بایگانی موضوعی: گرامیداشت بابک

بابک امیرخسروی و موضوع دمکراسی در چپ رادیکال / ‌سعید پیوندی ‌

‌‌‌

Peyvandi

امروز… دیگر سخن گفتن از دمکراسی در چپ ایران «گناه بورژوایی» و «لیبرالی» جلوه نمی‌کند. این چرخش مهم هم نتیجه تحولات مهم داخلی و بین‌المللی بود و هم حاصل تلاش کنشگرانی مانند بابک که با وجود نقدهای گزنده و دشنام‌های ایدئولوژیک کار بازخوانی تجربه چپ را پی گرفتند. امروز باید با فروتنی و صداقت به قدردانی از کسانی پرداخت که به شکلی در دگردیسی چپ ایران نقشی داشتند و با نقد و سنجشگری اندیشه‌ها و تئوری‌های چپ، آن را در روند بازسازی و نوسازی یاری کردند.

‌‌

‌‌

 ‌        ‌سعید پیوندی

بابک امیرخسروی و موضوع دمکراسی در چپ رادیکال

چپ ایران شاید هیچگاه چون دوران کنونی با اندیشه و گفتمان دمکراسی همساز نبوده است. این تحول هر چند شامل همه نیروهای چپ نمی‌شود و یا همگی به یک میزان دل به دمکراسی نسپرده‌اند و اگر و مگرها‌ گاه نوعی ابهام گفتمانی بوجود می‌آورند، اما می‌توان گفت که بخش مهمی از چپ ایران چرخش ساختاری مهمی را تجربه کرده که در تاریخ چند دهه اخیر آن سابقه نداشته است. بی‌تردید، در شکل‌گیری ذهنیت جدید چپ ایران تجربه انقلاب ایران و یا فروپاشی اردوگاه سوسیالیستی و اتحاد شوروی نقش مهمی ایفا کردند. اما همزمان باید گفت که این فرهنگ جدید بخودی خود بوجود نیامد. روشنفکرانی بودند که با نقد و یا دامن زدن به برخورد انتقادی به دگم‌ها، باور‌ها و تجربه چپ (در ایران و کشورهای دیگر) نقش فعالی در تحولات ربع قرن گذشته بازی کردند.

بابک امیرخسروی یکی از روشنفکران اصلی چپ ایران بود که پیش از فرو ریختن دیوار برلین و وقوع زلزله سیاسی در کشورهای سوسیالیستی پا به میدان دشوار نقد چپ و برخورد سنجشگرانه به تجربه کمونیست‌ها در ایران و جهان گذاشت. فعالیت حزبی سال‌های پس از ۱۳۳۲، شناخت از درون کشورهای سوسیالیستی وغرب پشتوانه‌های مهمی برای شکل دادن به گفتمان انتقادی او به شمار می‌رفتند. شاید برخی از حرف‌ها و نقدهای آن زمان در شرایط کنونی شکل جلوه و اهمیت چندانی نداشته باشد. ولی برای داوری منصفانه باید فضا و روان‌شناسی آن روز چپ ایران و دگم‌های آن زمان را در نظر آورد. برای بخش مهمی از چپ رادیکال سال‌های انقلابی ۱۳۴۰ تا ۱۳۶۰ شمسی سخن گفتن از دمکراسی به سبک و سیاق غربی و یا نقد «مبارزه ضد امپریالیستی» و «انترناسیونالیسم پرولتری» حرف‌های «لیبرالی»، «سوسیال دمکراتیک»، «اوروکمونیستی» و یا حتا «ضد کمونیستی» بودند. کافیست به نوشته‌هایی که درباره وی در نشریات آن زمان چپ رادیکال منتشر شده بازگشت تا با چند و چون داوری پیرامون چنین مواضعی آشنا شد.

سه نقد درک دمکراسی
بازخوانی نوشته‌های بابک امیرخسروی در دهه پر ماجرای شصت نشان می‌دهد که او کم و بیش از سه ورودی مهم به موضوع دمکراسی در چپ ایران پرداخت:

وجه اول برخورد او بازگشت به اهمیت دمکراسی در جامعه بر پایه تعاریف متعارف و تجربه معاصر جامعه بشری است. دمکراسی در تجربه قرن بیستمی به نظام سیاسی اطلاق می‌شود که با پذیرش تفکیک قوا، کثرت‌گرایی سیاسی، انتخابات از طریق رای مستقیم شهروندان و آزادی بیان و احزاب، گروه‌ها و سازمان‌های مدنی و رسانه‌های جمعی شرایط لازم برای رقابت و تغییرات سیاسی را بوجود آورد. دمکراسی باید این امکان را بوجود آورد که نیروهای اپوزیسیون بتوانند با ساز و کار انتخاباتی قدرت سیاسی را کسب کنند بدون آنکه بازندگان و برندگان دست به انتقام‌گیری از یکدیگر و سرکوب زنند.

در نگاه غالب چپ رادیکال ایران در دهه‌های گذشته این نوع دمکراسی اما «صوری» و «لیبرالی» و بیش از هر چیز در خدمت حاکمیت سرمایه‌داری قرار داشت. خوانش طبقاتی دمکراسی در گفتمان چپ رادیکال بدان معناست که در جامعه سرمایه‌داری دمکراسی خصلت طبقاتی دارد و به مثابه امر «روبنایی» بازتاب منافع طبقه حاکم (بورژوازی) است. با حرکت از این تحلیل است که در گفتمان چپ انقلابی آزادی در جامعه بورژوایی آزادی همزمان گرگ و میش تلقی می‌شود و واژه‌هایی مانند لیبرال یا لیبرالیسم، پارلمانتاریسم مصداق‌های دمکراسی صوری و حتا‌ گاه بار منفی پیدا می‌کنند.

در برابر این دمکراسی «صوری» رایج در غرب، واژه‌شناسی چپ انقلابی از «دمکراسی خلقی»، «دمکراسی مردمی» یا «دمکراسی توده‌ای» استفاده می‌کند که معنای آن تلفیق دمکراسی و عدالت اجتماعی در چهارچوب نظام‌های غیرسرمایه‌داری است. در این نظام گفتمانی دمکراسی «واقعی» زمانی می‌تواند بوجود آید که آزادی‌های سیاسی با عدالت اجتماعی و عدم سلطه طبقاتی و رابطه تولیدی عاری از استثمار همراه باشد.
بابک امیرخسروی یکی از اولین کادرهای چپ رادیکال بود که به نقد چنین درکی از دمکراسی دست زد. نقدی که به بهانه شکست انقلاب و بویژه شکست پروژه حزب توده ایران آغاز شد ولی ابعاد آن از تجربه خاص کشور ما فرا‌تر رفت و نوع نگرش کمونیست‌ها به موضوع دمکراسی را به چالش کشید. از نظر او بحث پیرامون دمکراسی در شکل متعارف و شناخته شده آن (و نه روایت سوسیالیستی ضد دمکراتیک و از محتوی تهی شده) می‌بایست در مرکز بازاندیشی چپ رادیکال قرار گیرد.

وجه دیگر نقد بابک به تقابل و تعارضی باز می‌گردد که در گفتمان چپ میان دمکراسی و مقولاتی مانند عدالت اجتماعی و مبارزه ضد امپریالیستی وجود داشتند و یا دارند. نقد او بویژه به تجربه انقلاب ایران و نوع برخورد حزب توده ایران با دمکراسی و قربانی کردن آن به پای سمت‌گیری ضدامپریالیستی جمهوری اسلامی نظر داشت. برای حزب توده ایران همچون بسیاری دیگر از احزاب و سازمان‌های کمونیستی مشابه گرایش «ضدامپریالیستی» یک نظام سیاسی نشانه اصلی «مترقی» بودن آن به شمار می‌رفت. نبودن دمکراسی و یا سرکوب آزادی‌ها در برابر مبارزه با امریکا و یا سایر کشورهای «امپریالیستی» امری ثانوی به شمار می‌رفت. چنین نظام‌هایی بخاطر مقابله با کشورهای غربی بگونه‌ای خطی و ناگزیر بسوی کشورهای سوسیالیستی و بویژه اتحاد جماهیر شوروی و در نتیجه اردوگاه انقلاب متمایل می‌شدند. چنین ذهنیتی در فرهنگ چپ البته چندان هم عجیب نبود چرا که همه الگوهای اصلی آن از چین و اتحاد شوروی گرفته تا کوبا چیزی به نام دمکراسی به معنای آزادی احزاب و انتخابات را به رسمیت نمی‌شناختند و در آن‌ها نه خبری از آزادی‌های دمکراتیک بود و نه انتخابات واقعی و امکان جابجایی مسالمت‌آمیز قدرت. کشورهای جهان سومی مورد ستایش حزب توده ایران هم سوریه، لیبی، انگولا، موزامبیک و یا الجزایر بودند که در آن احزاب و گروه‌های حاکم قدرت را بگونه‌ای انحصاری در دست داشتند. ضرورت الویت دادن به مبارزه برای دمکراسی و یا زیان‌های پربها دادن به مبارزه ضدامپریالیستی در کشورهای غیردمکراتیک در نوشته‌های انتقادی اولیه بابک امیرخسروی جای برجسته‌ای پیدا می‌کند. دست‌مایه این بحث مهم تجربه انقلاب ایران و شکست بزرگ نیروهای سیاسی بود و وجود حکومتی دینی که بگونه‌ای واقعی در برابرامریکا و غرب قرار داشت بدون باور به دمکراسی.

همین روایت پیرامون «عدالت اجتماعی» به چشم می‌خورد. برای حزب توده ایران تقسیم زمین میان دهقانان، ملی کردن کارخانه‌ها و یا دولتی کردن تجارت خارجی به مراتب بیش از آزادی احزاب و رسانه‌ها و یا انتخابات دمکراتیک اهمیت داشت. برخورد انتقادی با چنین درکی یکی از اصلیترین گسست‌ها با تفکر سنتی مارکسیستی ـ لنینیستی و تئوری‌های رایج در اتحاد شوروی بود. در حقیقت برای ساخته و پرداخته شدن ذهنیت جدید چپ درباره دمکراسی می‌بایست دگم‌های مهمی مانند الویت مبارزه ضدامپریالیستی و یا عدالت اجتماعی و رابطه آن‌ها با دمکراسی مورد نقد و برخورد جدی قرار می‌گرفت.

وجه سوم نقد بابک امیرخسروی پیرامون دمکراسی در نگرش چپ رادیکال به روابط حزبی و یا درون سازمانی باز می‌گردد. برای او حزب، تشکیلات و یا جبهه‌ای که در زندگی درونی خود به ساز و کارهای دمکراتیک پایبند نیست نمی‌تواند پیام‌آور دمکراسی برای جامعه باشد. گام اول دمکراسی از نزدیک‌ترین افراد و از درون خانه خود آغاز می‌شود و فقط از طریق این تمرین واقعی است که می‌توان عیار دمکرات بودن یک نیروی سیاسی و فرهنگ دمکراتیک آن را محک زد. نیروهای چپ رادیکال آن زمان بخش مهمی از زندگی خود را در دوران مخفی و یا مهاجرت تجربه کرده بودند و کمتر توانسته بودند از یک زندگی سازمانی متعارف برخوردار باشند. همین ویژگی سبب می‌شد که دمکراسی درون سازمانی امری فرعی و غیرضروری تلقی شود و از «سانترالیسم دمکراتیک» ادعایی چیزی جز مرکزیتی که همه قدرت را در دست داشت باقی نماند.

از سوی دیگر الگوهای خارجی بسیاری از این نیرو‌ها (احزاب کمونیستی اروپای شرقی و یا کشورهای در حال توسعه) هم باور چندانی به زندگی دمکراتیک درون سازمانی و یا تمرین دمکراسی و دیالوگ در داخل تشکیلات نداشتند. در سطح بین‌المللی بخشی از نیروهای چپ بویژه در اروپا زندگی دمکراتیک درونی داشتند اما گرایش و فلسفه آن‌ها کمتر با اقبال سازمان‌های چپ رادیکال ایران روبرو می‌شد. کنگره منظم بسیاری از احزاب کمونیست سنتی بیشتر به مراسم تشریفاتی، ماشین رای‌گیری و نمایش اقتدار «سانترالیسم دمکراتیک» شبیه بودند تا محل دیالوگ، برخورد چالشی آرا و نظرات و پراتیک دمکراتیک. در مورد خاص حزب توده ایران، آنچه وضعیت را پیچیده‌تر می‌کرد دخالت مستقیم احزاب «برادر» و بویژه حزب کمونیست اتحاد شوروی در امور داخلی آن بود. برای بابک امیرخسروی دمکراسی داخلی نه تنها تعهد عملی و تمرین چیزی بود که یک سازمان چپ برای همه جامعه مطالبه می‌کرد که یکی از راه‌های بازگشت به تشکیلات خود مختار و فرار از تله تاریخی وابستگی هم به شمار می‌رفت.

تاریخ فراموش شده چپ ایران
به این گونه شاید گفت که شاه بیت نقد بابک به حزب توده ایران و پروژه سیاسی و ایدئولوژیک آن موضوع دمکراسی بود. حزب توده ایران البته انحصار این نوع خوانش از دمکراسی و یا بی‌اعتقادی به دمکراسی را در دست نداشت. از نظر او عدم وجود دمکراسی در درون سازمان حزبی و یا عدم باور به فضیلت دمکراسی در جامعه به سبک و سیاق متداول در دنیا ریشه بسیاری از اشتباهات و خطاهای بزرگ ده‌های گذشته گروه‌های چپ رادیکال بود. یکی از ابزار مهم نشان دادن میزان پایبندی به ساز و کار دمکراتیک روزنامه حزبی بود که از نظر بابک می‌بایست به فضایی برای برخورد عقاید و تحلیل‌های متفاوت تبدیل می‌شد. برای رسیدن به چنین هدفی راهی به جز شکستن قالب منجمد «انضباط سازمانی» در نشریات حزبی وجود نداشت. آن‌ها می‌بایست نه تنها ستون‌های خود را برای بحث و چون و چرا کردن در اختیار اعضا قرار می‌دادند بلکه به سراغ کسان دیگری هم می‌رفتند که‌ گاه حتا نسبتی هم با ایدئولوژی حزبی نداشتند. روزنامه و مجله برای او فضایی برای دیالوگ و برخورد عقاید بودند و آئینه دمکراسی مورد نظر چپ.

برای بابک اگر چپ دمکراتیک و انسانی نباشد قابلیت تبدیل شدن به دستگاه سرکوبگر ایدئولوژیک مخوفی را دارد. در حقیقت معنا و سبک و سیاق نگرش چپ به نوع تلقی از دمکراسی باز می‌گردد. تاریخ صد و چند ساله چپ در ایران و در جهان بخوبی نشانگر این واقعیت اساسی است. آنجا که چپ بنام عدالت اجتماعی و مبارزه علیه سرمایه‌داری، دمکراسی را از یاد برده، ساز و پرداخت جامعه آرمانی‌گاه به کابوس انسانی تبدیل شده است. این خطر بویژه در کشورهایی که سنت‌های دمکراتیک ندارند و یا در آن‌ها رادیکالیسم سیاسی در اشکال گوناگون آن در فرهنگ سیاسی ریشه دارد جدی‌تر است.

نگاه به مسیر تجربه بابک بعد از انقلاب ۱۳۵۷ بروشنی نشان دهنده وجود این دغدغه‌های مهم است. در آن سال‌ها شمار اندکی با این ذهنیت و نگاه همنوا بودند و او با حوصله کوشید شمار بیشتری را‌ گاه حتا به بهای کند شدن حرکت همراه خود داشته باشد. امروز شمار بسیاری به این راه آمده‌اند و دیگر سخن گفتن از دمکراسی در چپ ایران «گناه بورژوایی» و «لیبرالی» جلوه نمی‌کند. این چرخش مهم هم نتیجه تحولات مهم داخلی و بین‌المللی بود و هم حاصل تلاش کنشگرانی مانند بابک که با وجود نقدهای گزنده و دشنام‌های ایدئولوژیک کار بازخوانی تجربه چپ را پی گرفتند. امروز باید با فروتنی و صداقت به قدردانی از کسانی پرداخت که به شکلی در دگردیسی چپ ایران نقشی داشتند و با نقد و سنجشگری اندیشه‌ها و تئوری‌های چپ، آن را در روند بازسازی و نوسازی یاری کردند. این بخشی از تاریخ در سایه مانده چپ ایران است از شکل‌گیری اولین گرایش‌های انتقادی درون حزب توده در سال‌های ۱۳۲۰ تا امروز.

فرازهایی از سخنان بابک امیرخسروی


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فرازهایی از سخنان بابک امیرخسروی

  • طرح گسترده مقوله‌هایی نظیر «ایران کشور کثیرالمله است» یا تمسک به «اصل لنینی» حق ملل در تعیین سرنوشت خویش و قید آن‌ها در برنامه‌های احزاب گوناگون در کشور ما، کم و بیش پس از ماجرای «فرقه دموکرات آذربایجان» وارد ادبیات و فرهنگ سیاسی ایران شده است. در کمال تأسف باید گفت که چپ ایران این «کالاهای» وارداتی را چشم بسته به جان خرید و بی‌آنکه کاوشی انجام دهد و بررسی بکند که آیا با واقعیت تاریخی ـ فرهنگی و مردم شناسی ایران همخوانی دارد یا نه؛ کورکورانه مدافع و مبلّغ آن شد.

  • متأسفانه، طرفداران متعصب ایرانی «اصل لنینی» حق ملل در تعیین سرنوشت، به این تفاوت کیفی میان روسیه چون «زندان خلق‌ها» و کشور باستانی ایران، که در آن اقوام مختلف طی سده‌ها و هزاره‌ها همزیستی داشته‌اند، توجه نمی‌کنند. هرگز در تاریخ ایران، مناسبات اقوام ایرانی با یکدیگر، مناسبات قوم سلطه‌گر و زیرسلطه نبوده است. هرگز قوم فارس به عنوان مثال، با لشکرکشی، دولتهای بر سر کار اقوام غیرفارس را برنینداخته و به زیرسلطه خود درنیاورده است. چگونه می‌توان بدون توجّه به واقعیت فرهنگی ـ تاریخی ایران، نمونه‌های کشورهای دیگر را برای ایران نسخه پیچی کرد؟

  • اساساً کمتر نمونه‌ای در جهان می‌توان یافت که در آن، ملت و دولت ملی، بر پایه قوم واحدی تشکیل شده باشد. ملتها و دولت‌های ملی معمولاً از چند قوم و اختلاط آنها به وجود آمده‌اند. حتی ملت فرانسه که معمولاً جزو نمونه‌های ملتهای یکدست به شمار می‌آید، لااقل اختلاطی از سلت‌ها، ایبری‌ها و ژرمن‌هاست. ملت کنونی ایران، حاصل درهم‌آمیزی اقوام متعدد آریایی، آزیاتیک، ترک و سامی است. اقوام ساکن ایران در طول سده‌ها و هزاره‌ها در فراز و نشیب‌های تلخ و شیرین با هم جوش خورده و ملت ایران را به وجود آورده‌اند.

  • «ما ایران را وطن مشترک تمامی اقوامی که قرن‌هاست در آن زندگی می‌کنند، اعم از فارس، ترک و ترکمن ، کرد و لُر، عرب و بلوچ می‌دانیم.کشور ما که قرن‌ها گذرگاه و موطن اقوام مختلف آریائی و ترک و سامی بود و مردم آن به گفته فردوسی، از«ترک و دهقان و تازی» تشکیل شده است، با گذشت قرن‌ها و زندگی در این آب و خاک و گرفتن رنگ‌وبو و عادات و سنت‌ها، و بالاخره فرهنگ مشترک ایرانی، ویژگی‌های قومی و در این میان زبان و لهجه‌های خود را نیز حفظ نموده‌اند. این حقیقت، واقعیتی تغییر ناپدیر و قابل انکار نیست. بنابراین، از این کثرت تاریخی، وحدت امروزی ایجاد شده و به شکل ملت واحد ایران پا به عرصه گیتی نهاده است.»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تجدید نظر در مبانی عدالت‌خواهی / علی کشگر

 

تجدید نظر در مبانی عدالت‌خواهی
علی کشگر

 

گردآوری این دفتر در گرامیداشت بابک امیرخسروی این امتیاز بزرگ را برای دست‌درکاران آن داشته است که، به حکم وظیفه‌ای داوطلبانه، نگاهی پیوسته بر نظرات بابک امیرخسروی و به سیر تحولی آنها بر محور برخی موضوعات مهم بیافکنند؛ به سیر تحولات فکریی، که هر چند تنها به وی، به عنوان عنصری در خانواده چپ ایران، محدود نمانده و دامن چپ‌های بسیاری را گرفته است، اما او در این خانواده سهم پررنگی در تدوین و ترسیم این مسیر تحولی از افکار پیشین تا به دیدگاه‌های امروز داشته است: تحول فکری از یک چپ مارکسیست ـ لنینیست پیرو انترناسیونالیسم پرولتری به عنصری سوسیال دمکرات و پایبند منافع ملی.

بابک امیرخسروی فعالیت سیاسی خود را با گرایش به سوسیالیسم و انترناسیونالیسم پرولتری آغاز کرد و حال چند دهه‌ایست که او خود را فردی سوسیال دمکرات و پایبند به منافع ملی می‌داند و دیگران نیز وی را با همین عنوان می‌شناسند. اما آن چه در این دگرگونی از آن نظرگاه به این دیدگاه همچنان نزد وی به ظاهر پا برجا مانده‌، عدالت‌خواهی‌ست که نه تنها همچنان مفهومی محوری در نظرات بابک امیرخسروی‌ست، بلکه این مفهوم در تعریف چپ‌ها از هویت خویش تعیین‌کننده بشمار می‌آید. در این نوشته سعی شده است به طور فشرده به معناهای گوناگون مفهوم عدالت و عنصر عدالت‌خواهی در دیدگاه‌ پیشین و امروز بابک امیرخسروی پرداخته شود و با قیاس دیدگاه‌های دیروز و امروز وی نشان داده شود که چگونه این مفهوم همزمان با دگرگونی‌های نظری بابک در حوزه‌های دیگر با تغییرات ریشه‌ای و بنیادین مواجه شده است.

بابک امیرخسروی از چهره‌های روشنفکری میهن‌مان در طیف چپ ایران است که سال‌ها پیش از رویداد تاریخی فروریزی دیوار برلین و فروپاشی ارودگاه سوسیالیسم واقعا موجود، دگرگونی‌های جدی در جهان‌بینی‌ مارکسیست ـ لنینیستی و دیدگاه‌های انترناسیونالیسم پرولتریش آغاز شده بود. شاید فروریختن دیوار برلین و جمع شدن بساط اردوگاه سوسیالیسم، در زندگی سیاسی و فکری بخش بزرگی از نیروهای چپ ایران، برای بیداری و آغاز دگرگونیِ ذهنی و آزاد شدن از اسارت ایدئولوژی‌ها و دگم‌ها و برای گام نهادن در راه استقلال فکری مهمترین فاکتور و ناگزیر نقطه عطف بشمار آید، اما نقطه آغاز تردید و گشوده شدن روزنه‌های دگرگونی فکری در بابک امیرخسروی نسبت به آن جهان‌بینی از همان دورانِ طنزآمیز اما تلخِ «مهاجرات سوسیالیستی» گذاشته شد؛ این تردیدها نزد وی از همان زمانی که برای اولین‌بار، در یکی از سفرهایش به کشور فرانسه، به گزارش‌های خروشچف در باره جنایت‌ها و کشتارهای دوران استالین دست یافت، آغاز شده بود و در ادامه این تردیدها، لشگرکشی شوروی به مجارستان و دخالت نظامی «پرولتاریای پیروز جهان» در چکسلواکی و برکناری دولت دوبچک ضربه‌های جدی دیگری به اعتقادات وی در زمینه انترناسیونالیسم پرولتری وارد و باورهایش به اردوگاه سوسیالیسم واقعا موجود را بطور اساسی درهم ریخت.

بابک امیرخسروی در تجربه عملی و سالها زندگی در کشورهای سوسیالیستی با مشاهده خفقان سیاسی و تبلیغات دروغین شبانه‌روزی «رژیم بغایت توتالیتر و سفاک و سرکوبگر» شوروی بعنوان رژیمی که نه تنها «در آن انسان‌ها کاملا آزاد و برابر» نیستند، بلکه ارزش‌های انسانی، نظیر؛ برابری و برادری بی‌معناست، پی برد. و در رو در رویی با چنین واقعیت‌هایی و با مطالعه و آگاهی از وجود «کار اجباری میلیون میلیون انسان شریف و بی‌گناه» و جان سپردن آنان «در اثر کار طاقت فرسا در سرمای چهل پنچاه درجه زیر صفر و کم غذائی» آن هم در «کشور پرولتاریای پیروز جهان» به نقطه تردیدهای اساسی در درستی مبانی فکری مارکسیست ـ لنینیستی رسید و در تداوم منطقی این تردیدها به بی‌اعتباری کامل این ایدئولوژی در بسیاری از عرصه‌های زندگی اجتماعی ـ سیاسی رسید که تجدید نظر را در بسیاری از برداشت‌ها و تعبیرهای این دستگاه فکری و جهان‌بینی برای وی به عنوان یک عنصر روشنفکری ناگزیر می‌نمود.

در پی جستجوهای پیگیر و مطالعات پیوسته و دیدن سیمای واقعی کشور شوراها در آینه حوادث و وقایع، بابک امیرخسروی به تمایلات سلطه‌جویانه و توسعه‌طلبانه اتحادجماهیر شوروی سوسیالیستی بویژه چشم طمع نسبت به سرزمین ایران پی‌برد. انتشار رساله‌ها و اسناد و مقالات متعدد، طی سه دهه گذشته از سوی وی در نقد لنینیسم و ایدئولوژی «انترناسیونالیسم پرولتری» و «دیکتاتوری پرولتاریا» که توان و زندگی و سرمایه‌های مادی و معنوی دو نسل ایرانی را هدر داده بود، از دستاوردهای آن دوره‌های تأمل و بازنگری‌ست که منشأ خدمات ماندگار و اثرگذاری در خانواده چپ شده‌اند. اگر بسیاری از ما، چپ‌های دیروز، امروز با زبانی سخن می‌گوئیم که دفاع از ایران و ایرانی و یکپارچگی سرزمینی محور اساسی این زبان می‌باشد، و اگر امروز در پرتو اندیشه‌ای زندگی و عمل می‌کنیم که انسانگرائی و آزادی و حقوق فردی جزء اساسی آن بوده و بر محور حفظ ایران بنا شده است، هیچ از سر اغراق یا خوشامدگویی نخواهد بود که اگر گفته شود، که تلاش‌های پی‌گیرانه و روشنگرانه بابک امیرخسروی در آن نقشی درخور تحسین داشته است.

تصویری که در این دهه‌های اخیر و از دل نوشته‌ها و گفته‌های فراوان از بابک امیرخسروی در ذهن بسیاری از ما نقش بسته، از یک سو برخاسته از مضمون نظرات و جدال‌های فکری وی با ایدئولوژی مارکسیسم ـ لنینیسم و انترناسیونالیسم پرولتری و تز «حق تعیین سرنوشت ملل»‌ و روشنگری در باره ماهیت سلطه‌جویانه اردوگاه سوسیالیسم در این پوشش‌ها بوده است و از طرف دیگر این نبرد فکری، به معنای پیکار برای حفظ استقلال ایران و پاسداری از تمامیت ارضی کشور بوده است.

برخلاف سنت پیشین نیروهای چپ و تکیه آنان بر شعار عدالت‌خواهی، بابک امیرخسروی تکیه نخست را در این سال‌ها بر استقلال و دفاع از تمامیت ارضی ایران نهاده و آن را به عنوان محور اصلی و رکن پایه‌ای احیای چپ ایران، یک چپ مدرن آزادی‌خواه ملی قرار داده است. نگاه از چنین دریچه‌ای به مسائل و مشکلات فکری و سیاسی نیروهای چپ، نقد دستگاه فکری گذشته و تلاش برای برقراری پیوندهای گسسته این نیرو با مردم ایران و امر میهن، توسط بابک طبعاً نمی‌توانسته بی‌تأثیر و بدون تجدید نظر از کنار سایر زمینه‌های ارزشی و ارکان فکری این گرایش اجتماعی از جمله موضوع عدالت و عدالت‌خواهی عبور کرده باشد. درست است که در این سال‌ها بازگرداندن نگاه چپ به تعهد ملی‌اش رکن اصلی دلمشغولی بابک بوده است، اما این دلمشغولی اصلی به معنای کنار گذاشتن پیکار در راه آرمان عدالت و تلاش برای استقرار عدالت اجتماعی، نبوده است که او از چهارده سالگی بر آن چشم گشود و فکر آن او را وارد میدان سیاست کرده و همچنان او را استوار و پابرجا و فعال نگه داشته و وی را رها نکرده است. هرچند بابک امیرخسروی مقوله مهم عدالت اجتماعی را نه در ابعاد و گستره‌یی که به مساله ملی، حق تعیین سرنوشت و موضوع حیاتی یک ملت یک دولت و حفظ ایران پرداخته است، با همان تمرکز و پیوستگی در دستور کار خود قرار نداده و به بررسی آن نپرداخته است. اما وی از تجدید نظرهای اساسی در تعبیر از معنای عدالت و عدالت‌خواهی نیز غافل نبوده و همزمان با توجه به ضرورت نقد اساسی نظریه عدالت اجتماعی در دستگاه فکری مارکسیستی مبتنی بر این که مقوله بی‌عدالتی اجتماعی جزء ذاتی نظام‌های سرمایه‌داری بوده و گویا برای محو آن اصل و پیش‌شرط کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا و برانداختن تضادهای طبقاتی و برانداختن مالکیت خصوصی و برقراری مالکیت اجتماعی و دولتی و تقسیم امکانات و تقسیم فرصت‌هاست، با رویکردی نو به عدالت اجتماعی و تعریف این مفهوم اجتماعی در چهارچوب رشد و توسعه کشور و در چارچوب حکومت قانون، روزنه جدیدی را به روی نیروهای چپ ایران گشوده و رویکرد نیروهای سوسیال دمکرات کشورهای اروپای مدرن و پیشرفته غربی را در برخورد به عدالت اجتماعی با در نظر گرفتن ویژگی‌های میهنمان پیش پای چپ‌های ایرانی قرار داده است.

