عبارت «انقلاب پنجاهوهفت» در حقیقت کلیدِ ورود به خانۀ اشباح افکار و ایدئولوژیهاییست که انقلاب شومی از برآیند آنها برخاست و هر دسته از آن افکار در مبانی خود، همانقدر ضد تجدد، ضد نظام آزادی و ایرانبرانداز بودند که آن دیگری که شانس «پیروزی» در کسب قدرت را یافت و به قول معروف «زر» را برد و همیاران سابق خود را، بیکلاه، برجای گذاشت و بعد هم به «قربانی» بدل نمود. «قربانیانی» که امروز از موضع طلبکارانۀ یک قربانی، به ظاهر در صف مخالفین رژیم اسلامی ایستادهاند، اما «مظلمۀ» خود را نه تنها از نظام پیشین، بلکه از آغاز تاریخ ایران و از نظام پادشاهی و پادشاهان هزارههای پیشین، یعنی از کورش و داریوش نیز طلب میکنند!
پس از جمهوری اسلامی، جنگل هابزیِ محمدرضا نیکفر!
فرخنده مدرّس
در بخش نخست این نوشته، به اجمال، به زمینههای مخالفت با شاهزاده رضا پهلوی، از سوی مخالفان، بر گِرد سه «مشکل» آنان، پرداخته شد؛ یعنی به مسئلهدار بودن مخالفان با تاریخ پادشاهی به عنوان نظام کهن فرمانروایی ایران، با تاریخ نوآیین شدن آن نظام کهن، به دنبال انقلاب مشروطه، در انطباق با نیازهای تاریخی کشور ایران و ایرانیان و مسئلهدار بودنشان با پادشاهان پهلوی و دستاوردهای تاریخی آنان در پرتو نظام تجدد و، درنهایت، تلخکامی مخالفان از منزلت و جایگاه شاهزاده نزد مردم ایران، به دلیل پیوندی که موقعیت ایشان با این موضوعات و تحولات تاریخی برقرار میکند. در انتها همچنین اشاره شد که طرح این سه «مشکل»، در واقع، مقدمهای بر زدنِ نقبی به بنیاد افکار و ایدههاییست که در اصل در خفای آن مسئلهدار شدنها و مخالفتها نهفتهاند. شکافتن آن خفا و شناسایی وجوهی از آن افکار و ایدهها و پیامدهایشان، در همان نوشته، به بعد محول گردید.
پیش از پیگیری این بحث، اما لازم است به نکتهای اشاره کنم تا مورد خطابِ گفتار روشن گردد. این نکته آن است که؛ در بخش اول این نوشته و همچنین در جاهای بسیار دیگری ما هواداران «بازگشت به نظام پادشاهی مشروطه» همواره از مخالفان به مثابۀ یک جبهۀ یکدست صحبت میکنیم. حتا بکارگیری عبارت «پنجاهوهفتی» به ارائۀ چنین تصویر یکدستی از مخالفان یاری رسانده و تصوری از انسجام درونی آنان را به ذهن تداعی میکند. به نظر میرسد، اصطلاح پنجاهوهفتی ـ صرفنظر از «غلط مصطلحی» که انقلابی، بهرغم دههها تدارک گفتمانی آن و بهرغم مشارکت ایدئولوژیهای گوناگون در آن، با سال «پیروزی» آن نامیده میشود ـ این خطر را با خود دارد، که، در خدمت آسان کردن همه چیز قرارگیرد، از جمله به تدریج مخالفت با آن به شعاری بدل و کم کم جای شناخت و نقدهای بنیادین در قبال افکار و ایدئولوژیهای خادم انقلاب و رژیم اسلامی را بگیرد و رفته رفته فراموش شود که این عبارت در حقیقت کلید ورود به خانۀ اشباح افکار و ایدئولوژیهاییست که انقلاب شومی از برآیند آنها برخاست و هر دسته از آن افکار در مبانی خود، همانقدر ضد تجدد، ضدنظام آزادی و ایرانبرانداز بودند که آن دیگری که شانس «پیروزی» در کسب قدرت را یافت و به قول معروف «زر» را برد و همیاران سابق خود را، بیکلاه، برجای گذاشت و بعد هم به «قربانی» بدل نمود. «قربانیانی» که امروز از موضع طلبکارانۀ یک قربانی، به ظاهر در صف مخالفین رژیم اسلامی ایستادهاند، اما «مظلمۀ» خود را نه تنها از نظام پیشین، بلکه از آغاز تاریخ ایران و از نظام پادشاهی و پادشاهان هزارههای پیشین، یعنی از کورش و داریوش نیز طلب میکنند!
