می‌کند ولی هرچه هست تلاش برای تدریجی کردن فرایند تغییر ‏و گذار آرام به مرحله‌ای است که می‌دانند ناگزیر خواهد بود. شکست بازارهای آسیای خاوری از ژاپن تا ‏تایلند، و تصویر واقعی چین که هرچه بیشتر از پرده تبلیغات بیرون می‌افتد، کم و کاستی‌های ساختاری ‏جامعه‌ها و اقتصادهائی را که بر ارزش‌های غیردمکراتیک آسیائی پایه‌گذاری شده‌اند و نابسنده بودن ‏فرهنگ کنفوسیوسی را، بر خودشان نیز آشکارتر گردانیده است. آنها به تندی هرچه همانندتر می‌شوند؛ چه در فرایندی اندیشیده و چه ناگزیر با دگرگونی‌های اقتصادی و اجتماعی. اینهمه چیز زیادی از چالش و کشاکش نمی‌گذارد.

   فرهنگ اسلامی، امری پاک متفاوت است. دوام قدرت و دامنه گسترش آن را تنها با فرهنگ باختری ‏می‌توان مقایسه کرد؛ و در حالی که فرهنگ کنفوسیوسی مشروعیتی از یک خداوند همه‌دان و همه‌توان ‏که قهرش از مهرش دست‌کمی ندارد نمی‌گیرد، فرهنگ اسلامی چنان با الوهیت و حق درآمیخته است که ‏به دشواری جائی برای مدارا می‌گذارد. اگر ملت‌های پرورش‌یافته در سنت کنفوسیوسی به دلیل دستاورد‏های خود احساس برتری می‌کنند، برای ملت‌های اسلامی همان برحق بودن بس است و دستاوردها که ‏اصولا به گذشته‌ها برمی‌گردد فرعی است. مقاومت مسلمانان در برابر غربی شدن ــ و بیشترشان درگیر ‏این مقاومت‌اند ــ با درجه‌ای از دشمنی همراه است که در فرهنگ‌های دیگر نمی‌‌توان یافت.‏ (نمونه کشاکش میان فرهنگ‌های کنفوسیوسی و اسلامی را در مالزی می‌توان یافت. محاثیر محمد، در راس یک الیگارشی مسلمان، با ظواهر دمکراتیک و با رنگی از سنت کنفوسیوسی پیشرفت آمرانه، ‏جامعه اسلامی را به رغم مقاومت سخت اسلامیان و مسلمانان هر دو، نو کرد ــ با همه فساد و ‏زورگوئی که در هر پیشرفت آمرانه‌ای هست. او به محمدرضا شاه همچون سرمشق خود می‌نگریست ولی در مهارت و دوراندیشی بسیار از او درگذشت).‏

 

***

   نسبت دادن این دشمنی و مقاومت فعال، به تجربه استعماری یا بینوائی توده‌های مردم یا تفاوت میان ‏دارا و نادار در کشورهای مسلمان، بس نیست. تجربه استعماری در همه جهان سوم امروزی و در ‏جاهائی بدتر تکرار شده است. بینوائی در بیشتر جهان سوم از کشورهای عربی و اسلامی، حتا آنان که ‏نفت و گاز ندارند، زننده‌تر است. آنچه جامعه‌های اسلامی را متمایز می‌سازد احساس برتری است که ‏همراه با احساس قربانی بودن، در سیصد ساله گذشته نوسازندگی دنیای اسلامی را با ‏دشواری‌های اضافی روبرو کرده است. امروز این ترکیب فلج‌آور را احساس نومیدی و سرخوردگی به ‏صورت خطرناکی درآورده است. شکست همه تجربه‌های ناسیونالیسم، سوسیالیسم، دمکراسی هدایت ‏شده، سرمایه‌داری دولتی؛ و رهبری‌های گوناگون سیاسی از قهرمان ملی تا عوامگرا (پوپولیست،) توده‌‏های مسلمان را پذیرای پیام “تازه“ای کرده است که عربان بدان سلفی می‌گویند و غربیان بنیادگرا می‌‏نامند: بازگشت به همان اسلام مهاجم سده‌های نخستین که بعدها چندی در ‏امپراتوری عثمانی زندگی دوباره‌ای یافت.‏

   این گذشته‌گرایان به آسانی می‌توانند پاره‌ای از تازه‌ترین دستاوردهای فرهنگی را که به نابودیش کمر ‏بسته‌اند به چنگ آورند و از آزادی‌ها و امکانات تمدنی که آن را دشمن می‌دارند برضد خود آن برخوردار ‏شوند. این تمدن به آنان توانائی‌هائی می‌دهد که فرهنگ اسلامی، اگر جامعه‌های مسلمان به خود گذاشته ‏شوند، هرگز به مسلمانان نخواهد داد. طرفه آن است که حتا چنین برتری آشکاری از نظر گذشته‌گرایان، که ترجمه سلفیه است، نشانه ضعف و انحطاط به شمار می‌رود. آنها می‌خواهند جامعه‌های مسلمان را ‏از تاثیرات این فرهنگ پاک کنند و سره نگه دارند، نادان‌ترهایشان آرزوی “صدور انقلاب“ خود را نیز ‏دارند.

   چنانکه دیده می‌شود جامعه‌های مسلمان، و به طبع، حکومت‌ها، نخستین آماج گذشته‌گرایان‌اند. ولی ‏جامعه‌ها به تندی غربی می‌شوند و حکومت‌ها به درجات گوناگون به غرب وابسته‌اند، و غرب در این ‏معنی اساسا امریکاست. حمله تروریستی به اتباع، پایگاه‌ها، و نمادهای قدرت امریکا در خاک آن ‏کشور را نخست می‌باید در این پرتو نگریست. تفاوت  مهم دیگر میان رویاروئی فرهنگ کنفوسیوسی و ‏فرهنگ اسلامی با فرهنگ غربی نیز در همین است. در کشورهای به اصطلاح ‏کنفوسیوسی، حکومت‌ها در رقابت ــ بیشتر دوستانه ــ با غرب هستند. سلاح رویاروئی نیز طبعا تروریسم ‏نیست. به دشواری می‌توان تصور کرد که در آن جامعه‌ها کسانی از موضع فرهنگی به چنین حملاتی ‏دست بزنند. در جامعه‌های کنفوسیوسی، رویاروئی برای تندتر و پیش‌تر رفتن بر همان راه است.

