
گردآوری این دفتر در گرامیداشت بابک امیرخسروی این امتیاز بزرگ را برای دستدرکاران آن داشته است که، به حکم وظیفهای داوطلبانه، نگاهی پیوسته بر نظرات بابک امیرخسروی و به سیر تحولی آنها بر محور برخی موضوعات مهم بیافکنند؛ به سیر تحولات فکریی، که هر چند تنها به وی، به عنوان عنصری در خانواده چپ ایران، محدود نمانده و دامن چپهای بسیاری را گرفته است، اما او در این خانواده سهم پررنگی در تدوین و ترسیم این مسیر تحولی از افکار پیشین تا به دیدگاههای امروز داشته است: تحول فکری از یک چپ مارکسیست ـ لنینیست پیرو انترناسیونالیسم پرولتری به عنصری سوسیال دمکرات و پایبند منافع ملی.
بابک امیرخسروی فعالیت سیاسی خود را با گرایش به سوسیالیسم و انترناسیونالیسم پرولتری آغاز کرد و حال چند دههایست که او خود را فردی سوسیال دمکرات و پایبند به منافع ملی میداند و دیگران نیز وی را با همین عنوان میشناسند. اما آن چه در این دگرگونی از آن نظرگاه به این دیدگاه همچنان نزد وی به ظاهر پا برجا مانده، عدالتخواهیست که نه تنها همچنان مفهومی محوری در نظرات بابک امیرخسرویست، بلکه این مفهوم در تعریف چپها از هویت خویش تعیینکننده بشمار میآید. در این نوشته سعی شده است به طور فشرده به معناهای گوناگون مفهوم عدالت و عنصر عدالتخواهی در دیدگاه پیشین و امروز بابک امیرخسروی پرداخته شود و با قیاس دیدگاههای دیروز و امروز وی نشان داده شود که چگونه این مفهوم همزمان با دگرگونیهای نظری بابک در حوزههای دیگر با تغییرات ریشهای و بنیادین مواجه شده است.
بابک امیرخسروی از چهرههای روشنفکری میهنمان در طیف چپ ایران است که سالها پیش از رویداد تاریخی فروریزی دیوار برلین و فروپاشی ارودگاه سوسیالیسم واقعا موجود، دگرگونیهای جدی در جهانبینی مارکسیست ـ لنینیستی و دیدگاههای انترناسیونالیسم پرولتریش آغاز شده بود. شاید فروریختن دیوار برلین و جمع شدن بساط اردوگاه سوسیالیسم، در زندگی سیاسی و فکری بخش بزرگی از نیروهای چپ ایران، برای بیداری و آغاز دگرگونیِ ذهنی و آزاد شدن از اسارت ایدئولوژیها و دگمها و برای گام نهادن در راه استقلال فکری مهمترین فاکتور و ناگزیر نقطه عطف بشمار آید، اما نقطه آغاز تردید و گشوده شدن روزنههای دگرگونی فکری در بابک امیرخسروی نسبت به آن جهانبینی از همان دورانِ طنزآمیز اما تلخِ «مهاجرات سوسیالیستی» گذاشته شد؛ این تردیدها نزد وی از همان زمانی که برای اولینبار، در یکی از سفرهایش به کشور فرانسه، به گزارشهای خروشچف در باره جنایتها و کشتارهای دوران استالین دست یافت، آغاز شده بود و در ادامه این تردیدها، لشگرکشی شوروی به مجارستان و دخالت نظامی «پرولتاریای پیروز جهان» در چکسلواکی و برکناری دولت دوبچک ضربههای جدی دیگری به اعتقادات وی در زمینه انترناسیونالیسم پرولتری وارد و باورهایش به اردوگاه سوسیالیسم واقعا موجود را بطور اساسی درهم ریخت.
