«

»

Print this نوشته

آگاهی دیرینۀ ایرانیان به ملت بودن خود و خشم روشنفکران دینی و مارکسیست‌ها / فرخنده مدرس

رابطۀ نظریه‌های دکتر طباطبایی با «حس» و «عاطفۀ» میهن دوستی ایرانیان و علمِ دیرینه به این که یک ملت‌اند، رابطۀ مرغ و تخم مرغ نیست که نتوان تقدم و تأخر آنها را ثابت کرد. چند بار دیگر این حس و عاطفه و این علمِ به هستی خود به عنوان یک ملت باید در مسیر تاریخ و در راه دوام ایران و تداوم فرهنگ آن، خود را نمودار سازد، تا روشنفکران مارکسیست ـ لنینست و روشنفکران دینی قانع شوند؛ دکتر طباطبایی در خلق آن حس و در برانگیختن این عاطفه، در لحظات و بزنگاه‌های تاریخیِ عملکرد آن، نقشی نداشته است. اما کار سترگ ایشان تبیین نظری ـ تاریخی این حس و عاطفۀ «پر تعین»، به یاری آگاهی‌های نو و ابزارها و روش‌های علمی‌ست. ایشان بر این همت گماشته‌اند، تا راز بقای ایران را، به رغم همۀ مصیبت‌های تاریخی و اشتباهات مرگبار خود ایرانیان، روشن کنند. راز ماندگاری این ملت و پیوند آن با حس ملی آن، به مثابۀ یک عنصر خویشکار، سخن یک فعال سیاسی با «ایدئولوژی ناسیونالیستی» نیست.

‌ ‌

FM

آگاهی دیرینۀ ایرانیان به ملت بودن خود

و

خشم روشنفکران دینی و مارکسیست‌ها

فرخنده مدرس

در بخش نخست این نوشته، در برابر هتاکی‌های آقای کمال خسروی، در مقاله‌شان (تندیس زندۀ موبد فرهمند) علیه دکتر طباطبایی و خوانندگان، تمرکز محوری بحث را تنها بر یک نکته‌‌ گذاشتیم و با استناد به نوشته‌هایی از دکتر طباطبایی، نشان دادیم که ایشان نزدیک به چهار دهه است که با پیگیری بی‌مانندی آن نکته را دنبال می‌کنند. دکتر طباطبایی در این چهار دهه بر بستر پژوهش‌های خود سعی کرده‌اند روند تکوینی، تکاملی و گستردگی علوم جدید و «شرایط امکان» پایه‌گذاری آن در غرب و عدم یا «شرایط امتناع» آن در ایران را نشان دهند.

در آن بخش نیز گفتیم که بر بستر این پژوهش‌های درازدامن، توجه دکتر طباطبایی به اندیشۀ مارکس و برجسته ساختن وجوه بسیار مهمتر و عمیق‌تر از آنچه تا کنون توسط مارکسیست‌های وطنی فهمیده و تبلیغ شده است، بر محور همین نکته یعنی «موضوع پایه‌گذاری علوم جدید» و از جمله «علم اقتصاد سیاسی» و طرح بحثی جدی در شکافتن مبانی این علوم و شرایط ممکن شدن آنها با عبور از مبانی نظری علم قدیم در اروپا بوده است. ما مراجعه به تفسیر دکتر طباطبایی از اندیشۀ مارکس را نیز به اقتضای بحث خودِ آقای خسروی مارکسیست انقلابی و در مقام متولی مارکس و «مارک‌شناس» برگزیدیم و نشان دادیم که ایشان اساساً مضمون تلاش و جایگاه بحث‌های دکتر طباطبایی را نفهمیده‌ و همچنان گرفتار در ایدئولوژی «پیکار طبقاتی» و «انقلابات کارگری»، اندیشۀ مارکس را مثله شده و سطحی فهمیده‌اند.

