«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح ـ جلسۀ ششم بخش نخست

جلسه گذشته تا پاراگراف ده متن خدایگان و بنده هگل با توجه به ترجمه حمید عنایت ــ صفحه ۴۳ ــ پیش رفتیم و این جلسه ادامه بحث هگل در بررسی نسبت خدایگان و بنده را پی می گیریم. تا این جا هگل از دیدگاه خدایگان این رابطه را بررسی می کند و پس از یکی دو پاراگراف، این رابطه را از دیدگاه بنده بررسی خواهد کرد.

***

تفسیر پدیدارشناسی روح ـ جلسۀ ششم بخش نخست

جلسه گذشته تا پاراگراف ده متن خدایگان و بنده هگل با توجه به ترجمه حمید عنایت ــ صفحه ۴۳ ــ پیش رفتیم و این جلسه ادامه بحث هگل در بررسی نسبت خدایگان و بنده را پی می گیریم. تا این جا هگل از دیدگاه خدایگان این رابطه را بررسی می کند و پس از یکی دو پاراگراف، این رابطه را از دیدگاه بنده بررسی خواهد کرد. در جلسه قبل توضیح دادم که برخی معادل هایی که عنایت در ترجمه آورده درست نیست ولی چیزی که مهم است و بعد از این با تفصیل بیشتر به آن خواهم پرداخت جملاتی است که گاهی عنایت و بیشتر از آن کوژو به متن هگل اضافه کرده اند که بیشتر از نصف کتاب خدایگان و بنده عنایت را همین افزوده ها تشکیل می دهد. هر دو گروه افزوده ها در داخل کروشه هستند با این تفاوت که افزوده های عنایت با ستاره از افزوده های کوژو متمایزشده است. در این جا که «وجود انسان» به تبع قرائت کوژو به متن هگل اضافه شده نادرست است و تمام اشکال تفسیری که کوژو عرضه کرده و دیگر تفاسیر متأثر از کوژو، و هم چنین دو سه جریان مهم مثل نوعی از اگزیستانسیالیسم سارتری که نگاهی هم به مارکسیسم دارد و جریان هایی که مارکس را هگلی ـ مارکسی[۱] تفسیرمی کردند در این مسیرادامه داده اند، یعنی بر اساس این تفسیر، مراد از نسبت خدایگان و بنده در این جا نسبت دو انسان است، همان طورکه در ترجمه عنایت دیدیم که «انسان» را در داخل کروشه آورده است. بعداً خواهیم دید که بحث هگل به این سادگی نیست و علت آن این است که بحث خدایگان و بنده در اوایل پدیدارشناسی روح (حدود صفحات ۱۲۰- ۱۰۰) آمده است، بنابراین هنوز بحث هگل درباره تجربه آگاهی است که ــ کم و بیش ــ یک بحث منطقی فلسفی است و از آن پس، یعنی در نیمه دوم کتاب است که بعد و ساحت تاریخی پیدا می کند و آن جاست که می شود وجود انسان را اضافه کرد ولی این جا هنوز بحث بعد تاریخی ندارد و در ادامه متن هم این مسئله را خواهیم دید، بنابراین، در این جایی که هستیم هگل هنوز بحث دو انسان را پیش نکشیده است بلکه بحث او درباره دو آگاهی و منازل سیرآن است. هگل در یک جایی می گوید : گویی که دو آگاهی وجود دارد که یکی بر دیگری برتری پیدا می کند و این جاست که دو آگاهی در برابر هم قرار می­گیرند و پیکاری میان آن دو در می­گیرد که این پاراگرافها را «پیکار تا مرگ» نامیده اند و گفتم که این پاراگرافها در تفسیر مارکسیستی از هگل خیلی مهم افتاده است برای این که از دیدگاه مارکسیست ها دو نوع خودآگاهی ــ پرولتاریا و بورژوازی ــ در جایی در مقابل هم قرارمی­گیرند و در مصاف نهایی، یکی بر دیگری پیروز شده و آن را برای همیشه از تاریخ بیرون می کند و به گفته مارکس بعد از این است که تاریخ آغاز می شود و زمان پیش از این پیکارنهایی که به پیروزی پرولتاریا بر بورژوازی خواهد انجامید، ماقبل تاریخ است و بعد از پیروزی پرولتاریاست که تاریخ واقعی انسان آغاز می شود .

