بایگانی موضوعی: خرداد

پگاه احمدی

‌‌

‌‌

شعر نسل من*

پگاه احمدی

‌‌

‌‌

امروز ممنوع است

فردا ممنوع است

دست زدن ممنوع است

همیشه ممنوع است

(رزا جمالی)

شعر بر اساس نیازها و واقعیت‌های زمانه‌ی خود صورت می بندد . شاعران نسل من ناگزیر بوده‌اند در سروده‌های‌شان به فقدان‌ها، فرصت‌های از دست رفته و محرومیت از ابتدایی‌ترین حقوق انسانی تجسم ببخشند. و هر گاه بر آن شده‌اند که واقعیتی از زندگی را به تصویر بکشند، جز با توحش، بی‌عدالتی، تحقیر، ارعاب و سانسور با آنان مقابله نشده است.

نسل من نسلی است که تجربه‌ی شکست‌خورده‌ی انقلاب اسلامی سال ۵۷ و جنگی فرساینده را پسِ پشت دارد. نتیجه‌ی انقلاب اسلامی ۵۷، به رغم امیدهای پدران‌‌ ما و وعده‌های رهبر انقلاب، جامعه‌ای آزاد و دموکراتیک نبود و آزادی احزاب، آزادی بیان، عدالت اجتماعی و احترام به موازین حقوق بشری را در پی نداشت. در خلال هشت سالِ آغازین انقلاب، زندانیان سیاسی‌ که نقش موثری را در پیروزی انقلاب ایفا کرده بودند، تحت نام “دشمن” به جوخه‌‌های اعدام سپرده شدند، آن هم صرفا به دلیل عضویت در احزابی سیاسی، که خواهان عمل کردن حکومت به وعده‌های توخالی‌اش بود.

جوانان این نسل را به نام “بچه‌های انقلاب” می‌شناسند و بچه‌های انقلاب نسلی ست در چالش و ستیر با ایدئولوژی تمامیت‌خواه و بدون تساهلی که اسلام را به اَبَر روایت و مرجعیتی مطلق در جامعه بدل کرده است و خواهان اطاعت بی‌ چون و چرای مردم و سرکوب هر گونه صدای مخالفی است. “بچه‌های انقلاب” در قریب به سی سال اخیر، بر بالیده‌اند. آنان صداهایی نیرومند و مشخص اند که به جست‌وجوی شیوه‌های سیاسی و اجتماعی اِبرازِ خود برآمده‌اند. در این راستا نسل نوی شاعران ایرانی روایت خود را آغازیده است. روایتی که در عین قد علم کردن در برابر ساز و کار نهاد سلطه و سانسور و نیز دگم‌های اخلاقی، پنهان‌ترین لایه‌های زبان را برای به تصویر کشیدن واقعیت‌هایی که سخن گفتن از آنها ممنوع است، به کار می‌بندد. ما راویان هراس و اندوهیم:

سکوتمان را کشتند

تنی را که با دهان به خیابان کشانده بودیم

دستی را

که سلاح سردمان بود

صدایمان را کشتند

نه

ما هیچ چیز را پنهان نکرده بودیم

نه در جیب‌ها

نه در مشت

نه در دهان خالی‌مان

تنها

چراغی می‌خواستیم

که تاریکی ِ این بغض را روشن کند

چقدر می‌توانیم صبور باشیم؟

تا دستی

که تنور جنگ را گرم می‌کند

روزی

در دهان صلح نان بگذارد

(شبنم آذر)

این لایه‌های پنهانی زبان، به شیوه‌های گوناگونِ استعاری، راوی تبعیض، سرکوب، محرومیت، هراس، خشم و ایستادگی است:

کسی از شنبه‌ها یمان عکس نمی‌گیرد

از نگاه‌های شرقی‌مان در غروب اردوگاه

و زن‌هایی که می‌دانند وطن

آواز مرده‌ای‌ست که برنمی‌گردد!

ما شناسنامه‌هایمان را برداشته‌ایم

با ترس‌هایمان که بزرگ‌ترند

پرت می‌شوم

به حاشیه‌ی خبرها

و فکر می‌کنم شیمیایی شده‌اند شعرهایم

و حنجره‌ای که با آن بغض می‌کنم

مرا به دریا بیاندازد

(ناهید عرجونی)

نسل من، نسل صدای حملات جنگنده‌های عراقی، نسل صدای آژیرهای خطر در دوران جنگ، نسل صف‌های طولانی شیر جیره‌بندی، نسل تنبیه شدن به خاطر پوشیدن شلوار جین و به دوش انداختن کوله‌پشتی در دبیرستان، به حبس رفتن و شلاق خوردن به خاطر حضور در یک میهمانی مختلط، نسل جزوه‌های زیرزمینی، سرودهای قاچاق، ترانه‌های پنهانی، عشق‌های پنهانی؛ شعر نسل من، شعر هراس از پلیس ضد شورش است:

شنبه:

روزنامه‌ها خواهند خواند:

آن روز

نامه‌هایت را

خواهی گذاشت رو به تفنگ

و شلیک؛ یک قدم…

یکشنبه:

هوا گرم است

و خورشید

ما را پس می‌زند

و ما دورترین رنگ

از رنگین کمان را حفظیم

و شلیک؛ یک قدم…

چهارشنبه:

(روزنامه‌ها خواهند خواندJ

هوا گرم است

و خدا

ما را پس می‌زند

انگار نامه‌هایت

دوبینی دارند؛

انگار

چهارده رنگ؟!

