«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح هگل / جلسۀ هشتم بخش نخست

در این جلسه سعی می کنم نظر هگل را درباره دوره روشنگری به اجمال بررسی کنم. همان طور که در مبحث انقلاب فرانسه بیان شد این انقلاب از پیامدهای جنبش روشنگری در فرانسه بود و به همین جهت این دوره برای تحولات اروپا بسیارمهم است. شاید بتوان گفت این دوره برای ما هم از جهت سلبی مهم است چون ما هنوز چنین دوره ای را تجربه نکرده ایم. به همین دلیل فهمیدن آن برای ما بسیار مهم است. به اعتباری هگل را می توانیم فیلسوف عصرروشنگری بدانیم چون حدود سی سال اول عمر خود را در عصر روشنگری و نیمه دوم آن را درقرن نوزدهم گذراند که این دو سده هم برای اروپا وهم برای بشریت بسیارمهم بوده است.

***

در این جلسه سعی می کنم نظر هگل را درباره دوره روشنگری به اجمال بررسی کنم. همان طور که در مبحث انقلاب فرانسه بیان شد این انقلاب از پیامدهای جنبش روشنگری در فرانسه بود و به همین جهت این دوره برای تحولات اروپا بسیارمهم است. شاید بتوان گفت این دوره برای ما هم از جهت سلبی مهم است چون ما هنوز چنین دوره ای را تجربه نکرده ایم. به همین دلیل فهمیدن آن برای ما بسیار مهم است. به اعتباری هگل را می توانیم فیلسوف عصرروشنگری بدانیم چون حدود سی سال اول عمر خود را در عصر روشنگری و نیمه دوم آن را درقرن نوزدهم گذراند که این دو سده هم برای اروپا وهم برای بشریت بسیارمهم بوده است. دوره روشنگری هم چنین از نظرتاریخ فلسفه و تاریخ اندیشه هم بسیارمهم است. بنابراین طبیعی است که روشنگری برای هگل در تمام مدت زندگی از دوران طلبگی در مدرسه دینی توبینگن تا پایان یک مسئله مهم بوده و با آن به اصطلاح معروف ور رفته است. برخی با توجه به نوشته های هگل وی را از منتقدین مهم روشنگری شمرده اند و معتقدند همان طور که کانت و فیشته از مدافعین روشنگری بودند، هگل اولین فیلسوف مهم منتقد روشنگری است. البته این موضوع در جای خود درست است ولی با این تفاوت که منتقد بودن را هم باید هگلی بفهمیم یعنی هگل ضمن این که از روشنگری انتقاد می کند ولی از سوی دیگر کاملا در ادامه روشنگری فکرمی کند و اعتقاد دارد که آن چه روشنگری آورده برای تاریخ اروپا و تاریخ فکر بسیارمهم است ، بنابراین نمی توان انتقاد هگل را به معنای نفی روشنگری دانست. همان طور که قبلا درباره انقلاب فرانسه گفتم، هگل بحث انقلاب فرانسه را در پدیدارشناسی روح بعد از بحث روشنگری آورده و آن را نتیجه روشنگری دانسته است، به تعبیر دیگر فکر آزادی مطلق که در دوره روشنگری نضج گرفت در انقلاب فرانسه تحقق پیدا کرد که هگل هم به آن اشاره کرده است.

عصر روشنگری به دنبال دوره قرون وسطای اروپا آمد که آن را عصر ایمان خوانده اند. روشنگری هم همان طور که از ظاهر کلمه نیز برمی آید در برابر دوره پیش از خود یعنی عصر ایمان قرار گرفته است که عصر سیطره کلیساست. قبل از رنسانس را دوره تاریکی و رنسانس به بعد را به عنوان نفی دوره تاریکی توضیح داده اند. علت این که من نظر هگل درباره روشنگری را بعد از بحث وجدان نگون بخت که شأن انسان مسیحی قرون وسطائی[۱] است آوردم به این دلیل است، در واقع دوره روشنگری واکنش به این دوره است یعنی ادعای این است که قرون وسطا دوره تاریکی و دوره حاکمیت خرافات است ولی دوره روشنگری دوره خروج از تاریکی و ورود در روشنایی و نور است یا به تعبیری که در آغازاین گفتارها از هگل آوردم دوره روشنگری دوره اصالت عقل در برابراصالت ایمان قرون وسطی است. این خلاصه بحثی بود که در آغاز قرن هیجده در اروپا درگرفت و در پایان همین سده می بینیم که راسیونالیسم یا اصالت خرد تثبیت شد.

