«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح ــ جلسۀ هفتم بخش چهارم

نتیجه مهمی که هگل می گیرد، از دیدگاه اندیشه دینی که برای ما آشناست مطلقاً غیر قابل دفاع و نوعی کفرگویی است. این نتیجه در مسیحیت هم مبتنی بر تفسیر خاصی است و آن این که دین مسیح در واقع در زمان خود مسیح و حواریان کامل نشده است بلکه دین یک امر تاریخی است و آشتی میان جمع و فرد، درون و بیرون و خدا و انسان در پایان تاریخ امکان پذیر خواهد شد. دین هم باید در تحول خود تمام دوران­های تاریخی را گذرانده باشد تا به آن وحدت نهایی برسد، و بیشتر از آن هگل حتی می خواهد بگوید که خدای آغازین همان خدای نهایی و پایانی نیست.

***

نتیجه مهمی که هگل می گیرد، از دیدگاه اندیشه دینی که برای ما آشناست مطلقاً غیر قابل دفاع و نوعی کفرگویی است. این نتیجه در مسیحیت هم مبتنی بر تفسیر خاصی است و آن این که دین مسیح در واقع در زمان خود مسیح و حواریان کامل نشده است بلکه دین یک امر تاریخی است و آشتی میان جمع و فرد، درون و بیرون و خدا و انسان در پایان تاریخ امکان پذیر خواهد شد. دین هم باید در تحول خود تمام دوران­های تاریخی را گذرانده باشد تا به آن وحدت نهایی برسد، و بیشتر از آن هگل حتی می خواهد بگوید که خدای آغازین همان خدای نهایی و پایانی نیست. به عبارت دیگر، حتی خدا هم تاریخی است یا تاریخ بر او بر می گذرد و خدای واقعی و نهایی در واقع خدایی است که مجموعه افراد انسانی ــ اگر بشود گفت امت ــ از طریق عیسی مسیح در ظرف روح با آن یکی شده و وحدت پیدا کرده اند، این خدا در واقع خداست.

اما تفسیر کوژو و دیگران که موافق این برداشت نیستند این است که هگل می خواهد انسان را به جایی برساند که بگوید جانشین خداست، تعبیر سیمرغ که در اوایل این درسگفتارها به آن اشاره شد این جا معنی پیدا می کند به این نحو که «سیمرغ» در واقع مجموع  همان سی مرغ است که به پایان سلوک تاریخی رسیده است. به تعبیر دیگر، سیمرغ همان «ما» هستیم که به پایان تاریخ رسیده ایم و در ظرف روح با هم آشتی کرده ایم و پدیدارشناسی روح در واقع کتابی است که ما را از تجربه آغازین یا پایین ترین مرتبه تجربه به راهی برمی کشد که پس از گذشتن از مراحل و منازل آن، نهایت در روح ، یکی خواهیم شد و همان طور که خواهیم دید وحدت در پایان پدیدارشناسی روح امکان پذیرخواهد شد.