برخلاف تصورات و افکار چپ سنتی، که با دید طبقاتی بر از میان بردن بی‌عدالتی اجتماعی کماکان به کوره جنگ بین دارا و ندار و تضادهای آشتی‌ناپذیر طبقاتی می‌دمند و بدنبال انتقام‌گیری از ثروتمندان و در پی برانداختن تضادهای طبقاتی و برچیدن مالکیت خصوصی و برقراری مالکیت دولتی و تقسیم امکانات و سطح زندگی برابر برای همگان می‌باشند و مردمان بسیاری را از این طریق به گرسنگی محکوم و فقر را میان بخش بزرگتری از مردم جهان همگانی می‌کنند، و برخلاف سنت لیبرال‌های افراطی که ثروت گروه کوچکی از مردمان را بدون اندک دغدغه‌ای نسبت به فقر و نداری عمومی در جهان، ارزش قلمداد می‌کنند، بابک امیرخسروی آزادی و عدالت اجتماعی را دو رکن اصلی و جدایی‌ناپذیر پیکار جامعه ایرانی می‌داند. از نظر وی «دستیابی و تحقق آزادی و دموکراسی از یک سو و عدالت اجتماعی از سوی دیگر، در قالب مقوله «سوسیال دموکراسی» دو وجه اصلی و جدائی‌ناپذیر خواست اساسی و اصلی جامعه ایرانی» است و از نظر وی بنای جامعة مطلوب آینده برای ایرانیان باید بر این دو رکن اساسی و در یک همبستگی و تعادل منطقی میان این دو استوار باشد. وی غایتِ عدالت اجتماعی را رشد و توسعة اقتصادی و ثبات سیاسی و از این طریق گسترش خدمات به طبقات محروم جامعه و همچنین جلوگیری از تمرکز ثروت و قدرت و تلاش در جهت «ایجاد جامعه‌ای انسانی و متعادل از راه: فقرزدایی از جامعه، تامین رفاه عمومی و فراهم ساختن یک زندگی در خور انسان عصر ما برای مردم ایران، به ویژه اقشار و لایه‌های اجتماعی محروم کشور می‌داند». بابک امیرخسروی بدرستی وجود آزادی‌ها و دموکراسی و تامین حقوق بشر در کشور را شرط لازم برای پیروزی و تحقق چنین جامعه انسانی دانسته و حضور دائمی و ریشه‌دار آزادی‌ها و دمکراسی در کشور را ضامن بقاء این چنین جامعه‌ای می‌داند.

به باور وی «استقرار آزادی و مردم‌سالاری، تامین حقوق بشر و عدالت اجتماعی، خواست و آرمان همه مردم ایران است. از این رو، عزم و اراده برای تحقق این آماج‌ها تنها با نیروی یک طبقه یا برپایه‌ی منافع و ایده‌آل‌های یک گروه اجتماعی میسر نیست. چنین خواست‌هایی، تنها در سایه همکاری همگانی و مشارکت فعال و آگاه همه نیروهای اجتماعی و سیاسی باورمند به این آرمان‌ها، امکان‌پذیر است».

بابک امیرخسروی بدرستی اشاره می‌کند که؛ رشد و توسعه اقتصادی ـ اجتماعی الگوی یگانه‌ای ندارد. روندی است که در هرکشوری با در نظر گرفتن شرایط ویژه آن کشور شکل می‌گیرد. از نظر وی آن چه مهم است؛ پرهیز از تقلید و الگو‌برداری از این و آن کشور است. زیرا به نظر وی هیچ کدام از سیستم‌های سوسیال دموکراتیک رایج، چه درکشورهای اسکاندیناوی یا آلمان و فرانسه، مناسب ایران نیست. به اعتقاد وی با در نظر گرفتن ویژگی‌های اجتماعی و فرهنگی کشور آسیب دیده ایران امروز، با سطح کنونی رشد و توسعه‌ی اقتصادی آن، جامعه ایرانی باید بداند که نمی‌توان به فقر و نابرابری‌های اجتماعی به یکباره پایان داد. این امر باید بتدریج و همگام با توسعه و رشد اقتصادی امکان‌پذیر باشد. و از نظر وی مراد از رشد و توسعه‌ی اقتصادی ـ اجتماعی، افزایش تولید و ثروت و فرآورده‌های مادی، بالابردن درآمد ملی و سرانه، توام با پیشرفت تکنولوژی، پایان دادن به اقتصاد تک محصولی، برقراری اقتصاد سالم و موزون همراه با نوسازی سراسر زندگی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی کشور می‌باشد، که می‌باید میان الزامات رشد اقتصادی و توسعة کشور با هدف تولید ثروت از یک سو، و گسترش عدالت اجتماعی ــ تامین شرایط و امکانات لازم برای تغذیه کافی، بهداشت عمومی، سرپناه مناسب، امکانات آموزشی برابر و اقدامات ضروری دیگر، گام‌های نخست، اما ضروری برای فقرزدایی و برقراری جامعه‌ای عادلانه و تامین فرصت‌های برابر برای فرد فرد اعضای جامعه ــ از سوی دیگر چنان توازنی برقرار نمود تا هیچ یک فدای دیگری نشود، تعادل جامعه و ثبات سیاسی جامعه بهم نریزد و مسایل اساسی دیگرجامعه در این تلاش‌ها قربانی نگردد. این کار بدون بسیج و همراه با مشارکت آگاهانه همه مولفه‌های جامعه، ازکارگران و زحمتکشان و پیشه‌وران گرفته تا بخش خصوصی سرمایه‌داری و نقش فعال دولت، امکان‌پذیر نیست. وجود آزادی‌ها و دموکراسی در کشور، شرط لازم برای پیروزی دراین پیکار بزرگ و ضامن بقاء آنست. رسالت چپ آزادی خواه نیز کوشش برای تأمین پیش‌شرط‌های لازم این پیکار ملی است.

 

*****
‌ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ‌

فرازهایی از سخنان بابک امیرخسروی
  • معمولاً رابطه و پیوند اقوام ایرانی و ملت ایران را به قالی ایران تشبیه می‌کنند. قالی‌های محلی و منطقه‌ای گوناگون، درعین داشتن خطوط و رنگ آمیزی‌های متفاوت، در طرح کلیِ هویتِ قالی ایران جا می‌گیرند و معرّف قالی ایرانند. به عبارت دیگر، اجزاء یک کل‌اند نه نافی یکدیگر.


  • چه حکمتی در این نهفته است که در ۵۰۰ سال گذشته، همه سلسله‌های پادشاهی که هر کدام به قوم خاصّی تعلق داشته‌اند، هرگز به فکر تشکیل دولت قومی- زبانی خاص خویش نیفتادند و همواره اولین هدف‌شان تامین وحدت سرتاسری ایران و ایجاد دولت واحد ایران بوده است؟ چه رمزی در این نهفته است که صفویه از اردبیل بپا می‌خیزد و شاه اسماعیل تا پایش به تبریز می‌رسد خود را پادشاه ایران می‌خواند نه آذربایجان؟ و اولین اقدام‌اش جنگ با اُزبک‌ها و ترک‌های عثمانی می‌شود؟


  • استالین از‌‌ همان روز اشغال آذربایجان در شهریور ۱۳۲۰ به دنبال ضمیمه کردن شمال ایران به اتحاد شوروی بود اما این لقمه سرانجام در گلوی او گیر کرد.


یک تصویر نا‌کامل / محسن حیدریان

‌‌

  • ضیلت و توان اصلی بابک در آفرینش یک دستگاه فکری و بینشی است. اندیشیدن، استقلال رای، قائم به ذات بودن، نفرت از تقلید کورکورانه، استواری بر نظر و نرمش در عمل به او این قدرت را بخشیده که نظر و دیدگاه خود را در باره مشاجره انگیز‌ترین و کلیدی‌ترین مسایل ایران امروز مانند اقوام و مسله ملی، راه مسالمت‌آمیز و اصلاح‌طلبی در ایران، رد خشونت سیاسی، عدالت اجتماعی، امکانات و راه تحول ایران در دستگاهی منسجم تدوین کند. همین خصوصیات به او چهره‌ای ویژه می‌دهد.

‌‌

یک تصویر نا‌کامل

‌‌

‌‌

محسن حیدریان
‌‌
جوانی که وقتی صدای ویولون را از رادیو می‌شنید، شتابان به حیاط می‌دوید، کنار حوض می‌نشست. چشم‌هایش را می‌بست و به گونه سحرزده‌ها، ساکت و بی‌حرکت، به نوا‌ها گوش می‌داد. از شدت احساسات، بی‌اختیار اشک‌ می‌ریخت. ولی آنموقع نمی‌دانست در درون‌اش چه می‌گذرد. حال و هوایش را از شرم با کسی در میان نمی‌گذاشت، پنهان می‌کرد. علی رغم دشواری‌ها و بازدارندگی‌ها، بار‌ها تا دهه پنجاه خورشیدی، شعله عشق‌اش به موسیقی، همچون آتش زیر خاکستر در دلش زبانه می‌کشید و وسوسه‌اش می‌کرد و جدالی درونی یک لحظه آرامش نمی‌گذاشت. دوست داشت که موسیقی شاهراه زندگی‌اش باشد. در باره این تمایل شدید حتی ده‌ها سال بعد در مهاجرت به روشنفکر‌ترین فرد حزب، احسان طبری، دردنامه‌ای نوشته بود، ولی پاسخ طبری بدون آنکه او را قانع کند، بیشتر سرخورده‌اش کرده بود. سالی که دیپلم می‌گرفت و می‌بایست برای ادامه تحصیل تصمیم بگیرد و رشته مورد نظرش را برگزیند، همه فکر و ذکرش موسیقی در یک کنسرواتوار بود. دوست داشت به اروپا بیاید و درس موسیقی بخواند ولی هرچه به پدرش اصرار کرد، مخالفت می‌کرد. البته آن زمان وضع مالی پدرش واقعاً نامساعد و تأمین هزینه آن دشوار بود. اما تنها علت نبود. پدرش اساساً با اینکه او موسیقی را حرفه و منبع درآمد و زندگی قرار بدهد مخالف بود. توصیه می‌کرد: «برو طب بخوان که هم شغلی آبرومند و نجات دهنده بیماران است و هم زندگی‌ات تامین می‌شود!»

پس از این سرخوردگی و ناامیدی، از آنجا که دیپلم ریاضی داشت، با بی‌میلی در کنکور دانشکده فنی شرکت کرد و وارد دانشگاه تهران شد. دوسه ماه بعد به حزب پیوست که سراسر زندگی سیاسی‌اش را رقم زد. چند سالی از عضویت‌اش نگذشت که ویولون را با اندوه بسیار کنار گذاشت! زیرا دیگر در شرایط فعالیت زیرزمینی ادامه آن ممکن نبود. بی‌گمان سرخوردگی و ناکامی‌اش از تحصیل در کنسرواتوار، در این تصمیم دشوار بی‌تاثیر نبود. از این بابت همواره در زندگی افسوس خورده‌ که چرا تسلیم شد! چرا بیش از آن در برابر پدرش مقاومت نکرد و راهی برای تحصیل در رشته مورد علاقه‌اش نجست!

این جوان احساساتی و پرشور هرگز تصور نمی‌کرد که سیاست و زندگی سیاسی همه زندگی‌اش را تا ۸۷ سالگی رقم زند. اما هر بار که در برابر پرسش‌های بزرگ انسانی در باره معنا و مفهوم زندگی، خوشبختی، عشق، آینده و ارزش‌های اخلاقی، حتی پس از فروکش کردن آن شعله که همزمان با عشقی پرشور به یک دختر زیبارو همچون نخستین عشق زندگی‌اش همراه بود، قرار می‌گرفت، گریبانش‌‌ رها نبود. این دو عشق ناکام، هنگامی که با رازهای پنهان شده و آرزوهای ناممکن و سرخوردگی‌های درونی او در این سال‌های طولانی مهاجرت، گره می‌خوردند، لایه‌های‌ پنهان‌ و تاریک‌ و‌ ابعادِ ناشناخته‌ و دست‌ نخورده‌ او را آشکار می‌کردند.

بابک امیرخسروی در سوم شهریور ۱۳۰۶ در خانواده‌ای نسبتا مرفه در شهر تبریز چشم به جهان گشود. پدربزرگ وی، میرزاعلی قاجار از ملاک‌های خوشنام و نیکوکار آن زمان بود. پدرش از هواداران جنبش مشروطه بود و با احمد کسروی رفت‌وآمد داشت. کسروی در تألیف کتاب «تاریخ هیجده ساله آذربایجان» بار‌ها در تهران به دیدار پدر او برای ثبت حوادث تبریز رفت. بابک آن دیدار‌ها را در خانه کوچکشان در تهران هنوز در خاطره دارد. بی‌گمان محیط خانواده اولین تأثیرات را در گرایش او به افکار چپ‌گرایانه و عدالت‌خواهانه داشت. تحصیلات ابتدایی را در دبیرستان‌های پرورش و رشدیه تبریز گذراند. با اشغال آذربایجان توسط ارتش سرخ در رویدادهای شهریور ۱۳۲۰ به تهران مهاجرت کردند. در کلاس درس ادبیات دبیرستان علمیه به خواسته آموزگارش احسان یارشاطر، که موضوع انشای کلاس را درباره زندگی یکی از شخصیت‌های تاریخی تعیین کرده بود، بابک زندگی لنین را موضوع انشای خود قرار داد. از این زمان کنجکاوی او در شناخت لنین بیشتر می‌شود و سمت و سوی زندگی او را برای همیشه تغییر می‌دهد. در پاییز ۱۳۲۴ با احساسات جوانی به حزب توده ایران پیوست. اقدامی که تمام سرنوشت و آینده او را رقم زد. نخستین پیامد ناگوار زندگی حزبی، فاصله گرفتن او از ساز ویولن بود. بابک در آن هنگام شیفته موسیقی و از سال‌ها پیش، در شمار شاگردان ممتاز استاد ابوالحسن صبا بود. ویولن برای او همدم بود و افسوسی که بر آن پایانی نیست.

در آن دوران بابک شاید درست مثل نویسنده‌ای بود که شروع به نوشتن یک کتاب می‌‌کند، اما در آغاز کار نمی‌‌داند که در پایان چه خواهد گفت. یا مثل کسی که یک رابطه عاشقانه را شروع می‌کند، ولی از فرجام آن بی‌خبر است. آنچه در مورد نوشتن و رابطه عشقی صادق است، قطعاً درباره زندگی آن سال‌های بابک هم صدق می‌کند. چون این خود بازی بود که برایش جالب بود و نه نتیجه پایانی بازی! اما با همه آنچه که در سال‌های پرشمار زندگی سیاسی از سر گذرانده و به جا‌ها و چالش‌های غول‌آسایی پرتاب شده که اصلا تصور نمی‌کرده است، دیگر این نتیجه پایانی است که در بازی زندگی در نگاه او ارزش سنجیدن و نبرد دارد. بدون اینکه آن کودک بازیگوش درونش به خواب رود.

در طول زندگی سیاسی‌اش، او دست کم سه بار بازیگر حوادث و بزنگاه‌هایی بوده که هر کدام با به خاک و خون افتادن گروهی، زندانی شدن عده‌ای و آوارگی یک گروه دیگر تکرار شده است. هر بار آن‌ها که از کام مرگ جان بدر برده‌اند، در سرزمین بی‌در و پیکر تبعید، غریب مرگ گردیده و یا به آرامی آغاز به مردن کرده‌اند. هر نسل تا فرصت کند به خود آید متوجه شده که جوانی‌اش سپری شده و نسلی دیگر آمده و‌‌ همان بازی در روزگاری دیگر با بازیگرانی دیگر اما با‌‌ همان قاعدة اجدادی از نو اتفاق ‌افتاده است.

اما آنچه که بابک را یکسره متمایز می‌کند آن جوشش و شوق و انگیزه نیرومند درونی است که او را همواره و در هر دوران تازه، همراه نسل‌های تازه، قادربه تفسیر دوبارة خود کرده است. زیرا او آدمی نیست که از بیم گُم شدن و یا از اینکه مبادا از کاروان دور افتد در صف حرکت ‌کند و هرگز دنبال کاروانسالار ندویده است. با آنکه درونش سرشار از آرمان‌گرایی است ولی به جریان واقعی زندگی و افق‌ها، موانع و امکانات آن نزدیکی‌های بسیار دارد.

افزون بر سرشت لطیف درونی‌اش، او آدمی‌ است یک پارچه! به این معنا که به احساس و عقاید خودش اعتقاد دارد و همان‌گونه که می‌اندیشد عمل می‌کند. آدمی سیال، پر تحرک و تیز است و بسرعت خود را با محیط و شرایطی که بوجود می‌آید، تطبیق می‌دهد. مثل ساعت دقیق و منظم زندگی می‌کند.

به هنگام اوجگیری نهضت ملی به رهبری دکتر محمد مصدق، مسئول کمیته حزبی دانشگاه تهران بود. در آن زمان تشکیلات حزب توده توانسته بود بیش از ۹۰۰ دانشجو را درشبکه‌های مخفی حزبی و سازمان جوانان متشکل کند. در آن زمان دانشگاه تهران بیش از پنج، شش هزار دانشجو نداشت. در بهار سال ۱۳۳۱ با مأموریت حزبی به آذربایجان رفت و با پذیرش مسئولیت کمیته حزبی شهر تبریز و معاونت کمیته ایالتی آذربایجان به فعالیت‌های حزبی خود در این منطقه ادامه داد.

در تیرماه ۱۳۳۲ به عنوان عضو «کمیته ملی فستیوال» برای شرکت در فستیوال جهانی جوانان و دانشجویان به بخارست، پایتخت رومانی رفت. در شهریور ماه به محض ورود به کشور که همزمان با روی کار آمدن دولت کودتایی سرلشکر زاهدی بود، دستگیر و روانه زندان شد. در اوایل سال ۱۳۳۴ با تهیه گذرنامه جعلی با نام مستعار هوشنگ سعادتی به تصمیم هیأت اجراییه حزب به عنوان نماینده سازمان دانشجویان دانشگاه تهران برای شرکت در دبیرخانه اتحادیه بین‌المللی دانشجویان به پراگ در چکسلواکی رفت. در اولین کنفرانس دانشجویان آسیا و آفریقا در باندونگ (اندونزی) در سال ۱۹۵۶ شرکت جست. در ۱۹۵۷ در اولین کنفرانس همبستگی خلق‌های آسیا و آفریقا که در قاهره، همزمان با اوج ناصریسم در مصر برگزار شد، شرکت کرد. در اتحادیه بین‌المللی دانشجویان به سمت رئیس بخش ضداستعماری انتخاب شد و سپس در کنگره ششم آن به سمت دبیری و بعد از آن به معاونت رئیس اتحادیه دانشجویان برگزیده شد.

در یکی از سفرهای خود به اروپای غربی به گزارش مخفی خروشچف به کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی که جنایت‌ها و کشتارهای خونین دوران استالین را فاش می‌ساخت، دسترسی پیدا کرد. مطالعه این سند او را بسیار متأثر و آشفته خاطر کرد و سخت تکان داد. چندی پس از آن لشگرکشی ارتش سرخ در سرکوب تجربه «سوسیالیسم مجاری» در مجارستان در ۱۹۵۶ اولین عناصر طغیان در وجود او شکل گرفت. به قول خودش، تراژدی مجارستان سرآغاز تحولی جدی در جهان‌بینی او بود. ده سال پس از آن بهار پراگ فرا رسید. بابک که سال‌ها در چکسلواکی زندگی کرده بود، با بسیاری از رهروان سوسیالیسم با سیمای انسانی روابط بسیار دوستانه و نزدیکی داشت. ژری پلیکان، عضو کمیته مرکزی حزب کمونیست چکسلواکی و رئیس موسسه تلویزیون ملی آن کشور، دوست و همکار او در اتحادیه بین‌المللی دانشجویان بود. دخالت نظامی شوروی در چکسلواکی و خزان زودرس بهار پراگ و سرنگونی دولت «سوسیالیسم با سیمای انسانی» دوبچک در ۱۹۶۸ شدید‌ترین ضربه روحی را بر او وارد کرد و آخرین توهمات او را بر باد داد.

بابک پس از پایان تحصیل و اخذ درجه دکترای اقتصاد سیاسی از دانشگاه هومبولت برلین شرقی، در نوامبر ۱۹۶۹ پس از حوادث پراگ، آلمان شرقی را با اندوه فراوان به قصد فرانسه ترک کرد و به همراه خانواده‌اش تا انقلاب ۱۳۵۷ با گذرنامه‌ای کوبایی، که به توصیه چه ‌گوارا به پاداش یاری‌رسانی به انقلاب کوبا دریافت کرده بود، اقامت گزید.

روابطش با رهبری حزب توده در چندسال پیش از انقلاب اغلب پرتنش و همراه با قهر و آشتی بوده است، ولی چند ماه پیش از انقلاب در نامه‌ها و دیدارهایی که با اعضای رهبری حزب داشته، پیشنهاد می‌دهد که بهتر است بخشی از رهبری حزب به ایران منتقل شود تا در مبارزات مردم شرکت مستقیم داشته باشد و او خود را داوطلب رفتن به ایران می‌کند. بر این باور بود که آفت دیرین حزب با انتخاب کادرهای جوان و فرهیختة برخاسته از بطن انقلاب در رهبری و ترکیب کمیته مرکزی درمان می‌گردد بابک پس از اقامت ۴ ساله خود در ایران به علت تشدید بیماری قلبی بار دیگر مجبور به ترک کشور شد. در پاریس بود که رهبری حزب توده ایران در یک اقدام غافلگیرانه حکومت، در دیماه ۱۳۶۱ توسط‌‌ همان نظامی که حزب با تمام نیرو و توان خود به تبعیت از سیاست اتحاد شوروی از آن حمایت می‌کرد، دستگیر شدند. چند ماه بعد، همزمان با مصاحبه‌های رهبری حزب، سایر کادر‌ها و اعضای حزب در سراسر کشور نیز دستگیر شده و روانه زندان‌ها شدند. تعدادی از آن‌ها پس از چند ماه از دستگیری به حبس‌های طولانی مدت محکوم و برخی نیز اعدام شدند. در قتل‌عام زندانیان سیاسی در تابستان سال ۶۷ بسیاری دیگر از رهبران و کادرهای حزبی همراه دیگر زندانیان دربند به دار آویخته شدند. از مهاجرت دوم او اینک ۳۱ سال گذشته است.

بابک بدون تردید از برجسته‌ترین چهره‌های روشنفکری و سیاسی ایران است که در تاریخ اندیشه سیاسی ایران مدرن جایگاهی بلند و ماندگار دارد. تنها، نامه‌هایی را که بابک در دو دوران مهاجرت در باره مسایل ایران به دوستان و رفقایش نوشته و هنوز جایی انتشار نیافته و نسخه‌ای از گوشه‌ای از آن‌ها در اختیار من است، از نظر حجم و کیفیت بیش از یک رساله دکترای علوم سیاسی است.

نزدیک به ۶۰ سال زندگی در کشورهای گوناگون در تبعید و مهاجرت، بر احساس و خیال بابک رنگ اندوه پاشیده و یک «روح» تلخ کام بر او مستولی کرده است. نازک دل شده. بطوری که گاهی اشعار حافظ را با گریه می‌خواند. به همۀ آواز‌ها و آهنگ‌های محلی، چه گیلکی و مازندرانی، و چه کردی و قشقائی و خراسانی، عشق می‌ورزد و از شنیدنِ آن‌ها لذت می‌برد. ولی پنهان نمی‌کند که هیچ فولکور ایرانی، به اندازۀ «آذربایجان ماقناسی» او را دچار هیجان روحی ژرف و شدید، نمی‌کند. ولی در بحث از ایران و استقلال و تمامیّت ارضی آن، ایران را بر همه چیز برتری می‌دهد و برایش اولویّت دارد. حفظ استقلال و تمامیّت ارضی ایران، برای بابک سرآغاز هر کارپایۀ سیاسی است! این بدین معنی است که هر حزب سیاسی که می‌خواهد کارپایه سیاسی خود را برای حل و فصل و ادارۀ کشور ایران ارائه دهد؛ می‌باید کارپایه و برنامۀ خود را، و هر خواستی که دارد؛ برای ایران و درچارچوب ایران مطرح بکند. و برای دستیابی و تحقق خواست‌های خود؛ هرچه می‌خواهد باشد؛ نه با اتکاء به خارجی‌ها، بل، در دورن مرزهایِ ایران، و همراه با همۀ نیروهای سیاسی آزادی‌خواه کشور و با جلب موافقت عمومی و توسّل به راه‌های مسالمت‌آمیز مبارزاتی، تلاش کند. بابک بار‌ها گفته و باز تکرار کرده است که پیش از هر چیز، باید ایرانی باشد که در درون آن ما خواست‌های خود را مطرح کرده و پیش ببریم. باور اساسی او این است که هر آزادیخواهی باید از کشور ایران و استقلال و تمامیّت ارضی آن، مستقل از اینکه دولت برسر کار دموکرات باشد یا مستبد، دفاع کند. به‌‌ همان گونه که صد‌ها نسل پیش از ما چنین کردند.

بابک با تمام خواص انسانی، آدم چند لایه‌‌‌‌‌ای است. دنیای او بسیار پیچیده‌تر از آن تصویر ساده‌ای است که بتوان با یک بیوگرافی‌نویسی فشرده‌اش کرد. او، آدمی بلندپرواز ولی هم زمان گوشه‌گیر و واقع‌گراست. با این وجود گاهی اوقات مرز سادگی و خوش‌باوری را نمی‌توان در رفتارش شناخت.

بابک همه عمر در کار پژوهش، نویسندگی، بازاندیشی و تولید فکری بوده است و به اکثر زبان‌های زنده دنیا مسلط است. او براستی بنیانگذار روشی از اندیشه و رفتار سیاسی است، که بسی جلو‌تر از زمانه خود بوده است. بابک با خرد و اندیشه‌ای روشن و صراحت و بی‌باکی که در میان بسیاری از سیاسیون ایرانی نایاب است و گاهی تلخ و گزنده و عبوس می‌نماید، در بیان اندیشه‌های خود هرگز پروا نداشته و از این بابت بار‌ها مورد تهمت و ناسزا قرار گرفته است. اما در درون کهن مردی که از شدت رک‌گویی و صراحت، گاهی برای ناآشنایان غیرقابل تحمل می‌شود، انسان زود رنج و بی‌اندازه حساس، خجالتی و مهربانی می‌زید، که بخاطر رنجاندن و یا رنجش کسی، مثل کودکی معصوم می‌گرید و افسرده می‌شود.

اما فضیلت و توان اصلی بابک در آفرینش یک دستگاه فکری و بینشی است. اندیشیدن، استقلال رای، قائم به ذات بودن، نفرت از تقلید کورکورانه، استواری بر نظر و نرمش در عمل به او این قدرت را بخشیده که نظر و دیدگاه خود را در باره مشاجره انگیز‌ترین و کلیدی‌ترین مسایل ایران امروز مانند اقوام و مسله ملی، راه مسالمت‌آمیز و اصلاح‌طلبی در ایران، رد خشونت سیاسی، عدالت اجتماعی، امکانات و راه تحول ایران در دستگاهی منسجم تدوین کند. همین خصوصیات به او چهره‌ای ویژه می‌دهد. برای پاسخ به هر پرسش در فرهنگ بابک باید از کلی‌گویی پرهیز کرد. زیرا از نگاه بابک راه‌حل‌های کلی راه‌حل نیستند؛ چنان که هدف‌های کلی هدف‌های واقعی نیستند.

شاید کمتر روشنفکر ایرانی به اندازه بابک کتاب، مقاله و روزنامه خوانده باشد و با سن و سال او چنین پیگیرانه با مساله ایران درگیر باشد. او برای نقد ریشه‌ای لنینسم تمامی آثار مارکس و لنین را یکبار دیگر و گاهی به زبان‌های اصلی بازخوانی و فیش‌برداری کرد. در سال‌های اخیر در کوشش برای باز یافت و نشان دادن راه‌حل در موضوع کلیدی اقوام و مسله ملی در ایران تا آنجا که من می‌دانم شاید بیش از ۵۰۰ کتاب و اثر پژوهشی ـ از پیدایش ایران باستان و زبان فارسی تا آخرین آثار پژوهندگان معتبر دانشگاه‌های غرب را ـ با دقتی شگرف مطالعه و فیش برداری کرده است.

بابک بدون تردید سرمشق زنده‌ای برای امروز و فردای روشنفکران و آزادیخواهان و عدالت‌جویان ایران است. زندگی او، سرشار از رنج‌ها و مشقاتی سهمگین بوده است. اما او در برابر ستیز‌ها و فشارهای گوناگون، هرگز سر تسلیم فرود نیاورده و در راه خویش‌یابی، دشواری‌ها را بجان خریده است. او هرگز مأیوس نمی‌‌شود و هر تصمیمی که ‌گرفته تا آخرش رفته است. هیچ کلام و وعده‌ای نداده که پای آن نایستاده باشد. اما بابک هرچه بیشتر به ایران خدمت کرده، همانقدر فروتن و بی‌ادعاست.

نگاهی به کتاب “مهاجرت سوسیالیستی و سرنوشت ایرانیان” / ‌م. موبدی‌

‌‌‌

  • فضیلت و توان اصلی بابک در آفرینش یک دستگاه فکری و بینشی است. اندیشیدن، استقلال رای، قائم به ذات بودن، نفرت از تقلید کورکورانه، استواری بر نظر و نرمش در عمل به او این قدرت را بخشیده که نظر و دیدگاه خود را در باره مشاجره انگیز‌ترین و کلیدی‌ترین مسایل ایران امروز مانند اقوام و مسله ملی، راه مسالمت‌آمیز و اصلاح‌طلبی در ایران، رد خشونت سیاسی، عدالت اجتماعی، امکانات و راه تحول ایران در دستگاهی منسجم تدوین کند. همین خصوصیات به او چهره‌ای ویژه می‌دهد.

         ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌م. موبدی‌

‌‌Mahajerat_1M-Mobedi

نگاهی به کتاب
“مهاجرت سوسیالیستی و سرنوشت ایرانیان”

کتاب “مهاجرت سوسیالیستی…” سرگذشت مهاجران سیاسی چپ و کمونیست ایرانی است که از ۹ دهه پبش به شوروی و کشورهای سوسیالیستی خاور مهاجرت کردند. آن مهاجران بر پایه سال‌های مهاجرت به چهار نسل گروه‌بندی می‌شوند:

نسل اول، رهبران و کادرهای حزب کمونیست ایران هستند. از حدود ۱۵۰ نفر آن‌ها، بجز یک یا دو نفر، همه‌گی زیر شکنجه وادار به اعترافات ساختگی شده و کشته شدند و یا با تبعید به اردوگاه‌های سیبری، جان خود را از دست دادند. رویداد هولناکی که به استالینیسم مشهور شد، ادامه منطقی مکتب لنین بود و از همان فردای انقلاب اکتبر آغاز گشت و در زمان استالین میلیون‌ها انسان بیگناه را به ورطه نابودی کشاند.

نسل دوم، مهاجران فرقه دمکرات آذربایجان هستند که در مجموع ۷-۸ هزار نفر را شامل می‌شود. ترکیب این نسل بیشتر از کارگران و دهقانان ساده بود. فصل”هزیمت فرقه‌ای‌ها پس از فاجعه آذر ۱۳۲۵” در کتاب، شرح وضعیت اسفناک آن پناهندگان هنگام ورود به شوروی است که پس از تبعید آنها به اردوگاه‌ها و بسیاری نابود شدند و آنها که زنده ماندند زندگانی مشقت‌باری یافتند.

نسل سوم، مهاجران سال‌های پس از ۲۸ مرداد هستند. مهاجران این نسل از ۲۰۰-۲۵۰ نفر تجاوز نکرد. رنج و سختی این نسل به مراتب کمتر از دو نسل پیشین است. در فصل “وضعیت پرتناقض مهاجران سیاسی” تناقضات خرد‌کننده‌ در درون این نسل به نگارش در‌آمده است. تشدید روند وابستگی حزب توده به شوروی در مهاجرت بعلت نیاز‌های مالی و اقتصادی این حزب و افراد آن مورد بررسی قرار می‌گیرد.

