نادیده گرفتن مردم، اراده و اصل حاکمیت ملت، به باور نگارنده، در جدال بر سر میهن و میهندوستی، همانند بسیاری از جدالهای دیگرِ ما، از جمله جدال در بارۀ معنای مشروطیت ایران، امروز به هستۀ کانونی اختلاف نظرها بدل شده است. در یک سوی این جدالها نظریههایی پدیدار شدهاند، ایستا و متوقف در تاریخ، که به اجمال میتوان آنها را شبه نظریههایی دانست؛ مبتنی بر مفاهیم توخالی، یعنی ملت بدون مردم و دولت بدون ملت و دولت با وجود هر حکومتی، حتا در دشمنی با ملت و کشور! به عبارت دیگر، و در کمترین حالت، مضامین جدید به این نظریهها راه نیافتهاند. و هیچ جای شگفتی هم نیست که مبتکران و مدافعان چنین، به اصطلاح، «نظریههایی» ادله و استنادات خود را در سدههای پیش و در مناسبات کهنه جستجو میکنند و با الزامات جهان جدید و دنیای جدید ایرانی قطع رابطه کردهاند.
نظریههای فاسد علیه میهن و میهندوستی
فرخنده مدرّس
مقدمه: دریافت ایرانیان از میهن، در تعارض با فلسفۀ وجودیِ رژیم اسلامی
در بحبوحۀ جنگ 12 روزه، بحث گستردهای در بارۀ «میهن» و البته بیشتر دربارۀ «میهندوستی» درگرفت. بحثی دربارۀ موضوعی که ظاهراً، تا دورههای بسیار طولانی و طی نسلهای متمادی ایرانیان، به نظر ساده و روشن میآمد. اما بناگاه، در خلال حملات هدفمند هوایی اسرائیل به پایگاههای نظامی، تجهیزات اتمی و کشتن دهها تن از فرماندهان عالیرتبۀ سپاه پاسداران رژیم اسلامی، همان موضوعِ به ظاهر ساده و روشن، در صورت مسئلهای پیچیده و دارای لایهها و ابعاد گوناگونی ظاهر شد و در کانون نزاع نظرات مختلف، با اختلافات اساسی دربارۀ «میهندوستی» قرارگرفت، بیآنکه، جز در موارد استثنایی، به مضمون مفهوم میهن، توجهی صورت گیرد. البته نباید، از نظر دور داشت که عامل اصلی حاد شدن این نزاع، رفتار اکثریت بزرگ مردم ایران در بیاعتنایی آنان به رژیم اسلامی در این حملات و عدم دفاعشان از آن بود. اما این واکنشِ مردم، که خشم رژیم و نیروی سرکوبگر آن را برانگیخت و هوادارانش را به پنهان کردن واقعیتها و تئوریبافی در انحراف از طرح مسئلۀ اصلی واداشت، تنها شکاف ژرف میان مردم و رژیم اسلامی را آشکارتر از پیش نمودار ساخت.