خواهیم دید که رگه هایی از این موضوع، در هگل هست که کوژو بیش از هر چیز این رگه ها را  برجسته کرده است و از این نظر تفسیر کوژو که به فارسی در اختیار ما هست اهمیت دارد، اضافه های کم و بیش معصومانه کوژو را در این کتاب می بینیم که در بزنگاه هایی چیزی را اضافه می کند و از آن به بعد است که تفسیرکاملاً متفاوت می شود. این مطلب نشان می دهد که «قرائت» متن که اتفاقاً عنوان تفسیر کوژو هم «مقدمه ای بر قرائت پدیدارشناسی هگل» است به چه ترتیبی شکل می گیرد و همین لغزش از متن هگلی با قرائت و تفسیرکوژو است که می توانیم بگوییم تا حد زیادی سرنوشت فلسفه در فرانسه در حدود صد سال گذشته را رقم زده است که تاریخ نویسان فلسفه درباره آن توضیح داده اند اما موضوع بحث ما نیست.

در صفحه ۴۴ کتاب عنایت و به عنوان نتیجه گیری بحث هفته قبل آمده است : «در نتیجه، رابطه میان دو خودآگاهی چنان معین می شود که این خودآگاهی ها خویشتن و یکدیگر را از طریق پیکاری که در راه مرگ و زندگی در می گیرد، محقق می کنند » که این جا تاکید بر دو آگاهی است، اگر دقت بکنید، تا این جا در نوشته هگل، هرگز دو انسان نمی بینید، هگل از دو شخص یا انسان صحبت نمی کند بلکه سخن او هم چنان درباره دو آگاهی است که در ادامه پیکار برای مرگ و زندگی، همدیگر را تحقق می بخشند یعنی هستی خود را محقق می کنند .

می رسیم به پاراگراف یازده که در وسط صفحه ۴۷ کتاب عنایت آمده است که می گوید : «ولی این [کوشش در پی] تحقق بخشیدن [به انسانیت] خود، هم حقیقت [یا واقعیت عینی آشکارگشته ای] را که بناست از آن ناشی شود و هم اطمینان به نفس را از میان می برد. زیرا هم چنان که زندگی، وضع طبیعی آگاهی است، یعنی استقلال فارغ از نفی و سلبیت است، مرگ، نفی طبیعی آگاهی یعنی نفی و سلبیت بدون استقلال است» . اینجا می بینید که در داخل کروشه «به انسانیت» به متن هگل اضافه شده است. لازم است یکی دو کلمه را توضیح بدهم، اولی این است که این جا «وضع» طبیعی در معنی Position انگلیسی و مقابل نفی طبیعی به کار رفته و مراد از وضع طبیعی یعنی مرحله قبل از ورود به زندگی اجتماع نیست. کلمه دیگر، «نفی و سلبیت» است که عنایت هر دو را آورده در حالی که نیازی به این کار نیست وهمان «نفی» کافی است. حال با توجه به این دو  نکته، معنای محصل جمله هگل این طور می شود «همان طور که زندگی عبارت است از وضع طبیعی آگاهی یعنی استقلال فارغ از نفی، مرگ هم، نفی طبیعی آگاهی یعنی نفی بدون استقلال است». جمله هگل را ساده تر از این نمی شود ترجمه کرد ولی معنی این جمله به غایت پیچیده و در واقع یکی از بزنگاه های بحث هگلی است. هگل می گوید مشکل دو آگاهی را که در یک پیکار تا مرگ در مقابل هم قرارگرفته اند، نه مرگ حل می کند و نه زندگی، چون زندگی به معنای زنده بودن عبارت از وضع آگاهی در صورت طبیعی آن است یعنی در صورت بلاواسطه، و استقلالی است که فارغ از نفی است یعنی چون دو آگاهی، هر دو ناظر به این هستند که هستی آنها نه به صورت طبیعی و بیواسطه (که تمام موجودات زنده در وضع طبیعی قرار دارند) بلکه در استقلالی (روی پای خود ایستاده) که نه خدایگان است و نه بنده، یعنی در رابطه نابرابر خدایگان و بنده قرار نگرفته است. هگل می گوید در این جاست که زندگی عبارت است از زنده بودن این وضع طبیعی آگاهی به صورت بلاواسطه بی آن که از مرحله نفی گذشته باشد، یعنی استقلالی است که از نفی نگذشته است چون قبلا در توضیح پاراگراف اول و دوم که کوژو آن ها را خذف کرده بود گفتم که مسئله هگل این است که هیچ چیزی نمی تواند بلاواسطه و به صورتی که در طبیعت ایجاد شده است باشد بلکه این آگاهی باید بتواند نفی خود و غیر خود را بکند تا در تحول خود از طریق میانجی نفی و سلب، به مرحله و منزل بالاتر برسد. بنابراین ما دو وضع استقلال برای زندگی داریم، وضع اول استقلال توأم با سلب و نفی است، و، وضع دوم استقلال فارغ از سلب و نفی است. از نظرهگل مرگ هم همین طوراست و انسان می تواند بی آنکه از حالت طبیعی و بلاواسطه خودش را نفی کرده و به مرحله و منزل بالاتر رسیده باشد، مثل حیوانات سقط شود. قبلا هم دیدیم که هگل در موضوع جنگ به دو نوع مرگ اشاره کرد، یکی مرگ با افتخاردر جنگی برای امر والاست که در مورد یونان گفت و دیگر مرگ پوچ که در مورد انقلاب فرانسه بود. پس مرگ هم همانند زندگی دو نوع است، یکی توأم با نفی و دیگری فارغ از نفی است .

