«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح ـ جلسۀ پنجم بخش چهارم

پس دو خودآگاهی در پیکاری تا پای جان با هم درگیر می­شوند که هگل در پاراگراف ده به بعد به آن اشاره می­کند که ترجمه عنایت در این جا خیلی کارساز نیست. ترجمه عنایت چنین است: «تظاهر [وجود انسان] به مثابه مفهوم محض و مجرد برای خودبودگی عبارت از آن است که [وجود انسان] خویشتن را در مقام نافی محض و مطلق صورت عینی خویش آشکارکند یا نشان دهد که به هیچ گونه هستی متعین و به هیچ گونه جزئیتی که صفت عام هستی به عنوان هستی است و به زندگی وابسته نیست».

***

تفسیر پدیدارشناسی روح ــ جلسۀ پنجم بخش چهارم

پس دو خودآگاهی در پیکاری تا پای جان با هم درگیر می­شوند که هگل در پاراگراف ده به بعد به آن اشاره می­کند که ترجمه عنایت در این جا خیلی کارساز نیست. ترجمه عنایت چنین است: «تظاهر [وجود انسان] به مثابه مفهوم محض و مجرد برای خودبودگی عبارت از آن است که [وجود انسان] خویشتن را در مقام نافی محض و مطلق صورت عینی خویش آشکارکند یا نشان دهد که به هیچ گونه هستی متعین و به هیچ گونه جزئیتی که صفت عام هستی به عنوان هستی است و به زندگی وابسته نیست». همان طورکه گفتم ترجمه عنایت این جا خیلی قابل فهم نیست. واژه «تظاهر» که عنایت آورده یک اصطلاح پیچیده هگلی است که عنایت معادل خوبی برایش نیافته و البته ما هم معادل خوبی برایش نداریم، کلمه ای که هگل به کار برده Darstellung است که قبلا یکبار اشاره کردم که به معنای شرح  و بیان است ، این جا یعنی توضیح و شرح حرکت و روندی که انسان در مقام نفی غیر و اثبات خود قرار می­گیرد، به عبارت دیگر، توضیح رابطه ای که یک شخص و یک خودآگاهی ازیک طرف خود را وضع می­کند و از سوی دیگر خودآگاهی دیگر را نفی می­کند و از آن جا که گفت این اثبات و نفی تا پای جان است بنابراین ایجاد رابطه نفی و اثبات متضمن خطر جانی است، باز به سخن دیگر، این کنش ناظر بر خطرجانی است یعنی اینکه یک شخص خود را تثبیت و دیگری را نفی بکند تا این که ارزش و ارج او بازشناخته شود ، این عمل متضمن خطر جانی است ، پس خودآگاهی خودآگاهی نیست و بازشناخته نمی­شود مگر این که خود را به خطربیاندازد و تا پای جان هم بایستد. بدیهی است که خودآگاهی دیگرهم باید بتواند در این پیکارتا پای جان بایستد. تعبیر دیگری که هکل بعداً بکارمی­برد این است که می­گوید شخص برای اینکه خود را تثبیت بکند باید بتواند خودش را به مرتبه ای برساند که عنایت آن را به درستی مرتبه حقیقت ترجمه کرده است، واژه ای که هگل به کاربرده Wahrheit است ، یعنی خودش را محقق کند یا حقیقت خودش را تثبیت کند. بنابراین باید بتواند در این پیکار تا پای جان بایستد تا بتواند حقیقت خودش را ثابت کند یا بتواند خود را به مرتبه حقیقت برساند. بعد هگل می­گوید « تنها از طریق جانبازی است که آزادی تحقق پیدا می­کند » یعنی آزادی تنها در یک پیکار تا پای جان تحقق پیدا می­کند و بعد