عامل تعیینکننده در بهوجود آمدن این شکاف، مغایرت آشکار ماهیتِ وجودی و فلسفیِ رژیم اسلامی و تعارض آشکار اهداف و سیاستهای آن با دریافتِ ویژهای بوده است که ایرانیان از میهن خود و ستونهای سهگانۀ آن، یعنی سرزمین، ملت و دولت و فهم از دولتی داشتهاند که میبایست حامی و حافظ آن دو ستون دیگر باشد. اما رژیم اسلامی نه تنها آن دولت نبوده، بلکه عامل اصلی ایجاد خطرهای سهمگینی علیه آن دو ستون دیگر، یعنی سرزمین و ملت نیز بوده است. معنای ویژگی دریافتِ ایرانیان از میهن خود نیز در آمیختگیِ فرهنگیِ آن نهفته است. ایرانیان از چهرۀ تاریخی و فرهنگی خود، سرفرازند، فرهنگی که چهرۀ ایران و ایرانیان را، در سطح جهان و در دیدِ جهانیان، به نیکی و در خور احترام میشناساند. نسلهاست که هر ایرانیِ آگاه به هویت تاریخی و فرهنگی خویش، خود را به حفظ آن چهره و نام متعهد دانسته و از «دولت ایران» نیز همواره انتظار رفته است که نام و چهرۀ والایی فرهنگ ایرانی را در دید جهانیان بنمایاند و پاسدارد. اما رژیم اسلامی نه تنها، از همان آغاز، از چنین انتظاری برنیامده، بلکه برعکس، در جامۀ بدترین «نمایندۀ» ناشایست او، عزت و شرف این ملت کهن را در چشم جهانیان، لکهدار و موجب سرافکندگی مردم ایران شده است. بنابراین شکاف میان ایرانیان و رژیم اسلامی از همان آغاز امری محتوم بوده است. پافشاری رژیم برای تحقق اهداف ایدئولوژیِ اسلامی، فلسفۀ امتگرایی و سیاستهای پرهزینه و اقدامات ماجراجویانه و جنگافروزانه و خطرآفرین آن، به ژرفای این شکاف افزوده و رفتهرفته، به موازات افزایش عمر رژیم، ژرفای این شکاف در بطن آگاهی ملی ایرانیان آشکارتر و به تعارض آشتیناپذیری بدل شده است، تا جایی که جز بیاعتنایی و آرزوی ساقط شدن آن، در دلها، باقی نمانده است.
عدهای اما بیاعتنایی مردم به حملات هوایی اسرائیل به رژیم اسلامی را بیاعتنایی مردم به میهن خود تلقی کردهاند، که جز نشانۀ دریافتی ناقص و معیوب از میهن و لاجرم خشمی علیه مردم در بیزاری بهحقشان علیه رژیم اسلامی نبوده است، خشم منکوبگرانهای که همچون تیغ سرکوب رژیم اسلامی که بُرندگی خود را از دست داده، بیاثر ماند و نتوانست، مردم را وادارد که این جنگ را جنگِ خود و جنگ علیه میهن خود قلمداد کنند و پشت رژیم و در حمایت آن صف بکشند. توپ ـ و ـ تشرها و ناسزاگوییها و تئوریبافیهای بیربط با واقعیتها نیز نتوانست به قول معروف صورت اصلی این مسئله را پاک کند که؛ ایرانیان رژیم اسلامی را نمیخواهند و حاضر نیستند از آن، تحت نام «دولت ایران»، دفاع کنند.
«میهندوستیِ» مبتنی بر مفاهیم توخالی
نادیده گرفتن این امر مهم، یعنی مردم و پروسۀ فرایند و برآیند خواست آنان در ارادۀ ملت، تنها بیماری جمهوری اسلامی نیست. به نظر میرسد «روشنفکرانِ» پای در گلِ وضع موجود، نیز نمیخواهند یا نمیتوانند بفهمند که رابطه و نسبت میان ملت و دولت ایران، به واسطۀ سلطۀ جمهوری اسلامی بر آن، به تیرگی و تضاد کشیده و قطع شده است. آنان چشم بر این واقعیت بستهاند که؛ با نشستن رژیم اسلامی بر اریکۀ سیاست ایران، ارادۀ ملت، اصلِ «قوای مملکت ناشی از ملت» و «حاکمیت از آنِ ملت» به زیر پا افتاده و ملت، منافع و مصالح او بهطور کامل از معادلات این رژیم حذف، در تصمیم و تعیین مناسبات سیاسی، اجتماعی، فرهنگی آن فاقد کمترین اهمیت است، و نه تنها این، بلکه همچنین در تئوریهای ذهنی مدافعان رژیم و پا در گِلان وضع موجود نیز محلی از اِعراب ندارد.
