باور به «شکست مشروطه» و اشاعۀ چنین تصور نابجایی در عمل به معنای بستن درب کنجکاوی و کسب آگاهی از مبانی و تاریخ مشروطهخواهی، قطع رویکرد به مشروطیت و دستاوردهای آنست و میتواند میدان نبرد تاریخی علیه نیروی ضد تجدد را از «آگاهی ملی» خالی و میدان خالی را، از سر جهل دوباره، در برابر نیرویی بگشاید، که در سرسپردگی به اسلام حکومتی، همواره مترصد فرصت برای تخلیۀ مضمون تاریخ این سرزمین و انکار سابقۀ هستی و فرهنگ مستقل ملت ایران بوده است. گشایش میدان به روی نیروییست که همواره مترصد رنگ اسلامی زدن به مضمون همۀ آنچه بوده، که به این تاریخ و فرهنگ مستقل نَسَب میبرده است. تاریخ مشروطه، که تاریخ تجدد ایرانیست، همچون خودِ ایران، مستثنا و بیرون از هدفگیری اسلامگرایی نبوده و نیست، بهویژه در وضعیت امروز آن، که انبان «مشروعیت» اسلام سیاسی و «حکومت دینی» در ایران خالی و توشۀ حمایت «مردمی» آن به ته رسیده است. در چنین شرایطی بیاعتنایی به مشروطیت و رها کردن و بیدفاع گذاشتن مبانی و دستاوردهای آن، تحت تلقی و القای «شکست مشروطه»، مائدهای آسمانی خواهد بود، برای دستدرازی، برای تجاوز اسلامی.
محور مشروطهخواهی ایرانخواهیست / بخش دوّم
فرخنده مدرّس
بخش دوم
سستی ایرانی در آگاهی ملی زمینۀ درازدستی اسلامی بر تاریخ
در بخش پیشین این نوشته بر اصل «ایرانخواهی» بهعنوان ضابطۀ «مشروطهخواهی» تکیه و با استنادی فشرده به برخی رخدادهای تاریخی نشان داده شد؛ ایران، از سدهای پیش از انقلاب مشروطه، در کانون دلمشغولیهای «نمایندگان واقعی مصالح عالی» کشور قرار گرفت و اصل سیاست بر محور این مصالح بهتدریج در مضمون افکار و در محتوای اصلاحات «نوآیینی» که تا آن روزگارِ ایران بیسابقه مینمود، تجلی یافت. از آن پس روند تاریخیِ تلاشهای تجددخواهانۀ ایرانیان بر پایۀ این دو اصل، که منطبق با منطق تاریخ پیشرفتِ جامعهها و همسو با روند سیاست در جهان جدید بود، تداوم یافت. با انقلاب و تدوین قانون اساسی مشروطه، با پدیداری و تأسیس تدریجی نهادهای آن و با انجام اصلاحات مهم و منطبق با روح تجدد، در ایران، نظم جدیدی شکل گرفت. تبدیل این نظم جدید به تجربۀ زیستی و فرهنگی نسلهای بعدی ایرانیان، ایران را از دورانی به دوران دیگر انتقال داد. در آن بخش همچنین گفته شد؛ بر بافتار چنین دگرگونی دورانی، سخن از «شکست مشروطه»، بدون درک درستی از معنای «شکست»، جز غلطی مصطلح و توهمی بیش نیست. آنان که بر این توهم همچنان پای میفشرند، یا از سر نشناختن تاریخ تجدد ایران و اندیشۀ مشروطهخواهیست، یا به انگیزههای گروهی و جبههآرایی جنگهای سیاسی.