اضافه می­کند که « ماهیت ذاتی خودآگاهی نه درهستی بحت وبسیط است ونه درصورت بی­واسطه ساده ای که خودآگاهی نخستین بار درجامه آن آشکارمی­شود » واژه بحت ازاصطلاحات مشترک عرفا و فلاسفه است یعنی وجود کاملا صرف که هیچگونه ترکیبی پیدا نکرده است. هگل می­گوید این پیکار ناظر به فرا رفتن از یک شأنی است که خودآگاهی در آنجا در مرحله هستی بحت و بسیط است یعنی هنوز بی­واسط است و برای اینکه بتواند از طریق دیگری میانجی­ها را درست بکند باید بتواند خودش را به دیگری تحمیل کند. خودآگاهی برای اینکه از طریق دیگری بازشناخته ­شود، باید از این مرحله آغازین هستی که در صورت ساده و بلاواسطه است و از این مرتبه « استغراق در زندگی حیوانی » بتواند فراتر برود، « پس هیچ چیزی در خودآگاهی نیست که دقیقه یا جزء زایل و زودگذری از آن نباشد » یعنی خودآگاهی حرکت جوهری شخصی است که در هیچ جایی نمی­ایستد و توقف نمی­کند ، به عبارت دیگر، این میل صرفی است که همچنان خودش را تولید و بازتولید می­کند. کلمه ای که به دقیقه ترجمه شده نیازمند توضیح است . «دقیقه» را عنایت معادل «Moment» آورده است. این کلمه یکی از اصطلاحات خاص هگلی است که اصل معنای آن همان «دقیقه» است ولی هگل آن را در معنای دیالکتیکی به کار می­برد چون « دقیقه » هم در واقع در « حرکت » است. Moment مرحله و منزلگاهی در تحول خودآگاهی است، ما در اصطلاحات عرفانی، کلماتی مثل «آنات»، «شؤن» و «اطوار» داریم که تقریباً به این معنی است، یعنی خودآگاهی در هر لحظه ای از این روند و حرکت دیالکتیکی در یک لحظه ای قرار می­گیرد و دارای یک «شأن و طوری» یا «شؤن واطواری» است که ثابت هم نیست، یعنی حرکت جوهری است ، به این دلیل است که هگل کلمه «حرکت» را بکارنمی­برد ـ خصوصاً درپدیدارشناسی روح ـ در اغلب موارد کلمه Selbstbewegung را به کار می­برد که به معنی خودحرکتی یا خودجنبشی است یعنی خود به خود حرکت می­کند که من آن را به حرکت جوهری ترجمه می­کنم . قبلا به مناسبتی گفتم که یکی از مشخصات فللسفه جدید این است که عامل حرکت و تحول را از بیرون به درون منتقل می­کند. اوج این حرکت  در هگل است که می­گوید حرکت عامل بیرونی ندارد بلکه عامل درونی است یعنی همان حرکت جوهری است ، کلماتی مانند « شؤن واطوار» که به کار بردم عیناً در اسفار ملاصدرا هم آمده است و ملاصدر وقتی حرکت جوهری را توضیح می­دهد می­گوید هر امری در عالم دارای شؤن و اطواراست چون هر لحظه می­گذرد و بعد در مقام مثال می­گوید حرکت جوهری مثل حرکت جوی آب است که سطح آن ساکن به نظرمی­آید ولی حرکت در زیر آن مستمراست. ملاصدرا از طرف دیگر در دلایل حرکت جوهری به آیه ای ازقران استناد می­کند که می­گوید ، وقتی کوهها را می­بینی، می­پنداری ساکن هستند در حالی که آنها همانند ابرها در حرکتند[۱]. ملاصدرا با استناد به این آیه می­گوید شما کوه را کوه می­بینید ولی آن دارای حرکت جوهری و شئون و اطواراست که شما متوجه آن نمی­شوید .