این موضوع یعنی نادیده گرفتن مردم، اراده و اصل حاکمیت ملت، به باور نگارنده، در جدال بر سر میهن و میهندوستی، همانند بسیاری از جدالهای دیگرِ ما، از جمله جدال در بارۀ معنای مشروطیت ایران، امروز به هستۀ کانونی اختلاف نظرها بدل شده است. در یک سوی این جدالها نظریههایی پدیدار شدهاند، ایستا و متوقف در تاریخ، که به اجمال میتوان آنها را شبه نظریههایی دانست؛ مبتنی بر مفاهیم توخالی، یعنی ملت بدون مردم و دولت بدون ملت و دولت با وجود هر حکومتی، حتا در دشمنی با ملت و کشور! به عبارت دیگر، و در کمترین حالت، مضامین جدید به این نظریهها راه نیافتهاند. و هیچ جای شگفتی هم نیست که مبتکران و مدافعان چنین، به اصطلاح، «نظریههایی» ادله و استنادات خود را در سدههای پیش و در مناسبات کهنه جستجو میکنند و با الزامات جهان جدید و دنیای جدید ایرانی قطع رابطه کردهاند.
در کُنه بحثهای آنان و در تشبثهای تاریخی، فلسفیشان، که عموماً تنها به وجه دوستیِ میهن، یعنی بحث در حد احساسهای عاطفی محدود بود، نوعی از درجازدگی و توقف در تاریخ تبارز آشکاری نیز داشت. بیشتر آن بحثها، در وجه عمده، بیاعتنا به مفهوم میهن و تاریخ آن ماندند. یعنی بیاعتنا به مفهومی که، همچون هر مفهوم جاندار و پویا و دارایِ، به قول معروف «تاریخیت»، بر بستر زمان و مکان و الزامات آن در حرکت است و بر رخدادهای تازه و افقهای جدید گشوده و مستعد دگرگونی و بسط درونی بر پایۀ آن الزامات. برخلاف ضرورت توجه به این پروسه، آن تئوریپردازیهای ایستا و متوقف در تاریخ، معنای میهندوستی ایرانی را، بیاعتنا به دگرگونیها و غنای تاریخی، از آن، همچون یک روح مرده و پیکر بیجان، ملعبهای ساخته و در درجازدگی کهنهپرستانه، در وصف آن، و در اصل در وصف احساسهایِ شخصی خود و به شعرسرایی و شعارگوییهای عاری از محتوای تاریخی و واقعی پرداختند. طبعاً، از خلال این بحثها نمیتوانست روشن شود که، این میهن چیست، تا بتوان از آن به درستی دفاع کرد. نه آنکه با دست خود، یا در توصیه به انفعال، و در حین مغازلههای پرآه و آتشین، اما توخالی، به مرگ و نابودی آن یاری رساند!
و چون در آن بحثها، آگاهی به نظام درونی مفهوم میهن مفقود و توجه به اهمیت ملت و حاکمیت او وجود نداشت که تنها مادۀ تعیینکنندۀ قوای دولت و مایۀ مشروعیت اقدامات آن است، طبیعیست که خواستها و واکنشهای مردم در این دیدگاهها ناشناخته و فاقد اهمیت بمانند. در حقیقت، از آنجا که در بنیاد چنین شبه نظریههایی ملت جز زائده و تحت عاملیت و آمریت یک سویۀ «دولت» به حساب نمیآید، در نتیجه صورتهای متفاوت «عاملیت و نقش سیاسی مردم» در عمل نیز دیده و فهمیده نشد. به همین دلیل مجادلهکنندگان از اساس نفهمیدند که آن «عاملیت و نقش سیاسی» در صورت جدید خود، چگونه قادر است فرش را از زیر پای حکومتی در جنگ بکشد، حکومتی که برخلاف خواست و ارادۀ ملت وارد جنگی شده که مقدمات وقوع محتوم آن را، خودِ حکومت، از دههها پیش، بیاعتنا به مصالح و منافع کشور و ملت و در جهت تضعیف هر دو، تدارک دیده و آماده کرده بود.
