«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح هگل / جلسۀ هشتم بخش دوم

هگل در توضیح نخستین وجه یعنی جهالت مردم عصر ایمان می گوید مردم از طریق مناسک ــ که مهمترین این مناسک در مسیحیت مراسم عشای ربانی یا نان و شراب است و اشاره به آخرین شام عیسی با حواریان دارد[۱] ــ سعی می کنند پیوند مجددی با مسیح برقرار کنند و به این طریق گناهان خود را بازخرید کنند در حالی که این مناسک از نظر روشنگری فاقد هر گونه معنای رمزی بوده وهیچ اهمیتی ندارد پس تکه ای نان و جرعه ای شراب نمی تواند موجب بخشودگی گناهان آنان شود ، هگل نتیجه می گیرد که مردم نسبت به معنای روحانی ایمان خود جاهل هستند یا به تعبیر دیگر، ایمان آنان به این مناسک مردم را جاهل بارآورده است. از طرف دیگر، کشیشان هم موجب فریب می شوند تا بتوانند حاکمیت خود را تثبیت کنند.

***

هگل در توضیح نخستین وجه یعنی جهالت مردم عصر ایمان می گوید مردم از طریق مناسک ــ که مهمترین این مناسک در مسیحیت مراسم عشای ربانی یا نان و شراب است و اشاره به آخرین شام عیسی با حواریان دارد[۱] ــ سعی می کنند پیوند مجددی با مسیح برقرار کنند و به این طریق گناهان خود را بازخرید کنند در حالی که این مناسک از نظر روشنگری فاقد هر گونه معنای رمزی بوده وهیچ اهمیتی ندارد پس تکه ای نان و جرعه ای شراب نمی تواند موجب بخشودگی گناهان آنان شود ، هگل نتیجه می گیرد که مردم نسبت به معنای روحانی ایمان خود جاهل هستند یا به تعبیر دیگر، ایمان آنان به این مناسک مردم را جاهل بارآورده است. از طرف دیگر، کشیشان هم موجب فریب می شوند تا بتوانند حاکمیت خود را تثبیت کنند. هگل مجموعه کشیشان و کلیسا را کانون و حاملان خرافه معرفی می کند و می گوید آنها مردم را در خصوص ماهیت ایمان در جهل نگاه می دارند تا به این طریق حاکمیت خود را استمرار بدهند اما در خصوص نکته سوم یعنی سوء استفاده خودکامگان قبلا ازهگل نقل کرده بودم که همانند نائینی به دو شعبه استبداد اشاره کرده بود که از همدیگر پشتیبانی می کنند، این جا هم هگل دوباره این نظررا تکرار می کند و می گوید این خودکامگان هستند که در نهایت از ماندن مردم در جهل سود می برند و به همین جهت است که دولت از کلیسا در این جهت حمایت می کند. این مجمل سه ایراد اساسی است که روشنگری به عصرایمان وارد می کند. مجموعه این ایرادت به این برمی گردد که انسان دارای ایمان یا انسانی که دارای وجدان نگون بخت است انسان جاهلی است و شرایط بیرونی قرون وسطی هم به گونه ای بود که موجب استمرار این وضع می شد. نکته ای که این جا مطرح می شود این است که بهای این انتقادات روشنگری چیست چون از نظرهگل دین آن چیزی نیست که در کلیساهای رسمی وجود دارد بلکه دین شهود یک قوم نسبت به روح قومی خودش است. در واقع دیانت یعنی آگاهی هر ملت نسبت به روح قومی خودش است. هگل می گوید از نظرروشنگری ایمان یک امر جعلی و توهم یک مومن است و از طرف دیگر ناشی از فریبکاری کشیشان است و انتقاد هگل از روشنگری از این جاست که می گوید این دیدگاه روشنگری نسبت به عصر ایمان ناشی از یک سویه نگری نسبت به عقل است که هر آنچه عقلی است هم وجود دارد و هم قابل توضیح است و متقابلا آنچه که در حوزه عقل نگنجد نه وجود دارد و نه قابل توضیح است. این جا البته یک بحث فرعی وجود دارد که اثرات زیادی در تاریخ اندیشه دارد و ناچارباید توضیح مختصری درباره آن بیاورم. این بحث هگل از آن جرقه هایی است که بعدا بسط بسیار یافته است. هگل می گوید اگر این طوراست که جز آنچه عقلانی است وجود ندارد و یا قابل توضیح نیست در این