آفت سیاستزدگی اذهان، که درکِ از سیاست را تنها، به سرنگونی رژیمها و کسب قدرت سیاسی تنزل داده است، در عمل نیز به ضعف در فهم و ناتوانی در تفکیک میان «شکست سیاسی» و «شکست تاریخی» انجامیده است. چنین ذهنیتهای آسیب دیدهای، که دربارۀ آغاز تاریخ و مقدمات جنبش مشروطه در ناآگاهی بسر میبرند و اعتنایی به بنیاد اندیشۀ مشروطهخواهی، یعنی سیاست برمدار ایران و بر محور مصالح کشور و منافع ملت، ندارند و به دستاوردهای چنین سیاستی بیتوجهاند، عموماً «شکست مشروطه» را با شکستهای پی ـ در ـ پی خود، در میدان رقابت و نبرد برای کسب قدرت سیاسی، یگانه میگیرند. تکیه بر چند «تاریخ» و چند «رخداد» گذرا، بهعنوان پایۀ تعبیرهای تلقینی و کدهای رایج «شکست مشروطه»، نیز تنها بر بستر چنین ذهنیتهای نابجا و کژافتادهای قابل توضیح است. در بخش پیش به نمونههایی از این نوع تعبیرها و علائم ساختگی در تلقی «شکست مشروطه» نیز اشاره گردید، از جمله تعبیرهایی نظیر؛ «حس بیگانگی مردم به این نظم جدید از همان آغاز»، «درکهای غلط و دریافتهای آلوده به باورهای دینی از تجدد از همان ابتدا»، «کودتای انگلیسی سوم اسفند»، «دیکتاتوری رضاخانی»، «کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد» و… هر دسته و هر گروه، به فراخور حال و امیال خود، به یکی از این تعبیرها و باورها آویخته و به سیاهۀ «شکستهای» خیالی مشروطه افزوده است.
با نگاه به شمار «شکستهای مشروطه»، البته با صرفنظر از طرح این پرسش که آیا اساساً امکان «شکستِ» یک دگرگونی تاریخی، و برگرداندن تاریخ ممکن است یا نه؟ و با اغماض بر سوابق نظری و نقش عملی خودِ این گروهها در این شکستهای فرضی، اما سادهترین پرسش، از تز «شکستهای» متعدد، این است که مشروطیت، چگونه رخدادی بوده که در عرصه تاریخ ایران پدیدار شده، «شکست خورده»، اما دوباره سر بلند کرده است؟ چه رمزی در این افتادن و برخاستنها وجود دارد؟ آیا در سرشت این پدیدار و برآمدن دوبارۀ آن، پس از «شکست»، سری نهفته نیست؟ آیا این «اُفت و خیزها» حکایت از ریشهدار بودن آن پدیده و ماندگاری و استواری این ریشهها نمیکند؟ آیا چنین پدیدۀ ریشهداری را میتوان در چند حادثۀ گذرا خلاصه کرد؟ و اینکه هر نسلی، مگر آن نسل درگیر در انقلاب اسلامی، به سهم خود جایگاه ویژهای به این رخداد در تاریخ خویش داده و میدهد، آیا دلالت بر ریشه دوانیدن مشروطه در جانها و روانها مردمانی ندارد، که این تجربه را در حافظۀ تاریخی خود ثبت کردهاند؟ آیا میتوان آنچه را که در جان و روان ملتی جای گرفته است، «شکستخورده»، لاجرم بیربط و بیمعنا شده، تلقی نمود؟ ما چنین تصور نمیکنیم.
بدین ترتیب، با علم به مضامین آغازین، با اشراف به اثر تاریخی تجربۀ مشروطیت، با نگاه به واقعیت رویکرد گستردۀ کنونی به دستاوردهای مشروطهخواهی و بر پایۀ داوری دربارۀ پیروزی تاریخی الگوی سیاسی و اجتماعی مشروطه در ایران، و در پاسخ به تصور باطل «شکست مشروطه»، در درجۀ نخست به کسانی که احتمالاً از توهم چنین «شکستی» شادکامند، باید گفت که؛ تنها به قاضی رفته و راضی بازگشتهاند. سپس به آنانی که با داعیۀ مشروطهخواهی دربارۀ «شکست» آن مرثیهسرایی میکنند، تنها میتوان توصیه کرد، که هر چه بیشتر به عمق تاریخ مشروطیت روند تا علت این دوام و پایداری را بیابند. آنگاه شاید بتوانند، در افکار گذشتۀ خویش تجدید نظری کرده و برای فراتر بردن خود و افکار خویش، از سرچشمههای آن رخدادِ منطبق با منطق تاریخ و ریشهدار در جان و روان ملت ایران الهام و نیرو گیرند. به قول داریوش همایون «مشروطه سرمشقیست که باید از آن فراتر رفت»؛ سرمشقی فراگیر در همۀ حوزههای زندگی فردی و اجتماعی، سیاسی و فرهنگی که، همچون خودِ ایران، دوامش در تاریخ نه به ارادۀ معین و میرایی وابسته و نه به ایدئولوژی خاصی نیازمند است. مشروطیت و دستاوردهای آن سرمشقیست که فراتر رفتن از آن به معنای بسط مبانی و استقرار دوباره نهادها و یا تأسیس نهادهای تازۀ آن است و در صدر همه اینها پایبندی به ضابطۀ اصلی آن یعنی «الویت حفظ ایران» و باور به ملت آن و معتبر دانستن این ملت قرار دارد. تا زمانی که این سرزمین و این ملت باقیست، آن ضابطه و تعهد به این الویت نیز باقی مانده و مشروطهخواهی، با علمِ به مبانی و به ظرفیتهای آن، بهسان شالودۀ فکری آن پیمان، بر سبیل اعتبار خواهد ماند.
