با تاریخ تعصب و سرکوب مذهبی فتنهگران سرسپرده اسلام و متولیان شیعه، چه در عهد صفوی و چه در زمان حکومت اسلامی، این شرافت و شهرت ایرانیان به رواداری بوده است، که لکهدار شده و از خود جراحتهای عمیقی بر روح مدارا و چهرۀ صلحجوی آنان، برجای گذاشته است. به معنای دیگر، با تداوم روند سرکوب مذهبی، ایرانیان مقام بدعت و پیشگامی خود را در مکتب رواداری و مدارای دینی از دست دادند.
بیم تکرار تاریخ
بخش سوم: گذری بر رخدادها ـ «آگاهی در عمل»
فرخنده مدرّس
مروری بر آنچه آمد
آنچه در مقدمۀ بخش نخست این نوشته آمده و پیشزمینۀ ذهنی مسلط بر همۀ بخشها بوده است، خطر فروپاشی جامعه از درون است که زیر سایۀ نظام اسلامی امتگرا هر روز بزرگتر و نزدیکتر شده و تهدید تمامیت سرزمینی کشور را نیز از پی خواهد آورد. گفتیم چنین خطری در تاریخ ایران بیسابقه نبوده و بارها پیشآمده است. هر بار پس از دورهایی نابسامانیهای دورنیِ ناشی از سقوط سیاست و رویگردانی از آیین کشورداری، بیکفایتی در عمل، بیاعتنایی به وضع سرزمین و مردمان، به زوال مشروعیت نظامها و حکومتها انجامیده است. فساد، زورگویی و زوال قدرت سیاسی، بهعنوان پیامدهای ناگزیر حکومتهای فاقد مشروعیت، همچون ضربۀ مهلکی بر پیکر جامعه وارد و آن را از درون فروپاشیده است. زیرا نظامهای سیاسی و عوامل قدرتِ غرقِ در فساد، بیعدالتی، ریاکاری و زورگویی، به مصداق همان «سر گندیدهای» هستند که گندیدگی آن به پیکر جامعه سرایت و آن را به تباهی، خمودی و بیاعتنایی آلوده و به «انحطاط» میکشاند. در ایران، در پی چنین وضعیتی، عموماً شکست از بیرون نیز فرارسیده، به چیرگی بیگانگان و از دست رفتن استقلال و انقراض کشور انجامیده است. همچنان که تجزیۀ بخشهای بزرگی از این سرزمین نیز از پیامدهای ناگزیر وضع نابسامان درون و شکست ناشی از ضعف رو به بیرون بوده است. هرچند، پس از هر فروپاشیِ ایران، مردمان این سرزمین ـ البته هر بار کوچکتر از بار پیش ـ زندگی را از سر گرفته و بر گرد فرد، سلسله یا افکاری، بپا خاسته و «دولتی» تشکیل دادهاند، اما نسلهای متمادی ایرانیان، حتا در فرصتهای استثنایی تجدید حیات و ادامۀ بقا، تاکنون نتوانستهاند بر «سرنوشت» خویش فائق آیند و نتوانستهاند، به کمال، از عهدۀ پیشگیری شرایط فروپاشیِ بعدی برآیند. آگاهی بر ریشههای تباهی و علم فائق آمدن بر «سرنوشت»، هردو، از دسترس آنان بیرون بوده است.
شاید، تا دورههایی، چنین سرنوشتی عمومی و چیره بر جهان و بر دیگر اجتماعات بشری بوده است. از اینرو کسانی که تاریخ جهان را با جوهر سرخ جنگها و انقلابها، شکستها و پیروزیها و فرازها و فرودها نوشتهاند، چندان از سطح این واقعیتهای مهم تاریخی دور نیفتادهاند؛ تاریخی که بر بستر آن تمدنهای بسیاری فروپاشیده، از میان رفته یا بیرمق و بیرونق شدهاند. همانطور که امپراتوریها و فرمانرواییهای فراوانی آمده و رفته و سرزمینهایی انقراض یافته و از دل این فروپاشیها سرزمینها و مردمانی به نام «دولت ـ ملتهای» جدید برآمده و جای آنها را گرفتهاند.
اما موضوع آنست که از دورانی، در بخشهایی از جهان، علم به بحرانهای دائمی کوچک و بزرگ و آگاهی به خطرِ پیوستۀ فروپاشی پدیدار گردیده و پیامدهای ناهنجار سقوط، یعنی از دست رفتن امکانات و دستاوردهای بودوباش انسانی، به تأمل گذاشته شده است. از دورانی در جهان ریشهیابی بحران و فهم علل سقوط، و از آن طریق چارهاندیشی و پیشگیری از بازگشتِ ناگزیر به نقطۀ «صفر» و جلوگیری از تکرار شرایط دشوار و غیرانسانی، به موضوع کانونی اندیشه بدل و در مرکز دلمشغولی انسان خردمند قرارگرفته است. مردمانی پیشگام در این فرهیختگی عقلانی و تاریخی، به درنگ بر گذشته خویش، و به جستجوی ریشههای نابسامانی خود برآمده و با بازنگری در آنچه موجب آشفتگی در مناسبات انسانی و اجتماعی و لاجرم تضعیفشان بوده، به بَرآوَردنِ «آگاهیهای نوآیین» نائل آمده و آن آگاهیها را، به مثابۀ راهنمای عمل، در درمان ریشههای نابسامانی، و همچون وسیلۀ دفاعی سترگ، در محافظت از سرزمینها و ملتهای خود، بکار گرفته و از برج و بارویهای ایمن و استوارِ تازۀ خویش، البته با اتکاء به نیروهای درونی خود و بهقصد تقویت هر چه بیشتر آنها، رو به بخشهای دیگر جهان گذاشتهاند. چنین مردمان و ملتهایی سدههاست که در بالاترین حد از تواناییهای مادی و معنوی ممکن و رو به افزایش انسان، نه تنها بر سرنوشت خویش، بلکه بر سرنوشت بخشهای دیگر جهان، البته با هدف تأمین منافع و تحکیم مصالح خود، فائق آمدهاند. «چیرگیِ» نه چندان دشوارِ چنین جهانی بر سرنوشت «ما» از آنجا ممکن شد که «ما»، در همان هنگام، در ناآگاهی مزمن نسبت به سرنوشت خویش، غافل از ضرورت دگرگونی در این سرنوشت و در «فقدان آگاهی» نسبت به جهانِ در حال دگرگونیهای بنیادی و در غفلت محض نسبت به روند احاطۀ آن بر خود بسر میبردیم.
پایۀ سخن در دو بخش قبلی نوشته بر این مسئله بود که ما ایرانیان؛ هرچند از کهنترین دوران جهان، بهعنوان ملتی پیشگام در دریافت از سیاست و آیین کشورداری شناختهشده و دربارهمان گفتهاند؛ از دیر زمان به «حسی عاطفی» از امتیاز خود بهعنوان «ملت» دستیافتهایم، بدین نشانِ تنها که، هر بار پس از فروپاشیهای مکرر، به رسم تداوم حیات ملی خویش، سرزمین آشوبزدۀ خود را گردآورده و به وحدت آن زیر یک فرمان کوشیده، به تشکیل نظام سیاسی و «دولتی» تازه نائل آمده و دوباره، بهعنوان کشور و ملتی مستقل، «ققنوسوار از خاکستر خود» سر برآوردهایم، اما، جز در دورههایی کوتاه و استثنایی، که آن فرصتها نیز دولتهای مستعجل بودهاند، از این سطح فراتر نرفتهایم. نگاهمان به ژرفا و ریشههای بیثباتی و فروپاشیمان راه نیافته، به «شرایط امکان» ثبات و به راز تداوم جامعهای از درون استوار، پویا و شایستۀ انسان، نرسیدهایم. ما بیش از هر واقعیتی بدین امر بیالتفات ماندهایم که؛ این «ققنوس» هر بار، نه تنها، پیرتر و فرتوتتر، و بهویژه از نظر فکری و فرهنگی ناتوانتر، از تلِ خاکستر خود سر برآورده، بلکه در مقطعی مهم از تحولات بنیادین در جهان، غرق در نابایستگیها و ناشایستگیها، عقبمانده از جهان نوین، به زیر سیطرۀ مناسبات نابرابر آن رفته و به بود ـ و ـ باش و یا به عبارت درستتر ـ در قیاس با پیشرفت جهان ـ به «زیست گیاهی» خود ادامه داده است.
ما برای نشان دادنِ ریشۀ اصلی این ناتوانی مزمنِ درونی، از منظر «آگاهیِ» پدیدار نشده بر وضع خویش، بهعنوان شالوده و «شرایط امکانِ» «چیرگی منطق مناسبات نوآیین جهان»، بحث خود را، با اتکاء بر تاریخنگاری نوآیین اندیشه و نظریۀ تاریخی دکتر جواد طباطبایی، دربارۀ ایران، و به یاری «ایضاح منطق درونی شکست» و تبیین «شرایط امتناع تفکر» در آثار ایشان، و با گزینشی آگاهانه، از مقطعی در تاریخ تحولات جهان آغاز کردیم که در آن، «اندیشۀ سیاسی نوآیین»، در مغربزمین، به تأسیس و پاسداری از «دولت ـ ملت»ها برآمده، مبنا و راهنمای عمل آنان در قدرتمندی فزایندهشان گردید. در حالی که در همان دوران، یعنی مقارن با دورهای طولانی از تاریخ حضور، نفوذ و سیطرۀ نگرش اسلامی بر اندیشه و فرهنگ ایرانی، دورهای که دکتر طباطبایی از آن با عنوان «دورۀ گذار اسلامی» یاد میکنند، و بخش بزرگی از آن تحت فرمانروایی صفویه و زیر سلطۀ مناسبات قرون وسطایی طی و تباه گردید، ایرانیان، یعنی این «ملتِ» شناخته شده به امتیاز «سیاستگری»، رشتۀ سیاست و مسیر اندیشیدن به سرنوشت خویش، از روی خرد، را از کف داد. از عوارض مهم چنین از دست نهادنی، از جمله آن بود که در «افق مفهومی» این مردمان، آگاهی به معنای «ملت ـ کشور» بدون توهم و بدون ابهام پدیدار نشد. تعلقخاطر ایرانیان به سرزمین و حیات ملی خویش، زیر لایۀ زمختی از ناآگاهی و زیر نفوذ افکار واهی و آلوده به خرافات؛ افکاری بیربط به واقعیت و سیاست، از حد دلبستگی و «عاطفه» فراتر نرفت و نتوانست از راه عقل و علم، به الزامات جدید حفظ آن پی برده و به منطق این الزامات مقید و موظف گردد. برعکس این «ملت کهن»، اما فروافتاده از سریر سیاست و خرد، غرق در لاطائلات مذهبی و در بیالتفاتی به معنای «ملت» بودن و ناآگاه بر شئونات الزامی آن، در لغزشهای تاریخی مکرر، گوش عقل را به نیروهایی سپرد که در افق فکری آنان مفاهیمی چون «ملت»، «میهن»، «کشور»، «حاکمیت»، «دولت ملی»، «حقوق ملت» و «آزادی» و «حقوق» جمعی و فردیِ، جز معناهایی متعارض و برانگیزانندۀ حس کینه و ستیزهجوییشان نبوده است.
