«

»

Print this نوشته

یک تصویر نا‌کامل / محسن حیدریان

‌‌

  • ضیلت و توان اصلی بابک در آفرینش یک دستگاه فکری و بینشی است. اندیشیدن، استقلال رای، قائم به ذات بودن، نفرت از تقلید کورکورانه، استواری بر نظر و نرمش در عمل به او این قدرت را بخشیده که نظر و دیدگاه خود را در باره مشاجره انگیز‌ترین و کلیدی‌ترین مسایل ایران امروز مانند اقوام و مسله ملی، راه مسالمت‌آمیز و اصلاح‌طلبی در ایران، رد خشونت سیاسی، عدالت اجتماعی، امکانات و راه تحول ایران در دستگاهی منسجم تدوین کند. همین خصوصیات به او چهره‌ای ویژه می‌دهد.

‌‌

یک تصویر نا‌کامل

‌‌

‌‌

محسن حیدریان
‌‌
جوانی که وقتی صدای ویولون را از رادیو می‌شنید، شتابان به حیاط می‌دوید، کنار حوض می‌نشست. چشم‌هایش را می‌بست و به گونه سحرزده‌ها، ساکت و بی‌حرکت، به نوا‌ها گوش می‌داد. از شدت احساسات، بی‌اختیار اشک‌ می‌ریخت. ولی آنموقع نمی‌دانست در درون‌اش چه می‌گذرد. حال و هوایش را از شرم با کسی در میان نمی‌گذاشت، پنهان می‌کرد. علی رغم دشواری‌ها و بازدارندگی‌ها، بار‌ها تا دهه پنجاه خورشیدی، شعله عشق‌اش به موسیقی، همچون آتش زیر خاکستر در دلش زبانه می‌کشید و وسوسه‌اش می‌کرد و جدالی درونی یک لحظه آرامش نمی‌گذاشت. دوست داشت که موسیقی شاهراه زندگی‌اش باشد. در باره این تمایل شدید حتی ده‌ها سال بعد در مهاجرت به روشنفکر‌ترین فرد حزب، احسان طبری، دردنامه‌ای نوشته بود، ولی پاسخ طبری بدون آنکه او را قانع کند، بیشتر سرخورده‌اش کرده بود. سالی که دیپلم می‌گرفت و می‌بایست برای ادامه تحصیل تصمیم بگیرد و رشته مورد نظرش را برگزیند، همه فکر و ذکرش موسیقی در یک کنسرواتوار بود. دوست داشت به اروپا بیاید و درس موسیقی بخواند ولی هرچه به پدرش اصرار کرد، مخالفت می‌کرد. البته آن زمان وضع مالی پدرش واقعاً نامساعد و تأمین هزینه آن دشوار بود. اما تنها علت نبود. پدرش اساساً با اینکه او موسیقی را حرفه و منبع درآمد و زندگی قرار بدهد مخالف بود. توصیه می‌کرد: «برو طب بخوان که هم شغلی آبرومند و نجات دهنده بیماران است و هم زندگی‌ات تامین می‌شود!»

پس از این سرخوردگی و ناامیدی، از آنجا که دیپلم ریاضی داشت، با بی‌میلی در کنکور دانشکده فنی شرکت کرد و وارد دانشگاه تهران شد. دوسه ماه بعد به حزب پیوست که سراسر زندگی سیاسی‌اش را رقم زد. چند سالی از عضویت‌اش نگذشت که ویولون را با اندوه بسیار کنار گذاشت! زیرا دیگر در شرایط فعالیت زیرزمینی ادامه آن ممکن نبود. بی‌گمان سرخوردگی و ناکامی‌اش از تحصیل در کنسرواتوار، در این تصمیم دشوار بی‌تاثیر نبود. از این بابت همواره در زندگی افسوس خورده‌ که چرا تسلیم شد! چرا بیش از آن در برابر پدرش مقاومت نکرد و راهی برای تحصیل در رشته مورد علاقه‌اش نجست!

این جوان احساساتی و پرشور هرگز تصور نمی‌کرد که سیاست و زندگی سیاسی همه زندگی‌اش را تا ۸۷ سالگی رقم زند. اما هر بار که در برابر پرسش‌های بزرگ انسانی در باره معنا و مفهوم زندگی، خوشبختی، عشق، آینده و ارزش‌های اخلاقی، حتی پس از فروکش کردن آن شعله که همزمان با عشقی پرشور به یک دختر زیبارو همچون نخستین عشق زندگی‌اش همراه بود، قرار می‌گرفت، گریبانش‌‌ رها نبود. این دو عشق ناکام، هنگامی که با رازهای پنهان شده و آرزوهای ناممکن و سرخوردگی‌های درونی او در این سال‌های طولانی مهاجرت، گره می‌خوردند، لایه‌های‌ پنهان‌ و تاریک‌ و‌ ابعادِ ناشناخته‌ و دست‌ نخورده‌ او را آشکار می‌کردند.