مردم در اکثریتشان به رژیمِ در جنگ بیاعتنا ماندند و تئوریپردازان مدافع رژیم و یا توجیهکنندگان وضع موجود، نه تنها به مردم بیاعتنا ماندند، بلکه، چون واکنش عملی آنان را در برابر افکار و تصورات کهنۀ خود یافتند، بجای هر تأملی در واقعیتها، از درِ رویارویی آشکار و پنهان با مردم درآمده و در ناچیز شمردن آنان تئوری بافتند؛ از بهرخ کشیدن فقدانِ «نقش و عاملیت سیاسی» و امر به سکوت آنان آغاز کردند! و تا اهانت به آنان، به عنوان «اقلیتی» که «سقوط» خود را به نظاره ایستاده، پیش رفتند! و مضحکترین؛ از یکسو توصیه به اینکه «میهندوستی» را باید در شرایط کنونی، همچون «لعبتکی» در پستوخانۀ دل نهان کنند، البته از وحشت رژیمی که بر جان و مال و ناموس و سرزمین و دستگاه دولتشان چنگ انداخته و همه چیز را به غارت برده و فرش هستی ملی و بود ـ و ـ باش انسانی را از زیر پایشان کشیده و پای کشور را، خلاف میل مردم و به زیان منافع ملت، به راهی کشیده، که شکست آن محتوم است، اما از سوی دیگر و بهرغم همۀ این ناهنجاریها و خطرهای ناشی از ماهیت رژیم جنگافروز، دفاع از آن را، چون در رأس «دولت ایران» نشسته، واجب دانسته و طبعاً در توجیه و توصیه به انفعال، انتظار جنگ یا خطرات محتوم دیگری، علیه میهن را، مسکوت گذاشتند! اما در تظاهر به «میهندوستی» شعار دادند!
و در این شعارهای «میهندوستانه» به زیان کشور و ملت البته روشن نشد و یا مدافعانِ این نوع «میهندوستیِ معیوب» به روی خود نیاورده و سکوت کردند که؛ میهن سرزمینیست که مرزهایی دارد و مرزهایش «همین است که هست»! آنها را باید امن کرد و امن نگه داشت! اما مرزهای ایران را امتگرایی و تنشآفرینی رژیم اسلامی تضعیف کرده است. در کنار ایجاد خطر جنگی محتوم، همۀ خطرات بالقوه و بالفعل، در قالب نیروهای تروریستی، جیشهای خونخوار اسلامزده و پانها، نیز بیمزاحمتی در حال تردد از مرزهای ناامن کشور هستند. آنان در این باره سکوت کردند که؛ بخش بزرگی از آن نیروهای خطرآفرین را رژیم بدست خود پرورانده یا وارد ایران کرده و چوب سرکوب، برای زدن و لت ـ و ـ پار کردن دختران و پسران ایران، به دستشان داده است! نمیگویند که؛ میهن و مرزهای آن ارتش ملی نیاز دارد که نیمقرنیست رژیم کمرش را شکسته و در زندان تحقیرش انداخته، تا گردن افراشتۀ ملت ایران را، در ایراندوستی، بشکند! ارتش ملی را باید از حصر سرکوب و تحقیر آزاد و قوایش را احیا کرد تا بتواند بار دیگر از مرزهای ایران و امنیت کشور و ملت دفاع کند، نه از بقای یک رژیم ضد ایرانیِ تجاوزگر! به روی خود نمیآورند که؛ میهن مردمانی دارد به نام ملت، ملتی دارای هویت، تاریخ و فرهنگ ملی! مردمانی که از صد و بیست سال پیش دیگر نه رعیتاند و نه بنده! مردمانی که تمام قوای کشور باید ناشی از ارادۀ آنان باشد!
