مسئله محوری مشروطهخواهی در ایران، ایران و باور به ایرانیان بوده است. بنابراین، ضابطۀ «مشروطهخواهیِ» قدیم و تازه یکیست که در همان سپیدهدم پدیدار شده است. هیچ آرزوی شریف و هیچ مطالبۀ برحقی بیرون از این ضابطه و بیاعتنا بدان، بکار این ملت نمیآید. با حذف اعتبار ایران و قطع اعتقاد به ایرانیان، هیچ زمین و زمینهای برای تحقق هیچ آرمان شریفی در این گوشۀ جهان باقی و فراهم نخواهد ماند. و همۀ بحثها و حرفها جز «بازی با سخن» نخواهد بود. بدین ترتیب، و براین پایه، در حرف نمیتوان خود را مشروطهخواه دانست و ادعای مشروطهخواهی کرد، اما از پایه بدان ضابطه آغازین، و به این میهن و ملت بیاعتقاد و بیاعتنا ماند.
محورِ مشروطهخواهی، ایرانخواهیست
فرخنده مدرّس
در همان اوانی که دستههایی از «روشنفکران» وطنی، که هنوز عرق تلاشهایشان در به ثمر رساندن انقلاب اسلامی خشک نشده، شعار عبور از مدرنیته سر داده و به دامن «نقدهای پستمدرنی» علیه مدرنیته چنگ میانداختند، داریوش همایون در یکی از نوشتههای خود گفت؛ درمان مدرنیته در مدرنیتۀ بیشتر است. و از آنجا که مشروطیت در ایران آغاز تاریخ مدرن و روند تاریخی آن، دورانِ تجربۀ تجددِ ماست، ما نیز از این سخن فرازمند داریوش همایون اقتباسی کرده و در مقابل بسیاری از همان نوع «روشنفکران» وطنی که پیاپی از «شکست مشروطیت» سخن گفته و «گناه» این «شکست» را نیز به ناروا، و از سرِ نشناختن آن، به این و آن نسبت داده و به صفبندیها و جبههآراییهای کاذب گذشته تداوم میبخشند، نخست میگوییم؛ اولین گام در بیرون آمدن از «شکستِ مشروطیت»، خروج از توهمِ خودِ این «شکست» و رفتن به ژرفای تاریخ مشروطیت و فهم معنای این رخداد بزرگ و تجدیدنظر در افکار و داوریهای گذشته دربارۀ تاریخ تجدد ایران است.
مشروطیت و تاریخ نزدیک به دو قرن آن ـ از فراهم شدن مقدمات تا پیروزی انقلاب مشروطه و دستاوردهای هفت دههای آن ـ و حتا در این چهار دهۀ گذشتهای که از هر سو در معرض تهاجم اسلامی و رسمی قرارگرفته است ـ موضوعی نیست که بتوان، به ضرورت لحظه و به فراخور ژست سیاسی، دستی در آن برد و به اقتضای دستهبندی و نفع گروهی چیزی به دلخواه از آن بیرون کشید و تعبیرهای خیالی بر آن سوار نمود. تاریخ تجدد ایران را، با همۀ فراز و فرودهایش، زیست و تجربۀ عملی تجدد ایرانی را، با همۀ دستاوردها و ناکامیها و کم و کاستیهایش، نمیتوان بر تخت پروکرست ایدئولوژی خواباند و از سر و دست و پایش چندان برید تا بار دیگر به اندازه اذهان سیاستباز درآمده و به کار بستهبندی جدیدِ همان افکار قدیمی بیاید. کسانی که، پس از دهههایی ایستادن بر موضع دشمنی با مشروطیت، امروز به یکباره نشان «مشروطهخواهی» بر سینههای خود نصب و علیه دیگران سینۀ «مشروطهخواهی» ستبر میکنند، بهتر آنست که در آغازِ راهِ «مشروطهخواهیِ» خویش بدانند؛ مشروطیت در ایران ناظر بر یک دگرگونی تاریخی، به معنای انتقال ایران از دورانی به دوران دیگر بوده است. نقطۀ عزیمت آن انتقال، به معنای آغاز فراهم آمدن مقدمات و پدیدار شدن طرحی از اهداف انقلاب مشروطه، به مثابۀ راهنمای عمل، بوده و این آغاز در ژرفای تاریخ این کشور و در دل وقایعِ قابل استناد، با مضامین روشن، جای دارد. علاوه براین گسترۀ تجربۀ عملی این دورانِ جدید، در حوزههای سیاسی و اجتماعی گوناگون بسا فراتر و تأثیر زیستی و فرهنگی آن بر جامعه بسا ژرفتر از آن بوده است که بتوان آن تاریخ را به میل کوتاه و دامنۀ این تأثیر را، به فراخور طبع عجول و سیاستزده، به یکی دو شعار سیاسی محدود نمود.