بابک امیرخسروی در سوم شهریور ۱۳۰۶ در خانواده‌ای نسبتا مرفه در شهر تبریز چشم به جهان گشود. پدربزرگ وی، میرزاعلی قاجار از ملاک‌های خوشنام و نیکوکار آن زمان بود. پدرش از هواداران جنبش مشروطه بود و با احمد کسروی رفت‌وآمد داشت. کسروی در تألیف کتاب «تاریخ هیجده ساله آذربایجان» بار‌ها در تهران به دیدار پدر او برای ثبت حوادث تبریز رفت. بابک آن دیدار‌ها را در خانه کوچکشان در تهران هنوز در خاطره دارد. بی‌گمان محیط خانواده اولین تأثیرات را در گرایش او به افکار چپ‌گرایانه و عدالت‌خواهانه داشت. تحصیلات ابتدایی را در دبیرستان‌های پرورش و رشدیه تبریز گذراند. با اشغال آذربایجان توسط ارتش سرخ در رویدادهای شهریور ۱۳۲۰ به تهران مهاجرت کردند. در کلاس درس ادبیات دبیرستان علمیه به خواسته آموزگارش احسان یارشاطر، که موضوع انشای کلاس را درباره زندگی یکی از شخصیت‌های تاریخی تعیین کرده بود، بابک زندگی لنین را موضوع انشای خود قرار داد. از این زمان کنجکاوی او در شناخت لنین بیشتر می‌شود و سمت و سوی زندگی او را برای همیشه تغییر می‌دهد. در پاییز ۱۳۲۴ با احساسات جوانی به حزب توده ایران پیوست. اقدامی که تمام سرنوشت و آینده او را رقم زد. نخستین پیامد ناگوار زندگی حزبی، فاصله گرفتن او از ساز ویولن بود. بابک در آن هنگام شیفته موسیقی و از سال‌ها پیش، در شمار شاگردان ممتاز استاد ابوالحسن صبا بود. ویولن برای او همدم بود و افسوسی که بر آن پایانی نیست.

در آن دوران بابک شاید درست مثل نویسنده‌ای بود که شروع به نوشتن یک کتاب می‌‌کند، اما در آغاز کار نمی‌‌داند که در پایان چه خواهد گفت. یا مثل کسی که یک رابطه عاشقانه را شروع می‌کند، ولی از فرجام آن بی‌خبر است. آنچه در مورد نوشتن و رابطه عشقی صادق است، قطعاً درباره زندگی آن سال‌های بابک هم صدق می‌کند. چون این خود بازی بود که برایش جالب بود و نه نتیجه پایانی بازی! اما با همه آنچه که در سال‌های پرشمار زندگی سیاسی از سر گذرانده و به جا‌ها و چالش‌های غول‌آسایی پرتاب شده که اصلا تصور نمی‌کرده است، دیگر این نتیجه پایانی است که در بازی زندگی در نگاه او ارزش سنجیدن و نبرد دارد. بدون اینکه آن کودک بازیگوش درونش به خواب رود.

در طول زندگی سیاسی‌اش، او دست کم سه بار بازیگر حوادث و بزنگاه‌هایی بوده که هر کدام با به خاک و خون افتادن گروهی، زندانی شدن عده‌ای و آوارگی یک گروه دیگر تکرار شده است. هر بار آن‌ها که از کام مرگ جان بدر برده‌اند، در سرزمین بی‌در و پیکر تبعید، غریب مرگ گردیده و یا به آرامی آغاز به مردن کرده‌اند. هر نسل تا فرصت کند به خود آید متوجه شده که جوانی‌اش سپری شده و نسلی دیگر آمده و‌‌ همان بازی در روزگاری دیگر با بازیگرانی دیگر اما با‌‌ همان قاعدة اجدادی از نو اتفاق ‌افتاده است.

اما آنچه که بابک را یکسره متمایز می‌کند آن جوشش و شوق و انگیزه نیرومند درونی است که او را همواره و در هر دوران تازه، همراه نسل‌های تازه، قادربه تفسیر دوبارة خود کرده است. زیرا او آدمی نیست که از بیم گُم شدن و یا از اینکه مبادا از کاروان دور افتد در صف حرکت ‌کند و هرگز دنبال کاروانسالار ندویده است. با آنکه درونش سرشار از آرمان‌گرایی است ولی به جریان واقعی زندگی و افق‌ها، موانع و امکانات آن نزدیکی‌های بسیار دارد.