صورت بی عقلی یا نابخردی[۲] در تاریخ را چگونه می توان توضیح داد چون تمام تاریخ که مبتنی بر عقل نیست و همه چیز در حوزه عقل نمی گنجد، پس اگر ما روشنگری یا صرف عقل را ملاک توضیح بدهیم آن ایمان نابخردانه کلیسایی که در سده هایی بر مردم حاکم شده و فرمانروایی کرده قابل توضیح نخواهد بود. ایراد اساسی روشنگری در این است که فقط عقل را توضیح می دهد در حالی که عقل تنها یک سویه مناسبات است، بنابراین، روشنگری آن جنبه ناعقلانی تاریخ را نمی تواند توضیح بدهد. هگل همان طور که اشاره کردم در این مورد به فویرباخ بسیار نزدیک شده و جنبه خاصی از دین و ایمان را مورد توجه قرار می دهد و آن همان جنبه ای است که مارکس بعداً آگاهانه خواهد گفت که دین افیون توده هاست، چون این جمله مارکس در ایران بسیار تکرار شده بنابراین من مجبورم توضیحی در این باره بدهم. مارکس این جمله را در مقدمه یکی از دست نوشته هایش (نقد فلسفه حق هگل) که در سال ۱۸۴۳ نوشته به کاربرده است. البته این مقدمه که یکی از شاهکارهای نویسندگی مارکس است و بسیارمهمتر از متن اصلی کتاب ولی تحقیقاتی که اخیرا انجام شده نشان داده که این جمله را برای اولین بار برونوبائر ــ ازروشنفکران هگلی که مارکس جوان تحت تاثیر او بود ــ  حدود ۲ سال قبل از مارکس یعنی در سال ۱۸۴۱ نوشته است. این جمله را در ایران در مقابل فکر انقلابی و به معنای ارتجاعی بودن دین فهمیده اند یعنی همان طورکه ماده افیونی تریاک موجب بی تحرکی استعمال کننده آن می شود، دین هم موجب بی تحرکی توده ها می شود، در حالی که ادعای مارکس مطلقا این نیست چون اولا به عنوان یک یهودی سابق می دانست که چنین نسبتی را به راحتی نمی توان به هیچ دینی داد و مسئله دین پیچیده تر از این است که با یک جمله بتوان تکلیف آن را روشن کرد ثانیا مارکس در این دوره کاملا هگلی است. در واقع، مارکس می گوید همان طور که کشیدن افیون یک دنیای دیگری در عالم خیال برای استعمال کننده افیون خلق می کند تا او از این جهان واقعی که غیرقابل تحمل است یا برای او غیرقابل تحمل است به آن عالم خیالی پناه ببرد و خودش را در آن جهان که بسیاری از این مشکلات جهان موجود را ندارد بیابد، دین هم یک عالم خیالی می سازد، پس افیون توده ها بودن دین به این معنا نیست که توده ها را بی تحرک می کند بلکه از این جهت افیون است که توده ها را به یک جهان متفاوت دیگری منتقل می کند. هگل هم به این معنا اشاره دارد که امور غیر عقلانی وجود دارد که صرف عقل نمی تواند آن را توضیح بدهد و برای توضیح آن به ابزارهای جدیدی نیاز است. قبلا در مورد توکویل اشاره کردم که درباره انقلاب فرانسه گفته بود که پیش از انقلاب نویسندگان در نوشته های خود دنیایی خیالی ایجاد کرده بودند که آن جهان خارجی در انقلاب فرانسه تحقق خارجی پیدا کرد و جامعه واقعی را ازمیان برداشت، توکویل هم در واقع این مسئله را مطرح می کند که آنچه در حوزه صرف عقل قرارنمی گیرد چه بسا اصالت بیشتری نسبت به آنچه درحوزه عقل قرارمی گیرد دارد، بنابراین باید راهی برای توضیح این مسئله پیدا کرد. از نظرهگل دین و وجدان نگون بخت انسان اروپایی سده های میانه این کار را انجام می دهد. مارکس هم این بحث را ازهگل گرفت ولی در کارهای بعدی می توانیم بگوییم که آن را رها کرده است یعنی اگر بشود گفت مارکس تکیه بر میراث روشنگری از جنبه تحلیل نابخردی یا غیرعقلانی بودن امور را رها کرده است. در واقع مارکس فکرکرده که از طریق تحلیل عقلی می شود همه چیز را توضیح داد. در مورد توکویل دیدیم که گفت این طورنیست، البته توکویل هگل را نخوانده