در پرتو رخداد چنین انتقالی در ایران و ذیل روند تدریجی تأثیرات آن بر چندین نسل ایرانی، پذیرش این نکته نیز بدیهی مینماید که؛ بازگشت به تاریخ مشروطیت یا تلقی «مشروطهخواهی» از خود، در انحصار هیچ کس و هیچ نیرویی از این جامعه نیست، امتیاز فردی و شخصی هیچ کس نیست. تاریخ مشروطه زندگانی تجربه شدۀ همگانی و تاریخ معاصر همۀ ماست. چه بدان آگاه بوده باشیم یا ناآگاه. چه در ستیز با آن بوده باشیم و یا همدل و آگاه بدان. هر فرد ایرانی و هر جمع و گروهی برخاسته از میان این مردمان، دارای این حق و این اختیار است که سرمنشأ افکار تازه یا حتا گذشتۀ خود را در سرچشمههای تاریخ تجددخواهی ایران، یعنی در تاریخ خود، بجوید. این حق و این اختیار را دارد که زندگی و فعالیت اجتماعی خود را بر پایۀ اندیشۀ مشروطهخواهی و مبانی و ضابطههای آن، سازمان داده یا در صورت تازهای بازسازی نماید. راه بر همگان گشوده است، حتا بر کسانی که، به شهادت اسناد تاریخی قابل دسترسِ همگان، شخصاً سالهای مدیدی را در نظر و عمل به دشمنی با اندیشه و عمل مشروطهخواهی صرف کردند و با «ایستادن در سمت غلط تاریخ»، عمری را در کینهورزی و تخریب دستاوردهای مشروطیت در ایران، سپری نمودند، بی آنکه از دایرۀ تأثیر آن بیرون بمانند.
حتا اسلامگرایان در ایران، به رغم دشمنی آشکار با مشروطه و دستاوردهایش، از دایرۀ این تأثیر بیرون نبودهاند. چه در سازماندهی واکنشهای خود علیه ضابطهها، ضرورتها و پیامدهای زیست تجربۀ تجدد در ایران و چه در سازماندهی ساختار و نظام حکومتی خویش، به درجاتی، ناگزیر از تن دادن، به الزامات جدیدی بودهاند، که مشروطیت با خود آورد. و اما امروز، پس از انقلاب اسلامی و تجربۀ شکست تاریخی اسلام سیاسی، و به موازات آن درخشش مشروطیت به عنوان طرحی مستعد و منطبق با منطق تحول تاریخ و الگویی برای زندگانی شایستۀ ایرانی، در میان باورمندانی به این دین نیز چشمی بر گذشتۀ مشروطهخواهی اسلاف خود باز شده است. اما اگر رویکرد آنان به این تاریخ همدلانه باشد، باور به این همدلی مستلزم کنار گذاشتن ایدئولوژی دین در قدرت، پرهیز از دستکاری در معنای مشروطیت و مغلطه در تاریخ آن، به نفع یک گروه، پرداختن به «زیست مؤمنانۀ» خود، البته ذیل پذیرش و پایبندی به مناسبات شهروندانه و احترام به آزادی و حقوق برابر همگان و در پیش گرفتن رواداری مذهبی و برداشتن بند و بار سنگین باور دین رسمی از گردۀ ملت است. مشروطیت بخش مهمی از تاریخ این ملت یعنی تاریخ همۀ ماست. از این رو هیچ لازم نیست که طیف وسیع دشمنان سابق مشروطیت و ستیزندگان دستاوردهای آن، برای پوشیدن ردای «مشروطهخواهی» از گذشتۀ خویش تبری جویند و «توبه» کنند یا زَنّار بربندند. همچنین لنینیستها و مائوئیستهای وطنیِ تازه «مشروطهخواه» شده لازم نیست، بجای بازبینی خطاها و انتقاد از آنها به «انتقام از خود» بیافتند یا به قول مذهبیها «توّاب» شوند.
