تذکر من به بیتوجهی صحافی به «غایت» سیاست جدید بود، که امروز از آن بهعنوان حفظ مصالح عالیۀ کشور و منافع ملت نام میبرند. راهبرد به این «اخلاق» جدید خاص عرصۀ سیاست از قضا توسط ماکیاوللی بنیاد گذاشته شد. جای آن «غایت» در سخنان صحافی چه دربارۀ اندیشۀ سیاسی ماکیاوللی و چه در پاسخ به انتقاد من خالی بود. شنیدن سخنان صحافی، جز این برداشت را نمیدهد که «غایت» سیاست، از نظر صحافی، تنها کسب قدرت سیاسی و حفظ آن است. در آن سخنان هیچ حرفی از شرط و قیدهای جدید سیاست، یعنی «قانونهای خوب»، «ابزارهای خوب» و «نهادهای نوآیین» در میان نیست، و در این عرصه هیچ حضوری، حتا با کمترین رنگ، ندارند.
جناب آقای صحافی،
هنوز هم سنجیده سخن نگفتهاید!
فرخنده مدرّس
ابراهیم صحافی در برخورد به نوشتۀ انتقادی من، به سخنانش، دربارۀ «چرا ماکیاوللی مهم است؟» و «اهمیت آن برای ما ایرانیها چیست؟»، مبادرت به انجام یک سخنرانی یکساعتۀ دیگری نمود، که در آن بیش از آنکه جدیتی، در جهت تصحیح برداشتهای خویش از آثار دکتر طباطبایی، نشان دهد، دست به دامن توجیهگری انداخت و درجایی که توجیه ناممکن بود، در مسیر سفسطه گام نهاد و در بخشهایی نیز نشان داد که اساساً جوهرِ بحث را نگرفته است. به چند نمونه بهاجمال اشاره میکنم.
نخست: از مشکل اساسی و گرهگاه تاریخی ایران، یعنی، از ادامۀ تفسیر اندیشه و اندیشۀ سیاسی ذیل «قرآن»، «نص مقدس» و زیر سلطۀ نگرش دینی ایرانیان اسلامزده و ادامۀ اسارت در این نگرش آغاز کنیم، که موضوعیست بسیار پراهمیت. زیرا به برداشت من از آثار دکتر طباطبایی، یکی از مشکلات تاریخی ما، در تفسیر اندیشهها، همانا غلتیدن دوباره و خزیدن زیر سایۀ «قرآن » و دین است.
اگر ابراهیم صحافی فراموش کرده و حوصلۀ بازگشت به سخنان چندین هفتۀ پیش خود را نداشته، اما من که ناگزیر از پیاده و کتبی کردن آن سخنان یکساعته بودم، و میتوانم آسانتر به آن سخنان مراجعه کنم، یادآور میشوم که در آن سخنرانی، صحبت دربارۀ ماکیاوللی، بحث دربارۀ اندیشۀ جدید سیاسی بوده و نه صحبت دربارۀ «دین». بدیهیست که برای نشان دادن و تفهیم پایهای و مؤسس بودن اندیشۀ سیاسی ماکیاوللی صحافی میتوانسته از «کتاب مقدس» و اندیشۀ کلیسایی بهعنوان زیربنای فرهنگ دوران قرونوسطا در اروپا، قیاس گیرد. اما آنچه، خاصه برای «ما ایرانیان» مهمتر مینماید، این امر بوده است که توضیح داده و تکیه شود که؛ از مهمترین شاخصهای این تأسیس جدید، بریدن بند ناف اندیشۀ سیاسی از اندیشۀ دینی و کلیساییست. مهم کشیدن مرزهای میان تداخل میان اخلاق مسیحی و سیاست بوده است. در آن سخنرانیِ صحافی، ما به چنین توضیحی برنمیخوریم. نه تکیهایی بر این شاخصۀ مهم اندیشۀ ماکیاوللی و نه تلاشی برای نشان دادن نقطههای عطف این جدایی که به اعتبار آنها اندیشۀ سیاسی جدید به ساحت زمینی انتقال پیدا کرد. بدیهیست که اندیشۀ کلیسایی و فرهنگ مسیحی در دوران جدید نیز تداوم یافت و به حیات خود ادامه داد، اما مهم آن است که بدانیم؛ وقتی سخن از ماکیاوللی و اندیشۀ سیاسی جدید است، موضوع «دین» به کنار میرود، و باید کنار برود، تا برای «ما ایرانیان» که در یک چنبره و گرهگاه تداخل دین و سیاست تا سقوط حکومت دینی ولایتفقیه پیش رفتهایم، شبههای در ادامۀ این تداخل ایجاد نشود.