بابک امیرخسروی در تجربه عملی و سالها زندگی در کشورهای سوسیالیستی با مشاهده خفقان سیاسی و تبلیغات دروغین شبانهروزی «رژیم بغایت توتالیتر و سفاک و سرکوبگر» شوروی بعنوان رژیمی که نه تنها «در آن انسانها کاملا آزاد و برابر» نیستند، بلکه ارزشهای انسانی، نظیر؛ برابری و برادری بیمعناست، پی برد. و در رو در رویی با چنین واقعیتهایی و با مطالعه و آگاهی از وجود «کار اجباری میلیون میلیون انسان شریف و بیگناه» و جان سپردن آنان «در اثر کار طاقت فرسا در سرمای چهل پنچاه درجه زیر صفر و کم غذائی» آن هم در «کشور پرولتاریای پیروز جهان» به نقطه تردیدهای اساسی در درستی مبانی فکری مارکسیست ـ لنینیستی رسید و در تداوم منطقی این تردیدها به بیاعتباری کامل این ایدئولوژی در بسیاری از عرصههای زندگی اجتماعی ـ سیاسی رسید که تجدید نظر را در بسیاری از برداشتها و تعبیرهای این دستگاه فکری و جهانبینی برای وی به عنوان یک عنصر روشنفکری ناگزیر مینمود.
در پی جستجوهای پیگیر و مطالعات پیوسته و دیدن سیمای واقعی کشور شوراها در آینه حوادث و وقایع، بابک امیرخسروی به تمایلات سلطهجویانه و توسعهطلبانه اتحادجماهیر شوروی سوسیالیستی بویژه چشم طمع نسبت به سرزمین ایران پیبرد. انتشار رسالهها و اسناد و مقالات متعدد، طی سه دهه گذشته از سوی وی در نقد لنینیسم و ایدئولوژی «انترناسیونالیسم پرولتری» و «دیکتاتوری پرولتاریا» که توان و زندگی و سرمایههای مادی و معنوی دو نسل ایرانی را هدر داده بود، از دستاوردهای آن دورههای تأمل و بازنگریست که منشأ خدمات ماندگار و اثرگذاری در خانواده چپ شدهاند. اگر بسیاری از ما، چپهای دیروز، امروز با زبانی سخن میگوئیم که دفاع از ایران و ایرانی و یکپارچگی سرزمینی محور اساسی این زبان میباشد، و اگر امروز در پرتو اندیشهای زندگی و عمل میکنیم که انسانگرائی و آزادی و حقوق فردی جزء اساسی آن بوده و بر محور حفظ ایران بنا شده است، هیچ از سر اغراق یا خوشامدگویی نخواهد بود که اگر گفته شود، که تلاشهای پیگیرانه و روشنگرانه بابک امیرخسروی در آن نقشی درخور تحسین داشته است.
تصویری که در این دهههای اخیر و از دل نوشتهها و گفتههای فراوان از بابک امیرخسروی در ذهن بسیاری از ما نقش بسته، از یک سو برخاسته از مضمون نظرات و جدالهای فکری وی با ایدئولوژی مارکسیسم ـ لنینیسم و انترناسیونالیسم پرولتری و تز «حق تعیین سرنوشت ملل» و روشنگری در باره ماهیت سلطهجویانه اردوگاه سوسیالیسم در این پوششها بوده است و از طرف دیگر این نبرد فکری، به معنای پیکار برای حفظ استقلال ایران و پاسداری از تمامیت ارضی کشور بوده است.
برخلاف سنت پیشین نیروهای چپ و تکیه آنان بر شعار عدالتخواهی، بابک امیرخسروی تکیه نخست را در این سالها بر استقلال و دفاع از تمامیت ارضی ایران نهاده و آن را به عنوان محور اصلی و رکن پایهای احیای چپ ایران، یک چپ مدرن آزادیخواه ملی قرار داده است. نگاه از چنین دریچهای به مسائل و مشکلات فکری و سیاسی نیروهای چپ، نقد دستگاه فکری گذشته و تلاش برای برقراری پیوندهای گسسته این نیرو با مردم ایران و امر میهن، توسط بابک طبعاً نمیتوانسته بیتأثیر و بدون تجدید نظر از کنار سایر زمینههای ارزشی و ارکان فکری این گرایش اجتماعی از جمله موضوع عدالت و عدالتخواهی عبور کرده باشد. درست است که در این سالها بازگرداندن نگاه چپ به تعهد ملیاش رکن اصلی دلمشغولی بابک بوده است، اما این دلمشغولی اصلی به معنای کنار گذاشتن پیکار در راه آرمان عدالت و تلاش برای استقرار عدالت اجتماعی، نبوده است که او از چهارده سالگی بر آن چشم گشود