چنین «قربانیانی» همچنان در گذشته و با گذشته میرزمند و همان نبرد سابق خود را، علیه تاریخ ایران و علیه نظام پادشاهی، علیه ملت و دولتِ ملی ایران و دستاوردهای آن دولت و البته علیه وارث تاج و تخت پادشاهی کشور، در مقام تداعیکنندۀ همان دستاوردهای تاریخی و ضامن تداوم آنها، ادامه میدهند. صرف نظر از بیمعنایی این مبارزۀ با گذشته، مخالفان در منازعه با پادشاهی و شاهزاده اساساً و منطقاً نمیتوانند در مقابل و در صف مبارزۀ واقعی با رژیم اسلامی قرار گیرند. آنها اساساً حسی از ضرورت مبارزه با رژیم برآمده از انقلاب خود را ندارند. زیرا گمانشان براین است که قربانیشدن و لِهشدن زیر دست و پای اسلامگرایان، در اثر رقابت در بالا رفتن از نردبان قدرت که به پیروزی اسلامگرایانِ رقیب انجامید، آنان را به «فضیلت» انفکاک و همراه نبودن با رژیم اسلامی و جدایی مسیر از آن رژیم آراسته است و همین کافیست! بدون آنکه به روی خود بیآورند که هم در برانداختن نظام گذشته، که سرآغاز فلاکت کنونیست و هم در دشمنی با بازگشت به نظام پادشاهی مشروطه که تنها امکان جدی برای پایان دادن به فلاکت فزایندۀ کنونیست، در عمل با رژیم اسلامی همسو و همراهند.
به عبارت دیگر آنها، یعنی همیاران اسلامگرایان در تدارک و انجام انقلاب ۵۷ و قربانیان بعدی همآنان در جمهوری اسلامی، بر این باورند که قربانی شدن بدست این رژیم و بسندگی آن، آنان را از مسئولیت نظر و عمل دیروز و امروزشان، یعنی در قدرتگیری دیروز اسلامیگرایی و در تداوم امروز نظام اسلامی، بری میدارد. البته اگر به این امر یعنی مسئولیت اصلاً بیاندیشند که فرایافتی اخلاقیست که باید در حوزههای واقعیِ بسیار، اعم از زندگی اجتماعی و شخصی و در فرهنگ سیاسی، جایگاه شایسته و پراهمیت خود را بیابد. به ویژه در فرهنگ سیاسی که بُرد و تأثیرِ بود یا نبود آن میتواند زندگی و سرنوشت ملتی را در امنیت خود بگیرد و یا در تباهی خود درهم بپیچد.
حال، برپایۀ مقدمۀ فوق، روشن است که نگاه این بخش از نوشته رو به نیروهایی دارد که بهظاهر در صف مخالفین رژیم اسلامی ایستاده، اما نه تنها پیکارگران اصلی در تقابل با نظام جمهوری اسلامی، یعنی هواداران پادشاهی مشروطه، را هدف حملات خود قرار دادهاند، بلکه، به سیاق گذشته، ضدیت خود را با بنیادهای تاریخی و فرهنگی و سیاسی پیشمیبرند که هواداران نظام پادشاهی مشروطه، به عنوان قدرتمندترین کانون جنبش بیداری و ملی ایران، بر آنها ایستادهاند.
البته طبیعیست که چنین کُنشِ دشمنانهای مورد استقبال رژیم و چنین گروهایی در معیت «مداراجویانۀ» اصلاحطلبان حکومتی باشند. نسبت این دستهها با اصلاحطلبان که حافظ نظام اسلامیاند، از نوع همان نسبت خادم و مخدومیست، که در دورۀ انقلاب، میان گروههای مارکسیست ـ لنینیست و دستههای دیگر با نیروهای مذهبی اسلامگرا برقرار شد و تا امروز نیز ادامه یافته است.