   جنگی که درگرفته است ریشه در نومیدی و نادانی و تعصب مردمانی دارد که ‏به نام خداوند و از سوی او سخن می‌گویند و طرح بسیار روشنی برای آینده جامعه‌های اسلامی دارند: ‏بازگشت به گذشته. هر توافقی کمتر از نابودی اسرائیل برای آنان، خیانت و خود فروختگی خواهد بود  و از آن گذشته تا امریکائیان در کشورهای اسلامی ‏حضور داشته باشند و تا “هجوم فرهنگی“ غرب ادامه دارد پیکار گذشته‌گرایان پایان نخواهد گرفت. اگر ‏در نیویورک سه هزار تن کشته شدند در الجزایر گلوی صد و بیست هزار تن را بریدند و هیچ ارتباطی نیز به ‏فلسطین نداشته است. در پاکستان ماهی نمی‌گذرد که گروهی در نبردهای شیعیان و سنیان متعصب کشته ‏نشوند؛ و اتومبیل‌های بمب، سلاح‌های کشتار کور، بازیچه هر روزی آنهاست. از نیجریه تا اندونزی، ‏خشونتی که در این مردمان است و پرستش شهادت و جهاد، به هر بهانه می‌تواند شعله‌ور شود. شبکه ‏تروریستی بن‌لادن از مسئله فلسطین بهره‌برداری می‌کند ولی برای حقوق فلسطینیان نمی‌جنگد. هدف ‏اعلام شده او پاک‌کردن سرزمین مقدس اسلام از نیروهای امریکائی است و در میان عرب‌های “افغانی“ او ‏فلسطینیان را نمی‌توان یافت.

   تلاش برای تعریف جهاد به معنی بهبودنفس، و نه آنچنانکه بر همه مسلمانان شناخته است؛ یا تکیه بر ‏معنای چشمدیدگی در شهادت، و جداکردنش از معنی تاریخی و همگانی آن بیهوده است. کتاب‌های درسی، ‏بیانیه‌های سیاسی، فولکلور، و حتا ادبیات جدی سرزمین‌های عربی پر از ستایش شهادت و جهاد به معنای ‏بن‌لادنی آنهاست. حکومت‌های اسلامی، بویژه در جهان عرب، همه نظام آموزشی و رسانه‌های خود را ‏در خدمت خشونت و دشمنی و کینه وحشیانه گذاشته‌اند؛ همرنگی ‏conformity‏ را به پایه‌ای رسانده‌اند که ‏یک شاعر و نویسنده عرب نمی‌تواند در سرزمین‌های عربی، بی‌مزاحمت، از ستایش خشونت و نمادهای ‏آن سرپیچد. اینها همه را می‌بینند و آنگاه از اینکه بر آتشفشانی از خشم و نفرت نشسته‌اند گله دارند. در هر کشور عربی به ‏گفته یک ناظر انگلیسی، حکومت‌های ناتوان با مردم خود در آتش‌بسی بسر می‌برند که خشم و خشونت به ‏دیگران نگهش داشته است.‏

   در اینکه غرب می‌تواند با تعدیل سیاست‌ها و روش‌های خود از این خشم و نفرت بکاهد، تردید نیست ولی ‏تروریسم تنها از خشم و نفرت تغذیه نمی‌کند. تروریسم سلاح نهائی درماندگان نیز هست؛ و کشورهای ‏اسلامی همه شکست خوردگان‌اند. گناه شکست‌ها را به گردن غرب انداخته‌اند و هیچ‌کدام نتوانسته‌اند ‏حکومت با ثبات، حقوق بشر و پایه صنعتی امروزی داشته باشند. از میان آنها اعراب از این درماندگی، ‏هم سهم بزرگ‌تری دارند و هم رنج بیشتری می‌برند زیرا عقده برتری تاریخی و دینی رهایشان نمی‌کند. ‏آنها صاحبان اسلام‌اند و مدت‌ها سروران جهان بوده‌اند و امروز از دفاع خود نیز برنمی‌آیند.‏

   ضرورت تجدیدنظر در سیاست‌ها و شیوه‌های غرب، نمی‌باید ضرورت بزرگ‌تر دگرگونی کامل ‏فرهنگی و اخلاقی و سیاسی جامعه‌های اسلامی و بویژه کشورهای عربی را از نظر دور دارد. ترکیه، و ‏ایران ــ بسیار بیشتر ــ دارند خود را از تالاب فرهنگ و روحیه و نظام ارزش‌هائی که سده‌هاست زمانش ‏سر رسیده است بیرون می‌کشند. نفوذ سیاسی اسلام در ترکیه دست‌کمی از مصر ندارد ولی در ترکیه ‏عامل اروپا به همان اندازه اهمیت است و تعادلی را نگه می‌دارد. در ایران حکومت مذهبی است ولی جامعه ‏از عوالم حکومت آزاد شده است و دارد حکومت را تحلیل می‌برد. عربان وضع دیگری دارند.‏

    الیگارشی پادشاهی عربستان سعودی ــ گروهی شیخ و شاهزاده و رئیس قبیله ــ و طبقه متوسطی که با ‏پول خریده شده است، همه در پی صدور مسائل خویش و فاسد کردن بقیه دنیای اسلامی به نیروی پول‌های ‏بی‌حساب است؛ بحران مشروعیت خود را می‌کوشد با پخش کردن دلارهای نفتی در میان افراطی‌ترین ‏اسلامیان در هرجا برطرف کند و می‌بیند که سلاحی که برای ناثابت کردن جاهای دیگر است بومرانگ ‏آسا بسویش برمی‌گردد. “باج امنیت“ی که سعودی‌ها به اسلامیان متعصب نزدیک به وهابیگری خودشان ‏می‌پردازند آسایش کوتاه‌مدتی فراهم می‌آورد ولی موجودیت رژیمشان را در درازمدت به خطر می‏اندازد و در این میان گزندش به هر دور و نزدیک می‌رسد. مصر و سوریه از انداختن مسئولیت بینوائی ‏سیاسی و فکری و اقتصادی خود به اسرائیل و امریکا خسته نمی‌شوند ولی پیش از اسرائیل و امریکا مگر ‏چه می‌بودند؟ (حد اکثر از ایران آن زمان پیشرفته‌تر). اعراب به چیزی جز قدرت مادی نمی‌اندیشند و هر روز قدرت نسبی خود را کمتر می‌‏یابند و نمی‌فهمند که چنین موقعیتی چه اندازه به پروراندن افراطیان کمک می‌کند: قدرت مادی همه ‏چیز است، و نه با آزاد کردن انسان در انقلابات فکری و فلسفی اروپا، بلکه با تاراج مادی و معنوی ‏جهان اسلام بدست غرب افتاده است؛ امت اسلامی نمی‌تواند نیرومند شود زیرا غرب، امریکا، نمی‌‏گذارد؛ پس چه می‌توان کرد؟ می‌باید به مرکز قدرت غرب، به امریکا، زد.‏

   اما روشن است که چنین پدیده‌ای نه به یک گروه و دو گروه محدود می‌ماند و نه به امریکا. با اهمیتی که ‏قدرت مادی برای چنین طرز تفکری دارد هر ‏‏“کامیابی“‏ ‏به سبز شدن‏ ‏قارچ مانند گروه‌های تروریست و آماج‌هایشان ‏می‌انجامد؛ رژیم‌ها و کشورهای بیشتری در تیررس می‌آیند. برای این گذشته‌گرایان، رسالت ‏جهانی‌کردن باورهایشان تنها چند صد سالی تعطیل شده بوده است و اکنون با امکاناتی که تروریسم و ‏قاچاق مواد مخدر (جنایت با پول جنایت) در اختیارشان می‌گذارد، خیال دارند آن را از سر بگیرند. ‏دست‌کم تا آنجا که به کشورهای اسلامی یا با اقلیت مسلمان، ارتباط دارد تا یک زن بی‌حجاب هست پیکار ‏پایان نیافته است.‏