به این شبهه در آنجا بیشتر دامن زده میشود که ابراهیم صحافی، نهتنها در کشیدن این مرز تفکیک و برجسته ساختن این شاخص اندیشۀ سیاسی ماکیاوللی کوششی نمیکند، بلکه در همین بافتار و متصل به آن وقتی دربارۀ «تاریخ اندیشۀ خودمان» سخن میگوید، بر اهمیت «قرآن» تکیه یکطرفه کرده و «فونداسیون» بودن آن برای «کاخ اندیشه» را از «کتاب مقدس» قیاس میگیرد و میگوید:
«پس اگر ما، فرض کنید….تاریخ اندیشۀ خودمان را بررسی کنیم، مثلاً «نص» ما که سه دسته هستند، که نص قرآن که بخش مربوط اسلامی ایرانی است، تا حالا صدها تفسیر برایش نوشته شده، چرا؟ بخاطر آن اهمیت «نص» و این تفسیرنویسیها همچنان ادامه دارد. در صورتی که کتابهای دیگری که در این عرصهها هست، از این اهمیت برخوردار نیست.»
بنابراین اگر من در آن نوشته یادآور «شاهنامه» و «سیاستنامه» و «حکمت خسروانی» شدم برای آن بود که به یاد صحافی بیاورم که وقتی وی در برابر «اهمیت» قرآن، کتابهای دیگر را بیاهمیت جلوه میدهد، در حقیقت در این «عرصهها»، که در بحث ما عرصۀ اندیشۀ سیاسیست، کتابها و متون پایهای «اندیشیدن ایرانی» را زیر پای بیتوجهی و بیاهمیتی میافکند. از نظر من اینکار نه تنها نادرست است، بلکه تنها به طبع اسلامگرایان خوش میآید، که تا کنون کینه و دشمنی خود را با «اندیشیدن ایرانی» و «ایرانشهری» و متون پایهای آن به شیوهها و از راههای گوناگون نشان دادهاند. مهم این نیست که صحافی چندین جلسه پیش و تا کجا و در چه بافتار یا سخن دربارۀ کدام عرصهها، در وصف یا حتا در ستایش شاهنامه فردوسی سخن سر داده است. مهم آن است که در اینجا، یعنی در عرصۀ اندیشۀ سیاسی، که پای قیاس «اهمیت» متون پایهای پیش میآید و سخن از وجوه استقلال اندیشۀ سیاسی ایرانی از دیناندیشیست، «کتابهای دیگری»، که در آنها نگرش دینی نقش و تأثیری نداشته، در قیاس با قران، به زبان صحافی، از درجۀ اهمیت ساقط میشوند، که از نظر من این زبان در بیان هم نسنجیده است و هم ارزشگذار. علاوه بر این جدا کردن بحث من دربارۀ اهمیت شاهنامه، سیاستنامه و حکمت خسروانی در جایی که صحافی از اهمیت قرآن، بهعنوان «فونداسیون» اندیشیدن ایرانی و بیاهمیتی «کتابهای دیگر» سخن میگوید، عمدیست که جز سفسطه نام دیگری ندارد. شاید بهتر باشد قضاوت، در این زمینه را به خوانندگان نوشتۀ من و شنوندگان ایشان واگذاریم.
دوم: توجیهگرانهتر و سفسطهآمیزتر از نکات فوق، توضیحات صحافی دربارۀ «اخلاق» و «سیاست» در اندیشۀ جدید است. تذکر و ایراد من در این باره نه در مورد اخلاق خصوصی و شخصی بود و نه اخلاق عمومی که صحافی بجای توجه به جوهر بحث، پای تعریفهای سرهمبندی شده و ناروشنی، دربارۀ آنها را به میان کشیده است. حتا تردیدی در درستی اینکه ماکیاوللی حوزۀ سیاست را از اخلاق ـ اخلاق مسیحی ـ جدا کرد، در میان نبود. موضوع من توجه به خلئی بود که در زمینۀ این جدایی و تفکیک در سخنان صحافی وجود داشت و بهرغم تذکر هنوز هم وجود دارد. تذکر من به بیتوجهی صحافی به «غایت» سیاست جدید بود، که امروز از آن بهعنوان حفظ مصالح عالیۀ کشور و منافع ملت نام میبرند. راهبرد به این «اخلاق» جدید خاص عرصۀ سیاست از قضا توسط ماکیاوللی بنیاد گذاشته شد. جای آن «غایت» در سخنان صحافی چه دربارۀ اندیشۀ سیاسی ماکیاوللی و چه در پاسخ به انتقاد من خالی بود. شنیدن سخنان صحافی، جز این برداشت را نمیدهد که «غایت» سیاست، از نظر صحافی، تنها کسب قدرت سیاسی و حفظ آن است. در آن سخنان هیچ حرفی از شرط و قیدهای جدید سیاست، یعنی «قانونهای خوب»، «ابزارهای خوب» و «نهادهای نوآیین» در میان نیست، و در این عرصه هیچ حضوری، حتا با کمترین رنگ، ندارند. بجای این، استناد و تکیه بر «شاه گندمنمای جو فروش» در آن سخنان و تقسیم قدرت با افراد و اقشار ـ و البته نه ایجاد نهادهای قدرت ـ بسیار پررنگ است. صحافی حتا وقتی مورد پرسش قرار گرفت و یا با نقدی دربارۀ وجود این خلأ و خسران فکری خود مواجهه شد، به خود زحمتی نداد که دوباره به «درسنامههای» دکتر طباطبایی و کتاب ایشان مراجعه کند و بفهمد که دکتر طباطبایی، به خلاف آن نسلهایی که ماکیاوللی را «شیطان» میپنداشتند، کدام «ماکیاوللی» را، به «ما»، شناساند. حتا آن نقل قولهایی که من از نخستین آثار دکتر طباطبایی به یاری گرفتم، کمکی به حافظۀ صحافی نکرد. بر عکس وی در رفع و رجوع و در توجیه دریافت ناقص و ناقض آموزههای دکتر طباطبایی، دست به سفسطه برد و دربارۀ اخلاق خصوصی و عمومی سخنانی گفت که هیچ ماحصلی نداشت.