در بخش پیشین این نوشته تلاش کردیم یادآور شویم؛ که در آغاز قرون وسطای اسلامی ایران، خلطی میان دیانت و سیاست، یا به عبارت درستتر درهمآمیزی این دو «نهاد همزاد»، در صورت تازهای، متحقق شد و بهتدریج به تعویض جایگاه این «دوگانه» و قرار دادن سیاست ذیل دیانت و شریعت، منجر گردید. اضمحلال سیاست در نگرش اسلامی به ناممکنی تمیز و تفکیک امور دنیوی و اخروی از یکدیگر انجامید، افکار و فرهنگ را به خود آلوده و به خوی و عادتهای ناپسند بدل نمود و به هر تعبیر خلافی دربارۀ سیاست و دربارۀ دیگر حوزههای حیات فردی و اجتماعی ـ تا هر درجه غیر عقلایی و تا هر میزان نابخردانه ـ امکان داد. تا جایی که امروز ـ در مرحلۀ نهایی غلبۀ شریعت بر سیاست و در دورۀ سلطۀ مطلقۀ فقها ـ بسیاری از رمالان قدرت و مبلغان اسلام سیاسی، مفهوم «همزادی دین و سیاست» را، آنهم با استناد به تاریخ باستانی و غیر اسلامی ایران، بازیچه سبکمغزی خود قرار داده و معنای یگانگی و عدم استقلال آنها، بهعنوان اموری ماهیتاً متفاوت، را حقنه کرده و بدین ترتیب دست در کار تباهی هر چه بیشتر عقل، تضعیف سیاست و نابودی جامعه، کشور و ملت شدهاند.
هرچند، در پایهگذاری و استواری چنین تداخل نابایستی، پادشاهان صفوی نقشی تعیینکننده داشتند، اما ملاهای دربار و دستگاه صفوی، در مقام «اهل نظر قوم»، نه تنها در تدوین نظری این خلط به زیان سیاست و در جهت خلاف عقل، سهم بلامنازعی داشتند، بلکه در مؤثر ساختن و در تبدیل آن به تفکر و فرهنگ عموم، تا سدههای طولانی آتی، نقشی سرنوشتساز و یگانه یافتند. در مقابل نیز هیچ خردی یافت نشد که آن خلط نابجا و نقش ناسزا را مورد تأمل و سنجش قرار دهد و از بیگانگی افکار «اهل نظر» و بیربطی اندیشۀ «رسمی» کشور با رخدادها، با واقعیتها و با ضرورتهای زمان پرسشی نماید، تا از بطالت افکار اهل دینِ صاحب مقام و منصب، در امور کشورداری پرده فروافکند. مهمتر آنکه آنچه در پردۀ بیالتفاتی و در فقدان آن پرسش و سنجش، همچنان ناپیدا ماند، و از زبان هیچ تاریخنگار یا اهل سیاستی، حتا کوچکترین اشارۀ روشنگرانهای بدان نشد، اقدام پادشاهان نادر صفوی بود؛ در «اعراض» از «اندیشۀ رسمی» ـ «ترکیبی از تصوف، شیعهگری و سلطنت» ـ به هنگام مبادرت به تصمیم و اقدام به «عملی» به نفع کشور، اگرچه به «غریزۀ قدرت». البته توجه به چنین «اعراضی»، که ما در پیآمدِ این نوشته بدان اشارهای اجمالی خواهیم نمود، میتوانست همچون پرتوی بر اصل جدایی سیاست از شائبههای دینی و پرهیز از آلودن امر سیاسی با باورهای مذهبی تابیده و روزنهای بر ضرورت تفکیک و بر دانش تمیز میان امور ماهیتاً متفاوت بگشاید، که نگشود، به استثنای دورۀ مشروطیت، که این «اعراض» در «عمل» نمودی از سرِ «آگاهی» یافت و ما در بخش بعد بدان خواهیم پرداخت، اما چنین توجه و تذکرِ روشنگرانهای صورت نگرفت و آگاهی بدین ضرورت و به علم آن، تا دهههای اخیر، و تا مرحلۀ آغاز تاریخنگاری جدید ایران، یعنی پس انقلاب اسلامی، مقهور و مفقود ماند، نه مورد توجه قرار گرفت و نه به کانون بحث بدل گردید تا از آن مسیر به استقلال سیاست از دیانت و استقلال بسیاری از وجوه دیگر حیات فردی و اجتماعی از دین و مذهب بیانجامد، تا به پدیداری و قوام خودآگاهی فردی و جمعی و ملی یاری رساند، تا پرده از ایمان فاسد و مذهب دنیا پرست برافکنده و دین را بهعنوان نهادی فرع بر سیاست و تابعی از منافع ملت و مصالح کشور، بر جای خود نشاند.
نتیجه آنکه ایران در «دوران گذار اسلامی»، خاصه در عهد صفویه، از منظر دوران جدید و از منظرگاه مفهومی ملت، دولت، کشور و مصالح این «سه رأس مثلث»، در «بیالتفاتی»، در «فقدان آگاهی» و در «شرایط امتناع تفکر» بسر میبرد. ما در بخش دوم، برای نشان دادن معنای تجسم یافته و مصداق عینی «فقدان آگاهی» و «شرایط امتناع تفکر» از آثار دکتر جواد طباطبایی یاری گرفتیم؛ آثاری که افق گسترده و شفاف نظری آن، مکان تأسیس و توضیح معانی و مفاهیمی هستند، که به مثابۀ ابزار کلیدی در خدمت تبیین و توضیح تاریخ و تاریخ اندیشه در ایران، درآمدهاند؛ آثاری که در پایبندی و وفاداری به منطق پژوهش علمی، «منطق درونی شکست» این کشور و این ملت را نمودار ساختهاند.
باری، برای نشان دادن معنای «شرایط امتناع تفکر» و «فقدان آگاهی»، بهعنوان شالودۀ شکست از درون، ما با مراجعه به کتاب «تأملی دربارۀ ایران ـ جلد نخست ـ دیباچهای بر نظریۀ انحطاط»، یادآور تفسیرها و داوریهای روشنگرانۀ دکتر طباطبایی دربارۀ متونِ رسالاتی از نویسندگان سیاسی و تاریخی و «نظریهپردازانِ» نامدارِ «دوران گذار اسلامی»، شدیم؛ یعنی یادآور آثار شریعتمداران و «شریعتنامهنویسان» اهل شیعۀ صاحب مقام و منصب، یا به قول دکتر فیرحی «عقل دانای» سلاطین صفوی و مبلغان «اندیشۀ رسمی» دستگاه و دربار آنان شدیم؛ یادآور رسالاتی که مصداق بارز «امتناع تفکر» و لاجرم موجب درجازدگی ایران و دستگاه فرمانروایی آن در نادانی یا «فقدان آگاهی» بودند. و گفتیم که بازبینی و نگاه ژرف نویسندۀ «تأملی دربارۀ ایران» بر آن رسالهها، بدین پرسش نیز پاسخ میدهد که چرا و چگونه، بر چنین وضعیت و کیفیتی از «اندیشۀ سیاسی»، آن نوع «آگاهی» و اندیشهای که میبایست پاسخگوی نیازهای آن دوران باشد، نمیتوانست، از آن «افکار» باطل، که ظرف ذهنی ایرانیان را پر کرده بود، فراروید. ما برای ایجاز سخن، چند نمونه از داوریهای این داور بزرگ تاریخ ایران را، دربارۀ آن رسالهها، بهعنوان مقیاس درجۀ ناآگاهی آن مقطع تاریخی، بازگو کردیم. از جمله گفتاوردِ زیر را که، جهت حضور ذهن خوانندگان، بار دیگر در اینجا میآوریم:
«همزمان با برآمدن صفویان، اروپا از خواب گران سدههای میانه بیدار شد و در طول دو سده و نیمی که صفویان بر ایران فرمان میراندند، اروپا جایگاه خود در نظام مناسبات جهانی را برای همیشه تثبیت کرد. برعکس، در سدۀ دوم فرمانروایی صفویان، ایران بهطور بازگشتناپذیری در سراشیب انحطاط افتاد و برای همیشه جایگاه خود را در مناسبات جهانی از دست داد.» (تأملی دربارۀ ایران جلد نخست ـ فصل سوم ـ ایرانزمین در سفرنامههای بیگانگان ص ۲۵۱)
چنان «افتادن بازگشتناپذیری در سراشیب انحطاط» که برخاسته از «زوال اندیشه» و نتیجۀ ناگزیر دورِ طولانی آن «زوال» بود، تا شکلگیری مقدمات انقلاب مشروطه به درازا کشید. اما در همان نوشته، یادآور شدیم که؛ مشروطیت در ایران، بهرغم دگرگونیهای ژرف، در نظام سیاسی و اجتماعی برخاسته از ایدهها و آرمانهای مشروطهخواهی و با وجود دستاوردهای شگرفِ دورههای مختلف خود، اما تنها «آگاهی در عمل بود»؛ نه خود از مسیر جدال نظری با تاریخ ایران، و نه از مسیر نبرد با ریشههای مزمن عقبماندگی و کهنگی فکری ایران «فرا آمده» بود و نه، تا مقطع «پیروزی» و صدرنشینی اسلامگرایان، آن دگرگونیها و دستاوردهای شگرف، نظریهپردازان و فیلسوفان خود را یافت تا به تدوین و تبیین شالودههای نظری ایدهها و آرمانهای آن انقلاب تجددگرایانه برآیند که ایران را به نیروی «عمل» تکان داد. شاید هیچ حادثۀ تاریخی در دوران جدید ایران، به وضوح انقلاب مشروطه و شکست خوردن و به زیر کشیده شدنش با انقلاب اسلامی، نشان نمیدهد که تنها «آگاهی در عمل» آنهم در محدودۀ لایۀ نازک عاملان، کافی نیست و در جلوگیریِ بازگشتناپذیر از «سراشیب انحطاط» کفایت نمیکند.