برعکس باور به «شکست مشروطه» و اشاعۀ چنین تصور نابجایی در عمل به معنای بستن درب کنجکاوی و کسب آگاهی از مبانی و تاریخ مشروطهخواهی، قطع رویکرد به مشروطیت و دستاوردهای آنست و میتواند میدان نبرد تاریخی علیه نیروی ضد تجدد را از «آگاهی ملی» خالی و میدان خالی را، از سر جهل دوباره، در برابر نیرویی بگشاید، که در سرسپردگی به اسلام حکومتی، همواره مترصد فرصت برای تخلیۀ مضمون تاریخ این سرزمین و انکار سابقۀ هستی و فرهنگ مستقل ملت ایران بوده است. گشایش میدان به روی نیروییست که همواره مترصد رنگ اسلامی زدن به مضمون همۀ آنچه بوده، که به این تاریخ و فرهنگ مستقل نَسَب میبرده است. تاریخ مشروطه، که تاریخ تجدد ایرانیست، همچون خودِ ایران، مستثنا و بیرون از هدفگیری اسلامگرایی نبوده و نیست، بهویژه در وضعیت امروز آن، که انبان «مشروعیت» اسلام سیاسی و «حکومت دینی» در ایران خالی و توشۀ حمایت «مردمی» آن به ته رسیده است. در چنین شرایطی بیاعتنایی به مشروطیت و رها کردن و بیدفاع گذاشتن مبانی و دستاوردهای آن، تحت تلقی و القای «شکست مشروطه»، مائدهای آسمانی خواهد بود، برای دستدرازی، برای تجاوز اسلامی.
با فراهم آوردن چنین «مائدهای» میتوان دست مغلطهکاران تاریخ ایران و تخطئهگران مشروطه و مشروطهخواهی را، در مصادرۀ اسلامی معنای مستقل هردو آنها بازتر گذاشت. تا همینجا نیز، در اثر کاهلی و ناپیگیری «ما ایرانیان» در کسبِ آگاهی از تاریخ ملی و سستی در دفاع درست و بجا از تاریخ تجددخواهی خود، دست «روشنفکرانِ» عضو اتاقهای فکر رژیم اسلامی، این حامیان و خادمان «حکومت دینی»، به قدر کافی باز مانده است. در ادامۀ به مواضع نمونههایی از آنان اشاره خواهم کرد. اما پیش از آن، اشارهای کوتاه به یک تفاوت را لازم میدانم؛ اشاره به تفاوت میان «اصلاحطلبی دینی» و «اصلاحطلبی حکومت دینی»؛ تفاوتی که هرچند بعید است، در ایران، از نظرها پنهان مانده باشد، اما توجه بدان در بازگشت به تاریخ مشروطه و برملا نمودن درازدستی «اصلاحطلبان حکومتی»، در دخل و تصرف در معنای مشروطه و مشروطهخواهی، به قصد مصادره به میل آن، به نفع اسلامگرایی اهمیت دارد.