سوم: با هر تعریفی که صحافی از «مدارا» داشته باشد، اما گفتن اینکه ایرانیان «اندیشۀ تجدد» ـ مشروطهخواهی ـ را «تحمل» کردند، از اساس غلط و ناسنجیده است. بهتر میبود، بجای هر توجیهی، یکبار دیگر صحافی به سخنان خود، در معرفی کتاب «ملت، دولت و حکومت قانون ـ جستار در بیان نصّ و سنت» دکتر طباطبایی در این باره یعنی دربارۀ بحث در پذیرش اندیشۀ مشروطهخواهی توسط ایرانیان ـ و گشوده بودن این ملت در قبال فرهنگها و اندیشهها ـ بازمیگشت و از بکارگیری لفظ ناسنجیدۀ «تحمل» در این زمینه پوزش میخواست، تا از ورطهای که آخوند فیرحی ـ در انکار قبول تجدد توسط ایرانیان ـ سقوط کرده بود، بدر آید تا با وی همسنگ نشود. اشاره به خلاف بودن «انقلاب اسلامی» کمکی به رفع شبهه، مبنی بر اینکه گویا مردم ایران مشروطه و اندیشۀ آن را «تحمل» کردند، نمیکند.
و نکتۀ آخر: آقای صحافی، یا هر فرد دیگری، مختاراست، داود فیرحی و آخوندهای نظیر وی را که در همکیشی، همفکری و همکسوتی با رهبری آخوندی نظام اسلامی و در دفاع از آن، به جاه و مقامی دست یافته و خاصه کرسیهای دانشگاهی را اشغال کردهاند، با هر عنوانی که مایل است خطاب کند؛ «روحانیون»، «علما»، «بزرگان، «آیات عظام»، «فقها» و…. اما من نیز مختارم پس از تجربۀ تلخ انقلاب اسلامی ضد تجدد و ضد دستاوردهای مشروطیت، به رهبری آخوندها، این قشر را همان گونه که هستند، یا حداقل به زبان خودشان، بنامم. چنانکه داود فیرحی خود گفته است:
«به عنوان کسی که همزمان به حوزۀ علمیه و دانشگاه علاقه داشتم، در ایام تبلیغ لباس آخوندی میپوشیدم. تبلیغ رفتن هم به لحاظ روحی به کار میآمد و عواید مالی هم داشت. اگر جایی برای تبلیغ میرفتیم و مثلاً ۲۰۰۰ تومان پول میگرفتیم با آن میشد هزینۀ یک سال دانشگاهی را تأمین کرد.» (سیاستنامه شمارۀ ۹)
علاوه بر این فکر میکنم، اگر قصد ابراهیم صحافی تظاهر به «ادب» کاذب و متملقانه نباشد، باید حق بدهد، که در قبال اینهمه تجاوز و اجحاف به ایران و ایرانی، لقب آخوند، بسیار هم، از سر این قشر و افراد متمتع آن، زیاد است. این از وظایف افرادی نظیر فیرحی بود که دامن خود را از اینهمه فساد و ظلم، علیه، بهویژه علیه دانشگاه و دانشگاهیان، شسته و کمتر اشاعۀ خرافات و خلاف دهند و کمتر به «استاد» خود، دکتر طباطبایی و اندیشۀ ایرانشهری ناسزاگوییهای نظیر «فاشیسم» روا دارند.