هیچیک از اینها لازم نیست. ما ایرانیان هر یک به سهم خود، زیر بار سنگین نتایج دشمنی با دستاوردهای دوران تجدد خویش و وارونه جلوه دادن آنها، کمر خم کرده و به قدر کافی رنج بردهایم. کدام ایرانی، به ویژه از نسلهای گذشته، نسل انباز در به پیروزی رساندن انقلاب اسلامی، امروز حاصل ستیز با روند تاریخ را میبیند، حال زار میهن، سرنوشت نزار ملت و آیندۀ ناروشن نسلها و آلام فرزندان خود را در برابر چشمهای بهتزدۀ خویش دارد و از آن در رنج نمیشود؟ مگر آن کسانی که «از اساس» برای ایران و ایرانیان اعتباری قائل نبوده و نیستند و «اعتقادی» هم، به نام و عنوان ملتی ساکن در این سرزمین با همین نام و عنوان، ندارند. بدیهیست که روی سخن با چنین کسانی نیست. آنها حتا اگر از مسائل و مشکلات مردمان ایران دم زنند و حتا اگر به زبان خودِ این ملت نیز سخن بگویند و در اصرار به گفتن، گسسته خردی خویش را، به عنوان «ایرانی» و به فارسی، به نمایش گذارند، اما خودخواسته ربطی به مشکل ایران و رنجهای ایرانیان ندارند.
حال اگر در این میان افرادی چون محمدرضا نیکفر یافت میشوند که اعلام میکنند: «اعتقادی به “مای” ایرانیان ندارند» خوب از سوی هر عقلی با هوشِ متوسط نیز این انتظار منطقی میرود، که چنین کسانی پیامدهای این نوع سخنان خود را نیز بپذیرند. یعنی بپذیرند که؛ «بیاعتقادی به ما ایرانیان» در حقیقت نفی تاریخ مشترک این «ایرانیان» از جمله نفی تاریخ مشروطیت این مردمان است. زیرا «مای ایرانیان»، به شواهد تاریخی بسیار، نامی نیست که از سر هوی و هوس این و آن پدیدار شده باشد. با اسناد و استنادات روشن، این نام مردمانیست برخاسته از تاریخ و سرزمینی مشترک. کسانی که اعتقادی به هیچ یک از اینها ندارند، منطقیست که حساب خود را از این «مای ایرانیان» جدا کنند و دست از سر تاریخ این مردمان نیز بردارند. به ویژه دست از اصرار به گفتن دربارۀ «مشروطیت» بکشند، که از بنیان با افکار و بیاعتقادیشان «به ایرانیان» در تعارض آشکار است یا حداقل بپذیرند که مشروطهخواهی و تاریخ آن را قبول ندارند و از درِ ضدیت با آن سخن میگویند. زیرا بنیاد مشروطیت و مشروطهخواهی بر «دفاع از ایران» بوده است، یعنی دفاع از هستی پدیدهای که وجود عینی، سرزمینی و رسمی و سیاسی داشته، وگرنه دفاع از آن معنا نمیداده است. و تا زمانی که این پدیدۀ عینی انکارناپذیر وجود داشته و مردمانی ـ مای ایرانیان ـ دفاع از دوام هستی آن را الویت خود میشمارند، انکار این «ما»، آنهم از سوی «روشنفکرانی» از میان همین مردمان، جز گسسته خردی نیست، حالِ بیخردانیست که بر سر شاخ نشسته و بن میبرند.
برخلاف این «بیاعتقادی»، مبانی اندیشه مشروطهخواهی و فلسفۀ وجودیش، از اساس و از همان آغاز، باور و رأی و نظر بر اولویت دادن به ایران و احیای اعتبار به ایرانیان به عنوان «ما ملت ایران» و اعتقاد به آزادی آحاد آن ملت به عنوان شهروندانِ دولتِ حامی منافع کشور بوده است. علاوه بر این برای کسانی که سالهاست رحل و رختِ سفرِ افکار را، به ناکجاآباد دیگری به نام «جهانوطنی» و «انسانگراییِ» بیوطن، بستهاند و منطقاً نه اعتقادی به وطن و شهروند و نه باوری به دولتهای ملی و ملت دارند، با مشروطیتی که بر اعتقاد به همۀ اینها بناشده است، به طور منطقی مخالفند، پس هنگامی که از «شکست مشروطه» سخن میگویند، از احساس خوشی و شادکامیست! و همۀ آنان که دستی در «شکست مشروطه» داشتهاند باید امروز یار و غار آنان باشند! کسانی که این لافها را میزنند؛ آیا در پریشانگوییهای خویش، نظر نمیکنند؟ آیا نقض برهان و بطلان خود را در آنها نمیبینند؟ البته این مهم نیست که کوتاهی نگاه نویسندگانی، همچون محمدرضا نیکفر و امثالهم به عمق بطلان نوشتههای خود نرسد، اما کوچکتر شدن دایرۀ هواداران و به موازات آن بزرگتر شدن دایرۀ بیاعتنایی به هم آنان، بیانگر رویکرد و قضاوت دیگریست.