هگل هم حرکت خودآگاهی را حرکت جوهری می­داند و در پاراگراف ۱۰ می­گوید «هیچ چیزی در خودآگاهی نیست که دقیقه یا جزء زایل و زودگذری از آن نباشد » همان طور که اشاره کردم ترجمه این بخش ترجمه دقیقی نیست، منظور هگل این است که هر چیزی یک شأن و طوری از این خودآگاهی است که در گذر است و هیچ چیزی در آن ثابت نیست. پس « خودآگاهی عبارت است از برای خودبودگی محض. کسی که جانش را به خطر نیاندازد ممکن است به عنوان یک انسان شناخته شود ولی از حقیقت این شناختگی [ که شناخته شدن ] بمثابه یک خودآگاهی مستقل باشد محروم می­ماند ». در این جا « به عنوان انسان » که در ترجمه آمده در اصل آلمانی و ترجمه انگلیسی «person» است که به معنی « شخص» است. از نظر هگل کسی که از سوی غیر « بازشناخته » نشده می­تواند شخص باشد اما هنوز انسان نیست چون انسان کسی است که خودآگاه شده و به مرحله خودآگاهی مستقل رسیده است، یعنی انسان کسی است که از سوی خودآگاه مقابل یا غیر، بازشناخته شده و در نتیجه این بازشناخته شدن، تثبیت شده است. این جا هگل در ادامه این بحث که شخص باید بتواند در عمل اجتماعی وارد شده و خودش را تثبیت کند می­گوید « او باید این بیرون از خویش بودگی را از میان ببرد. جز خود [ یعنی حریف او] آگاهی صرفاً موجودی است که به شیوه های گوناگون [ درجهان طبیعی] درگیرشده است . پس او باید جز خودش را به عنوان چیزی که صرفاً برای خود او وجود دارد وبه عنوان نفی وسلب محض ببیند » . جمله بعدی توضیح اگزیستانسیالیستی کوژو است که می­گوید « انسان تنها به آن اندازه انسان است که بخواهد خود را برانسان دیگر تحمیل کند » . هگل کمی پایین تر اضافه می­کند که   « پس او باید جز خودش را ازمیان ببرد ، یعنی باید ارج خود را ازجانب دیگری بشناساند وخود مطمئن باشد که ارجش ازجانب دیگری شناخته شده است » . یعنی دراین عمل بیرونی باید یکی ازاین­ها دیگری را نفی بکند واو را باید و ادارکند که ارجش را بشناسد. اینجاست که می­بینیم در رابطه شناخت و بازشناخت، نوعی نابرابری ظاهر می­شود با این توضیح که دو موجود مستقل و دو ذات و ماهیتی که مستقل هستند یکی دیگری را وادار به بازشناسی می­کند و این جاست که رابطه نابرابر آغاز می­شود، چون در آغاز، یکی باید بشناسد و یکی باید شناخته شود، « ولی برای این که ارج شناسی حریف ( یک خودآگاه دیگر) او را خشنود کند باید بداند که حریف او نیز یک موجود انسانی است » . خودآگاهی نخستین باید بتواند خود را بر خودآگاهی دیگرتحمیل کند، اما صرف تحمیل ــ مثل تحمیل خود بر یک حیوان ــ او را راضی و خشنود نمی­کند چون خودآگاهی وجود ندارد جز در آیینه یک خودآگاهی دیگر و نه در آیینه سنگی. حیوان هرچند از انسان اطاعت می­کند اما ارج، اعتبار و خودآگاه بودن او را نمی­شناسد . برای همین است که هگل می­گوید در طرف مقابل هم باید یک خودآگاهی وجود داشته باشد که از طریق شناختن ارجش ، او را راضی کند و به تفسیرکوژو، طرف مقابل باید یک انسان باشد اما « در آغاز کار جز جنبه حیوانی در حریف خود چیزی در او نمی­بیند » چون تا این جا که آمده ایم طرف مقابل هنوز بنده است و رابطه ای که تاکنون ایجاد شده یک رابطه نابرابر میان دو کسی است که یکی بنده و دیگری خدایگان است که خدایگان خود را بر بنده تحمیل و تثبیت کرده است، اما می­گوید بنده اگر برده[۲] باشد این رابطه فایده ای ندارد « و برای آنکه بداند که این جنبه حیوانی حاکی از یک واقعیت انسانی است باید دریابد که فرد دیگر نیز می­خواهد ارج خود را بشناساند و آماده است تا خطر کند » یعنی خدایگان به این نکته پی ببرد اینکه من خودم را به او تحمیل کردم حیوان نیست بلکه او هم اتفاقاً یک خودآگاهی است که برای شناساندن خود به من به عنوان یک خودآگاهی درگیر پیکار است. پس من ــ خدایگان ــ باید بدانم که با یک خودآگاهی مستقل سر و کار دارم که « آماده است تا خطرکند و زندگی حیوانی اش را در راه شناخته شدن [ ماهیت ذاتی یا] برای خودبودگی انسانی اش نفی کند » یعنی در آغاز موجودی بلاواسطۀ در حد انسانی است که فقط کار یا عمل می­کند ولی باید خودش را به مرتبه ای برساند که نشان بدهد برای این که خودآگاه بودن خود را به دیگری بازشناساند حاضر است وارد پیکار شده و در این پیکار تا پای جان بایستد . در این جا کوژو توضیح می­دهد «و پس از آنکه چنین کرد، برای اینکه خود کشته نشود ناگزیر است که فرد دیگری را بکشد ». یعنی در این پیکار برای شناساندن خود آماده است اگر لازم باشد کشته شود یا بکشد ولی ارج و اعتبارش را بشناساند. ادامه توضیح کوژو : « در این اوضاع ، نبرد برای ارج شناسی تنها با مرگ یکی از دو حریف یا مرگ هر دو در یک زمان پایان می­یابد ».