شنبه:

هوا گرم است

نامه‌ها

ما را پس می‌زنند

و شلیک؛ یک قدم

رو به جنگ!

(سپیده جدیری)

 

سرباز همسر مرا نکش

او شاعر است

دنیا را از شعر تهی نکن

سرباز کودک مرا نکش

کودکان جنگ را خوش نمی‌دارند

ما جنگ نمی‌خواستیم

ما از سکوت پشیمان بودیم

(الهام اسلامی)

به این ترتیب، این نسل از شاعران، روایتگر زندان، اعتراض، کشتار سیاسیون و شکنجه‌ی آنان است؛ نسلی که شادی آنها کشته شد، نسلی محکوم به تاریکی و سرودن اشعار تلخ اند‌وهزا، نسلی که در اشعارش از خودکشی، تجاوز، سنگسار، وحشت، اعدام و مرگ سخن می‌گوید:

در التهاب درهایی که باز می‌شوند

کتاب‌هایی است که باز می‌شوند

دست‌هایی که بسته می‌شوند

دست‌هایی که سنگ‌ها را می‌پرانند

و سارهایی که از درخت‌ها می‌پرند

درخت‌هایی که دار می‌شوند

زبان‌هایی که لالمانی می‌گیرند

سروده‌ای از محمد مختاری (شاعر و نویسنده‌ی مشهوری که سال ۱۹۹۸ در جریان قتل‌های زنجیره‌ای نویسندگان توسط حکومت ایران به قتل رسید.)

به دلیل خشونت و سرکوب مداوم از سوی حکومت، شعر نسل من مجال چندانی برای روایت عاشقانه‌های عریان نیافت، هر چند که عاشقانه‌های پنهانی و گاه تن مدار (اروتیک) در سروده‌های این نسل و در قالب زبان غیر مستقیم و استعاری یافت می‌شود.

به رغم تمام محدودیت‌ها، شعر نسل امروز در تلاش است که از میان تاریکی‌ها و مشقات، راهی به سوی روشنایی بیابد. نیاز حکومت به سانسور بخش قابل توجه‌ای از شعر امروز، خود گواه بر این مدعاست که این شعر، نقشی قابل تامل و اثربخش در آگاهی بخشی اجتماعی و بیداری مخاطبانش ایفا کرده است.

امروز، به رغم سانسور فزاینده، شاهد حضور فعال شاعران و نویسندگان در دنیای مجازی اینترنت هستیم؛ شاعران و نویسندگانی که ناگزیرند بر موانعی نظیر فیلترینگ غلبه کنند تا صدایشان به واسطه‌ی شبکه‌های اجتماعی مانند فیس‌بوک، یوتیوب، توییتر و نیز سایت‌ها و وبلاگ‌ها شنیده شود. دنیای مجازی اینترنت به این نسل فرصت شنیده شدن می‌دهد. اگرچه در ایران حتی انتشار الکترونیکی آثار نیز ریسکی جدی به شمار می‌آید و اغلب وبلاگ‌ها، صفحات فیس‌بوک و موارد مشابه، تحت کنترل و نظارت شدید حکومت‌اند، با اینهمه این امر، شاعران و نویسندگان را از بذل خلاقیت و انتشار مستمر آثارشان در قالب نوشتار و نیز فایل‌های صوتی و تصویری باز نداشته است.

سرانجام باید گفت که شعر نسل نوی شاعران ایران، آفریننده‌ی آزادی و پیام‌آور رهایی است. من به عنوان شاعری که به این نسل تعلق دارد، به هم‌قطارانم می‌بالم و به خاطر همه‌ی صبوری‌ها، کوشش‌ها و خطر کردن‌های‌شان، دست‌شان را به گرمی می‌فشارم.

* متن کامل سخنرانی پگاه احمدی در همایش بین‌المللی “هنر به مثابه گناه”

(متن اصلی این نوشتار در همایش “هنر به مثابه ی گناه”و در فستیوال جهانی نویسندگان و شاعران در دانشگاه براون، فروردین ماه سال جاری به انگلیسی قرائت شده است.)

سپیده جدیری

‌‌

شعر ایستادگی ایران در یک نگاه

 

سپیده جدیری

 ‌

‌‌

شعر ایستادگی چیست و چه مؤلفه‌ای در یک شعر، آن را در این مجموعه قرار می‌دهد؟

در مقاله‌ای که پیش‌تر در باب شعر سیاسی ایران از همین قلم در وب‌سایت “تهران ریویو” انتشار یافت، دیدگاهی مطرح شد که تمام فعالیت‌های آدمی را از آنجا که در بافتی تاریخی اتفاق می‌افتد، به نوعی سیاسی برمی‌شمرد. و این که، شاعران نیز از ابتدای تاریخ تا به اکنون از برخی منظر‌ها سیاسی بوده‌اند، از انهدوانا، ایزدبانوی شعر گرفته تا هومر، دانته، میلتون و شکسپیر.

