«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح هگل / جلسۀ هشتم آخرین بخش

با این بخش تفسیر پدیدارشناسی روح هگل که به همت مصطفی نصیری از نوار پیاده شده بود به پایان می رسد. گویا جلسۀ دیگری نیز وجود داشته است که نواری از آن در دسترس نیست. با تشکر از این دوست گرامی امیدوارم مجموعه این مطالب مورد توجه علاقه مندان قرار گرفته باشد

 ‌***

با این بخش تفسیر پدیدارشناسی روح هگل که به همت مصطفی نصیری از نوار پیاده شده بود به پایان می رسد. گویا جلسۀ دیگری نیز وجود داشته است که نواری از آن در دسترس نیست. با تشکر از این دوست گرامی امیدوارم مجموعه این مطالب مورد توجه علاقه مندان قرار گرفته باشد

هگل معتقد است که انقلاب فرانسه نتیجه دیدگاه پیشگفته بود چون این انقلاب خواست با نفی هر امر خارجی نظامی ایجاد بکند که صرفا بر مبنای اندیشه بود، هگل بارها به انقلاب فرانسه برگشته و توضیح داده که اهمیت این انقلاب در این بود که انسان برای نخستین بار روی سر ایستاد یعنی روی اندیشه ایستاد یا تکیه بر اندیشه کرد. هگل این نکته را در دو معنا به کار می برد یا به سخن بهتر هگل این جا دیالکتیک ظریفی را می بیند یعنی ضمن این که تمام دستاوردهای انقلاب فرانسه را به عنوان این که ناشی از اندیشه آزاد انسان است می پذیرد ولی در عین حال و به همین دلیل از آن انتقاد هم می کند.

حال به این جا می رسیم که هگل هم انقلاب فرانسه را می پذیرد و هم از آن انتقاد می کند. دیدیم که هگل گفت روشنگری منجر به انقلاب فرانسه شد و برای نخستین بار در انقلاب فرانسه بود که انسان روی سر ایستاد یعنی فکر عامل اصلی تلقی شد، اگر چنین است پس چرا هگل هم انقلاب فرانسه را می پذیرد و هم از آن انتقاد می کند و اصولا انقلاب فرانسه چه بود ؟ هگل در مورد نقد روشنگری از عصر ایمان و کلیسا که عصرجدایی میان ناسوت و ملکوت بود ــ و به رغم انتقاد خود از نگرش یکسویه روشنگری ــ حق را به جانب روشنگری می دهد و می گوید کلیسا موجب شد انسان اروپایی انسان گسسته روان یا انسان دارای وجدان نگون بخت باشد. هگل تا این جا با انتقاد روشنگری از عصرایمان همراه است و یا به تعبیری هگل اهمیت روشنگری را در این می بیند، هگل در واقع ضمن انتقاد از روشنگری به دستاوردهای مهم آن هم اعتقاد دارد و این جا از آن جاهایی است که خیلی ها متوجه موضع هگل نشده اند، هگل نقادی روشنگری نسبت به پیش از خود را می پذیرد ولی نه به این اعتبارکه عصر پیش از روشنگری عصرخرافه بود بلکه به این اعتبارعمیق تر که عصر پیش از روشنگری انسان را گسسته روان کرد و میان زمین و آسمان جدایی انداخت ولی در انتقاد از نمایندگان روشنگری می گوید اینان در نهایت به امور مجردی رسیدند که توخالی و غیرقابل توضیح است. هگل می گوید تا وقتی که میان آسمان و زمین جدایی باشد انسان ناچار یک چشمش به آسمان خواهد بود پس لاجرم باید آسمان را به زمین آورد و این کاری است که انقلاب فرانسه به عنوان نتیجه روشنگری انجام داد، در واقع، با انقلاب فرانسه آسمان بر زمین آمد و بعد از این انقلاب آسمانی وجود ندارد تا ما چشممان را به آن بدوزیم و دچار گسسته روانی بشویم. تاکید هگل بر این که انتقاد روشنگری از عصر پیش از خود درست است در ضمن ناظربه این هم است که این که روشنگری گفت اصالت با اندیشه است و انسان باید روی سر بایستد اندیشه ای درست و مهم است و دستاورد مهم دوران جدید یا دوره تجدد این است که انسان بتواند بر روی سر بایستد اما می گوید آن جا که روشنگری و انقلاب فرانسه آسمان و زمین را از هم جدا کرد نادرست است پس بنابراین هگل نه موضع مسیحیت را می پذیرد که اصل را بر ذات و ماهیت بودن مطلق می گذارد و نه صرفاً عاقل بودن مطلق را می پذیرد بلکه هگل اعتقاد دارد که مطلق روح است و این روح در واقع هم زمین و هم آسمان است یا به اعتبار دیگرمطلق آسمانی است که بر زمین آمده است و این جا در واقع نقطه انتقال ما به بحث بعدی پدیدارشناسی روح است که هگل مسئله دین را مطرح می کند و سپس در پایان پدیدارشناسی روح به خود فلسفه می پردازد.