این جا به عنوان حاشیه باید بگوییم آن چه بعدها به نام روشنفکری پیدا شد در نسبت با همین جریان روشنگری است یعنی روشنفکری در ادامه روشنگری بوده و مبتنی بر اصالت و تقدم عقل برهر امر دیگری بویژه ایمان است. من نتایج این بحث را این جا مطرح نمی کنم . به هر حال موضع هگل درباره روشنگری موضع بسیار پیچیده ای است. هگل به نوعی از طریق کانت و روسو میراث خوار روشنگری است اما برای آن فلسفه متفاوتی تدوین و تاسیس کرده تا نشان بدهد هر فلسفه ای که تنها مبتنی بر اصالت یک امر باشد – ایمان یا عقل فرقی نمی کند – یا به عبارت دیگر هر فلسفه ای که اصل را بر تنشها و تضادها بگذارد بی آن که میان آن ها در یک مرتبه دیالکتیکی بالاتر رفع تضاد بکند، فلسفه یکسویه ای است. همان طور که در ادامه خواهیم دید نگاه هگل به روشنگری نگاه انتقادی است اما ما باید میان نگاه بیرونی هگل به روشنگری و نگاه درون متنی او تمایز قایل شویم، یعنی نگاهی که تاکنون مغفول مانده این است که هگل سعی دارد با نقادی روشنگری، عنصرعقلانی آن را برجسته کند، یعنی هگل از جنبه های یکسویه روشنگری انتقاد کرده تا میراث اصلی و اساسی آن ــ تقدم عقل بر شرع یا ایمان ــ را برجسته کند ولی هگل مثل همیشه این موضوع را هم با یک زبان پیچیده ای بیان کرده است.

این جا باید به نکته ای از بیرون بحث درباره پدیدارشناسی روح اشاره کنم که برای فهم دیدگاه هگل دارای اهمیت است. هگل در واپسین دوره زندگی خود در برلین، در مقام استاد کرسی فلسفه، که مهم ترین مقام در تدرس فلسفه در آلمان به حساب می آمد، با یک استاد پاریسی همطراز خود در سوربن، به نام ویکتور کوزن (Victor  Cousin1792-1867) مناسباتی داشت. ویکتور کوزن در فرانسه قرن نوزدهم فیلسوف بسیار مهمی بوده اما امروزه چندان شناخته نیست. فلسفۀ فرانسه در این دوره نیز اهمیت چندانی ندارد. هگل و کوزن چون دو فیلسوف هم عصر و به نوعی همطراز بودند بنابراین با هم مکاتبات، مذاکرات و مراوداتی داشتند و چندین بار در پاریس و برلین با همدیگر دیدار داشته اند. کوزن در خاطرات خود از این مراودات آورده که من به هگل گفتم تصمیم دارم فلسفه ای در خلاف جهت روشنگری و نقد کامل آن تدوین کنم. او اضافه کرده است که این جا هگل روی درهم کشید و گفتگوی در محیط سردی ادامه پیدا کرد تا زمانی که صحبت از انقلاب فرانسه پیش آمد. این گزارش نشان می دهد که هگل به روشنگری ــ به رغم انتقادهای خود ــ اهمیت بسیار قایل بوده است و مطلقا با فلسفه های معنویت محور (spiritualism) فرانسوی موافق نبوده است. این که کوزن می گوید گفتگوی ما دوباره موقعی برقرارشد که سخن از انقلاب فرانسه به میان آمد، نشان می دهد که هگل به رغم انتقادش از انقلاب فرانسه به آن بها می داد.