گذشته از چنین موجودات شگفتآوری، که در حقیقت، نه برای تاریخ ایران و ایرانی اعتباری قائلند و نه منطقاً برای تاریخ مشروطیت در ایران، و اگر غوغای این «استثناءهای» موجب حیرت را کنار زینم، اما به نظر میرسد؛ به دلایل بسیار، از جمله به دلیل آشکاری شکست تاریخی و اخلاقی انباز شدن در انقلاب اسلامی، و بر بستر فلاکت برخاسته از آن انقلاب جهل، امروز، رویکرد به تجربۀ تجدد و توجه به تاریخ مشروطیت در ایران، به عنوان الگویی وحدتبخش برای بیرون آمدن از وضعیت کنونی، رو به گسترش دارد. بلندمرتبه شدن انقلاب مشروطه در «افکار عمومی» و قرار گرفتن تاریخ و تأثیرات آن در کانون کنجکاویها، بحثها و پرسشها، اما در عینحال، شامۀ سیاستبازان و شاخکهای حساسِ دلباختگان به تعداد هواداران، به این «گفتمان مسلط» را نیز تیز کرده است. شواهد نشان میدهند؛ که آنان نیز دستگاه بویایی را به سمت «گفتمان مشروطهخواهی» گرفتهاند. به نظر میرسد؛ در وضعیتی که ایدئولوژیهای سابق از رونق افتاده و اصرار بر آنها در رقابت سیاسی و ستیز با دیگران موجب بیاعتباری بیشتر میشود، یافتن نسبت و نسب «مشروطهخواهی»، برای صفآرایی یک جنگ سیاسی جدید، نیز رونق گرفته و موج آن بالا میگیرد.
اما از آنجا که در میان ما ایرانیان، جستن «گنج بیرنج» متداول است و از آنجا که در زمین بیصاحب سیاست ایران نیز گنجهای تقلبی بسیار یافت میشوند، در چنین وضعیتی، از نظر برخی، گویا اخذ موضعِ «مشروطهخواهی»، حکم همان نقشۀ «گنج بیرنج» را یافته است. رفته رفته کسانی، از میان دست در کاران انقلاب اسلامی، که امروز در برابر این شکست تاریخی و در پارگین بیاعتباری اخلاقی و بیبضاعتی سیاسی خود ایستاده، اما شهامتی در قبول سهم و مسئولیت خود در این شکست ندارند، بجای هرگونه بازنگری در علل این سقوط، «مشروطهخواهی» را گنجی یافته و چنگی بر آن انداختهاند. برای فرار عجولانۀ خویش به جلو، آنهم تنها به منظور بقا در صحنههای نمایش سیاسی، تصور کردهاند گویا توصل به جایی از مشروطه، معجزه میدهد. جاذبۀ «گفتمان مسلط»، که برای فرصتطلبان همواره فریب دهنده بوده است، آنان را به سراسیمۀ عقب نماندن از موج بالاگیرنده «گفتمان مشروطهخواهی» انداخته و بر آن داشته است تا مشروطیت را، همچون فیل مولوی، به اتاقهای تاریک اذهان خیالباف خود کشند، و با حس لامسۀ کور، به شتاب، دستی بر اندامی از آن کشیده و به گمان خود نقشی از فیل زنند که در حقیقت جز زدن نقشی بر آب نیست.
یکی از این نقشهای بر آب، و بیتردید یکی از مهمترینها، سعی در کوتاه کردن یا در تاریکی گذاشتن پگاه جنبش و مقدمات مشروطهخواهیست، یعنی حذف مکان و زمان طلوع تاریخ مشروطیت و پوشیده داشتن ماهیت سرآغاز آن انتقال دروانی. در این کوتاه کردن و زدن سرِ تاریخ، آنچه از دست میرود، ریشه و مبانیست. غفلت از آن دلمشغولی، آن پرسش اصلی، آن افکار و آن انگیزه، و نادیده گذاشتن آن رویکردیست که مردمان بیداری را، در دو سدهای پیش، با نگاه به واقعیت خود، در دریای قیاس با بهترینهای جهان انداخت، و آگاهترین آنان را از مشاهدۀ میزان درجازدگی و عقبماندگی و لاجرم فرتوتی میهن و ناتوانی ملت خویش، سرخورده کرد و سرآمدانشان را به حرکت واداشت.