ارادۀ ملت با انقلاب اسلامی و در دست رژیم امتگرا، و البته در حمایت قلبی یا سکوت مصلحتی تئوریبافان، به زیرپا انداخته و سرکوب شده است. این اراده و اصل حاکمیت ملی ایرانیان را باید احیا کرد! میهن دولت ملی میخواهد که باید حافظ جان و مال و ناموس و خادم مصالح کشور و منافع ملت باشد! آن دولت را باید بر کرسی قدرت نشاند و حاکمیت برخاسته از ارادۀ ملت را دوباره به آن تفویض نمود. چنین دریافتی از میهن، که دیگر صِرف صورت حسی، شهودی و انتزاعی نیست، بلکه معنایی عینی و مابهازای بیرونی دارد، دریافتی جمعی و عمومیست، که ریشه در بطن آگاهی ملی ایرانیان دارد و همۀ اجزا و ستونهای آن در همسویی و هماهنگی باید پاسداری شده و عمل کنند! باید تلاش کرد تا میهن بار دیگر در جامعیت و تاریخیت آن بدست ملت ایران استوار شود! حذف مردم از مضمون ملت و بیاعتنایی به مفهوم ملت در معنای ملت ـ دولت و کسر مضمون ملی از دولت، افکار را به جایی میرساند که باید برساند؛ به دفاع از رژیم اسلامی ضدایران و لاجرم به دشمنی با ملت!
بازگشت به ابتذال میهندوستیِ صوفیانه!
باری هرچند، این نوشته در برخورد و نقد بحثهایی به درازا کشید که بیتوجه و عموماً در برابر دریافت جامع و تاریخی از میهن و میهندوستی ایرانی قرار دارند، اما برخی، در شرایط دشوار کنونی که ایران و ایرانی زیر ضرب و شتم و سرکوب رژیم اسلامی قرار دارد، افکار خطرناکتری را اشاعه میدهند، که باید به آنها نیز توجه شود، افکاری که در اصل تیشه به ریشۀ میهن به عنوان پدیداری دارای مابهازای بیرونی و واقعی میزنند و میهندوستی را از روح جمعی و ملیِ آن تهی کرده، مُبلّغ پراکندگی آنند و آن را از حیز انتفاعِ دفاع واقعی از میهن میاندازند. مدافعان و اشاعهدهندگان و مشوقان چنین افکاری به خیال خود، و شاید به ترجیح مسلک خویش، مردم ایران و روح و روان آنان را بار دیگر پیچیده در استیصال و مستعد و آمادۀ انحراف دیدهاند؛ تا هلاهل ابتذال عارفمسلکی و صوفیصفتی منفعلانه را در پیکر مفهوم میهن و معنای میهندوستی ایرانی تزریق و روح جمعی آن را مختل نمایند.
تنی چند از آنان، اخیراً در توجیه افکار خود، به نام و فلسفۀ هایدگر چنگانداخته و به یکی از ناگوارترین الگوهای زشت در «میهندوستی» تشبث جستهاند. در برابر ابتذال آن افکار و زشتی این الگو و علیه تصورات پُر وهن آن علیه روح و روان میهندوستی ایرانی که ریشه در آگاهی فرهنگ ملی و انسانی آنان دارد، باید ایستاد! در این ایستادگی و روشنگری در بارۀ خبط گزینش الگوی هایدگری، در توضیح مغایرت آن الگو با روح میهندوستی ایرانی، از قضا آن آمیختگیِ فرهنگیِ سربلند ایرانی، که در آغاز این نوشته، از آن به عنوان «دریافتِ خاص ایرانیان از میهن» یاد کردیم، در اینجا به صورت برجستهای درخشندگی خود را آشکار میکند، دریافت ویژهای که بنیاد آن بر فرهنگ رواداری ایرانی و احترام به حق دیگری، از جمله در میهندوستی، نهاده است.