تا این جا به این نتیجه می رسیم که هگل ضمن انتقاد از عصر ایمان و هم چنین از عصر روشنگری نشان داد که کار مهم انقلاب فرانسه این بود که آسمان را به زمین آورد و این کار باید در فلسفه هم انجام بشود، به عبارت دیگر، هگل بعد از بحث دیانت و این که در این حوزه آسمان به زمین آمد و یا آسمان عین زمین است ــ که وارد آن نمی شوم ــ نشان خواهد داد که مطلق دیگر در آسمان نیست بلکه مطلق امری انسانی است، همان طور که مطلق نه تنها ذات و ماهیت یا معقول بلکه عاقل هم است. هگل تا این جای پدیدارشناسی روح که پیش آمدیم نشان داد که با انقلاب فرانسه آسمان بر زمین آمد و با آمدن آسمان بر زمین دیگر لازم نیست همانند دوره ایمان یک چشم انسان بر آسمان باشد و یا به سخن دیگر، لازم نیست انسان شهروند شهری (ملکوت) باشد که در این­جا (ناسوت) نیست، بلکه انسان بعد از این، یعنی بعد از انقلاب فرانسه، شهروند شهری است که آسمان آن عین زمین آن است. از طرف دیگر، این که هگل گفت دیانت عبارت از شهود یک ملت از روح قومی و ملی خود است نشان می دهد که هگل روح را که در واقع یک وجه آن خداست به زمین آورده و آن را در اجتماع جاری کرده است و به اصطلاح در اجتماع رسوخ داده است، کلمه Flüssigwerden که گفتم عنایت آن را در خدایگان و بنده به بدی به انحلال ترجمه کرده بود این جا خود را نشان می دهد چون روح منحل نمی شود بلکه روح همه چیز است و در همه چیز ساری و جاری می شود. این که دو تفسیر مهم از هگل بعمل آمده : یکی تفسیر کمابیش الهیاتی که در واقع حکمت تاریخ مسیحیت را در پدیدارشناسی روح می بیند و یا پدیدارشناسی روح را توضیح فلسفی مسیحیت می داند یعنی توضیح آن چه (تجسد، مصائب، عروج به آسمان) بر عیسی مسیح یا در واقع بر خدا گذشته چون از نظرمسیحیت عیسی همان خداست. دیگری تفسیر کسانی هم چون کوژو و دیگران که معتقدند هگل در پدیدارشناسی روح و به طورکلی در فلسفه خود به دنبال این است که انسان را خدا و خدا را انسان بکند. بدیهی است که هر دو تفسیر به نوعی در پدیدارشناسی ریشه داشته و قابل دفاع است. این جا برمی گردم به مباحث جلسه اول و آن چیزی که هابرماس گفته بود که هگل هیچ یک از این دو نیست. بنابراین، می توانیم بگوییم که هگل متوجه یک مسئله بسیار اساسی شده بود و آن این بود که نه دیانت از سنخ دیانت رسمی کلیسایی قابل دفاع است و نه راسیونالیسم عصر روشنگری که تکیه بر صرف عقل دارد. همان طور که هگل بارها تاکید کرده که کل حقیقت است، بر این اساس این جا هم می توانیم بگوییم که در فلسفه هگل کل حقیقت است. تمام این صورت ها و گشتالتن هایی که هگل تا این جا گفته که برخی از آن ها را توضیح دادم نشان می دهد که از نظر وی روح به صورت های مختلفی درمی آید. ظهور روح در صورت های مختلف نشان می دهد که هیچ کدام از این ها حقیقت نهایی نیست، روح در صورتهای مختلف پدیدارمی شود که پدیدارشناسی روح هگل توضیح و شرح و تفسیر برخی از این صورت هاست اما پدیدارشناسی روح همان طور که در یکی از جلسات گذشته اشاره کردم هگل در جایی نوشته بود که در پشت سر پدیدارشدن منطقی وجود دارد. پس، منطق پدیدارشناسی روح یا به تعبیر بهتر، منطق فلسفه هگل اگر خوب فهمیده شود در این صورت صرف منطق پدیدار شدن صورت های روح در اروپا نخواهد بود بلکه احتمالاً می توان آن را برای توضیح صورت های دیگر یا به زبان غیر هگلی برای توضیح فرهنگ و تمدن در جاهای دیگر هم به کار گرفت. به عبارت دیگر، اگر این منطق درست فهمیده شود شاید در توضیح و شرح صورت های دیگری که تمدن های دیگر به خود گرفته اند هم به کار بیاید زیرا این تمدن ها چون فلسفه نداشته اند بنابراین نتوانسته اند پدیدارشناسی وجدان نگون بخت قومی خود را توضیح دهند. من فکرمی کنم این منطق ــ اگر آن را بفهمیم ــ شاید در یک جاهایی ما را نیز به کار آید. فکر می کنم اگر بشود در منطق پدیدارشدن صورت های آگاهی اجتهادی کرد، ما هم بتوانیم خودمان را در یک جایی به این آگاهی که فقط در تاریخ اروپا اتفاق افتاده ربط بدهیم. می دانید که ماکس وبر این مسئله و سوال را مطرح کرد که چرا برغم اتفاقاتی مهمی که در بیرون اروپا رخ داده بود، آن اتفاقات در بیرون از اروپا به تجدد نیانجامید؟ احتمال دارد این منطق هگل بتواند در توضیح صورت هایی که وجدان نگون بخت ایرانی ــ به تعبیر من ــ از سر گذرانده ولی نتوانسته خودش را توضیح بدهد، به ما یاری رساند.

پایان