نسل چهارم، مهاجران سال‌های بین ۱۳۶۲-۱۳۶۸ هستند. تعداد این پناهندگان در حدود ۱۶۰۰ نفر بوده است. ترکیب این نسل از کادرها و اعضاء حزب توده و رهبران و مسئولین و اعضای فدائیان اکثریت بود. در فصل “عبور از مرز سرنوشت” احساسات و افکار برخی مهاجران در گام‌های پایانی خروج از ایران به تصویر کشیده شده و در فصل‌های بعد تغییرات فکری و افزایش تناقضات گروهی تا فروپاشی بخش مهمی از حزب و سازمان به نگارش در آمده است.

کتاب رویارویی دردناک و تراژیک آرمان چهار نسل از کمونیست‌های ایرانی در برابر واقعیت کشور سوسیالیستی شوروی است. آن چهار نسل در کمتر از ۷ دهه به کشورهای سوسیالیستی، پناه بردند و حقیقت ذهن و آرمان خود را در پراتیک و رویارویی با “سوسیالیسم واقعا موجود” تجربه کردند. آنها برای کشور خود و جهان سرمشق کشور شوراها را داشتند؛ برای این هدف کوشیدند و فداکاری کردند. مهاجرت گامی بزرگ و تعیین‌کننده در دگرگونی آنها بود. بیشتر آنها بهای سنگینی پرداختند که از خواندن و شنیدن آن، توان و قرار از دست می‌رود. توهین‌ها، بازجویی‌ها، شکنجه‌ها، تبعید‌ها به کار اجباری و کشنده و اعدام‌ها، بهایی بود که پرداختند. بارها اتفاق افتاد که بهانه دستگیری، شکنجه یا تبعید آن‌ها، تهیه شده از سوی رفقای خود بود که به اجبار یا ضعف یا فرصت‌طلبی، با سازمان امنیت شوروی همکاری می‌کردند.

پرداختن به سرگذشت و تراژدی چپ‌ها و کمونیست‌های ایرانی، هدف اساسی نویسندگان بوده است. افزون بر آن، بررسی تاثیرات مهاجرت در افکار و اخلاقِ مهاجران؛ نقش نیروهای سیاسی بویژه رهبران و اثر کشور “میزبان” بر آنها توسط نویسندگان مورد بررسی قرار گرفته و ادامه روند دگرگونی ذهنی و تشکیلاتی آنها، تا زوال نسبی آن تشکیلات دنبال می‌شود.

خاطرات و شهادت‌های انسان‌های شریفی که قربانی آن نظام توتالیتر شدند از بخش‌های زندهِ کتاب است و مورد استناد بحث‌های کتاب قرار گرفته است.

در بخش اول، بابک امیرخسروی با سبکی تاریخ‌نگارانه و از روی اسناد و مدارک و خاطرات، به سرگذشت سه نسل اول می‌پردازد. او با تلاشی فراوان و با قلبی آکنده از اندوه برای بیگناهان و جان‌باختگانی که در دوره ترورهای استالینی و پس از آن نابود شدند، کوشیده است از سرگذشت قربانیان اطلاع یافته و آن را در دسترس خواننده قرار بدهد. او در این راه از جستجو در بایگانی‌ها و بررسی خاطرات مرتبط با موضوع تا بهره‌گیری از ارتباطات وسیعی که داشته است فروگذار نبوده و مانند محسن حیدریان، دیگر نویسنده کتاب، تاکید می‌کند داده‌های کتاب محدود و ناکافی است و بر پایه آنچه تاکنون بدست آورده‌اند قرار دارد و ایرانیان لازم است با مراجعه به بایگانی‌های واقعی کا.گ.ب و اسناد مرتبط، از سرنوشت اعدام‌شدگان، اتهامات آنها و چگونگی محاکمه آنها اطلاع یافته و داده‌ها و ارزیابی‌های کتاب را وسعت بخشند.

بخش دوم کتاب ارائه یک کار تحقیقی، بر پایه جمع‌آوری اطلاعات از طریق گفتگوها با شاهدان زنده است. که توسط محسن حیدریان به نگارش صورت گرفته است. تعیین و بازتاب دگرگونی احساسات، تفکر و تغییر رویکردهای نسل چهارم در شوروی با نظمی منطقی زیر ذره‌بین قرار گرفته است. این بررسی تا زوال نسبی و پاشیدگی آن گروه‌ها ادامه می‌یابد و یادمانده ها و نوشته‌های افراد بسیاری در اختیار خواننده قرار می‌گیرد.
‌‌
نسل اول – از کودتای ۱۲۹۹
این نسل از کوشندگان انقلاب اکتبر بود و نهالِ تازه روئیده‌ای را که خود در آن دستی داشت، نظاره‌گر شد و بجز چند نفر، بقیه در دوره خفقان و ترور استالینی نابود شدند.

کریم نیک‌بین، آواتیس سلطان‌زاده، مرتضی علوی، ابوالقاسم ذره، حسابی نام‌هایی محدود از ۱۳۰ تا۱۵۰ نفر کادرها و رهبران حزب کمونیست ایران است که در دهه ۳۰ میلادی در ترورهای استالینی و دادگاه های فرمایشی و بر اساس اعترافات زیر شکنجه نابود شده‌اند یا در اردوگاه‌ها بصورت رقت انگیز از گرسنگی، سرما و غیره جان باختند.

این نسل نمی‌توانسته هیچ‌گونه تشکل حزبی و اجازه فعالیت داشته باشد و افراد آن از حداقل پشتیبانی سازمانی به مانند نسل‌های بعدی برخوردار نشد. “انقلاب جهانی” اینک در تناقض با واقعیت لزوم تثبیت کشور سوسیالیستی و ملزومات کشور شوراها و لزوم تفاهم با همسایگان قرار گرفته بود. می‌توان تصور کرد افزون بر کم‌مایگی و کینه‌توزی استالین و دوره خفقان و ترور، شخصیت و منش مستقل این پیکارجویان با برده‌گی برخواسته از واقعیت کمونیسم و استالینیسم خوانایی نداشته است و همه اینها دست بدست هم داده و آنها را از آغاز ۱۹۳۵ تا ۱۹۴۱ به چنگال خونین استالین گرفتار ساخت.

نویسنده در بررسی علل پیدایش چنین رویداد هولناکی می‌گوید:
“… معمولا فاجعه بزرگی را که در اتحاد شوروی رخ داد و به استالینیسم شهرت یافت، حاصل خصوصیات اخلاقی استالین می‌دانند. او در عمل نیز بدرستی در سیمای مردی خشن و کینه توز مظنون و بی اعتماد به همه و همچون فردی بی‌نهایت قدرت‌طلب و دیکتاتور‌منش، در تاریخ ثبت شده است. بی‌گمان این عامل و نقش شخصیت او سهم مهمی در استقرار یکی از مخوف‌ترین و ظالمانه‌ترین رژیم‌های سیاسی جهان داشته است اما خطا است اگر در ریشه‌یابی پیدایش و تکوین چنین نظامی که هفتاد سال دوام یافت و جنبه‌هایی از آن حتی جهانشمول شد، چنین پدیده بغرنجی را در ویژگی‌های اخلاقی و عقده‌های روانی استالین خلاصه نمود. زیرا استالین در اساس مولود سیستمی بود که ریشه در انقلاب اکتبر داشت و از جهات بسیار، ادامه منطقی مکتبی بود که لنین به نام “دیکتاتوری پرولتاریا” در حیطه و سیاست و دولتمداری پایه گذار آن بود…” (ص۲۷)

او یادآوری می کند که “ترور سرخ”، بازداشت و اعدام مخالفین سیاسی، تشکیل اردوگاه‌های کار اجباری و تربیتی و نابودی احزاب دیگر به فرمان لنین و مشارکت تروتسکی و زینوویف و بقیه رهبران اصلی آغاز شده بود و می‌افزاید”:
“استالین چنگیز‌خان عصر معاصر بود که یاسای آن دکترین لنین بود” (ص۳۲)


نسل دوم – از ۲۵ آذر ۱۳۲۵
پس از خروج قوای ارتش شوروی از آذربایجان و نزدیک شدن ارتش ایران به زنجان و تبریز، حدود ۷-۸ هزار نفر به آن سوی مرز گریختند که بنا به گفته فرقه، با حساب خانواده‌هایشان بالغ بر ۲۰-۳۰ هزار نفر می‌شد. بیشتر آنها کارگر و دهقان بودند و اندکی بعد به کالخوزها و سالخوزها فرستاده شدند و زندگی بسیار سختی را گذراندند. بعد از مدتی آنها خواستار بازگشت به ایران شدند اما همه‌ی آنها را به بهانه انتقال به مرز ایران، با وضع تحقیر‌آمیزی به سیبری فرستادند که عده‌ی از آنان از تشنگی و گرسنگی و سرما جان سپردند. در مجموع در این اردوگاه‌ها ۴۰۰-۵۰۰ نفر جان باختند و ۱۰۰ نفر هم بعد از مرگ استالین از اردوگاه‌ها برگردانده شده و به قزاقستان و تبعیدگاه‌های گرمسیر فرستاده شدند. در اعاده حثیت از آنها در زمان خروشچف، البته از نوع “شورایی”، با ناسزا و تف بر صورتشان از آنها پذیرایی شد. بطوری که موهای‌شان کاملا خیس شده بود. زیرا آنها “خائنینی” بودند که در حکومتی توتالیتر از آن‌ها تبری جسته می‌شد.

به جز پیشه‌وری، محمد بی‌ریا و مهتاش که اولی به روایتی در بیمارستان به قتل رسید. رهبران فرقه بعلت سرسپردگی‌شان موقعیت خوبی یافتند. همه‌ی امور مهاجران در آذربایجان از طریق فرقه جریان می‌یافت. و بدین نحو قدرت و نقش فرقه بسیار افزون گشت.

در بخش “هزیمت فرقه‌ای‌ها پس از فاجعه آذر” شهادت سرگرد نوروزاف گوشه‌ای از وضع رقت‌بار پناهندگان ایرانی را نشان می‌دهد. او می‌گوید در فوریه ۱۹۴۷ پناهندگان ایرانی سرگردان بودند و از شدت سرما می‌لرزیدند. چیزی با خود نیاورده بودند. اتاق‌ها سرد بود و اهالی محل به حال آن‌ها می‌گریستند. از قیافه‌شان نفرت می‌بارید و از من می‌پرسیدند چرا ما را به این روز انداختید؟ و این در حالی بود که دستگاه خودفروخته فرقه افراد را به فساد و تباهی می‌کشاند و عده‌ای را با دادن امتیاز به خبرچین تبدیل می‌‌کرد تا برای دیگران پرونده‌سازی بکنند. بسیاری توسط آنها به نام جاسوس به اردوگاه‌ها فرستاده شدند و جان خود را از دست دادند.


نسل سوم – از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲
پس از کشف سازمان افسران حزب توده ایران و یورش گسترده به حزب طی سال های ۱۳۳۲-۱۳۳۴ موج مهاجرت سوم به کشورهای سوسیالیستی آغاز شد. تعداد مهاجران از ۲۰۰-۲۵۰ نفر تجاوز نکرد و وضعیت آنها بمراتب از دو نسل پیشین بهتر بود. عده‌ای از آنان به تحصیل در دانشگاه پرداختند. مرگ استالین و ورود توده‌ای‌ها از اروپا به شوروی – و نه جمهوریهای عقب‌مانده شوروی- در وضع آنها تاثیر مهمی داشت. علاوه بر آن این مهاجران تا حدودی سازمان یافته بودند و جرات یافته بودند بعد از استالین به فعالیت بپردازند.

در بخش:”وضعیت پر تناقض مهاجران سیاسی” – به تناقض دردناک این نسل پرداخته شده است. از طرفی رژیم شاه فکر می‌کرد هر کس که به کشورهای سوسیالیستی گام نهاده است به کمونیستی دو آتشه، مدافع شوروی و به عامل کا.گ.ب تبدیل شده است. از سوی دیگر مهاجران با دیدن عقب افتادگی شوروی و واقعیت آن از شوروی فاصله می‌گرفتند، به انتقاد می‌پرداختند، احساساتِ ایران دوستی‌شان به شدت بروز می‌کرد و انگ “ضد شوروی” بر پیشانی‌شان چسبانده می‌شد. به غیر از معدودی از رهبران حزب و افسران، فرزندان هیچکدام از آنها مدافع شوروی نشدند. طرفه این‌که نسل جوان توده‌ای که در غرب به حزب توده روی خوش نشان می‌داد و یا فرزندان توده‌ای‌های قدیم که به حزب می‌پیوستند چشم‌شان را به هرگونه واقعیات شوروی می‌بستند و با حرارت از آن دفاع کرده و دیگران را به داشتن انحرافات فکری و ایدئولوژیک نسبت می‌دادند.

تناقض دیگر امر استقلال حزبی و وابستگی مالی آن است. “مهاجرت سوسیالیستی” در روند وابستگی حزب و رهبران آن اثر تعیین‌کننده‌ای داشت. حزب توده که در ایران استقلال مالی داشت و هزینه‌های خود را از طریق کمک‌های اعضا و طرفداران حزب تامین می‌کرد و در موارد معدودی از طریق سرقت بانک‌ها و یا از طریق غیرقانونی دیگر برطرف می‌نمود؛ در مهاجرت به شوروی، نه می‌توانست به کمک مالی اعضا تکیه داشته باشد و نه مبارزه‌ای می‌توانست بکند تا شور و هیجان ناشی از آن به پایه‌ای بر استقلال مالی تبدیل گردد. جنبش طرفداری از چین و مائوئیسم هم اکثریت بزرگی از هواداران و اعضای آن را برده بود و در مجموع بیش از ۲۰۰-۱۵۰ نفر در همه کشورهای سوسیالیستی برای وی باقی نمانده بود. با چنین وضعیتی است که رابطه رهبری حزب با حزب کمونیست شوروی شکل گرفت و از ایدئولوژی که عامل همبستگی بود فراتر رفت. رهبری حزب اینک ناچار بود به منتقدان و معترضان حزبی ، از موضع حزب کمونیست شوروی و خواسته‌های آن پاسخ بگوید و چشم و گوش خود را بکار اندازد تا زاویه‌ای با آن ایجاد نشود.
‌‌
نسل چهارم-از ۱۳۶۲-۱۳۶۸
در آذرماه ۱۳۶۱ موسوی تبریزی حزب توده را “منحله” نامید. اندکی بعد ۵۰ نفر از رهبری و مسئولین بالای این حزب به اتهام جاسوسی توسط سپاه دستگیر شده بسیاری از آن‌ها شکنجه شدند. موج دوم دستگیری‌ها در فروردین ۱۳۶۲ بود. در این موج تقریبا همه رهبری و ۱۵۰۰ نفر دیگر از کادرها گرفتار شدند. بقیه به شوروی گریختند. آنها که توانستند.

فدائیان اکثریت این بخت را داشتند که در لیست رژیم، در نوبت بعد از حزب بودند. اغلب رهبران به آن سوی آب رفتند اما تعقیب و گریزهای طولانی و آزار‌دهنده اعضای آن در داخل ادامه یافت. تلاش برای تجدید سازمان دوباره، از مسائل آنها بود و چند ضربه سنگین از طرف رژیم به آنها تحمیل شد.

تعداد پناهندگان به شوروی با کودکان حدود ۱۶۰۰ بوده که از مرزهای دشت مغان،آستارا، سرخس، ترکمن صحرا و درگز گذشتند. این نسل از طبقه متوسط، با میانگین سنی ۳۰ سال و دارای تحصیلات بود. این موج پناهندگی از اردیبهشت ۱۳۶۲ شروع و از اوایل ۶۳ رو به کاهش داشت.

در بخش”عبور از مرز سرنوشت”، نویسنده تصویری هنرمندانه از احساسات مهاجرانی که گام های پایانی را در پشت سر‌گذاشتن میهن و زادگاه و بستگان بر‌می‌داشتند، ارائه می‌دهد.

” … شب ساکت و آرامی بود. بادی نمی‌وزید. همه چیز ساکن و بی‌حرکت بود. از پارس مغان تا بیله سوار برای احمد راه چندان طولانی و دشوار نبود. او وقتی به نزدیکی‌های نوار مرزی رسید سراپای وجودش را اندوه و اضطراب گرفت. تاب پیش رفتن نداشت. قدم‌هایش سست شد. اما اضطرابش از گیجی و نشناختن منطقه نبود. او همه پستی‌ها و بلندی‌ها و کوره راه‌های مرزی را به خوبی می‌شناخت. حدود یک سال قبل به دستور رهبری سازمان نواحی مرزی دشت مغان را برای روز مبادا شناسایی کرده بود. اندوه‌اش از ترک وطن آن هم بدون وداع با خانواده و دوستان بود. به مادرش فکر می‌کرد. بر جای ایستاد تا خود را بیابد. نفس‌های سنگین او سکوت و آرامش غم‌انگیز شب را می‌شکست. تنها از دوردست صدای پارس سگ‌های روستای زیر تپه به گوش می‌رسید. بر فراز تپه نشست. دست‌ها را به زانو گره زد. بند کفش‌های فرسوده و مندرس خود را یک بار دیگر محکم بست و چند نفس عمیق کشید. دقایقی به روستاهای اطراف خیره شد. بغض گلویش را گرفت. اما نخواست آن را بیرون بریزد. در درون گریه کرد…” (ص ۳۵۷)

…اگر کسی در این روزها در این دره‌ای که رودخانه مرزی بهارستان را در دل خود جا داده بود، حضور داشت، بی‌تردید شاهد رفتار و احساسات شگرف و عجیبی می‌شد که در زندگی روزمره کم‌تر بروز می‌کند. چنین کسی نه تنها گونه‌های پر اشک عبدالله در لحظه وداع با برادرش را می‌دید و هق‌هق گریه‌های حسن رستگار و نسرین را می‌شنید بلکه به سهولت ته‌لهجه‌ی آذربایجانی اولی و گویش اصیل تهرانی حسن رستگار را هم باز‌می‌شناخت. چنین کسی می‌توانست شاهد اشک‌ها و لبخند‌ها، سوگندها و یا سکوت حزن‌انگیز و هراسناک صدها انسانی باشد که از بهار سال ۶۲ تا مدتی بعد نوار مرزی شمالی ایران را به قصد پناه‌یافتن نزد همسایه‌ی شمالی پشت سر گذاشتند…” (ص ۳۵۹)

گفتاورد بالا بخشی از بستگی‌های انسانی مهاجران را نشان می‌دهد که در آینده نه‌چندان دور در ایستادگی و پافشاری آنها در رد آنچه از سوی کشور “میزبان” یا برخی یاران دیروزی تحمیل می‌شد تاثیر مهمی داشت. نسل آخر در نخستین گام، عقب‌ماندگی کشور شوراها را دید ولی در آغاز اهمیت نداد. اندکی بعد با دیدن مسائل و مشکلات کشور ایده‌الش خشمگین یا اندوهگین می‌شد. شکل‌گیری حوزه‌ها و جمع‌های گروهی، تناقض واقعیت‌ها با رویاها را برجسته و افزون کرد. نسل جوانی که تحصیل‌کرده بود و تجربه‌ای که از ایران دهه ۵۰ پیش چشمش داشت؛ نمی‌توانست به آسانی با خواست این یا آن رهبر حزبی و سازمانی، “حزب برادر” و یا مامور ک.گ.ب همراه بشود. آن‌ها برده‌ یا بره نبودند و پیکار‌شان در سرانجام کار خود و تشکیلات‌شان بسیار اثر‌گذار بود. اصلاحات گورباچف هم به کمک آمد و در شکستن یخ‌های جامعه شوروی و مهاجران ایرانی یار آنها شد. اما پیش از آن ، پتک سنگین “نامه به رفقا” پس از پلنوم ۱۸ حزب، فرود آمده بود. پلنومی که رهبری حزب، بدست رهبران فرقه دمکرات و وابستگان تمام عیار شوروی و ک.گ.ب افتاد. نوشته بابک امیرخسروی که به موافقت ایرج اسکندری، فریدون آذرنور و فرهاد فرجاد رسیده بود و به مخالفت با وابستگی حزب به شوروی می‌پرداخت و بر ایجاد دمکراسی در حزب پای می‌فشرد؛ نیاز به زمان کوتاهی داشت تا اثر و طنین واقعی خود را نشان دهد. واکنش‌های آغازین، بازتاب شوک وارد شده در فضای خفقان و توطئه و اتهام بود. شکستن تابو‌ها هیچ زمان آسان و بی‌هزینه نبوده است. این نامه، بانکِ بلندی بر علیه فضای خفقان و سانسوری بود. واکنش رهبری وابسته و کم‌مایه حزب، تناقضات موجود را تشدید کرد و خواسته نویسندگان “نامه…” برای فضای دمکراتیک را برجسته‌تر ساخت.

پیکار‌های درون حزب و فدائیان اکثریت، ریشه در مسائل عمیق‌تری داشت که در وهله اول بنظر می‌رسید، و در پایان به فروپاشی حزب توده انجامید. حزب توده نخواست و نتوانست دگراندیشی را در درون خود تاب بیاورد. اما فدائیان در رهبری و بدنه تا حدودی با پذیرش رقیب و مخالف و با فراهم آوردن بولتن داخلی، به سرنوشت حزب دچار نشدند. در این بخش کتاب، روند افزایش تضادها بطور نسبتا مشروح در رخدادهای پلنوم ۱۸، “نامه به رفقا” روی کار آمدن گورباچف، تاسیس حزب دمکراتیک مردم ایران، برگزاری کنفرانس ملی در سال ۱۳۶۵، پلنوم ۲۰ و… مورد بررسی قرار گرفته است.

***


سخن پایانی
تجربه برخواسته از روند دردناک و تاثر آور مهاجرت، بسیار فراتر از آن است که با فروپاشی شوروی و ناممکن بودن پیدایش دوباره چنان وضعیت‌هایی، بر درس‌های برآمده از آن‌ها چشم فروبست. استقلال حزبی و فردی و اولویت منافع ملی، در متن کتاب جای اصلی و مهمی را بخود اختصاص داده است و شایسته است در این‌جا به مواردی از آن اشاره بشود:
محسن حیدریان در بحث “کارکرد وارونه یک ایدئولوژی”؛ مفهوم عملی و رابطه واقعی مقوله “انترناسیونالیسم پرولتری” و “گرایش سوسیالیستی” را با موقعیت ژئوپلتیک ایران مورد بررسی قرار داده و ادامه سیاست تجاوزکارانه تزارهای قدیم در دستیابی به خلیج فارس و دریای عمان، توسط جانشینان کمونیست‌اش را واکاوی می‌کند. او تذکر می‌دهد نیازهای مهم‌تری در کوشش شوروی‌ها در کمک به کمونیست‌های ایرانی، برای ایجاد یک سازمان وابسته به شوروی و تلاش برای جذب افراد آن توسط کا.گ.ب از یک طرف و کوشش‌های تعجب آور دو حزب و سازمان ایرانی در رابطه با به رسمیت شناخته شدن از طرف شوروی و “ملاحظات” ویران کننده این گروه‌ها در رابطه با شوروی وجود داشته و موضوع نباید محدود به نوکرصفتی چند رهبر حزب شده؛ و خاتمه یافته تلقی بشود. (ص ۵۰۴ )

بابک امیرخسروی می‌گوید:”… در زندگی سیاسی من این پیشامد نقطه عطف مهمی در نگرشم به مسائل شد. اثرات شوم وابستگی حزب توده ایران به شوروی هرگز تا آن تاریخ این چنین مرا متوجه و نگران نکرده بود…”
پیشامد مورد اشاره او، رویداد مربوط به سرسپردگی اکثریت پلنوم یازدهم به تبعیت از رای و تهدید شوروی‌ها است که به اخراج قاسمی، فروتن و سغایی سه عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران منجر شد. این سه نفر در پاسخ به نظرخواهی هیات دبیران از همه افراد کمیته مرکزی در مورد اختلاف چین و شوروی که تازه آغاز شده بود، گرایش مائوئیستی ملایمی ابراز کرده بودند. این موضوع به پلنوم یازدهم کشانده شده و اخراج آنها درخواست شد. اکثریت بر آن بودند که یک نظرخواهی ساده بین کمیته مرکزی و یک ابراز نظر نباید و نمی‌تواند به اخراج منجر شود. نتیجه اینکه رای به مخالفت با اخراج به تصویب می‌رسد. ولی شرم‌آور این‌که اقلیت موافق اخراج به کمک تهدیدهای مقامات شوروی و شانتاژ، جو را تغییر داده و خواستار رای‌گیری دوباره شدند. این بار بسیاری از شرکت‌کنندگان از ترس و تهدید و با بی‌ارادگی تمام رای به اخراج آن سه نفر و تبعیت از فرمان شوروی می‌دهد. (ص ۲۸۸)

کوشش خیرخواهانه ولی بی‌سرانجام امیرخسروی و حیدریان در قانع‌کردن فدائیان اکثریت به خودداری از “وحدت با حزب توده” و اندکی بعد “وحدت عاجل با حزب توده”، صرفا” خیرخواهی نیست. همه‌ی اشارات آنها به بدنام بودن حزب توده میان مردم بویژه پس از اعترافات سران آن‌ها در تهران، در جهت اعتقاد بر پایه استقلال حزبی و سازمانی و استقلال رای و حفظ سازمان‌های ایرانی از سقوط به ورطه وابستگی قرار دارد. تاسیس حزب دمکراتیک مردم ایران نیز تجلی اندیشه‌ای بوده که ریشه‌های آن با نظر‌داشت و نفی کژروی‌های بنیانی حزب توده و پیشینیان آن صورت گرفته است. آنها کوشیدند به لزوم سازمانی چپ و مستقل و آزادیخواه و ایرانی تحقق ببخشند. (ص ۴۶۳)

کتاب “مهاجرت …” و کتاب‌های ارزشمند دیگری مانند”خانه دایی یوسف”؛ “در ماگادان کسی پیر نمی‌شود”؛” اجاق سرد همسایه”؛- از آقای فتح‌الله‌زاده- همگی توسط افراد و نویسندگانی دست اندرکار در فعالیت‌های سیاسی و گروهی به نگارش درآمده است و بنظر می‌رسد جای خالی ارائه بررسی و جمعبندی سازمانی یا حزبی توسط تشکل‌های ذیربط هم‌چنان خالی خواهد ماند.

این کتاب‌ها، بهمراه خاطرات نگارش یافته دیگر، جای خالی انتقال تجربه تلخ و سرگذشت اندوه‌بار ایرانیان مهاجر به شوروی را تا حدود زیادی پر کرده است. سال‌هاست که علت اصلی ناآگاهی ایرانیان چپ‌گرا و سقوط آن‌ها به گردابِ “سوسیالیسم موجود”، نبودن کتاب و اطلاعات به زبان فارسی در مورد شوروی عنوان شده است- ما همیشه بیگناه و حق بجانب‌ایم- اما بابک امیرخسروی با اشاراتی درست، در مورد صحت این حکم تردید می‌کند، بدون اینکه تاثیر آن را نفی کرده باشد.

با این یا آن نظر یا تحلیل نویسندگان در کتاب می‌توان موافق یا مخالف بود، اما اصول پایه‌ای نگاهِ بازتاب‌یافته در بررسی پدیده‌ها، در ارزیابی گذشته و پایه‌گزاری آینده بر مبانی آن‌ها؛ آن هم‌رایی است که بیش از پیش ایرانیان آینده خود را بر آن بنا می‌نهند. خواندن کتاب” مهاجرت…” و سرگذشت اندوه‌بار و غیر انسانی که بر مهاجران تحمیل شد، بسیاری را اندوهگین می‌کند اما سهم خود را تا حد امکان به قربانیان ادا کرده و مهم‌تر، در هموار‌تر کردن راه آینده موفق بوده است.

ــــــــــــــــــ

۱- “مهاجرت سوسیالیستی و سرنوشت ایرانیان” نویسندگان: بابک امیرخسروی و محسن حیدریان (تهران ۱۳۸۱ نشر پیام امروز)

  • استالین در اساس مولود سیستمی بود که ریشه در انقلاب اکتبر داشت و از جهات بسیار، ادامه منطقی مکتبی بود که لنین به نام “دیکتاتوری پرولتاریا” در حیطه و سیاست و دولتمداری پایه‌گذار آن بود
عشق‌های نهفته در پسِ پرده سیاست / گفت‌وگوی فرخنده مدرس با بابک امیرخسروی

  • نزدیک به دوسال باهم در مکاتبه بودیم. در این نامه‌نگاری‌ها هرچه کوشیدم او را قانع کنم که زندگی آرام و مرفه خود را با زندگی ناروشن و در به در من نیامیزد؛ و از میهن خود که بسیار دوست داشت و از فامیل‌اش به ویژه مادرش که ستایشگر او بود و عشق می‌ورزید جدا نشود. ولی تلاش‌ام برای اقناع او بی‌فایده بود. من نیز کم کم تسلیم عشق شدم.

ba 3

عشق‌های نهفته در پسِ پرده سیاست

Farkhomdeh 3

‌‌

‌‌‌‌

گفت‌وگوی فرخنده مدرس با بابک امیرخسروی

ــ در آغاز اجازه می‌خواهم شما را با‌‌ همان عنوانی که از‌‌ همان ابتدای آشنایی بکار برده و در این نزدیک به سه دهه بدان عادت کرده‌ام، خطاب کنم؛ بابک جان! فکر می‌کنم؛ ما این نوع خطاب زیبا، صمیمی در عین حال سرشار از ادب را از زبان آذری داریم. حداقل من آن را از مادر همسرم یاد گرفتم که با من همیشه به آذری صحبت می‌کرد و من به فارسی پاسخ می‌دادم و یکدیگر را هم خیلی خوب می‌فهمیدیم.

خوب بابک جان! بر خلاف همه مصاحبه‌هایی که تا کنون با شما شده و از مسائل اجتماعی، سیاسی آغاز و به همان‌ها ختم گردیده‌اند، می‌خواهم از موضوعات شخصی‌ و خصوصی‌تری شروع کنم. از آشنایی و عشق به همسرتان تعریف کنید، از چگونگی آغاز این زندگی. چند سال از این زندگی مشترک می‌گذرد؟ ثمره نسلی و فرزندی آن چیست؟
‌‌
امیرخسروی:
من از جوانی چند دگم داشتم که با گذشت زمان و کسب تجربه و پختگیِ نسبی سیاسی و معرفتی، تقریباً با همۀ آن‌ها وداع کردم. اولیّن دگم من، ازدواج نکردن و تشکیل خانواده بود! دگمی که پنجاه و چهار سال پیش، با آشنائی و عشق به همسرم کارمن، و به مقدار زیاد در اثر پیگیری و مهر و محبت او، فرو ریخت!

در جوانی و در دوران مبارزه و زندگی مخفی و زیرزمینی، عمیقاً براین باور بودم که زن و بچه، نقطۀ ضعف یک مرد انقلابی است و دست و پای او را خواهد بست. بار‌ها و به مناسبت‌هائی، پیش آمده بود که متقابلاً میان من و دختری، آتش علاقه و عشق پنهانی زبانه می‌کشید. ولی من هربار، به علت پایبندی‌ام به این دگم، کنار می‌کشیدم، تا به خیال خود، در شعله‌های آن نسوزم.