خلاصۀ کلام، و به یاریِ سرودۀ رضا مقصدی، آنکه؛ «آتش» سوزان آن نیمۀ «مرداد» نیز نتوانست ریشههای دیرینۀ «دی صفتی» ناشی از ناآگاهی را بسوزاند و نتوانست ایران را از گیر و گرفتاریِ «بهمن» سرد دیگری برهاند. بلکه برعکس، از مشروطیت بدین سو، کسانی، در مقام «اهل نظر» و در جایگاه «روشنفکری» و «سرآمدی» فکری و فرهنگی جامعه، با دیدگاههایی پدیدار شدند؛ بیرون از بستر تاریخ، پرت از آگاهی به توازن نیروها، چشم بسته بر نبرد تاریخی میان صف تحجر و بازماندگی از یکسو و جبهۀ تجدد و پیشرفت از سوی دیگر؛ «روشنفکریِ» بیاعتنا به مصالح کشور و ملت ایران، و در ضدیت با مبانی تجددگرایانۀ فکر مشروطهخواهی که حرکتی در «عمل» برای نجات ایران از قعر فروپاشی و در جهت پیشبرد کشور و ملت در مسیر پیشرفت بود. این جماعت «جدید»، آن حقیقت تبیین شده در گفتاورد بالا از دکتر طباطبایی را، پیش از این تبیین، با «عینک کبود ایدئولوژیهای» رنگارنگ خود وارونه فهمیده و وارونه به خورد افکار عموم داده بود، اینکه؛ گویا «مناسبات جهانی» و «چیرگی» آن بر ایران موجب «سراشیب انحطاط ایران» شده است. «سرآمدی» فکری و فرهنگی ایران، در اکثریت مطلق خود، خیره در «افق مفهومی سلطۀ جهانی» ایران را به قالب این مفهوم تنزل داد، کوچک و محدود و حقیر شمرد و نادیده گرفت و در نهایت درب تاریخ و حقیقتیابی در مورد ریشههای عقبماندگی تاریخی ایران و علت سقوطهای پی در پی آن را به روی مردم این کشور بست. بدین ترتیب نه تنها ریشههای مزمن شرایط فروپاشی شناخته نشد، بلکه با گسترش ایدئولوژیهای جدید، بر پایۀ ستیز با سلطۀ جهان چیره، بیش از هر چیز، بر آن لایههای پیشین «فقدان آگاهی»، افزوده شد، این بار اما با ظاهری فریبنده، که همانا عنوان «آگاهیهای کاذب» شایسته و بایستۀ آنهاست؛ «آگاهیهایی» که، همچون هر روند ناآگاهی، در عمل، موجب و بانی فرا روییدن و گسترش شرایط فروپاشی دوبارهای در ایران شدهاند.
و گفتیم؛ با انقلاب اسلامی و تسلیم محض سیاست در برابر شبیخون دیانت سیاستزده و سراسر تحجر و آلوده به فساد و تباهی و ریا و بیعدالتی، دور تازهای به سوی نابسامانی درونی و ناتوانی بیرونی، یعنی به سمت خطر فروپاشی آغاز گردیده است. و حال «ما» باید نظارهگر آن باشیم که؛ اگر ماتَرَک قرون وسطای ایرانِ عهدِ صفویه یعنی ایرانِ فرورفته در پارگین «فقدان آگاهی»، «سراشیب انحطاط » و از دست رفتن «جایگاه جهانی» آن، به صورت «بازگشتناپذیر» بوده است، امروز اما بیم آن میرود که، محصول آن «آگاهیهای کاذب» روشنفکری و سراشیب تند انحطاط جامعۀ زیر سلطۀ نظام اسلامیِ سراپا فاسد، همۀ هستی ایران را به صورت «بازگشت ناپذیری» به خطر از دست رفتن اندازد. با منجلابی که در ایران به دست اسلامگرایان پدیدار شده است و روشنفکران مذهبی، مارکسیست، جهانوطن، و در رأس همۀ آنان، اصلاحطلبان پاسدار نظام اسلامی، با بستن آب افکار و لاطائلات خود از خشک شدن آن منجلاب جلوگیری میکنند، شاید، این بار، دیگر «ققنوسی» نماند تا بار دیگر از تهنشین آن گنداب سربلند نماید.
و این روز مبادای ایران است. در پیشگیری چنین روز مبادایی بار دیگر باید «جنبش پایداری ایران» بر بستر تجربههای تاریخی ایرانیان بازسازی شود، که نخستین شرط آن آگاهی بدان تاریخ است؛ آگاهی که یک شاخۀ مهم آن دریافت روشنی از نطفهها و نقطه عطفهاییست که از طریق مجامله، مماشات و «مصالحه» و خودفریبی، «ما» سرنوشت و عقل خود را به اسلامگرایی قدرتمدار، باختهایم و رفته رفته به تخریب روان و انهدام فرهنگ و سیاست ایرانی، تن داده و مهمتر از همه در برابر واقعیتِ عقبماندگی خود، به کوری مزمن، گرفتار آمدهایم. «ما»، به موازات پیکار با رژیم اسلامی و فرهنگ آن، به یک تسویه حساب، و در درجۀ نخست با خود و جامعه خویش، نیازمندیم که جز از طریق بازبینی فکر و فرهنگ تهنشین شده، طی تاریخی دراز، ممکن نیست. گام اول نیز فهم تأثیر «نظر» بر «عمل»، در هر مرحله و دور تاریخی است.
سرشت «عمل» به پشتوانۀ « نظر»
آنچه، در مقدمۀ فوق، بدان کوشش شد، یادآوری فشردهای از دو بخش پیشین این نوشته بود، تا بار دیگر این اصل کلی به ذهن خوانندگان فراخوانده شود که هر عملی بازتاب نوعی از اندیشیدن است. و یادآوری اینکه؛ همانقدر که بازتاب عمل، در زمانی «کوتاه» و در سطحی گستردهتر، توسط نفرات بسیار بیشتری قابل حس و رؤیت است، اما بر عکس، تأثیر نوع اندیشه بر عمل، بر فرهنگ، بر عادات و رفتار فردی و جمعی، در برابر چشمان نامسلح به آگاهی، به سادگی ظاهر نشده و گاه با تأخیر بسیار نمودار میشود، در ایران عموماً با تأخیر پر تأسف بسیار و با نتایج فلاکتبار. و نکتۀ دیگر اینکه؛ «عملی» که به نتایج مخرب میانجامد یا از اندیشۀ خلاف برمیخیزد یا از «فقدان آگاهی»، که هردو دلیل بر جهلاند، اولی «جهل مرکب» و دومی جهل بسیط. اما جهل، جهل است و در برابر پیامدهای فاجعهبارِ «عمل نیاندیشیده» رفع مسئولیت نمیکند.
ما سررشتۀ بحث خود را، بر چنین برداشت و بافتاری، از نتایج ناهنجار «فقدان آگاهی» ایرانیان در مقطعی آغاز کردیم که در بخشهایی از جهان پدیداری «آگاهیهای نوآیین» به پیشرفت، به قدرت و به چیرگی آن بر ایران انجامید؛ چیرگی که در روند خود، تنها در پرت بودن اهل نظر و غفلت اهل عمل و نادانی «رعیت» در ایران میتوانست به مناسبات استعماری و از دست رفتن بخشی از حاکمیت ملی بیانجامد. در این بخش از نوشته ابتدا به نمونههایی از «عملِ» ایرانیان در آغاز روـ درـ رویی با جهان جدید ـ در عهد صفویه ـ اشاره میکنیم. اما پیش از ارائۀ این نمونههای «عملی» یا نمونههایی در «عمل»، بار دیگر، بر توصیۀ خود مبنی بر ضرورت مطالعۀ شش فصل اثر دکتر طباطبایی «تأملی دربارۀ ایران ـ جلد نخست: دیباچهای بر نظریۀ انحطاط ایران» بهویژه فصل ششم «اندیشۀ سیاسی دوران گذار» تأکید مینماییم تا همواره، در طول این نوشتار، تصویری از رابطه یا بهتر است بگوییم سیطرۀ «جهل» بر عمل در آن دورۀ معین و علت درجازدگی ایران، در ذهنِ خوانندگان حاضر و مجسم باشد. برای یاری به این تجسم و تسهیل یادآوری، در اینجا بار دیگر بخشهایی از استنادات خود را، دربارۀ ماهیت «اندیشۀ سیاسیِ» بیربط با آن دوران، از جلد نخستِ «تأملی بر ایران»، میآوریم. در حقیقت آنها را، همچون قطعاتِ یک تصویر سراسری از چگونگی و کیفیت «آگاهی» ایرانیان در مقطع آغاز ارتباطات ایران با جهان جدید و قدرتمند، در کنار هم قرار میدهیم:
«با آغاز دورۀ صفوی، از دیدگاه تاریخ اندیشۀ سیاسی، نظریۀ سلطنت مطلقه جانشین اندیشۀ سیاسی ایرانشهری و سلطنت به تنها «نهاد» کشور تبدیل شد…. در این دوره، منطق گفتار “الهیات” عامیانهای بر نظریۀ سلطنت فرمان میراند که درون “دین عجایز” عصر صفوی تدوین شده بود.»
و شاخصترین چهرهها و رسالههای «آگاهی» دهنده به فرمانروایان صفوی:
«…رسالۀ آینۀ شاهی فیض کاشانی، رسالهای کم حجم، اما از این حیث که با تأمل در آن، از طریق مفهوم مخالف، میتوان پرتوی بر شرایط امتناع تدوین اندیشۀ سیاسی برپایۀ اندیشۀ عرفانی ـ باطنی انداخت، رسالۀ پراهمیتی است.»