دوآگاهی که در مقابل همدیگر قرار می گیرند، هر دو می توانند زنده بمانند بی آنکه کاری به هم داشته باشند، می توانند در یک جنگ بمیرند بی آنکه توجهی به فراتر رفتن از خود داشته باشند، به عبارت بهتر، بی آنکه رسیدن به مرحله و منزل بالاتر در سیر آگاهی مورد توجه آن ها باشد ولی هگل هیچ کدام از این ها را راه حل نمی داند، برای این که در این صورت به گفته کوژو : «آگاهی یکسره نابود می شود» زیرا هردو نفر ازبین رفته اند و از نظرتاریخی اتفاقی نیفتاده است. در صفحه ۴۸ ــ کتاب عنایت ــ می گوید ولی میان خدایگان و بنده مرگی می تواند در بگیرد، از این حیث که بنده زندگی خودش را به خطر بیندازد تا وضعی را که در آن، بنده به دنیا آمده یا در آن وضع بنده شده، این وضع را نفی کند. پیکار برای مرگ این جاست که «بی گمان مرگ این اطمینان را پدید می آورد که هر دو حریف جان خود را به خطرانداخته اند و هر یک جان خویش و دیگری را بی بها دانسته است». پس، این جاست که درآن وضعی که تاکنون دیده ایم یعنی خدایگان به طور طبیعی در جای خود و بنده در جای خود، اتفاقی می افتد و در نتیجه مناسبات خدایگان و بنده متفاوت می گردد. بعد اضافه می کند : «به سخن دیگر،هر دو به عنوان دو حد نهایی که می خواهند هر یک برای خود وجود داشته باشند از میان می روند». در واقع، می گوید با قرار گرفتن مرگ در افق مناسبات خدایگان و بنده، و این که هر دو به عنوان دو حد ــextreme  ــ زندگی خود را به خطرانداخته اند، از این جاست که میان آن ها یک میانجی و واسطه ای پیدا می شود و بعد از آن است که این دو حد افراطی در یک جایی باید بتوانند راه حلی پیدا کنند که در این کتاب – در ترجمه عنایت – می گوید «منحل» شوند. هگل در ادامه می گوید اگر روابط میان خدایگان و بنده به مرگ یکی از آن ها بینجامد، این مرگ «نفی مجرد است، نه نفی ویژه آگاهی که موضوع خود را چنان رفع می کند که چیز رفع شده را در عین حال زنده نگاه می دارد و حفظ می کند».  این که پیشتر در بیان پاراگراف حذف شده گفتم که اگراین پاراگراف را به عنوان مبنای بحث یا الگوی آن ندانیم، بقیه را متوجه نمی شویم این جا معنا پیدا می کند و البته ناگفته نماند که کوژو هم آگاهانه آن را حذف کرده است. قبلا توضیح دادم که در مناسبات خدایگانی و بندگی، دو آگاهی نمی توانند، نه به ماندن هر دو، و نه به مرگ طبیعی هر دو، راه حلی پیدا کنند و هگل این جا می گوید، با مرگ طبیعی دیگری هم راه حلی پیدا نمی شود، تجربه آگاهی در حرکت ذاتی خود، در جایی می تواند یک منزل جلوتر برود که آگاهی موضوع خود را چنان رفع کند که بتواند آن چیز رفع کرده را درعین حال نگاه دارد .