ولی تقدیر چنان رقم خورد که این «طلسم» به دست کارمن بشکند. دیدارِ من و او برای اولیّن‌بار، در پکن به هنگام هشتمین کنگرۀ جهانی «اتحادیّۀ بین‌المللی دانشجویان»، در اوت سال ۱۹۵۸ رخ داد. البته این آشنائی بسیار سطحی و در حدّ دیدارِ شرکت کنندگان و افراد حاضر در کنگره بود. ولی «معجزه»‌ای رخ داد که من پس از کنگرۀ پکن زنده بمانم و دیدارم با کارمن از سرگرفته شود و این رابطه مسیر زندگی‌ام را در راستای دیگری سوق دهد. منظورم از «معجزه»، خودداری شگفت‌آور من در آخرین لحظه از مسافرت به ویتنام همراه با هیاتی از دانشجویان شرکت کننده در کنگرۀ پکن بود که مدیریّت آن نیز با من بود. متاسفانه در برگشت از این مسافرت در یک حادثه‌ای هوائی، تمام شرکت کنندگان این هیات، بلا استثناء، به طرز فجیعی کشته شدند. من تنها بازماندۀ این هیات بودم.

چند ماه پس از کنگره پکن، به پیشنهاد نمایندگان دانشجویان سازمان‌های آمریکای لاتین، حاضر در دبیرخانۀ «اتحادیّۀ بین‌المللی دانشجویان» که من عضو هیات اجرائی و از دبیران آن بودم، قرار براین شد که هیاتی از سوی دبیرخانه، برای دیدار و گفتگو و برقراری ارتباط با سازمان‌های آمریکای لاتین، عازم این منطقه بشود. اصرار رفقایِ امریکای لاتین و سایر اعضای دبیرخانه براین بود که ماموریّت را من برعهده بگیرم. من در اثر شوکِ روانی ناشی از یک سانحۀ هوائی، که پیش‌تر اشاره کردم، از سوار شدن در هواپیما وحشت داشتم. به ویژه آنکه حادثۀ کم و بیش مشابهی یک سال پیش از آن در کیتو، پایتخت اکوادر رخ داده بود و برنگرانی روحی‌ام می‌افزود. چون شرم داشتم علت واقعی را که ترس از سوار شدن در هواپیما بود، با دوستان در میان بگذارم، با دلیل تراشی‌های گوناگون عذر می‌خواستم. ولی چون سست پایه و بهانه بود، رفقا همه را رد می‌کردند. آخر سر گفتم چرا از خود رفقای آمریکای لاتین حاضر در دبیرخانه انتخاب نمی‌کنید؟ دلیل می‌آوردم که زبان اسپانیولی نمی‌دانم. رفیق ژاپنی‌ام اُنو از اعضایِ دبیرخانه درکمیسونی در کنگرۀ پکن با کارمن همکاری کرده بود، پیشنهاد کرد کارمن مرا همراهی کند! زیرا قرار بود کسی از سازمان دانشجویان ونزوئلا عضو این هیات باشد. به پیشنهاد او از سازمان ونزوئلا خواسته شد، کارمن را که بر زبان انگلیسی تسلط کامل داشت، همراه من در این دلگاسیون بگذارند! خلاصه مرا کاملاً خلع سلاح کردند و با ترس و لرز فراوان و اکراه زیاد، عازم ونزوئلا شدم. سه ماهی سراسر آمریکای لاتین را با هم پیمودیم. داستان این سفر حدیث مفصلی است که می‌گذرم. ولی عشق ما به همدیگر در همین سفر نطفه بست که همچنان دوام دارد.

نزدیک به دوسال باهم در مکاتبه بودیم. در این نامه‌نگاری‌ها هرچه کوشیدم او را قانع کنم که زندگی آرام و مرفه خود را با زندگی ناروشن و در به در من نیامیزد؛ و از میهن خود که بسیار دوست داشت و از فامیل‌اش به ویژه مادرش که ستایشگر او بود و عشق می‌ورزید جدا نشود. ولی تلاش‌ام برای اقناع او بی‌فایده بود. من نیز کم کم تسلیم عشق شدم. نگرانی من بیشتر این بود که در همین فاصله زمانیِ دلبستگی ما بیکدیگر، «ساواک» از طریق «انترپول» (پلیس بین‌المللی) پرونده‌ای برایم ساخته بود تا مرا دستگیر کرده و به ایران برگردانند. لذا سخت نگران پیوند با کارمن و کشاندش به اروپا و تشکیل خانواده بودم.

باری! چنانکه گفتم در۲۱ ژانویۀ ۱۹۶۰ در کاراکاس باهم ازدواج کردیم. حاصل آن پسرم آرش و دخترم کارمن است. نام کارمن در ونزوئلا بسیار محبوب و متداول است. می‌گویند در هر خانواده یک کارمن است. مادر همسر من هم به همین نام بود.

ba 2ــ آیا همسرتان به ایران سفر کرده‌ و آنجا اقامت طولانی داشته‌ است؟ نظر و احساسش نسبت به ایرانیان چیست؟ کاش می‌توانستم این را از خود ایشان بپرسم تا جواب بی‌تعارفی بگیرم. هر چند که می‌دانم شما خودتان به رک و رو راست بودن شهره‌اید.

امیرخسروی:
کارمن دوبار به ایران سفر کرد. بار اوّل با پسرم و بار دوم با دخترم. و هربار چند ماهی در ایران بود. به جاهای دیدنی ایران از شمال تا جنوب بردم. از ایران بسیار خوشش آمد. چون آرشیتکت است، شیفتۀ اصفهان و شیراز شد.


ــ در آغاز تصمیم و برنامه‌ریزی برای تدارک این دفتر ویژه، خیلی دلم می‌خواست درد دلی با خود ایشان می‌داشتم و بسیار متأسفم که ممکن نشد. در این میان در وصف عشق و علاقه شما به ایشان شنیده‌ام و از اینکه همسر بسیار مهربانی دارید. این زندگانی پر حرکت و تکان، این همه رفت و آمد و جنجال پیرامون شما را چگونه تحمل کرده‌اند؟ فکر می‌کنم مهربان بودن مهم است اما برای همراهی و همدلی با چنان زندگیی کافی نباشد؟

امیرخسروی:
آغاز زندگی مشترک ما در مسکو بود. از همان ابتدایِ زندگی مشترکمان مشکلات من با مقامات شوروی آغاز شد. او شاهد این مشکلات بود. در آن ایّام من آشکارا نظام توتالیتاریستی شوروی را نقد می‌کردم. از نظریّۀ استقلال حزب توده ایران از شوروی دائم صحبت می‌کردم. کارمن تشکیلاتی و هرگز عضو حزب سیاسی نبود. ولی به گونۀ قاطبۀ آمریکای لاتینی‌ها چپ و آنتی یانکی بود و با آرمان‌هایِ من برای آزادی و عدالت اجتماعی همراه بود. ولی کم کم مرا دیگر نمی‌فهمید. نمی‌فهمید چرا من با آن همه انتقاد همچنان در حزب مانده‌ام؟ و به جای آن همه دربه دری، چرا مثلاً به همراه او به ونزوئلا برنمی‌گردم؟ همسرم هرگز نقطۀ ضعف مرا که عشق عمیق به ایران است، درست نفهمید. ولی آن قدر انسان و باگذشت و فداکار است که همۀ این ناملایمات را به خاطر عشق و دلبستگی تحمل کرده است. من همواره بدین خاطر پیش وجدان خود شرمنده هستم. بی‌گمان بدون او و فداکاری‌هایش من هرگز آن کسی که امروز شما می‌شناسید، نمی‌بودم.


ــ در‌‌ همان زمان‌هایی که شما با نقد به حزب توده و اتحاد جماهیر شوروی سابق به صورت درونی درگیر بودید، گفته می‌شود، همسرتان در مظان این «اتهام» بود که تروتسکیستی‌ست و شما «تحت تأثیر» وی قرار دارید. آیا باید بابت خوش‌اقبالی‌ و برخورداریمان از فکر نقاد، پوینده و جستجوگر شما سپاسگزار ایشان باشیم؟

امیرخسروی:
دربارۀ تهمت ترتکیست بودن یا نبودن همین‌قدر بگویم که از منظر من، نه ترتسکیست بودن عیب است و نه نبودن آن یک فضیلت. این امر هم‌چون تهمت، از دست‌پخت‌های استالین بود. با این حال چنانکه اشاره کردم، کارمن عضو هیح جریان سیاسی نبود. فقط هوادار با فاصلۀ حزب کمونیست و جریانات چپ ونزوئلا بود. در رهبری حزب توده متاسفانه عناصری بودند که برای کوبیدن مخالف سیاسی از حربۀ تهمت‌زنی استفاده می‌کردند. علیه من تهمت زیاد زده شده است. ولی ارزش گفتن و نوشتن ندارد.


ــ حضور انسان‌های احترام برانگیزی نظیر کارمن در زندگی بسیاری از ما ایرانیان، ما را موظف می‌کند بار دیگر به آنچه که به عنوان زندگانی پشت سر گذاشته‌ایم برگردیم. شاید کارمن حق داشته باشد. شاید این مهر به ایران، آنهم به این شدت، که زندگی جز در پرتو آن و فعالیت به خیال خدمت به آن از معنا و محتوا خالی به نظر می‌آید، جز برای خودِ ایرانیان خاصه آنان که از کشور دورند، قابل لمس و فهم نباشد. اما شما که اهل تأمل و تعمق و تدوین و توضیح هستید و نگاهی بغایت انسانی به پیرامون خود دارید که بسیار هم گسترده است، چنان زندگانی‌هایی را چگونه مورد ارزیابی و قضاوت قرار می‌دهید؟ سوزنده یا سازنده؟ فوت کننده فرصت‌ها و موقعیت‌ها یا بازدارنده در غلتیدن به نوعی روزمرگی و شاید هم حاشیه‌ای در جوامع میزبان میلیون‌ها ایرانی مهاجر یا تبعیدی؟ آیا این میلیون‌ها انسانِ عاشقِ میهن و دور از آن از عهده خدمتی برآمده‌اند یا خود و خانواده را به هدر داده‌اند؟

امیرخسروی:
من اگر امکان آن را داشتم که زندگی را دوباره از سر بگیرم، و یک صدم تجربیات کنونی‌ام را داشتم، بیگمان وارد عالم سیاست نمی‌شدم. زیرا اساساً برای سیاست ساخته نشده‌ام. آرزوی من در نوجوانی تحصیل موسیقی بود و همان را برمی‌گزیدم. حسرت و اندوه آن را من همیشه در دل داشته‌ام. حتی بعد‌ها هنگامی که در اروپا بودم وسوسۀ از سرگیری آن‌‌ رهایم نمی‌کرد و تلاش‌هائی نیز کردم ولی ناکام ماند.

چنین هم نیست که من آکاهانه سیاست را برگزیدم. به گفتۀ زنده یاد خلیل ملکی، سیاست ما را انتخاب کرد نه ما سیاست را. در واقع من ناخود آگاه به عالم سیاست کشانده شدم. برای درک آن باید رویداد‌های دهۀ بیست را از نظر گذراند که چگونه زندگی ما نوجوانان دانشگاهی را رقم زد و درهم نوردید. اما از هنگامی که وارد این میدان شدم، البته باگذشت زمان و تجربه اندوزی و آشنائی با مسائلی که پیش‌تر تصورش را نمی‌کردم، وارد یک پیکار آگاهانه شدم. و از این پیکار ناراضی نیستم. بی‌گمان زندگی من «درغلتیدن به نوعی روزمرگی و شاید هم حاشیه‌ای در جوامع میزبان میلیون‌ها ایرانی مهاجر یا تبعیدی» سپری نشد. من همواره فعال و در حرکت بودم. البته برایم راحت‌تر این بود که اگر برگشت به ایران برایم ناممکن است، به کشور همسرم برگردم و در آنجا زندگی آرام و بسیار مرفهی داشته باشم. ولی من مشکلات را برگزیدم. توضیح آن از حوصلۀ این مصاحبه خارج است. امیدوارم بتوانم زندگی نامه‌ام را بنویسم و موضوع را شرح بدهم. بدیهی است که زندگی با مشکلات، جز با تفاهم و گذشت و شکیبائی همسرم کارمن قادر به آن نبودم.

ba 1ــ البته سخن خلیل ملکی بعضاً از جامعیتی برخوردار است و می‌تواند در بخش‌های دیگری از جهان هم که حوزه‌های زندگی و فعالیت اجتماعی بیرون از سیاست، و بدون برخورد مستقیم با آن، بسیار گسترده است، صادق باشد. چنان که در کشورهای پیشرفته و آزاد هم بسیاری از جوانان در سنین دانشگاهی و دبیرستانی، به نیت مشارکت در حیات عمومی، تأثیر بر روند حوادث و یا تغییر پیرامون بر اساس آرمان‌هایشان از طریق سیاست، به این مسیر جذب می‌شوند. بعید به نظر می‌رسد که این افراد در این گونه کشور‌ها هم، در آغاز راه ورود به سیاست، از آگاهی کامل و تجربه لازم برخوردار بوده باشند. در این کشور‌ها هم کم نیستند انسان‌هایی که همه زندگی را وقف این راه کرده‌اند، بی‌تردید برای آنان نیز، مانند شما، راه آسان‌تر و امکان بیرون آمدن از مسیر درگیر در امور سیاسی، فراهم بوده است. پس باید یک رشته و زنجیر درونی وجود داشته باشد که انسان‌هایی نظیر شما را که می‌گویید: «اساساً برای سیاست ساخته نشده‌ام» در این مسیر نگه می‌دارد. آن رشته درونی که سبب ماندن شما در میدان فعالیت سیاسی شد، کدام بوده است؟

امیرخسروی:
ماندن من درمیدان فعالیت سیاسی، یا به عبارت بهتر، ماندگاری‌ام در حزب تودۀ ایران نزدیک به چهار دهه و سپس ادامۀ آن در تشکّلات دیگر، سبب‌های متفاوتی داشت. تعلق خاطرم به حزب، نیز همواره یکسان نبود. در واقع، فعالیّت سیاسی من با فعالیّت حزبی درهم آمیخته است. دوره‌هائی بود که مناسبات من با حزب، به موئی بسته بود.‌ گاه عملاً به حالت تعلیق می‌افتاد. دوره‌هائی نیز تمام عیار و با همۀ نیرو در خدمت حزب بوده‌ام. به طور کلّی این رابطه، به دو دورۀ متمایز از هم تقسیم می‌شود. تا پائیز سال ۱۹۵۶، تاریخ تجاوز ارتش شوروی به مجارستان و دوران پس از آن.

در دورۀ اول و آغاز پیوندم با حزب اساساً از روی احساسات جوانی بود. تا روزی که آنکت حزبی پرکردم با هیچ توده‌ای آشنا نبودم، مبلّغ و راهنمائی نداشتم. تمایلم برای حمایت از محرومان و رنج‌دیدگان جامعه، کاملاً برخاسته از احساساتِ قلبی و انسانی‌ام بود. در سال اول دانشکده بودم که ناخودآگاه مبلغ برنامۀ حزب توده ایران شدم! بی‌آنکه از آن کوچک‌ترین آگاهی داشته باشم. در اینجا بود که توده‌ای‌ها به سراغم آمدند. به ویژه آنکه نمایندۀ دانشجویان کلاس‌ام انتخاب شده بودم. اینکه پیش‌تر گفتم سیاست یا حزب مرا انتخاب کرد و نه من، بیان همین واقعیّت بود.

در این دوره اول، رابطه‌ام با حزب همیشه آرام و عاری از تنش نبود. بار اوّل پس از ماجرای فرقۀ دموکرات به علت اعتراض به این واقعه، چند ماهی از شرکت در حوزه خودداری کردم. بار دوم مربوط به دوران حکومت دکترمصدق است. با آنکه این ایّام با تمام نیرو در فعالیّت بودم، ولی شدیداً منتقد سیاست رهبری در قبال دولت دکترمصدق بودم. پس از فاجعۀ ۲۸ مرداد مرا همراه با عده‌ای از کادر‌ها، محاکمۀ حزبی کردند. فرستادن من به خارج نیز پیامد آن بود. در این مصاحبه کوتاه نمی‌توانم بیش از این اشاره کوتاه، مطلب را باز کنم.

در دورۀ اول مهاجرت و اقامت در پراگ عملاً ارتباطی با رهبری حزب نداشتم. زیرا بلافاصله پس از خروج من از ایران، یورش به حزب آغاز شد و تشکیلات از هم پاشید. در خارج از کشور نیز تا سال ۱۹۵۸ ـ ۵۹ رهبری متشکلی در کار نبود. فعالیّت سیاسیِ من تمامآ در چارچوب اتحادیّۀ بین‌المللی دانشجویان بود که مستقلاً انجام می‌دادم.

در میان رفقای حزبی که به مهاجرت آمده بودند، بیگمان تنها کسی بودم که گزارش محرمانۀ خروشچف به کنگرۀ ۱۹ را خوانده بودم که از جنایات دوران استالین پرده برمی‌داشت. زیرا به خاطر فعالیّت‌ام در اتحادیّه، امکان سفر به اروپای غربی را داشتم که دیگران محروم از آن بودند. در پاریس بود که این گزارش را خواندم و سخت تکان خوردم و مرا به فکر فرو برد. در پیِ آن، ماجرای غم‌انگیز مجارستان اولیّن ضربۀ جدی به نظام فکری من بود. در دبیرخانۀ اتحادیّه علناً به اعتراض برخاستم. اولیّن مُهر «ضد شوروی» بودن، از این تاریخ، برپیشانی‌ام حک شد و هیچ‌گاه دیگر پاک نشد!

در این سال‌هاست که به توصیۀ شوروی‌ها، حزب توده ایران با فرقۀ دموکرات آذربایجان که مقراش باکو بود وحدت کرد. در این زمان با غلام یحیی‌ها از نزدیک آشنا شدم. بتدریج این فکر در ذهنم شکل گرفت و مدام آزارم می‌داد که این آدم‌ها چه فرقی با یانوش کادار‌ها در مجارستان دارند؟ اگر فرصتی دست داد آن‌ها نیز ماموریّت خواهند یافت، بنام کارگران و دهقانان ایران، از دولت شوروی درخواست دخالت نظامی بکنند. آن وقت دیگر استقلال ایران برای همیشه از دست خواهد رفت. از این برش زمانی است که اساساً ماندن در حزب را یک تکلیف برای مقابله با این خطر دیدم. با آنکه به محدودیّت امکانات‌ام و اختیاراتم آگاهی داشتم. با این حال می‌گفتم باید در حزب ماند شاید روزی فرصتی دست بدهد که حزب تودۀ ایران را از این وابستگی به شوروی نجات داد. به خاطر دارم روزی در دفتر حزب در لایپزیک بحثی ناخواسته درگرفت. بحث بر سر انترناسیونالیسم پرولتری «همبستگی احزاب برادر» بود. در میان صحبت‌ها گفتم رابطۀ ما با شوروی‌ها یکسویه است. شوروی به حزب ما به چشم یک روسپی نگاه می‌کند. تا لازم دارد استفاده می‌کند و هر وقت کارش تمام شد ما را‌‌ رها می‌کند. زنده یاد حسن خاشع گفت اگر روزی به نظر بابک برسم یک لحظه در حزب نمی‌مانم. در پاسخ‌اش گفتم: من اتفاقاً چون به این نتیجه رسیده‌ام، در حزب می‌مانم. به این امید که روزی حزب را از این وابستگی نجات بدهیم. بودن من در حزب در این دوره اساساً با همین نیّت بود.

با طلوع بهار پراگ در این توّهم بودم که آتشی که در پراگ افروخته شده، دامنه‌اش دیگر کشورهای سوسیالیستی را فراخواهد گرفت و سوسیالیسم باسیمای انسانی که دوبچک منادی آن بود، جای «سوسیالیسم واقعاً موجود» را خواهد گرفت! با شور و هیجان فراوان، مُبلغ آن بودم. طبری مرا «بابک دوبچکی» خطاب می‌کرد. اما ضربۀ نهائی به نظام فکری‌ام با حملۀ شوروی به چکسلواکی وارد شد. دیگر هر گونه توهّم از بین رفت. فضای یک کشور سوسیالیستی خفه‌ام می‌کرد. علی‌رغم پروندۀ ساواک که پیش‌تر اشاره کردم، با دست خالی ولی به همت همسرم کارمن برلین را ترک گفتم.

هنگامی که سال‌ها بعد، بر محور جنبش توده‌ای‌های مبارز، بزرگ‌ترین انشعاب در حزب را به راه انداختیم و سپس با یاری دوستان دیگر، حزب دموکراتیک مردم ایران را پایه‌گذاری کردیم و برنامه‌ای برای چپ دموکرات و ملی و مستقل از شوروی را تدوین کردیم، احساس کردم که به آرزوی دیرین خود رسیده‌ام.

دوست ارجمندم! این‌ها تنها اشاره‌هائی است که چرا چهار دهه در حزب ماندم و چرا پس از آن هم‌چنان ادامه می‌دهم.


ــ کم نیستند مواردی که شما خود مشوق جوانان ایرانی درگیر در امور سیاسی بوده‌اید. بی‌تردید برای جوانانی که در ابتدای راه ایستاده‌اند، از زبان انسانی تجربه آموخته شنیدنی‌ست که انسان باید واجد چگونه شرایط و روحیه‌ای برای ورود به سیاست باشد؟

امیرخسروی:
بی‌پرده بگویم از وقتی که متوجه شدم چه اشکالات اساسی در کار ما هست، منظورم شناخت از واقعیّتِ اتحاد شوروی و حزب کمونیست اتحاد شوروی و خطری که از وابستگی رهبری حزب به اتحاد شوروی می‌توانست به کشور ما وارد شود؛ هرگز کسی را برای ورود به حزب که عالم سیاست من محدود به آن بود، نکرده‌ام. بالا‌ترین شاهد آن فرزندان من است. توصیۀ من به پسرم همکاری با جنبش سبز و دیگر فعالیّت‌های مدنی بود.

فقط از هنگامی که از حزب تودۀ ایران جدا شدم و دست به تشکیل حزبی زدم که با معیارهای اخلاقی و معنوی من از جمله ایراندوستی هم‌خوانی داشت؛ در این راستا گام برداشتم. همیشه به دوستان و نزدیکان سیاسی خود توصیه می‌کردم که اخلاق را وارد سیاست بکنند. به آن‌ها می‌گفتم این نظر درست نیست که به خاطر دستیابی به هدف، هرکار و هر راهی قابل توجیه است. می‌گفتم از راه و شیوه‌های نادرست و غیراخلاقی نمی‌توان به هدف درستی دست یافت.

ورود به عالم سیاست به گونۀ ورود به دانشگاه نیست که آمادگی قبلی و یا خصوصیّت ویژه داشته باشد. به طور کلی ورود به عالم سیاست و حزبی‌گری در کشوری مثل ایران، به خاطر ظلم و تبعیض و فساد حاکمان، بیشتر احساساتی و سطحی است. جوانان مثل تک تک ما، خیلی زود به عالم سیاست کشیده می‌شوند، بی‌آنکه آمادگی ذهنی و فرهنگی داشته باشند. بدین جهت ممکن است آلت دست قرار بگیرند.


ــ به هر صورت هیچ جامعه بشری ـ تا زمانی که به عنوان اجتماع انسانی برقرار باشد ـ بدون سیاست نمی‌شود و لاجرم از مردمانی که به مداخله در سیاست کشش دارند، خالی نخواهد بود. برای جوانان ایران و نسل‌های بعدی که به سیاست پرخطر این کشور جذب می‌شوند، چه فضا و شرایطی را آرزو دارید، تا حضورشان به دوام، قوام و عمق سیاست کشور بی‌انجامد؟ و هنگامی که در سنین بالای عمر به پشت سر و روزگار سپری شده نظری می‌اندازند، شادمانه و با رضایتی درونی با خود بگویند، این‌‌ همان راهی‌ست که باید می‌رفتم؟

امیرخسروی:
فرخنده عزیز! این یک سوال آبستره است. اینکه چه شرایطی باید باشد که فردی در پایان عمرش از گذشته راضی باشد، واقعاً اتوپیک هست. بهتر است از این سوال بگذریم.

‌ـــــــــــــــــــــــــــــ

  • به خاطر دارم روزی در دفتر حزب در لایپزیک بحثی ناخواسته درگرفت. بحث بر سر انترناسیونالیسم پرولتری «همبستگی احزاب برادر» بود. در میان صحبت‌ها گفتم رابطۀ ما با شوروی‌ها یکسویه است. شوروی به حزب ما به چشم یک روسپی نگاه می‌کند. تا لازم دارد استفاده می‌کند و هر وقت کارش تمام شد ما را‌‌ رها می‌کند. زنده یاد حسن خاشع گفت اگر روزی به نظر بابک برسم یک لحظه در حزب نمی‌مانم. در پاسخ‌اش گفتم: من اتفاقاً چون به این نتیجه رسیده‌ام، در حزب می‌مانم. به این امید که روزی حزب را از این وابستگی نجات بدهیم. بودن من در حزب در این دوره اساساً با همین نیّت بود.

زندگینامه سیاسی ـ شخصی کوتاه بابک امیرخسروی

amikhosravio

زندگینامه سیاسی ـ شخصی کوتاه بابک امیرخسروی


برای کتاب «فرهنگ ناموران ایران»

ایام کودکی درتبریز

در سوم شهریور ۱۳۰۶ در شهر تبریز در خانواده‌ای نسبتا مرفه پا به جهان گذاشتم. پنجمین و آخرین فرزند خانواده بودم. پدر بزرگم مردی بسیار نیکدل و مهربان بود. او به آداب و مناسک دینی دلبستگی خالصانه داشت و به کارهای خیریه مشتاق بود، از جمله با هزینه شخصی خود مسجدی برای اهل محل روبروی منزل ما در خیابان تربیت احداث کرد. مخارج روضه‌خوانی و نمازگزاری و دیگر امور نگهداری مسجد را نیز خود به عهده گرفت.

پدر بزرگ ما، میرزاعلی قاجار، مالکی به راستی خوش قلب و نیکوکار بود. از مادرم و عمه‌ها شنیده بودم که «آقا» در سال‌های قحطی و خشکسالی، برخلاف ملاکان دیگر که فرصت را برای احتکار و گران‌فروشی مغتنم می‌شمردند، انبارهای گندم را به روی دهقانان باز می‌کرد و هرچه داشت در طبق اخلاص می‌گذاشت. مادر بزرگ پدری‌ام نیز زنی نیک نهاد بود و به دستگیری از کودکان بی‌سرپرست و محروم، شهرت داشت. بزرگترهای ما از «کرامات» آن‌ها، احتمالا با شاخ و برگ فراوان، تعریف‌ها می‌کردند. گمان دارم که شنیدن این داستان‌ها در شکل‌گیری عواطف کودکانه‌ام مؤثر بوده و بعد‌ها در جوانی در گرایش من به افکار چپ‌گرایانه و عدالت‌خواهانه نقش داشته است.

پدرم بر خلاف پدر بزرگ، آدمی آزاده و دنیادوست و بسیار خوشگذران بود! از جوانی هوادار جنبش مشروطه بود و زیر نفوذ افکار دایی پدری‌ام شادروان مصدق‌الملک جهانشاهی قرار داشت، و کنار او، در فعالیت‌های مشروطه‌خواهان تبریز شرکت کرده بود. به یاد دارم که در اوایل دهه ۱۳۲۰ که خانواده ما به تهران آمده بود، شادروان احمد کسروی که در تدارک تألیف کتاب «تاریخ هژده ساله آذربایجان» بود، بار‌ها به دیدار پدرم آمد و برای ثبت برخی از رویدادهای آن دوران که پدرم در تبریز از نزدیک شاهد آن بود، با او گفتگو کرد. من از روی کنجکاوی، روایت‌های پدرم را در چند دفترچه تندنویسی کرده بودم. متاسفانه همه این یادداشت‌ها پس از کودتای ۲۸ مرداد، از بین رفت. هنگامی که نظامیان برای دستگیری من به خانه ریختند، مادرم به خیال خود، برای حفظ «اسرار» من، هرچه کاغذ و یادداشت دم‌دست یافته بود، بی‌درنگ به آتش سپرده بود و درآن میان چیزهای بسیاری را که برایم ارزشمند بود سوزاند. مانند نت‌های موسیقی که بخشی از آن دستنویس استادم ابوالحسن صبا بود، و یا دفترچه اشعاری که احساسات و عواطف مرا در سال‌های نوجوانی بازتاب می‌داد.

تحصیلات ابتدائی و دو سال اول متوسطه را در دبیرستان‌های پرورش و رشدیه تبریز گذراندم. با پیش آمدن رویداد سوم شهریور ۱۳۲۰ و اشغال آذربایجان توسط ارتش سرخ، پدرم بی‌درنگ دست ما را گرفت و به تهران آورد. او از دوران مشروطیت و رویداد‌های پس از آن از جمله ماجرای اولتیماتوم روس‌ها در سال ۱۹۱۱ و اشغال آذربایجان، مانند همه آذربایجانی‌ها خاطراتی بس تلخ داشت و رفتار خشن و تحقیرآمیز نظامیان روس را درکشتار آزادیخواهان تبریز از یاد نبرده بود. ورود سربازان شوروی، برای او‌‌ همان دوران سیاه را تداعی می‌کرد.

کوچ به تهران

به این ترتیب، ۱۴ساله بودم که به همراه خانواده از تبریز به تهران کوچ کردیم و در شهر غریبه در همسایگی منزل دایی‌ام خانه گرفتیم. درخانه اجاره‌ای تهران از باغ و گلشن دل‌انگیزی که در تبریز داشتیم، خبری نبود. در محیط تازه احساس غریبگی می‌کردم و همدمی نداشتم. از همه سو، بانگ و آوای فارسی بلند بود که به گوشم نا‌مأنوس می‌آمد. از نداشتن دوست و همبازی در عذاب بودم. جز راه منزل به مدرسه، یعنی از جاده قدیمی شمیران تا مدرسه علمیه که پشت مسجد سهپسالار بود، جائی را نمی‌شناختم. یاد «باغ گلستان» و «ملت باغی» و ارک تبریز و آن بازی‌های پرسروصدا با بچه‌های فامیل، قلب کوچکم را درهم می‌فشرد.

یکی دو سال اول زندگی در تهران، به سختی گذشت. به ویژه از ماجرای جاهلانه و سبکسرانه «ترک و فارس»، که متاسفانه در مدرسه رواج داشت، رنج می‌بردم. اما این دوره تیره و تار زیاد طول نکشید و کم کم با زندگی تازه خو گرفتم.

در همان دو سه سال اول بود که به پیروی از حال و هوای روزگار، به سیاست کشیده شدم. به یاد دارم که در کلاس ادبیات، آموزگار جوان ما آقای احسان یارشاطر از ما خواسته بود که درباره یکی از شخصیت‌های تاریخی انشا بنویسیم. من به خاطر مقالاتی که تصادفا‌‌ همان روز‌ها به مناسبت سالگرد انقلاب اکتبر در روزنامه اطلاعات خوانده بودم، سرگذشت لنین را موضوع انشای خود قرار دادم! در سال ۱۳۲۲ در ایران هنوز فضای آلمان دوستی (ژرمنوفیلی) همچنان قوی بود. انشای من فحش و ناسزای همشاگردی‌ها را به دنبال داشت. پای تخته سیاه گریه سر دادم تا اینکه آقای معلم به دادم رسید و از باران شماتت نجاتم داد. هنوز سخنان آرام بخش استاد درگوشم طنین‌انداز که با لحنی تند گفت: «چرا بچه را آزار می‌دهید؟ خودم گفته بودم بنویسد»! آنگاه با یک نمره ۱۸ که معمولش نبود، مرا با نگاهی مهربان بسوی نیمکت‌ام هدایت کرد.