و فکر آن او را وارد میدان سیاست کرده و همچنان او را استوار و پابرجا و فعال نگه داشته و وی را رها نکرده است. هرچند بابک امیرخسروی مقوله مهم عدالت اجتماعی را نه در ابعاد و گسترهیی که به مساله ملی، حق تعیین سرنوشت و موضوع حیاتی یک ملت یک دولت و حفظ ایران پرداخته است، با همان تمرکز و پیوستگی در دستور کار خود قرار نداده و به بررسی آن نپرداخته است. اما وی از تجدید نظرهای اساسی در تعبیر از معنای عدالت و عدالتخواهی نیز غافل نبوده و همزمان با توجه به ضرورت نقد اساسی نظریه عدالت اجتماعی در دستگاه فکری مارکسیستی مبتنی بر این که مقوله بیعدالتی اجتماعی جزء ذاتی نظامهای سرمایهداری بوده و گویا برای محو آن اصل و پیششرط کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا و برانداختن تضادهای طبقاتی و برانداختن مالکیت خصوصی و برقراری مالکیت اجتماعی و دولتی و تقسیم امکانات و تقسیم فرصتهاست، با رویکردی نو به عدالت اجتماعی و تعریف این مفهوم اجتماعی در چهارچوب رشد و توسعه کشور و در چارچوب حکومت قانون، روزنه جدیدی را به روی نیروهای چپ ایران گشوده و رویکرد نیروهای سوسیال دمکرات کشورهای اروپای مدرن و پیشرفته غربی را در برخورد به عدالت اجتماعی با در نظر گرفتن ویژگیهای میهنمان پیش پای چپهای ایرانی قرار داده است.
برخلاف تصورات و افکار چپ سنتی، که با دید طبقاتی بر از میان بردن بیعدالتی اجتماعی کماکان به کوره جنگ بین دارا و ندار و تضادهای آشتیناپذیر طبقاتی میدمند و بدنبال انتقامگیری از ثروتمندان و در پی برانداختن تضادهای طبقاتی و برچیدن مالکیت خصوصی و برقراری مالکیت دولتی و تقسیم امکانات و سطح زندگی برابر برای همگان میباشند و مردمان بسیاری را از این طریق به گرسنگی محکوم و فقر را میان بخش بزرگتری از مردم جهان همگانی میکنند، و برخلاف سنت لیبرالهای افراطی که ثروت گروه کوچکی از مردمان را بدون اندک دغدغهای نسبت به فقر و نداری عمومی در جهان، ارزش قلمداد میکنند، بابک امیرخسروی آزادی و عدالت اجتماعی را دو رکن اصلی و جداییناپذیر پیکار جامعه ایرانی میداند. از نظر وی «دستیابی و تحقق آزادی و دموکراسی از یک سو و عدالت اجتماعی از سوی دیگر، در قالب مقوله «سوسیال دموکراسی» دو وجه اصلی و جدائیناپذیر خواست اساسی و اصلی جامعه ایرانی» است و از نظر وی بنای جامعة مطلوب آینده برای ایرانیان باید بر این دو رکن اساسی و در یک همبستگی و تعادل منطقی میان این دو استوار باشد. وی غایتِ عدالت اجتماعی را رشد و توسعة اقتصادی و ثبات سیاسی و از این طریق گسترش خدمات به طبقات محروم جامعه و همچنین جلوگیری از تمرکز ثروت و قدرت و تلاش در جهت «ایجاد جامعهای انسانی و متعادل از راه: فقرزدایی از جامعه، تامین رفاه عمومی و فراهم ساختن یک زندگی در خور انسان عصر ما برای مردم ایران، به ویژه اقشار و لایههای اجتماعی محروم کشور میداند». بابک امیرخسروی بدرستی وجود آزادیها و دموکراسی و تامین حقوق بشر در کشور را شرط لازم برای پیروزی و تحقق چنین جامعه انسانی دانسته و حضور دائمی و ریشهدار آزادیها و دمکراسی در کشور را ضامن بقاء این چنین جامعهای میداند.
به باور وی «استقرار آزادی و مردمسالاری، تامین حقوق بشر و عدالت اجتماعی، خواست و آرمان همه مردم ایران است. از این رو، عزم و اراده برای تحقق این آماجها تنها با نیروی یک طبقه یا برپایهی منافع و ایدهآلهای یک گروه اجتماعی میسر نیست. چنین خواستهایی، تنها در سایه همکاری همگانی و مشارکت فعال و آگاه همه نیروهای اجتماعی و سیاسی باورمند به این آرمانها، امکانپذیر است».