اصلاحطلبان، که زیر فشار جنبش ملی قرار دارند، برای بیرون بردن رژیم اسلامی از زیر این فشار، در تلاشند، با ایجاد تفرقه و آشوب و خدشه، و البته سرکوب، سر جنبش ملی را از پیکر آن جدا کنند، و در این تلاش به آن خادمان و خدمتهایشان نیاز دارند. اصلاحطلبان ترجیح میدهند؛ آن بخش از کار تبلیغی و حمله به بنیادهای اندیشۀ پادشاهی مشروطه، یعنی ستیز با بنیاد تاریخی ملت، دولت ایران، به عنوان شالودۀ جنبش ملی، را همان مارکسیست ـ لنینیستهای سابق و چپهای جمهوریخواهِ اولترا مدرنِ «آزادیخواهِ» امروز و گروههای دیگر، برایشان به انجام برسانند، تا خودشان، در میان پیکر جنبش ملی، خیلی به کراهت و به زشتی رُخ ننمایند و خیلی به برانگیختن واکنش منفی، در میان آن پیکر، علیه خود خطر نکنند. زیرا اصلاحطلبان به دنبال مهار کردن و در اختیار گرفتن جنبشی به وسعت جنبش ملیاند.
بدون به انزوا کشاندن شاهزاده و طرفداران پادشاهی مشروطه، به عنوان سرِ این جنبش، چنین مهار و مصادرهای ناممکن است. کار اصلاحطلبان، در این امر به قدر کافی دشوار هست. ستیز مستقیم فکری و تبلیغی با ملیگرایی و ایرانگرایی کارشان را دشوارتر میکند. زیرا مردم سراسر ایران را بیشتر علیهشان برمیانگیزد و فشار را افزایش داده و سرنخ از دستشان خارج خواهد شد. لذا اگر نزاعگران دیگری بتوانند چنین وظیفهای را برای آنان به انجام برسانند، تا رژیم از ثمرۀ خدمت آنان، به صورت بیرمق و پراکنده کردن جنبش ملی بهره برند، و دمی بر عمر رژیم اسلامی بیافزایند، زهی سعادت! اصلاحطلبان این ردیف کارها را در مکتب اسلامی و در دفترهای فکری و امنیتی خود خوب آموختهاند. رسیدگی به کار این تجربهآموختگان اسلامی، بعنوان نیمۀ دیگر نیرویهای «پنجاهوهفتی» و پرداختن به افکار و ایدهها و روشهای پرحیلۀ آنان البته امر مهمی است، اما فرصت دیگری میطلبد. در این نوشته علیالحساب «ما را بس است سلسله جنبان اشارهای»!
اصلاحطلبان به کنار، اما نخستین پرسشی که در برابر خادمان اولترا «آزادیخواه»شان قرار میگیرد این است که چرا هنوز این همه با نظام پادشاهی و به ویژه پادشاهان پهلوی، عناد میورزند؟ پاسخ به این پرسش در گذشتههای انقلابی ـ تروریستیشان روشن است. آن پاسخِ درست و دستکاری نشده را مستقلاً و بدون دستِ دخیل خود آنان، از اسناد و نوشتهها و شعارها و مطالبات مارکسیست ـ لنینیستیشان یا آباءشان، در همان زمانِ تدارک و وقوع حادثه، میتوان برداشت و دریافت کرد. اما امروز با نگاه به تجربۀ گرانسنگ خدمتگذاری به انقلاب اسلامی و فاجعهای که، در اثر همان نظرات و اعمال گذشته، ببار آمده و نتایج آن انقلاب آشکار شده، چرا؟ علت اینهمه عناد، تا حد خودزنی، چیست؟
در اینجاست که باید تفاوت و تفکیک ظریفی، در ظرف پُر از ملغمۀ «پنجاهوهفتی»، وارد کرد. پاسخ اصلاحطلبان، تا وقتی نظام اسلامیشان برقرار باشد، روشن است. پاسخ این دسته جز در بافتار تأیید و توجیه و دفاع از «انقلاب ۵۷» به عنوان نقطۀ عزیمتشان نخواهد بود. زیرا آنها نه میتوانند و نه میخواهند، فرش انقلاب را از زیر پای نظام برخاسته از همان انقلاب بکشند و کل رژیم را همراه خودشان با سر به زمین بکوبند. این روایت منطقی «حفظ قدرت به هر قیمت» در نظامهای ایدئولوژیک است، که در عمل و به تدریج به رژیمهای حرامی بدل میشوند، که، به قول دکتر طباطبایی، تنها در حوزۀ حفظ منافع شخصی و خصوصی خود عمل میکنند. بنابراین اصلاحطلبان هر خزعبلی که سرهم کنند، برای میخکوب کردن همان فرش و بستر است و عاری از منطق درست! همانطور که در این چند دهه دیده و تجربه کردهایم.