این ماجرا کنجکاوی مرا برانگیخت و شاید به خاطر ترمیم غرور آسیب دیده‌ام، دنبال موضوع را گرفتم! بی‌گمان این حادثه که تصادفی بیش نبود، سمت و سوی زندگی مرا ترسیم کرد. در آن سال بود که پایم به باشگاه نیرو و راستی کشید. درآغاز برای بازی شطرنج که از کودکی آموخته بودم و پینگ پونگ، که تا حدی در آن مهارت داشتم. اما آنجا کم کم با گردانندگان روزنامه ایران ما و حزب تازه بنیاد آن‌ها آشنا شدم. درجلسات سخنرانی شرکت می‌کردم و به بحث‌ها گوش می‌دادم. گردانندگان آن جریان بیشتر چپ اما با گرایش ملی بودند. در سال ۱۳۲۷ شماری از فعالان آن به طور جمعی به حزب توده ایران پیوستند. در واقع من قبل از اینکه با نشریات حزب توده آشنا شوم، روزنامه‌های «ایران ما»، «داریا»ی حسن ارسنجانی، و «مرد امروز» محمد مسعود را می‌خواندم.

شرکت در اولین حرکت سیاسی. جنبش دانشجوئی و پیوستن به حزب توده ایران

اولین اقدام و شرکت من دریک حرکت سیاسی در ۲۳ اسفند ماه ۱۳۲۳صورت گرف. دکتر مصدق درمجلس علیه سهیلی نخست وزیر و محمد تدین وزیرکشور اعلام جرم کرده و خواستار خواندن پرونده آن‌ها بود. ولی با کارشکنی‌های جناح راست مجلس به رهبری سیدضیاء ـ دکتر طاهری مواجه گردید. دکتر مصدق به حال اعتراض و با گفتن: «اینجا مجلس نیست دزدگاه است»، با حالت قهر مجلس را ترک کرده و خانه‌نشین شده بود. مردم و بازاریان و دانشگاهیان بخاطر دکترمصدق که محبوب مردم بود به هیجان در آمدند و به عنوان همدردی با دکتر مصدق بازار تعطیل شد. مردم به سوی خانه او روانه شدند. دانشجویان حقوق همراه با سایر دانشجویان نیز به این حرکت پیوستند. من آن وقت دانش آموز سال آخر در دبیرستان دارالفنون بودم. صبح اوّل وقت عده‌ای از دانشجویان به مدرسه ما آمدند و پس از سخنرانی کوتاه از ما دعوت کردند به تظاهرات دانشجویان و مردم بپیوندیم. کلاس‌ها را تعطیل کردیم و به همراه دانشجویان به سوی خانه دکتر مصدق در خیابان کاخ راه افتادیم. چند و چون راه افتادن من از منزل دکترمصدق، چسبیده به اوتوموبیل او تا میدان بهارستان و سپس درگیری‌ها با سربازان و پلیس و از حال رفتن و غش کردن مصدق درجلو در مجلس و بعد دیدارم از او در صحن مجلس، از رویدادهای هیجان‌انگیز و فراموش نشدنی زندگی سیاسی من است. وصف این حادثه در این مطلب کوتاه ناممکن است.

از آغاز زندگی در تهران چنان شیفته‌وار به موسیقی و نغمة ساز صبا که از رادیو پخش می‌شد، علاقه‌مند شده بودم که مجدانه به آموزش نوازندگی ویولن پرداختم. سالیان دراز شاگرد شادروان استاد ابوالحسن صبا بودم و با تلاش فراوان در شمار شاگردان ممتاز آن استاد یکتا در آمدم. از آن روز‌ها خاطره‌هایی زیبا و فراموش نشدنی برایم مانده است. ویولون سالیانی دراز همدم من بود و هنوز دریغ می‌خورم که نتوانستم به این پیوند وفادار نماندم.

پائیز ۱۳۲۴ به حزب توده ایران پیوستم. گامی بود که بیشتر از روی احساسات جوانی برداشتم و بی‌گمان از جوشش‌ها و غلیان‌های سیاسی تابستان تبریزکه ناظر آن بودم، تا حد زیادی تأثیر گرفته بود. روشن است که از پیامدهای سنگین این کار خبر نداشتم و نمی‌دانستم که آن اقدام، تمام سرنوشت و آینده مرا رقم خواهد زد. ابتدا با حزب ارتباطی متعارف داشتم، اما پس از ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ یعنی حادثه تیراندازی نافرجام به شاه در صحن دانشگاه و غیرقانونی شدن حزب، فعالیت‌های حزبی من سخت گسترش یافت و تمام کار و زندگی مرا اشغال کرد.

از نظر شخصی نخستین پیامد ناگوار این «زندگی حزبی»، فاصله گرفتن تدریجی از ساز ویولون و سرانجام کنار گذاشتن آن بود. چیزی که پیش از آن حتی تصورش برایم دشوار بود. در دوران فعالیت مخفیانه، که به عنوان کادری حرفه‌ای تمام وقتم را وقف حزب کرده بودم، ناچار شدم کار در رشته مهندسی و زندگی عادی را هم کنار بگذارم. در زندگی «انقلابی» تازه‌ای که شروع کردم، پرداختن به اشتغالات روحی و شخصی دیگر از نوع ساز زدن، جایی نداشت و در آن حال و احوال سیاسی ـ فرهنگی جامعه ایران مانعه‌الجمع می‌نمود!

در سال‌های پرشور و هیجان ملی شدن صنعت نفت و حکومت ملی دکتر محمد مصدق، مسئول کمیته حزبی دانشگاه بودم. آن سال‌ها، دانشگاه تهران تنها دانشگاه کشور بود و در صحنه سیاسی جایگاه بسیار برجسته‌ای داشت. مراکز آموزشی عالی دیگرکم اهمیت بودند: در تبریز یکی دو دانشکده با چند صد دانشجو، در کرج دانشکده کوچک کشاورزی و در آبادان دانشکده محدود نفت بود. البته دانشگاه تهران نیز بیش از چند هزار دانشجو نداشت. اما تشکیلات حزب توده ایران با سازمان جوانان وابسته به آن، بیش از ۹۰۰ دانشجوی فعال و مبارز را در بر گرفته بودند! با چنین نیروی بزرگی، که یکپارچه و با برنامه عمل می‌کرد، توده‌ای‌ها به آسانی رهبری و هدایت جنبش دانشجویی را به دست گرفته بودند.

سازمان دانشجویی حزب توده ایران که در آستانه شبه کودتای ۱۵ بهمن به زحمت ۱۰۰ تا ۱۳۰ نفر عضو داشت، پس از آن و در شرایط فعالیت زیرزمینی، به سرعت گسترش یافت و به یک تشکیلات چند صد نفری با روحیه قوی و انضباط آهنین فرا روئید. در سال ۱۳۲۹ و همزمان با آغاز جنبش ملی شدن صنعت نفت، «سازمان دانشجویان دانشگاه تهران» به ابتکار و هدایت توده‌ای‌ها، فعالیت علنی و قانونی خود را آغاز کرد که مسئولیت سیاسی آن با کمیته حزبی دانشگاه بود که مستقیما از سوی کمیته مرکزی حزب توده هدایت می‌شد. . بعد‌ها، به ویژه از سال ۱۳۳۱ به خاطر چپ روی‌ها و کارشکنی‌های حزب توده ایران در برابر دولت ملی دکتر مصدق، از نفوذ و اعتبار ما در میان دانشجویان تا حدی کاسته شد. هم زمان، حلقه‌ها و هسته‌های دانشجویی طرفدار جبهه ملی شکل گرفتند و به رویارویی موثر با توده‌ای‌ها برخاستند.

اولین درگیری‌ها با رهبری حزب

سیاست مخرب و ضد ملی رهبری حزب توده ایران در قبال حکومت دکترمصدق مورد تائید همگان در حزب نبود. کم نبودند کادر‌های حزبی که با سیاست و روش رهبری مخالف بودند. به گواهی شخصی می‌توانم شهادت بدهم که محفلی از کادرهای حزبی تقریبا از‌‌ همان ابتدا با سیاست رهبری برخورد انتقادی داشتند. مغز متفکر و چهره برجسته این جریان محمدحسین تمدن بود و من جوان‌ترین فرد آن محفل بودم. مناسبات محفلی ما خصوصی و بر پایه دوستی‌ها و آشنائی‌های قبلی بود.

حدس می‌زنم که هسته‌های دیگری هم وجود داشت. می‌دانم که در کمیته ایالی تهران نیز کسانی بودند که به سیاست رسمی حزب انتقاد جدی داشتند. منتهی به خاطر فضای تنگ فعالیت زیرزمینی و به ویژه به دلیل سرشت ضد دموکراتیک اصل لنینی «سانترالیزم دموکراتیک»، که هیچ صدای مخالفی را تحمل نمی‌کرد، اعتراض‌ها در نطفه خفه می‌شد و به بحث آزاد و همگانی راه نمی‌یافت. بعد از کودتای ۲۸ مرداد در ملاقاتی با شادروان ایرج اسکندری در وین، از او شنیدم که در نامه‌هایی مفصل سیاست رهبری ۵ نفره حزب در ایران را به نقد کشیده و آن‌ها را به ضرورت پشتیبانی از دولت دکترمصدق فرامی‌خوانده است. این دست نامه‌ها طبعا از کادر‌ها و توده حزبی در ایران پنهان مانده بود.

درآن سال‌های سرنوشت‌ساز، دست تصادف رهبری حزب را یکسره در اختیار اعضای هیئت اجرائیه پنج نفری قرارداده بود که قاطبه آن‌ها افرادی سخت کم‌مایه و کوته‌بین بودند. آن‌ها از تدوین سیاستی آگاهانه و مدبرانه در آن شرایط حساس نهضت ملی ناتوان بودند. اما درعین حال با بهانه کردن شرایط مخفی از برگزاری نشست‌ها و گردهمایی‌های حزبی مانند پلنوم و کنفرانس و کنگره شانه خالی می‌کردند، تا سکان رهبری بدون دردسر در دست بی‌کفایتشان باقی بماند. ژرفای فاجعه‌بار این بی‌کفایتی در روز سرنوشت ساز ۲۸ مرداد به نمایش درآمد. هیئت اجرائیه با امکانات گسترده حزبی و آمادگی رزمی افراد، تمام روز دست روی دست گذاشت و به تماشای حرکت شومی نشست که ظرف چند ساعت به براندازی دولت ملی دکترمصدق منجرشد! ضربه‌ای چنین سهمگین لازم بود تا قاطبه کادر‌ها و اعضای حزب به ابعاد حیرت انگیز نادانی و بی‌کفایتی هیات اجرائیه کمیته مرکزی پی ببرند که درآن سال‌های سرنوشت‌ساز، مجریان سیاست‌های ویرانگر حزب بودند. از آن پس اعتراضات و انتقادات به رهبری به طور روزافزون گسترش یافت. طشت بی‌کفایتی رهبران از بام افتاده بود و دیگر ابزار زنگ زده «سانترالیسم دموکراتیک» کاربرد نداشت.

من از بهار سال ۱۳۳۱ دیگر نقشی در تشکیلات دانشجویی تهران نداشتم و با ماموریت حزبی به آذربایجان رفته بودم. مسئولیت کمیته حزبی شهر تبریز و حومه آن و معاونت کمیته ایالتی آذربایجان با من بود. تبریز بودم که در تیر ماه ۱۳۳۲ به پیشنهاد هیئت اجرائیه، به عنوان عضو «کمیته ملی فستیوال» همراه با هیأت نمایندگی ۱۰۰ ـ ۱۵۰ نفری از دانشجویان و جوانان، و نیز گروهی از هنرمندان، نویسندگان، فرهنگیان و روزنامه‌نگاران برای شرکت در فستیوال جهانی جوانان و دانشجویان، از راه شوروی به بوخارست (پایتخت رومانی) رفتم. مسافرت هیأت ما به رومانی علنی و با موافقت و اجازه دولت مصدق صورت گرفت.

بازگشت دلگاسیون در روزهای آغازین شهریورماه با روی کار آمدن دولت کودتای سرلشگر زاهدی مصادف شد! همه ما را به محض ورود به بندر انزلی دستگیر کردند و در تهران تحویل زندان دادند. از شرح آنچه بر ما گذشت می‌گذرم.

پس از آزادی از زندان موقت شهربانی تهران و مراجعت به محل فعالیت حزبی‌ام در آذربایجان، با زبانی تند‌تر به انتقاد از سیاست رهبری حزب ادامه دادم. اینک اکثر اعضای کمیته ایالتی آذربایجان نیز با من همزبان بودند. رهبری حزب اعتراض‌های درونی را طبق معمول با تنبیه و مجازات پاسخ داد. در تشکیلات حزبی کادرهای «نامطلوب» را کنار گذاشتند و جای آن‌ها را به افراد مطیع و سر به راه سپردند. به این ترتیب، با ترفندهایی مانند پرونده‌سازی، همه مسئولان کمیته‌های ایالتی را در سطح کشور تغییر دادند، اما در آذربایجان با مقاومت روبرو شدند! در آنجا، به ویژه من و فرج‌الله میزانی (جوانشیر) سد راه‌شان شده بودیم.

من در یکی از نامه‌هایـم از تبریز، پس از برشـمردن انتقادات و

خطاهای «هیات اجرائیه» و اقامه دعوا علیه رهبری، نوشته بودم: «با این وصف، من دیگر به این کمیته مرکزی اعتماد ندارم»! همین جمله را بهانه کردند و در مأموریتی که برای دادن گزارش به تهران آمده بودم، مرا از بازگشت به تبریز منع کردند. هدف آن بود که پیش از بازگشت من «مشکل آذربایجان» را به شیوه خودشان حل کنند. شادروان دکترحسین جودت که در امور آذربایجان مسئول مستقیم ما در «هیئت اجرائیه» بود و سر نخ توطئه‌ها را نیز، او در دست داشت، در برابر اعتراض من می‌گفت: «نمی‌شود کسی را که به کمیته مرکزی اعتماد ندارد در رأس یکی از سازمان‌های مهم حزبی قرار داد.» بالاخره مرا برای محاکمه به دادگاه حزبی سپردند.

این «محاکمه» شش هفت ماهی طول کشید. تیر رهبری به سنگ خورد و من سربلند بیرون آمدم. یکی از دلایل سالم جستن من آن بود که تصادفا محمدحسین تمدن، که قبلا وصف او رفت، در ترکیب هیئت محاکمه کننده حضور داشت. تمدن با اینکه تنها عضو مشاور کمیته مرکزی بود، اما به خاطر دانش و سجایای اخلاقی کم نظیرش در حزب، از اعتبار ویژه‌ای برخوردار بود. سیر حوادث نیز درستی سمت‌گیری او را نسبت به جنبش ملی شدن صنعت نفت به ثبوت رسانده و اعتبار او را دوچندان کرده بود. گرچه او در دادگاه سه نفره کذایی در اقلیت قرار داشت، اما داوری و گزارش او به سود من تمام شد. پس از اعلام رأی، خوشحال بودم، چون خیال می‌کردم دیگر مانعی در برابر بازگشتم به آذربایجان وجود ندارد!

رویدادهای بعدی نشان داد که رهبری حزب عزم خود را جزم کرده است که مرا به هر قیمتی از تشکیلات آذربایجان دور کند. این بار با ترفند تازه‌ای پیش آمدند. تصمیم جدید «هیئت اجرائیه» این بود که من به نمایندگی از سازمان دانشجویان دانشگاه تهران برای شرکت در دبیرخانه «اتحادیه بین‌المللی دانشجویان» (ا. ب. د. ) به پراگ (چکسلواکی) بروم. در بادی امر با این تصمیم مخالفت کردم و بر بازگشت به تبریز اصرار ورزیدم و دلایل بسیاری ارائه دادم. از جمله به آن‌ها گفتم که من دیگر دانشجو نیستم؛ یا انگلیسی نمی‌دانم که زبان کار این سازمان بین‌المللی بود. یا عذر آوردم که در زندان تعهد کتبی سپرده‌ام از حوزه قضائی تهران خارج نشوم، و حالا که تحت تعقیب هستم، نمی‌توانم به شهربانی بروم و تقاضای گذرنامه کنم. اما تمام این حرف‌ها بی‌اثر بود. به زنده یاد مصطفی لنکرانی مأموریت دادند تا با امکانات و روابطی که داشت، پاسپورتی به نام «هوشنگ سعادتی» برایم تهیه کند. سپس هزار تومان برای خرج سفرم دادند و مرا به دست راننده اتوبوسی از رفقای خودمان سپردند و از راه مرز ترکیه به اروپا روانه‌ام کردند!

دیدار دوبارة دکترمصدق

پیش از ترک ایران ماجرای مهمی برایم پیش آمد. دریغم آمد از ذکر آن بگذرم. اقامت اجباری من در تهران مصادف بود با محاکمه رهبر نهضت ملی ایران دکترمحمد مصدق. به مناسبتی توانستم در دو جلسه دادگاه او حضور یابم و از فاصله چند قدمی سیمای آن مظهر آزادی‌خواهی و میهن‌دوستی را که برایم بسیار گرامی بود، ببینم و سخنان گرم و سرشار ازعشق به ایران او را بشنوم و به دل بسپرم. شرح این ماجرا را به اختصار از دفتر خاطراتم نقل می‌کنم:

«دختر دایی‌ام لیلی با دختر سرتیپ خزاعی، عضو هیئت رئیسه دادگاه دکتر مصدق، هم شاگردی و دوست بود! او روزی پرسید: می‌خواهی دادگاه مصدق را ببینی؟ با شوق و شگفتی پرسیدم: مگر امکانش هست؟ دوستی‌اش با دختر خزاعی را برایم بازگو کرد. من هم با شور و شعف استقبال کردم و او ترتیب کار را داد. به این صورت که برای دو نفر به اسم خودش کارت گرفت، چون نام خانوادگی او هم امیرخسروی بود. پدر او دادستان کل استان تهران بود و برای او مشکلی ایجاد نمی‌شد، به علاوه کارت‌ها را خود سرتیپ خزاعی صادر می‌کرد!

به این ترتیب توانستم دو بار به دادگاه دکترمصدق راه پیدا کنم و از نزدیک آن مرد بزرگ را ببینم. یک بار در دادگاه بدوی و بار دوّم در دادگاه تجدید نظر. اواخر آبان ۱۳۳۲، اوّل صبح همراه دختر دائی‌ام به طرف سلطنت‌آباد روانه شدیم. سلطنت‌آباد از مراکز نظامی بود و دکتر مصدق را‌‌ همان جا به بند کشیده بودند. دادگاه در سالن آیینه برگزار می‌شد. پس از ارائه کارت وارد تالار شدیم و در گوشه‌ای نشستیم. می‌دانستم که سالن پُر از مأموران مخفی و افراد شاه‌پرست است و من در میان آن‌ها وصله ناجور هستم. دلهره داشتم و سخت نگران بودم که مبادا شناخته شوم. زیرچشمی همه جا را می‌پائیدم که یک مرتبه در ضلع چپ تالار به ترتیبی که نشسته بودیم، دری باز شد. در لحظه همه چیز فراموشم شد. دکترمصدق را در آستانه دیدم که دو افسر زیر بازوی او را گرفته بودند! لباده خاکستری تیره به تن داشت. عصا به دست، با سری خمیده و افتاده بر شانه راست، سخت شکسته و رنجور می‌نمود. حالت رقت‌انگیز و مظلومانه او با دکترمصدقی که ده سال پیش‌تر دیده بودم بس متفاوت بود.

از دیدن مصدق در آن حالت نزار، بی‌اندازه منقلب و پریشان شدم. با خود گفتم: وای بر ما! این‌‌ همان سیاستمداری است که خواب را بر بزرگ‌ترین امپراتوری جهان و ارتجاع داخلی حرام کرده بود! دلم می‌خواست از جا بلند شوم و فریاد بزنم: بی‌شرف‌ها، با وجدان آگاه ملت ایران چه کرده‌اید؟ درد می‌گرِن، که سابقه داشت، چنان به گیجگاه و حلقه چشم‌هایم هجوم آورده بود که لحظاتی سرگیجه گرفتم و نفهمیدم دکترمصدق این چند متر میان در و جایگاه متهمان را چگونه پیمود! از دیدن مصدق سخت متأثر شده بودم. کنترل اعصابم را از دست داده و از یاد برده بودم کجا هستم! به راستی که:

چنان پُر شد فضای سینه از دوست

که یاد خویشتن رفت از ضمیرم!

تنها با ضربه‌های پای لیلی به ساق پایم و فشار دست ظریف او بر بازویم بود که به خود آمدم و صدای او را شنیدم که در گوشم نجوا می‌کرد: «خسرو جون چته، چیکار داری می‌کنی؟» (در خانواده مرا به اسم خسرو صدا می‌کنند.) اشک بی‌اختیار از دیدگانم جاری بود. خوشبختانه چشم بدخواهی نگاهش به من نبود. زیرا دوست و دشمن به دکترمصدق خیره شده بودند، که همچون آفتاب از در تالار، برآمده بود! اشک‌هایم را یواشکی پاک کردم، آرامش خود را باز یافتم. مصدق را جستم و به او چشم دوختم. روی نیمکت متهمان بین دو وکیل نظامی نشسته، سر بر نیمکت گذاشته، گوئی خوابیده است! هر از گاهی سرش را بلند می‌کرد، چند کلمه‌ای به گوش وکیل خود زمزمه می‌کرد و دوباره می‌خوابید! تا اینکه هیئت رئیسه وارد دادگاه شد. همه به احترام برخاستند. دکترمصدق نیز نیم خیز شد.

در جریان دادگاه، کم مانده بود که دوباره اشکم سرازیر شود، و آن هنگامی بود که دکترمصدق وسط خواندن دفاعیه خود در رد صلاحیت دادگاه، ناگهان یادداشتی از کیف خود در آورد و مشغول خواندن شد. منظورم بخشی از سخنان اوست که بعد‌ها مشهور شد و تحت عنوان «فقط یک گناه»، زینت بخش روی جلد کتاب‌ها و رساله‌ها گشت. وقتی حرف‌های او به آنجا رسید که «من به گناه مبارزه با دشمنان ایران و به دست عمال بیگانگان محاکمه می‌شوم»، بغض گلویش را گرفت و لحن گفتار او با گریه آمیخته شد. من هم احساساتی شدم و باز اشک در چشمانم حلقه زد. چند جمله‌ای از سخنان او را که هنوز در گوشم طنین انداز است، برایت می‌خوانم تا بدانی آن روز بر من چه گذشت و چرا هم چنان تا امروز عاشق او هستم:

«به من گناهان زیادی نسبت داده‌اند، ولی من خود می‌دانم که یک گناه بیشتر ندارم و آن این است که تسلیم تمایلات خارجیان نشده و دست آنان را از منافع ثروت ملّی کوتاه کرده‌ام. در تمام‌مدت زمام‌داری خود از لحاظ سیاست داخلی و خارجی فقط یک علاقه داشته‌ام و آن این بود که ملت ایران بر مقدرات خود مسلط شود و هیچ عاملی جز اراده ملت در تعیین سرنوشت مملکت دخالت نکند. (محاکمه من) به گناه مبارزه با دشمن ایران و بدست عمال بیگانگان. من هر چه کرده‌ام از نظر ایمان و عقیده‌ای بود که به آزادی و استقلال مملکت داشته‌ام، و حکم محکومیتی که در این دادگاه صادر شود، تاج افتخاری است که بر تارک سر قرار می‌دهم

رفتار دکتر مصدق در دادگاه واقعاً تماشایی بود. با آن حالت رقت‌آور و تاسف‌انگیز وارد تالار شد. در جریان محاکمه نیز معمولاً سرش روی نیمکت بود و خود را به خواب می‌زد!‌ گاه سر به شانه وکیل خود می‌گذاشت و می‌خوابید. هنگام صحبت اظهار خستگی می‌کرد و از رئیس دادگاه می‌خواست که نشسته حرف بزند. ‌گاه نیز خود رئیس دادگاه به او می‌گفت «اگر خسته شده‌اید، بفرمائید بنشینید.» امّا همین پیرمرد درهم شکسته موقع صحبت از ایران و استقلال کشور، جانی تازه می‌گرفت. ناگهان قامت می‌افراشت. صورتش برافروخته می‌شد. نگاهش برق می‌زد. با لحنی نیرومند و پرخاشجو به دادستان حمله می‌کرد. مانند جوانی پرشور و نیرومند فریاد می‌کشید. بیننده احساس می‌کرد که با دو آدم مختلف سر و کار دارد. هر لحظه با حالتی نو اطرافیان را غافلگیر می‌کرد! هربار پس از ادای آن سخنان پرهیجان، دوباره به ضعف و سکون مألوف خود برمی‌گشت! گویی از درون تهی شده و از نفس افتاده است! هیکل خمیده‌اش دوباره ظاهر می‌شد. روی نیمکت ولو می‌شد و بار دیگر به‌‌ همان حالت نزار پیشین فرو می‌رفت.

مصدق از هر فرصتی برای تحقیر سرتیپ آزموده، که آدمی واقعا پست و فرومایه بود، استفاده می‌کرد. رفتار دکترمصدق گردانندگان دادگاه را به ستوه آورده بود. مثلاً تهدید می‌کرد اگر به خواست او تن ندهند از خود دفاع نخواهد کرد. کیف خود را زیر بغل می‌زد تا راه بیفتد. دو دقیقه بعد به صلاحیت دادگاه اعتراض می‌کرد! گاهی با وکیل خود بزرگمهر، که صادقانه هوادار و دلداده او بود، در می‌افتاد و مثل بچه‌ای لوس به او پشت می‌کرد و روی نیمکت از او فاصله می‌گرفت!

در دادگاه تجدید نظر شاهد یکی از طعنه زنی‌های درخشان مصدق بودم که چرب زبانی و چیره دستی او را نشان می‌دهد. دکتر مصدق هنگام شرح ماجرای کودتای ۲۵ مرداد، گفت: سرهنگ نصیری با چهار زره‌پوش آمد، اما چون نتوانست مرا دستگیر کند، «نصیری دُمش را روی کولش گذاشت و رفت». این حرف با اعتراض شدید رئیس دادگاه روبرو شد، که اصرار داشت «به امیر ارتش توهین شده است» و دکتر مصدق باید حرفش را پس بگیرد، و گرنه به او اجازه ادامه صحبت نخواهد داد.

دکترمصدق که می‌خواست دادگاه علنی باشد تا بتواند حرفش را به گوش ملت برساند، با مشاهده سماجت رئیس دادگاه گفت: «خیلی خوب، دُمَش را روی کولش نگذاشت، همین جوری رفت»! دوست و دشمن در سالن بی‌اختیار به خنده افتادند. دکتر مصدق در واقع با گفتار دوپهلوی‌اش، حرف خود علیه سرهنگ نصیری را که به حیوان تشبیه کرده بود، پس نگرفت و رئیس دادگاه نیز به روی خود نیاورد.

ناگفته نماند که هنگام نوشتن کتاب «نظر از درون به نقش حزب توده ایران» به مناسبتی دفاعیات دکتر مصدق را مرور می‌کردم. دیدم که به جای جمله بالا از زبان دکترمصدق نوشته شده: «اطاعت می‌شود». این نقل نادرست است. او دقیقا‌‌ همان کلماتی را ادا کرد که من از چند قدمی او شنیدم، به سینه سپردم و در بالا نقل کردم. و همین بود که خنده عموم حاضران را سبب شد، و گرنه گفتن «اطاعت می‌شود» که خنده‌دار نیست. احتمالاً این لغزش هنگام ثبت صورت جلسات رخ داده و سرهنگ بزرگمهر که تدوین کننده دفاعیات او بود، مطلب را به‌‌ همان صورت تحریف شده نقل کرده است.»

طرفه آنکه درست همزمان با دادگاه تجدید نظر دکترمصدق، مرا هم رهبری حزب توده به محاکمه کشیده بود! و «تنها گناه من» اعتراض به سیاست رهبری حزب توده در برابر دکترمصدق و بی‌کفایتی آن در مقابله با کودتای ۲۸ مرداد بود.

دلبستگی عمیق من به دکتر مصدق چنان چه اشاره کردم، به دوران دانش آموزی‌ام برمی گردد. این احساس ریشه‌دار ولی ناپخته دوران جوانی، با گذشت زمان به احترامی عمیق و آگاهانه به مصدق و راه و روش او مبدل شد. در دوران مهاجرت، سیر و سلوک مصدق، نامه‌ها و پیام‌های او را با اشتیاق دنبال می‌کردم. در زیر و بم‌های زندگی سیاسی همیشه دکترمصدق در خاطرم زنده بود. او در ذهن من چونان نماد استوار میهن‌دوستی جا گرفته و الهام‌بخش من بود. در سال‌های دراز و تاریک مهاجرت درکشور‌های سوسیالیستی، او را قطب نمای وجدان ایرانی ـ ملی خود می‌دانستم و هنوز هم می‌دانم.

زندگی در تبعید

از اوایل سال ۱۳۳۴، فعالیت من در «اتحادیه بین‌المللی دانشجویان» که مقر آن در پراگ بود، آغاز گشت. این سال‌ها، از لحاظ درس‌آموزی و تجربه‌اندوزی، بهترین و پربار‌ترین دوران زندگی سیاسی من بوده است. طی چند سالی که در دبیرخانه بودم، در ده‌ها کنفرانس، کنگره‌های ملی و بین‌المللی و سمینارهای گوناگون شرکت کردم. از جمله در «اولین کنفرانس دانشجویان آسیا و آفریقا در باندونگ (اندونزی)» درسی‌ام ماه مه ۱۹۵۶ شرکت داشتم. این گردهمایی بزرگ نمایندگان دانشجویی کشورهای آسیا و آفریقا که آن سال‌ها هنوز بیشترشان مستعمره بودند، یک سال پس از کنفرانس تاریخی سران دولت‌های آسیا و آفریقا در باندوگ برگزار شد. در «اولین کنفرانس همبستگی خلق‌های آسیا و آفریقا» نیز که در ۲۶ دسامبر ۱۹۵۷ در قاهره و در زمان اوج ناصریسم در مصر افتتاح شد، حضور داشتم. طی این سال‌ها، سه بار به کشورهای آمریکای جنوبی و مرکزی رفتم و تقریبا از همه کشورهای این قاره دیدار کردم. به کشورهای آسیای دور از جمله چین و ژاپن و هندوستان و برمانی و اندونزی و فیلیپین سفر کردم. بار‌ها به کشورهای مسلمان آفریقا از جمله الجزایر و تونس و مراکش و مصر و سنگال رفتم. در همه این دیدار‌ها، با سازمان‌های دانشجویی و جوانان و نیز نمایندگان احزاب سیاسی این کشور‌ها به گفتگو و تبادل نظر می‌نشستم و تجربه‌ها آموختم. پس از مدتی کار و فعالیت در اتحادیه
 بین‌المللی دانشجویان، به سمت رئیس دپارتمان ضداستعماری تعیین شدم که تأسیس آن اساسا به ابتکار خودم بود. سپس در کنگره ششم به دبیری و بعد به معاونت رئیس «اتحادیه بین‌المللی دانشجویان» برگزیده شدم.

در آن سال‌ها که هنوز «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» به وجود نیامده بود و در میهن ما دیکتاتوری حاکم بود، «اتحادیه بین‌المللی دانشجویان» (ا. ب. د. )، تریبون مهمی برای رساندن صدای اعتراض مخالفان رژیم کودتا بود. من از هر فرصت و از هر نشست وگردهمائی بین‌المللی برای افشای سیاست‌های رژیم سرکوبگر شاه استفاده می‌کردم و همواره قطعنامه‌هایی در اعتراض به فشار‌ها و سرکوبگری‌ها به تصویب می‌رساندم.