و اما در این بخش نوشته، پیش از آن که به مسئلۀ خود برگردیم، ـــ آن هم تنها به عنوان یک ایرانی که «پشت علاقه و ارج‌گذاری به فرهنگ ایرانی و زبان پارسی» و اندیشمندان آن، از جمله دکتر طباطبایی ایستاده‌ و ظاهراً از «فریفتاری» و «اغواگری» و «زمینه‌سازی ایدئولوژی نژادپرستانه»ی دیدگاه‌های «خطرناک» ایشان “این میوۀ گناه” نصیبی برده‌، ـــ لازم می‌دانیم که به این نکته نیز اشاره نماییم که؛ با تفسیر و تعبیر مارکسیست ـ لنینیستی و ساختن ایدئولوژی مبارزات طبقاتی ـ انقلابی «کارگران، روشنفکران، تهیدستان، جوانان، زحمتکشان و همۀ آنها که زیر بار گران این روزگار سلطه و خفقان و استثمار استخوان‌هایشان خرد می‌شود،….» و با بستن چشم‌های خود بر تجربه‌های دیگران و نادیده گرفتن «فجیع‌ترین رویدادهای جوامعی که خود را سوسیالیستی می‌نامیده‌اند یا می‌نامند»، ما می‌توانیم همین امروز و شاید ده بار دیگر، دست به انقلاب بزنیم؛ و البته اگر اقبال داشته باشیم و رهبران سیاسی «باهوشی» نیز بیابیم تا بتوانند از شرایط استثنایی و «لحظات حساس» بهره گرفته، «بخت نیز با آنان یار شود» و انقلاب را «پیروزمندانه» به ثمر رسانند، به قدرت دست یابند؛ یعنی به زر و زور برسند.

اما، با توجه به همان تجربه‌های «فجیع»، می‌دانیم؛ تازه از اینجاست که مشکل آغاز می‌شود؛ مشکل ادارۀ یک جامعه و اجتماع انسانی و دوام و قوام بخشیدن به آن و پیش بردن آن. جامعه‌ای که ادارۀ آن علم می‌خواهد، ثروت می‌خواهد، نظم و نهاد و امنیت و آزادی و قانون آزادی می‌خواهد تا مردمان آن با ابزار دانایی، توانایی و کوشایی آزادانه و قانونی خود به بهبود شرایط زیستی خویش و قوام اجتماع خود بپردازند. و تازه از اینجاست که فلاکت و بی‌مایگی ایدئولوژی‌های رنگارنگ معطوف به کسب قدرت، خود را به نمایش می‌گذارند که متأسفانه بسیار دیر است. تنها از این لحظه است، و تجربۀ فاجعه‌بار جوامع بسیاری نشان داده‌اند، آن ایدئولوژی‌ها به سلطه رذیلانه و غلبه سرکوبگرانه حاکمان انقلابی و سپس «مافیای سیاسی ـ اقتصادی روسپیان» و «حرامیان» خواهند انجامید، و جامعه‌های انقلاب زده ـ البته اگر چیزی از آنها باقی بماند که در شرایط جدید جهانی و منطقه‌ای، این ماندگاری برای ما بسیار بسیار بعید است ـ در ورطه‌ای دیگر از شوربختی و عقب‌ماندگی درخواهند غلتید. برای اثبات این سخنان که از تجربه‌های تکرار شده برخاسته‌اند، آوردن نمونۀ چین و روسیه و نمونۀ «کشورها» و اقمار پایگاه سوسیالیسم جهانی لازم نیست، توهین و هتاکی به دکتر طباطبایی که این نمونه‌ها را یادآوری کرده‌اند، نیز روا نیست. کافی‌ست نگاهی به کشور خودمان بی‌اندازیم.

کشوری که با ایفای نقش همان ایدئولوژی‌های رنگارنگ و در پیوند نامبارک‌شان با نیروهای اسلامی ـ امتی به چنگ حرامیان افتاده، غارت و سرکوب شده و در حال احتضار است. آقای خسروی و دیگر روشنفکران مارکسیست ـ لنینیست حتماً می‌دانند و حتماً همراهی و همرأیی و اتحاد عملی روشنفکری ایران در اکثریت مطلقش با نیروهای اسلامی ـ امتی و به رهبری آن نیروها را فراموش نکرده‌اند. همچنین فراموش نکرده‌اند که شعار «توده‌ای، فدایی پیوندتان مبارک» و پیش‌تر از آن شعار «ایران را سراسر سیاهکل می‌کنیم» نه ساخته و پرداختۀ تبلیغی دکتر طباطبایی بوده است و نه کشف دوبارۀ ایشان. «رد تئوری بقا»، برای به خاک و خون کشیدن ایران و کشاندن بهترین استعدادهای جوان کشور به قتلگاه، با هدف دستیابی به قدرت، را نیز ایشان ننوشته بودند. علاوه بر این؛ یادآوری عبرت‌آمیز این نوع هذیان‌های روشنفکری سیاست زده و به دنبال قدرت از طریق سرنگونی «امپریالیسم جهانی» در ایران دهه‌های ۴۰ و ۵۰ و سال‌های نخستین دهه شصت خورشیدی، تنها کار دکتر طباطبایی نبوده و نیست. اما تفاوت بزرگ کار ایشان، در این یادآوری‌ها اینجاست که؛ دکتر طباطبایی بررسی و تأمل بر آن اذهان پریشان را بر بافتار ایدئولوژی‌ «انقلاب بهمن»، بر متن انحطاط فکری دیرینه و در پیوند با نظریه «شرایط امتناع تفکر» درازدامن در ایران، پیشۀ همت خویش کرده و نسبت آن ایدئولوژی‌های فرآوردۀ روشنفکری اعم از دینی، مارکسیست یا ملی ـ مذهبی را با آن رخداد عظیم تاریخی، مورد توجه قرار داده‌اند.