در تشبث به «فلسفۀ هستیشناسیِ پیشاسیاسیِ» هایدگری، به دلیلِ تقابل آن با مدرنیته و مخالفتش با نظریههای دوران جدید دربارۀ «دولت»، پرسشهای اساسی و مهمی وجود دارند، اما در تسری آن نظریۀ فلسفی به میهندوستی ایرانیان به عنوان «وجودی پیشاسیاسی»، باید گفت که تردیدهای اساسی وارد است. البته نه اینکه، در وجود «حس عاطفی میهندوستی» در دل ایرانی بتوان تردید وارد کرد. در حقیقتِ وجودیِ این حسِ عاطفی که لاجرم فردیست، نمیتوان، به ویژه از سوی هیچ ایرانی، نمیتوان تردید کرد. بحث بر سر القای اکتفا به حس فردی، در برابر روح جمعی و ملیست. نقد ضدیت و لاجرم ردِ القاء بینیازی از دولت ملی در میان ایرانیان است که به نفی ضرورت احیای آن که نمایندۀ ارادۀ ملی و حافظ میهن باشد، میانجامد و در نهایت نفی تقلید و نفی تشبث به تئوری و فلسفۀ اندیشمندیست که جز تباهی «ملی» و «سیاسی» علیه کشور و ملت خود ببار نیاورده است.
همانطور که پیش از این در نوشتۀ پیشین خود ـ «در تداوم و در ادامۀ بحث میهندوستی» ـ به ایراد اجمالی تشبث به نظریۀ «وجودشناسی پیشاسیاسی» هایدگری و تسری آن برای زدودن سرشت ملی و جمعی میهندوستی ایرانیان، پرداختیم، که درجازدنی در تاریخ به منظور به زیر کشیدن مفهوم دولت ملی و بیدفاع گذاشتن ملت، به بهانۀ بینیازی انسان به دولت، است. در اینجا باید بابت تذکری تکمیلی اضافه کنیم که درجا زدن در میهندوستیِ نوع هایدگری، لاجرم به همان جای زننده و زشت و ضدانسانی میکشد که کشید، یعنی به نژادپرستی! یعنی به ستایش و همکاری با حکومتی توتالیتر که در صدر آن پیشوا نشسته و ارادۀ خود را، با مضمون برتری نژاد آلمانی، بر همگان تحمیل کرده و با جنون خود جهان را به خون کشید و شکست خورد، آنهم شکستی با هزینههای مادی، معنوی و انسانی اندازهنگرفتنی که علاوه بر همۀ آلام و رنجهای انسانیِ فردی و عمومی، علاوه بر تقسیم کشور و ملت، موجب شد حس و ارادۀ میهندوستی آلمانی تا دههها بعد، و هنوز هم، مورد تخطئه و تخریب قرارگیرد. ایجاد خدشه و تخریب حس عاطفی طبیعی مردم این سرزمین به میهن خود، البته به منظور مقابله با افکار هایدگری و اشمیتی، پس از جنگ جهانی دوم، تا جایی رفت که به سرخوردگی عمومی و لاجرم به کمپلکسی درونی بدل گردید.
نتیجه را همگان، از جمله صوفیمسلکان تازه به دوران رسیده و مقلد هایدگر باید بشناسند؛ ویرانی کامل کشور و قربانیان فراوان، تقسیم آن سرزمین به دو کشور، زیر کنترل بیگانگان با نظامهای فکری، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی کاملاً متضاد، بر محور بودِ آزادی و کرامت انسانی در غرب آلمان و نبود همان آزادی و فقدان همان کرامت در شرق این سرزمین! نتایج برخاسته از افکار مخبط و غیرمسئولانهای که نه تنها به تحمیل هزینههای اندازهنگرفتنی مادی و معنوی ناشی از جنگ و پس از آن بلکه در راه برقراری وحدت مجدد آن کشور پس از تقریباً نیمقرن، منجر گردید، هزینههای سنگینی برای پُرکردن شکافی از نظر تاریخی، سیاسی و فرهنگی، میان دو بخش ملت، که هنوز هم به صورت نهایی، و بهرغم تلاشهای بسیار، پُر نشده است.