در جریان یکی از سفر‌هایم به اروپای غربی (فرانسه) بود که با متن گزارش مخفیانه نیکیتا خروشچف به کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی آشنا شدم. گزارشی سخت تکان دهنده در توصیف کشتار‌ها و تصفیه‌های خونین دوران استالین بود. گزارش را یک نفس، با کنجکاوی و هیجان بسیار خواندم و سخت دگرگون شدم و به فکر فرو رفتم. هضم تمام مطالب آن به راستی بسیار دشوار بود. با هیچ‌کس نمی‌شد درباره آن گفتگو کرد. همه می‌گفتند این سند دستپخت «سازمان سیا» است! حتی حزب کمونیست فرانسه حاضر نبود آن را تائید کند! اما برای من ضربه روانی بسیار شدیدی وارد شده و سخت تکانم داده بود. ومسیر بعدی زندگی سیاسی‌ام را رقم زد.

به خاطر امکان مسافرت به غرب، از بین افراد رهبری و کادرهای بالای حزب توده ایران تنها کسی بودم که گزارش را خوانده بودم. ناگفته نماند که در کشورهای سوسیالیستی شرق اروپا تا زمان فروپاشی دیوار برلین، هرگز این گزارش منتشر نشد و متن اصلی آن که درغرب منتشر شده بود، مورد تائید قرار نگرفت.

ماجرای مجارستان. سرآغاز توهم زدائی

دو سه ماهی بیش، ازخواندن آن گزارش تکان دهنده نگذشته بود که رویدادهای مجارستان سررسید! آن کشور به آزمونی دشوار دست زده بود: برپایی مستقل نظام سوسیالیستی، بر پایه دموکراسی و رهایی از سیطره شوروی. مارکسیست‌های بوداپست از «سوسیالیم مجاری» سخن می‌گفتند. ارتش سرخ در روزهای اول نوامبر۱۹۵۶، با لشکرکشی قلدرانه به مجارستان، آرمان روشن مردم را زیر زنجیر چرخ تانک‌های شوروی نابود کرد. تراژدی مجارستان، تحول جدی در جهان‌بینی من به وجود آورد. این رویداد، سرآغاز روندی بود که طی آن، توهماتی را که نسبت به ماهیت دولت شوروی و درباره آنچه معروف به «سوسیالیسم واقعا موجود» داشتم، بتدریج از دست بدهم.

طغیان روحی من در پی این ماجرا و مخالفت با دخالت نظامی دولت شوروی در مجارستان، در بحث‌های دبیرخانه «اتحادیه بین‌المللی دانشجویان» بازتاب یافت. «سازمان ملی دانشجویان مجارستان» که در روند انقلاب مجارستان و با انتخاب آزاد و دموکرا تیک دانشجویان شکل گرفته بود، منحل شده بود. رهبران این سازمان، همراه با بیش از ۲۰۰ نفراز فعالان دانشجوئی در زندان بودند. طرح قطعنامه پیشنهادی من اظهار تأسف ازحوادث مجارستان، همدردی با «سازمان ملی دانشجویان مجارستان»، آزادی رهبران و سایر دانشجویان زندانی و تأمین فعالیت آزاد آن سازمان بود. نماینده دانشجویان شوروی قطعنامه‌ای کاملا متفاوت طرح کرد که سایر نمایندگان کشورهای سوسیالیستی و دیگر نمایندگان کمونیست دبیرخانه، از آن پشتیبانی کردند. مضمون این طرح بازنوشت‌‌ همان شعار‌ها و جمله‌پردازی‌های رایج کمونیستی آن زمان، منتهی با رنگ‌آمیزی یک سازمان بین‌المللی دانشجوئی بود: اهمیت مبارزه «انقلاب و ضدانقلاب» و مقابله با توطئه‌های امپریالیستی، یاری رساندن به کارگران و دهقانان مجارستان و از این نغمه‌سرائی‌ها! هدف توجیه دخالت شوروی، شناسایی گروهک دانشجوئی ناشناخته به جای «سازمان ملی دانشجویان مجارستان» و سکوت درباره دانشجویان زندانی!

گرچه در جریان گفتگوهای پشت پرده، این طرح تا حدی تعدیل شد، اما روح آن محفوظ ماند. در نشست کمیته اجرائیه اتحادیه
 بین‌المللی دانشجویان که شماری از نمایندگان سازمان‌های دانشجویی غرب و آمریکای لاتین نیز حضور داشتند، من تنها کمونیستی بودم که آشکارا به قطعنامه رأی مخالف دادم. این باید اولین برگ پرونده «شوروی ستیزی» من باشد که ساختند و در طول سال‌های بعد قطورتر و قطور‌تر شد. صادقانه بگویم که من واقعا ضد شوروی نبودم و هیچ دشمنی با آن کشور نداشتم. اتحاد جماهیر شوروی را در آن جهان دو قطبی یار کشورهای زیرستم می‌دانستم. از یاد نبریم که درست همزمان با تجاوز خشن ارتش شوروی به مجارستان، اولتیماتوم خروشچف نقش تعیین کننده‌ای در ناکام گذاشتن حمله مشترک انگلستان و فرانسه و اسرائیل به مصر ایفا نمود.

باری، به موازات کار در دبیرخانه «اتحادیه بین‌المللی دانشجویان»، فعالیت درون حزبی من نیز ابعاد تازه‌ای به خود گرفت. با تارومار شدن تشکیلات حزب توده ایران، تبعید و زندانی شدن صد‌ها کادر و فعال حزبی، و به دنبال فرار دو عضو اصلی هیات اجرائیه حزب به شوروی (کیانوری و دکترجودت) و مهاجرت ده‌ها کادر و فعال حزبی به خارج از کشور (عمدتا به کشورهای سوسیالیستی)، گرانیگاه فعالیت‌های حزب و رهبری آن به خارج از کشور (شرق اروپا) منتقل شد. با استقرار توده‌ای‌ها در کشورهای مختلف سوسیالیستی و تشکیل واحد‌ها و حوزه‌ها، موج انتقادات و اعتراضات جمعی و فردی به سوی کمیته مرکزی سرازیر شد. خطاهای خانمان برانداز رهبری حزب، مانند عدم حمایت از دکترمصدق، و خصومت با دولت ملی و بی‌تحرکی مطلق حزب در ۲۸ مرداد، و نابسامانی‌های تشکیلاتی مانند رواج رفتارهای مستبدانه و فقدان دموکراسی درون حزبی، فریاد همه را به آسمان بلند کرده بود. تشکیل جلسه‌ای صلاحیت دار، نظیر کنفرانس و کنگره برای رسیدگی به گذشته، خواست عمومی بود. واحد حزبی ما در چکسلواکی، با استفاده از موقعیت من در ا. ب. د. که امکانات خوبی برای تماس‌ها و رفت وآمد‌ها فراهم می‌ساخت، از مراکز مهم کارزار عمومی کادر‌ها درآن ایام بود.

تلاش‌ها و پی‌گیری‌های کادر‌ها سرانجام به ثمر نشست. و رهبری حزب را به برگزاری پلنوم وسیع چهارم در تیرماه ۱۳۳۶ ناچار کرد. این نشست وسیع در حوالی مسکو در خانه ییلاقی استالین برگزار شد و تقریبا یک ماه طول کشید. شرح چند و چون این نشست مهم و نقش من در برپایی و اداره و نتایج آن فرصتی فراختر می‌طلبد و در این مختصر نمی‌گنجد. تنها همین را بگویم که در این پلنوم وسیع، کمیته مرکزی متهم اصلی بود و موضع دفاعی داشت. بدین خاطر نیز در آغاز نشست این اصل پذیرفته شد که کادر‌های حاضر در جلسه حق رأی قطعی داشته باشند و تصمیمات آن‌ها هرچه باشد، از سوی کمیته مرکزی پذیرفته شود. تصمیم مهم تشکیلاتی این بود که هیئت اجرائیه تازه حزب را کادر‌ها انتخاب کنند و نه کمیته مرکزی که روال معمول بود! این فراگرد با مقررات و آئین نامه‌های متداول احزاب مغایرت داشت. اما این امر خواست کادر‌ها بود و کمیته مرکزی در برابر خود چاره‌ای جز پذیرفتن آن ندید. در پلنوم وسیع دو کمیسیون قطعنامه‌ها پیشنهاد شده بود که من استثنائا به عضویت هر دو برگزیده شدم. در قطعنامه «خروج از بحران» که تدوین آن برعهده من بود، تشکیل کنگره سوم حداکثر تا دوسال دیگر تقاضا شده بود. برای نظارت در سازماندهی و برگزاری کنگره، ده نفر از میان کادر‌ها به انتخاب خود آن‌ها، به عنوان ناظر و مشاور برای نظارت در تدارک و برگزاری کنگره سوم انتخاب شدند که من هم یکی از آن‌ها بودم. متاسفانه به دلایل گوناگون، برخی واقعی و بیشتر ساختگی، کنگره سوم هرگز تشکیل نشد

تا اینکه حزب در سال ۱۳۶۲ بار دیگر فرو پاشید.

پرونده سازی‌های ساواک

در همین سال‌هاست که مشکلات من با «ساواک» آغاز می‌شود. شرکت من در اولین کنفرانس خلق‌های آسیا و آفریقا در قاهره در دسامبر ۱۹۵۷ سروصدای زیادی بپا کرد. آن روز‌ها، به خاطر شعارهای ناسیونالیستی جمال عبدالناصر، که برخی از آن‌ها نظیر «خلیج عربی»، جنبه ضدایرانی داشت، تنش میان ایران و مصر بالا گرفته و دولت ایران شرکت در کنفرانس را تحریم کرده بود. با آنکه من در این کنفرانس از سوی یک سازمان بین‌المللی شرکت کرده بودم، و در واقع نماینده هیچ سازمان و نهاد ایرانی نبودم، اما به هر حال، ایرانی بودن من کار خود را کرد. احتمالا گردانندگان مصری کنفرانس در ایجاد این ماجرا دست داشتند. مطبوعات ایران و برخی از خبرگزاری‌های خارجی مانند صدای آمریکا، به حضور من در کنفرانس اشاره کرده بودند. دولت ایران در بیانیه‌ای به این موضوع اعتراض کرد و هرگونه نمایندگی من از سوی ایران را به درستی تکذیب نمود.

سپس «ساواک» برای شناسایی هوشنگ سعادتی (نام جعلی من در گذرنامه) دست به کار شد و سرانجام به هویت اصلی من پی برد. از این مقطع اقدامات متعددی برای دستگیری من توسط انترپول «پلیس بین‌المللی» و استردادم به ایران، آغاز می‌شود. این تلاش‌ها تا آستانه انقلاب ادامه داشت. «ساواک» برای رسیدن به مقصود، پرونده‌ای ساختگی نیز برایم سرهم کرده بودند. اتهام من دزدی مسلحانه از بانک ملی و احتمالا قتل در جریان این دستبرد ساختگی بود!

یک بار در تونس هنگامی که برای تمدید گذرنامه ایرانی‌ام به سفارتخانه ایران مراجعه کردم، آن را توقیف کردند و ورقه عبور ساده‌ای در اختیارم گذاشتند که با آن فقط می‌توانستم مسیر تونس ـ تهران را طی کنم! بار دیگر در شهر وین، که برای بدرقه مادرم که برای دیدار من از ایران آمده بود، به فرودگاه رفته بودم، دستگیر شدم. این کار به دست پلیس بین‌المللی و با همدستی برخی از توده‌ای‌ها صورت گرفت که متاسفانه به خدمت «ساواک» در آمده بودند. یکی از این افراد دکتر منوچهر آزمون بود که در زمان شاه به وزارت رسید و پس از انقلاب اعدام شد. بار دیگر در کاراکاس (ونزوئلا) برای دستگیری من به منزل همسرم ریختند، اما بخت یارم بود که سه روز قبل به پراگ برگشته بودم. یک بار نیز در فرانسه، یکی دو سال قبل از انقلاب دامی برای دستگیری‌ام چیدند که ناکام ماند. این‌ها مواردی است که من از آن باخبر شده‌ام. بخش مخفی مانده را باید در پرونده‌های «ساواک» جست.

زندگی در مسکو و برلین

پس از پیش آمدهای وین و کاراکاس، برایم روشن شد که خطر دستگیری‌ام هر دم نزدیک‌تر می‌شود. به این دلیل و شاید هم به «بهانه» آن، از کار در اتحادیه بین‌المللی دانشجویان کناره گرفتم. اگر می‌گویم «بهانه» به این علت است که پس از تجربه مجارستان از ادامه همکاری هم با دبیرخانه «ا. ب. د» و هم با رهبری تازه حزب سخت دلسرد شده بودم. برای تحصیلات در زمینه علوم اجتماعی و به ویژه اقتصاد سیاسی که بسی به آن علاقه داشتم، نخست به پیشنهاد و یاری حزب برای اقامتی سه ساله به مسکو رفتم. دوره سه ساله مدرسه عالی حزبی را که ویژه کادرهای بالای «احزاب برادر» بود، طی دو سال با موفقیت گذراندم.

متاسفانه از‌‌ همان هفته‌های اول اقامتم در مسکو، پرونده‌سازی بوروکرات‌های حزب کمونیست شوروی علیه من آغاز شد و روحیه‌ام را خراب کرد. از وارد شدن در آن برای پرهیز از اطناب کلام خودداری می‌کنم. ناراحتی‌ام به حدی بود که تصمیم گرفتم به پراگ بر گردم و نامه‌ای به رهبری نوشتم و از رفتن به کلاس‌های درس خودداری کردم. اما چندی بعد با اصرار «نصیحت»‌های رفقای رهبری، درس‌ها را از سر گرفتم.

سال آخری که در مسکو بودم «مقامات بالا»ی شوروی، برای انتقام از «نافرمانی‌های» من، بورس تحصیلی مرا قطع کردند و آن سال را با سختی فراوان با بورس دانشجویی همسرم و فروش همه اسباب وسایل زندگی تا لباس زیرهمسرم، گذراندم ولی غرور خود را نشکستم واستقلال‌ام را قربانی نکردم. احساس می‌کردم به هر قیمتی باید از اتحاد شوروی خارج شوم. به طور خصوصی دست به دامان ژیری پلیکان، رئیس «ا. ب. د» شدم و به یاری او توانستم برای تحصیل در رشته اقتصاد در دانشگاه هومبولت برلین، بورس دانشجویی بگیرم. به آلمان شرقی رفتم و پس از ۵ سال اقامت و تحصیل در برلین شرقی در رشته اقتصاد سیاسی دکترا گرفتم.

نقل ماجراهایی که در ۵ سال اقامتم در برلین پیش آمد و به طور کلی نحوه روابطم با رهبری حزب در این دوره، فرصت و حوصله بیشتری می‌طلبد. کوتاه سخن اینکه: چنانکه گفتم پس از رویدادهای مجارستان تصویر رؤیا گونه‌ای که از «میهن پرولتاریای پیروزمند جهان» در ذهنم نقش بسته بود، به سختی لکه برداشته و چرکین شده بود. از سوی دیگر در نشست‌های کمیته مرکزی پی در پی حوادثی پیش آمد که ته مانده آرزو‌هایم را به باد می‌داد. رفته رفته از رهبری حزب در مهاجرت قطع امید کردم. از آن فرا‌تر، نقش بالقوه حزب توده در بازی‌های ژئوپولیتیک دولت شوروی در منطقه، ذهنم را سخت مشغول و دل‌نگرانم کرده بود.

درباره برخی از رویدادهایی که در دور شدن و فاصله گرفتن من از رهبری حزب توده مؤثر بود، توضیح کوتاهی می‌دهم: در تیرماه ۱۳۳۹ حزب توده ایران با تشکیلات «فرقه دموکرات آذربایجان» به «وحدت» رسیدند. مبانی «وحدت» از سوی رفقای شوروی تنظیم شد و زیر سرپرستی آن‌ها به اجرا در آمد. من و بسیاری از کادرهای حزبی که «فرقه» را یکسره ساخته و پرداخته روس‌ها می‌دانستیم، باید در کمیته مرکزی حزب کنار افرادی مانند غلام یحیی می‌نشستیم که کمترین احساسی نسبت به ایران نداشتند و در واقع مظهر و سخنگوی منافع شوروی بودند. آن‌ها نقشی جز اجرای خواست‌ها و پیشبرد منافع استراتژیک دولت شوروی در ایران نداشتند. حضور آن‌ها ترکیب و کیفیت رهبری حزب را به کلی تغییر داد.

با وجود «وحدت» حزب توده ایران و فرقه دموکرات آذربایجان، تحت عنوان پرطمطراق «وحدت سراسری حزب طبقه کارگر ایران»، «آپاراتچیک‌های شوروی» تشکیلات گوش به فرمان «فرقه دموکرات آذربایجان» را با‌‌ همان اسم و رسم، برای روز مبادا حفظ کردند.

ضربه بعدی با رو شدن پرونده جاسوسی حسین یزدی در پلنوم دهم (فروردین۱۳۴۱) بر من فرود آمد. در جریان بررسی این پرونده بود که ژرفای بی‌کفایتی و ولنگاری دکتررادمنش دبیر اول حزب در امور تشکیلاتی آشکار شد و بحران عمیقی به دنبال آورد. کمیته مرکزی چنان فلج شد که برای چند سال، حتی قادر به انتخاب هیئت اجرائیه نبود.

اندکی بعد ماجرای اخراج احمد قاسمی و دکترغلامحسین فروتن از کمیته مرکزی در جریان پلنوم یازدهم حزب پیش آمد (دیماه ۱۳۴۳). این رفقا صرفا به «جرم» بیان عقیده خود در نشست کمیته مرکزی اخراج شدند. در میان ما واقعا کسی با گرایش‌های مائوئیستی این دو نفر موافق نبود، ولی سؤال اساسی که برای خود من و عده‌ای پیش آمد و آن را صریحا طرح کردیم، این بود: اگر عضو کمیته مرکزی عقیده‌اش را اینجا بیان نکند پس جایش کجاست؟

چیزی که بیش از همه، من و عده‌ای را خشمگین کرد و به یأس و اندوهی عمیق فرو برد، دخالت بی‌پروای «رفقا»ی شوروی در امور صرفا داخلی کمیته مرکزی بود. به جز غلام یحیی و جودت، یکی دو نفر دیگر از «خودی‌ها»! این شوروی‌ها بودند که پافشاری داشتند که دو رفیق ما اخراج شوند. تنها یک روز قبل، پلنوم کمیته مرکزی با دو سوم آرا به ابقای احمد قاسمی و دکترغلامحسین فروتن و عباس سغائی رأی داده بود! شوروی‌ها با دخالت مستقیم و تحکم‌آمیز، اکثریت اعضای پلنوم را به تغییر رأی واداشتند! تنها چند نفری از ما، به این فرمان تن ندادیم و رأی خود را عوض نکردیم.

آخرین نمونه از این رشته رسوایی‌ها، که اهمیت آن کمتر نبود، ماجرای عباسعلی شهریاری و چنگ انداختن ساواک بر کل تشکیلات حزب در داخل ایران بود. در این ماجرای فاجعه‌بار، بار دیگر بی‌کفایتی دکتررادمنش درامور تشکیلاتی آشکار شد. او در پلنوم دهم با وجود مسئولیت آشکارش در ماجرای جاسوسی حسین یزدی، صرفا به خاطر اظهار اعتماد شوروی‌ها به ایشان بود که به بوروی سه نفری انتخاب شد که جای هیئت اجرائیه را می‌گرفت. اگر در پلنوم دهم تصمیم درستی گرفته شده بود و رادمنش را از سپردن وظایف حساس تشکیلاتی معاف می‌کردند، ماجرای عباس شهریاری پیش نمی‌آمد. من در پلنوم دوازدهم به هنگام طرح موضوع، قطعنامه‌ای با همین مضمون مطرح کردم، اما بیشتر از ۳ رأی نیاورد، زیرا تصویب آن به معنی محکوم کردن اکثریت کمیته مرکزی و به طور ضمنی نقد سیاست دنباله‌روی از شوروی‌ها بود!

ناگفته نگذارم که به نظر من دکتررادمنش اساسا انسانی شریف، پاکدامن و از همه بالا‌تر ایران دوست بود. رابطه او با شوروی‌ها واقعا پایه ایدئولوژیک داشت، و مانند بعضی از روی نوکرصفتی نبود. دکتررادمنش متاسفانه تا پایان عمر به اتحاد شوروی وفادار ماند و هیچگاه به ماهیت آن ابرقدرت پی نبرد. بدبختانه همین تعصب و ایمان کور به شوروی می‌توانست در بزنگاه‌ها، احساسات ایران دوستانه او را هم در سایه قرار بدهد.

بار‌ها با خود می‌گفتم: این گونه افراد با امثال یانوش کادار‌ها در مجارستان چه فرقی دارند؟ (بعد‌ها مورد هوزاک در چکسلواکی و ببرک کارمل در افغانستان این لیست را تکمیل کرد!). بی‌گمان آن‌ها نیز روزگاری کمونیست‌های با ایمانی بودند. اما فرمانبری آن‌ها نسبت به شوروی، سرانجام کار را به جائی کشاند که با یک امضا، به اشغال کشورشان توسط ارتش شوروی «قانونیت» بخشیدند.

رویدادهای بالا که پیش از پایان دهه ۱۳۳۰ آغاز شده و در دهه ۱۳۴۰ شکل نهایی گرفته بود، سبب شد که به تدریج به نتیجه‌ای تکان دهنده برسم. یقین حاصل کردم که شوروی‌ها در آنچه در مهاجرت «سوسیالیستی» به نام رهبری حزب توده شکل گرفته، تنها ابزاری می‌بینند برای مناسبات سیاسی و معاملات اقتصادی با دولت ایران. در نگاه به گذشته به یاد می‌آوردم که آن‌ها همیشه چنین نگرشی داشته‌اند ولی ما چشم خود را بسته بودیم. دیگر به ماجرای تاریخی نظیر درخواست امتیاز نفت شمال، تشکیل فرقه دموکرات و سازش با قوام‌السلطنه با دیدی تازه می‌نگریستم و دچار وحشت می‌شدم. شوروی‌ها درآن مقطع نیز نیات خود را به حزب توده تحمیل کردند و به آبرو وحیثیت ما آسیب رساندند. ولی از دهه چهل به این سو، میزان وابستگی به ‌‌نهایت رسیده بود: از سویی عده‌ای از حقوق بگیران «فرقه» رسما در کمیته مرکزی حزب جا خوش کرده بودند و از سوی دیگر شرایط دشوار و فضای فاسد کننده «مهاجرت سوسیالیستی»، استقلال عمل حزب را به امری دست نیافتنی بدل کرده بود. در این سال‌ها بدبختانه حتی عناصر نسبتا سالم رهبری نیز، به ایفای چنین نقشی تن دادند و از همین سیاست فرصت‌طلبانه پیروی کردند.

از این دنباله‌روی‌ها همیشه متأثر می‌شدم و در حد توانم اعتراض می‌کردم. پس از تأمل در ماجرای مجارستان، آرزویی جز این نداشتم که حزب در اندیشه و عمل مستقل باشد، و مبارزه در این راه را وظیفه‌ای وجدانی و ملی می‌دیدم. بدبختانه توانائی و امکانات من و همفکرانم ناچیز بود و از این بابت رنج می‌بردیم. سالیان درازی طول کشید تا توانستیم با یاری همدردان دیگر و با استفاده از شرایط نسبتا مساعد، با برانگیختن یک انشعاب بزرگ در حزب توده ایران، و تشکیل «حزب دموکراتیک مردم ایران»، به این آرزو جامه عمل بپوشانیم.

باید اعتراف کنم که تا سال‌های دهه ۱۳۴۰ و نیمه اول دهه ۱۳۵۰، هنوز بطور واقعی به عمق فاجعه پی نبرده و ریشه نابسامانی‌ها را نشناخته بودم. تا مدت‌ها، همه این نارسایی‌ها را به حساب مرگ زودرس لنین، انحراف از آرمان‌های انقلاب اکتبر می‌گذاشتم و اساسا به پای استالینیزم می‌نوشتم. توتالیتاریسم یا تام‌گرایی را با گوهر اومانیستی مکتب مارکس که خود متاثر از سـوسیالیست‌های تخـیلی بود و حتی با افـکار

لنین بیگانه می‌پنداشتم.

بعد‌ها، در دهه ۱۳۵۰ و پس از استقرار در فرانسه و مطالعه آثار تحلیلی بی‌شمار در نقد لنینیسم بود که به سرشت «سوسیالیسم روسی» پی بردم. متوجه شدم که سرچشمه نارسایی‌ها در‌‌ همان انقلاب اکتبر و خود لنینیسم است. با این حال، همچنان به اصلاح از درون نظام امید بسته بودم. چون تحول آن از بیرون را، تنها با یک درگیری جهانی توأم می‌دیدم. اصلاحات گورباچف را نیز با همین نگاه تائید می‌کردم. البته معتقد بودم که روند اصلاحات سرانجام او را به نفی لنینیسم و بازگشت به «سوسیالیسم با سیمای انسانی» سوق خواهد داد، چیزی که «ایمره ناگی»‌ها در مجارستان و «دوبچک»‌ها در چکسلواکی آرزوی آن را داشتند. با این دیدگاه بود که همه تحولات رفرمیستی را در کشورهای سوسیالیستی با علاقه و امید فراوان دنبال می‌کردم. حتی به انقلاب کوبا در آغاز آن امید بسته بودم. سلسله مقاله‌های من در مجله دنیا تحت عنوان «جزیره امید» بازتاب همین دیدگاه است.

بهار پراگ. قطع آخرین امید

کمی به عقب برگردم: با فرا رسیدن بهار پراگ و به قدرت رسیدن گروه «دوبچک» در چکسلواکی، بار دیگر بارقه امید در دلم شعله‌ور شد. من شیفته این جنبش و مبلغ آن بودم. احسان طبری بشوخی می‌گفت: «بابک دوبچکی»! با توجه به پیش زمینه‌های قبلی در جوامع اروپای شرقی و آمادگی مردم این کشور‌ها و نیز شرایط جهانی که مساعد‌تر به نظر می‌رسید، براین امید بودم که تحولی بزرگ در راه است. در بحث و گفتگو با رفقای حزبی آشکارا تبلیغ می‌کردم که جنبش برخاسته از چکسلواکی، اگر کمی دوام بیاورد به سراسر اردوگاه سوسیالیستی کشیده خواهد شد و تمام کشورهای اروپای شرقی را متحول خواهد کرد. ولی ابرقدرت شوروی این بار نیز با لشکرکشی و خشونت همه امید‌ها را بر باد داد و آزمون مسالمت‌آمیز دیگری را برای «انسانی ساختن سوسیالیسم» به شکست کشاند.

من سال‌ها در چکسلواکی زندگی کرده و مردم با فرهنگ و نجیب این کشور را دوست داشتم. در میان رهروان سوسیالیسم با سیمای انسانی، رفقایی ارزشمند داشتم. برای نمونه، با ژیری پلیکان که در بهار پراگ، عضو کمیته مرکزی حزب و رئیس مؤسسه مهم تلویزیون ملی بود، از دوران کارم در اتحادیه بین‌المللی دانشجویان، دوستی عمیق داشتم. در ۱۲ اوت ۱۹۶۸ به دعوت او، همراه همسرم به چکسلواکی رفتیم. سر میز شام، یک لحظه عذرخواست و برای گفتگوی تلفنی مهمی از ما جدا شد. در بازگشت، با چشمانی که از شادی و آرامش می‌درخشید، مژده داد: «نیم ساعت پیش آخرین سرباز شوروی خاک چکسلواکی را ترک کرد»! پرسیدم فکر نمی‌کنی دوباره برگردند؟ با اطمینان خاطر پاسخ داد: «اگر می‌خواستند برگردند پس چرا رفتند؟!» یک هفته نگذشت که ارتش شوروی از زمین و هوا به این کشور کوچک بی‌دفاع یورش برد. در اینجا نیز، درست به روال مجارستان، «هوزاک» یکی از رهبران دست چندم حزب کمونیست چکسلواکی با دو سه نفر، به نام «کارگران و دهقانان چکسلواکی» از ارتش شوروی برای سرکوب «ضدانقلاب» یاری خواسته بودند!

تجاوز نظامی شوروی به چکسلواکی در بیستم اوت ۱۹۶۸ و خزان زودرس بهار پراگ، شدید‌ترین ضربه روحی را بر من وارد کرد. با سرنگونی دولت «سوسیالیسم با سیمای انسانی» دوبچک، آخرین توهمات من بر باد رفت. در آلمان شرقی که بودم، تبلیغات چندش‌آور علیه دوران شاداب و امیدبخش بهار پراگ و رهبران پاکدامن آن واقعا خفه کننده بود. احساس می‌کردم با خود و دنیای پیرامون بیگانه شده‌ام. یک‌بار دیگر به پراگ سفر کردم و مردم ماتمزده را از نزدیک دیدم. به همراه دوستم علی، بر سر قبر «یان پالاک» رفتم. جوان ۲۰ ساله رعنایی که خود را در میدان «واسلاوسکی نامیستی» در اعتراض به اشغال نظامی کشورش به آتش کشیده بود. دسته گلی گذاشتم و آرام گریستم.

آن روز‌ها بی‌اندازه غمگین و افسرده بودم. روابطم با رهبری حزب به نازل‌ترین سطح ممکن رسیده بود. بیشتر نامه‌نگاری‌های آن روزگار موجود است و این روحیه را به خوبی نشان می‌دهد. تصمیم گرفتم نقشه‌ای را که از مدت‌ها پیش در ذهن داشتم عملی کنم. به خاطر پرونده انترپول (پلیس بین‌المللی) مهاجرت از اروپای شرقی به اروپای غربی، مخاطره‌انگیز بود، اما دیگر تاب تحمل «سوسیالیسم واقعا موجود» را نداشتم.

کوچ به فرانسه

در نوامبر ۱۹۶۹ آلمان شرقی را به قصد فرانسه ترک گفتم. در ماه‌های اول اقامت در فرانسه، زندگی نیمه مخفی داشتم و طبعا به دشواری گذشت. به راهنمایی وکیلم آقای «ژوئه نردمن»، داوطلبانه خود را به دادگستری فرانسه معرفی کردم و خواستار رسیدگی به پرونده ساختگی «ساواک» شدم. دولت ایران به واسطه «انترپول» (پلیس بین‌المللی)، از دولت فرانسه دستگیری و استردادم به ایران را درخواست کرده بود. دو بار در دادگستری فرانسه محاکمه شدم. دادگاه پس از رسیدگی به پرونده‌ای که با عکس و تفصیلات از فعالیت‌های سیاسی گذشته‌ام تهیه کرده بودیم، نظر داد که متهم فردی سیاسی و مخالف ژریم است و در صورت بازگشت به ایران، جانش در خطر است. با این استدلال بود که فرانسه تقاضای استرداد مرا رد کرد و برای من اجازه اقامت در فرانسه صادر نمود.

بدین ترتیب تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷ با گذرنامه‌ای کوبایی که به یاری رفقای کوبائی و توصیه زنده یاد «چه‌گه‌وارا» صادر شده بود، همراه خانواده در فرانسه اقامت گزیدم و در یک دفتر مهندسی فنی که تخصص من بود، کار کردم. پاسپورت کوبائی و تابعیت افتخاری آن کشور را بر پایه بندی از قانون اساسی تازه کوبا دریافت کردم. این بند معطوف به کسانی بود که به انقلاب کوبا یاری رسانده بودند.