شاید هنوز بسیاری به خاطر داشته باشند؛ از همان نخستین احساس گرمای آتشی که میرفت از تأسیس «حکومت اسلامی» زبانه کشد و همه چیز، از جمله ایمانها، را بسوزاند، برخی از متولیان این دین، بیشتری پوشیده و بیصدا و اندکی آشکارا، گوشۀ ردای ایمان را، از آلودگی دین ملوث به قدرت زر و زور، بیرون کشیده و در جستجوی «زمینی پاک»، برای «گستردن سجادۀ» عبادت خویش میشدند. از همان زمان، هرچند، نظارۀ واقعیت زنندۀ دین در قدرت سیاسی و پیامدهای خوفناک آن، شماری از همان اهل دین را، که رفته رفته به تعدادشان میافزود، از سقوط ایمان و از پَست شدن جایگاه دین در جامعه و در میان مؤمنین به هراس انداخته بود، و با اینکه هم آنان میدیدند طوفان و بحران عظیم برخاسته از تلاش برای «احیای» امتگرایی و بیدارکردن دیو تعصب مذهبی و خرافات، که نه تنها رشتۀ حیات دین و ایمان را در ایران درهم پیچیده، بلکه برباد دادن هستی ایران بهعنوان یک کشور و یک ملت را هدف قرار داده است، اما، به رغم آن، از سوی هیچ یک از آن متولیانِ کوچک و بزرگِ پشت کرده به نظام ولایت مطلقۀ فقیه در ایران، موضوع «اصلاح دین»، از منظر مهار ولع سیریناپذیر گرایش اسلامی، در کسب قدرت و اعمال سلطه بر دنیا و آخرت مردمان، مطرح نشد. در فاصلۀ این چند دههای که از تجربۀ شوم و فلاکتبار و سراسر آلوده به فساد و تباهی حکومت اسلامی میگذرد، با اینکه ما شاهد آن بودهایم که چه بسیار رداهایی که از تن به درآمده و چه بسیار عمامههایی که از سر خشم به زمین زده شدهاند، اما هنوز، تا کنون هیچ ایدۀ کارآمدی در «اصلاح دینی»، به منزلۀ نشان دادن راهی معتبر، برای برداشتن زنجیر سنگین دین از گردۀ سیاست ایران، از سوی متولیان دینِ بیرونشده از دایرۀ حکومت فقها، ارائه نشده است. و شگفتا که در این امر خطیر و عاجل، یعنی الزام به طرح ضرورت «اصلاح دینی»، هیچ عنایتی نیز به تجربه و «سرمشقی» که از انقلاب مشروطه برجای مانده، نشده است. هیچ همت بازگشت و تأسی، به آن «سرمشق» و به آن «بدعت» و راه حلی که در افق دید مؤمنین پدیدار شده بود، یافت نشد. و تا امروز هنوز آن میدان فراغ شرع و آن امکان فراغتی که اسلاف اهل ایمان امروز، نه تنها جلوی پای نظام نوبنیاد، نظم جدید و نهال نورسته مشروطیت، بلکه در برابر اهل ایمان گشوده بودند، همچنان ناگشوده مانده است. احدی از میان متولیان عبا پوش و عمامه بسر زبان توجه نگشود و انگشت تأکیدی بر آن بدعت ننهاده. تا کنون هیچ تکلیفی در بسط آن سرمشق احساس نشده است. هنوز هیچکس از این جمع گسترده، همتی متکی به عقل، برای حفظ ایمان، نیافته است؛ تا، با الهام و تأسی بدان سرمشق، راه خروج دین از قدرت سیاسی را بنماید.