اما شعر ایستادگی بی‌تردید یک مؤلفه دارد که تمام شعرهایی که مضمون سیاسی-اجتماعی دارند، لزوماً از آن برخوردار نیستند و آن، خاصیت تهییج‌کنندگی‌ست، حال چه به طرفداری از جنبشی اعتراضی باشد، چه در جهت دفاع از میهن به هنگام جنگ و چه در جهت روحیه‌بخشی به فعالین سیاسی، فرقی نمی‌کند؛ چرا که این نوع شعر قاعدتاً باید مردم را به ایستادگی ترغیب کند.

در قرن بیستم، به واسطه‌ی ظهور جریان‌ها و رویکردهای  متکثر در شعر جهان، شعر سیاسی نیز با به کار گرفتن امکانات پیشنهادیِ این‌ جریان‌ها، کیفیت خود را ارتقاء داد.

اغلب اشعار سیاسی شاعرانی چون پابلو نرودا، پل الوار، فدریکو گارسیا لورکا، یوسانو آکیکو و محمود درویش را که غنای استعاری و تصویری نقطه‌ی قوت آنها به شمار می‌رفت، از آنجا که از ویژگی تهییج‌کنندگی و شوربخشی به جای لفاظی‌های روشنفکرانه برخوردار بود، می‌توان در زیرمجموعه‌ی شعر ایستادگی قرار داد. برتولت برشت، ولادیمیر مایاکوفسکی، لنگستون هیوز و سزار والجو نیز به نوعی دیگر و به خاطر لحن پرهیجانی که برای سرودن شعرهای سیاسی‌شان برگزیده بودند، در همین دسته قرار می‌گیرند.

ایران نیز در بحبوحه‌ی قیام‌‌ها و انقلاب‌هایش سروده‌هایی را به خود دیده که به عنوان شعر ایستادگی قابل طرح است. نمونه‌ها بی‌شمار است؛ بسیاری از اشعار سیاسی عشقی، بهار، فرخی یزدی، و بعدها، شاملو، کسرایی، ابتهاج، سلطان‌پور و … از شوربخش‌ترین‌‌های این دوران‌ها به شمار می‌آید. پس از کودتای انتخاباتی ۸۸ نیز شاعران بسیاری از کهنه‌کار گرفته تا جوان، به سرودن این نوع شعر روی آوردند و گاه، نمونه‌های ماندگاری نیز در این میان خلق شد که شاید معرفی هر چه بیشتر آنها بتواند ما را به هدفی که پشت این سروده‌هاست یعنی ایستادگی مردمی در مقابل ظلم، رهنمون شود.

صفحه‌ی فیس‌بوکی و هفتگی شعر ایستادگی ایران با عنوان “وارتان سخن بگو” ابتدا تنها به منظور آگاه ساختن شاعران و نویسندگان از بازداشت و ناپدید شدن دو شاعر ایرانی شکل گرفت: علیرضا سپاهی لائین و علیرضا روشن…

اما بعد از انتشار دو شماره‌ی نخست “وارتان” که به معرفی آثار این دو شاعر اختصاص داشت، سیل سروده‌های ایستادگی شاعران داخل کشور و شاعرانی ایرانی که در اقصی نقاط جهان در تبعید به سر می‌برند، به سوی این صفحه روان شد و این بود که این شعار را سرلوحه‌ی کار خود قرار دادیم که صفحه‌ی “وارتان سخن بگو” را هر هفته  با امید به آزادی تمام زندانیان سیاسی به روز ‌کنیم.

نخستین شماره‌ی “وارتان” ۲۶ شهریور ماه ۱۳۹۰ منتشر شد و سی و پنجمین شماره‌ی این صفحه در هفته‌ی جاری در فیس‌بوک قرار خواهد گرفت. صفحات “وارتان” از همان شماره‌ی نخست از طریق پست الکترونیکی به دست تعداد کثیری از شاعران و نویسندگان ایرانی رسیده و تا کنون بازخوردهای خوبی از آنها گرفته است.

شاعران و فعالانی که سروده‌های ایستادگی‌شان در شماره‌های یک تا سی و چهار این صفحه انعکاس یافته است، به ترتیب  عبارتند از:

علیرضا سپاهی لائین، علیرضا روشن، زنده‌یاد نهال سهابی، ماندانا زندیان، مهران نیاکان، غزال مرادی، مزدک موسوی، شهاب‌الدین شیخی، آریا آرام‌نژاد، سارا خلیلی جهرمی، مهری جعفری، گلاله هنری، زنده‌یادان الهام اسلامی و غلامرضا بروسان، شبنم آذر، آزاده دواچی، نسیم جعفری، رمکو کامپرت (با ترجمه‌ی شهلا اسماعیل‌زاده و مؤدب میرعلایی)، نیلوفر آز، کتایون ریزخراتی، فرشته ساری، م. م.، علی اسداللهی، علیرضا آدینه، مجید میرزایی، آزاده بشارتی، ایوب عبدل، محمد سلیمانی‌نیا (ترجمه‌ی بخشی از کتاب “عطر سنبل، عطر کاج” اثر فیروزه جزایری دوما)، بهزاد بهادری، سکوت، زنده‌یاد سمانه مرادیانی، مهتاب کرانشه، رها. الف، پگاه احمدی، و شهید هاله سحابی (به همراه نسخه صوتی شعرخوانی ایشان و همچنین نسخه صوتی آوازخوانی شهید هدی صابر).