دو سه سال اوّل، به بهانه حل و فصل همین پرونده انترپول، از هرگونه کار و مأموریت حزبی شانه خالی کردم و به همین بهانه بود که در پلنوم ۱۳ شرکت نکردم. با رفقای حزبی محل تماس نمی‌گرفتم، چون واقعا حرفی با آن‌ها نداشتم. حتی به گردهمایی‌های اپوزیسیون ایرانی در فرانسه هم نمی‌رفتم تا مبادا با آشنایی روبرو شوم. افسردگی شدید قدرت تفکر را از من سلب کرده بود. فلج شده بودم. به زمان نیاز داشتم که اغلب خود، بهترین حلال مشکلات است. تق و لق بودن وضع اشتغال من و همسرم و بیکاری متناوب ما هم مزید برعلت بود.

یک تلفن ساده از کیانوری و خواهش از من برای رفتن به کوی دانشگاه و رساندن یک پیام او، مرا دوباره به فعالیت سیاسی سوق داد. دانشجویان ایرانی در پاریس اعتصاب غذا کرده بودند و من خبر نداشتم! خود را به محل اعتصاب غذا رساندم. وارد سالن که شدم، با دیدن جوانانی که با چهره‌های تکیده و رنگ پریده کف سالن دراز کشیده بودند، حالم دگرگون شد. علت اعتصاب غذای آن‌ها اعتراض به حکم اعدام شماری از مبارزان چریک فدائی خلق و سازمان مجاهدین بود. با مشاهده این صحنه تأثرانگیز و تجسّم جوانانی که در میهنم جان بر کف علیه استبداد می‌رزمند، احساس شرم کردم. بر خود نهیب زدم: «تو را چه می‌شود؟ آخر تو هم روزی مبارز و انقلابی بودی! عمری با رژیم استبدادی پهلوی مبارزه کرده‌ای! به این جوانان نگاه کن، که با چه شور و هیجانی می‌رزمند و تو بی‌خبر از دنیا به کنج خلوت خزیده‌ای!» همان احساساتی که در جوانی مرا به اندیشه‌های چپ کشانده بود، باز در دلم غوغا بر پا کرد و مرا ناخواسته به میدان سیاست برگرداند. ‌گاه چنین می‌اندیشم که بسی چیز‌ها خارج از اراده ما صورت می‌گیرد و چه بسا که از راهی که به ظاهر خود انتخاب کرده‌ایم، شگفت زده می‌شویم! شاید تصمیمی که آن روز گرفتم، چنین حالتی داشت. با گروه‌های چپ‌گرای خارج کشور که گرایش‌های گوناگون مائوئیستی داشتند، و در عمل از چین و آلبانی و کشورهای دیگر پیروی می‌کردند، به دلایل گوناگون مخالف بودم. و اساسا با فرهنگ سیاسی و روحیات من سازگار نبود. پس چاره و انتخاب دیگری جز آن نداشتم که در چارچوب حزب توده در مبارزات عمومی ضد رژیم پهلوی شرکت کنم. در حقیقت، حزب توده ایران باردیگر مرا انتخاب کرد!

روابطم با رهبری حزب توده در چند سال قبل از انقلاب، اغلب پرتنش و همراه با قهر و آشتی دائمی بود. نامه‌های تند و انتقادی من که برخی از آن‌ها در ده پانزده سال اخیر منتشر شده است، از جمله استعفا نامه من از کمیته مرکزی پس از پلنوم پانزدهم (تابستان ۱۳۵۴)، گواه این امر است. به همین اشاره کوتاه بسنده می‌کنم و از این مسئله می‌گذرم.

انقلاب و بازگشت به میهن

از چند ماه قبل از انقلاب در نامه‌ها و دیدار‌هایم با اعضای رهبری حزب در آلمان، پیشنهاد داده بودم که بخشی از رهبری حزب به ایران منتقل شود تا در مبارزات مردم شرکت مستقیم داشته باشد. خودم طبعا داوطلب رفتن به ایران بودم. اوایل آبان ماه ۱۳۵۷ باخبر شدم که هیئت اجرائیه با فرستادن یک کمیته سه نفره شامل من و فرج میزانی (معروف به جوانشیر) و منوچهر بهزادی موافقت کرده است. ما با خوشحالی آمادگی خود را اعلام کردیم. هر سه به هم اعتماد داشتیم. از جوانی و دوران دانشگاه دوست و همرزم بودیم. متاسفانه درگیری‌های درون هیئت اجرائیه بر سر مشی سیاسی در قبال شاه و مسائل فرعی دیگر، کار عزیمت ما را آن قدرعقب انداخت تا انقلاب شد!

من بی‌درنگ به سفارت ایران مراجعه کردم و گذرنامه ایرانی گرفتم. به رفقای رهبری اطلاع دادم که در فرانسه به آسانی پاسپورت می‌دهند. تنها فرج میزانی لببیک گفت! او را به سفارت ایران همراهی کردم برای وی نیز گذرنامه گرفتیم. میزانی بلافاصله راهی ایران شد. به خواهش او من چند روزی بیشتر در خارج ماندم تا اسناد پلنوم شانزدهم را با خود به ایران ببرم. پس از او، من دومین نفر از کمیته مرکزی حزب بودم که وارد ایران شدم. با کمی فاصله، اعضای رهبری حزب نیز یکایک به ایران برگشتند.

کمتر کسی از ما باور می‌کرد که مردم ایران و جامعه سیاسی کشور بازگشت رهبری حزب را پس از ربع قرن جاخوش کردن در کشورهای اروپای شرقی با آغوش باز استقبال کنند. تصور اغلب ما این بود که مردم خطاهای خانمان برانداز رهبری حزب در قبال دولت دکترمصدق و بی‌عملی فاجعه بار حزب در کودتای ۲۸ مرداد، بی‌کفایتی در لو رفتن سازمان نظامی حزب و آن همه رسوایی‌های بعدی را هرگز برما نخواهند بخشید.

اما درعالم واقع، چیز شگفت‌انگیزی پیش آمد! نیروی نسبتا قابل توجهی به سوی حزب روی آوردند که بیشتر از جوانان کم تجربه بودند، و اغلب در دو سه سال آخر پیش از انقلاب به اتحاد شوروی و حزب توده ایران گرایش یافته بودند.

چند هفته اول من و میزانی علنی نشدیم. دفتر حزب به تازگی در خیابان ۱۶ آذر باز شده بود. رفقای افسر که در کوران انقلاب از زندان آزاد شده بودند، همراه با علی خاوری در دفتر حزب مستقر شده بودند. جوانان «گروه منشعب» از سازمان چریک‌های فدائی مدیریت و امنیت و کارهای فنی را به عهده گرفته بودند. من و میزانی هنوز اجازه رفتن به دفتر حزب را نداشتیم! به یاد دارم یکی دو بار از پشت پنجره دانشکده فنی که مشرف به دفتر حزب بود، با حسرت به آنجا نگاه کردم! به رفت و آمد‌ها چشم دوختم و پس از یکی دو ساعت تماشا و غرق شدن در عالم خاطرات دوران فعالیت‌های دانشجوئی، با قلبی آکنده از اندوه و حسرت به خانه برگشتم.

تا رسیدن نورالدین کیانوری و دیگران، فرج میزانی (جوانشیر) تنها عضو هیئت سیاسی در ایران و همه کاره رهبری بود. در این مدت، طرف اصلی مشورت او در کار‌ها من بودم که تنها دوست مورد اعتمادش به حساب می‌آمدم. روابط او با دیگران رسمی و به اصطلاح «تشکیلاتی» بود. میزانی به علت موقعیت و مسئولیت‌هایش در تهران ماندنی بود. پیشنهاد کرد کار سازماندهی شهرستان‌ها را به عهده بگیرم. با اشتیاق پذیرفتم. دلم می‌خواست با این نسل جوان از نزدیک آشنا شوم.

بی‌درنگ راهی خوزستان شدم و سپس به اصفهان رفتم. دو ایالتی که با درک آن روزی‌ام مهم‌ترین مراکز کارگری کشور بودند و اولویت داشتند! در یک سال و نیم اول، همه نیروی خود را در جهت سازماندهی تشکیلات نوپای حزب در شهرستان‌ها گذاشتم. با این انگیزه و ماموریت، مرتب در سیر و سفر بودم. چند بار به آذربایجان رفتم. به استان‌های مرکزی و فارس و لرستان و گرگان و خراسان سفرکردم. همه جا قصدم آن بود که سازمان نوپای حزب بر پایه شایسته‌سالاری استوار باشد و افراد با تدبیر در رأس سازمان‌ها قرار بگیرند.

مسئول تشکیلات شهرستان‌ها زنده یاد تقی کی‌منش بود که قبل از آمدن میزانی و من به ایران و باز شدن دفترعلنی حزب در خیابان ۱۶ آذر این مسئولیت را برعهده گرفته بود. من معاون او بودم ولی در عمل همه کارهای میدانی بر دوش من بود. کی‌منش به ندرت از تهران دور می‌شد و به این کار اشتیاق و علاقه چندانی نشان نمی‌داد. عملا در سازماندهی تشکیلات شهرستان نقش تشریفاتی گرفته و دست مرا کاملا باز گذاشته بود. کی‌منش به راستی فرشته بود، بسیار شریف و فروتن. با آنکه عضو هیات سیاسی شده بود، رفتار یک عضو ساده حزبی را داشت که انسان را به شگفتی وامی‌داشت. یادش بخیر.

در جریان کار سازماندهی حزب در استان‌ها و شهرستان‌های گوناگون با بسیاری از افراد نسل جوان شیفته حزب از نزدیک آشنا شدم. بیشتر آن‌ها پاکباز، با اراده، پرشور و فداکار بودند. متاسفانه اغلب آن‌ها کم تجربه بودند و در دو سه سال آخر پیش از انقلاب به اتحاد شوروی و حزب توده ایران گرایش یافته بودند. اطلاع آن‌ها از گذشته و مسائل حزبی بسیار شکسته بسته و نارسا بود.

در جریان کار حزبی در شهرستان‌ها و دیدار و گفتگو با نسل جوانی که اینک استخوان‌بندی تشکیلات حزب را تشکیل می‌داد، یقین کردم که با گذشت زمان و برگزاری یکی دو نشست بزرگ حزبی، آفت دیرین حزب درمان خواهد شد. با انتخاب و بالا آمدن کادرهای جوان و فرهیخته برخاسته از بطن انقلاب، ترکیب کمیته مرکزی به ناچار دگرگون خواهد شد و عناصری که شریان حیاتیشان به شوروی‌ها بند است در عمل در اقلیت قرار خواهند گرفت و با گذشت زمان از گردونه خارج خواهند شد.

برای یاری به تحقق این چشم‌انداز، سعی داشتم سالم‌ترین و باتدبیر‌ترین افراد را در رأس سازمان‌های محلی قرار دهم. این تلاش‌ها در میزانی هرچند محدود در اولین پلنومی که پس از سی سال در ایران برگزار شد، به ثمر نشست. چند نفر از همین کسانی که در راس سازمان‌ها قرار داده بودم به ترکیب کمیته مرکزی اضافه شدند. رفقای هیئت سیاسی که ‌شناختی از قاطبه کادرهای شهرستان‌ها نداشتند، به ناچار به من مراجعه کردند و از لیستی که ارائه داده بودم افرادی را به پلنوم هفدهم کمیته مرکزی که در تهران برگزار شد، دعوت کردند.

متاسفانه چرخش تندی که در فضای سیاسی کشور صورت گرفت و به سرکوب احزاب سیاسی منجر شد، فرصت نداد آن تحول درونی مسالمت‌آمیزی که به آن امید داشتم، عملی شود. با محدود شدن تدریجی فعالیت‌های علنی حزب و سپس یورش همه جانبه به آن در بهمن ۱۳۶۱، بار دیگر همه امید‌ها بر باد رفت. شرح این هجران و این خون جگر…

مهاجرت دیگر. آخرین پیکار

در ماه‌های آخر اقامت در ایران به خاطر تشدید بیماری قلب، دیگر قادر به مسافرت‌ها و جا به جائی‌های خسته کننده نبودم. در آن آخرین ماه‌ها مسئولیت کمیسیون پژوهش و طرح‌های کمیته مرکزی بر عهده من بود. طرح‌های متعددی تهیه شد که از قرار در اختیار کمیسیون‌های مجلس شورای اسلامی و دولت قرار می‌گرفت و یا به عنوان اسناد حزبی انتشار می‌یافت.

چند ماه قبل از یورش به حزب برای درمان بیماری قلبی عازم اروپا شدم. در پاریس بودم که خبر یورش به حزب را آقای «اریک رولو» روزنامه‌نگار سر‌شناس روزنامه لوموند ساعت دو بعد از نیمه شب تلفنی به اطلاعم رساند. بیشتر اعضای رهبری حزب دستگیر شده بودند.

بی‌درنگ دست به کار شدم و با تمام نیرو برای آزادی رفقای رهبری و رفع تضییقات از حزب تلاش کردم. با احزاب و سندیکاهای مختلف ملاقات کردم تا به دولت ایران اعتراض کنند. با نشریات فرانسه چند مصاحبه انجام دادم و برایشان مطلب نوشتم. در فاصله دو دستگیری که هنوز فرج میزانی (جوانشیر) گرفتار نشده بود، هر از گاهی از ایران تلفن می‌کرد و با‌ شناختی که از من داشت، اصرار می‌ورزید محتاط باشم و از چارچوب مواضع رهبری که ابلاغ می‌کرد، پا فراتر ننهم! می‌گفت چون ممکن است نتیجه عکس بدهد و زیانبار باشد.

من که با فاصله و از دور به سیر حوادث نگاه می‌کردم، با تحلیل رفقای مقیم ایران موافق نبودم. آن‌ها به این دل خوش کرده بودند که سرنخ این بگیروببند‌ها در دست جناح راست افراطی است! عناصر «ضدانقلاب» علیه حزب توطئه‌ای چیده‌اند که به زودی به همت امام خمینی دفع خواهد شد! آن‌ها هنوز به امام امید بسته بودند، درحالیکه برداشت من این بود که یورش به حزب به دستور خود او صورت گرفته است. قانع کردن دوستم میزانی با گفتگوهای کوتاه تلفنی ناممکن بود و اساسا دیگر برای بحث و مجادله مجالی باقی نمانده بود. لذا دیگر از مصاحبه با روزنامه‌ها پرهیز کردم. با یورش دوم به حزب و پخش مصاحبه‌های تلویزیونی مسائل روشن شد. افسوس که دیگر دیر شده بود.

در ادامه تلاش‌هایم برای آزادی رهبران حزب و نجات جان آن‌ها به ماموریت از سوی «کمیته برون مرزی» حزب که مسئولیت آن با علی خاوری بود، به سوریه سفر کردم. ضرورت این سفر به خاطر روابط دوستانه جمهوری اسلامی ایران با دولت سوریه بود. با مقامات دولتی، رئیس مجلس، خالد بکداش رهبر حزب کمونیست سوریه و سران احزاب چپ خاورمیانه که بیشتر آن‌ها در دمشق دفتر داشتند و نیز تشکلات گوناگون فلسطینی دیدار و گفتگو کردم و از آن‌ها کمک خواستم. سفر من در فاصله دو یورش به حزب صورت گرفت. در این ماموریت، شادروان علی جواهری همراه من بود. جواهری هم به زبان عربی مسلط بود و هم از گذشته به خاطر سال‌های طولانی کار در فدراسیون جهانی کارگران، با سندیکالیست‌های کشورهای خاورمیانه آشنایی و دوستی نزدیک داشت.

کمی پس از بازگشتم از سوریه یورش دوم جمهوری اسلامی به حزب انجام گرفت و هم زمان، مصاحبه سران حزب از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش شد. با بهت و حیرت متوجه شدم که نورالدین کیانوری خودسرانه و بدون آگاهی کمیته مرکزی و حتی هیئت سیاسی، در درون حزب یک شبکه اطلاعاتی مخفی تشکیل داده، عده‌ای از کادرهای پاک و جوان حزبی را مأمور کرده تا برای دستگاه «ک. گ. ب. » مواد اطلاعاتی تهیه کنند. برخی از افسران نخبه و پاکدامن ارتش ایران به جرم جاسوسی برای بیگانگان اعدام شدند، آن هم به خاطر تهیه گزارش‌هایی که خود خبر نداشتند آقای کیانوری به کجا منتقل می‌کرده است! این اندازه گستاخی و خودسری حتی در شرایط وهن‌آور مهاجرت سوسیالیستی ناممکن بود.

پیش از زیر ضربه رفتن حزب توده در ایران، در خارج از کشور کمیته سه نفره‌ای به نام «کمیته برون مرزی» با مسئولیت علی خاوری وجود داشت که بیشتر به اداره امور فنی و ارتباطات بین‌المللی ما با سازمان‌های خارجی و «احزاب برادر»، می‌پرداخت. تماس با سازمان‌های حزبی در کشورهای مختلف و رهبری آن‌ها مستقیما با رهبری حزب در داخل کشور بود و خود من قبل از ترک کشور مدت کوتاهی مسئول آن بودم.

با تلاشی رهبری حزب در داخل، مدیریت و رهبری تشکیلاتی کمیته‌ها و واحد‌های حزبی موجود در خارج، که عمدتا پس از انقلاب شکل گرفته بودند، به ناچار در دایره عمل کمیته مزبور قرار گرفت. پس از یورش به حزب خیلی از رفقای جوان، از‌‌ همان نسل تازه‌ای که با انقلاب به حزب پیوسته بودند، از بیم زندان و شکنجه، آواره و سرگردان، به کشورهای مختلف شرق و غرب پناه می‌آوردند و به تشکل‌های موجود می‌پیوستند، یا خود سازمانی تشکیل می‌دادند. با درسی که از سال‌های دور فرا گرفته بودم می‌دانستم چه خطری در کمین این رفقای ساده دل نشسته است. در عین حال یقین داشتم که اگر با هوشمندی در میان آن‌ها روشنگری شود، به استقلال در اندیشه و عمل دل خواهند بست و به این معضل وابستگی حزب به شوروی که من «ام‌العیوب»‌اش می‌خواندم، پایان داده خواهد شد.

بدین سان دوران تازه‌ای برای فعالیت حزب توده در خارج از کشور آغاز می‌شد که من خواه ناخواه به آن کشیده شدم. اما در شرایط دشوار تبعید، کار با اعضای تازه حزب به تلاشی طاقت فرسا نیاز داشت. بیشتر آن‌ها بی‌چون و چرا همچنان به درستی سیاست مبتنی بر «خط امام» باور داشتند، یا بر اصل «انترناسیونالیسم پرولتری» که در عمل پیامدی جز دنباله‌روی کورکورانه از شوروی نداشت، پافشاری می‌کردند. مشکل دیگر مرکز کار «کمیته برون مرزی» بود که تا آن روز در شرق اروپا مستقر بود. تجربه سال‌های قبل از انقلاب نشان داده بود مادامی که فعالان حزبی در کشورهای سوسیالیستی اطراق کنند، تأمین امکانات مادی فعالیت‌ها و زندگی روزمره خانواده‌شان با دولت‌های «سوسیالیستی» خواهد بود. در چنین شـرایطی تأمـین و حفـظ استـقلال حزب خواب و خیالی بیش

نیست.

به عنوان نخستین گام تمام تلاشم را بر این هدف متمرکز کردم که آن چند نفر از رهبری حزب که به نام «کمیته برون مرزی» در آلمان شرقی باقی مانده بودند، به کشورهای غربی نقل مکان کنند. این امر به سادگی و تنها با مهاجرت علی خاوری به غرب انجام می‌شد. بی‌درنگ دست به کار شدم و برای او کارت اقامت در فرانسه تهیه کردم. موضوع را در «کمیته برون مرزی» مطرح کردم و همه نظر مرا تائید کردند. اما چیزی نگذشت که خاوری بنای بهانه‌گیری گذاشت و سرانجام داد و بیداد کرد که: «بابک می‌خواهد مرا بکشاند به غرب». در پلنوم نامبارک هجدهم حزب همین جمله «بابک می‌گوید برویم به غرب»، به صورت جرمی علیه من اعلام به کار می رفت! گویی رفتن به اروپای غربی یعنی افتادن در دام «امپریالیسم!»

 خطایی که بعد‌ها و در روند حوادث به آن پی بردم، این بود که بدبختانه خاوری اعتقادی به استقلال حزب نداشت. خود او از سال‌ها پیش از سرسپردگان شوروی و از مجریان سیاست‌های آن‌ها بود و من البته در آن زمان از این موضوع بی‌خبر بودم.

در تلاشی دیگر، طرحی به «کمیته برون مرزی» ارائه دادم. گوهر آن فرا خواندن نشست صلاحیت‌داری از کادرهای حزبی بود. تا گردهمائی دیگری مانند پلنوم وسیع چهارم پس از شکست ۲۸ مرداد تشکیل شود و به نارسایی‌های حزب رسیدگی کند. اثرات مثبت آن تجربه هنوز در ذهنم زنده بود. نظر من بررسی سیاست‌های حزب طی چهار سال گذشته و انتخاب ارگان موقت برای اداره و رهبری حزب، تا روشن شدن وضعیت رفقای رهبری زندانی در ایران بود.

علی خاوری، بی‌گمان پس از نظرخواهی از شوروی‌ها و دستور آن‌ها، این پیشنهاد را کنار زد. به جای جلسه صلاحیت‌داری که من پیشنهاد کرده بودم، خودسرانه پلنوم هجدهم را در دسامبر ۱۹۸۳ سرهم‌بندی کرد، در حالی که تقریبا همه اعضای هیئت سیاسی و بخش اعظم کمیته مرکزی هنوز در زندان بودند و تکلیفشان ناروشن بود. عذرمرا هم از «کمیته برون مرزی» خواستند!

حمید صفری، یکی از ما بهترانی که درپلنوم هفدهم در تهران، از کمیته مرکزی اخراج شده بود، توسط علی خاوری ولی بی‌گمان به توصیه از ما بهتران، به همکاری با «کمیته برون مرزی» دعوت شد. خاوری همچنین جای خالی رفقای دربند حزب را با ردیف کردن شماری از عناصر فرقه دموکرات آذربایجان که از چهل سال پیش در باکو اطراق کرده بودند، پر کرد و ماشین مألوف «رأی گیری» را به راه انداخت. این‌ها کسانی بودند که در پلنوم هفدهم که در ایران برگزار شده بود، به علت بی‌میلی به بازگشت به ایران پس ازانقلاب، از کمیته مرکزی کنار گذاشته شده بودند.

خاوری را تا حدی می‌شناختم و در جریان همکاری با او در «کمیته برون مرزی» پی بردم که به تنهایی جرأت ندارد به این همه خلافکاری دست بزند و حالا می‌فهمیدم که پشت او به کوه اوحد است. او و صفری مهره‌های صفحه شطرنجی بودند که دیگران چیده بودند. تنی چند از رفقای قدیمی کمیته مرکزی که در پلنوم هجدهم حضور داشتند، به تجربه می‌دانستند که رفقای شوروی هستند که از پشت صحنه سرنخ عروسک‌ها را به دست دارند و به دلخواه می‌چرخانند. تأسف‌آور بود که برخی از همین رفقای سنگین وزن، در برابر تخلفات سنگینی که در جریان پلنوم کذایی روی داد، خاموش ماندند و‌ گاه نیز این تخلفات را تائید کردند!

مشکل دیگر، ذهنیت حاکم بر رفقائی بود که از ایران آمده بودند. بیشتر این رفقا هنوز صادقانه از سیاست «خط امام» حزب دفاع می‌کردند. بین من و این رفقا نوعی همدلی و اعتماد برقرار بود ولی هنوز هم سوئی فکری نبود. بعد‌ها به من گفتند هنگامی که در پلنوم ۱۸ به نقد دیدگاه آن روز حزب و «خط امام» پرداختم، به همدیگر می‌گفتند: «بابک مگر دیوانه شده؟ این حرف‌ها چیست که می‌گوید!»

با وجود اعتراضات من و پشتیبانی چند عضو دیگر کمیته مرکزی، گردانندگان پلنوم هجدهم، با به کار انداختن «ماشین رأی» کذایی، هیئت اجرائیه ۵ نفره‌ای را به حزب تحمیل کردند که ۴ تن از آن‌ها به طور قطع از سرسپردگان و عوامل شوروی بودند. آشکار بود که شوروی‌ها تصمیم گرفته‌اند رهبری حزب توده را از این پس دربست و مستفیم، به دست عوامل خود بسپارند.

برای من که مشغله دائمی ذهن و روحم، استقلال حزب و قطع وابستگی آن به شوروی بود، مشاهده این رسوایی تازه که حزب را به شعبه «کا. گ. ب. » تبدیل می‌کرد، توطئه‌ای پلید بود که سکوت در برابر آن را گناهی نابخشودنی می‌دانستم.

در بازگشت از پلنوم کذایی بی‌درنگ دست به کار شدم و جزوه‌ای تهیه کردم تحت عنوان «نامه به رفقا». مفاد اصلی این نوشته نقد مشروح سیاست‌های رهبری حزب در ایران، فقدان دموکراسی در درون حزب و به طور سربسته، نقد مشی وابستگی به شوروی و سرانجام نقد پلنوم ۱۸ و رهبری برآمده از آن بود. دستنوشته را در اختیار سه نفری که به آن‌ها اعتماد داشتم قرار دادم: ایرج اسکندری که هر از گاهی به پاریس می‌آمد، فریدون آذرنور که تازه از ایران رسیده بود و نیز فرهاد فرجاد. از این دوستان نظر خواستم و پس از جلب موافقت آن‌ها متن «نامه به رفقا» را در پائیز ۱۳۶۳ در یک جزوه ۶۳ صفحه‌ای منتشر کردیم.

شرح درونمایه این جزوه و نقشی که در برپایی بحث درونی و روشنگرانه در میان توده‌ای‌ها ایفا کرد، و همچنین بررسی اثرات و پیامدهای آن در پی‌ریزی حرکتی بزرگ در حزب به درازا می‌کشد. بی‌گمان این نامه آغازگر روندی شد که به یک انشعاب بزرگ و کارساز در تاریخ حزب توده ایران انجامید و در گامی فرا‌تر به تشکیل «حزب دموکراتیک مردم ایران» منجر شد.

پس از نشر «نامه به رفقا» کار نسبتا گسترده نظری و تألیفی آغاز شد. افشای ماهیت باند جدید رهبری و فرا‌تر از آن رهایی اعضا و کادر‌ها از جزم‌های ایدئولوژیک و فرهنگی دیرین به فعالیتی مجدانه و صبورانه نیاز داشت. یکی از مشکلات کار ما این بود که شروع حرکت ما با دوران رکود و تباهی برژنف ـ چرننکو مصادف بود. گورباچف هنوز روی کار نیامده و پس از آن نیز مدتی طول کشید تا خطوط اصلی سیاست و سمت‌گیری او آشکار و درک شود. به این ترتیب، ما به مصاف رهبری حزبی رفته بودیم که هنوز پشت‌اش به ابرقدرت شوروی گرم بود. بیشتر همراهان و همرزمان ما همچنان اتحاد شوروی را «دژ پرولتاریای پیروز جهان» می‌پنداشتند. از این رو طرح و نقد مقوله‌های کلیدی مانند «انترناسیونالیسم پرولتری» که بسیاری با تعصب از آن دفاع می‌کردند، بی‌‌‌نهایت دشوار بود. ناچار بودیم با احتیاط و حساب شده گام برداریم، تا مخالفان، ما را با انگ «دشمن طبقاتی» و «ضدشوروی»، انکار و منزوی نکنند.

رفقای بیشماری در کارهای نوشتاری فعالانه شرکت داشتند، اما بار اصلی بر دوش من بود. احساس می‌کردم به خاطر آشنایی بیشترم با گذشته حزب، مسئولیت و وظیفه‌ام بناچار دو چندان است. در‌‌ همان یکی دو سال پس از «نامه به رفقا» جزوات و مقالات متعددی نوشتم، که از جمله می‌توانم به نوشته‌های زیر اشاره کنم: جزوه «نامه توضیحی به رفقای حزبی در رابطه با اطلاعیه سیاسی کمیته مرکزی حزب توده ایران» (خرداد ۱۳۶۴)، جزوه «پاسخ به تهمت‌نامه هیئت سیاسی حزب توده ایران» جزوه «نامه سرگشاده به کمیته مرکزی حزب توده ایران» (دی ماه ۱۳۶۴)؛ جزوه «بررسی و ریشه‌یابی اشتباهات حزب توده ایران در چهار سال اول انقلاب» (اردیبهشت ۱۳۶۵)، جزوه «کنفرانس ملی و وظایف توده‌ای‌های مبارز در قبال آن»؛ جزوه «سرنوشت تاریخی حزب توده ایران» (بهمن ۱۳۶۵) و…

با تشکیل «حزب دموکراتیک مردم ایران» که تهیه اساسنامه و طرح برنامه آن برعهده من بود، برای اولین بار در زندگی نسبتا دراز سیاسی، احساس کردم در محیط و فضائی راحت و دلخواه کار می‌کنم. برای نخستین بار ذهن و قلم را از آن جزمیات سخیف‌‌ رها کرده بودم: «سانترالیسم دموکراتیک» جامه‌ای بود که لنین بر قامت «استبداد شرقی» پوشانده بود و هدفی جز درهم کوبیدن دگراندیشان نداشت. تلاش کردیم تشکیلاتی برپا کنیم که با دموکراسی شفاف درون حزبی و شناسائی کامل حق دگراندیش برای بیان آزاد نظر خود در داخل و بیرون از حزب همراه باشد. با تاسیس حزب دموکراتیک مردم ایران شالوده و نمونه یک حزب چپ آزادی خواه و ملی پی‌ریزی شد.

در طرح اساسنامه این حزب که تدوین آن بر عهده من بود، پست دبیرکل یا دبیراول را به کلی حذف کردیم. اصرار من برای حذف این پست با امعان‌نظر به این امر بود که احتمال می‌دادم در شرایط مشخص آن روز‌ها و نقشی که در تکوین و تأسیس حزب داشته‌ام، دوستانم مرا برای این پست پیشنهاد کنند. نمی‌خواستم این احساس به کسی دست دهد که در این پیکار و تلاش، انگیزه شخصی داشته‌ام. می‌خواستم بدبین‌ترین اشخاص یقین حاصل کنند که قصد من ایجاد یک حزب چپ مستقل ملی بود و نه هوا و هوس‌های شخصی. افزون بر این، مایل بودم که فرهنگ کار جمعی در میان ما جا بیفتد. برایم همین کافی است که عضو شورای مرکزی حزب دموکراتیک مردم ایران باشم.

از ابتدا، هدف غایی من و همه کوشندگان این راه و پایه‌گذاران حزب دموکراتیک مردم ایران، رفتن به سوی یک تشکل هرچه گسترده‌تر چپ آزادی‌خواه ایران از طیف‌های گوناگون بود. تلاش ما برای ایجاد «اتحاد چپ» شاهد آنست. در تدارک این کار و تدوین سند مشترک و پایه، اضافه بر نمایندگان حزب دموکراتیک مردم ایران، نمایندگان سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)، سازمان فدائیان خلق ایران (طیف علی کشتگر) و تعدادی از شخصیت‌های سیاسی چپ منفرد در شمار کوشندگان بودند. با آنکه پلاتفرم مشترکی تدوین شد و به امضا رسید ولی متاسفانه ناکام ماند.