بنابراین، با توجه به نتایج سنگین و تلخی که آن انقلاب ببار آورد و مردم ایران هر روز هزار بار زیر بارِ سهمگین آن له می‌شوند و کامشان تلخ و خیل بیکاران و سیل جوانان آن سال‌هاست که خنده و شادمانی را در ماتم از دست دادن حیثیت، حرمت، کرامت و آیندۀ انسانی خود از یاد برده‌اند، معلوم می‌شود که چرا یادآوری رابطۀ میان آن ایدئولوژی‌ها و رخداد تاریخی انقلاب اسلامی، برای افرادی نظیر آقای خسروی که همین امروز هم به دنبال «انقلاب کارگران و زحمتکشان و روشنفکران….» و در جستجوی «رهبرانی چون بیژن جزنی و امیرپرویز پویان» هستند و در صددند بازهم از اندیشۀ مارکس «تئوری انقلاب کارگران و زحمتکشان» بیرون بکشند، خشم‌آور است.

از سرِ خشم به دکتر طباطبایی بی‌راه و ناسزا می‌گویند، اما از مردم نمی‌پرسند که چه بر سرشان آمده است و از آن اتحادها و پیوندها چه نصیب‌شان گردیده است؛ از آن اتحاد «زحمتکشان، مستضعفان و روشنفکرانی» که جز در خدمت مصادرۀ اموال و کارخانه‌ها قرار نگرفت و از «اقتصاد» کشور هیچ جز سلطۀ دلالی ـ مافیایی «حرامخواران» باقی نگذاشت. آنها از وضع دانشگاه‌های و نظام آموزش عالی فلاکت‌بار کشور و دستگاه و نظام مفلوک «تولید علم» نمی‌پرسند، اما در دفاع از سخنگویان مارکسیست و هموندان خود سینه سپر می‌کنند که امروز، به نام و در کسوت استادی‌ و آموزگار علم، نان این ملت را می‌خورند و در جلسات و سمینارها و کلاس‌هایشان به ملت ایران، تاریخ و فرهنگ آن و به تلاش این ملت برای بقای هویت ملی و حفظ سرزمینی خویش، ریشخند می‌زنند و توهین می‌کنند و در حقیقت، کرسی استادی را با «استندآپ‌های کمدی» و جامۀ استادی را با لباس دلقکی اشتباه گرفته‌اند. خوانندگان خوب است، خود به همان دو مقالۀ دکتر طباطبایی «از میهن باید دفاع کرد به ننگ یا به نام» و «جهل دلیل نیست»، که کمال خسروی را چنین به خشم آورده، مراجعه کنند، تا پس از تأمل و تعمق دوباره در مضمون آن دو نوشتۀ روشنگرانه در بارۀ وضع فلاکت‌بار دانشگاه، یا مراکزی که می‌بایستی، دستگاه و مکان تولید علم، و درخدمت افزودن دانش جوانان ایران برای بهبود بنیه و سطح زندگی خویش و در خدمت قوام این کشور و بالا بردن سطح توان ملت، باشد، اگر گره‌ای در گلو راه نفس‌شان را تنگ نکرد، اما بدانند که چرا دکتر طباطبایی و مانندهای ایشان، در دستگاه آموزش عالی برخاسته از انقلاب اسلامی و مورد حمایت مارکسیست‌های انقلابی، جایی ندارند و چه شد که تدریس استادی و سودای علم و علم‌آموزی بعضاً به دست دلقکان ضد ایران افتاد.

در اینجا دکتر طباطبایی و دیدگاه علمی و پژوهش‌های نظری ایشان در بارۀ ایران و اندیشۀ اروپا را به اهل علم بسپاریم و به موضع خودمان به عنوان ایرانی بازگشته و نگاهی به ریشۀ توهین‌های آقای خسروی و سایر «استادان و مترجمین» مارکسیست ـ انقلابی مورد حمایت ایشان بی‌اندازیم و ببینیم که چرا هر سخنی در بارۀ ایران و تاریخ و فرهنگ و نام هویت‌بخش آن را با مضحکه و تمسخر و با اتهام فاشیسم پاسخ می‌گویند و هر دفاع از هستی ملی و سرزمینی این کشور را نشانۀ «برتری‌طلبی» «عظمت‌طلبی» تبلیغ می‌کنند. ببینیم مشکل آنها کجاست.