   کامیابی‌های تا کنون این مجاهدین چندان دشوار نبوده است. ترکیب پول، آمادگی برای کشته شدن و ‏کشتن بیحساب، و سهل‌انگاری‌های آماج‌های تروریستی، فرصت‌هائی بهره آنان گردانیده است. ولی این ‏پیکار، پیروزی برنمی‌دارد. با کشتن ده‌ها هزار زن و مرد و کودک، با ویران کردن حتا یک شهر، ‏نه می‌توان غرب را از پیشرفت و نوآوری بازداشت، نه دنیای سنت‌زده و راکد اسلامی را از زنجیرهای ‏سیاسی و فرهنگی‌اش آزاد کرد، نه حتا دل‌ها و مغزهای اکثریتی از مسلمانان را به کمند آورد.‏ درماندگان، با سلاح تروریسم هم به جائی نمی‌رسند. آنها تا همین جا نیروهائی را برضد خود بسیج کرده‌‏اند و درجه‌ای از هشیاری و اراده مبارزه را در غرب پدید آورده‌اند که دیگر پایگاه مطمئنی نخواهند ‏داشت.

   تروریست‌های اسلامی با حمله خود به قلب امریکا همه جهان باختری را به کاوش درونی، به رفتن در ژرفای روان خود ‏واداشته‌اند ــ چنانکه از چنین فرهنگی می‌توان انتظار داشت. کسانی فرصتی یافته‌اند که حساب‌های دور ‏و نزدیک را با دشمنان خود در کشورهای عربی و اسلامی پاک کنند؛ پوزشگران اسلامیان و تروریست‌ها ‏که از موضع نومارکسیست ـ لنینیستی و پسامدرن، بیست و پنج سالی است هیچ فرصتی را در دفاع و ‏توجیه آنان از دست نمی‌دهند؛ و همه فرایندی را که با گروگانگیری دیپلمات‌های امریکائی آغاز شد و ‏اکنون به برج‌های دوگانه نیویورک می‌رسد گناه خود قربانیان می‌دانند، بار دیگر با “دلیری تمام“ (‏صفتی که امثال ریچارد فالک به خود میدهند ولی در واقع هیچ آسیبی حتا در زمینه مالی به آنها نزده است) به ‏شستشوی خون‌ها و پلیدی‌ها پرداخته‌اند؛ سیاستگران و انتلکتوئل‌های جدی‌تر، بازنگری در سیاست‌ها و ‏روش‌های غرب را در هر زمینه سیاست و اقتصاد جهانی و امنیت داخلی لازم می‌‌دانند.

   در جامعه‌های عرب و مسلمان، حتا “دیاسپورا“ی چند ده میلیونی اسلامی و عرب ــ اگر چه به ضداسلام و خداستیزی رسیده باشند ــ هنوز از چنین کاوش درونی نشان چندانی نیست. اما برای روشنفکر در جهان اسلامی، هر چند دیگر مسلمان هم نباشد، مسئله اصلی  بدست آوردن آن توانائی است: کاوش ‏درونی و رفتن به درون، به ژرفای روان خود؛ و می‌توان اطمینان داد که یک نفر از این درون، بی‌هراس و، گاه ‏بیزاری، بیرون نخواهد آمد. در فرهنگ اسلامی ما این از همه کمیاب‌تر بوده است و بیهوده نیست که ‏ناکام بوده‌ایم ــ هرچه هم گناهش را به گردن این و آن بیندازیم. ریشه همه تناقضی که در اندیشه و اخلاق ‏ماست در همین است که تا به خلاف انتظاری بر می‌خوریم به تندی از آن می‌گذریم، و تا امر پیچیده‌ای ‏پیش آمد همرنگ جماعت ساده‌اندیش و حق بجانب و همیشه قربانی خود می‌شویم (ما ایرانیان که ادبیات ‏خود را نیز، با مقام خلاف‌ناپذیر کلام موزون برایمان، داریم: همرنگ جماعت شو).

   روشنفکرانی که در آسایش و آزادی غرب نشسته‌اند و حاضر نیستند مگر به صورت جهانگرد در ‏سرزمین‌های فرهنگی بزیند که اینهمه در آن گرفتارند، می‌توانند برکنار بمانند و سخنان باب طبع همگنان ‏بگویند. ولی توده‌های مردمی که بر این خاک‌های حاصل‌خیز و روی این منابع نشسته‌اند و “پریشانی بر ‏سر پریشانی می‌نهند“ از این تجمل‌ها ندارند. زمان آزاد کردن این توده‌ها نیز می‌باید برسد. پس از ‏اینهمه گمراهی‌های مایه سرشکستگی، تازه می‌باید بن‌لادن و ملاعمر را به جای خمینی بر “پایگاه“ (نام ‏شبکه بن‌لادن) رهبری جهان اسلام نشانید؟ شعار “مرگ بر امریکا“ بس نبود اکنون می‌باید حکم داد که ‏هر امریکائی در هر جا می‌باید کشته شود؛ و هر امریکائی اگر چه شیرخواره یا فرتوت که کشته شد در ‏آشکار و نهان شادی کرد یا شانه بالا انداخت؟

   سخن گفتن از پایان عصر“تئوکراسی“ در جهان اسلامی در زمانی که بنیادگرایی اسلامی برفراز است، در زمانی که ایران را که از جهاتی مهمترین کشور اسلامی است از سه دهه پیش در چنگال خود دارد و دامن به زیر سیب‌های گندیده جهان اسلامی از خاور تا باختر گرفته است، در زمانی که توانسته است در سودان یک رژیم مرگ از گرسنگی را بر میلیون‌ها مسیحی و “آنیمیست” تحمیل کند و در جهاد پرافتخار خود هر رونده و باشنده اتفاقی را روانه دوزخی که باور دارد سازد، بی‌جا می‌نماید. در حالی که هر روز خون تازه‌ترین قربانیان جهاد “فی‌سبیل‌الله“ بر زمین می‌ریزد چگونه می‌توان از پایان بنیادگرایی، سهل است پایان عصر روحیه “تئوکراسی“ دم زد؟ مگر نه آن است که کارد خون‌چکان رزمندگان مقدس تا همین اواخر بر گردن کودک و زن و مرد روستایی الجزایری آخته بود و جهانگردان خارجی از بیم آتش مسلسل جنگجویان اسلام به مصر نمی‌روند؟ در برابر این همه قدرت و ایمان چگونه می‌توان چنین ادعاهایی کرد؟

   بیست سال است که موج بلند چالش اسلام رزمجو غرب غرق در گناه و فساد را که گویا صد سال است در سراشیب انحطاط و زوال افتاده به لرزه افکنده است. چه دیپلمات‌ها که گروگان نگرفتند؛ چه ساختمان‌ها که با جانبازی کامیکازهای اسلامی ویران نشدند، چه پرچم‌ها که نسوزاندند و لگدمال نکردند! دلاوران نبرد حق و باطل، جنگ را به میدان‌های سرنوشت‌سازی مانند هواپیماهای مسافری، قطارها و ایستگاه‌های راه‌آهن و مترو و فروشگاه‌های بزرگ محله‌های پرجمعیت فقیرنشین بردند. اگر برای کشتن ده امریکایی دویست افریقایی نیز به هوا می‌پریدند باکی نمی‌بود.