کوشش موازی دیگری برای ایحاد یک جبهه جمهوری‌خواهان، به یاری و حتی ابتکار زنده یاد عبدالرحمن قاسملو دبیرکل وقت حزب دموکرات کردستان ایران و مشارکت دیگر سازمان‌های چپ و سازمان جمهوری‌خواهان ملی ایران صورت گرفت. متاسفانه پس از ترور قاسملو و به دنبال آن ترور جانشین او صادق شرفکندی، کوشش‌های چند ساله بر باد رفت. از پلاتفرم ۱۴ ماده‌ای، تنها بر سر بند مربوط به مسئله ملی اختلاف نظر پیش آمد. ما بر قید اصل «دفاع از تمامیت ارضی ایران» و نیز ذکر نام «ملت ایران» در سند پافشاری کردیم. دوستان وابسته به حزب دموکرات کردستان با هر دو مورد مخالف بودند. بدبختانه برخی دیگر از سازمان‌های چپ نیز با دوستان کرد هم نظر بودند. من در یک سخنرانی در شهر هامبورگ که به صورت مقاله در نشریه «راه آزادی» تحت عنوان: «رنجنامه» منتشر شد، به تفصیل دلایل این ناکامی‌ها را برشمرده وتشریح کرده‌ام.

از شرح تمام کار‌ها و فعالیت‌های سیاسی دوران مهاجرت اخیر، در می‌گذرم. همین قدر بگویم که اکنون عضو انجمن «گفتگو و دموکراسی» هستم که فکر تشکیل آن از عبدالکریم لاهیجی و بیژن حکمت و خودم بود. من هم‌چنین عضو شورای هماهنگی اتحاد جمهوری‌خواهان ایران هستم که در شمار پایه‌گذاران آن بودم.

در این سال‌های نسبتا طولانی مهاجرت ده‌ها مقاله، رساله و متون تحلیلی نوشته و منتشر کرده‌ام. از مهم‌ترین آن‌ها سلسله مقاله‌های من در نقد «مبانی لنینیسم» و «مبحث ملی آقوام ایرانی» و طرح نسبتا جامعی در رابطه با موضوع اخیر است. معمولا تدوین اسناد کنگره‌های چهارگانه حزب دموکراتیک مردم ایران و تهیه اسناد تحلیلی آن، برعهده من بوده است. همین سلسله مقاله‌های «درباره مبحث ملی» شالوده کتابی است که اکنون در کار تدوین و تکمیل آن هستم. دو کتاب هم در ایران منتشر کرده‌ام؛ اولی تحت عنوان: «نظر از درون به نقش حزب توده ایران» و دیگری: «مهاجرت سوسیالیستی». کتاب آخری با مشارکت دوست پژوهش‌گرم محسن حیدریان تدوین شده است. سال‌ها پیش، اندکی پس از مهاجرت، کتابی درباره «جنبش رهائی بخش الجزایر» نوشته‌ام که به صورت دستنویس در میان کاغذ‌هایم خاک می‌خورد و نمی‌دانم کی برای ویرایش نهائی و نشر آن فرصت خواهم کرد. از مدتی پیش در کار نگارش زندگینامه خود هستم، که فعلا آن را به خاطر اولویت کتاب «مبحث ملی» کنار گذاشته‌ام. امیدوارم تا دیر نشده، روزگار یاری دهد و این آرزو‌ها برآورده شوند.

بابک امیرخسروی پاریس مهرماه ۱۳۸۵

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

      سیروس آموزگار:

S-A

  • در بیمارستان بودم و حالم هم خیلی خوب نبود که بابک امیرخسروی تلفن کرد حالم را بپرسد. گفتم بد نیستم. تو چطوری؟ گفت پیر شده‌ام و خسته. حال کار کردن ندارم و دلم می‌خواهد یک گوشه بنشینم و فقط موزیک گوش کنم. گفتم پیر شدن دست خود آدم نیست ولی تو حق خسته شدن را نداری تو چند کار در دست نوشتن داری. هیچکس به اندازۀ تو در بارۀ ملت و ملیت تحقیق نکرده. این‌ها باید روی کاغذ بیاید. تو خاطراتت را باید بنویسی و خیلی کارهای دیگر. بیخود از خستگی حرف نزن.
فهرست کتاب‌ها، مقالات، مصاحبه‌ها و سخنرانی‌های بابک امیرخسروی

جناب آقای امجدی سلام!

متاسفانه تهیه همه نوشته‌ها ومقاله‌های من که خواسته‌اید، آسان نیست و در موارد متعددی دشوار و حتی ناممکن است. به ویژه در فرجه زمانی کوتاهی که در اختیار من گذاشته‌اید. مثلا از مقاله‌ها و گزارش‌ها و سخنرانی‌های متعدد من طی چهارسال فعالیت در دبیرخانه اتحادیه بین‌المللی دانشجویان در پراگ، چیزی در دسترسم نیست. و باید به آرشیوهای آن در پراگ مراجعه کرد که فعلا میسر نیست. به همین ترتیب است نوشته‌های من در دهه پنجاه در نشریه آرمان و غیره. به هرحال، همان‌گونه که پیشنهاد کرده‌اید، فعلا آن چه مقدور است می‌فرستم و بعدا کوشش خواهم کرد تکمیل شده آن را ارسال کنم. تا اگر امکان باشد به زندگینامه کوتاه من اصافه بفرمائید. با این‌حال، فکر می‌کنم فعلا همین‌که در زیر ملاحظه می‌فرمائید، برای قید در «فرهنگ ناموران ایران»، کافی بوده باشد.

*****

الف ـ کتاب‌ها

ـ «نظراز درون به نقش حزب توده ایران». جلد اول در۹۰۲ صفحه. اتشارات اطلاعات. تهران ـ ۱۳۷۵

ـ «مهاجرت سوسیالیستی و سرنوشت ایرانیان». (همراه با آقای محسن حیدریان). در ۶۴۰ صفحه. نشر پیام امروز. تهران ـ ۱۳۸۱٫

ب ـ جزوه ها و رساله‌ها و اسناد:

ـ «نامه به رفقا». پاریس. پائیز ۱۳۶۳٫ در۶۲ صفحه.

ـ «نامه توضیحی به رفقای حزبی» در رابطه با اطلاعیه هیات سیاسی کمیته مرکزی حزب توده ایران. پاریس مرداد ۱۳۶۴٫ در ۱۳۹ صفحه.

ـ «نامه سرگشاده به کمیته مرکزی حزب توده ایران». پاریس. دی ماه ۱۳۶۴٫ در۹۰ صفحه.

ـ «بررسی و ریشه‌یابی اشتباهات حزب توده ایران در چهارسال اول انقلاب». پاریس. اردی‌بهشت ۱۳۶۵٫ در۸۰ صفحه.

ـ «پاسخ به «تهمت‌نامه»ی هیات سیاسی حزب توده ایران». شهریور ۱۳۶۵ در ۱۹ صفحه.

ـ «اطلاعیه سه عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران به اعضاء و هواداران حزب توده ایران». پاریس خرداد ۱۳۶۵٫ در۶ صفحه.

ـ «کنفرانس ملی» و وظایف توده‌ای‌ها در برابر آن. پاریس. مهرماه ۱۳۶۵٫ در ۱۳ صفحه.

ـ «سرنوشت تاریخی حزب توده ایران». پاریس بهمن ۱۳۶۵ در ۶۲ صفحه.

ـ طرح سازماندهی دموکراتیک روند اعلام موجودیت حزب دموکراتیک مردم ایران. آذرماه ۱۳۶۵٫ در ۷ صفحه.

ـ «گزارش به رفقا». پاریس، اردی‌بهشت ۱۳۶۶٫ منتشر شده در«بولتن بحث‌های داخلی». در۳۰ صفحه.

ـ «اساسنامه حزب دموکراتیک مردم ایران». مصوب کنگره دوم حزب دموکراتیک مردم ایران. در ۱۲ صفحه.

ـ «اسناد کنگره موسسان حزب دموکراتیک مردم ایران». دی ماه ۱۳۶۶ در ۱۳۵ صفحه.

ـ  «مبانی سیاسی ـ نظری حزب دموکراتیک مردم ایران». مصوب کنگره دوم حزب دموکراتیک مردم ایران. مهرماه ۱۳۶۹٫ در ۲۷ صفحه.

ـ اسناد کنگره چهارم حزب دموکراتیک مردم ایران. اسفند ماه ۱۳۷۶٫ در ۵۶ صفحه.

ـ طرحی در مبحث ملی در ایران و بررسی آن. (بر پایه طرح قطعنامه پیشنهادی و مصوب سومین کنگره حزب دموکراتیک مردم ایران درسال ۱۳۷۱٫

 

 

ج ـ مقاله ها

ـ «جزیره امید». (در باره انقلاب کوبا). مجله دنیا ارگان تئوریک کمیته مرکزی حزب توده ایران… دور دوم سال دوم شماره ۲ تابستان ۱۳۴۰و شماره ۴ زمسنان ۱۳۴۰٫ در۲۰ صفحه.

ـ «از جنبش رهائی‌بخش تا سوسیالیسم» (الجزایر). مجله دنیا. ارگان تئوریک حزب توده ایران. شماره‌های دوم و سوم. سال چهارم. در ۷۴ صفحه.

ـ «سی سال از شهادت خسرو روزبه می‌گذرد». نشریه راه ارانی ارگان حزب دموکراتیک مردم ایران. شماره ۱ اردی‌بهشت ۱۳۶۷٫

ـ «مروری برتجربه ۱۵ خرداد. ریشه خطا و یا خطای ریشه‌ای». نشریه راه ارانی شماره ۲ خرداد ۱۳۶۷٫

ـ «گلاسنوست به خانه ما هم می‌آید». (حقایقی از قتل پیشه‌وری. نشریه راه ارانی شماره ۴ شهریور ۱۳۶۷٫

ـ«نکاتی پیرامون سند مشترک «فدائیان خلق و «آزادی کار». سلسله مقاله‌ها در نشریه راه ارانی شماره ۴، ۶، ۷ و ۸ شهریور و مهر و دی و بهمن ماه ۱۳۶۷٫

ـ «راه کارگر»، در اردوی جزم‌اندیشان و کهنه‌پرستان». نشریه راه ارانی شماره ۹ اسفند ۱۳۶۷٫

ـ «ملاحظاتی بر بحران کنونی سازمان اکثریت». نیاز به راه‌حل دموکراتیک. نشریه راه ارانی شماره ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۸٫

ـ «درحاشیه سفر رفسنجانی به مسکو». نشریه راه ارانی شماره ۱۳ تیرماه ۱۳۶۸٫

ـ «سوسیالیزم با سیمای انسانی». بحث‌های کنگره حزب دموکراتیک مردم ایران. سلسله مقاله‌ها در نقد لنینسم. در نشریه راه ارانی. شماره های ۱۹و۲۰ و۲۱، دی و بهمن و اسفند ماه ۱۳۶۸

ـ «چرا جبهه جمهوری‌خواهان؟». نشریه راه آزادی، شماره ۲ تیرماه ۱۳۶۹٫

ـ «شعار انتخابات آزاد. واقعیت یا توهم؟» نشریه راه آزادی، شماره ۴ و۵، شهریور و مهرماه ۱۳۶۹ .

ـ «استمرار نقض حقوق بشر را، سازمان ملل و سازمان عفو بین‌المللی محکوم می‌کند». نشریه راه آزادی، شماره ۷، دی ماه ۱۳۶۹٫

ـ «مساله نقض حقوق بشر در ایران تصمیمات اجلاس سالانه کمیسیون حقوق بشر». نشریه راه آزادی، شماره ۱۰، فروردین ۱۳۷۰٫

ـ «گفتاری دوستانه با بنی‌صدر». نشریه راه آزادی، شماره ۱۰ فروردین۱۳۷۰٫

ـ «حقوق بشر، چشم اسفندیار جمهوری اسلامی». نشریه راه آزادی، شماره ۱۱ اردیبهشت ۱۳۷۰٫

ـ «ماجرای ترور شاپور بختیار». نشریه راه آزادی، شماره  ۱۴مرداد ماه ۱۳۷۰٫

ـ «پاسخ به راه کارگر. پس چه کسانی طرفدار دموکراسی هستند؟» نشریه راه آزادی، شماره‌های ۱۴ و۱۵، مرداد و شهریور ماه ۱۳۷۰٫

ـ «تامل پیرامون قطعنامه نقض حقوق بشر در ایران». نشریه راه آزادی، شماره ۱۵ مهرماه ۱۳۷۰٫

ـ «روزهای پرباری در میان هموطنان مقیم آمریکا». نشریه راه آزادی، شماره ۱۳ تیرماه ۱۳۷۰٫

ـ «مساله نقض حقوق بشر در ایران و جامعه بین‌المللی». نشریه راه آزادی، شماره ۱۹ اسفند ۱۳۷۰٫

ـ «مشارکت در بحث مساله ملی و بررسی اجمالی آن در ایران». سلسله مقاله در نشریه راه آزادی، شماره‌های ۲۰ تا ۲۶، فروردین تا بهمن ماه۱۳۷۱٫

ـ «دست در دست به‌سوی سرنوشت». (در حاشیه انتخابات اخیر کردستان عراق). نشریه راه آزادی، شماره ۲۱، اردیبهشت ۱۳۷۱٫

 ـ «نامه امیرانتظام از زندان». نشریه راه آزادی، شماره ۲۵، آبان ۱۳۷۱٫

ـ «رابطه ایران و آمریکا و تناقضات سیاست خارجی هاشمی رفسنجانی». نشریه راه آزادی، شماره ۲۶ دی‌ماه ۱۳۷۱٫

ـ «پاسخ به یک«توده‌ای پیر». نشریه راه آزادی، شماره ۲۶، دی ماه ۱۳۷۱٫

ـ «تنش میان جمهوری اسلامی و جهان اوج می‌گیرد». نشریه راه آزادی، شماره ۲۷، فروردین ۱۳۷۲

ـ «توضیحی برگزارش عملکرد شورای مرکزی سازمان اکثریت». نشریه راه آزادی، شماره ۲۸، تیرماه ۱۳۷۲٫

ـ «درحاشیه قطعنامه مجلس اروپا». نشریه راه آزادی، شماره ۲۸، تیرماه ۱۳۷۲٫

ـ «طرح یک منشور برای چپ». نشریه راه آزادی، شماره ۲۹، مرداد ۱۳۷۲٫

ـ «ماجرای دستگیر شدن کیانوری». نشریه راه آزادی، شماره های ۳۲ و۳۳، آذر و بهمن ماه ۱۳۷۲٫

ـ «در باره مناسبات ما با سلطنت‌طلب‌ها». نشریه راه آزادی، شماره‌های ۳۴ و۳۵، اسفندماه ۱۳۷۲ و فروردین ۱۳۷۳٫

ـ «بار دیگر درباره «کمک‌های بی‌شائبه به احزاب برادر». همان شماره‌های ۳۴ و۳۴ در بالا.

ـ «مشارکت دربحث«مساله آلترناتیو». نشریه راه آزادی، شماره ۳۸ آذرودی ماه ۱۳۷۳٫

ـ «در باره مناسبات ما با سلطنت‌طلب‌ها». هفته نامه نیمروز، لندن. ۲۷٫۰۴٫۱۹۹۴

ـ «اکبر شاندرمنی درگذشت». نشریه راه آزادی، شماره ۴۲ مهرماه ۱۳۷۴٫

ـ «آزادی گرفتنی است نه دادنی!» اعلامیه شورای مرکزی حزب دموکراتیک مردم ایران. نشریه راه آزادی، شماره  ۴۲ مهرماه ۱۳۷۴٫

ـ «به مناسبت پنجاهمین سالگرد ماجرای آذربایجان». نشریه راه آزادی، شماره ۴۳ دی ماه ۱۳۷۴٫

ـ «تاملاتی براستراتژی چپ دموکرات در پیکار برای مردمسالاری». سلسله مقاله‌ها در نشریه راه آزادی، شماره‌های ۴۵ تا۵۰٫ از اردی‌بهشت تا اسفند ماه ۱۳۷۵

ـ «عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری!» پاسخ به کیان‌زاد. هفته نامه نیمروز، لندن. شماره ۳۹۳ دوم آذرماه ۱۳۷۵٫

ـ «چند تذکر به احمدتوکلی». نشریه پر در واشنگتن. ۰۵٫۰۶٫۱۹۹۶٫

ـ «درس‌هائی از رویداد دوم خرداد». نشریه راه آزادی، شماره ۵۲، تیرماه ۱۳۷۶

ـ «نگرش دکترمصدق به غرب و ابرقدرت‌ها». نشریه راه آزادی، شماره ۵۳، شهریورماه ۱۳۷۶٫

ـ «دوکلمه حرف با آقای س. نورسته». نشریه راه آزادی، شماره ۵۴، آبان ماه ۱۳۷۶٫

ـ «تحریم انتخابات خطای جدی بود». نشریه کار ارگان مرکزی سازمان فدائیان خلق ایران(اکثریت) ۱۹۹۷٫۱۴٫۰۶٫

ـ «در سوک آذرنور». نشریه راه آزادی، شماره ۵۶، اردی بهشت ماه ۱۳۷۷٫

ـ «قانونیت از مبانی اصلی یک جامعه مدنی و مدرن می‌باشد». نشریه راه آزادی، شماره ۵۷، خردادماه ۱۳۷۷٫

ـ «شبحی در جهان در گشت وگذار است، شبح مارکس!». نشریه راه آزادی، شماره ۵۷، خردادماه ۱۳۷۷٫

ـ «توپ هنوز در میدان آمریکاست». معضل رابطه با ایالات متحده آمریکا. نشریه راه آزادی، شماره ۵۸، مردادماه ۱۳۷۷

ـ «گفتگو با آقای پروفسور شاهین فاطمی درباره معضلات اقتصادی ایران». نشریه راه آزادی، شماره ۵۹، مهرماه ۱۳۷۷

 ـ «گفتگو با نشریه پیوند». هلند. مهرماه ۱۳۷۷٫

ـ «نقدی برخاطرات آقای پرویز اکتشافی». نشریه راه آزادی، شماره ۵۹، مهرماه ۱۳۷۷

ـ «اول آبان، استمرار دوم خرداد بود». نشریه راه آزادی، شماره ۶۰، آبان ماه ۱۳۷۷

ـ «خطا در قبال مصدق و بازرگان را تکرار نکنیم!» نشریه راه آزادی، شماره ۶۱، آذرماه ۱۳۷۷٫

ـ «پهلوان زیست و پهلوان کشته شد».(به مناسبت قتل فروهرها) . آذرماه ۱۳۷۷

ـ «سایه‌ی یک شبح!»( سخنی چند با گردانندگان نشریه راه توده). سلسله مقاله‌ها در نشریه راه آزادی، شماره‌های ۶۲، ۶۳، ۶۴،۶۵ و۶۶٫ بهمن ۱۳۷۷ تا مرداد ماه ۱۳۷۸٫

ـ «این استیضاح آزادی بود که ناکام ماند».(درحاشیه استیضاح وزیرارشاد). نشریه راه آزادی شماره ۶۴، اردی‌بهشت ماه ۱۳۷۸٫

ـ «اولویت با توسعه سیاسی است یا اقتصادی؟» نشریه راه آزادی شماره ۶۷، مهرماه ۱۳۷۸٫

ـ «درنگی بر ورود احتمالی هاشمی رفسنجانی به کارزار انتخابات و پیامدهای آن». نشریه راه آزادی شماره ۶۸، آبان ماه ۱۳۷۸٫

ـ «به یاد کیا!» نشریه راه آزادی شماره ۶۸، آبان ماه ۱۳۷۸٫

ـ «نوری در بیدادگاه روحانیت». نشریه راه آزادی شماره ۶۹، دی‌ماه ۱۳۷۸٫

ـ «علل شکست هاشمی رفسنجانی در انتخابات مجلس ششم». نشریه راه آزادی شماره ۷۰،اسفند ماه ۱۳۷۸٫

ـ «تاملاتی برکنگره ششم سازمان فدائیان خلق ایران(اکثریت)». سلسله مقاله‌ها در نشریه راه آزادی، شماره‌های ۷۱، ۷۳ ،۷۴ و۷۵٫ از فروردین تا مهرماه ۱۳۷۹٫

ـ «ستاد مرکزی بحران‌سازی، راست است یا دروغ؟» نشریه راه آزادی، شماره۷۲، خردادماه ۱۳۷۹٫

ـ «حاکمیت دوگانه در آچمز». نشریه راه آزادی، شماره۷۶، آذرماه ۱۳۷۹٫

ـ «سه قطره خون پاک، سه آذر آهورائی». نشریه راه آزادی، شماره۷۷، دی ماه ۱۳۷۹٫

ـ «اخلاق و سیاست». نشریه راه آزادی، شماره۷۸، اسفند ماه ۱۳۷۹٫

ـ «ملاحظاتی بریک نگاه».( درحاشیه سخنرانی محمد خاتمی در مجلس). نشریه راه آزادی، شماره۷۹، فروردین ماه ۱۳۸۰٫

ـ «آنچه نباید و آنچه می‌توان کرد». نشریه راه آزادی، شماره۹۱ ،مهرماه ۱۳۸۱٫

ـ «لوایح دوگانه و معضل خروج از حاکمیت». نشریه راه آزادی، شماره ۹۲، بهمن ماه ۱۳۸۱٫

ـ «نه بزرگ!» نشریه راه آزادی، شماره۹۳، فروردین ماه ۱۳۸۲٫

ـ «کبوتر با کبوتر، باز با باز!» نشریه راه آزادی، شماره۹۷، فروردین ماه ۱۳۸۳٫

ـ «مرکز ثقل جنبش اصلاحات در تغییر مکان است».  منتشر شده در سایت‌ها ۱۱٫۱۰٫۲۰۰۳

ـ «آقای عموئی! از تحریف تاریخ چه حاصل؟» منتشر شده درسایت‌ها. خرداد ۱۳۸۴ .

ـ «ملاحظاتی برتزهای: «در مورد سیاست‌ها و راهکارهای آینده اتحاد جمهوری‌خواهان ایران». طرح پیشنهادی هشت نفری. ۱۵٫۱۰٫۲۰۰۴

ـ «درنگ‌هائی در باره انتخابات مجلس هفتم». منتشر شده در سایت‌ها. ۰۴٫۰۳٫۲۰۰۴

ـ «توضیحی بر یک مقاله. انتخابات مجلس هفتم از نگاهی دیگر». منتشر شده در سایت‌ها. ۲۲٫۰۳٫۲۰۰۴

ـ «فغان از این بدآموزی‌ها: دو کلمه حرف با آقای سعید حجاریان». منتشر شده در سایت‌ها. ۲۰٫۰۹٫۲۰۰۴٫

ـ «آقای معین خوش آمدید!». به مناسبت انتخابات ریاست جمهوری. منتشر شده درسایت‌ها.

ـ «یادداشت‌هائی برای بحث در شورای سیاسی»: وضع سیاسی کشور پس از انتخابات مجلس هفتم. چشم‌انداز سیاسی. منتشر شده در سایت جمهوری‌خواهان.  ۱۷٫۰۶٫۲۰۰۴

د ـ مصاحبه‌ها:

ـ مصاحبه با «نشریه راه‌کارگر». پیرامون خیزش‌های تیرماه ۱۳۷۸ و جنبش دانشجوئی ایران. در شماره‌های آبان و آذرماه ۱۳۷۸ و چند شماره بعدی آن نشریه منتشرشد.

ـ مصاحبه با نشریه ایران خبر. واشنگتن تحت این عنوان: «ازچپ به چپ و چرخش به تعادل»  در۶ شماره از نوامبر ۱۹۹۵ به بعد، منتشر گردید.

ـ مصاحبه با روزنامه اومانیته به مناسبت دستگیری‌ها. ۲۸٫۰۴٫۱۱۹۸۳٫

ـ مصاحبه با نشریه «میزگرد»، بتاریخ ۳۰٫۰۹٫۱۹۹۱٫

ـ «گفتگوی سردبیر نشریه راه آزادی با بابک امیرخسروی». سلسله نوشته‌ها. نشریه راه آزادی، شماره‌های ۸۰ تا ۸۶، خرداد ۱۳۸۰ تا فروردین ۱۳۸۱٫

ـ «گفتگو با بابک امیرخسروی به مناسبت پنجاهمین سالگرد کودتای ۲۸ مرداد». نشریه راه آزادی، شماره۹۵، شهریورماه ۱۳۸۲٫

ـ مصاحبه بانشریه راه آزادی شماره ۵۷، خردادماه ۱۳۷۷ تحت عنوان:«قانونیت از مبانی اصلی جامعه مدنی و مدرن می‌باشد».

ـ مصاحبه با نشریه پویش در سوئد در پاسخ به سوالات علی حاج قاسمی(سپهر).

مصاحبه با مجله  Marxism todayدر لندن. جلد۲۷ شماره ۷، ۱۹٫۰۸٫۱۹۹۶

ـ مصاحبه با هفته‌نامه کیهان لندن دسامبر۱۹۸۹٫

ـ مصاحبه با نشریه شهروند درکانادا. بتاریخ ۰۳٫۰۷٫۲۰۰۱٫

ـ مصاحبه با نشریه کار، به مناسبت شرکت در کنگره ششم. بتاریخ. آوریل ۲۰۰۰٫

ـ مصاحبه با ماهنامه آفتاب. ۱۵ خرداد ۱۳۸۳

ـ مصاحبه باسایت ایران امروز. در باره بیانیه ۵۶۵ نفری. بتاریخ ۰۷٫۰۳٫۲۰۰۵

ه ـ  سخنرانی‌ها:

ـ سخنرانی در متینگ عمومی پس از دستگیری کمیته مرکزی حزب توده ایران.آوریل ۱۹۸۳٫

ـ سخنرانی در جلسه عمومی پاریس به مناسبت سالگرد تاسیس حزب توده ایران. ۱۱٫۱۰٫۱۹۸۶٫

ـ سخنرانی در سمینار:«برای دفاع از حقوق بشر و آزادی در ایران» در شهر رم. بتاریخ ۱۹٫۱۱٫۱۹۸۶

ـ سخنرانی در متینگ همدردی با زندانیان سیاسی در پاریس. ۲۶٫۰۳٫۱۹۸۸٫

ـ سخنرانی برای جلسه بحث آزاد در پاریس. بتاریخ ۱۶٫۰۹٫۱۹۸۸٫

ـ سخنرانی در جلسه عمومی ایرانیان در برلین. علل اعدام‌های اخیر و وظایف ما. اول اکتبر۱۹۸۸٫

ـ سخنرانی در جلسه عمومی ایرانیان در سوئد. بتاریخ ۰۲٫۱۱٫۱۹۸۸٫

ـ سخنرانی در جلسه عمومی ایرانیان در کلن. دسامیر ۱۹۸۹٫

ـ سخنرانی در جلسه عمومی ایرانیان در کلن. دسامیر ۱۹۸۹٫

ـ سخنرانی در شهرهای مختلف آمریکا تحت عنوان:«چپ دموکرات و تمایز آن با چپ سنتی». ماه مه تا ژوئن ۱۹۹۱٫

ـ سخنرانی در مرکز سیاسی فرهنگی ایرانیان در هانور (آلمان). موضوع: مشارکت در بحث مساله ملی و بررسی آن در ایران. ۱۱٫۰۵٫۱۹۹۲

ـ سخنرانی در جلسه عمومی هامبورگ در مبحث ملی. ۱۱٫۱۲٫۱۹۹۳٫

ـ سخنرانی در فرانکفورت تحت عنوان: «ریشه تفکراستبدادی در چپ ایران». ژانویه ۱۹۹۴٫

ـ سخنرانی در «کانون دوستداران فرهنگ ایرانی». واشنگتن، ۲۱٫۰۵٫۱۹۹۴٫

ـ سخنرانی در کنفرانس واشنگتن جبهه ملی ایران. بتاریخ ۲۷٫۰۵٫۱۹۹۶٫

ـ سخنرانی در برلین به مناسبت درگذشت اکبر شاندرمنی.مهرماه ۱۳۷۷٫

ـ سخنرانی در فرانکفورت تحت عنوان: «اپوزیسیون و گذار به مردمسالاری». بتاریخ ۱۴٫۱۲٫۱۹۹۶٫

ـ سخنرانی در کانون دوستداران فرهنگ ایران. واشنگتن. موضوع: «مهاجرت سوسیالیستی». بتاریخ خردادماه ۱۳۷۵٫

ـ سخنرانی در انجمن پژوهشگران در لندن. تحت عنوان:« نقش و دیدگاه چپ ایران در انقلاب بهمن و تحولات بعدی». بهمن ۱۳۷۷٫

ـ سخنرانی در «کانون سیاسی فرهنگی ایرانیان هامبورگ». تحت عنوان:«اپوزیسیون و مساله بازگشت به ایران». آوریل ۱۹۹۸٫

ـ سخنرانی در فرانکفورت تحت عنوان: «تحولات سیاسی در ایران، جامعه مدنی و نقش اپوزیسیون». آوریل ۱۹۹۸٫

ـ سخنرانی در سمینار حزب چپ‌های سوئد. نوامبر ۱۹۹۸٫

ـ سخنرانی درکلن. بتاریخ ۰۱٫۰۴٫۲۰۰۰٫

ـ سخنرانی در جلسه عمومی هامبورگ تحت عنوان: «نظری گذرا بر مشگلاتی که مانع اتحاد و ائتلاف سیاسی گردید».

ـ سخنرانی در کنگره ششم سازمان فدائیان خلق ایران(اکثریت). آوریل ۱۲۰۰۱٫

ـ سخنرانی در جلسه عمومی ایرانیان در کلن. بتاریخ ۰۶٫۰۵٫۲۰۰۱٫

ـ سخنرانی در جلسه عمومی پاریس به مناسبت پنجاهمین سالگرد ملی شدن صنعت نفت در ایران. تحت عنوان: حزب توده ایران رویاروی جنبش ملی شدن صنعت نفت. بتاریخ ۰۹٫۰۵٫۲۰۰۱٫

ـ سخنرانی در جلسه عمومی ایرانیان در برمن (آلمان) تحت عنوان: «استراتژی جهانی آمریکا. اوضاع منطقه و سرنوشت مردمسالاری. بتاریخ ۳۱٫۰۵٫۲۰۰۳٫

ـ سخنرانی در جلسه عمومی ایرانیان در هامبورگ. اقوام ایرانی و موضوع عدم تمرکز دولتی. آبان ماه ۱۳۸۲٫

ـ سخنرانی افتتاحیه در همایش اول اتحاد جمهوری‌خواهان ایران در برلین. بتاریخ ژانویه ۲۰۰۴٫

ـ سخنرانی در انجمن گفتگو و دموکراسی در پاریس. اقوام ایرانی و ساختار دولتی آینده. بتاریخ ۲۶٫۰۲٫۲۰۰۵

ـ صحبت در نشست پالتاکی اتحاد جمهوری‌خواهان ایران. بتاریخ ۰۸٫۰۱٫۲۰۰۵٫ تحت عنوان: ملاحظاتی بر فراخوان ملی برگزاری رفراندم (طرح محسن سازگارا).

ـ سخنرانی در شهرتلمسن (الجزایر) به مناسبت پنجاهمین سالگرد تاسیس سازمان دانشجویان مسلمان الجزایر. بتاریخ ۲۹٫۰۶٫۲۰۰۵٫

نوشته‌های جدیدتر »