در این میان، تعداد قابل توجه شاعرانی که از داخل ایران سروده‌های ایستادگی خود را برای “وارتان” فرستاده‌اند، به روشنی حکایت از آن دارد که شعر امروز ایران همچنان می‌تواند با سلاح برّنده‌ی “آزادی بیان” در مقابل سرکوب، خفقان و سانسور قد علم کند.

آدرس صفحه‌ی “وارتان سخن بگو” در فیس‌بوک:

https://www.facebook.com/s.jodeyri?sk=wall

علیرضا بهنام

پرسه در تقاطع هشت

علیرضا بهنام

‌‌

‌‌‌

‌‌

برای سروناز

و سروهای جوان افتاده در تقاطع هشت

‌‌

 ‌

 ‌

۱

اینجا کنار سبزه و ماهی   در تقاطع هشت

هوای گم شدنم باز

و خوابی عجیب می ریزد از شیشه های مرصع هشتی

باریدن نمی تواند این خواب

از آسمانی که گوشه ندارد

 ‌

گم شده ام باز

خوابی طویل با خویش می بردم

در گوشه ای قجری برگشته روی خودش از گردش قرن

رویای سواحل دور      بلند و پر ستاره

قطع می شود باز

شکوفه ای که حاصل ندارد

 ‌

گم شده ام باز

زوایای گنگ این بهار با خویش می بردم تا لحظه های مفقود

و یک بغل چرت عصرگاهی

و یک سفره نفت

و یک قرن تعطیلی مفرط

 ‌

 ‌

 ‌

۲

غوغا می کنند این نام ها

وقتی خاک شکل تو را دارد

فال می گیرم از خاک

شبیه شعر تو از گودال بیرون می زند

و تکه ای ابر

صدای تو را سبز     بر گودال تازه پر شده می بارد

 ‌

زنبور نوحه می خواند دور گودال

بابا یادگار می خواند

و گوش هایت پر است از صدای تنبور

 ‌

ردیف گودال در پرسه ای نیمروزی

بی سنگ و بی بدن

تو را انتظار می کشد که نیستی        هستی اما نه در میان جمع

ظهر روز دهم است

و از تو تنها چشمی نیمه باز خیره به ما     و رنگی

 ‌

از آن همه قامت

تنها مانتویی می ماند سبز

و شعری طویل

به قد قامت بازماندگان

 ‌

 ‌

 ‌

۳

سبز است صدا

سکوت سبز است

وقتی امید شکل موج قاچ می خورد روی صورت مردم

 ‌

خیابان

میدان

بزرگراه

سبز است

می پیچد دور خودش مدام     پرتر می شود

و به قول مومنی دیرینه در سردی فصل ها

“کور شوم اگر دروغ بگویم”

دروغ ممنوع است

 ‌

فرمان که می رسد از منبعی نادیدنی

دروغ لجه می بندد روی خیابان

سبز می شود زنجیر از جنوب تا شمال

سهراب کشان است

پرواز می کند گلوله تا سینه ی سهراب

و کیکاووس چشم گردانده تا ببیند پرپر  شدنش را

 ‌

سبز و سرخ

سرخ و سکوت

صدای امواج

ندای جماعت است این خیره بر امواج هرجایی

ندای جماعت است     نگاه می کند به رفتن خودش

نگاه می کند به آن کارگر جاوید

و می گذرد با رقص از آستانه

سرخوشانه

تنها می گذارد دیگران را با افسانه هایی که پخش می شوند با سرعت نور

 ‌

خاک سرد است

اینجا خیابان سرد است

میدان

بزرگراه

سرد است

از گلدسته های آزادی گلوله می بارد    سرد است

یک جرعه آب سرد

همین و تمام

 ‌

 ‌

 ‌

۴

بیرون می آیی از خاک     می گذری از گودال های منتظر

با قامت سبزت بلند

با جماعت شعر می خوانی    می روی

 ‌

با نگاهت رقصنده بر امواج

نگاه تفنگ را احساس می کنی   هیز است    می روی

 ‌

دیگر چه فرق می کند کدام طرفی   همین که هستی    همین   انکارت می کنند و شهادت می دهند که نبودی از اول یا که بودی اما به هیات آن دیگری سوار بر موج ها