باری در بحثِ «وجودشناسیِ میهندوستیِ پیشاسیاسیِ» هایدگری، صرف نظر از اینکه چنین میهنی تنها میتواند در کشکول تئوریبافی درویشان وطنی مقلد هایدگر یافت شود، و البته برای خود هایدگر احتمالاً در همان اعماق جنگلهای انبوه آلمانی، اما، با قبول فرض وجود چنین چیزی به نام میهن در آن عزلتگاه، قابل تصور است که دوستی «پیشاسیاسی» چنین میهنی، در این مرحله در احساسهای عاطفی فردیِ پراکنده و در صورتی انتزاعی و در درون فرد ظاهر میشود، یعنی احساس و تصوریست که مابهازای بیرونی ندارد، تا اجزاء و عناصری پیکروار بیابد، تا در ارکانِ بههمپیوستۀ سهگانهاش، یعنی سرزمین، ملت و دولتِ حافظ آن دو، همچون ملک مشاع و مایملک مشترک مردمان ساکن در آن میهن باشد، تا مردمانی به عنوان هممیهن یکدیگر، اراده کنند، که سرنوشت تاریخی خود را مشترکاً رقم بزنند و نهادهای حافظ و نگهدارندۀ آن را ایجاد کنند، تا آن میهن تداوم یابد.
حال اما، فعلاً از بحث میهن به عنوان پدیداری دارای مابهازای بیرونی، نهادینه و پیکروار، صرفنظر میکنیم! و در همان مرحلۀ میهندوستی «پیشاسیاسی» یعنی «وجودی» در احساسهای عاطفی توقف میکنیم! فرض و اصل در چنین مرحلهای این است که؛ همۀ انسانها، در هرکجا و فارغ از هر تعلق قومی و نژادی و در هر شکل و قیافهای و با هر دین و آئین و مرامی، در داشتن چنین حسی یعنی حسِ میهندوستی یکسانند. و در این صورت حق هر انسانیست که «میهن» خود را دوست داشته باشد و این حس باید برای همۀ انسانهای دیگر نیز به رسمیت شناخته و محترم شمرده شود. و این یک قاعدۀ کهنِ فرهنگِ رواداری ایرانی نیز هست؛ آنچه مورد پسند توست بر دیگری نیز روا بدار! بنابراین هرجا که انسانی، به یاری خردِ سَرمدی خویش به آن حس عاطفی و دلبستگی خود، به میهن، پیبرده و آگاهی یافته باشد، باید وجود آن حس عاطفی، یعنی دوستی میهن، را نزد دیگری نیز فرض گیرد. حداقل ما ایرانیان باید با الهام از قاعدۀ رواداری فرهنگ کهن خود و برپایۀ قاعدۀ «داد و دهش» و دادگری این ملت، آن را محترم شمرده و آن را پاس داریم. و اینجاست که راه ما از هایدگر، و البته از جمهوری اسلامی و مدافعان آن، جدا میشود!
