«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح هگل / جلسۀ هشتم بخش سوم

هگل در نقد خود از رویکرد روشنگری به عصر ایمان به چند نکته اشاره می کند که یکی از آن ها موضوع آگاهی در دیانت و ایمان است که خداست. هگل معتقد است که روشنگری متوجه این نکته نیست که در ورای  مناسکی که مسیحیت به عنوان دین مبین آورده و اجرا می شود، معانی رمزی وجود دارد. به عنوان مثال وقتی مومن مسیحی در مقابل صلیبی چوبی قرار می گیرد، در ورای این قطعه چوب یک معنای رمزی وجود دارد که روشنگری نسبت به آن معنا بی تفاوت است. هگل این جا یک توضیح نسبتاً مفصلی درباره مارتین لوترمی دهد و می گوید اصلاح دینی در آلمان از این جا شروع شد که که تمام ابزار و اشیائی که در داخل کلیسا در مناسک مسیحی به کار می رفت، به تدریج برای مومنان به قطعه ای شیء تبدیل شدند، بنابراین در واکنش به این وضع بود که لوترگفت ایمان لطیفه ای درونی است و هیچ ربطی به این مناسک بیرونی ندارد.

***

هگل در نقد خود از رویکرد روشنگری به عصر ایمان به چند نکته اشاره می کند که یکی از آن ها موضوع آگاهی در دیانت و ایمان است که خداست. هگل معتقد است که روشنگری متوجه این نکته نیست که در ورای  مناسکی که مسیحیت به عنوان دین مبین آورده و اجرا می شود، معانی رمزی وجود دارد. به عنوان مثال وقتی مومن مسیحی در مقابل صلیبی چوبی قرار می گیرد، در ورای این قطعه چوب یک معنای رمزی وجود دارد که روشنگری نسبت به آن معنا بی تفاوت است. هگل این جا یک توضیح نسبتاً مفصلی درباره مارتین لوترمی دهد و می گوید اصلاح دینی در آلمان از این جا شروع شد که که تمام ابزار و اشیائی که در داخل کلیسا در مناسک مسیحی به کار می رفت، به تدریج برای مومنان به قطعه ای شیء تبدیل شدند، بنابراین در واکنش به این وضع بود که لوترگفت ایمان لطیفه ای درونی است و هیچ ربطی به این مناسک بیرونی ندارد. این نکته ای که هگل گفته در واقع تفسیری است که لوتر از دیانت انجام داد ــ و البته این تفسیر لوتری مورد انتقاد کلیسای کاتولیک واقع شد ــ بر اساس این تفسیر آن چه مایه رستگاری انسان است، ایمان و نه مناسک است. به عبارت دیگر، در اصلاح دینی اولیه، مناسک اهمیت خود را به طور کلی از دست می دهد یعنی کسی می تواند سالها عبادت بکند ولی رستگار نشود. بنابراین صرف اجرای مناسک مایه رستگاری نیست. هگل می گوید که لوتر سعی کرد با تاکید بر درون جنبه های بیرونی و ظاهری دین را نفی بکند. هگل به عنوان نکته دوم می گوید آن چیزی که روشنگری در مورد عصر ایمان متوجه نمی شود این است که امر تاریخی یا حادثه تاریخی در مسیحیت معنایی دارد یا به عبارت دیگر بر هر حادثه تاریخی یک حکمت تاریخی مترتب است که روشنگری متوجه آن نیست، یعنی این که تجسد یا آمدن عیسی مسیح به این دنیا و این که خداوند خود را در عیسی مسیح متجسد کرد و هم چنین مصائب عیسی مسیح و تحولات بعدی از نظرهگل حوادث تاریخی است ولی این تاریخ برای مومن مسیحی و اهل دیانت دارای معنایی رمزی است که باید آن معنای رمزی را فهمید در حالی که روشنگری آمدن مسیح و مصائب وی در این دنیا و مصلوب شدن او و هم چنین دفن وعروج او به آسمان را به عنوان امری تاریخی و فاقد معنای رمزی تلقی می کند. هگل در ادامه توضیح می دهد که مسیح برای مسیحیان یک شخص تاریخی نیست بلکه یک اسوه است که باید مورد تقلید مسیحیان قراربگیرد. مسئله مسیحیان عبارت از فهمیدن الگوی عیسی مسیح است و عمل بر پایه الگوی او برای رستگاری است. هگل می گوید آگاهی دینی در عمل کوشش می کند از عیسی مسیح تقلید بکند و از این طریق به وضع خاص تاریخی عیسی مسیح معنایی عام برای مجموعه امت وی می دهد، در حالی که روشنگری این وضع خاص را صرفا یک حادثه تاریخی می داند. از طرف دیگر روشنگری تمام مناسک و اعمال دینی را که به نظرهگل متضمن نوعی از خودگذشتگی است یک نوع مبادله می فهمد در حالی که مومن مسیحی در تقلیدی که در مناسک از عیسی مسیح انجام می دهد، در واقع، از وضع خاص خود خارج می شود برای این که یک معنای عام پیدا کند و این به معنی از خودگذشتگی است. این مباحث البته فقط در مسیحیت قابل فهم است چون هر شخصی در ورود به مسیحیت و تایید در آن از طریق تعمید در یک امت وارد می شود و در آن جا معنایی عام پیدا می کند. به سخن دیگر، اسوه و الگوی مسیح در اصطلاح هگلی یک عام برای هر مسیحی خاص است. بنابراین، هگل می گوید هر مومن مسیحی خاص از طریق تقلید از مورد عام مسیح در یک اجتماع عام وارد می شود و این امر یعنی گذشتن از وضع خاص یا خود و پیوستن به وضع عام مستلزم از خودگذشتگی و به تعبیر ما مستلزم ایثاراست. هگل می گوید روشنگری نمی تواند این نکته را بفهمد که انسان می تواند عملی انجام بدهد که مبتنی بر ایثار باشد و نه مبادله، و این جاست که هگل به وجه دیگری از روشنگری برگشته و ایراد دیگری بر