«…روضةالانوار عباسی ـ ملا محمد باقر سبزواری ـ شریعتنامهنویسی بیتوجه به سرشت واقعیت مناسبات سیاسی است…محمدباقر سبزواری، بهعنوان سیاستنامهنویس، نویسندهای سخت میانمایه و اهل فکری است که در تاریخ اندیشۀ سیاسی به هیچ وجه اهمیتی ندارد.»
«دریافتی از تشیع که با ورود علمای جَبَل عامِل به ایران عرضه شد و با محمدباقر مجلسی صورتی مدوّن پیدا کرد، در جهت خلاف مطلوب بود.»
و درنهایت اینکه:
«دریافتی از اخلاق جمعی که شالودۀ هر اندیشۀ سیاسی است، به دنبال سیطرۀ تدریجی تصوف و روایتی از دیانت، که محمدباقر مجلسی نمایندۀ برجستۀ آن به شمار میآمد راه خلط میان اخلاق فردی دینی و اخلاق جمعی مدنی را هموار کرده بود و سیطرۀ وضع زوال اندیشه در ایرانزمین، فهم و تبیین تمایزهای حدود و ثغور حوزهها امکانپذیر نمیشد. در واقع، پیش از آنکه نظام فرمانروایی و سامان نهادهای آن دستخوش انحطاط شود، اندیشۀ سیاسی با از دست دادن استقلال خود در برابر اندیشۀ دینی و تصوف زوال پیدا کرده بود.»
در اینجا البته لازم به ذکر است که در این ارزیابیها، و در کل آن اثر، ما به هیچ سطری برخورد نکردهایم که دال بر وجود «عنایت» شریعتمداران شیعه، یا به قول دکتر داود فرحی آن «مشاوران دانای» صاحبمقام و منصب در دربار صفوی، به تحولات جهان جدید و «التفاتِ» آنان به نیازهای ناشی از آن تحولات برای ایران، باشد. هیچ نشانهای به چشم نمیآید. بیتردید، خوانندگان بامطالعۀ «دیباچهای بر نظریۀ انحطاط ایران»، با برداشت ما همنظر میشوند که از مهمترین رشته روشنگریهای این «تأمل» جدید «دربارۀ ایران» پردهبرداری از ریشههای چنان «خلأ» فکریِ نزد «علمای دانای قوم» یعنی شریعتمداران اهل شیعه بوده است. لاطائلات آنان در عمل فساد آور و برای سیاست زیانآور بود. برعکس، در صورت اقدام به عملی به مصلحت کشور و بهضرورت لحظه، جز از راه اعراض از آن بیمایگیهای فکری ممکن نمیشد، که نمونۀ چنین اعراضی را در برخی اقدامات شاهعباس بزرگ، به «غریزه» و به اقتضای فرمانروایی در آن دوره میتوان دید. اما به دلیل گستردگی جهل، در میان «اهل نظر» خردی یافت نشد، تا صورت و معنای آن اعراضِ در عمل را درجایی که گره از کار مُلک و مردم میگشود، دریابد و گسست آن از «اندیشۀ رسمی» و رویگردانی از «منطق گفتار» آن «الهیات عامیانه»، را تبیین و به رشتۀ تدوین کشد، بسط دهد تا لاجرم به فساد تداخل دیانت و سیاست و ضرورت تفکیک آن دو از یکدیگر برسد.
و اما، بر بستر چنان وضعیتی از «آگاهیهای» باطل و «اندیشهای» بیربط با زمان، نه تنها تصوری بدیهیتر از فروپاشی نظام فرمانروایی صفویه و فلاکتبارترین پیامد آن در عمل، یعنی شکست و تسلیم ایران به یورش محمود افغان نمیتواند وجود داشته باشد، بلکه، هر تصور یا هر انتظاری مبنی بر آغاز رابطۀ هنجار و همتراز با جهان جدید، از موضع برابر، موضعی متکی بر خرد آگاه بر مناسبات جدید جهان رو به گسترش، باطل به نظر میرسد. در اینجا ما از ذکر «مصیبتهایِ» زمان فرمانروایی چهرههای شاخصِ بیلیاقتی و بیکفایتی و فساد و تباهی تاریخ صفویه، پرهیز کرده و تنها به نمونههای «عمل»، در دورۀ پادشاهان «موجه» صفوی، خاصه شاه عباس و نیای وی شاه اسماعیل صفوی بسنده میکنیم، تا بر علل بیهودگی آن انتظار، در برقراری ارتباطات و تأسیس مناسباتی هنجار با جهانِ نو، تکیه کرده و بازگوییم که چرا، واقعیت دیگری نمیتوانست رخ دهد، غیر از آنچه که بر زمین مساعد ضعف و فلاکت فکری و فرهنگی ایران، به ناهنجاری و نابرابری، ریشه دواند، رویید و به ثریای استعمار سر برکشید.
در کنار توجه به برخی رخدادهای دورۀ فرمانروایی آن دو پادشاه البته نظری ویژه به «شیوۀ فرمانروایی» شاه تهماسب صفوی، خواهیم داشت؛ همان شاهِ «کارگزارِ» آخوند محقق کرکی، ملای جبل عاملی و وارداتی از لبنان. اگر خوانندگان آنچه را که گفتیم از یاد نبرده باشند، شاه تهماسب همان فرمانروای گشایندۀ دست آخوند بر سیاست کشور، نطفهگذار «دولت دوسر» است، که این «عملِ» خلافِ وی، امروز، مورد توجه و الگوی هوادارن نظام اسلامی دلبستۀ ولایت شده است، تا جایی که، نظام اسلامی خود را «ارتقاء یافتۀ» آن میدانند. به منظور برملا کردن لغوگوییهای این حرافان مبلغ رژیم اسلامی که، گویا، درهمآمیزی دیانت و سیاست بر پایۀ شیعهگری، در زمان این شاه، ریسمان نجات «ایرانشهر»، در برابر خلافت عثمانی و امامت و ولایت موجب تداوم «هویت ایرانی» بوده است، از دریچۀ دانش گردآمده در«تأملی دربارۀ» تاریخ پانصد سالۀ «گذار اسلامیِ» ایران، به شیوۀ فرمانروایی این پادشاه صفوی نیز نگاهی خواهیم انداخت.
«فقدان آگاهی» در «عمل»، مروری بر جنگها
همانگونه که پیش از این یادآور شدیم شرح جزء به جزء رخدادهای دورۀ صفویه و اقدامات «کشوری» و «لشکری» پادشاهان صفوی، از جمله شرح جنگهای آنان علیه همسایگان مسلمان ازبک و عثمانی در شرق و غرب ایران، و همچنین جنگهای داخلی آنان با سران قبایل و عشایر مدعی قدرت، در کتاب «تاریخ جامع» ـ جلد یازدهم و دوازدهم ـ آمده است. بهرغم ادعا و پوشش تبلیغی در مورد نقش «اجتهاد علمای شیعه»، در حفظ و تداوم بقای ایران، که در برجسته ساختن این نسبت، مدعیان جدید صفویه، کوششی وافر دارند، اما، بر پایۀ تاریخنویسی امروز، اولاً نمیتوان نشانهای یافت، دال بر اینکه، متولیان صاحب مقام دین و شریعتنامهنویسان شیعۀ «اهل سیاست» انگشتی در ارائۀ نظری در ضرورت دفاع از ایران جنبانده و سخنی از روی عقل، برای اداره و تقویت بنیۀ کشور و دولت گفته باشند. ثانیاً نمیتوان ماهیت نبرد قدرت در درون و سرشت مرزی و سرزمینیِ جنگ با همسایگان، در بیرون، را از جبین آن درگیریهای نظامی پاک نمود، که رخدادهای متداول آن دوران بودند.
از جنگهای دورۀ صفویه، آنچه که در ذهنیت تاریخی ایرانیان، به دلیل اهمیت آن برای این ملت، باقی مانده است، همانا دو امر مهم بوده است: نخست پیروزیها، بهویژه پیروزیهای شاه عباس بزرگ، در «بازپسگیری بخشهایی از خاک ایران که پیش از وی در جنگ با عثمانی از دست رفته بود.» و پس از او نیز از دست رفت. شاید هیچ سندی گویاتر از سخنان خودِ شاه عباس ناظر بر «ماهیت» مرزی و سرزمینی آن جنگها نیست که گفته بود: «وی برای باز پس گرفتن سرزمینهای میراث پدری» میجنگد. همچنان که در پاسخ به فرستادۀ خلیل پاشای عثمانی گفته بود: «او ـ منظور وی از این “او” اشاره به خود است ـ در خانۀ خود نشسته و به کسی تعرض نکرده است؛ منتهی وظیفه دارد در مقابل هر تعرضی دفاع کند.» (تاریخ جامع جلد یازدهم ـ ص ۳۳۰) بیتردید در اینجا معنای سرزمینی «خانه» و «دفاع ـ مرزی ـ از آن در برابر هر تعرضی» به قدر کافی، بر اهل دانش و عقل، روشن است، مگر برای رملان امروزی حکومت اسلامی، که نام «خانه» و «ایران» و «وطن» و «ملت» به زبان میآورند، اما نقش مذهب و دین و امت بر درـ و ـ دیوار میکشند.
