«

»

Print this نوشته

وضعیت قرمز / ماندانا زندیان

و پدرم   نگاهش را سوی دست هایم شلیک می کرد   از حوالی اروند رود   تا یادش نرود چقدر کوچک بودم   وقتی داشتم می مُردم  کنار عروسک هایم؛

‌‌

‌*****

چهرة جنگ، اثر سالوادور دالی‌‌

وضعیت قرمز

‌‌


راه پلۀ خانۀ ما کوچک بود
راه پلۀ خانۀ ما
قرار بود جای قایم موشک بازی و گرگم به هوا باشد
قرار بود سفید باشد
………….. برق بزند
…………… بدرخشد مثل راه شیری

راه پلۀ خانۀ ما
قرار بود همیشه بخندد . . .

*

آژیر خطر، قرمز بود
آژیر خطر، راه پلۀ خانۀ ما را نفرین کرده بود
سیاه و چرک و بد بو کرده بود
آژیر خطر بوی نفرت می داد.

*

راه پلۀ خانۀ ما
از ترس آژیر خطر
در خود فرو رفته بود
و چاه بلندی شده بود
- سیاه و خشک و خالی -
که خواب های من در حلقه های بی جانش
کابوس های بی سر می زاییدند
لا به لای صدای موشک و گرگ
آن دم که مادرم
سرش را به سقف راه پله گره می زد
تا قلبش که داشت از چشمش بیرون می پرید،
زمین نیفتد وُ لِه نشود
زیر پای همسایۀ مؤمنمان
که مدام آیه الکرسی می خواند
شکرانۀ نعمت جنگ؛

و پدرم
نگاهش را سوی دست هایم شلیک می کرد
از حوالی اروند رود
تا یادش نرود چقدر کوچک بودم
وقتی داشتم می مُردم
کنار عروسک هایم؛

و تهران
که فکرش را هم نمی کرد
روزی آن همه سرخ شود
آسمان و زمینش ،
می غرید و می لرزید
- مثل صاعقه -
و سینۀ راه پلۀ ما را
تکه پاره می کرد
از خشم .


فردا اما همیشه روز دیگری بود!
روزی که زمین
آبستن تکه ای تازه از بازوی همکلاسی من می شد
و من بیست دروغ تازه سر می کشیدم
در کلاس تاریخ
و مدرسه باور می کرد
که باید به فکر پناهگاهی باشد
برای زنگ جغرافیا
و خداوند . . .
همچنان خمیازه می کشید .


ماندانا زندیان
مهر یکهزار و سیصد و هشتاد و سه