در ایران، ملّت تنها به دنبال انتقال علوم اجتماعی جدید و گرایش به ایدئولوژیهای سیاسی به معنای ناسیونالیسم فهمیده شده است. اگر شاهنامۀ حکیم ابوالقاسم فردوسی را بتوان همچون نظریهای برای ملّت در ایران توضیح داد، میتوان گفت که سرشت و شأن ملّی ایرانی هیچ نسبتی با هیچ ایدئولوژی ناسیونالیستی ندارد و نمیتواند با مقولات چنین ایدئولوژیهایی توضیح داده شود.
امتناع تحول جامعهشناسانه در جهان اسلام
دکتر جواد طباطبایی
آنچه جامعهشناسی خوانده میشود علمی است که در اروپا، در آغاز، برای توضیح این تحول از جماعت و امّت به اجتماع تأسیس کردهاند و مفهوم «جامعه»، در معنای دقیق آن، در واقع، همین «اجتماعی» است که به عنوان «موضوعِ» علمِ نوآئینی تعیّن پیدا کرده است. این تحول هرگز در جهان اسلام ممکن نشد، و بدیهی است که جامعهشناسی اسلام جز به عنوان ناحیهای از جامعهشناسی عام ممکن نمیشد. این امتناعْ موضوعِ بحث من در اینجا نیست؛ اینجا به اجمال اشارهای به وضعِ خاصِّ ایرانشهر خواهم کرد که، به اعتبار اینکه جزئی از امّت نبود، جماعت در معنای دقیق نیز به شمار نمیآمد و، از این حیث، از همان آغاز دورۀ اسلامی آگاهی «ملّی» نوآئینی پیدا کرد. از مهمترین پیامدهای این آگاهی «ملّی» نوآئین، امکان تبدیل اقوام ایرانی به «ملّت» واحدی بود که توانست شالودۀ «دولت» استوار ایرانشهر را ایجاد کند. این دادههای تاریخی را، که اشارههایی به آنها در همۀ تاریخهای سدههای نخستین دورۀ اسلامی آمده است، از پشت شیشۀ کبود ایدئولوژیهای سیاسی نمیتوان دید و توضیح داد. بیاعتنایی به منطق ویژۀ همین دادههای تاریخی ایران موجب شده است که در سالهای اخیر از «ناسیونالیسم ایرانی»، نظام «مجوسی» یا کوشش برای «احیای امپراتوری صفوی» سخن بگویند و ندانند که چه میگویند! در ایران، ملّت تنها به دنبال انتقال علوم اجتماعی جدید و گرایش به ایدئولوژیهای سیاسی به معنای ناسیونالیسم فهمیده شده است. اگر شاهنامۀ حکیم ابوالقاسم فردوسی را بتوان همچون نظریهای برای ملّت در ایران توضیح داد، میتوان گفت که سرشت و شأن ملّی ایرانی هیچ نسبتی با هیچ ایدئولوژی ناسیونالیستی ندارد و نمیتواند با مقولات چنین ایدئولوژیهایی توضیح داده شود. وضع مسیحیت در اروپا پرتعارض بود؛ اگرچه بشارت انجیلی بیشتر ناظر بر تهذیب اخلاق فردی بود، اما همین بشارت انجیلی بر پایۀ نظریۀ دوگانۀ عهد عتیق و حقوق رُمی تفسیر و به نظریۀ امّت واحد کلیسای کاتولیکی –– به معنای نهادی که متکفّل امور دین و دنیای امّت مسیح بود که در زبان لاتینی از آن به respublica christiana تعبیر شده است –– تبدیل شد. با فروپاشی این نظام خلافت امّت عیسوی، که از اقوامی گوناگون با ویژگیهای متعارض فراهم آمده بود، هر یک از این اقوام تعیّن خاص خود را پیدا کردند و در جریان روند تاریخی طولانی اجتماع، از بخشی از «ملّت» عیسوی، یعنی nation در معنای قدیم، به ملّت، یعنی nation در معنای جدید آن، تبدیل شدند. نکتۀ مهم برای فهم دو تحول متفاوت ایران و کشورهایی اروپایی در همین اشاره نهفته است که ملّتی را که هرگز جزئی از امّتی نبوده است، نمیتوان با دستگاه مفاهیم امّت واحد فهمید و فروپاشی آن توضیح داد. این دو گونۀ زایش ملّت از منطق واحدی تبعیت نمیکنند و، از این حیث، در حالیکه آن ملّت نخست برای توضیح خود نیازی به ایدئولوژی ملّیگرایی ندارد، اما این گونۀ دوم ملّت، زمانی که تعیّن پیدا میکند عناصری از یک نظریۀ ملّیگرایی را ایجاد میکند. منطق این دو گونۀ تکوین ملّت، در ایران و در کشورهای اروپایی، با آنچه در محدودۀ دو گونۀ خلافت در جهان اسلام گذشته تفاوتهای اساسی دارد.
دل ایرانشهر. فصلنامه سیاستنامه. شماره دهم. پائیز ۱۳۹۷٫ صفحه ۱۰
کانال اختصاصی نشر آثار و آراء جواد طباطبایی