و امر مهم دیگر: «فراهم آمدن دوبارۀ مقدمات وحدت سرزمینی ایران» است؛ همانگونه که در تاریخ آمده، مهمترین رخداد آغاز فرمانروایی صفویه، و به دست شاه اسماعیل صفوی، صرفنظر از تغییر مذهب ایرانیان، به زور شمشیر خود و «تبر» قزلباش، «تجدید وحدت سرزمینی باستانی ایران بزرگ» بود؛ یعنی «ازمیان برداشتن قدرتهای محلی، که شمار آنها افزون بر ده حکومت بود.» (از چالدران تا ترکمانچای) قدرتهای محلی که زیر فرمان سران ایلها و عشایر در رقابت قدرت با یکدیگر بودند، بدون آنکه در این رقابتهای خونین مذهب، نژاد، قوم یا زبان محلی، نقشی داشته باشند. موضوع محوری آن جنگهای درونی، کسب قدرت و در صورت ایدهآل اعمال اقتدار یگانه بر سراسر ایران بود. از قضا، در حافظۀ تاریخی ایرانیان، چنین «حاکمیت» یگانهای الویت داشت و نام پادشاهانی که به چنین ایدهآلی دست یافتند، کم ـ و بیش، به نیکی در این حافظه نیز مانده است. از اینرو «تجدید وحدت سرزمینی»، یعنی یکپارچه کردن کشور، به زیر یک قدرت مرکزی و تحت فرمان یک نظام واحد سیاسی، در آغاز پادشاهی صفوی و در زمان شاه اسماعیل، آنهم نزدیک به یک سده خونریزی مغولان و هرج و مرج و تاخت و تاز آلهای ترک و فروپاشی کامل نظم «اجتماعی»، در این خاطرۀ تاریخی مانده و از آن سخن بسیار رفته است. اما تعصب در شیعهگری و سرکوب مذهبی، بهویژه «سنیکشی» این شاهِ غیور، بهعنوان آغاز روندِ آسیبی بنیادی به سرشت «وحدت ایران» که «وحدتی در کثرت آیینی و دینی و قومی» این کشور بوده و از سپیده دم تاریخ، شالودۀ هستی این ملت را ریخته است، از سوی ایرانیان مورد توجه متأمل قرار نگرفت. بیتوجهی بدین امر مهم، راه را در برابر تداوم و توجیه سرکوب مذهبی در ایران گشاده و در کنار سستی ارکان این وحدت، و بحرانهای ناشی از آن، همچنین تمایزی که میان «فرهنگ کهن ایرانی» که بنیاد آن بر روح رواداری و مدارای دینی و آیینی این مردمان بود، کمرنگ شده و آسیب دید.
هرچند تعدیل رفتاری برخی پادشاهان دیگر صفوی، در این زمینه، بهویژه شهرت شاه عباس، در حمایت از مسیحیان و اسکانِ ارامنه در ایران، تا حدودی از زهر آن بدنامی تاریخی علیه ایرانیان کاست، اما آخوندهای شیعه هرگز از تحریک و تحریض خود علیه مذاهب دیگر دست نشستند، تا امروز که در خدمت هدف خویش، یعنی برانداختن بنیاد این هستی ملی، بطور مستقیم و رسمی، یعنی به یاری قوانین و ابزار سرکوب حکومتی و امکانات تبلیغی رسمی و روشنفکری، دست در سرکوب سایر مذاهب ایرانی دارند. تبعیض مذهبی، در کنار تبعیض جنسیتی، از برجستهترین شاخصهای سرشتی این نظام است، که سرچشمههای اصلی تداوم جریان آسیب آن به روح وحدت ملی ایرانی، از نگاه هوشیار ایرانیان دور ماند، و از حد اشارات نکوهشی «عارفانه» در آثار فرهنگی او، فراتر نرفت. نه سرشت ویژه آن وحدت ملی و نه ماهیت متعارض این سرکوب مذهبی، هیچیک، در افق فکری این ملت به روشنی، و بهعنوان پارازیتی علیه سلامت وحدت ملی، پدیدار نشد و بر بستر تأملات عقلانی و در تبیین نظری، بهویژه در حوزۀ سیاست و اندیشۀ سیاسی و در نظام قانونی آن، به گونهای استوار و بهطور بازگشتناپذیری، درمان نگردید. برعکس، تعبیر فرهنگ این ملت در سرسپردگی به اسلام شیعه و تحمیق او با«مِهر به ولایت» ابزاری گردید برای دامن زدن به این وهم که گویا «تشیع»، عامل و عنصر تعیینکننده در «بسیج ایرانی» علیه خلافت عربی و خلافت عثمانی بوده است؛ وهمی که امروز هواداران نظام اسلامی به شدت بدان دامن میزنند، تا حکومت اسلامیِ خود، تبعیض و ستیزهجویی مذهبی و مداخلات آن در منطقه، را به نام «دفاع از ایران» توجیه و حقنه کنند؛ حقنهای که جز بر پایۀ دستکاری در تاریخ، و از جمله در ماهیت جنگهای میان سران «آلها و ایلها» و «عشایر و قبایل» ساکن در ایرانزمین، از یکسو، و پاشیدن رنگ مذهبی به جنگهای مرزی و سرزمینی با همسایگان مسلمان از سوی دیگر، ممکن نمیشود.
آنچه در این میان، بهویژه از دورۀ صفویه و از آغاز غلبۀ شیعه بر ایران، نیز مسکوت گذاشته میشود این است که؛ تحتِ تقدیر بیکفایتی و بیلیاقتی فرزندان و نوادگان صفویۀ «اهل ولایت» و هواداران «خلافت مرتضوی» و در پایان آن سلسله، که پیوندی تفکیکناپذیر با افکار مذهبی و تعصب شیعهگری و نفوذ آن بر «سیاست» داشت، از آن «مقدمات وحدت سرزمینی»، نشانی باقی نماند و ایران بار دیگر به آشوب درونی و انقراض نظام سیاسی گرفتار آمد، همانگونه که «سرزمینهای بازپسگرفته» از عثمانیان نیز از دست رفت؛ آن هم در حالی که ایرانیان به مذهب شیعه ماندند و دست گشادۀ آخوندها و فقهای شیعه بر احوال کشور و ملت باقی ماند. اما با وجود قدرت و نفوذ اسلام و اسلامگرایی و با وجود ادامۀ سرکوب مذهبی به تحریک و تحریض آخوندهای شیعه، نه تنها بر توان یکپارچۀ ایران افزوده نشد، بلکه برعکس این «قدرت» و این «نفوذ» همچون ناقل ویروس اضمحلال و از همپاشی در پیکر این کشور باقی ماند، تا در لحظۀ «مساعد» دیگری شیوع یافته و این پیکر را به هلاکت رساند. نکتۀ تأسفبارتر اینکه؛ با تاریخ تعصب و سرکوب مذهبی فتنهگران سرسپرده اسلام و متولیان شیعه، چه در عهد صفوی و چه در زمان حکومت اسلامی، این شرافت و شهرت ایرانیان به رواداری بوده است، که لکهدار شده و از خود جراحتهای عمیقی بر روح مدارا و چهرۀ صلحجوی آنان، برجای گذاشته است. به معنای دیگر، با تداوم روند سرکوب مذهبی، ایرانیان مقام بدعت و پیشگامی خود را در مکتب رواداری و مدارای دینی از دست دادند.
و اما، آنچه به «نقش شیعهگری» در ایران، در جنگ علیه عثمانیان ترکنژاد اسلامپرست، مربوط میشود، باید اضافه کنیم؛ همین تاریخ بر آن گواه است که؛ درگیریهای نظامی ایرانیان، از همان آغازِ «جنبش پایداری» ـ بهعنوان ثمرۀ آن «دوقرن سکوت» پرفریاد ـ علیه سلطۀ خلافت اسلامی بر ایران و برای احیای استقلال سیاسی، فرهنگی، زبانی و سرزمینی خود بود. در چنین احیای فراگیری، «مذهب» و «دیانت»، حتا در روزگار حضور پر رنگ دین، تنها شاخهای و رشتهای از آن احیا میتوانست باشد؛ آنهم نه هر دیانتی، بلکه دیانت و مذهبی خاصِ طبع ایرانی، و برخاسته از روح رواداری و فرهنگ «مروت» و «مدارای» او، مذهب و دینی که میبایست به محک سیاست حافظ کشور و در خدمت بقای ملت خورده باشد، که دلبستگی اصلی ایرانیان در همۀ اعصار و ادوار بوده است. «جنش پایداری ایرانیان» چه در جبهه فرهنگی و یا در میدان نظامی، نبردی برای چنین استقلال فراگیر و برخاسته از این دلبستگی به سرزمین و فرهنگ خود بوده است. همچنانکه این درگیریها، پس از آنکه «دولتهای» مستقل ایرانی پدیدار و سرزمین ایران دوباره احیا و برپا گردید، آن پایداری به صورت جنگ میان «کشورها»، یعنی میان «دولتهای» ایران در برابر تجاوز و علیه سیطرۀ خلافت اسلامی عربان و بعد از آن علیه سلاطین خلافتمدارعثمانی سرسپردۀ اسلام، تداوم یافت. آن تجاوزگران عرب و عثمانی برای استقرار خلافت اسلامی خود میجنگیدند، اما ایرانیان ـ در عمل ـ در راه حفظ سرزمین و استقلال فرهنگی و ملی خود پایداری میکردند، یا به قول معروف، این ملت در برابر آن «تعرضات از خانۀ ـ سرزمینی و فرهنگی ـ خود دفاع میکرد.» حتا زمانی که ایران مذهبی جدای از «جهان اسلام» نداشت، این جنگها به همان منوال و به همین معنا ادامه داشت؛ بهعنوان نمونه، هنگامی که از سوی غرب سلاطین عثمانی با بیرق خلافت اسلامی «بر قسطنطنیه و جزایر دریای اژه و جزیرۀ کریمه» بر رم شرقی تسلط یافتند، سلسلۀ آققوینلو ـ به سرکردگی اوزونحسن ـ در شرق امپراتوری عثمانی ـ در برابر سلاطین اسلامی ـ قد عَلَم کرد، و اینهم پیش از آن بود که صفویه برآمده و شیعهگری در ایران «رونق» گیرد.
فراز و فرود «نبردهای» دائمی میان ایرانیان و عثمانیان بیشمار است، اما ایرانِ آشفته و آشوب زده و ناتوان از درون، در بسیاری از آن نبردها شکست خورد و در نهایت نیز ، تا زمان انقراض امپراتوری عثمانی در جنگ جهانی اول، بازندۀ آن جنگهای دائمی بود و سرزمینهای بسیاری را از دست داد، از جمله در جنگ چالدران به سرکردگی شاه اسماعیل صفوی. شاه اسماعیل، بهرغم تکیه وی بر مذهب «رسمی» شیعه، در بزرگترین جنگ خود علیه عثمانیان، شکست سختی خورد؛ نه به این دلیل که در پایۀ ایمان اسلامی و در تعصب مذهبی و غیرت شیعهگری وی تزلزلی ایجاد شده باشد، نه! بلکه از اینرو شکست خورد که همان ایمان، همچون مانعی معرفتی، بر افکار وی حاکم بود. شاه اسماعیل، در معیت و مشاورت «مریدان» و مرشد رقصانان شیعهمدار دربار خود، نه تنها عاری از فهم و درکی از فنون و «روشهای نوآیین» جنگهای جدید، بود و توجهی به الزامات آنها، از جمله به اهمیت «جنگافزارهای جدید»، پیدا نکرده بود، بلکه، «تصور میکرد که با تیغ جوانمردی “مرشد کامل”» میتواند به مصاف «توپ و باروت و تفنگ» برود….»