بود و از زاویه کاملا متفاوتی ــ حوزه جامعه شناسانه ــ این مسئله را بررسی می کرد. توکویل چون انقلاب فرانسه را دقیقا از نظرگذرانده بود و نظریه ای برای انقلاب تدوین کرده بود متوجه این مسئله شده بود که عامل غیرعقلانی در انقلاب فرانسه بسیار بیشتر از عامل عقلانی وجود داشته است، در واقع جنبه خیالی یا به قول سهروردی خیال خلاق[۳] بیشتر از یک توهم صرف است که نتیجه ای بر آن مترتب نشود، این خیال ، خیال خلاقی است که می تواند امری را ایجاد کند یا جهانی را بیافریند که عقل نمی تواند آن را بیافریند. بعدها کسانی متوجه این مسئله شدند که خیال در روابط ومناسبات اجتماعی بسیار مهم است و چه بسا از جنبه های عقلانی هم مهمتراست. هگل اتفاقاً به این مسئله اشاره می کند و می گوید شما اگرعامل ایمان را به حساب نیاورید و ایمان را صرف خرافه بدانید در واقع خودتان را محکوم کرده اید که یک ساحت بسیار مهمی از مناسبات انسانی را نفهمید. ایراد اصلی هگل به روشنگری در این جاست که روشنگری ایمان را نفی می کند چون آن را به سرحد خرافه تقلیل می دهد و فکر می کند که خرافه هیچ اهمیتی ندارد و یا هیچ اصالتی در عالم خارج ندارد پس روشنگری خود را محکوم می کند به این که نتواند ایمان را توضیح بدهد. اما هگل مثل همیشه که سعی می کند جنبه های مختلف و دیالکتیکی هر چیزی را توضیح بدهد می گوید درست است که روشنگری ایمان را نفی می کند ولی این به این معنا نیست که روشنگری فاقد ایمان است، اتفاقاً روشنگری با نفی نوعی از ایمان، نوع دیگری از ایمان را جانشین آن می کند، اشاره هگل اینجا به فیلسوفان پیش از خود مثل کانت و یاکوبی است که دفاعشان از روشنگری منجربه این می شود که شهود را جانشین ایمان عقلی کنند. هگل این جا از کانت هم انتقاد می کند. می دانید که کانت در کتاب اولش یعنی کتاب نقد خرد ناب گفت که ما نمی توانیم از حوزه متافیزیک چیزی بدانیم، عقل ما طوری نیست که بتوانیم بوسیله آن به امور متافیزیکی علم پیدا کنیم و آن ها را توضیح بدهیم، اما در کتاب دیگرش و از طریق اخلاق عملی گفت که ما ضمناً نمی توانیم به متافیزیک بی تفاوت هم باشیم و در آن جمله معروف می گوید من با نقد خرد ناب قلمرو عقل را محدود کردم تا جایی برای ایمان باز کنم. این دوره که دوره حاکمیت عقل است باعث شده بود هر متافیزیکی مورد نقد قراربگیرد بنابراین کانت می گوید من دست و پای عقل را بستم و نشان دادم که عقل محدود است برای اینکه جایی برای ایمان باز کرده باشم. هگل به همین جهت است که در نقد کانت می گوید منقدین عصر ایمان در همان حال تحت تاثیرهمان ایمان هستند جز این که ایمان کلیسا از جهت خرافی بودن غیرعقلانی است و ایمان منقدین از جهت شهودی وعرفانی بودن غیرعقلانی است و همان طور که در اولین جلسه اشاره کردم البته هگل چنین ایمانی را قبول نداشت و در اعتقاد او ایمان هم در حوزه عقل می گنجد و از نظر او بر ایمانی که در حوزه عقل نگنجد هیچ اثر و اهمیتی مترتب نیست. هگل این جا نکته ظریف دیگری را هم وارد می کند که لازم است خیلی گذرا به آن هم اشاره نمایم و آن این که در انتقاد فلسفی اگر انتقاد یکسویه باشد، منتقد نمی تواند در نهایت تحت تاثیر نظر مخالف قرارنگیرد. هگل می گوید روشنگری به حدی از دنیای ایمان متنفربود و آن چنان انتقاد یکسویه و رادیکال از ایمان به عمل آورد که در نهایت خود به برخی اصول عصرایمان برگشت، یعنی ایمان غیرعقلانی سده های میانه و کلیسا را در نهایت قبول کرد، جز این که هگل خواهد گفت مطلق دیانت مطلقی پر است اما آن چه موضوع ایمان عصرروشنگری است امری پوچ می باشد.