افزون بر سرشت لطیف درونی‌اش، او آدمی‌ است یک پارچه! به این معنا که به احساس و عقاید خودش اعتقاد دارد و همان‌گونه که می‌اندیشد عمل می‌کند. آدمی سیال، پر تحرک و تیز است و بسرعت خود را با محیط و شرایطی که بوجود می‌آید، تطبیق می‌دهد. مثل ساعت دقیق و منظم زندگی می‌کند.

به هنگام اوجگیری نهضت ملی به رهبری دکتر محمد مصدق، مسئول کمیته حزبی دانشگاه تهران بود. در آن زمان تشکیلات حزب توده توانسته بود بیش از ۹۰۰ دانشجو را درشبکه‌های مخفی حزبی و سازمان جوانان متشکل کند. در آن زمان دانشگاه تهران بیش از پنج، شش هزار دانشجو نداشت. در بهار سال ۱۳۳۱ با مأموریت حزبی به آذربایجان رفت و با پذیرش مسئولیت کمیته حزبی شهر تبریز و معاونت کمیته ایالتی آذربایجان به فعالیت‌های حزبی خود در این منطقه ادامه داد.

در تیرماه ۱۳۳۲ به عنوان عضو «کمیته ملی فستیوال» برای شرکت در فستیوال جهانی جوانان و دانشجویان به بخارست، پایتخت رومانی رفت. در شهریور ماه به محض ورود به کشور که همزمان با روی کار آمدن دولت کودتایی سرلشکر زاهدی بود، دستگیر و روانه زندان شد. در اوایل سال ۱۳۳۴ با تهیه گذرنامه جعلی با نام مستعار هوشنگ سعادتی به تصمیم هیأت اجراییه حزب به عنوان نماینده سازمان دانشجویان دانشگاه تهران برای شرکت در دبیرخانه اتحادیه بین‌المللی دانشجویان به پراگ در چکسلواکی رفت. در اولین کنفرانس دانشجویان آسیا و آفریقا در باندونگ (اندونزی) در سال ۱۹۵۶ شرکت جست. در ۱۹۵۷ در اولین کنفرانس همبستگی خلق‌های آسیا و آفریقا که در قاهره، همزمان با اوج ناصریسم در مصر برگزار شد، شرکت کرد. در اتحادیه بین‌المللی دانشجویان به سمت رئیس بخش ضداستعماری انتخاب شد و سپس در کنگره ششم آن به سمت دبیری و بعد از آن به معاونت رئیس اتحادیه دانشجویان برگزیده شد.

در یکی از سفرهای خود به اروپای غربی به گزارش مخفی خروشچف به کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی که جنایت‌ها و کشتارهای خونین دوران استالین را فاش می‌ساخت، دسترسی پیدا کرد. مطالعه این سند او را بسیار متأثر و آشفته خاطر کرد و سخت تکان داد. چندی پس از آن لشگرکشی ارتش سرخ در سرکوب تجربه «سوسیالیسم مجاری» در مجارستان در ۱۹۵۶ اولین عناصر طغیان در وجود او شکل گرفت. به قول خودش، تراژدی مجارستان سرآغاز تحولی جدی در جهان‌بینی او بود. ده سال پس از آن بهار پراگ فرا رسید. بابک که سال‌ها در چکسلواکی زندگی کرده بود، با بسیاری از رهروان سوسیالیسم با سیمای انسانی روابط بسیار دوستانه و نزدیکی داشت. ژری پلیکان، عضو کمیته مرکزی حزب کمونیست چکسلواکی و رئیس موسسه تلویزیون ملی آن کشور، دوست و همکار او در اتحادیه بین‌المللی دانشجویان بود. دخالت نظامی شوروی در چکسلواکی و خزان زودرس بهار پراگ و سرنگونی دولت «سوسیالیسم با سیمای انسانی» دوبچک در ۱۹۶۸ شدید‌ترین ضربه روحی را بر او وارد کرد و آخرین توهمات او را بر باد داد.