بابک امیرخسروی بدرستی اشاره میکند که؛ رشد و توسعه اقتصادی ـ اجتماعی الگوی یگانهای ندارد. روندی است که در هرکشوری با در نظر گرفتن شرایط ویژه آن کشور شکل میگیرد. از نظر وی آن چه مهم است؛ پرهیز از تقلید و الگوبرداری از این و آن کشور است. زیرا به نظر وی هیچ کدام از سیستمهای سوسیال دموکراتیک رایج، چه درکشورهای اسکاندیناوی یا آلمان و فرانسه، مناسب ایران نیست. به اعتقاد وی با در نظر گرفتن ویژگیهای اجتماعی و فرهنگی کشور آسیب دیده ایران امروز، با سطح کنونی رشد و توسعهی اقتصادی آن، جامعه ایرانی باید بداند که نمیتوان به فقر و نابرابریهای اجتماعی به یکباره پایان داد. این امر باید بتدریج و همگام با توسعه و رشد اقتصادی امکانپذیر باشد. و از نظر وی مراد از رشد و توسعهی اقتصادی ـ اجتماعی، افزایش تولید و ثروت و فرآوردههای مادی، بالابردن درآمد ملی و سرانه، توام با پیشرفت تکنولوژی، پایان دادن به اقتصاد تک محصولی، برقراری اقتصاد سالم و موزون همراه با نوسازی سراسر زندگی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی کشور میباشد، که میباید میان الزامات رشد اقتصادی و توسعة کشور با هدف تولید ثروت از یک سو، و گسترش عدالت اجتماعی ــ تامین شرایط و امکانات لازم برای تغذیه کافی، بهداشت عمومی، سرپناه مناسب، امکانات آموزشی برابر و اقدامات ضروری دیگر، گامهای نخست، اما ضروری برای فقرزدایی و برقراری جامعهای عادلانه و تامین فرصتهای برابر برای فرد فرد اعضای جامعه ــ از سوی دیگر چنان توازنی برقرار نمود تا هیچ یک فدای دیگری نشود، تعادل جامعه و ثبات سیاسی جامعه بهم نریزد و مسایل اساسی دیگرجامعه در این تلاشها قربانی نگردد. این کار بدون بسیج و همراه با مشارکت آگاهانه همه مولفههای جامعه، ازکارگران و زحمتکشان و پیشهوران گرفته تا بخش خصوصی سرمایهداری و نقش فعال دولت، امکانپذیر نیست. وجود آزادیها و دموکراسی در کشور، شرط لازم برای پیروزی دراین پیکار بزرگ و ضامن بقاء آنست. رسالت چپ آزادی خواه نیز کوشش برای تأمین پیششرطهای لازم این پیکار ملی است.
- معمولاً رابطه و پیوند اقوام ایرانی و ملت ایران را به قالی ایران تشبیه میکنند. قالیهای محلی و منطقهای گوناگون، درعین داشتن خطوط و رنگ آمیزیهای متفاوت، در طرح کلیِ هویتِ قالی ایران جا میگیرند و معرّف قالی ایرانند. به عبارت دیگر، اجزاء یک کلاند نه نافی یکدیگر.
- چه حکمتی در این نهفته است که در ۵۰۰ سال گذشته، همه سلسلههای پادشاهی که هر کدام به قوم خاصّی تعلق داشتهاند، هرگز به فکر تشکیل دولت قومی- زبانی خاص خویش نیفتادند و همواره اولین هدفشان تامین وحدت سرتاسری ایران و ایجاد دولت واحد ایران بوده است؟ چه رمزی در این نهفته است که صفویه از اردبیل بپا میخیزد و شاه اسماعیل تا پایش به تبریز میرسد خود را پادشاه ایران میخواند نه آذربایجان؟ و اولین اقداماش جنگ با اُزبکها و ترکهای عثمانی میشود؟
- استالین از همان روز اشغال آذربایجان در شهریور ۱۳۲۰ به دنبال ضمیمه کردن شمال ایران به اتحاد شوروی بود اما این لقمه سرانجام در گلوی او گیر کرد.