از غربت با خزر… / نقل از سامانه رضا فرخفال
وقتی شعر سیاوش کسرایی ” دلم هوای آفتاب می کند ” منشر شد و همه آن را خواندیم هوشنگ گلشیری گفت بالاخره کسرایی یک ” شعر” گفت!… کسرایی آن شعر را در غربت سروده بود.
اما همیشه برای من این سوآل بود که کسرایی در آن غربتگاه باکو چکونه آبهای فیروزه فام دریای خزر را می دیده است . امروز در صفحه خانم سوسن آزادی شعری از کسرایی را خواندم که پاسخ سوالم بود. روحش شاد که با همه چرک آلودگی ایدئولوژیک اما تا مغز استخوان ایرانی بود و دغدغه میهن داشت:
وقتی شعر سیاوش کسرایی ” دلم هوای آفتاب می کند ” منشر شد و همه آن را خواندیم هوشنگ گلشیری گفت بالاخره کسرایی یک ” شعر” گفت!… کسرایی آن شعر را در غربت سروده بود.
اما همیشه برای من این سوآل بود که کسرایی در آن غربتگاه باکو چکونه آبهای فیروزه فام دریای خزر را می دیده است . امروز در صفحه خانم سوسن آزادی شعری از کسرایی را خواندم که پاسخ سوالم بود. روحش شاد که با همه چرک آلودگی ایدئولوژیک اما تا مغز استخوان ایرانی بود و دغدغه میهن داشت:
ازین سوی با خزر
دریا! دوباره دیدمت، افسوس بی نفس
پوشانده چشم سبز
در زیر خار و خس
دامنکشان به ساحلِ بیرون ز دسترس!
دریا! دوباره دیدمت، آرام و بیکلام
دلتنگ و تلخکام
در جامهٔ کبود سراپا نگاه و بس.
ابریست چشم تو
ابریست روی تو
تا ژرفنای خاطر تو ابریست.
خورشید گوییا
در عمقِ آبهای تو مدفون است
اما به هر دمی که چو سالیست در گذر
من آفتاب طالع
من آسمانِ سبزِ تو را میکنم هوس!
موجت کجاست تا به شکنهای کاکلش
عطری ز خاک و خانهٔ خود جستجو کنم
موجت کجاست تا که پیامی به صدقِ دل
بر ساکنان ساحلِ دیگر
همراه او کنم:
کاینجا غریب مانده پراکنده خاطریست
دلبستهٔ شما و به امّید هیچکس!
دریا! متاب روی
با من سخن بگوی
تو مادر منی، به مَحَبّت مرا ببوی
گرد غریبی از سر و رخسار من بشوی
دریا! مرا دوباره بگیر و بکن ز جای
بگذار همچو موج
بار دگر ز دامن تو سر برآورم
در تندخیر حادثه فانوس برکشم
دستی به دادخواهی دلها درآورم
دریا! ممان مرا و مخواهم چنین عبث!
در پشتِ سر مخاطره، در پیشِ رو هلاک
مرغِ هوا گرفته و پابستگی به خاک
بر اشتیاق جان
سدّی ز پیش و پس!
باری
من موجِ رفتهام
اما تو، ای طپنده به خود، تازه کن نفس
بشکف چو گردباد و گلِ رستخیز باش
با صد هزار شاخهٔ فریاد سر برآر
مرغ بلند بال!
طوفانِ در قفس!