 ‌

آنجا ردیف تفنگ ها   هیز، حریص و آزمند

روان سوی میعادگاه رودهای سبز جوان

تو شعر می خوانی با صدایت سبز   می روی

 ‌

کوچه قرق می شود در انتهای رود

خیابان قرق

ایستاده   سرود می خوانی   می روی

 ‌

در انتهای کوچه ی بن بست   ابتدای فراموشی

چشم ها تو را می بینند

پیش نگاه آن همه چشم    ناپدید می شوی            می روی

 ‌

نگاه هیز تفنگ لمس می کند قامتت را حریص و آزمند دست می کشد          دست می کشد

ردی از خون شیار می زند پوست را بلند   شیار می زند تا نادیدنی

سرود خوان     دور از نگاه بیگانه      باز می گردی به خاک    می روی

 ‌

حالا دوباره تکه ای ابر پخش می شود روی ناکجا

و دوباره تنبور   صدای ممنوع

و دوباره  بابا یادگار

‌ ‌

 ‌

۵

دردانه های کم سال خانم زندگانی

راه خانه را گم کرده اند

 ‌

ماه اربعین است اینجا

ازسیم های مخفی از موج های نادیده

شب نامه می ریزد     شعار   پر می کند پیاده روها را

 ‌

شام غریبان است اینجا

دردانه های کم سال خانم زندگانی

از راه های مخفی به سردخانه می روند

 ‌

ماه شهوت است اینجا

تفنگ ها با بدن های سبز    قامت های بلند

قرار معاشقه دارند  به آیین تفنگ

 ‌

ماه دروغ است اینجا

امواج      هویت ها را انکار می کنند       شناسنامه ها را

با کاروان تفنگ    با چشم هیز گلوله    خیره بر قامت کم سال جماعت     نمایش می دهند در خیابان

 ‌

و دردانه های کم سال خانم زندگانی

در سکوت سردخانه      انباری دور

بی غسل و بی کفن

به گرمای خاک می اندیشند            در میانه تابستان

‌ ‌

‌‌

‌‌

۶

خیابان دو مسیر دارد در این شهر

کشتاری قدیمی        برگشته ازپیچ قرن

تکرار می شود در مسیر برگشت

 ‌

سرما نفوذ می کند به بیرون         بیابان

از دریچه های سردخانه

و خاک هنوز گرم است   و آن همه گودال   منتظر

 ‌

روز می گذرد    و شب

گودال ها یکی یکی پرمی شوند

و نوحه زنبور

خاک را بدرقه می کند       در غیبت تنبور

 ‌

بدن های آزرده    بدن های مفقود    با نام هایی محرمانه

لابه لای سطرهای سفید     گوش های گر گرفته

پخش می شوند با سرعت نور

 ‌

میهمان های جدید

در گودال های قدیمی

بدن های آزرده    بی حرمتی که بدن را همیشه بدرقه می کند

سبز است و سرد

خاک این خیابان

‌صدا را به مخفیگاه می برد

‌ ‌

 ‌

۷

افسرده است خیابان

سکوت می بارد

عابری خسته تکرار می کند

صدایی باستانی را در میدان باستیل

“جمهوری مرده است، زنده باد جمهوری”

 ‌

تکثیر دروغ با سرعت نور

از دریچه های تکثیر شونده در خانه های شهر

 ‌

کابوسی عجیب گودال ها را پر می کند

 ‌

تکرار می کنند هر لحظه

این همه قامت

تو را با نت های سبز در شعری برآمده از خاک

سرود می خوانند استوا ر

از زیر خاک یا پشت میله ها

 ‌

تو نیستی

نبودی از اول – می گویند-

و شعر حس غریب زنبوری است

که لا به لای خاک         لا به لای گودال

دنبال تو می گردد

 ‌

دوربین ها مخفی و آشکار

به مخفیگاه رفته اند

و دخترکان دوردست کم کمک

پیراهن آغشته به شعرهایت را به کمد می سپارند

 ‌

غمی نیست

شعری تازه در راه است   می گویند

و خاک گودال    کم کمک

دارد سرد می شود

 ‌

 ‌

 ‌

۸

سراب یعنی شکست نور در بیابان

و نورها گاهی واقعیت را پنهان کرده اند    نورها

بیرون آمده از جعبه ای که دیریست جادویی ندارد

 ‌

وارونه است جهان

در نور جعبه

خیابان وارونه است   میدان وارونه

 ‌

دردانه های کم سال خانم زندگانی

سوار برنور

از جعبه بیرون می زنند

می نشینند سحرگاه بر پیشانی روزنامه ها

 ‌

ابری سیاه می بارد

و جماعت را با خویش می برد به انتهای خیابان

سیاه است

می بارد تا انتهای دروغ

پاک نمی کند    می بارد

 ‌‌

رودها نهر شده اند       نحر می شوند

و نهرها خشک

از ابر سیاه تنها دود می بارد روی میدان ها

ردیف تفنگ

هیز و چشم چران

خیابان را قرق می کند

 ‌

 ‌

 ‌

۹

‌دو خط موازی

حالا قطع می کنند یکدیگر را

و چشم های تو را   قطع

 ‌

قتلگاه

حالا میدانی است در حصار آسمانخراش

تفنگ ها از راه رسیده اند

و تن طعمه ای نحیف    وطن

 ‌

بریده باد دو دست کسی که فرمان به دست داشت و دنده را گذاشت در حالت عقب   بریده باد