برعکس، در ناتوانی متولیان دین در بازگشایی راهی بر «منطقۀ فراغ شرع» و در قیاس با سکوت آنان در بیان ضرورت پایین آمدن، یا پایین کشیدن، اسلام از تخت حاکمیت ایران و نشاندن آن بجای خود، اما ما هر روز به نام و به خیال «اصلاح حکومت اسلامی» با وعدههای عقیم و فروبسته در گرۀ ناگشودنی «فلسفۀ حکومت دینی» و «حاکمیت ولایت مطلقۀ فقیه»، از سوی «روشنفکرانی» رو ـ به ـ رو شدهایم، که از آغاز ولادت از زهدان اسلامگرایی و دین در قدرت سیاسی بر خود نام «اصلاحطلب» نهادند، نامی که البته ایرانیان از سر هشیاری، با گذاشتن صفت «حکومتی» در پسِ آن، نخستین بند و مانع در خلط موضوعات، از جمله خلط مبانی آزادیخواهی و تجدد، را بر دست «اصلاحطلبان» نگهبان و پاسدار «حکومت دینی» نهادند؛ بر دست جماعتی که تنها «خویشکاری» آنان بهعنوان «روشنفکر»، خلط بحث، دستکاری در مضامین و مفاهیم و مصادره به میل و آمیختن آنها با رنگ اسلام و به نفع تحکیم حضور دین در حکومت، تداوم بخشیدن به سلطۀ اسلام بر سیاست، است، که از ریشه در تضاد با مسیریست که نظریهپردازان «منطقۀ فراغ شرع»، هم در برابر اهل سیاست و هم در پیش روی اهل دین گشودند. اما بهرغم تضاد و تعارض آشکار «حکومت دینی» با نظریۀ «منطقۀ فراغ شرع» و به رغم این دو مسیر متخالف، مانع از آن نشده است که؛ به موازات گسترش رویکرد به تاریخ و دستاوردهای مشروطیت، اصلاحطلبان حکومتی، با حساسیت بالایی که به «گفتمان» و «گفتمانسازی» دارند، در میدان رو به گسترش «گفتمان مشروطهخواهی» جولان ندهند و با تظاهر به «عنایت» از سر «لطف» به انقلاب مشروطه، به نام چند تن از سرشناسترین چهرههای اهل دین در دورۀ آن انقلاب، نظیر آخوند مازندرانی، خراسانی و یا آیتالله نائینی، نیاویزند.
این «عنایت» و «لطف» البته تنها به همان توصل اسمی و سخنان بیربط خاتمه مییابد، اما در عین حال، پرده از نیت «روشنفکران دینی»، در مصادرۀ اسلامی «مشروطه» و «شیعی» نامیدن آن کنار میزند. در جلوهفروشی «پیروزی تجدد ایران» بدست و به نیروی شریعتمداران شیعه، این جماعت درازدست، علیالحساب، برای موجسواری «گفتمانی» به عبای آخوندهای مشروطهخواه چنگ میاندازد، اما از توجه به مضامین سخنان آنان گریخته و بر نمونه پرسشهایی چشم فرومیبندد که امروز، همسان با دورۀ اوجگیری جنبش مشروطهخواهی و مقطع پیروزی انقلاب مشروطه، ضرورت طرح و تلاش در یافتن پاسخهایی بر آنها، عاجل است. از جمله بر اینکه:
حقیقت سخن و ماهیت عمل آن «آخوندهای مشروطهخواه» چه بود؟ آن متولیان دین، در صد و اندی سال پیش، در مقطع اوجگیری و در آستانۀ پیروزی مشروطهخواهی چه گفته و چه کردند و نظر و عمل آنان بر کدام حوزۀ حیات اجتماعی ما، در کدام جهت، تأثیرگذار شد؟ معنای مخالفت آن متولیان دین با امر «ولایت فقیه» در مقطع انقلاب مشروطه چه بود؟ و پیش از آن خودِ نظریۀ «ولایت فقها» به چه درجهای از سخافت و سبکمغزی سقوط کرده بود؟ چرا امروز ذکر نام آنان بدون اشارهای به نظریۀ «منطقۀ فراغ شرع» و بدون شکافتن آن، در عمل خلع آن نامها از جایگاه تاریخیشان است؟ چرا بر نسبتی که این «منطقه» و این میدان با سیاست و حکومت در آن هنگام برقرار مینمود، تأکید نشده و سمت و سوی آن توضیح داده نمیشود؟ چرا تا کنون از سوی «روشنفکرانِ» با نامهای پرادعای توخالی، اما چسبیده به اسلام سیاسی و دین سیاستزده، این پرسش مطرح نشده که؛ در جامعۀ آن روزگار ایران، و در عهد انقلاب مشروطه، چرا شکاف میان متولیان دین افتاد؟ چرا برداشتن مانع سنگین و سهمگین دین و شریعت از جلوی پای نظام نوآیین مشروطیت، بدست همآنان لازم آمد؟ در آن روزگار و در آستانۀ آن دگرگونی تاریخی، نسبت دین به سیاست و نقش متولیان دین در نظام قدرت چه و چگونه بود؟ و چرا و در پاسخ به چه ضرورتی، بر محور آن نسبت و این نقش، جدال میان دو گروه اصلی متولیان دین درگرفت؟ چرا بخش مهمی از اهل ایمان در درستی این نسبت و نقش، طی سنت دراز خود، به تردید افتادند؟ آیا جدال آنان برای نجات دین و ایمان و آزاد کردن آن از همدستی در فساد و تباهی در کشور نبود؟ آیا در ترس از دست رفتن دین و سوختن ایمان نبود؟ در جدال با خرافات نبود؟ آیا آن شکاف و آن جدال در آن زمان، تنها، برای آزاد ساختن سیاست مبتنی بر ترقی کشور، تأمین حقوق ملت، تکریم ارادۀ او و تضمین آزادی آحاد او بود؟ و یا بیش و پیشتر از آن برای؛ اصلاح دین، نجات ایمان و پاک کردن ردای آلوده به فساد و تباهی و خرافات؟ آیا گشودن «منطقۀ فراغ شرع» برای بستن راه دستیازی اهل دین و ایمان به قدرت سیاسی و به انبان زر و زور رسمی نبود؟ آیا ترس از فساد پذیری اهل دین و پَست شدن مقام ایمان نبود؟ آیا تصویر واقعی دین و نقش متولیان آن در قدرت، با تصویرهای امروز همسانی ندارند؟ با وجود آن تجربۀ نجات دین و به رغم وجود آن «سرمشق» چگونه شد که «مؤمنان» و دینمداران، دوباره به همان ورطه سقوط کردهاند؟ چرا پس از طرح ضرورت اصلاح دین به مدت نزدیک به نیم قرن و در دهههای تکوین جنبش مشروطهخواهی و سپس طرح ایدۀ عملی آن «اصلاح دینی» از سوی مشروطهخواهان اهل دین در قالب «منطقۀ فراغ شرع»، درب آگاهی بر این سرمشق بجای مانده از مقطع پیروزی انقلاب مشروطه، بسته شد؟ چرا در دهههای تدارک انقلاب اسلامی و تدارک حکومت فقها، مقاومتی، بر پایۀ آن صورت نگرفت؟ اگر گرفت چرا صدایش به گوشها نرسید؟ چرا آن تجربه بسطی نیافت و در غفلت اهل دین از حیز انتفاع ساقط شد؟ اصلاح دین و سرمشق مشروطهخواهانۀ گشایش «منطقۀ فراغ شرع» را چه شد، که امروز با تشبث سیاستزده به «سکولار بودن اسلام» و تفسیر ایدئولوژیک از اصل بنیادی آن یعنی «پذیرش رسمیت دنیا توسط اسلام»، عملاً باد افکار ایدئولوژیزدۀ «روشنفکری دینی» ـ این به قول خودشان «مخترعان حکومت دینی» ـ به بادبان دین سیاست زده و فسادآلوده و در خدمت فقهای قدرتطلبِ فاسد، دمیده میشود، اما هیچ دادِ کارسازی از نهاد اهل ایمان برنمیخیزد و لاجرم روز به روز دامنۀ اسلامگریزی و ایمانسوزی گستردهتر میشود؟
طومار پرسشها طولانیست. اما پرهیز از طرح این پرسشها، در گریز نتایج مترتب بر نظریۀ «منطقۀ فراغ شرع» به مثابۀ سرمشقی برای فراتر رفتن، نهفته است . به دلیل کتمان آن نقطۀ عزیمت و راهیست که، پا گذاشتن و گام برداشتن در آن، به معنای آغاز پایان اسلامگرایی، خروج دین از قدرت سیاسی و بستن درب سلطه آن بر سیاست است. اما انتظار چنین گامی از توان و از مرام و گرایش «اصلاحطلبان حکومت دینی» بیرون است. آنان برای وصل سیاست به مثابۀ دنبالچۀ دین آمدهاند، نه برای فصل آن. به ذکر یکی دو نمونه از آنان بازگردیم، تا سخن خالی از مصداق معین نماند.