هگل بار دیگر توضیح می دهد که در جهان مسیحیت قرون وسطایی، انسان مسیحی (چون تجسد صورت پذیرفته و عسیی مسیح آمده و کلیسا استقرار پیدا کرده) در نوسان میان خلاء لاهوتی که در ماورای حس است و ظاهر رنگین ناسوتی که قابل تجربه حسی است قرار دارد، یعنی این که از یک طرف در این دنیا زندگی می کند که دنیای ظواهر و به تعبیرعرفای ما رنگین و پرنقش و نگاراست ولی دنیای ناسوتی است که فاقد استقرار و فاقد ظواهر و به اصطلاح فاقد پدیدارهاست، باز به تعبیرعرفاء دنیای وهم وخیال است. هگل می گوید مومن مسیحی از یک طرف در عالم ناسوت است ولی از یک طرف دیگر چشمش به عالم لاهوت است ، دنیای ناسوت دنیای قابل حس تجربی است ولی دنیای لاهوت قابل حس تجربی نیست، دنیای لاهوت دنیای خالی است ولی دنیای ناسوت دنیای پراست اما پدیده های آن فاقد اهمیت هستند. در واقع وجدان نگون بختی که هگل از آن صحبت می کند توضیح آن همین است ، یعنی وجدان دوگانه و گسسته و شاید بشود گفته هگل را با استفاده از تعبیر «گسسته روان» فردوسی این طور گفت که انسان مسیحی قرون وسطائئ انسانی گسسته روان است، یعنی گسستی در روانش ــ روح ــ ایجاد شده که از یک طرف چشمی بر لاهوت دارد که خالی ــ غیر قابل حس ــ است و از طرف دیگر پایش بر روی ناسوت قابل حسی است که استقرار ندارد، با این تعبیر می شود تعبیر گسسته روان را این جا به کار برد. تاکید هگل در بسیاری از آثارش خصوصاً در پدیدارشناسی روح بر این است که گسسته روانی و آگاهی انسان گسسته روان چیزی نیست که فقط در مسیحیت و در یک دوره خاص ایجاد شده باشد بلکه انسان در تمامی دوران تاریخی خود پیوسته در خطرگسسته روانی بوده و انسان قبل از دوران جدید هیچ گاه نتوانسته آن وحدت میان عام و خاص یا کل و جزء و یا هر تعبیر دیگر را ایجاد نماید. چندین بار گفته ام که اصل فلسفه هگل نظریه وحدت در همه شئون است و هگل برای این که به این نظریه وحدت برسد باید نشان بدهد که وحدت یک بار به معنای باطنی، عرفانی و شهودی آن مطرح است به این معنی که انسانی در جایی ــ مثلا خانقاه ــ به فناء فی الله می رسد و یک وحدت بلاواسطه ای آن جا ایجاد می شود ولی نوع دیگری از وحدت که وحدت مهمی هم است در واقع وحدت تاریخی است یعنی ضمن این که تضاد را طرح می کند و حرکت دیالکتیکی (حرکت ناظر بر تضاد و تعیّنات متعارض و متضاد) را مورد تاکید قرار می دهد، در عین حال توضیح می دهد که چگونه می شود از تعیّنات متضاد فراتر رفت و نظریه وحدت درست کرد. طبیعی است که هگل اعتقاد داشت این وحدت در پایان تاریخ که منظورش پایان تاریخ اروپاست امکان پذیرشده است برای اینکه تاریخ از تمامی صورتهای متضاد و متناقض خود گذشته است. در واقع صورت های آگاهی همه آن تعارض های ممکن را از سرگذرانده است و چون همه این ها را از سرگذرانده پس این جاست که می تواند ادعای وحدت بکند و هگل این ادعا را کرده است و در تمام کتاب های خود اعم از کتاب منطق، پدیدارشناسی روح، فلسفه حق، فلسفه تاریخ، فلسفه دین و فلسفه هنر به دنبال این است که نشان دهد الآن درست کردن نظریه وحدت امکان پذیرشده است چون از همه تعارض ها گذشته ایم. این جا نکته ای وجود دارد که به آن اشاره نکردم و آن این است که هگل در توضیح نوسان گسسته روانی گفت که انسان مسیحی قرون وسطایی فردی با خودآگاهی گسسته روان است که میان شب خالی لاهوتی که در ماورای حس است و ظاهررنگین ناسوتی که به تجربه حسی درمی آید در نوسان است. تئوری وحدتی که هگل توضیح می دهد عبارت از رسیدن یا (قدم گذاشتن در روز معنوی حضور حاضر) است. این کلمه ای که بالاجبار به معنوی ترجمه کردم و البته روحانی هم می توانستم بگویم ترجمه درستی نیست چون در مسیحیت ما مفهومی داریم که بر اساس آن هر اتفاقی در روح انجام می شود. بنابراین هر وحدتی در آن جاست و معنای کلام الهی هم بر من در روح آشکار می شود، عیسی مسیح آمد که ما را نه در جسم بلکه در روح به امت تبدیل کند. تعبیر «شب خالی» که هگل به کار برد حاکی از یک تلقی خاص از مسیحیت است و منظورش این است که خدا و لاهوت به معنایی که در مسیحیت قرون وسطی و ادیان دیگر ــ یهود ــ فهمیده می شد که انسان باید در آن فانی می گردید، این لاهوت مانند شب خالی است. قبلا دیدیم که هگل در خصوص مطلق شلینگ هم از تعبیر شب استفاده کرد و گفت که مطلق شلینگ شبی است که همه گاوها در آن سیاه هستند، یعنی هیچ اتفاقی در آن نمی افتد و به این تعبیر اخیر خالی است، پس از نظر هگل ملکوت مسیحیت قرون وسطی هم شب خالی است، اما نظریه وحدت هگل ناظر به این است که انسان در پایان تاریخ در روح به آشتی برسد یعنی از شب خالی به روز ــ غیبت شب ــ حضور یعنی روزی که در روح است قدم بگذارد. در روز حضور یعنی آن شب خالی غایب بود، شب خالی در واقع خدایی است که غیبت کرده است و ملکوتی است که وجود ندارد. هگل می گوید در مقابل این وضع نظریه وحدت من یا کار فلسفه به معنایی که من می فهم این است که انسان را در روز حضور حاضر وارد بکند. «حضور حاضر» در متن آلمانی یک کلمه است و من ناچار آن را در مقابل «خالی شب» به دو کلمه حضور حاضر برگرداندم. حضور حاضر در واقع روزی است پر از حضور در مقابل آن شبی که خالی است، شب خالی ملکوت است ولی حضور حاضر نه ملکوت است و نه ناسوت بلکه وحدتی است که در روح امکان پذیرشده است، یعنی آن جایی که در پایان پدیدارشناسی روح انسان و خدا از طریق میانجی هایی که هگل خواهد گفت به وحدت می رسند.