روشنگری وارد می کند. قبلا از هگل آوردم که گفت روشنگری با نفی ایمان در نهایت به نوعی از ایمان توخالی برمی گردد، هگل در این جا می گوید روشنگری با نفی هر گونه ایثارــ این که انسان نمی تواند عملی انجام دهد که نوعی مبادله نباشد ــ بر مبادله تاکید می کند و اعتقاد دارد که هر چیزی باید سودمند باشد و سود هم از طریق مبادله حاصل می شود و تا سودی نباشد مبادله ای انجام نمی شود. انتقاد هگل این جا تمام آفاق اندیشه در قرن هیجده را در بر می گیرد چون می دانید اولین بار در دوره روشنگری بود که از دل اندیشه سیاسی اندیشه اقتصادی بیرون آمد. می دانید که در تاریخ اندیشه یک دوره روشنگری به نام دوره روشنگری اسکاتلندی داریم چون اولین اقتصاددانان مهم اهل اسکاتلند بودند. عمده مباحث روشنگری اسکاتلندی بر روی دوـ سه مفهوم مهم و گرهی استوار بود که مفهوم ارزش و مبادله و جامعه مدنی از جمله آن ها هستند. البته برخی از این مفاهیم مثل جامعه مدنی برای اولین بار در این دوره مطرح شد و برخی دیگرمثل سودمندی و مبادله هر چند از ارسطو به این طرف مطرح بود ولی در این دوره بود که این مفاهیم بسط یافتند که از معروفترین اندیشمندان این دوره که ما می شناسیم آدام اسمیت و فرگسن هستند. اشاره هگل به این جاست که مفهوم سودمندی در عصر روشنگری اصل قرار گرفت. هگل قبلا هم گفته بود که از نظر نمایندگان روشنگری هر چیزی که خرافه (غیرعقلانی) باشد قابل بحث علمی نیست و این جا هم بر همان اساس می گوید که از نظر نویسندگان روشنگری هر چیزی که سود یا ارزش مالی نداشت شایان اهمیت و بحث علمی هم نبود. از نظر هگل ایراد اساسی روشنگری این بود که اصل را بر سودمندی قرار داد بنابراین پرداختن به این امور غیرعقلانی از نظر آن ها کارعبثی بود ولی از این نکته غافل بودند که به این ترتیب بسیاری از اعمال انسانی چون قابل مبادله نیست بنابراین غیر سودمند و عبث خواهد بود. پس تاکید روشنگری بر این است که عصر قبل از آن یعنی عصر ایمان عصر خرافه است و نکته دوم این است که از نظر روشنگری چیزی دارای اهمیت است که سودمند باشد اما نتیجه ای که هگل از این ایرادهای روشنگری بر عصر ایمان می گیرد این است که می گوید روشنگری مطلق (معمولا هگل به جای خدا از اصطلاح مطلق استفاده می کند) را که پایه و اساس هر فلسفه ای است به عنوان یک خرافه نفی می کند. از طرف دیگر، آن چه سودمند نیست نفی می کند ولی باز در نهایت ناچاراست وجود کلی عالی تری را قبول کند، روشنگری نمی تواند در عالم طبیعت صرف بماند بلکه باید چیزی را به جای امر مطلق بپذیرد. هگل می گوید آن چیزی که روشنگری به جای امر مطلق می پذیرد عبارت از وجود متعالی یا وجود برتراست. این بحث هگل اشاره به نظریه روبسپیر دارد چون روبسپیر در سه ـ چهارسال پس از انقلاب فرانسه که به دوره مسیحیت زدائی شناخته می شود[۱] گفت که ما به جای مسیحیت باید آیین جدیدی بیاوریم و آن آیینی است که معمولا آن را به آیین وجود متعالی ترجمه می کنیم، هگل با اشاره به این نظریه می گوید تمام سده روشنگری ناظر به این بود که امر مطلق را که هم موضوع فلسفه و هم موضوع دین است نفی بکند. عکس العمل هگل به نفی مطلق از این حیث است که امر مطلق در فلسفه هگل روح است. هگل می گوید روشنگری نمی توانست به نتایج نفی مطلق پایبند بماند بنابراین مجبور بود که به جای امر مطلق یک موجود دیگری را بیاورد با این تفاوت که امر مطلق در فلسفه هگل همان طور که قبلا دیدیم یک امر پر یا صمد است ولی وجود متعالی یا وجود برتر یک امر انتزاعی و خالی است چون نه قابل شناخت و نه قابل توضیح است. این جا هگل ناچارمی شود برای توضیح بیشتر و اساسی تر دیدگاه خود به یکی ـ دو مطلب دیگر هم اشاره کند. در نخستین جلسات اشاره کردم که هگل در پیشگفتار پدیدارشناسی روح گفت که مطلق نباید فقط به عنوان یک ذات و ماهیت (Substance) بلکه باید به عنوان یک عاقل (Subject) هم فهمیده شود، یعنی این که فلسفه از نظر هگل عبارت از تبدیل ذات و ماهیت یا وجود به شناخت و تبدیل متقابل شناخت به وجود است و هیچ کدام از این دو جدای از همدیگر نیستند. پیش تر آن جمله معروف هگل را هم نقل کردم که گفت دیانت عبارت از شهود یک قوم از روح ملی خود است. در واقع آن مطلق یا ذات و ماهیت و یا جوهر که هگل از آن صحبت می کند عبارت از روح است، پدیدارشناسی روح در واقع توضیح پدیدار شدن امر مطلق یا روح در سیرتاریخی و آگاهی نسبت به آن است. پس کار عصر ایمان این بود که آن ذات و ماهیت یا امر مطلق را در کلیت خود قبول کرد اما ساحت عاقل بودن آن را با انتقالش به عالم بالا نفی کرد به عبارت دیگر هگل می گوید از نظر مومن مسیحی مطلق خدایی در عالم بالاست در حالی که خود در عالم پایین است و به همین سبب رابطه میان این دو از همدیگر گسیخته است و گسسته روانی انسان مسیحی قرون وسطایی به این معنی است.