نخستین مشکل و گرۀ ذهنی گروه‌ها و گرایش‌های غرق در ایدئولوژی‌ که جز خشم و خصومت و ناسزاگویی و بردن عِرض خود از کاری برنیامده‌اند، در گام اول عدم فهم مشروعیت دفاع از خود و بی‌نیازی این دفاع به ایدئولوژیست با این توضیح که؛

صرف نظر از هر تاریخ و نگارش هر روایتی در بارۀ گذشته ایران و صرف نظر از درازای تاریخی دوام این کشور و این ملت، و با نادیده گرفتن هستی هزاران سالۀ ایران و فرهنگ آن که رشته‌های پیوند و ملاط هستی این ملت را می‌نمایانند و هر چه این رشته‌ها آشکارتر می‌شوند، تلاش داهیانه و ایستادگی پرملاحظۀ این ملت برای حفظ خود و سرزمین خویش بیشتر و امیدش به تاریخ و فرهنگش به عنوان مهمترین پشتوانۀ این ایستادگی فزونی می‌گیرد، با چشم بستن بر روی همۀ اینها، اما، این سرزمین، این کشور، امروز و اینجا، در این لحظه از تاریخ بشری و در این مکان جغرافیایی، به عنوان یک کشور و یک ملت با مرزهای جغرافیایی به رسمیت شناخته شده، وجود عینی و مستقل از هر فکر و ایدئولوژیی دارد. این خاک مکان زندگی و زندگانی هشتاد میلیون انسان و این کشور مأوا و پناهگاه آنان است. به همین اعتبار، یعنی به اعتبار اصل اخلاقی و انسانی، تلاش برای حفظ حیات و امنیت و تأمین شرایط بودوباش هشتاد میلیون انسان، و ایستادگی در برابر هر آن کس که بخواهد آسیبی بدان وارد آورد، امری مقدس و معتبر است. و تا وقتی که ما، به عنوان ایرانی، نام خود را از ایران می‌گیریم، بیش و پیش از همه به حفظ و بقای آن کشور و آن مردمان متعهدیم. رفقای سابق ما و متحدان دینمدار آنها این را هرگز نفهمیدند، انسان می‌گویند، ولی، در دوستانه‌ترین و ملایم‌ترین تفسیر، به قول استاد رضا داوری «از شرایط انسان بودن خبر ندارند»:

«ممکن است کسی بگوید تعلق اشخاص به این یا آن وطن اهمیت ندارد و مهم انسان بودن است. این حرف خوبی است اما متأسفانه گوینده اش از شرایط انسان بودن و زندگی انسانی خبر ندارد.»

 بنا براین، هر ایرانی، در هر کجای جهان که باشد، تا هر زمانی که بخواهد «نام خود را از نام ایران» بگیرد، لاجرم خود را به دفاع از بقای ایران و حفظ امنیت و حداقل شرایط زیست آن ملت، یعنی حفظ شرایط زندگانی همان هشتاد میلیون انسان به عنوان «بالاترین اولویت»، متعهد کرده است. این امر، به ویژه در شرایط سخت و ناآرام و پرخطر امروز، مهمترین موضوع و موضع هر ایرانی در هر سطحی‌ست و جز آن دلبستگی به ایران و آگاهی از آن تعهد و گردن نهادن بدان، نیازی به هیچ ایدئولوژی ندارد. اصلاً کدام ایدئولوژی!؟ امری که مشروعیت اخلاقی و انسانی آن مسجل است و اعتبار حقوقی و رسمیت جهانی دارد، نیازمند پنداربافی نیست. علمِ به این هستی، تبیین تاریخی آن و دانش برخاسته و مستند بدان، تنها وزن همۀ آن مشروعیت‌ها و اعتبارها و رسمیت‌ها را دو صدچندان می‌نماید.