   غرب بی‌بندوبار که نمی‌فهمید همه رستگاری در حجاب است و جداکردن زنان از مردان و راندن آنان به دنیای اندرون بزرگ‌ترین تکلیف حکومت و جامعه است در سقوط آزاد خود همین طور از بالاترین نمونه‌های جامعه برحق توحیدی، از سرمشق‌های خیره‌کننده‌ای مانند جمهوری اسلامی و عربستان سعودی و افغانستان واپس می‌افتاد. غربی‌ها سرگرم تلاش‌های بیهوده خود برای یافتن رازهای طبیعت می‌بودند و درنمی‌یافتند که روخوانی متن‌های مقدس حتا اگر زبانشان را ندانند بالاتر از همه اینهاست و به جای رنج بردن در آزمایشگاه‌ها و پای ماشین‌ها و در برابر رایانه‌ها می‌توان همه چیز را خرید؛ اگر نفت بود با نفت و اگر نبود با تریاک و هرویین. آنها بی‌خبر از اینکه دارند دنیا و آخرت را به دارندگان انحصاری کلیدهای بهشت می‌بازند روز و شب در تکاپو بودند که خواربار و دارو و پوشاک و اتومبیل و جنگ افزار ــ و آموزش فرزندان طبقات ممتاز ــ مومنان را فراهم کنند.

   هر دوران تاریخی شخصیت‌های خود را دارد؛ نماینده روح زمان، برانگیزنده معاصران و سرمشق آرمانی آیندگان. این دوران رستاخیز تئوکراسی نیز شخصیت‌های خود را دارد که همین ذکر نامشان برای نشان دادن بزرگی این دوران بسنده است: خمینی، ملاعمر، بن‌لادن و قهرمانان دیگر جهاد ضدغربی؛ مردانی همچون صدام‌حسین و قذافی در دوره خودشان. با چنین نمادهای تاریخ‌ساز الهام‌بخش آیا در واقعیت هزاره پیروزمند انقلابی که ایران نخستین و بزرگترین عبرت آن بود تردید باید داشت؟

***

   با آنکه کاروان تمدن بشری به سرعت‌های گوناگون و بیشتر، آهسته‌ترین عضو خود راه می‌سپرد در همه حال رو به سوی منزلی دارد که پیشاهنگ با گامهای نامطمئن خود می‌کوبد. پیشاهنگ این کاروان از سده پانزدهم بطور روزافزون اروپا بوده است که با جهانی شدن تمدن آن ــ برای نخستین‌بار در تاریخ تمدن‌ها ــ دیگر یک کشور و قاره نیست و غرب است؛ و غرب به معنی جغرافیایی نیز نیست، زیرا ژاپن و استرالیا را در بر می‌گیرد و بخش پیشرفته هر جامعه‌ای را در جهان. حتا عربستان سعودی و افغانستان هم غرب خود را دارند و ایران احتمالا بیش از هر کشور اسلامی دیگری دارد. آنها که بحث کهنه انحطاط غرب را به اتکای نظریه دلخوشی‌آور پیری فرهنگ‌ها پیش می‌کشند نمی‌بینند که این‌بار با یک پدیده جهانی سروکار دارند. فرهنگ غرب در پیکر مشخصی خانه نگرفته است که پیری پذیرد. و این گذشته از بنیادهای باز زاینده خود این فرهنگ است که ششصد سال آن را از فوران انرژی نینداخته است و امروز در آستانه جهانی یکسره دیگرگون و در برابر چالش‌هایی که برخلاف فرهنگ‌های خسته و سترون پیشین از بیرون بر آن تحمیل نشده است و همه ساخته خود اوست، ابزارهای ساختن آن را مهیا دارد و هیچ نشانی از خستگی در او نیست.

   دنیای اسلامی که پیش از این نیز زیر تاثیر روایت شکسته و کدری از این غرب در نخستین سده‌های آشنایی با فرهنگ یونانی شکل گرفته بود با همه مقاومت‌های دویست ساله خواه ناخواه و خرچنگ‌آسا بر همان رهگذار می‌رود و تکه پاره‌های تاریخ چند صد ساله گذشته غرب را ناهنگام anachronistic تجربه می‌کند. معمای آن چندان متفاوت از دنیای مسیحیت که در سده‌های اخیرتر اروپا شد نیست. قرون وسطای اروپا هم اکنون با عصر جدید و روزگار معاصر در کشورهای اسلامی که دیگر جهان اسلام نیستند شانه به شانه می‌روند، هرچند قرون وسطا برجستگی بیشتر دارد.

   آنچه فرهنگ قرون‌وسطا را از فرهنگ غربی جدا می‌کرد چیرگی روحیه و جهان‌بینی مذهبی می‌بود. از این نظر بررسی کوتاهی از قرون‌وسطا و عصر جدید اروپا بی‌مناسبت نخواهد بود. این بررسی به راهنمایی کتاب “اروپا، یک تاریخ“ نوشته نورمان دیویس، صورت می‌گیرد که شاهکاری از وسعت دامنه و ژرفای بینش است و زمینه‌های فکری و اجتماعی روندها و رویدادهای تاریخی را در کوتاه‌ترین جملات بیان می‌کند.

   تمدن قرون‌وسطا را تئوکراتیک می‌نامند به این معنی که زیر سیطره مفهوم همه‌گیر خدای مسیحی به تعبیر کلیسا قرار داشت. اراده خداوند برای توضیح جملگی پدیده‌ها بس بود. خدمت در راه خدا غایت منحصر همه کار و کوشش بشری شمرده می‌شد. تفکر درباره خدا والاترین صورت تلاش انتلکتوئل و آفریننده بود. مردم در یک فضای روانشناختی ترس و ناامنی می‌زیستند که جلو اندیشه مستقل و جسورانه را می‌گرفت. اعتقاد بر این بود که انسان ناچیز و خدا بزرگ است. قانون انسانی تابعی از قانون الهی بود که کلیسا تعریف می‌کرد. اندیشه سیاسی برگرد مساله همیشگی تعیین قدرت دولت و کلیسا دور می‌زد.

   از سده چهاردهم بود که اندیشه‌ورانی چون ویلیام اکهام انگلیسی عقل را یکباره از ایمان جدا کردند یا مانند مارسیلیوس پادوا اقتدار نهایی را از آن مردم دارای حاکمیت دانستند که بر یک دولت غیرمذهبی (سکولار) کنترل داشته باشد. اروپاییان از آن هنگام در شرایطی بسیار نا مساعدتر از جامعه‌های اسلامی امروزی اقتدار کلیسا را درهم شکستند و خود را از چیرگی جهان‌بینی مذهبی آزاد کردند. حرکت قطعی برای درهم شکستن چنبر واپسماندگی، هزار سالی پس از رسمی شدن دین مسیحی در امپراتوری رم صورت گرفت. ساختار طبقاتی و اصنافی جامعه قرون وسطایی و بی‌سوادی همه‌گیر مردمی که همه عمر در فضاهای بسته و بی‌حرکت به سر می‌بردند هر دگرگونی را در شیوه تفکر و زندگی مردمانی سراپا سنت‌زده ناممکن جلوه می‌داد. آزاد شدن از زنجیر یک پایگان جا افتاده کلیسایی ــ چیزی که جهان کمتر سازمان‌یافته اسلامی هرگز از آن برنیامد ــ هیچ با تکلیفی که مسلمانان در جهان سده بیست و یکمی با آن سروکار دارند قابل مقایسه نمی‌بود.