شرح «جنگ چالدران» و روشنگری دربارۀ افکار شاه اسماعیل و راز آغاز چرخۀ بسیار مهم آسیب بنیادی به «نظام وحدت در کثرت قومی و آیینی» و بیتوجهی ایرانیان به روند خزندۀ این آسیب از درون، در فصل اول ـ «از چالدران تا ترکمانچای» ـ و فصل خاتمه ـ «طرحی از نظریۀ انحطاط ایران: ملاحظات مقدماتی» ـ در جلد نخست «تأملی دربارۀ ایران» آمده است. ما بازهم خوانندگان را به مراجعه بدان فصلها ترغیب میکنیم. از جمله بدین خاطر که؛ پاسخ به خزعبلات امروز مدعیان «جدید» صفویه، مبنی بر نجات «ایرانشهر» را در آن مکان سراسر آگاهی به تاریخ پانصد سالۀ گذشتۀ پرفلاکت ایرانِ «شیعه» خواهند یافت.
شیوۀ فرمانروایی شاه تهماسب: بیاعتنایی به رنج «رعیت» و غفلت از امنیت کشور
باری شاه اسماعیل «در اندوه شکست در جنگ چالدران» و از غصه عدم معجزۀ «جوانمردی»، «دلیری» و «مرشدی» خویش، در جلوگیری از این شکست در برابر توپ و تفنگ عثمانی، و همچنین در انتظار بیهوده، در دریافت پاسخی به تقاضای بستن پیمان نظامی، علیه این دشمن مشترک، از سوی پادشاهان «مسیحی» اروپاییِ درگیر در جنگهای سرزمینی و ملی، میان خود، درگذشت. اما آن جنگها ادامه یافت و پادشاهان آن روزگار ایران هرچند از «بد روزگار» به اهمیت «سلاحهای آتشین» در «جنگ» ـ در عمل ـ پی بردند، اما همچنان در غفلت نسبت به ماهیت جدید آن جنگها و مهمتر از آن در غفلت نسبت به روندهای موازی با آنها و «استراتژیهای» پردامنه، همهجانبه، و از تحولات درونی کشورهای تازه تأسیس اروپایی، به مثابۀ پشتیبان آن جنگها، درماندند؛ از تحولاتی که گویاترین و مناسبترین عبارتِ ناظر بر آنها «کشفِ سرزمینها و قارههای تازه» است؛ «کشفی» چه در حوزۀ ذهنی و آگاهی و چه در عرصۀ عملی و عینی، آنهم بر بردار تأمین منافع و مصالح ملی. ایران اما از چنین «کشفی» در مغربزمین، و از پیامدهای ناگزیر آن، از پایه، بیاطلاع ماند. دربارۀ مهمترین نتایج آن بیاطلاعی در «تاریخ جامع ایران» میخوانیم:
«با آغاز قرن ۱۹م ـ در دور بودن ایران از حوادثی که در جهان اتفاق میافتاد، از جمله غفلت از دلیل قدرتمند شدن دولتهای ملی در اروپا، ایران در محاصرۀ دو قدرت بزرگ جهانی درآمد: نخست انگلستان، که با استقرار در شبه جزیرۀ هند به قدرت استعماری بزرگی تبدیل شده بود. و دیگری روسیه که به دنبال اصلاحات پتر کبیر به تدریج ایران را از شمال تهدید میکرد و در رقابت با انگلستان تلاش میکرد قدرت خود را گسترش دهد. ایران از دگرگونی در آرایش نیروها و تغییر مناسبات جهانی ـ از جمله حضور نظامی دریایی در پشتیبانی از مراودات اقتصادی در منطقۀ خلیج فارس ـ در غفلت کامل بسرمیبردند.» (جلد دوازدهم ـ ص ۷)
تا رسیدن به مقطع «آغاز قرن ۱۹م» البته، در ایران، یک فرصتِ چهار سدهای سپری و نخستین خشتها، در مناسبات با اروپای جدید و «قدرتهای بزرگ جهانی» گذاشته شده بود. اما اگر همان خشتهای نخستین، چهار سدۀ بعد، تا ثریای استعمار کج رفت، ایراد نه تنها در مقاصد، ظاهراً موجه اولیه در برقراری آن مناسبات، بهویژه در دورۀ شاه عباس، یعنی به قصد، شکست نظامی و تضعیف اقتصادی عثمانیان نهفته بود، بلکه، اصل نقص در عدم شناخت ماهیت تحولات جهان و مقاصد دولتهای قدرتمند آن نیز قرار داشت. زیرا افکار غالب بر سیاستِ آن روزگار ایران در عالم هپروت سیر میکرد. ما، در ادامه، به نمونههایی در این باره اشاره میکنیم و باب این دوره را بسته و با جهشی به آغاز قرن بیستم پای گذاشته که در آن نتایج همان خشتهای کجِ نخستین به ثریای استعمار رسیده و نفوذ استعماری، همچون خورهای، از شمال و جنوب به جان این سرزمین افتاده بود.
در ایران، همانطور که پیش از این اشاره رفت، از چند سدهای پیشتر از قرن نوزدهم ـ قرن تکوین و تکامل مناسبات استعماری ـ باب مراودات با دولتهای اروپایی باز شده بود، که رشتۀ اصلی آن مراودات، تلاش برای «اتحادهای» نظامی با دولتهای اروپایی علیه امپراتوری عثمانی فهمیده میشد. از جمله اتحاد ازون حسن، «مرد قدرتمند سلسلۀ آققوینلو» با «ترابوزان و گرجستان، یعنی دو کشور مسیحی» و یا تقاضای کمک و درخواست بستن پیمان با «پادشاه مجارستان، «کارلوس پادشاه اسپانیا و آلمان» از سوی شاه اسماعیل نمونههایی از آنهاست. البته شاه اسماعیل تا مرگ، همچنان در عجب و حیرت ماند که چرا «پادشاهان عیسوی» بجای آنکه با وی، برای شکست دشمن مشترک عثمانی وارد اتحاد شوند، «با یکدیگر در جنگ و جدالاند.» و همانگونه که اشاره کردیم، از آن درخواستها ثمری حاصل نشد و پاسخ مساعدی نرسید؛ تا هنگامی که شاه اسماعیل درگذشت و جانشین وی یعنی شاه تهماسب، غرق در زنبارگی، شرابخواری، به پاسخهای مساعد رسیده نیز، همچون سایر امور مهم کشور، وقعی ننهاد و بارها، از بیم شکست، به دلیل ناتوانی و وضع نامساعد کشور، از بسیج نظامی در برابر حملات دائمی عثمانیان متجاوز سرباز زد.
سپری کردن وقت در حرمسرا و «گردکردن ثروتی هنگفت» برای خود، و نه به درد کشور و لشکر و نه به چارۀ رنج «رعیت»، اوقات او را پر میکرد و عاقبت نیز به حد بیمارگونهای به «پارسایی» افتاد. ما به نقل از فصل اول «تأملی دربارۀ ایران» ـ «از چالدران تا ترکمانچای» بخشی از گزارش سفیر جمهوری ونیز، در دربار شاه تهماسب، را، «دربارۀ شیوۀ فرمانروایی» وی، در زیر میآوریم و آن را بهعنوان معیار سنجش شیوههای مشابۀ فرمانروایی سایر شاهان صفوی، به استثنای شاه عباس، ارائه مینماییم که شرح مفصل سرگذشت آنان در همان فصل آمده است. در صفحۀ ۱۰۴ اثر، به نقل از گزارش سفیر جمهوری ونیز آمده است:
«چیزی که بیش از همه در [شاه طهماسب] جلب نظر میکند، طبع مالیخولیایی اوست که آثار و علایم بسیار دارد، اما مهمتر از همه آنکه یازده سال است که از کاخ خود بیرون نیامده است. در این مدت، نه یکبار به شکار رفته و نه خود را با چیزهای دیگر سرگرم کرده است. رعیت از این کار سخت ناخشنود است، زیرا بر حسب آداب و رسوم کشور، وقتی نتوانند پادشاه خود را ببینند، با زحمت بسیار دادخواهی میکنند و فریادشان به گوش دادرسان نمیرسد. از اینرو، روز و شب در برابر کاخِ عدالت به بانگ بلند میگریند و گاه عدّۀ این دادخواهان، کم و بیش، به هزار تن میرسد. پادشاه این فریادها را میشنود و معمولاً فرمان میدهد که این دادخواهان را دور کنند و میگوید که داوران در کشور نایبان مناند و رسیدگی به کارهای دادگستری با ایشان است و توجه ندارد که این نالهها از جور و ستم قضات و حکامی به آسمان میرود…منشأ عمدۀ این شر و فساد قاضیاناند که چون مزد خدمت دریافت نمیکنند، ناچار رشوه میگیرند و چون میبینند که شاه طهماسب توجه و اعتنایی به امور قانونی ندارد، بر حرص خود میافزایند.»