بارها در نوشتههای دیگر و به فراخور بحث دربارۀ تاریخ مشروطیت در ایران، توجه خوانندگان را به مهمترین و شاید، تا کنون، یگانه تاریخنگاری نظری مشروطیت، یعنی کتاب «مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی»، اثر دکتر جواد طباطبایی، دربارۀ سپیدهدم تاریخ تجدد ایران، جلب نموده و خود نیز از آن بسیار یاری گرفتهام؛ از جمله در استناد مکرر به پرسش تاریخی شاهزاده عباس میرزا، نایبالسلطنه و فرماندۀ جنگهای ایران در برابر روسیۀ تزاری، از فرستادۀ دولت فرانسه به دربار دوم کشور یعنی تبریز، در دهههای نخستین قرن نوزدهم میلادی. بیتردید این نخستین بار نیست که در اثری تاریخی به پرسش جانشین پادشاهی ایران، از علتِ شکستهای پی درپی نظامی و از دست رفتن بخشهای بزرگی از خاک ایران، اشاره میرود. همچنین اشاره به فرزانگیِ معلمانِ بزرگ و پرورش دهندگان والامقام این شاهزاده، به ویژه میرزا ابوالقاسمخان فراهانی، تنها در «مکتب تبریز» نیست که آمده است. میرزا ابوالقاسم خان نیز از چهرههای بسیار برجستۀ تاریخ ایران در سدهای پیش از پیروزی انقلاب مشروطه بود و تا کنون شرح اقدامات و تلاشهای وی راه به آثار تاریخی دیگری نیز برده است.
اما آنچه «مکت تبریز و مبانی تجددخواهی» را در تاریخنگاریِ آغازِ مشروطیت، یعنی سپیدهدم آن، یگانه و استثنایی ساخته است، در درجۀ نخست برنشاندن آن سر، یعنی آن پرسش و آن افکار تازه و اقدامات اصلاحی برخاسته از آن، بر پیکر تاریخ مشروطهخواهیست. ارائۀ آن بافتار نظریست که اهمیت آن پرسش تاریخی بدیع و آن اقدامات «نوآیین» را در پیوند مضمونی باهم بر بستر «تأملی بر ایران»، مینماید. آنهم نه تنها اهمیت «تأمل» مؤلف این اثر استثنایی، یعنی دکتر جواد طباطبایی «بر ایران» که خود گواهیست بر ممتاز بودنِ کل آثار و اندیشۀ ایشان بر این محور، بلکه بیشتر و پیشتر از آن، اهمیت روشنگری و تکیهایست که در این اثر بر «تأمل» آن چهرههای استثنایی و نامآور تاریخ ایران، بر «ایران»، شده است. پس از سدهها فترت، قرارگرفتن ایران در کانون تأملات و دلمشغولیها، بیش از هر امر دیگری، ماهیت آن آغاز و آن سپیدهدم را آشکار کرده و بدان معنا بخشیده است. دلیل دیگر در یگانه دانستن آن دفتر ارجمند، پدیدار ساختن آن سرِ تاریخی، در معنایی تازه، یعنی در انطباق یا دستکم در همسویی با منطق تحولات جهان آن روزگار و منطبق با «ضربآهنگهای» فرهنگی و تمدنی دولت ـ ملتهای تازه به دوران آمده و قدرتمند آن جهان است. در «مکتب تبریز»، البته به عنوان اثری در تداوم و در پیوند با آثار قبلی، است که نشان میدهد، چگونه ایران با همۀ ضعفهای برآمده از غفلت و بازماندگی سدههای طولانی پسماندگی در «دورانگذار اسلامی»، برای نخستین بار در افق دیدِ «رجل دولتخواه» به عنوان محور «گردونه عالم»، ظاهر و در مرکز «اصلاحات تجددخواهانه» و لاجرم در کانون چالشهای فکری اهل دربار عباس میرزا و اهل «مکتب تبریز»، در برابر اهل دربار تهران و پایتختنشینانِ گرد شاه، قرار میگیرد. بیتردید هیچ رخداد دیگری نمیتوانسته، به ژرفای پرسش شاهزاده عباس میرزا، ماهیت این آغاز و سپیدهدم این تحول و شروع روند این انتقال تاریخی را آشکار سازد. ما در اینجا بخشهایی از آن پرسش را به نقل از «مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی» میآوریم، پرسشی که دکتر طباطبایی، دربارۀ یگانگی و بدیع بودنش، همانجا در مقدمۀ بازگویی آن مینویسند: «در نوشتههای “دورۀ گذار” عبارتی همسان با آنچه عباس میرزا خطاب به فرستادۀ ناپلئون، آمِده ژوبِر، گفت نمیتوان یافت.»