نکته دیگری که لازم است توجه شما را به آن جلب کنم، موضوع «قرون وسطی» است که بحث هگل ناظر بر این دوره از مسیحیت است. می دانیم که کلیسا بعد از قرن نهم میلادی یک تحول خاصی پیدا کرد، من چون این موضوع را ــ که البته می تواند موجب سوء تفاهم هم بشود ــ در جای دیگری نوشته ام بنابراین همه آن بحث را این جا نمی آورم.[۱] در این دوره در پی ادعاهایی که برخی از پاپ ها پیش کشیدند مسیحیت تحولی پیدا کرد و از سوی دیگر با قدرت سیاسی که در جهان اسلام پیدا شده بود، دو وجه خلافت مسیحی و اسلامی ظاهر شد. در این منطقه پرخطر (اسرائیل- فلسطین امروزی) که در واقع مرز تنش و برخورد شرق وغرب است و هر سه دین یهود، مسیحیت و اسلام مدعی اند که یکی از مراکز مقدسشان در آن جا قرار دارد،[۲] طرفداران دو دین مسیحیت و اسلام در برابر هم قرار گرفتند. معروف ترین این جنگهای مهم که میان مسیحیان و مسلمانان درگرفت، جنگهای صلیبی[۳] است که گروه هایی از همه کشورهای مسیحی و مسلمانان اهل سنت در این منطقه رویاروی هم قرارگرفتند. هگل با توجه به این جنگها می گوید که این جنگهای صلیبی برای مسیحیان به عنوان الگوی یک جنگ بسیار مهم مقدس باقی ماند. ادعای مسیحیان این بود که محل مصلوب شدن عیسی مسیح و هم چنین محلی که بقایای استخوان های مسیح آن جاست نباید در دست مسلمان باشد که از نظر آن ها کفار به شمار می آمدند. برخی از شاهان مسیحی و بویژه پاپ ها و کلیسا با این استدلال در بسیج مسیحیان برای جنگ علیه مسلمانان بسیار فعال بودند. نکته مورد توجه هگل درباره این جنگ ها این است که جنگهای صلیبی هم چنان برای مسیحیان به عنوان الگوی یک جنگ مقدس تمدنی و دینی باقی مانده است، هگل اتفاقاً اوج گسسته روانی مسیحیان را در کلیسای قرن نهم تا سیزدهم و جنگهای صلیبی می بیند، یعنی هگل درست آن جایی که مسیحیت اعتقاد دارد که به اوج خودش رسیده و برای اولین بار ادعای ولایت بر مجموعه جهان را مطرح کرده است، آن جا را اوج و نهایت گسسته روانی می داند. علت این امر به تفسیر و تلقی هگل از دین برمی گردد. از نظر هگل دین یا عین معنویت است به این معنی که دیانت پیوند میان انسان و خدا در روح به معنایی که گذشت است، پس دیانت یا این روز معنوی حضور حاضر است یا این که دین همانند ادیان موجود ناظر بر شب خالی لاهوتی است که ورای حس می باشد. بنابراین تفسیر هگل از مسیحیت این است که این دین که در آغاز عین روح بود به جسم تبدیل شد و در جای دیگر با تعبیر دیگری گفته که در کلیسای قرون وسطی، روحانیت به جسمانیت تبدیل شد، یعنی کلیسا ــ با توضیحی که قبلا دادم ــ عبارت از نهاد بیرونی سرکوب یا معبد نبود (ولی به آن تبدیل شد) بلکه محل تلاقی امت در روح بود، آن معنا و آن نسبتی که باید در روح برقرار می شد از جسم نهاد یا دستگاه کلیسا فرار کرد و به این ترتیب کلیسا به نهاد سرکوب در بیرون تبدیل شد.