بابک پس از پایان تحصیل و اخذ درجه دکترای اقتصاد سیاسی از دانشگاه هومبولت برلین شرقی، در نوامبر ۱۹۶۹ پس از حوادث پراگ، آلمان شرقی را با اندوه فراوان به قصد فرانسه ترک کرد و به همراه خانواده‌اش تا انقلاب ۱۳۵۷ با گذرنامه‌ای کوبایی، که به توصیه چه ‌گوارا به پاداش یاری‌رسانی به انقلاب کوبا دریافت کرده بود، اقامت گزید.

روابطش با رهبری حزب توده در چندسال پیش از انقلاب اغلب پرتنش و همراه با قهر و آشتی بوده است، ولی چند ماه پیش از انقلاب در نامه‌ها و دیدارهایی که با اعضای رهبری حزب داشته، پیشنهاد می‌دهد که بهتر است بخشی از رهبری حزب به ایران منتقل شود تا در مبارزات مردم شرکت مستقیم داشته باشد و او خود را داوطلب رفتن به ایران می‌کند. بر این باور بود که آفت دیرین حزب با انتخاب کادرهای جوان و فرهیختة برخاسته از بطن انقلاب در رهبری و ترکیب کمیته مرکزی درمان می‌گردد بابک پس از اقامت ۴ ساله خود در ایران به علت تشدید بیماری قلبی بار دیگر مجبور به ترک کشور شد. در پاریس بود که رهبری حزب توده ایران در یک اقدام غافلگیرانه حکومت، در دیماه ۱۳۶۱ توسط‌‌ همان نظامی که حزب با تمام نیرو و توان خود به تبعیت از سیاست اتحاد شوروی از آن حمایت می‌کرد، دستگیر شدند. چند ماه بعد، همزمان با مصاحبه‌های رهبری حزب، سایر کادر‌ها و اعضای حزب در سراسر کشور نیز دستگیر شده و روانه زندان‌ها شدند. تعدادی از آن‌ها پس از چند ماه از دستگیری به حبس‌های طولانی مدت محکوم و برخی نیز اعدام شدند. در قتل‌عام زندانیان سیاسی در تابستان سال ۶۷ بسیاری دیگر از رهبران و کادرهای حزبی همراه دیگر زندانیان دربند به دار آویخته شدند. از مهاجرت دوم او اینک ۳۱ سال گذشته است.

بابک بدون تردید از برجسته‌ترین چهره‌های روشنفکری و سیاسی ایران است که در تاریخ اندیشه سیاسی ایران مدرن جایگاهی بلند و ماندگار دارد. تنها، نامه‌هایی را که بابک در دو دوران مهاجرت در باره مسایل ایران به دوستان و رفقایش نوشته و هنوز جایی انتشار نیافته و نسخه‌ای از گوشه‌ای از آن‌ها در اختیار من است، از نظر حجم و کیفیت بیش از یک رساله دکترای علوم سیاسی است.

نزدیک به ۶۰ سال زندگی در کشورهای گوناگون در تبعید و مهاجرت، بر احساس و خیال بابک رنگ اندوه پاشیده و یک «روح» تلخ کام بر او مستولی کرده است. نازک دل شده. بطوری که گاهی اشعار حافظ را با گریه می‌خواند. به همۀ آواز‌ها و آهنگ‌های محلی، چه گیلکی و مازندرانی، و چه کردی و قشقائی و خراسانی، عشق می‌ورزد و از شنیدنِ آن‌ها لذت می‌برد. ولی پنهان نمی‌کند که هیچ فولکور ایرانی، به اندازۀ «آذربایجان ماقناسی» او را دچار هیجان روحی ژرف و شدید، نمی‌کند. ولی در بحث از ایران و استقلال و تمامیّت ارضی آن، ایران را بر همه چیز برتری می‌دهد و برایش اولویّت دارد. حفظ استقلال و تمامیّت ارضی ایران، برای بابک سرآغاز هر کارپایۀ سیاسی است! این بدین معنی است که هر حزب سیاسی که می‌خواهد کارپایه سیاسی خود را برای حل و فصل و ادارۀ کشور ایران ارائه دهد؛ می‌باید کارپایه و برنامۀ خود را، و هر خواستی که دارد؛ برای ایران و درچارچوب ایران مطرح بکند. و برای دستیابی و تحقق خواست‌های خود؛ هرچه می‌خواهد باشد؛ نه با اتکاء به خارجی‌ها، بل، در دورن مرزهایِ ایران، و همراه با همۀ نیروهای سیاسی آزادی‌خواه کشور و با جلب موافقت عمومی و توسّل به راه‌های مسالمت‌آمیز مبارزاتی، تلاش کند. بابک بار‌ها گفته و باز تکرار کرده است که پیش از هر چیز، باید ایرانی باشد که در درون آن ما خواست‌های خود را مطرح کرده و پیش ببریم. باور اساسی او این است که هر آزادیخواهی باید از کشور ایران و استقلال و تمامیّت ارضی آن، مستقل از اینکه دولت برسر کار دموکرات باشد یا مستبد، دفاع کند. به‌‌ همان گونه که صد‌ها نسل پیش از ما چنین کردند.