قبل از اینکه به پاراگراف بعدی منتقل شوم اضافه می­کنم که لحظه تراژیکی که این پاراگراف با آن تمام می­شود این است که خودآگاهی اساسی ، ذاتی و بنیادین است. این خودآگاهی امکان پذیر نیست جز در آیینه خودآگاهی دیگر و به همین دلیل، شخص باید بتواند خودش را بر دیگری تحمیل کند و او را وادارکند تا او را بازشناسد و به او ارج بگذارد. اما نیل به این خودآگاهی امکان پذیر نیست مگر در تقابل و رویارویی با موجودی که او هم به اندازه خودآگاهی نخستین ، خودآگاه باشد و مهمتر از آن حاضر باشد برای بازشناساندن خود و یا شناساندن ارج خود ، در این پیکار وارد شده و تا پای جان هم بایستد و إلا برده است یعنی برده بنده است ــ همان طور که در دوره برده داری بوده است ــ و برده خواهد ماند تا زمانی که این خودآگاهی پیدا بشود و بگوید : یا مرگ یا بازشناسی اعتبار و تثبیت خودآگاهی من. این جاست که دو خودآگاهی در مقابل همدیگر آماده برای پیکار نهایی و مرگ می­شوند. هگل می­گوید امکان دارد در این پیکار یکی از دو خودآگاهی کشته شود ولی این امکان هم هست که هر دو کشته شوند . بعداً خواهیم دید که هگل خواهد گفت، اگر هر دو کشته شوند مشکلی نخواهد بود ولی اگر یکی کشته شود ، خودآگاهی امکان پذیر نخواهد بود ، به عبارت دیگر، خودآگاهی نیازمند تثبیت یک غیر یا یک خودآگاهی مستقل دیگری است تا در آیینه او، و در واقع در دیالکتیک با او، درست شده و تثبیت شود. نفی غیر به معنای آزادی خود نیست بلکه به معنای هیچ است، در دیالکتیک میان فرد و غیر، و دو خودآگاهی است که آزادی می­تواند تحقق پیدا کند. آنچه ما داشته ایم ــ و معمولاً اشتباه می­گیریم ــ آن آزادگی است که یک تـنه و در خانقاه و صومعه هم امکان پذیراست ولی اینجا بحث از آزادی است و این آزادی حد اقل نیازمند دو طرف است، نیازمند نفس ــ خود ــ وغیر است و البته این دیالکتیک پیچیده ای است .

ــــــــــــ

[۱] – وتری الجبال تحسبها جامدة وهی تمرّ مرّالسحاب …. ـ نمل ۸۸

[۲] – برده به مفهوم ارسطویی که گفته بود بردگان حیوان یا ابزارجاندارهستند .