این نکته اخیر که به آن اشاره کردم، یعنی اکثر منتقدین رادیکال آن چه نقد می کنند، در نهایت در منظومه فکری خود وارد می کنند. ما بارها شاهد این مسئله در چهل پنجاه سال اخیر خودمان بوده ایم از جمله کسانی که در دفاع از اسلام ناب به نقد یکسویه مارکسیسم پرداخته اند، در نهایت عمده نتایجی که گرفته اند ــ بی آنکه بدانند ــ عین مارکسیسم است. اشاره به مصادیق این موضوع البته می تواند خیلی مناقشه آمیز باشد و به همین جهت به آن ها نمی پردازم ولی یک مورد بسیارجالب آن کتاب مطهری در مورد اقتصاد است. همان طور که می دانید مطهری حدود بیست سی سال به نقد مارکسیسم پرداخت ولی کتاب اقتصاد اسلامی مطهری بلافاصله پس از چاپ اول جمع آوری شد و تاکنون هم تجدید چاپ نشده است چون متوجه شدند که نظریات مولف کتاب درمورد اقتصاد متاثر از مارکسیسم است. این نکته از جهت نشان دادن چگونگی ایدئولوژیک شدن فلسفه ها و بحث های جدید مهم است و به همین جهت از دوراشاره ای به آن کردم.

[۱] – مسیح چون می دانست که فردا مصلوب خواهد شد مقداری شراب وتکه ای نان به هریک ازحواریون داد وگفت این ها را بخورید که نان تکه ای ازجسم وشراب بخشی ازروح من است

[۲] – نابخردی درفارسی بارمعنایی منفی دارد که البته مورد توجه هگل نیست ، درواقع منظورهگل امورناعقلانی مثل ایمان درمقابل امورعقلانی است ، rational درمقابل irrational

[3] – این اصطلاح را البته سهروردی دریک معنای دیگری بکارمی برد ومن اینجا اصطلاح او را برای توضیح مطلب دیگری وام می گیرم .