اما برای دریافت پاسخی از سوی سایر پنجاهوهفتیها یعنی از درون صفوف پرآشوب همان «قربانیان»، ناگزیر باید از میانشان کسی را یافت که سایرین، بهرغم این همه مدعی رهبری و رئیسجمهورهای بالقوه، تن به صدرنشینی وی بدهند! اخیراً دیدیم که جمهوریخواهانِ ریز و درشت، که وجه مشخص مشترکشان ضدیت با نظام پادشاهیِ قدیم و جدید ایران است، محمدرضا نیکفر را به صدر فکری خویش برگزیده و او را به خضوع در صدر مجلس خود نشانده و شرط خدمت تبلیغاتی در حق وی را نیز، بحق، خوب بجای آوردهاند. البته چنین صدری نیز بخوبی برازندهشان است. توضیح محمدرضا نیکفر از نظام پادشاهی در تمام دوران و دورههای تاریخی هزاران ساله، حتا به انضمام بیان اسطورهای آن، که طبعاً لازمان و لازمکان است، یک روایت یک لخت بیشتر ندارد و آن عبارت است از این که:
«رویهای وجود داشته است در حکمرانی که همهی حکومتهای سرزمین ایران به این شکل یا آن شکل به آن وفادار بودهاند. این رویه همانا کنستیتوسیون استبداد ایرانی است. اصل اساسی آن این است که شاه در هر اقدامش و با هر حکمش خیر ناس را میخواهد و مطابق با ارادهی الاهی عمل میکند. اصل ۳۵ متمم قانون اساسی مشروطیت، این که “سلطنت ودیعهای است الهی که از طرف ملت به شخص شاه مفوّض شده” همخوان با این سامان سیاسی باستانی است…
«کارل اشمیت قایل به وجود دو گونه دیکتاتوری است در یک نوع، دیکتاتور کنستیتوسیون موجود را کنار میگذارد و فرمانفرمای مطلق میشود، یعنی فقط به هوای نفس عمل میکند، اما در نوع دیگر دیکتاتور “کمیسر” است، مأموریتی انجام میدهد، یعنی به نیابت از سوی نیرویی دیگر حکمرانی میکند. اگر این تقسیمبندی را بپذیریم، میتوانیم بگوییم سلاطین ما همه «کمیسر» بودهاند، از طرف خدا، و در خدمت جمعیت پنداشتهای به نام قوم، ناس، امت، و بعداً ملت. در ادبیات به شخصیتهایی هم اشاره شده که دیکتاتور در معنای مطلق کلمه بودهاند؛ یکی از آنان، جمشید، ابتدا دیکتاتور کمیسری است، بعداً ولی دیکتاتور مطلق میشود. در اساطیر تبدیل شدن به دیکتاتور مطلق با کیفر از دست دادن فره ایزدی همراه بوده است.»