   سرامدان فرهنگی و “طبقه سیاسی“ اروپای باختری در برابر همه احتمالات منفی توانستند پایگان مذهبی را هر روز پس بنشانند. مذهب در این فرایند از میان نرفت ولی انسانی‌تر شد. کلیسا از اصلاح مذهبی سده شانزدهم پاکیزه‌تر به در آمد. پیش از آن به گفته ماکیاولی “مردم هر چه به کلیسای رم نزدیک‌تر، لامذهب‌تر بودند.“ ژرفای بدنامی که کلیسای قرون وسطا و سرچشمه پیشین اقتدار در آن فرورفته بود بستر اصلی دو جنبش بزرگ اصلاح ‌مذهبی و نوزایش یا رنسانس بود که نخستین از سده پانزدهم و دومین از سده چهاردهم آغاز گردیدند و به نوبه خود در سده هژدهم همراه با جوانه‌های انقلاب صنعتی به “روشنگری“ انجامیدند. در این فرایند دین مسیحی به کناری نیفتاد ولی قدرت کلیسا به تدریج در قلمرو وجدان شخصی محدود شد. استقلال ذهن و انسانی که بتواند با فراگرفتن رشته‌های گوناگون دانش بی‌نیاز از هر مرجع خارجی، اعتقادات و سلیقه‌های خود را تعیین کند به جای تعبد و تقلید مذهبی نشست. این باور به گونه‌ای روزافزون راسخ شد که انسان می‌تواند بر جهانی که در آن می‌زید تسلط یابد و هوشمندی خدادادی می‌تواند و می‌باید برای گشودن رازهای جهان آفرینش به کار رود ــ درست نقطه متقابل روحیه و طرز تفکر قرون وسطایی که در فضای مذهبی و صوفیانه خود، انسان را مهره بی‌چاره‌ای در ید مشیت باری می‌دید که از پی بردن به چگونگی فضای قاهر پیرامون و حتا طبیعت و ذات خود برنمی‌آید. رویکردهای قرون وسطایی از اعتقاد فلج‌کننده به نارسائی و نادانی و ناتوانی انسان سرچشمه می‌گرفت. آنچه پیشرفت‌های بعدی را میسر ساخت احساس آزادی و تازه‌روحی بود، آگاهی روزافزون بر ظرفیت‌های بشری و اینکه تفکر و ابتکار و جستجو کامیابی به همراه می‌آورد. جابجایی بنیادی از جهان‌بینی تئوکراتیک یا خدامدار قرون‌وسطا به دید انسانمدار رنسانس، تفکر انسانگرایانه ارزش و یکتایی فرد بشری و تاکید بر شخصیت انسانی را سبب شد.

***

   اینهمه تنها گفتاوردی (نقل‌قول) از یک اثر برجسته تاریخ‌نگاری نیست؛ گفتمان امروزی جامعه‌های اسلامی است که در پایان سده بیستم می‌باید در جاهایی از سده چهاردهم آغاز کنند. بحث ممنوع سرامدان فرهنگی و سیاسی است که از بابت آن آزار و پیگرد و تبعید می‌شوند. دوری و دشواری راه را می‌باید از ایرانیان پرسید که هنوز از سرگیجه سقوط باور نکردنی سه دهه پیش به خود نیامده‌اند. نگرندة منظره بیزارکننده و دلشکن آنچه صدها میلیون انسان هنوز به نام ایمان، به نام هویت و اصالت بر سر خود می‌آورند به آسانی نمی‌تواند بر احساس نومیدی خود چیره شود: ناقص کردن دختران با تیغ دلاکی و سنگسار کردن زنان با سنگ‌هایی که زود به جان کندنشان پایان ندهد؛ زنجیرزنی و قمه‌زنی؛ بریدن دست و پا؛ قصاص که پیشه دژخیمان را همگانی می‌کند؛ خشونت و پلیدی زندگی خصوصی و عمومی که نه تنها تحمل بلکه تشویق می‌شود؛ این تمرکز بیمارگونه و سادیک اخلاق و قانونگزاری بر زن، و ناممکن ساختن تکامل شخصیت او…

   سیصد سال است که از پیروزی و پیشرفت مقاومت‌ناپذیر دمکراسی می‌گذرد ولی عموم کشورهای اسلامی در کنار عموم کشورهای افریقایی بیشترین ناآمادگی را برای آن نشان می‌دهند. در واقع این کشورها از نظر توسعه اجتماعی به افریقاییان از همه نزدیک‌ترند ــ با همه فرهنگ و تاریخ درخشان جهان اسلام. اگر افریقاییان از نداشتن پیشینه تاریخی کافی ــ به معنی مرجع و سرچشمه الهام ــ رنج می‌برند جامعه‌های اسلامی در زیر سنگینی خردکننده تاریخ خود از جنبش باز مانده‌اند. با اینهمه پیشرفت بر همه این جامعه‌ها به درجات و شیوه‌های گوناگون تحمیل شده است و می‌شود. هر چه هم آنها کار را بر خود دشوار می‌کنند و با همه خرابکاری‌ها و پس‌زنش‌هایشان دویست سال است که کشان کشان و افتان و خیزان بر شاهراه ترقی می‌روند. هرچه هم خود را به کوره‌راه‌های آشنای هزار ساله می‌اندازند نیروی بسیار بالاتر به راهشان می‌آورد. آنها دو چهره دارند و به دو سو می‌نگرند و در مرز ایستاده‌اند، هر پایشان در دنیایی. هیچ یک از آنها دیگر نمی‌تواند یک جامعه اسلامی باشد. نفوذ غرب اجازه نمی‌دهد. آنها حداکثر می‌توانند دوران گذار را درازتر و پرهزینه‌تر سازند و بسیاری‌شان اولویتی بالاتر از این نمی‌شناسند.

   اینکه خود جامعه‌های اسلامی چنین سهم ناچیزی در توسعه خویش دارند بیش از آنکه مایه تاسف باشد مایه نگرانی است. کمینه‌اش آن است که پیشرفت‌شان کند و فاصله‌شان با دنیایی که به حساب می‌آید روز افزون خواهد بود. اروپای آن سده‌ها به موشک غول‌آسای تکنولوژی سده بیستمی بسته نشده بود که آن را به کهکشان‌ها می‌کشاند. اروپاییان سرمشق‌های پیشرفت را به این آسانی در برابر نداشتند و بایست از پایین‌ترین می‌ساختند. بیم و محافظه‌کاری سرامدان جامعه‌هایی که در چنین عصری هنوز در قرون وسطا دست و پا می‌زنند هیچ قابل فهم نیست. از آن بدتر سخت‌سری بسیاری از روشنفکران این جامعه‌هاست که با همه گرایش خود به بیرون آمدن از شرایط مادی قرون وسطایی هنوز دست از ابزارهای انتلکتوئل قرون وسطا برنداشته‌اند؛ با حربه‌های هزارسال پیش پیکار امروز را می‌جنگند. از جمهوری اسلامی و همگنان شکوهمندش در خاورمیانه که بگذریم این روشنفکران از سرکوبگری دولتی کمتر در رنجند. دنباله‌روی از آنچه اکثریت تلقی می‌شود، میل به قرارگرفتن در سوی پذیرفتنی‌تر افکار عمومی، سهم بزرگ‌تری در محافظه‌کاری‌شان دارد. آنها که در قلمرو خصوصی‌شان عوام را خوار می‌دارند در اندیشه و عمل، عوامفریبانی فریفته عوام هستند.