« رفع وحفظ » همان فعل aufheben  آلمانی است که گفتم در زبان های دیگرمعادل ندارد، هگل در واقع هگل با این کلمه می اندیشد و یکی از مباحث گرهی هگلی این است که نفی و سلب بلاواسطه راه حل نیست بلکه تحول جایی صورت می گیرد و ما آن جا ــ در تاریخ ــ در منازل آگاهی پیش می رویم که چیزی را نفی کرده باشیم ولی حفظ هم کرده باشیم. به عبارت دیگر، اگر بخواهیم به موضوع  دو آگاهی که در برابر همدیگر قرار گرفته‌اند، برگردیم، باید بگوییم که بنده نباید در جهت امحاء و از بین بردن خدایگان پیروز بشود بلکه باید بتواند خودش را به مرحله آگاهی خدایگان برساند و با او در نسبت مساوی و برابر قرار بگیرد، و خدایگانی را به صورتی رفع بکند که خدایگانی بماند تا این خود را ازبندگی که رفع شده، به خدایگانی برساند.

هگل این موضوع را این جا مشخصاً در صورت دو آگاهی بیان می کند و پس از آن البته در جاهای دیگری هم بیان خواهد داشت و حتی این را در تاریخ هم نشان خواهد داد. آن عبارتی که قبلاً از هگل آوردم که در برنامه ویراست پدیدارشناسی روح بر روی یک کاغذ نوشته بود «منطق پشت آگاهی» است، این جا روشن می شود و مسئله اصلی فهم آن منطق است. کوژو ــ و البته دیگر مفسران نیز به طرق دیگر ــ متوجه نشده اند که با حذف یکی از طرفین، دیگری یا طرف باقی مانده، نه خدایگان است و نه بنده، چون خدایگانی و بندگی در «نسبت» با یکدیگر ــ و نه در نفی یکی از طرفین ــ است که امکان پذیرمی شود و در صورت نفی یکی از طرفین دیگرنسبتی نخواهد ماند. تاکید من بر این مطلب به این علت است که نتایج آن بی­نهایت است که به برخی از آن ها بعداً اشاره خواهد شد. پس آگاهی موضوع خود را نفی می‌کند اما در عین حال آن را حفظ هم می‌کند. کوژو این جا پس از جمله هگل اضافه کرده که «این رفع جدلی است» یعنی دیالکتیکی است. طبیعی است که این رفع دیالکتیکی باشد و اصلا دیالکتیک همین است که بشود چیزی را نفی کرد و در عین حال نتایج آن را در یک مرحله بالاتری حفظ کرد، حداقل در دیالکتیک مارکسی این گونه است که در یک مرحله بالاتری حفظ می شود ولی بحث تکامل در هگل تا حدی متفاوت است[۲].

ــــــ

[۱] – جریانی که آثارجوانی مارکس را با آثارهگل ــ مخصوصاً پدیدارشناسی روح ــ تفسیرمی کردند

[۲]- استاد درجلسه سوم توضیح دادند که مراتب هگلی طولی نیست بلکه عرضی است وهگل بجای تعبیر قوس صعود ونزول که درفلسفه وعرفان ما مرسوم است ازتعبیرراه استفاده می ­کند وبا توجه به این نکته گفتند که کلمه ontwikkeling را نمی­ شود تکامل ترجمه کرد اگرچه یکی ازمعانی آن تکامل است ، ازدیگرقراین عرضی بودن تکامل هگلی این بود که هگل تعبیرمنزل را بکارمی ­برد ومی ­گوید ؛ هرمنزلی ، حفظ آن چیزی است که درمنزل پیشین بدست آمده وبه تعبیردیگر، حفظ آن توشه ­ای که درمنزل پیشین بدست آمده بعلاوه توشه وتجربه منزل فعلی، بنابراین دیالکتیک هگل عبارت ازیک سیرجدلی یا جدالی است به این معنی که وضع موجود یا وضع امرطبیعی وبلاواسطه بودن را نفی می­ کند تا به منزل بعدی برسد واین منزل ، منزلی است که هم منزل قبل را حفظ می­ کند وهم منزل بالاتری است . (نصیری)