در هیج پدیدار ذهنی، حتا در «ذات ملکوتیِ» بیرون از زمان و مکان متبادر به ذهن بشری نیز، یک چنین سکون، توقف و یکنواختی را، برخط تاریخ و زندگی انسان زمینی نمیشود یافت، که محمدرضا نیکفر از معرفت خود در بارۀ «رویۀ حکمرانی سرزمین ایران» نمودار ساخته است؛ ذات یکنواخت «کنستیتوسیونی» که طی چند هزارسال، در هر صورتش یکجا و یکدست، آنهم با نقش و حضور خداوند، دیکتاتوری یا استبدادی بوده است. صرفنظر از شگفتی در قبالِ چنین ذهنیت اسیر و مسخ شدهای در شگرد «دست حاضر الهی» آنهم از سوی یک کمونیست سابق و «لامذهب» امروز، اما مهمتر آنکه باید دید پدیدۀ مقابل و بدیل چنین تکرویۀ استبدادی چندهزارسالهای، چیست و چه بوده است؟ خلاف یک نگرش تاریخی که قائل به سکون و توقف نیست و هر چیزی ـ به ویژه ذهنیت انسانی ـ را مستعد تغییر میداند، البته به استثنای خود تغییر، اما از دیدگاه متوقف نیکفر بدیل استبداد یا دیکتاتوری هزارهها طبعاً «آزادی» بوده است. البته این «آزادی»، کلید رمز جعل شدۀ جدید و خاصی دارد که به آن بازخواهم گشت. در هر صورت این آزادی مورد نظر نیکفر آن آزادی نیست که معنای مُحَصَّل عینی، یا به روایتهای جدیدتر، حقوقی، یافته باشد. یعنی در جایی و در مقطعی به صورت حق تضمین شده در نهادی ریخته شده و قانون و نظم و نهادی موظف به تحقق و محافظت از آن باشند. یعنی آن آزادیی نیست که فرهیختگی تاریخی انسان در طی تاریخِ تجربه شده، به انکشافِ صورتها و مصداقهایی از آن رسیده، آن را سازمان داده و نهادینه نموده و عمومیت دهد. به برداشت من این «آزادی» در ذهن نیکفر، اساساً ابزار ضدنظم و ضد نهاد و بیش از همه ضد دولت، که فراگیرترین صورت آن نظم و نهاد است. در اثبات این برداشت باید شکیبا بود، نوشتههای پراکندۀ زیادی را، از او، خواند و همچون اجزاء پازلی در کنار هم قرارداد، تا بتوان آن مقدمۀ پشتمیزِ تحریرِ ایجاد آشوب را دریافت.
از نظرات نیکفر، درج شده در سایت رادیو زمانه و صفحۀ تلگرامیاش، «آزادی و عدالت» انگیزهاند، آرمان «فرد آرمانگرایی» هستند که برای او این «انگیزههای آغازین» بسیار «مهمند» برای بازگشت «مداومش برای مبارزۀ سیاسی» و دریافت اطمینان از اینکه «آیا به آن [انگیزۀ آغازین] وفادار هست یا نه» این انگیزههای آغازین مهم، محرک تردید و سرپیچی از هر نظم و نهاد و سازمان، بیاعتنا به مضمون و محتوای آنها، هستند! «فیلسوف» جمهوریخواهان این «اشعار» را در رثای یکی از، احتمالاً، هوادارنش «سروده» و در خلال آن تکلیف و محتوای دو قرنِ بیستم و بیستویکم را نیز چنین روشن میکند:
«با این انگیزه [آزادی و عدالت] به یک گروه و حزب میپیوندیم. تفوق آن حزب مهم میشود…در قرن بیستم این حزب فرد آرمانگرا قدرت را میگیرد… این دوست آرمانگرا حالا فکر میکند که سرنوشت بشریت به حفظ قدرت این حزب بسته است…اکنون در قرن بیستویکم احتمال رها شدن از دام تعصب و فروبستگی حزبی و دولتی بیشتر است.»