خاموش می شود صدایی که آشنا    و دیوار حاشا البته همیشه بلند است

 ‌

گورت کجاست ای قامت بلند

کجاست آن بدن که زنبورهای عالم به یادش نوحه می خوانند

خط های موازی بر گور توست که به هم می رسند

و بابا یادگار می خواند

با صدای تنبور

 ‌

 ‌

 ‌

۱۰

بصیرت است بستن چشم ها    یا چشم بندی

چشم در چشم نورهای مصنوعی

بصیرت معنای جدیدتری دارد

 ‌

بصیرت است

انکار می شوی پیش از طلوع خورشید

صدها هزار بار

بصیرت است

تفنگ ها خیابان را پر کرده اند

پیاده می شوند از اتوبوس ها

بصیرت است

قر می دهند ردیف تفنگ ها روی عزای مردم

قرقره می کنند

بصیرت است

 ‌

بصیرت می ریزد از ابرهای سیاه توی خانه های مردم

از مجرای نورهای مجازی

پخش می شود روی سفره های نفتی

 ‌

نفتی نشوید!

این را بصیرتی منتشر از روی آنتن ها فریاد می کشد

 ‌

 ‌

 ‌

۱۱

ژاله یعنی شهید

ژاله تمام شهداست

این را تابلویی می گوید

که از دیر از دورهای شهر روی میدانی نقش بسته است

 ‌

وقتی سیروان جاری می شود از سنگ های بابا یادگار

تنبور ساکت است

راه رفتن در سکوت

و جنگی تن به تن میان تفنگ و تنبور

 ‌

در سکوت تنبور

دیگر نمی توانی برخیزی

و خاک شعرهایت را دوره می کند

آخرین قطره های رودهای سبز و جوان

در خاک ناپدید می شوند

و ژاله میدانی است متروک

با تابلوی شهید کوبیده بر پیشانی شهر

 ‌‌

 ‌

۱۲

بر سه شنبه سکوت می بارد

قبلا برف می بارید

یا این که شعر

 ‌

خدایان در المپ جا خوش کرده اند

و زمین باری سنگین است

روی شانه های مردم

زیر نگاه هیولا

پرسیدن یعنی آوارگی در خیابان های شهر

لابیرنت شهری است که به آخر نمی رسد

 ‌

در اخرین سه شنبه شهر

روی خاکت شعر می خوانم

همراه تنبوری که سکوت می نوازد

آزاده دواچی

‌‌

‌به خردادهایی که تکرار می شوند

 آزاده دواچی

 ‌

‌‌

‌‌

‌‌

حاشیه ام را به کناری ببر

تا خون

از دهانم  تراوش نکند

تا مناجاتی باشم ،

بر دیوار هرخانه ای

تا کلاغهای سبز ،

پرنده های سرخ ،

بالهایشان را به رویم بگشایند

خسته ام از کودکی ِانقلاب،

از خردادهایی که تکرار می شوند

و از مرگ این همه پرنده


از تابوتهای گریزان در پشت بامها

و از پوتین هایی ،

که گلهای باغچه ام را لگد کرده اند

صورتم را در دستت بگیر،

و چشما نم را در کاسه ای بگذار

تا تلف شدن لک لک هایی را نبینم

که بر شانه ام آشیا ن کرده اند

استخوانهایم را ،

در این آبهای کم رنگ حل کن

نگاهم را به بغل گیر،

تا چشمم به داسها نیفتد

با سرهای بریده در دستشان

حاشیه ام را بگیر

سرم را بلند کن

تا تصویرم را کدر ببینی

که رو به آفتاب، آرام نم می کشد

و خو نی کم رنگ ،

از لبانش بیرون می زند

خسته ام، حاشیه ام را بگیر

 ‌

شبنم آذر

سقوط آزاد

شبنم آذر

‌‌

‎‌

‌‌

                                        به « ندا آقاسلطان » و لحظه‌ای پیش از صعودِ آزادش

تنها

چند قدم

جلوتر از من می دوید

پیش از آن‌که سقوط کند

روی خیابان آزادی

آزادی زیباست

حتی

وقتی سقوطِ آزاد می کنی

روی مرگ

حتی

وقتی روی خون خودت

سرد می‌شوی

گلوله‌ها!

گلوله‌های عزیز!

 لطفاً

به پوکه‌های‌تان برگردید

ما نیز

به خانه‌های‌مان برمی‌گردیم

تهران-۱۳۸۸

کوروش همه خانی

‌‌

کوروش همه خانی

‌‌

اگر نامه‌ام ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌به تو    نم پس نمی‌دهد

دل تنگ  مباش

آتش  حمل می‌کند

اینجا

حالِ همه    سخت    سنگین

ساده و سبک    گرفته اند

کلاغ ها

اسامی     از روی الفبا

 خبر… زیاد

کوتاه! مردن

مثل سرگذشت دود

در تن درخت

که هر بارریشه‌اش

 با انگشت  شاعر

سبز می‌شود

روشنک بیگناه

روشنک بیگناه

 

‌‌


پشت صف تشیع کنندگان تابستان
لخ می کشم
کدوهای نارنجی
شبی پر از وحشت را وعده می دهند