شاه تهماسب، با چنان «شیوۀ فرمانروایی» و مشغولیت سخت در حرمسرا، با حرص و ولع، نشسته بر روی گنجینه و دفینه، و فرورفته در «پارسایی» ـ یعنی پرهیز از ادارۀ کشور و خودداری از رسیدگی به داد «رعیت» و غافل از مرزهای «سرزمینی» و «میراث پدری» ـ پنجاه و چهار سال بر ایران سلطنت کرد و در دهۀ پایانی سلطنت نیز به «خبط دماغ» افتاد. در حالی که در همان دوره «تعادل نیروها به نفع ترکان برهم خورده و خطر و تهدید سپاه عثمانی، بهویژه برای جمهوری ونیز، جدی به نظر میرسید…»، که در صورت پیروزی ترکان، جز به زیان ایران نمیتوانست باشد. در چنین موقعیتی، پیام و پیشنهادهای اتحاد علیه دشمن مشترک، به دفعات به دربار ایران رسید، اما شاه «به اصرار سفیر ونیز» به جنگ حاضر نشد، «اگر هم میشد، میدانست که شکست خواهد خورد.» و اما از زاویۀ موضوع مورد توجه بحث ما در این نوشته، یعنی از منظر آگاهی، باید بر این نکته تکیه کنیم که در چنین وضعیتی، دریغ از یک خط از نمونۀ «سیاستنامههای ایرانشهری» و افسوس از مضیق هشدارهایی از نوع درسآموزیهای وزیر بزرگ ایرانزمین خواجه نظامالملک، و حیرت از خموشی زبان سرخی که به شاه کشور خطاب کند و بگوید:
«…اگر چهارصد هزار مرد را اجرا و جامگی میدهد، لاجرم، خراسان دارد و ماوراءالنهر تا در کاشغر و… دارد و نیمروز و عراق و عراقین دارد و پارس و ولایت مازندران و طبرستان… و آذربایگان و اَرمن و اَرّان دارد… بنده خواستی که به جای این چهارصدهزار، هفصدهزار مرد داشتی… از جهت آنکه هر پادشاهی را که لشکر بیشتر، ولایت بیشتر باشد…هرآنگاه که از لشکر بکاهد، از ولایت کاسته شود…» (به نقل از «خواجه نظامالملک» ـ ص ۴۷ ـ دکتر جواد طباطبایی)
یا دریغ از حافظی که بسراید:
گرچه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبح لهیم
…
شاهد بخت چون کرشمه کند
ماش آیینۀ رخ چو مهیم
شاه بیدار بخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهیم
گو غنیمت شمار صحبت ما
که تو در خواب و ما بدیده گهیم
…
رنگ تزویر پیش ما نبود
شیر سرخیم و افعیِ سیهیم
بدین صورت، و در غیاب بزرگان و اهل نظر و اهل سیاستی که در سودای حفظ کشور و تأمین «شرایط امکان» امنیت آن باشند، بسیج لشگر و کشور رخ ننمود و کوشش در ایجاد اتحاد و پیمان نظامی ـ تا زمان شاه عباس ـ مورد بیالتفاوتی قرار گرفت و تعطیل شد. اما، از یکسو، تجاوز عثمانیان به مرزها و سرزمینهای غربی ایران تداوم یافت و از سوی دیگر، قدرتمندترین کشورهای اروپایی بهویژه از راههای دریایی، در برابر «حالت منفصل و تماشاگر ایران»، به بسط حضور و نفوذ خود افزودند و از جنوب، و عموماً در نبرد با عثمانیان، به ایران رسیدند.
«فقدان آگاهی» در «عمل»، مروری بر آغاز مراودات با «جهان قدرتمند» جدید
در این فاصله، یعنی از همان سدۀ پانزدهم میلادی، مقارن با قرون وسطای صفوی، اسپانیاییها و پرتغالیها، در غفلت و بیاعتنایی ایرانیان، به نوبت بساط قدرت خویش را در سواحل جنوبی خلیج فارس پهن کرده و عزم رسیدن به سواحل شمالی را نمودند. اما تا دروۀ شاه عباس، به قدرت و به دستاندازیهای آنان به سرزمینهای جنوب ایران وقعی گذاشته نشد. رقابت بر سر این سرزمینها میان دولتهای قدرتمند اروپاییِ متکی به نیروی دریایی قوی، ادامه داشت، بیآنکه در عمل به مانعی، از سوی ایران، برخورد کنند. هژمونی بر این مناطق، در مقابل «حالت منفصل و تماشاگر ایرانیان»، میان آنان دست به دست میشد.
در دورۀ شاه عباس، حاکمان و سرداران نظامی ایران «به تقلید از روش شاه»، که ارتش منظم و مسلح به سلاح آتشین و توپ و همچنین اتحادهای نظامی را به مصلحت ایران و حفظ قدرت خود، میدید، برای جلوگیری از پرتغالیها، و خاتمه دادن به قدرت نزدیک به یک سدهای آنان در این ناحیه، به جلب قدرتهای دیگر اروپایی، و به طلب یاری «کمپانیهای هندشرقی» انگلیس و هلند و فرانسه برآمدند؛ به جلب قدرتهای بالندهتری که در رقابت سخت با یکدیگر و در حال گسترش سرزمینها، فرای مرزهای خود و در چهارگوشۀ جهان بودند. آنچه را که، تا آن زمان، از هژمونی بیگانگان، در برابر بیعملی ایرانیان، حاصل شده بود، بعد از آن در صورت «داوطلبانه» با دادن امتیازاتی به مراتب بیشتر و گستردهتر و «یکجانبه» ادامه یافت. و بر آنچه که، پیش از این، از معنا و علت «بالندگی قدرت» بیگانگان، از نگاه ایرانیان غایب مانده بود، از آن پس، فقدان فهم از علت «یک جانبه» ماندن « اعطای امتیازات» از سوی ایران، افزوده شد؛ کسب امتیازات نابرابر و یکجانبهای که هدفی جز تأمین منافع و تحکیم مصالح بلند مدتِ کشورهای متبوع امتیازگیرندگان، اعم از بازرگانان، سفیران یا حتا «ماجراجویان» آشنا به منافع کشور خود، نداشت و در آغازِ پروسۀ جهانی شدن جز به غلبه مناسبات استعماری، از سوی قدرتمندان جهان، در رقابت با یکدیگر، فهمیده نمیشد. فهم این مسئله نیز به ضمیر ایرانیان راه نیافت، تا بتواند به تدبیر مناسب بیانجامد.
تدبیر مناسب از فهم روشن و فهم روشن از شناخت «موضوع» مورد تدبیر ممکن است. نه تنها شاهان، وزیران، درباریان، سفیران، بینصیب از شرایط فهم مناسبات جهانی و از محروم شناخت «رابطهای» بودند که سخت به برقراری آن با سایر کشورهای آن روزگار، بهویژه اروپاییان، ابراز تمایل مینمودند، بلکه در آن برهوت «اندیشۀ سیاسی» هیچ اهل نظر و خردی یافت نمیشد که این اصل مهم را، به «اهل عمل» و «اهل تدبیر» ایران تفهیم کند که حوزۀ مهم جدیدی به عرصۀ سیاست و آیین کشورداری افزوده شده، به نام «سیاست خارجی» که در پیوند مستقیم آنچه که بهعنوان «سیاست» و شیوۀ فرمانروایی و «تدابیر» آن در درون جاریست، قرار داشته و از آن نشأت میگیرد؛ این اصل را که: «سیاست خارجی هر کشوری ادامۀ سیاست داخلی آن است.» دربارۀ نتایج غیبت چنین فهمی، دکتر طباطبایی مینویسد:
«یکی از پیامدهای مهم سستعنصری فرمانروا در پادشاهی خودکامه در قلمرو سیاست خارجی تبدیل شدن کشور به بازیچۀ دست قدرتهای بزرگ بود…. ـ وـ خاستگاه اعتبار و اقتدار خارجی دولت قدرت داخلی آن است و هیچ دولتی نمیتواند بیتوجه به منطق مناسبات بینالمللی عمل کند.» (نظریۀ انحطاط ایران ـ ایرانزمین در سفرنامههای بیگانگان ـ ص ۲۶۸)
فرمانروایان ایران بیتوجه به چنین «منطقی» عمل میکردند؛ «منطقی» که «فقدان آگاهی» به موقع بدان، در کنار نابسامانیها، ناتوانیها و نادانیهای دیگر، ایران را «به بازیچۀ دست قدرتهای بزرگ بدل نمود.» هرچند دکتر طباطبایی در فصل چهارم اثر خود (سفارت و سفرنامههای ایرانیان ـ ص ۲۹۴) اعلام میدارد که «در این دفتر، بحث مناسبات خارجی ایران را دنبال» نمیکند، اما در فصل سوم و چهارم کتاب خود، با ارائۀ شواهد بسیاری از گزارشات نمایندگان دولتهای مختلف اروپایی و سفرنامههای سفیران یا اهالی دیگر این کشورها در سفر به ایران و همچنین با استناد به سفرنامهها و گزارشات سفیران ایرانی از مأموریتهای سیاسی و «بازرگانی» خود، مظنههای ارزیابی شناخت ایرانیان در عرصۀ «سیاست خارجی» را به دست داده و سطح نازل آگاهی و وضع نابسامان ایران در این حوزه را به نمایش میگذارد.