   با آنکه جنگ چریکی با فرهنگ غربی، به کار گرفتن تاکتیک‌های تاخیری، اقتباس دودلانه و کج و معوج به نام سازگار کردن با هویت ملی، درآمیختن عناصر متضاد به امید دگرگون شدن و همان ماندن، اختیارکردن رهیافت approach کالایی ــ تهیه فراورده‌های صنعت و تکنولوژی غربی و به ژرفای موضوع نرفتن ــ در بیش از دویست سال گذشته جز عقب‌انداخنن پیشرفت این جامعه‌ها اثری نداشته است، باز می‌بینیم که پاره‌ای از برجسته‌ترین سرامدان elite آنها مساله توسعه را چنان با بحث نامربوط هویت ملی در هم می‌آمیزند که جز ادامه واپسماندگی فرجامی نخواهد داشت. گویی هویت نیز مانند جهان ذهنی ایستای آنها با نوساختن و بهتر شدن ویران خواهد شد.

   توجه و حساسیتی که در جامعه‌های مسلمان به اعتقادات مذهبی مردم هست نه ویژه آنهاست و نه امر تازه‌ای است. مذهب در فرایند توسعه پایمال نشده است. حتا جنبش روشنگری در خردگرایی افراطی خود مذهب را از توده‌های مردم نگرفت. مردم بر خلاف تصور پاره‌ای نظریه‌پردازان نمی‌گذارند مذهب دست و پایشان را ببندد. آنها برخوردی بسیار عملگرایانه و سودگرایانه utilitarian با مذهب دارند. طبیعت فولکلوریک مذهب مردم به آنها اجازه می‌دهد که از هر تضاد ایدئولوژیک بپرهیزند. آنها به آسانی می‌توانند تناقضات میان منافع خود و اصول مذهبی را آشتی دهند.

   در همه جامعه‌های پیشرفته مذهب در آغاز در تضاد با فرایند توسعه و فضای فکری سازگار با آن تصور شده است. در همه آن جامعه‌ها حساسیت فراوانی به این موضوع نشان داده شده‌اند. در اوضاع و احوال بهتر، رادیکال‌ترین دگرگونی‌ها می‌توانسته است بی خونریزی روی دهد. هرچه هم کسانی بگویند که اسلام دین حکومت است و فرق دارد، واقعیت تاریخی نشان می‌دهد که مسیحیت درکشورهای بیشتر و نیرومندتر و در زمان‌های درازتر از اسلام دین حکومت بوده است و دیگر خودش هم ادعائی بر آن ندارد. اکنون بویژه در این بد‌ترین دوره‌های بی‌اعتباری مذهب سیاسی و مذهب در حکومت هیچ نستالژی و توهمی نیز نمی‌باید برای مسلمانان مانده باشد ــ مگر در مانندهای پاکستان فئودالی و بی‌بنیاد. تنها در چنان جامعه‌هائی هنوز کسانی که اجرای قانون شرع را پاسخ مسئله واپسماندگی، اساسا به معنی استبداد و فساد، می‌دانند، جدی گرفته می‌شوند.

   آنچه مذهب را با توسعه رویاروی می‌سازد نگرش “دکترینر“ به مذهب است که در زندگی روزانه مردمان جایی ندارد. مذهب را می‌باید گذاشت که مانند آنچه در جامعه‌های توسعه یافته پیش آمد با زندگی مردم درآمیزد و از قلمرو عمومی به کناری رود. جامعه‌های اسلامی بویژه ایران که در ژرفا عرفیگراترین کشور مسلمان است می‌باید با همان دید عملگرا و غیردکترینر توده‌های مذهبی خود به مسئله رویارویی مذهب و توسعه بنگرند. این توده‌ها که تاکنون به نامشان بلندترین موانع را پیشاپیش حرکت توسعه افراشته‌اند بیشترین کمک را می‌توانند به رهروان توسعه بکنند.

   چالش مذهب در ذهن روشنفکران و سیاستگرانی بزرگ‌تر می‌نماید که نگران اعتقادات مذهبی مردمند. اما مردم می‌توانند با توسعه کنار آیند به شرط آنکه اعتمادشان به دست آید. مشکل کشورهای اسلامی نیرومندی باورهای مذهبی نیست، ناتوانی سیاسی و فکری است. در پیکار توسعه نیز مانند دوره‌های بحرانی، عامل کلیدی را در درجه اعتماد مردم به کاردانی و درستی رهبران می‌باید جست. مردم آماده‌اند تن به فداکاری و از آن دشوارتر تغییر عادت‌ها و شیوه‌های خود بدهند ــ اگر اعتماد داشته باشند. در ایران که چالش مذهب مقاومت‌ناپذیر می‌نمود و بزرگ‌ترین میدان پیروزی آن شد ورشکستگی سیاسی و اندیشگی طبقه سیاسی بویژه در محافل فرمانروا نقش بسیار بزرگ‌تری داشت.

   حتا در آن هنگام و پیش از آزمایش مرگبار جمهوری اسلامی نیز چالش مذهب اینهمه نبود.

***

   یک مشکل اصلی مسلمانان، بیش از بسیاری دین‌باوران دیگر، نگرش غیراخلاقی آنان به انسانیت است. برادر و خواهر دینی در جای برتری از بقیه انسانیت گذاشته می‌شود. نمونه‌های آن بی‌شمار است. نسل‌کشی در دارفور (۱۸۰ هزار کشته و دو میلیون بی‌خانمان تنها در سه سال)  یک واکنش جدی از مسلمانان برنینگیخته است. کشتار هر روزی مردمان از مسلمان و غیرمسلمان به دست جنگندگان اسلام و مجاهدین راه‌خدا با بی‌اعتنائی عمومی و ستایش آشکار و پوشیده بی‌شمارانی دیگر، روبرو می‌شود. اظهار همدردی و ‏محکوم کردن تروریست‌ها هست و بوده است ــ جمهوری اسلامی نیز گاهی تا اینجایش را می‌آید ــ ولی به عنوان رفع تکلیف و ‏دفع خطر. باز همان پرداختن به ظواهر و نمادهاست که به تکرار کلیشه می‌‌انجامد، ‏و توجیه، و همصدائی با پوزشگران. واکنش اصلی، در جهان اسلامی، پشتیبانی از مانندهای طالبان و ‏بن‌لادن و زرقاوی، بوده است. پس از فاجعه برج‌های دوگانه نیویورک پیام اصلی جهان اسلام به ‏امریکا آن بود که گناه خودتان است، توبه کنید و فراموشش کنید. اما کدام کشور اسلامی حاضر است از ‏تلافی بگذرد و چراغ سبز به حملات کشنده‌تر بدهد؟