چشمانشان را سوراخ کن
دهانی بگذار و شمعی درون سر
تا نگاهت کنند با دهن کجی

جهانم را به من پس بده
اکتبر خط خطی
از ساقه های ذرت برایم دروازه ای بساز

یک مترسک
دو مترسک
هزار کلاغ
آسمان آبی تیره
صف بدرقه
گندمزار و
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ کلاغ

هنگامه هویدا

‌‌

 

‌‌

خبر

هنگامه هویدا

 

‌‌

حتا آن روز هم دنیا به آخر نرسید
و هیچ‎کدام از آن روزهای کذایی
و حتا هفته‌ها و
ماه‌ها و سالهای بعد
اما ما منتظر بودیم
تمام آن روزها
مدام به ساعت نگاه می‌کردیم و
گوشمان به اخبار بود
شهاب سنگی، انفجاری، جنگی، چیزی…
بلکه انتقام‌مان را
از دنیایی بگیرد
که نه قدرت
و نه جرئتش را داشتیم
خودمان
ویرانش کنیم
شاید شبیه هیتلر
که در اعماق قلب
تحسینش می‌کردیم
ما فقط گوشمان به اخبار بود و
زمان پایان دنیا را به هم
خبر می‌دادیم.

پگاه احمدی

‌‌‌‌

به غلظتِ غلیظِ قل وُ انقلاب در تبّتِ تن ات

پگاه احمدی

 

 


این روزهای از طاقت گذشته تا عصب از عصب گذشته تا طنبور از طنبور تا طنین تا کودتای تن بر

ذهن، ذهن بر جان، جان بر جدال، این روزها که جمجمه جِر می خورَد وَ جای جُرم ام را در

جمهوری ِ جناغ وُ جایزه پیدا نمی کنم، این روزها که هیچ … هیچ  نداریم جز دوره ی دروغ ِ

 عکس های شبِ دیر وُ پیر … سفیدتر از زخم، فوتی برای چل چلی ِ باد وُ یاد هم … باشد برای جمعه ی ناشاد.

در تبّتِ تن ات

مدام در تو تِلو رفتن وُ

در این قرنطینه

طنین ِ تن به تنِ توو به  توو

هوا، انا العشق وُ

خدا همین تَننا

که پشتِ ترتیلِ دو تیغ، تذکره

ترکم می دهد

تَرَک بخور تا تاک

وَ تیکِ زخمم را به تکّه های شقایق ببند

شبی که شاعرانه تر از شن شدیم

شعورِ شلّیک وُ شیار شعبده وُ شیهه بود

وَ شام آخر

زیر شالِ ابریشم

که شاهرگم را

به شیشه ات بزنم

 دوباره شاعرانه ترم کن

که شعرم از شدّت

چنان گذشت که دیگر، شلوغ و عربده ام!

هوا انا العشق وُ

اگر به شط بزنیم

دوباره شرط ، به رگ می زند

وَ شیدایی

شیارمان را

به شطح فرو می برد

تو ای شروع کرده مرا در شَراع

پشتِ سُرمه وُ ساطور،

سُرب وُ سِیل ،

کاری کن از هوای قیصریّه وُ زندان قصر

به سال سُرفه ام نرسم وَ سوتِ آخرم را باز،

روی کلیدِ ” سُل ” بگذارم

سال، سالِ سیمان است

صدای ضالّه ام را کجا ببرم ؟

زلزله است وُ ظهور، مردّد!

دستم به انقلاب ِ ضریح ات!

تو را به گورِ اینهمه گمنام

شَر را بکن!

سال، سالِ دق است

در این قُرُق، درها …

درد را نمی بندند … دیوانه می کنند.

ماندانا زندیان

‌‌

‌‌

‌‌

ماندانا زندیان

حکایت جامعۀ امروز ایران، نسل جوان تر به ویژه، حکایت مردی است که با بار شیشه از دروازۀ شهر می‌گذشت. گزمه‌ای چوبی بر بار او نواخت و پرسید: «بارَت چیست؟» مرد گفت: «یکی دیگر بزنی، هیچ.»

حجمی شکننده بر دوش ما سنگینی می کرد. آتش و درد در رگ‌های ما جاری بود و ناتمامی رؤیاهای بیشمار نیاکانمان پیچیده در ابری که خانه را در خَم کوچه محاصره کرده بود، می رفت که زیر ضربه‌های واپس ماندگی در نهایت شب «هیچ» شود.

نیچه بر آن بود که واپسین انسان به جایی می‌رسد که همه چیز را کوچک می‌داند و کوچک می‌کند؛ از فضیلت‌های اخلاقی رویگردان است؛ ویرانگر است و هیچ نمی‌آفریند، دنیا را بسته و تنگ می‌خواهد، نیازی به افق‌های باز نمی‌بیند، به خانه‌ای کوچک و شغلی حقیر و خوشی‌هایی اندک دل خوش دارد.

و چشم انداز ما چنان بود ـ  جامعه‌ای پیچیده در لایه‌های گوناگون حقارت، تن داده به هر چه هست، از جمله زشت‌ترین چهره‌های خشونت در فرهنگ سیاسی خود، بی‌هیچ حساسیت، یا انگیزه برای بهکرد آنچه می‌گذشت، یا خواست نگرایستن به کاستی‌ها ـ هیچ سنجه برای «اندازه گیری حقارت خود.»