یکی از حیرتآورترین و «بیباکترین» این جماعت در دستدرازی به مشروطیت، روزنامهنگار و سردبیر روزنامههای «فلهای» «اصلاحطلبی حکومتی»، محمد قوچانیست. از سخترویی حیرتآور این فرد، بیاعتنایی آشکار وی به واقعیتها و خلافگویی دربارۀ آنهاست، حتا خلافنمایی در واقعیتهای ثبت شده و مستند. تاریخ ایران، بهویژه تاریخ مشروطه جولانگاه درازگوییهای اوست. وی که اصرار دارد در «تأیید» مشروطیت ابراز نظر کند، اما در نظراتش، همچون سایر «روشنفکران» وطنی ضد تاریخ ایران، تاریخ مشروطۀ ایران سر ندارد، پیکر آن تحلیل رفته و تپانیده در چند نامی، عموماً از میان عبا پوشان و عمامه بسران در مقطع انقلاب مشروطه و سالهای بعد از آن است. قوچانی در نوشتههای خود، بر «تاریخنگارانی» ـ نظیر حائری ـ تکیه دارد که، به قصد مصادرۀ اسلامی، مدعیاند: «اگر روحانیت نبود مشروطه پیروز نمیشد.» البته خوانندگان با «تزهای» همسان دیگر قوچانی آشنایی دارند نظیر «احیای ایرانشهر» توسط شاهطهماسب به کمک و پشتیبانی آخوندهای وارداتی از لبنان! در نوشتههای وی دربارۀ تاریخ بیسر مشروطه، نه موضوعات مهم هفتادسالۀ این تجربه و تأثیر عملی آن دوره و نه دستاوردهای آن وجودی در مکان و زمان نمییابند. بحث دربارۀ دستاوردهای دورۀ مشروطه، از آنجا که بیشتر آنها با دورۀ دو پادشاه پهلوی اجین است، در نوشتههای «مشروطهای» این روزنامهنگار اهل مصادره موضوعیت نمییابند، شاید مبادا به تریج عبای «آقا» برخورده و مقرری از «صندوق مستضعفان» قطع گردد. قوچانی در نوشتههای خود از رضاشاه، که پیوند اصلاحات دورۀ وی با مضمون و محتوای تجددخواهی، به صورت انکارناپذیری آشکار شده است، نام نمیبرد، مگر به قصد تکرار سخن سخیف یک آخوند با افکاری مبتذل، از این پادشاهِ در رأس دولت ملی ایران، انتظار دیواری را داشت که آخوندها و روشنفکران تاریکاندیش، بتوانند بدان بیحرمتی کنند! ضابطۀ ایرانخواهی رضاشاهی و پیوند اصلاحات وی در خدمت ایران مشروطه، از نوشتههای دراز قوچانی ـ از جمله در «سیاستنامه«های اسبق ـ خالیست. آن نوشتهها، هم از آن سرِ تاریخی خالیست و هم از این پیکر. اما برعکس سراسر مشحون است از چهرههای دینی و متولیان مذهب شیعه.
باری قوچانی که اهل برچیدن و بلعیدن است، با کمال مسرت دانههایی را برمیچیند که تخم آنها را دیگران بر زمین نادانی میپاشند. در اینجا باید به کسانی بیدارباش داد که در «تمجید» اصلاحات رضاشاهی، در عین بیعنایتی به جنبش مشروطه، در عمل پیوند آن اصلاحات حیاتی را از مضامین مشروطهخواهی گسسته و آن اقدامات تجددخواهانه را فاقد شالودۀ فکری و اندیشۀ تجددخواهانه میسازند و از این طریق اذهان کاهلِ در انتظار «معجزه» را نوازش میدهند، به روشنفکرانی که میگویند و اصرار دارند تکرار کنند، «انقلاب اسلامی همان ادامۀ انقلاب مشروطه است» و بر سبیل ارائۀ ادله و برهان، انگشت بر ایمان و مسلمانی، چهرههای شاخص تاریخ مشروطهخواهی مینهند، اما نمیبینند که در آن سوی دیگر این سطحینگری و نگاهی که به ژرفای معنای مشروطه در افکار پدران مشروطه راه نمیبرد، امثال قوچانی و سروش و فیرحی و… ایستادهاند، کسانی که دستهای دراز را از آستینهای کوتاه بدرآورده و محصول همین حرفها را برچیده و بلعیده و از در دیگر تحت عنوانهایی نظیر پروژههای «فقه مشروطه» و «مشروطه شیعه» و….بیرون میدهند. در اینجا به ذکر این نامها بسنده کرده و به وارونگی برخی سخنان آنان در قسمت بعدی نوشته خواهم پرداخت.
ــــــــــــ