عکس العمل روشنگری به این گسسته روانی این بود که نشان بدهد می شود مطلق را نفی نمود و در مقابل بر ساحت عاقل یا سابجکت بودن انسان و یا به عبارت دیگر بر حوزه اندیشه تاکید کرد. قبلا وقتی درباره رابطه خدایگان و بنده و دیدگاه رواقیان و جریان های دیگر فلسفی خصوصاً شکاکین صحبت کردم گفتم که این ها به این نتیجه رسیدند که آن چه در انسان اصیل است اندیشه ــ با قطع نظر از متعلق آن ــ است. به سخن دیگر، این ها به صورت یکسویه بر اندیشه تاکید داشتند، هگل هم بارها ــ البته به معنای مورد نظر خود ــ گفته که قلمرو آزادی واقعی حوزه اندیشه است برای این که تنها در حوزه اندیشه است که ما وابسته به چیزی نیستیم. پس، تا این جا هم در دیدگاه رواقیان و هم در دیدگاه های جدیدتر تاکید بر اصالت اندیشه و حیثیت سابجکت بودن انسان (Subjectivity) یا حیثیت آزاد درون انسان با عزل نظر از متعلق آن است. هگل معتقد است این کار شدنی نیست و روشنگری هم به رغم تاکید بر اندیشه، باید وجودی را قبول بکند ولی این وجود از نظرهگل تو خالی است و هگل به دنبال این است که در جایی آشتی میان این دو را پیدا کند. هگل در اول پدیدارشناسی هم گفت که این دو حیثیت را نمی شود از هم جدا کرد بلکه باید میان آن دو آشتی ایجاد کرد، یعنی معقول باید در عین حال عاقل هم باشد و بالعکس.

هگل در واقع از طریق انتقاد خود از روشنگری به این جا می رسد که می گوید تاکید روشنگری بر اصالت اندیشه است ولی ناچار وجودی را هم پذیرفت که توخالی است. پس، روشنگری در نهایت اندیشه ای را می پذیرد که انتزاعی است چون متعلق خارجی ندارد. این جاست که هگل به عنوان میراث خوار سده هیجدهم بویژه ژان ژاک روسو می گوید مطلق اندیشیدن در انسان عین مطلق اراده او هم است. این روسو بود که گفت همه چیز در انسان از اراده او ناشی می شود و اراده انسان که خاستگاه هر چیزی از جمله قانون است و چیزی بیرون از اراده انسان وجود ندارد تا او را محدود کند. هگل می گوید روشنگری در نهایت به نظریه روسو برمی گردد به این معنی که اصل روشنگری بر اصالت اندیشه است که این اندیشه هم به نوبه خود عین اراده آزاد انسان است و همه چیز از این اراده آزاد ناشی می شود.

 ‌

[۱] – این دوره دوره ای است که پس ازتارومار کلیساها ، کلیه شئون مسیحیت را ازعرصه اجتماعی به کنارگذاشتند