و ما می‌خواستیم از بدی رد شویم؛ از سیاهی، از ایستایی، از مرگ، از اندوه که نشان فضیلت شده بود، تن دادن که نشان احترام، و عزاداری که نشان صمیمیت؛ خواستیم شادمانی فضیلت باشد، زندگی رود. خواستیم اندیشه‌ها و عاطفه‌های ساروج کشیده با خِرَد در نظام‌های ارزشی گوناگون، آینه‌هایی شوند برابر خویش و دیگری تا جامعه با حقیقت خود رو به رو و از خود ـ از بی تفاوتی انسان واپسین ـ رهاشود.

گفتیم اگر اندیشۀ دگرگونی را تنها از سیاستگران و دولتیان نخواهیم؛ اگر ارزش و مسئولیت فرد انسانی را پشت بی‌کفایتی حکومت پنهان نکنیم؛ اگر نابرابری، ناامیدی، سرزنش، بی‌حرمتی، خشونت، دشمنی و مرگ را با برابری، امید، مسئولیت پذیری، ارج گذاری و رواداری و زندگی جایگزین کنیم؛ جامعه‌ای خوب‌تر خواهیم شد ـ ما آزادی در چهارچوب اعلامیۀ جهانی حقوق بشر  را نه تنها برای برکشیدن یک حکومت خوب، که برای بازنگری و نوسازی جامعه‌ای خوب‌تر خواستیم؛ جامعه‌ای که در فرهنگ سیاسی‌اش حرمت گذاردن به حقوق شهروندان، مسئولیت مدنی هر شهروند است.

 دستاورد یک جنبش اجتماعی تنها جا به جا کردن قدرت نیست، پالودن و نقدپذیر کردن ذهنیت جامعه و زیر پرسش بردن پیام‌های اخلاقی آن ذهنیت ـ در هر سطح و اندازه ـ پویشی است که به گفتۀ سیمین دانشور اگر هم زمان به انجام رسیدنش نباشد، رسیدن به زمان درست و مناسب را جلو می اندازد ـ مانند آنچه در جنبش و انقلاب سربلند مشروطه روی داد و بسا فرایافت‌ها را نوکرد.

ارسطو «پالایش» و «آموزش» را در سیاست هم ارز می‌دانست و باورداشت که همۀ انسان‌ها در سرشت خود جویای دانستن‌اند.

پالایش را دگرگونی و بهکرد می‌دانند؛ آفریدنِ امکان و مسیر خوب‌تر زیستن؛ فرایافتی به ظاهر زیبایی شناسانه که در ذات خود به بحثی اخلاقی می‌رسد و در اندیشۀ ارسطو اخلاقی ـ سیاسی می‌شود و با فرهنگ درمی‌آمیزد.

پالایش را می‌توان خواست و اشتیاق آفریدن بیشترین دگرگونی در اندیشه و عاطفه نیز دانست، بیشترینی که در خیال می‌گنجد؛ و محدودیت‌های افقِ دانایی، و خیال ما در هر زمان، با دانش، فرهنگ و نظام‌های ارزشی جامعۀ ما آمیخته است. حتی تعریف «آزادی» به درک و دریافت ما از زندگی در شرایط زمانی و مکانی مشخص بازمی گردد ـ افقی که پندار ما از مرزی است که زمین و آسمان را به هم می‌رساند.

آزادی، اندیشه‌ای است برای فراتر رفتن از آن مرز، از آن محدودیت؛ و طرفه آن که خود با همین مرز و محدودیت تعریف می‌شود. ما به هر چه دست یابیم خواستی دیگر پیش رویمان قد خواهد کشید و اشتیاق رسیدن به آن خواست، به تلاش برای آفریدن امکان دستیابی آزادی بیشتر همراه خواهد شد. دانایی و آگاهی می‌توانند افق درک ما را دیگرگون کنند و زندگانی ما را به مسیری تازه رهنمون شوند، تا خواستار خوب‌ترین و شایسته‌ترینِ ممکن شویم.

نسل من دریافته است که تا زمانی که در جای خود ثابت بایستد، خط افق همان است که می‌پنداشته. ما تنها زمانی که جای و زاویۀ نگاهمان را تغییر دهیم، می‌توانیم افق نو بیافرینیم ـ به جایی تازه رسیدن، خواست‌هایی تازه داشتن، دگرگونی‌های تازه خواستن، انسانی خوب‌تر شدن است و جامعه‌ای سزاوار خوبی ساختن.

خرداد ماه نسل ماست، نسلی که سال‌هاست می‌کوشد افق فرهنگ سیاسی جامعه  را جا به جا کند؛ ما مانند برف که سرمای خود را در سپیدی خود فاش می‌کند، ساده و روشن از زشتی‌های فرهنگ سیاسی خود سخن گفتیم و خواستیم و کوشیدیم تا تغییر کنیم؛ و این دستاورد ارزندۀ خردادهای پر از حادثۀ ماست.

ماندانا زندیان

خرداد یکهزار و سیصد و نود و یک خورشیدی