شاهزاده عباس میرزا خطاب به آن فرستادۀ فرانسوی میگوید:
«بیگانه! تو این ارتش، این دربار و تمام دستگاه قدرت را میبینی. مبادا گمان کنی که من مرد خوشبختی باشم….دلاوریهای من در برابر سپاه روس شکستخورده است. مردم کارهای مرا میستایند، اما خود من از ضعفهای خود خبر دارم….آوازۀ پیروزیهای ارتش فرانسه به گوش من رسیده است و نیز دانستهام که دلاوریهای روسها در برابر آنان جز یک پایداری بیهوده نمیتواند باشد. با این همه، مشتی سرباز اروپایی همۀ دستههای سپاه مرا با ناکامی روبرو کرده و با پیشرفتهای دیگر خود ما را تهدید میکند. سرچشمۀ ارس، که پیشتر همۀ آن در ایالتهای ایران جریان داشت، اینک، در خاک بیگانه قرار دارد و به دریایی میریزد که پر از ناوهای دشمنان ماست….چه قدرتی این چنین شما را بر ما برتری داده است؟ سبب پیشرفتهای شما و ضعف همیشگی ما چیست؟ شما با فن فرمانروایی، فن پیروزی و هنر به کار گرفتن همۀ تواناییهای انسانی آشنایی دارید، در حالی که ما در جهانی شرمناک محکوم به زندگی گیاهی هستیم و کمتر به آینده میاندیشیم….»
در سراسر «مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی»، به دفعات بسیار به «اصلاحات نایبالسلطنه» اشاره رفته است؛ از بازسازی نظام ارتش و «نظام جنگی جدید» و «خلاف نیروهای قبیلهای»، تا اعزام دانشجویان به اروپا، از گماشتن همتها در ترجمۀ آثار تاریخی اروپا و تأمل در علل سقوط رم تا دریافتی از ضرورت انجام اصلاحاتی در مناسبات قدرت، برای جلوگیری از سقوط ایران. در کنار این اشارهها به «اصلاحات نایبالسلطنه»، بررسی تلاشهای میرزا ابوالقاسم خان قائممقام در فصل دوم کتاب، در اصل افکندنِ پرتوی از نور اصلیست که بر آن آغاز و بر آن سر تاریخ مشروطه تابانده میشود؛ بر تلاشهایی که شعاعهایی از آن نه تنها از پایتخت دوم ایران، تبریز، فراتر رفته و ستونهای کاخ مناسبات پوسیدۀ قدرت در تهران را به لرزه میاندازد، بلکه موجهای بلند آن از جهان محدود، غافل و عقبماندۀ مناسبات ایران آن روزگار نیز فراتر رفته و به جهانِ آن روزگار میرسد و با «ضربآهنگهای» سیاست داخلی و خارجی آن جهان تنظیم میشود. برای نخستین بار اصل اساسی حفظ «مصالح عالی دولت ایران» را، در حین پیشبرد امر جنگ و صلح، پایهگذاری و معنای سیاست در خدمت کشور را احیا و دفاع از ایران ـ همان مُلک قدیم ـ را بار دیگر در کانون سیاست قرار میدهد. و اما در رأس و نصبالعین همۀ آن تلاشها «کوشش برای محدود کردن قدرت شاه و مرکز به مجلس وزارت» و «احیای نهاد پر سابقه و تاریخی وزارت» قرار داشت، بنیاد کوششی که هر چند موجب قتل این وزیر بزرگ به دست محمدشاه قاجار شد، اما هم او ـ این وزیر بزرگ ـ بود که این دو اصل، یعنی پیوند اصلاح در درون و الزام بدان به عنوان پیششرط و پشتوانۀ قدرت در بیرون، برای حفظ مصالح ایران، را در پیوند جداییناپذیر این دو اصل در سیاست، در آن آغاز پایه گذاشت. و امروز «مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی» جلوهگاه نظری این آغاز و این اصول سیاست جدید شده است.