حال برمی گردم به کتاب پدیدارشناسی روح. اولین نکته این است که هگل درباره این دو دوره، دو اصطلاح به کارمی برد یعنی دوره اول ( قرون وسطی) را دوره ایمان و دوره دوم (روشنگری) را دوره تعقل صرف می نامد. برخی از مفسرین هگل گفته اند که تعقل صرف همان آزاد اندیشی یا اندیشه آزاد است. پس اندیشه آزاد ــ که ما بدون توجه به معنای دقیقش آن را درباره همه کس بکارمی بریم ــ یعنی اندیشه مبتنی بر تعقل صرف یا اندیشه غیر ملتزم به یک فکر دینی است. پس روشنگری در دیدگاه هگل در واقع به معنی مقید نبودن به اصالت ایمان است به این اعتبارکه در دوره پیش از روشنگری، وجدان نگون بخت جهان را با هدف تاکید بر وجود عالم بالا یا ماوراء یا همان ملکوت نفی می کند در حالی که روشنگری، دوره نقد ایمان و نقد عصر کلیساست تا انسان را از از خود بیگانگی برهاند و او را به خودش برگرداند و هگل این جاست که اصطلاح از خود بیگانگی را به کار برده است که این اصطلاح بعدها از طریق فوئرباخ و مارکس کاربرد وسیع و تاریخی طولانی پیدا کرد اما جالب این جاست که هگل این جا دو کلمه به کار میبرد که معادل هم نیستند. او یک بار کلمه Entfremdung را به کار می برد که دقیقا به معنای از خود بیگانه شدن یا بیگانه شدن نسبت به خود است، اما بار دوم اصطلاح Entäusserung را به کار می برد که به معنای از خود بیرون آمدن است. بعد از مارکس این فکر پیش آمد که هر نوع بیرون آمدن از خود نوعی از خودبیگانگی است در حالی که هگل میان این دو حالت فرق می گذارد چون بیرون آمدن از خود (Entäusserung) از ضروریات دیالکتیک هگلی است، در فکر هگل انسان یا آگاهی، ضرورتاً باید در جایی از خود بیرون بیاید تا بتواند خود را در آیینه غیر هم ببیند و این پروسه در فکر هگل به معنی از خود بیگانگی نیست. از خود بیگانگی در فکر هگل این است که می گوید انسان خودش را ازخود بیگانه کرده در جهت تثبیت عالم ملکوت و از این جا به بعد است که هگل بحث بسیار مهمی را بازمی کند که در تمام پدیدارشناسی هم به نوعی توضیح آن است و آن بحث این است که حوزه ایمان حوزه از خود بیرون شدن یا تجسم خارجی آگاهی انسان است. همان طور که مفسران هگل گفته اند این بحث هگل از جنس مباحث فوئرباخ است که دیانت در واقع عبارت است از بیرون شدن آگاهی انسان از خود و تجسم آن در عالم خارج، اما این تجسم خارجی در قرون وسطی نوعی حالت از خود بیگانگی پیدا کرد چون تجسم خارجی آگاهی از این جهان و در این جهان نیست. نقد فکر دینی که هگل از دوره جوانی آن را آغاز کرده و در پدیدارشناسی هم ادامه می دهد این است که « دیانت شهودی است که یک قوم از خودش دارد» و این جاست که خیلی به فوئرباخ نزدیک می شود. هگل می گوید دیانت عبارت از فهم یک قوم از روح قومی خود است و جز این چیزی نیست. البته هگل این را سه- چهار سال قبل از نوشتن پدیدارشناسی و درباره یونان می گوید ولی وقتی درباره قرون وسطی بحث می کند می گوید روح قومی از درون قوم به بیرون قوم ــ آسمان یا ملکوت ــ صعود کرده است پس شهود یک قوم نسبت به روح خود دیانت آن نیست بلکه دیانتش نسبت به او امر بیگانه ای است. قبلا هم اشاره شد که هگل وقتی درباره خدای یهود صحبت می کرد گفت خدای دین یهود ربی است که ارباب است، یعنی جدا و بیگانه از انسان است، به تعبیر دیگر هگل خدای یهود را انعکاس یا تجلی آگاهی قوم یهود نمی داند. هگل بعد از این است که می گوید در قرون وسطی میان عالم بالا و عالم پایین شکاف ایجاد شد در حالی که در مرحله اول یعنی در یونان این وضع وجود نداشت. پس، در دیدگاه هگل همان طور که می بینید نسبت میان یک قوم و دینش یک نسبت مهم و پیچیده است و همان طور که اشاره کردم هگل این جا به فویرباخ نزدیک می شود که می گوید دیانت چیزی نیست جز آگاهی باژگونه انسان. توضیح فویرباخ در نهایت به این جا می انجامد که بگوید این خدا نیست که انسان را خلق کرده بلکه برعکس. البته بر اساس الگوی فکری ما این قبیل مسایل درست نیست و هگل هم البته تا این جا پیش نمی آید. اشاره من به دیدگاه پیچیده هگل به نسبت دیانت و انسان در واقع تاکید مجددی است بر مفهوم روح چون اگر روح را ذهن ترجمه کنیم در این صورت جمله هگل که دیانت شهودی است که یک قوم از روح خود دارد کاملا بی معنی می نماید.

از نظر هگل دوره روشنگری دوره ای است که می خواهد آن از خودبیگانگی را که در دوره قرون وسطی گریبان گیرانسان شد رفع کند و به تعبیری شکاف ایجاد شده میان ناسوت و ملکوت را پر کند. هگل البته این موضوع را به چندین صورت توضیح داده است. نکته مهم در توضیح هگل این است که عصر روشنگری کوشش می کند عصر پیش از خود یعنی عصر ایمان را به خرافه تبدیل کند تا بتواند آن را نفی کند. هگل در توضیح خود می گوید انتقاد عصر روشنگری از وجدان نگون بخت در سه حوزه انجام می شود : یکم این است که از نظر روشنگری مردم در عصر کلیسا جاهل هستند؛ دوم فریبکاری کشیشان و سوم سوء استفاده های خودکامگان از ایمان.

 ‌

[۱] – انسان گسسته روانی که بروی ناسوت زندگی می کند ولی ازطریق کلیسا شهروند لاهوت است یا به تعبیردیگر، پایش برروی زمین ولی چشمش برآسمان است .