بابک با تمام خواص انسانی، آدم چند لایه‌‌‌‌‌ای است. دنیای او بسیار پیچیده‌تر از آن تصویر ساده‌ای است که بتوان با یک بیوگرافی‌نویسی فشرده‌اش کرد. او، آدمی بلندپرواز ولی هم زمان گوشه‌گیر و واقع‌گراست. با این وجود گاهی اوقات مرز سادگی و خوش‌باوری را نمی‌توان در رفتارش شناخت.

بابک همه عمر در کار پژوهش، نویسندگی، بازاندیشی و تولید فکری بوده است و به اکثر زبان‌های زنده دنیا مسلط است. او براستی بنیانگذار روشی از اندیشه و رفتار سیاسی است، که بسی جلو‌تر از زمانه خود بوده است. بابک با خرد و اندیشه‌ای روشن و صراحت و بی‌باکی که در میان بسیاری از سیاسیون ایرانی نایاب است و گاهی تلخ و گزنده و عبوس می‌نماید، در بیان اندیشه‌های خود هرگز پروا نداشته و از این بابت بار‌ها مورد تهمت و ناسزا قرار گرفته است. اما در درون کهن مردی که از شدت رک‌گویی و صراحت، گاهی برای ناآشنایان غیرقابل تحمل می‌شود، انسان زود رنج و بی‌اندازه حساس، خجالتی و مهربانی می‌زید، که بخاطر رنجاندن و یا رنجش کسی، مثل کودکی معصوم می‌گرید و افسرده می‌شود.

اما فضیلت و توان اصلی بابک در آفرینش یک دستگاه فکری و بینشی است. اندیشیدن، استقلال رای، قائم به ذات بودن، نفرت از تقلید کورکورانه، استواری بر نظر و نرمش در عمل به او این قدرت را بخشیده که نظر و دیدگاه خود را در باره مشاجره انگیز‌ترین و کلیدی‌ترین مسایل ایران امروز مانند اقوام و مسله ملی، راه مسالمت‌آمیز و اصلاح‌طلبی در ایران، رد خشونت سیاسی، عدالت اجتماعی، امکانات و راه تحول ایران در دستگاهی منسجم تدوین کند. همین خصوصیات به او چهره‌ای ویژه می‌دهد. برای پاسخ به هر پرسش در فرهنگ بابک باید از کلی‌گویی پرهیز کرد. زیرا از نگاه بابک راه‌حل‌های کلی راه‌حل نیستند؛ چنان که هدف‌های کلی هدف‌های واقعی نیستند.

شاید کمتر روشنفکر ایرانی به اندازه بابک کتاب، مقاله و روزنامه خوانده باشد و با سن و سال او چنین پیگیرانه با مساله ایران درگیر باشد. او برای نقد ریشه‌ای لنینسم تمامی آثار مارکس و لنین را یکبار دیگر و گاهی به زبان‌های اصلی بازخوانی و فیش‌برداری کرد. در سال‌های اخیر در کوشش برای باز یافت و نشان دادن راه‌حل در موضوع کلیدی اقوام و مسله ملی در ایران تا آنجا که من می‌دانم شاید بیش از ۵۰۰ کتاب و اثر پژوهشی ـ از پیدایش ایران باستان و زبان فارسی تا آخرین آثار پژوهندگان معتبر دانشگاه‌های غرب را ـ با دقتی شگرف مطالعه و فیش برداری کرده است.

بابک بدون تردید سرمشق زنده‌ای برای امروز و فردای روشنفکران و آزادیخواهان و عدالت‌جویان ایران است. زندگی او، سرشار از رنج‌ها و مشقاتی سهمگین بوده است. اما او در برابر ستیز‌ها و فشارهای گوناگون، هرگز سر تسلیم فرود نیاورده و در راه خویش‌یابی، دشواری‌ها را بجان خریده است. او هرگز مأیوس نمی‌‌شود و هر تصمیمی که ‌گرفته تا آخرش رفته است. هیچ کلام و وعده‌ای نداده که پای آن نایستاده باشد. اما بابک هرچه بیشتر به ایران خدمت کرده، همانقدر فروتن و بی‌ادعاست.