این دفتر همچنین نشان داده است که شعلۀ فروزان آن دو اصل هرگز دیگر، تا انقلاب مشروطه و پس از آن ـ مگر در چشم «روشنفکران تاریکاندیش دهههای انقلاب اسلامی» ـ خاموشی نگرفت. در طول صدسالۀ فراهم آمدن مقدمات انقلاب مشروطه و همچنین پس از آن، این مشعل پرتوافکن و روشنگر وجدان ایرانی دست ـ به ـ دست شد. تنها «پیروزی» سیاسی اسلامگرایان در این حرکت تعللی ایجاد نمود. اما تا پیش از این «پیروزی سیاسی» که آشکارا به «شکست تاریخی»، یعنی به بیربطی و بیاعتباری الگوی اسلامگرایی رسیده است، در دستهای بسیاری نهاده شد. و پاسداری از آن در هر دستی، به فراخور توان و به فراخور همت، «همتهایی که به مراتب بلندتر و بالاتر از امکانات» آن روزگار ایران بودند، در دستور کار و در کانون کوششهای فکری و عملی دیگر سیاستمردان دولتخواه و رجل ترقیخواه و منورالفکران تجددخواه قرار گرفت. از جمله و به عنوان نمونهای دیگر، در کانون آرزوهای بلند یکی دیگر از حاملان آن مشعل، یعنی مستشارالدوله، «از کارگزاران بلندپایۀ حکومتی» و نویسندۀ «رسالۀ یک کلمه» که فصل چهارم «مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی» با عنوان «نخستین رساله در اصلاح نظام حقوق» به بحث دربارۀ وی و بررسی آن رساله اختصاصیافته است. در آن فصل از جمله دربارۀ آرزوهای مستشارالدوله و مسئلۀ ایران در کانون آن آرزوها، آمده است:
«میرزا یوسف خان…. در مقدمۀ یک کلمه مینویسد که در مدت اقامت در روسیه “انتظام و اقتدار لشکر و آسایش و آبادی” آن کشور را میدیده و همواره آرزو میکرده است که “چه میشد که در مملکت ایران نیز نظم و اقتدار و این آسایش و آبادی حاصل میگردید؟”»
پس، بنا براین شواهد تاریخی، مسئله محوری آن آغاز و محور افکار آن آغازگران، ایران و باور به ایران بوده است. بنابراین، ضابطۀ «مشروطهخواهی» قدیم و تازه یکیست که در همان سپیدهدم پدیدار شده است. هیچ آرزوی شریف و هیچ مطالبۀ برحقی بیرون از این ضابطه و بیاعتنا بدان، بکار این ملت نمیآید. با حذف اعتبار ایران و قطع اعتقاد به ایرانیان، هیچ زمین و زمینهای برای تحقق هیچ آرمان شریفی در این گوشۀ جهان باقی و فراهم نخواهد ماند. و همۀ بحثها و حرفها جز «بازی با سخن» نخواهد بود. بدین ترتیب، و براین پایه، در حرف نمیتوان خود را مشروطهخواه دانست و ادعای مشروطهخواهی کرد، اما از پایه بدان ضابطه آغازین، و به این میهن و ملت بیاعتقاد و بیاعتنا ماند. چشم فروبستن یا پوشیده داشتن ضابطه و اصل ایران در کانون همۀ دلمشغولیها و اعتبار ملت آن، سرآغاز همۀ کجرویهاست، چنانکه تجربۀ خودِ ما ایرانیان، در دهههای انقلاب و حکومت اسلامی، نموداری از این کجرویها بوده است. تنها وقتی که آن آغاز، آن مبانی، آن پرسش اصلی و آن رویکرد مشروطهخواهی بر محور ایران، و انگیزه بیرون آوردن ایران از پارگین عقبماندگی و ناتوانی، و تلاش برای اعتبار بخشیدن به ملت و احیای اعتبار کشور و مردمان آن در جهان، از برابر چشمان، ناپدید گردید، آنگاه بود که مبارزه برای کسب قدرت و پیشبرد اهداف جدا مانده از منافع ملت و مصالح کشور، جای اصل را گرفت و توانست جایگزین همه چیز شود. و توانست از دوست دشمن خیالی بیآفریند و دشمن را به جای دوست بر سریر قدرت نشاند.
ابتدا، به دنبال زدنِ این سر و این آغاز تاریخ بود که پیکار مشروطهخواهی و فلسفۀ وجودی آن برای ایران و ایرانیان کنار رفت و جای آن را پیکار برای کسب قدرت گرفت. مبارزه برای کسب قدرت در کانون دلمشغولیهای «روشنفکری» نشست و زیر تأثیر افیون آن، چه گروهها و دستههایی پدیدار شدند، که آغاز خود و پیکار خویش برای قدرت را آغاز تاریخ «مشروطهخواهی» تلقی کرده و لاجرم ناکامی خود در دستیابی به قدرت را پایان آن قراردادند. تاریخهای ساختگی در آغاز و پایان مشروطهخواهی و لاجرم «علتیابیهای» کاذب در «شکست مشروطه»، یکی پس از دیگری، سیاههای ساخت از «آغازها» و «پایانهای» خیالی و هر یک به فراخور انگیزه و نفع گروهی. یکی با یگانه و همسنخ دانستن انقلاب اسلامی به عنوان توالی انقلاب مشروطه، شرمندگی «روشنفکری» انقلابی را به پای «افکار اسلامی» پدران مشروطه نوشت و لاجرم شکست آن را از همان آغاز «مبرهن» و «محتوم» دانست. آن دیگری «شکست مشروطیت» را در «ناتوانی جامعه ایرانی در هماهنگی با آن نظم جدید» و «احساس بیگانگی» نسب به این نظم جدید دانست؛ در «ناتوانی جامعهای» که ظاهراً به بساط موازنۀ قدرتی خوکرده بود که «بیرون از انظار عمومی» میان تختنشینان سیاست و آخوندهای مداخلهجو در قدرت، به صورت «هنرمندانه» شکل میگرفت. دیگری ردّ پای «کودتای انگلیسی رضاخانی» را در این شکست «توطئهآمیز» دیده و تمامی تلاش خود را در تبلیغ علیه دستاوردهای دورۀ وی، یعنی دورۀ تحقق بخش بزرگی از مطالبات مشروطهخواهی در ساختن «ایران نوین» بکار انداخت. بسیاری از همان آخوندهای مداخلهجو، که از اقتدار رضاشاهی در قطع دست متولیان دین در قدرت سیاسی، جگرخون شده، اصلاحات دورۀ او، به ویژه فراهم ساختن مقدمات آزادی زنان را، برنتافته و مترصد فرصت انتقام نشسته بودند، از همان تبلیغات سیاستبازان و «روشنفکران» ضد مشروطه، ضد نظام پادشاهی، ضد پادشاهان پهلوی و ضد اصلاحات آن دو پادشاه، در خدمت ایران، حظ و بهرۀ بسیار بردند و توانستند در پناه آن تبلیغات به امکانات خویش در کسب قدرت بیافزایند. عدهای دیگر مشروطهخواهی را در تغلیظ و تقلیل بر تختِ «دولت مصدق» خواباندند و آن را با زدن سر و دست و پا، در او خلاصه کردند و از «کودتای ۲۸ مرداد» پایان تاریخ مشروطهخواهی و مرثیۀ «شکست» آن ساختند….و اگر به افزودن این سیاهه بار داده شود، ای بسا از این سختروییها جاهلانه بعید نباشد که آغاز جنگ چریکی و «جنبش سیاهکل» یا «فروغ جاویدان» مجاهدین را به سیاهۀ آغاز و پایانهای دیگری بیافزایند.
این بارِ نخست نیست، بارها «مشروطهخواهی» به ابزار سیاسی بدل و به صحنۀ نمایشات رقابت با دیگران کشانده شده و امروز نیز استثنا نیست. اما وجه مشترک و رشتۀ پیوند میان نیروهایی که از مشروطیت ایران به عنوان ابزار سیاسی و نمایشی استفاده کرده و میکنند، زدنِ سر تاریخ آن و مغفول و متروک گذاشتن آغاز آن است. این رسم متداولی بوده است که نیروهایی با ارادهای معطوف به قدرت، همواره از جایی، از میانۀ راه تاریخ، مدعی مشروطیتی بیسر و خالی از معنا شده و در ناکامیهای خود به کجراهه تلقی «شکستِ» مشروطهخواهی رفته، بازگشت به دستاوردهای آن را رها و حتا از در دشمنی با آن درآمدهاند. کجراهههایی که تا کنون تنها از عهدۀ هموار کردن راه دشمنان تاریخی ایران، یعنی اسلامگرایان برآمدهاند؛ نیروهایی که از قضا، مخالفتشان با مشروطیت معنایی تاریخی داشته و در ضدیتشان با آن دارای اهدافی «روشنتر» و استراتژی «دقیقتر» علیه ایران بودند. نیروهایی که در «فرصت» فراهم آمدۀ تاریخی نیز از پایههای اجتماعی گستردهتر و ابزار بسیج فراهمتری برخوردار بودند، تا به خیال خود «ضربۀ کشندۀ نهایی» را بر آن وارد سازند. اسلامگرایانِ مترصد فرصتِ «گفتمان ضدِ مشروطه» بودند و توانستند، و هنوز هم در پناه همان «گفتمان» است که میتوانند، جمع روشنفکران بیاعتنا و بیاعتقاد به ایران را به خادمان خویش بدل نمایند. حتا اگر شاخههایی از مدافعان اسلامی سیاسی و حامیان اسلام در قدرت ـ اصلاحطلبان ـ در «چارۀ» به ته رسیدن «مشروعیت» نظام اسلامی، امروز چنگی به تاریخ مشروطهخواهی میاندازند، بویناکی انگیزه تداوم بخشیدن به حکومت دینی خویش را از آن نمیتوانند بزدایند. مشامهای آزرده و رنجدیده از آن گندابه را چارهای جز وزیدن روشنگری و وزاندن نسیم آگاهی از تاریخ و معنای مشروطیت نمیماند. در بخش بعدی به برخی از این چنگاندازیها، بازخواهم گشت .
ــــ
بخش دوّم: http://bonyadhomayoun.com/?p=19155
بخش سوّم: http://bonyadhomayoun.com/?p=19161