حال برپایۀ چنین فرزانگی کهنی، معلوم نیست، که چرا ما باید از الگوی میهندوستی هایدگری تقلید کنیم و پای نظرات او را در دفاع از میهن به میان بکشیم! چرا هایدگر که فیلسوف «وجودشناسی پیشاسیاسی» میهندوستی بوده، و به عنوان فیلسوف، قاعدتاً باید با نظرات هگل در بارۀ «نخستین دولت تاریخ جهان» یعنی دولت شاهنشاهی ایران و مضمون «وحدت در کثرتِ» آن، که جز بر پایۀ فرهنگ رواداری نمیتوانسته پدیدار شود و دوام آورد، و همچنین اینکه هایدگر به قاعده باید با نظرات نیچه در بارۀ زرتشت و آئین رواداری او، به عنوان «نخستین اندیشمند خرد و فرزانگی کهن ایرانی و افقهای باز» و از طریق این نظرات با فرهنگ رواداری ایرانی آشنا بوده باشد، و همچنین به عنوان یک مسیحی، روح رواداری را در دین و آئین خود باید به شناخت و آگاهی خود درآورده باشد، بنا بر این پیشفرضهای منطقی، نزد یک فیلسوف غربی، اما معلوم نیست، که او، یعنی هایدگر فیلسوف، وجود آن «میهندوستیِ پیشاسیاسی»، را چرا نزد یهودیان آلمانی، یعنی هممیهنان خودش، یا یهودیان اطریشی، یهودیان مجاری و یهودیان در کل اروپا، قبول نداشت و مدافع آنان نشد؟ چرا و به چه اتهامی، به دشمنی با آنان، هم در نظر و هم در عمل، پرداخت؟ و هنگامی که ماشین یهودیکشی پیشوایش، بیش از یک دهۀ بعد از انتشار آن دیدگاه فلسفیاش، براه افتاد، چرا از رویۀ رواداری ایرانیان کهن یاد نگرفت و تبعیت نکرد؟ چرا هدایت آن ماشین نژادپرستی ضد یهودی را در بالاترین سطوح انتلکتوئلی، یعنی در دانشگاه، برعهده گرفت؟ و چرا مسبب اخراج استادان یهودی از دانشگاه شد؟ و چرا او از خود نپرسید، از او مهمتر چرا ایرانیان مقلد فلسفۀ او، از خود نمیپرسند؛ چند تن از آن استادان یهودی و البته برجستهترین نمایندگان فرهنگ آلمانی بعداً به اردوگاههای ناسیونال سوسیالیستها فرستاده و به کورههای آدمسوزی سپرده شدند؟ و چه تعداد از آنان، از جمله برجستهترینهایی مانند توماس مان یا هانا آرنت و… به جهان آزاد از نژادپرستی پناه بردند؟
بنا بر این حکایتهای تلخ تجربه شده؛ هر «حس عاطفی» نسبت به امور انتزاعی، یعنی اموری که هنوز مابهازا و تحقق بیرونی نیافته باشند، به عنوان نمونه، اموری نظیر «آزادی، «حق»، «عدالت» و همچنین «میهندوستی»، که در مورد هریک از آنها نمونههای تاریخی تکانده وجود داشته و تجربه شده است، ابتدا یعنی پیش از یافتن صورتِ اندیشیده شدۀ مفهومی و پیش از یافتن مابهازایی در اجتماع، یعنی قبل از تحقق و تبدیل آن به نهاد، و تا پیش از ایجاد نهاد دفاع، آن امور انتزاعی، در اذهان فردی معنایی سیال داشته و لاجرم در دوستداری و میل به استقرار آنها یا دفاع از آنها، «هرکه از پندار خود»، یعنی بنا بر برداشتها، مشاهدات و تجربههای شخصی خویش و بر اساس ارادۀ خود با آنها «یار» میشود. علاوه بر این به صورت آرمانی انتزاعی فردی و لاجرم پراکندهاند و در این حالت دو خطر آنها را تهدید میکند؛ یا آن حس آرمانیِ درونی و انتزاعی در پراکندگی از میان میرود و یا ملعبۀ بازیهای خطرناک میگردد. آنچه هایدگر به عنوان «میهندوستی» پراکندۀ کشکولی یا عزلت جنگلی، برای آن فلسفه بافت در دست هیتلر و همکاران و همفکرانش همگی رویهم ریخته و در کورۀ دیوانگی گداخته و ذوب شد و به عنوان ارادۀ پیشوا همه چیز را نابود کرد. ما هم اگر میهن خود را در پیکرۀ کامل آن احیا نکنیم و در راه این احیا نکوشیم، و به آن، تنها در کشکول درویشی یا توبرۀ عاطفی بسنده کنیم، در دست اسلامگرایان در قالب میهن عاشورایی و کربلایی از میان خواهد رفت. هرچه هم که از آن بماند، آن میهن نیست که در دریافت ایرانی از میهن خود را باز میتابد!