نتایجی که هگل از این بحث می گیرد بسیار و البته توضیح آن طولانی است. بعد از این خواهیم دید که در مرحله دیگری از دیالکتیک و در مرتبه دیگری از سیر تاریخی چه اتفاقی خواهد افتاد و این گسسته روانی چه راه حلی پیدا خواهد کرد و این نگون بختی وجدان به خوش بختی تبدیل خواهد شد. این بحث را توضیح جمله ای از اواخر کتاب پدیدارشناسی روح به پایان می برم تا بدانیم بحث هگلی ناظر بر چه چیزی است. هگل می گوید در پایان این دوره وقتی که صورت های نگون بخت وجدان سپری شد و دوره آن ها گذشت و گسسته روانی به پیوندهای زیبا تبدیل شد، در این جا یک حرکت دوگانه ای از روح به آگاهی و از آگاهی به روح (انسان به خدا و خدا به انسان) صورت خواهد گرفت. هگل در یک جمله به غایت پیچیده می نویسد : حرکت نخست این است که جوهر از حالت جوهری خارج شده و به خودآگاهی تبدیل می شود و در حرکت دوم بر عکس خود آگاهی از خود خارج شده و خود را به شی یا خود (self) و آگاهی تبدیل می کند، با این تفاوت که این بار عام است یعنی یک چیزی وجود دارد که در درجه اول جوهر است و از طرف دیگر در مقابل چیز دیگری وجود دارد که هگل آن را خود، نفس و آگاهی می نامد و می گوید در یک حرکت مضاعف، جوهر خود را به آگاهی تبدیل می کند ولی آگاهی هم خود را به شی یا به جوهر تبدیل می کند که آن عام است. به عبارت دیگر امت مسیحی جایی در داخل کلیسای نامرئی در روح ــ نه کلیسای مرئی مرمری که به عنوان یک نهاد خارجی است ــ به وحدت خواهد رسید. هگل با استفاده از اصطلاح مسیحی communion (مراسم اصلی آیین مسیحی که در واقع میزانسن یا به روی صحنه آوردن عشای ربانی ــ مراسم نان و شراب ــ عیسی مسیح است) می گوید این جا از این حالت جسمانی و از این وحدت در جسمی که در کلیسای ظاهر انجام می شود، یک استحاله ای صورت خواهد گرفت و وحدت میان کل و جزء، عام و خاص و انسان و خدا ایجاد خواهد شد، آن خدایی که به تعبیر اسپینوزا جوهر است و هگل هم از او گرفته است به آگاهی و آگاهی به آن تبدیل خواهد شد. قبلا هم گفتم که هگل از همان پیشگفتارکتاب پدیدارشناسی روح گفته بود که کار پدیدارشناسی روح این است که نشان بدهد جوهر فقط جوهر نیست بلکه به صورت عاقل هم باید فهمیده شود یعنی عاقل و معقول در جایی وحدت پیدا می کنند. هگل در پایان می گوید نظریه وحدت ناظر بر پشت سر گذاشتن صورت های متفاوت و متنوع گسسته روانی است و یکی از صورت های گسسته روانی که مورد تاکید هگل قرار گرفته گسسته روانی در حوزه دین است.

اما این که چرا هگل از میان صورت های متنوع گسسته روانی، گسسته روانی دینی را مورد تاکید قرار داده و آن را در کانون بحث خود در پدیدارشناسی روح آورده، و در همه جا هم به نوعی به آن بحث بر می گردد به این اعتبار است که از نظر هگل دیانت هر قومی بسیاری از شئون دیگر آن قوم را متعیّن می کند و به همین دلیل توضیح این گسسته روانی برای هگل مهم است.

 ‌

[۱] – جدال قدیم وجدید ، فصل سوم وچهارم

[۲] – بویژه مسیحیان که عیسی مسیح دربالای تپه ای درآنجا به صلیب کشیده شد وهمانجا دفن شد وسپس ازهمانجا به معراج رفت .

[۳] – این نکته که ما ایرانیان دراین جنگها نقشی نداشتیم وبه همین دلیل تاریخ آن هم برای ما زیاد مطرح نبوده درمحل خود قابل تأمل است .