و از آنجا که این مرثیه برای کسی سروده شده که ظاهراً، بنا بر توصیف نیکفر، با هیچ نظم و نهاد و حزب و دولتی سرِ سازگاری نداشته و از دید نیکفر اسوۀ بازگشت دائمی به آن «انگیزههای آغازین» و یعنی معیار و الگوی تردید و بدبینیست ؛ نسبت به هر نظم و نهاد و دولتی، و صاحب رویهای بوده برای برهم زدن آنها، خارج از اینکه محتوا و مضمون آن نظم و حزب و دولت چه بوده باشد! البته این داعیۀ دوم را باید ذیل درک نیکفر از «دولت» فهمید، که آن را «در جانبداری از سرمایهداران و دیگر قدرتمندان» غیرقابل باور و اعتماد دانسته و میگوید که: «دولت را اگر به حال خود بگذاریم حتا ممکن است به احیاء بردهداری برسد.»
از همین منظرگاه نظم و نهاد «جمهوری» مورد علاقۀ نیکفر، حتا بهترین و آزادترین انواع آن نیز، هرگز نمیتواند نظم پایداری باشد. درست است که نیکفر ظاهراً خیلی طرفدار جمهوریست، نه بخاطر آن که بالاخره نظمیست و نهادهایی دارد، یا صورت دولت و حکومتیست که احزاب برای کسب آن، به رأی درصدی از مردمان یک کشور وابستهاند و بعد از اخذ رأی به هر حال باید ثبات و آرامش و نظم و نسقی را به نفع بیشترین مردمان محقق کند، نه! چنین نیست. برای نیکفر جمهوریِ علیه پادشاهی خوب است و غیر از آن، همچون، بازی کودکانۀ «صندلی بازی»، چون به بازی برهم زدن و چپه کردن و ایجاد بینظمی و آشوب دائمی نزدیکتر است، وسیلۀ بهتریست. از اینرو میگوید: «صندلی نمادین قدرت باید خالی بماند»! «صندلی قدرت»، مهم نیست؛ چقدر نمادین، چه اندازه مورد قبول و گزینش مردم باشد، مهم آنست که باید «خالی بماند!» تا بازی چرخیدن و اشغال آن ادامه یابد، تا در فرجام آن بازی تنها «روبسپیر ژاکوبنی» بماند تا، گیوتین بدست، بر آن جلوس نماید.
و طبیعیست که بیشترین «بغض» و کینه «ژاکوبنی» روبسپیر قرن بیستویکم «مای ایرانیان» هم متوجۀ نظام پادشاهی باشد که در ایران حداقل سی قرن دوام داشته و در تداومبخشی ملت ـ کشور ایران بهرغم کموکاستیها، نقش مهمی به عنوان نظام فرمانروایی نظم و نهاد داشته و در انتهای دوران قدیمش، به دنبال انقلاب مشروطه، و با حضور دو پادشاه پهلوی، از نظر ایجاد نظم و نهاد و ساختار و امنیت و ترقی و توسعه و همچنین تضمین برخی حقوق و آزادیهای فردی و اجتماعی، بخصوص برای زنان، در قانونها، یکی از درخشانترین دورههای خود را، پس از هزارواندی از هجوم اعراب اسلامی، تجربه کرده و امروز نیز شانس بازگشتش، حداقل از روبسپیر و ژاکوبنهای جمهوریخواه به مراتب بیشتر است. به این ترتیب علت دشمنی و ناسزاگویی نیکفر علیه هواداران بازگشت به پادشاهی مشروطه یعنی همان نظم و نهاد و نسق برخاسته از اندیشۀ دولت جدید، روشن میشود.
اما این بعض نسبت به نظام پادشاهی در افکار نیکفر ژرفای عمیقتری دارد و به آغاز تاریخ دولت بهطور عام و دولت پادشاهی در ایران، بهطور خاص، بازمیگردد که در هر صورت، از نظر نیکفر، به امکان «بازنمایی» انسانها ـ به معنای «بازگویی» و «یادآوری»ـ آسیب رسانده است. این واژۀ جعلی نیکفر یعنی «بازنمایی» وابسته و دنبالۀ آن آزادیست. برای اینکه بتوانیم به این ژرفای خوفناک، در افکار آشفتۀ نیکفر پی ببریم، دست به گردآوری جملاتی از وی زدیم و آنها را کنار هم قرار دادیم، تا در ارائۀ تصویر روشنتری از آن ذهنیت آشوبطلب، به او یاری دهیم، که از ارائۀ منسجم آن، یا به دلیل پراکندهگویی و پراکندهنویسی، عاجز است و یا، به دلیل برانگیخته شدن همان خوف، نمیخواهد، آن نمایش خوفانگیز را به صراحت روی صحنه بیاورد. او در بارۀ «بحث رابطۀ جامعه و دولت و موضوع بازنمایی و نمایندگی» میگوید:
«هیچ مقامی نباید مدعی نمایندگی کل مردم باشد و مردم را باید در معنایی اسطورزدایی شده و پویا در نظر گرفت.»