   نمونه دیگر هنگامی بود که یک گروه مسلمان از چچنی و عرب، به دبستانی در شهر “بسلان“ در “استیا“ی قفقاز شمالی حمله بردند و آن را با نزدیک هزارتن به گروگان گرفتند. تروریست‌ها دبستان را با مواد منفجره‌ای که از پیش پنهان کرده بودند پوشاندند و سه روز آب و خوراک را از آن هزار تن از جمله صدها کودک دریغ داشتند تا کسی پائی بر سیمی گذاشت و سربازان روسی (استیا جنوبی‌ترین استان روسیه است) به شنیدن صدای انفجارها به دبستان حمله بردند. آنگاه صحنه‌هائی باورنکردنی پیش آمد. تروریست‌ها نه تنها همه مواد منفجره را آتش کردند بلکه کودکانی را که پا به گریز نهاده بودند از پشت به تیر بستند. هنگامی که تیراندازی خاموش شد چهارصد تنی، بیشتر کودکان، برای همیشه خاموش شده بودند.

   چنان جنایتی که جهان متمدن را تکان داد در جهان اسلامی به زحمت جائی در میان خبرهای روز یافت. اینجا و آنجا کسانی زیر لب آن را محکوم کردند و به تندی گذشتند. تنها دو روشنفکر عرب، از فاصله‌های چندین هزار کیلومتری زادگاه‌های‌شان، به بی‌اعتنائی هم‌کیشان خود در برابر چنین ددمنشی اشاره کرده‌اند. اما کمتر رویدادی به این درجه  ورشکستگی اخلاقی جهان اسلام و ژرفای ریاکاری روشنفکران آن را نشان می‌دهد. مردمانی که کشته شدن یک کودک فلسطینی گرفتار در آتش متقابل جنگجویان اسرائیلی و فلسطینی را هفته‌ها از مهمترین رویدادهای جهان کرده بودند و تا کشتارهای تاریخی بالا برده بودند دمی هم به یاد آنهمه کودکان گرفتار در آن دوزخ سه روزه نیفتادند. هیچ درسی از آن صحنه هولناک گرفته نشد. هیچ تروریست اسلامی از خود شرم نکرد. هیچ روشنفکر خاورمیانه‌ای (خاورمیانه ذهن) به اندیشه آزاد کردن احساس انسانی از ایدئولوژی و مذهب باب بازار و تشنگی قدرت نیفتاد.

   جنایت برای آن جهان بزرگتر اسلامی دین دارد، و نه بر ضد انسانیت، بلکه برضد دین روی می‌دهد. آنچه جامعه بشری در یک فرایند هزاران ساله به عنوان قانون اخلاقی مبتنی بر وجدان بشری برخاسته از نیکی طبیعی انسان و بایستگی‌های زندگی اجتماعی فراآورده است ارزشی ندارد. قانون اخلاقی از دین می‌آید. اما دین یک پایش در مصلحت است که به معنی نسبی‌گرائی اخلاقی است. اگر مسلمان به مصلحتی که خود یا یک رهبر مذهبی در دین می‌بیند دست به بدترین جنایات نیز بزند خوب کرده است و به هر حال ارزش تفکر ندارد. مسلمان به عنوان یک عمل دینی از تبهکاری‌هائی که هم‌کیشان را به هم آورد و حس اخلاقی‌شان را بیدار کند برنمی‌آید. سنی عراقی در آن سه‌گوش پایگاه تروریست‌ها می‌بیند که زرقاوی اردنی به نام اسلام باکی از آن ندارد که هر روز چند ده عراقی را بکشد، و باز او را محکوم نمی‌کند. زرقاوی نماد مقاومت است و آنچه می‌کند کشتن رهگذر یا جوان جویای کار عراقی نیست. او مسلمان است و می‌باید با معیار اسلامی و نه انسانی، چنانکه بیشتر مردم می‌شناسند، قضاوت شود. مسلمان چچنی و عرب می‌تواند با سر بلند از قصابی کودکان مسیحی، در هر جامعه اسلامی ظاهر شود. او نه تنها با اشغالگران روسی “جنگیده“ است زمین را از چند صد کافر که به هر حال خونشان ریختنی است پاک کرده است. آخوند حکومتگر جمهوری اسلامی فتوا می‌دهد که کشتن زنان و کودکان یا سر بریدن گروگانان، اگر چه کارگران ساده مسلمان، مانع شرعی ندارد و راست می‌گوید. سنت هزار و چهار صد ساله از همان نخستین روزها پشت فتوای اوست.

   برای روشنفکر خاورمیانه‌ای موضوع البته برتر از اینهاست. او ارزشی بالاتر از قدرت نمی‌شناسد و نیک و بد را تنها در ترازوی محبوبیت و پذیرفتگی می‌گذارد. مصلحت دینی برای او جایش را به پسند سیاست بودن یا نبودن داده است. او می‌باید مراقب باشد که خلاف سیاست رفتار نکند. پیرامون سیاسی‌اش بسیار بیش از آن “قانون اخلاقی“ نهفته در دل کانت اهمیت دارد. تروریسم، که نه با نیات بلکه با آماج‌ها و وسائلش تعریف می‌شود، اگر بر ضد امریکا و اسرائیل و روسیه و هر کس دیگری در جبهه روبرو باشد مبارزه آزادیبخش است، و همین تقدس اصطلاح آزادیبخش هر زشتی را از نفس‌عمل می‌زداید. حمله تروریستی در روسیه درست با الگوی مبارزه آزادیبخش او نمی‌خواند. روسیه هفتاد سال در جامه شوروی خود، کعبه آمال و پرچمدار ادعائی چنان مبارزاتی می‌بود. ولی امروز اسلام پرچمدار شده است و می‌توان در عین بی‌اعتقادی دنبال افکار عمومی اسلامی رفت. اگر با پرچمدارانی از این دست آزادی در این سرزمین‌ها به این حال و روز افتاده است شگفتی نیست.

***

   اسلام همه‌اش بن‌لادن و زرقاوی و خمینی نیست و مانند هر دین دیگری که دیر پائیده باشد بر تعبیرات گوناگون گشوده است. از این سخن نمی‌باید به فقه پویا و قبض و بسط شریعت رسید که به کار درازکردن تسلط دین بر سیاست و حکومت می‌خورد. چهره‌های گوناگون تاریخی اسلام می‌تواند به مسلمانان برای بیرون آمدن از منجلاب اخلاقی و تمدنی‌شان کمک کند. در بیشتر تاریخ کشورهای اسلامی، با همه تبعیض جای‌گرفته در اسلام، خشونت به غیرمسلمانان، استثنا و نه قاعده بوده است. خلافت اموی آندلس و امپراتوری عثمانی نمونه‌های خوب رواداری مذهبی بودند. تروریسم در اسلام سابقه هزار و چهار صد ساله دارد، ولی تروریسم اسلامی پدیده‌ای نوین است، برآمده از برخورد اسلام با مدرنیته. پرتو مدرنیته بر آئینه‌های گوناگون از ژاپن تا افریقا تابیده است و در جهان اسلامی این تصویر هولناک را باز می‌تاباند. روشنفکران اسلامی از آغاز سده گذشته پایه‌های نظری پدیده‌ای را گذاشتند که نیهیلیسم را کامل می‌کند و بمب‌انداز انتحاری را نیز به آن می‌دهد.