و خواننده ایرانی را اندوهگین و سرافکنده برجای مینهد. و بیش از آن سرافکندگی دلگیر، انگشت به دهان حیرت که؛ با آنهمه نادانی، بیاطلاعی از وضع طرفهای تجاری و «متحدین» بالقوۀ سیاسی و نظامی، و با آنهمه ایستایی فهمی و خودداری نابخردانه در ارزیابی و فهم مقاصد و اهداف کشورهای تازه به دوران جدید رسیدۀ اروپایی، چطور ایران، به کمال به زیر پای استعمار نیفتاد و یک کشور استعمارزدۀ تمام عیار نشد. با آنهمه ناهشیاری کارگزاران و بیخبری سفیران دربار شاهی، در برابر، و درقیاس با، نگاه زیرک، دانا و بیدار نمایندگان و کارگزاران دولتها و دیگر اتباع اروپایی، اعم از مسافران کنجکاو، بازرگانان آشنا به فنون آن، رسولان مذهبی، بر منافع خود و بر وضع واقعی ایران و ناتوانیهای «دولت» آن، با آن رفتارهای خلاف و ابلهانه و در تعارض با نزاکت و وظائف دیپلماسی که از اساس، حتا، در تعارض با فرهنگ ایرانی قرارداشت، فرهنگی که «ادب»، با همۀ بار معنایی گستردۀ شناخته و ناشناختۀ آن، شاخهای مهم از آن فرهنگ بوده است، چگونه ایران دوام آورد و با همان سلسلۀ صفویه برای همیشه منقرض نشد؟
در آن دو فصل اثر «بحث سیاست خارجی» ایران در آغاز مناسبات جهانی را دنبال نمیکند، اما طرح کلی و خطوط اصلی این پیگیری را، در خلال نگاه به ناتوانیها و ناکامیهای ایران در این عرصه، ارائه مینماید؛ بهعنوان نمونه توضیح میدهد که؛ شاه عباس که تولید و «صنعت» ابریشم ایران مِلک طلق وی بود، و به قصد شکست نظامی و اقتصادی عثمانی، در ازای واگذاری انحصاری خرید آن در ایران و ترتیب حمل و فروش آن به «بازارهای» جهان، از راه خلیج فارس، به کمپانیهای «هند شرقی» انگلیس یا هلند، چرا نتوانست این دولتها را وادار نماید که سفرای خود را عثمانی بیرون کشند و چرا در فشار بر این دولتها در ایجاد مانع و صدور فرمان ممنوعیت بازرگانی این کمپانیها در ناحیۀ دریای مدیترانۀ زیر سلطۀ عثمانی ناکام ماند. چرا، این شاه «قدرتمند» بهرغم اشتیاق در واگذاری چنان امتیاز گستردهای در مورد صنعت ابریشم، اما حتا امکان و امتیاز فروش آن کالا در بازار داخلی همان کشورهای امتیازگیرنده را بدست نیاورد. و چرا سفرا و کارگزاران وی، در چنین مذاکراتی، نه تنها، هیچگاه به نتایج مطلوبی، به نفع «ولی نعمت» خود دست نیافتند، بلکه خود و «ولی نعمتشان» مورد ریشخندهای بسیار نیز قرار میگرفتند، بدون آنکه حتا متوجه، علت ماهها سردوانی، گزندهای زبانی علیه خود و مضحکه دستگاه فرمانروایی کشور و اهالی ایران بشوند. نمونهای از آن رخدادها را میخوانیم:
«در زمان شاه عباس، سفیر دیگری نیز به هلند و برای مذاکره با کمپانی هند شرقی هلند که مناسبات بازرگانی گستردهای با ایران داشت، فرستاده شد. از این سفارت نوشتهای بر جا نمانده است و چنانکه از نامههایی که موسیبیگ به خط خود به شورای ایالات هلند نوشته و فقراتی از متن آن نامهها در کتاب ویلم فلور آمده، میتوان دریافت، سفیر شاه عباس نه تنها زبان کشور میزبان را نمیدانسته، بلکه میزان آشنایی او با زبان فارسی نیز بسیار اندک بوده است و بدیهی است که اگر نوشتهای هم از او به جای میماند، با توجه به مرتبۀ پائین دانش او، به احتمال بسیار، نمیتوانست اهمیتی داشته باشد، بویژه اینکه با شُرب مُدام و زنبارگی او مجالی برای تأمل در جامعۀ هلند نمیماند.»
پژوهشگری هلندی در بررسیهای خود به «رفتار» موسیبیگ اشاره میکند:
«رفتار او را نمیتوان سرمشق دانست. او بسیار شراب میخورد، مایۀ مزاحمت بانوان را فراهم میآورد و از فحّاشی نیز اِبایی نداشت. افزون بر این پیوسته به هیئت رئیسه کمپانی برای انجام کارهای بیاهمیت مراجعه میکرد.»
دکتر طباطبایی با تأمل بر متن پژوهشها و گزارشات هلندیان یا فرانسویان و… علل بینتیجه ماندن چنین مأموریتهایی را نشان میدهد، از جمله عدم درک ایرانیان از مناسبات جدید میان بازرگانی خصوصی، تأمین امنیت، رعایت و نظارت بر آزادی عمل آن بخش خصوصی توسط «دولتهای آزاد» جدید را. پوشیده ماندن سرآغاز پدیداری تفکیک میان حوزۀ خصوصی و جامعۀ مدنی و حوزۀ قدرت سیاسی و ضرورت دفاع از استقلال عمل آن بهعنوان وزنهای در برابر قدرت سیاسی مطلقه. بالتبع پیامدهای ناشی از آن در تحکیم مناسبات نوآیین درونی این اجتماعات، در افق فکری ایرانیان پدیدار نشد، یعنی عدم پدیداری نظم جدید مدنی، گسترش حقوق و افزایش قدرت بالندگی آن و ایجاد نیروها و نهادهایی، که هر چه میگذشت به حقوق آنها در برابر دستاندازیهای قدرت مطلقه و در خدمت ایجاد تعادل پایدار میان تضادها و توازن منافع نیروهای درونی و بر امکانات مادی و معنوی و پویایی جامعه افزوده میشد. وسعت و ژرفای چنین دگرگونیها و تأثیر ناگزیر آن بر مناسبات جدید جهانی، در افق فهمی محدود ایرانیان و بزرگان «رعیتمآب» آن روزگار نمیگنجید و شاه «قدرتمند» که مالکالرقاب ایران بود، از «پیچیدگی» رفتار دولتهای اروپایی، در قبال خواستهای خود سردرنمیآورد. شاه عباس که میخواست «هلندیان را در شرایطی قرار دهد که بازرگانی ابریشم را تنها از طریق خلیج فارس انجام دهند و کنسولهای خود را از قلمرو عثمانی و حلب فراخوانند…تا با این انحصار، فرمانهای شاهانه مترتب بر آن، راه بازرگانی را بر ترکان عثمانی ببندد و آنان را از امتیازات و درآمدهای گمرکی محروم کند» توجهی به معنای این پاسخ هلندیان نداشت که:
«بازرگانی با نواحی شرقی مدیترانه در دست بخش خصوصی است که رقیب کمپانی به شمار میرود و، از اینرو خواستۀ او نمیتوانست مورد موافقت قرار گیرد.» و عدم وقوف به معنای این پاسخ به اصرار سفیر ایران برای فروش ابریشم «به حساب شاه» توسط کمپانی در بازار هلند را که به صراحت داده شد: «کمپانی نمیتواند “هیچگونه امتیازی بدهد، زیرا چنین امتیازی به معنای عدول از انحصار او خواهد بود”. صدور اجازۀ فروش کالا برای شاه ایران، در هلند، به سبب رقابتی که در بازار آمستردام ایجاد میکرد، موجب کاهش درآمدهای کمپانی میشد.» (سفارت و سفرنامههای ایرانیان ص ۲۸۹)
شاه عباس حتا «نوعی تحتالحمایگی خلیج فارس را به هلندیان پیشنهاد میکرد» تا با این «امتیاز» پای آنان را به درگیری با پرتغالیها کشیده و به یاریشان «پرتغالیها را از خلیج فارس» رانده و «فتح استحکامات آنان در مسقط» را ممکن سازد «همچنانکه انگلیسیان او را در بازپس گرفتن هورمز یاری رساندند.»
البته پاسخ صریحی به این خواست شاه، از سوی هلندیها، داده نشد و موضوع معوق ماند، زیرا توازن نیروی نظامی، در ارزیابی هلندیها، نه در برابر پرتغالیها و نه در رقابت با انگلیسیها، به نفع این کشور نبود. این ارزیابیها، هرچند برای خودِ هلندیها، همچنانکه بر سایر دولتهای اروپایی روشن بود، اما برای موسیبیگ و «ولینعمتش» شاه عباس نه روشن بود و نه اگر هم روشن بود، کارکردی داشت، چنانکه در باب نتیجهگیری از آن سفر و مأموریت سفیر شاه عباس در همان گزارشِ پژوهشگر هلندی آمده است:
«شاه عباس به تماسهای دیپلماتیکی مستقیم با اروپای غربی و نیّت او برای باز کردن درهای کشورش به صدور مواد اولیه از پایۀ برابری و با شرایطی خاص بود، اما از آنجا که او با “آداب” (know how) این کار آشنایی نداشت، در موضع فرودستی قرار گرفت و ناچار خراجگزار برتری فنی هلندیان شد.»
چنان نمونهها، نتیجهگیریها و ارزیابیهایی، از «عمل» ایرانیان، در گزارشات و پژوهشهای «خارجی»ها فراوان است و در برخی زهرخندهها، حتا از پوشش «ادب» ظاهری و به ملاحظات «دیپلماتیک» اروپایی نیز برخوردار نیست. از جمله دربارۀ سفارت محمدرضابیگ، سفیر شاه سلطان حسین، به پاریس به منظور جلب نظر فرانسویان به حمایت از ایران برای راندن «عربان از خلیج فارس و فتح مسقط»، که فرانسویان بدان تمایلی نشان نمیدادند، اما نویسندگانشان را، به دلیل ماجراهایی که پیشآمد و رفتار ناشایست و خامی که جناب سفیر از خود به یادگار گذاشت، بر آن داشت که در ارزیابیهای خود بنویسند:
«درنظر جناب سفیر، حکومت و اخلاقیات فرانسویان چه اهمیتی میتوانست داشته باشد، در حالی که اطلاع وزیران ولینعمت او و شخص شاه از اروپا بیشتر از اطلاع آنان از کرۀ ماه نبود. برهم زدن عادات برای کنجکاوی بیهوده و کسب آگاهیهایی که اهمیتی برای دربار ایران نداشت، به چه کار میآمد؟ آیا بهتر، یا عقلاییتر، نبود که به آسودگی قلیان خود را دود کند، دربارۀ قرآن به تأمل بپردازد و به خرید اشیاء و منسوجاتی اقدام کند که بتواند با آنها در بازگشت محبت بزرگان را به خود جلب کند.»
این نمونهها و بازگویی لازم آنها، که به طول کلام، برای جلب نظر خوانندگان به منابع اصلی این نوشته، افزود، اما تنها فشردهای مختصر از ماهیت حقیقی آغاز مناسبات جهانی و چگونگی منطقِ ناگزیر یعنی سلطۀ نابرابر آن بر ایران بوده است. اما همین آغاز بر بستر تداوم آشوب و ازهمپاشی ایران و سیر جنگهای قبایل ایرانی و ادامۀ جنگ با همسایگان ازبک، افغانی و عثمانی که روسیه و همچنین انگلستان نیز به جمع این «همسایگان» افزوده شده بودند، به جایی رسید، که شاهان ـ سلسلۀ قاجار ـ به هرکه بیشتر خرج خوشگذرانیهای آنان و درباریان را میداد، امتیازات بیشتری میدادند. البته در این امتیازگیریها، در آغاز قرن ۱۹ میلادی، روسیه و انگلستان از دیگران چابکتر و زیرکتر و قویتر شده و بر ایران تسلط یافته بودند. و کار این سلطه، در آغاز قرن بیستم، به جایی رسید که در عمل و در حقیقت ایران را میان خود تقسیم کرده بودند. شاید جریان رقابت آنان با یکدیگر در میدان فراخ این کشور مانع از سیطرۀ کامل و یگانۀ یکی بر ایران و از میان برداشتن استقلال کامل این کشور گردید.
ادامه دارد