«مای ایرانیان ـ این ما باید تعریف مشخصی یابد… اطرافیان دولت سعی میکنند این ما را طوری قالبندی کنند تا این ما یا مردم تربیت در مسیر قدرت شود.»
«هنجارها و قانونهای کشوری، بر قاعدههای پندار و کردار در جماعتهایی چون قوم و قبیله و فرقه اولویت مییابد و برابری صوری (ابتدا مردان) برقرار میشود… انسان مشخص قبیله و قوم و … به انسان “انتزاعی” برابری صوری بدل میشود. حمایتهایی را از دست میدهد و دارای “حقی سرد” میگردد.»
«دولت جدید خود را نمایندۀ مردمی که حالا ملت نام برده میشود گشته و به نام آنها همه کار میکند.»
از جمله مصداق آن «همه کار»، از دیدگاه نیکفر، تحمیل و دیکتۀ «نحوۀ بازنمایی» توسط دولت عام و کلی و دولت خاص پادشاهی ایرانست، آنهم از همان آغاز شکلگیری نظم و نسق تاریخی و آیین کشورداریاش که متباین با قوم و قبیله و امت بوده است. و چون همۀ این گروههای انسانی گردآمده ذیل آن نظم و نظام فرمانروایی، بدان نظم و نسق تن داده و به قول معروف در هزارههایی پیش «خلاف آمد عادت» ملت شدهاند، لاجرم، از نظر نیکفر، در این ملتبودگی نسبتشان با «آزادی» از اساس سترون است. آنها نمیتوانند، به عنوان انسان مشخص خود را «بازنمایی» بکنند. در چنین تصوری طبیعیست بازنماییِ خود، به عنوان انسان مشخص، بیرون از هر نظم و نهاد و در آزادی مطلق میتواند محقق شود. یعنی در صورت یک انسان «اتمیزه» که این البته در نهایت همان بازگشت به جنگل هابزیست و «انسان گرگ انسان» از آن جنگل هابزی خدمت محمدرضا نیکفر سلام میرساند.
جنگلی که در نبودِ نظم و امنیت و نهاد و دولت و قانون، قتگاه آزادیست و در بودِ آزادی مطلق در آن جنگل گرگ انسان میماند و مشتی انسان اتمیزه شده بیدفاع و بیقدرت که اتفاقاً رضاشاه بزرگ در لمس و وصف روزگار ترحمانگیزش، در آغاز پادشاهی خود، و در انتهای دورۀ فلاکتبار قاجار، در «سفرنامۀ مازندران» به او اندیشید و گفت:
«سالیان دراز و سنوات متمادی است که روی نعش این مملکت تاخت و تاز کردهاند. تمام سلولهای حیاتی آنرا غبار کرده، بههوا پراکندهاند و حالا، من گرفتار آن ذراتی هستم که اگر بتوانم، باید آنها را از هوا گرفته و به ترکیب مجدد آنها بذل توجه نمایم. اینهاست آن افکاری که تمام ایام تنهائی مرا بهخود مشغول، و یکساعت از ساعات خواب مرا هم اشغال کرده است….. هیچ چیز در این مملکت درست نیست. همه چیز باید درست شود. قرنها این مملکت را چه از حیث عادات و رسوم، و چه از لحاظ معنویات و مادیات خراب کردهاند. من مسئولیت یک اصلاح مهمی را، برروی یک تل خرابه و ویرانه برعهده گرفتهام. این کار شوخی نیست و سرمن در حین تنهائی، گاهی در اثر فشار فکر در حال ترکیدن است.»