   اکنون این روشنفکران اسلامی هستند که می‌باید خود و جامعه‌های خود را از این طاعون پاک کنند. آنها به درستی می‌گویند که همه مسلمانان تروریست نیستند؛ ولی همه تروریست‌ها مسلمان‌اند و مسلمانان دیگر هم به رهبری روشنفکران‌شان یا خاموش می‌مانند یا تایید می‌کنند. نگاه خطاپوش و بنده‌نوازانه غرب به اسلام در کار دگرگونی‌هائی است که هیچ به سود اجتماعات بزرگ اسلامی در اروپا (امریکای شمالی به نظر می‌رسد متفاوت است) نخواهد بود. کشته شدن یک فیلمساز هلندی از خانواده وان گوک و همنام برادر نقاش بزرگ به دست یک مراکشی مسلمان در آمستردام و تهدید شدن یک نماینده مجلس هلند از سوی مسلمانانی که در آن کشور پناه داده شده‌اند به مرگ، و بمب‌اندازی‌ها در شهر‌های بریتانیا زنگ خطری نه تنها برای جامعه‌های اروپائی، بلکه مسلمانان اروپا بود که حاضر نیستند از جهان پر خشونت و تباهی خاورمیانه بیرون بیایند. کانادا که برجسته‌ترین نمونه جامعه چند فرهنگی است و نزدیک بود احکام شرعی احوال شخصی اسلام را برای مسلمانان کانادائی قانونی کند ــ و به کوشش یک خانم ایرانی‌تبار از آن جلوگیری شد ــ  تازه‌ترین صحنه بیداری بر این خطر است. گروه بزرگی از جوانان و نوجوانان خاورمیانه‌ای مسلمان سه تن مواد انفجاری حطرناک برای کارهای تروریستی گردآورده بودند، و سربریدن نخست وزیر کانادا در دستور کارشان بود!

   فیلمساز هلندی که فیلمی درباره رفتار مسلمانان هلندی با زنان ساخته بود بهای جسارت را در کشوری که گفتار آزاد است با جان خود پرداخت. فیلمنامه نویسش نیز که خانمی مسلمان و سومالی‌تبار است خود را از ترس کشته شدن مسلم پنهان کرد. در همان هلند لیبرال نماینده مجلسی دیگر باز به گناه دفاع از آزادی گفتار و ارزش‌های تمدن میهن خود در سرزمینش از سوی مهاجران و پناهجویان مسلمان تهدید به مرگ شد و می‌خواهد حزبی برای مبارزه با مهاجران و پناهجویان تشکیل دهد. در بریتانیا واعظان مسجدها رسما شنوندگان خود را به نابود کردن تمدنی که به آنان امکانات ناشناخته در سرزمین‌های خودشان می‌دهد بر می‌انگیزند.

   هلند و بریتانیا، نخستین جامعه‌هائی که پا به عصر دمکراسی لیبرال گذاشتند، با یکی از آزادمنش‌ترین رویکردها (اتی تود) به مهاجرت و پناهندگی و حقوق اقلیت‌های مذهبی، تازه‌ترین میدان جنگی بودند که از بالی تا مانهاتان و از لاهور تا آمستردام، سرتاسر جهان را فرامی‌گیرد و ترورکور، ترورخودکشی و نابودکردن هزاران و، اگر بتوانند، میلیون‌ها سلاح آن است؛ هیچ درجه مدارا و هیچ امتیاز مادی و فرهنگی نمی‌تواند آن را از خشونتی که مانند هوا تنفسش می‌کند بازدارد. این تعبیر فرازنده اسلام، در زاغه‌های حاشیه‌ای کشورهای دستخوش استبداد و فساد همانگونه رشد می‌کند که در مانندهای هلند و بریتانیای گشاده‌دست مرفه و تشنه گفتگوی تمدن‌ها و در چنبر پسامدرنیسم و نسبی‌گرائی فرهنگی که هر تفاوت فرهنگی را پذیرفتنی می‌داند. استبداد همان اندازه پرورشش می‌دهد که آزادی، و طرفه آنکه آزادی در او کینه‌ای بیشتر برمی‌انگیزد. در واقع آنچه او در غرب دشمن می‌دارد همان آزادی است. حق مستقل بودن و خود را بیان کردن؛ از دیوار تنگ باورها از هرگونه بیرون آمدن؛ حق دیدن و شنیدن و اندیشیدن. اسلام رادیکال، بنیادگرا، سنتی، راستین که همه در این معنی یکی است چنین حقی را مرگ تقدس می‌داند و پاسخش کشتن است. گفتگو که دستاویز ساده‌اندیشان “سیاست‌پسند“ politically correct در برابر چنین پدیده‌ای شده است برای او معنی ندارد. سزای کمترین انکار و حتی تردید در امور ایمانی مرگ است. بحث و گفتگو جائی ندارد. “حق“ هم با اوست. مسئله مرکزی ما به عنوان جامعه‌ای سراپا فرورفته در تقدس ــ از نظر تاریخی ــ درست در همین است: تقدس در برابر آزادی.

   توجه در آن دو کشور، مانند بسیاری کشورهای اروپائی دیگر به نقش مسجدها به عنوان پایگاه تروریستی برگشته است. مسجد در نگاه اسلامیان (بامسلمانان اشتباه نشود) پرورشگاه آدمکشان مقدس، انبار اسلحه، سنگر جنگی (در عراق)، زندان و مرکزپخش هر چیز (در جمهوری اسلامی) است. در واقع اسلامیان نخستین کسانی هستند که مسجد را عرفیگرا (سکولار) کرده‌اند. زیاده‌روی‌های اسلامیان را بهتر از همه در همین نگرش وسیله‌ای به مسجد و به زیارتگاه می‌توان دید: جاهائی که بسته به اقتضا، می‌تواند هم تا پرستش بالا برده شود و هم هدف تروریسم باشد. پاره‌ای از بدترین حملات تروریستی در عراق بر مسجد‌ها و زیارتگاه‌ها و نمازگزاران و زائرانشان بوده است. دمکراسی لیبرال غربی البته پادزهر مار را نیز در آستین دارد و اسلامیان خون‌آشام در آن دریای رواداری و انسانگرائی غرق خواهند شد. آنها در پارگین‌های بومی‌شان نیز سرانجامی جز غرق شدن ندارند. تمدن غربی هماوردان نیرومندتر از تروریسم اسلامی را مغلوب کرده است. ولی مسلمانان در آن کشورها و در پاره‌ای سرزمین‌های خودشان نیز باید منتظر واکنش دفاعی جامعه‌هائی باشند که زورشان بسیار بیشتر است. اسلامیان در آن جامعه‌ها از رواداری ذاتی تمدن غربی نیرو می‌گیرند ولی چنین سوء استفاده‌ای حدی خواهد داشت.