نکتۀ دیگری که این رفقا نمی‌فهمند، یا فهمیده انکار می‌کنند این که؛ رابطۀ نظریه‌های دکتر طباطبایی با «حس» و «عاطفۀ» میهن دوستی ایرانیان و علمِ دیرینه به این که یک ملت‌اند، رابطۀ مرغ و تخم مرغ نیست که نتوان تقدم و تأخر آنها را ثابت کرد. چند بار دیگر این حس و عاطفه و این علمِ به هستی خود به عنوان یک ملت باید در مسیر تاریخ و در راه دوام ایران و تداوم فرهنگ آن، خود را نمودار سازد، تا روشنفکران مارکسیست ـ لنینست و روشنفکران دینی قانع شوند؛ دکتر طباطبایی در خلق آن حس و در برانگیختن این عاطفه، در لحظات و بزنگاه‌های تاریخی عملکرد آن، نقشی نداشته است. اما کار سترگ ایشان تبیین نظری ـ تاریخی این حس و عاطفۀ «پر تعین»، به یاری آگاهی‌های نو و ابزارها و روش‌های علمی‌ست. ایشان بر این همت گماشته‌اند، تا راز بقای ایران را، به رغم همۀ مصیبت‌های تاریخی و اشتباهات مرگبار خود ایرانیان، روشن کنند. راز ماندگاری این ملت و پیوند آن با حس ملی آن، به مثابۀ یک عنصر خویشکار، سخن یک فعال سیاسی با «ایدئولوژی ناسیونالیستی» نیست. در این باره، به خوانندگان توصیه می‌کنیم، به سلسله نوشته‌های پژوهشی مصطفی نصیری ـ «اولین نطفه‌های خودآگاهی ایرانی / سیری در مضامین اولین سروده‌های ایرانیان به زبان عربی» ـ بر همین سامانه مراجعه و ملاحظه کنند که ایشان چگونه لحظه‌های مقاومت و پایداری ایرانیان، همان مقدمۀ ـ «شرایط امکان» ـ تدوین نظری، به مثابۀ پشتوانۀ احیای عملی ایران، در آن «دو قرن» به ظاهر «سکوت» اما «در اصل فریاد»، را مو به مو از لابلای سخنان اندیشمندان عرب و اشعار عربی ایرانیان بیرون می‌کشند و آشکار می‌کنند. و اگر مصطفی نصیری نیز مزین به اتهام «عظمت‌طلبی» و مبتلا به ویروس «ناسیونالیسم» و متهم به گناه هواداری نظری از دکتر طباطبایی ـــ و خوردن “میوۀ گناه” ـــ است، پس آن را از زبان استاد رضا داوری بشنویم که از تبار فکری دیگریست و در سخنرانی خود ـــ که مطالعۀ متن کامل آن را بر این سامانه به خوانندگان توصیه می‌کنیم ـــ گذری اجمالی بر تاریخ ایران، تاریخ نام هویت‌بخش آن و بر اهمیت آگاهی از این تاریخ کرده و می‌گویند:

«به هر حال کسانی که ایران را چیزی بیش از یک نام نمی‌دانند بدانند که این نام را ما اختیار نکرده‌ایم بلکه ما نام و عنوان خود را از ایران گرفته‌ایم. نام ایران چندان ثبات و دوام داشته است که مدعی هر چه بکوشد نمی‌تواند آن را نادیده بگیرد. نامی را که نتوان تغییر داد، نام نیست. حقیقت است…. بد نیست اشاره‌ای به تاریخ این نام که هزاران سال عمر کرده است، بکنیم. از دوران‌های دور کمتر خبر داریم و بیشتر اطلاعات از دو هزاروپانصد سال پیش به این سو است. وقتی خشایارشاه در سالامیس و ماراتن شکست خورد، شاعر یونانی آیسخولوس نمایشنامه ایرانیان را نوشت و در آن عظمت مقام ایران را تصدیق کرد.»

برای مارکسیست‌ها، که اهل معجزه نیستید، قاعدتاً باید روشن باشد که آن «مقام» و «عظمت» به یکباره از آسمان نیافتاده بود. منطقاً از اجتماع بدوی تا سربرآوردن عظمت تمدنی و تاریخی باید زمان‌های درازی گذشته بوده باشد، آن هم با توجه به امکانات بسیار اندک هزاران سال پیش اجتماعات بشری. منطقی‌تر این که می‌بایستی راه و روشی و درکی عقلانی و خردمندانه ـــ به نسبت میزان فرهمندی تاریخی عقل آدمی در آن دوران ـــ حیثیت وجودی می‌داشته تا توانسته باشد پشتوانۀ برآمدن آن عظمت تمدنی قرار گرفته، و مقدر بدان شده باشد تا سرزمینی با ساکنانش را از بدویت به تمدن راه بَرَد و به رغم نابودی‌ها و از پاشیدگی‌ها مکرر بار دیگر برپاداشته و به عصر جدید برساند؛ یعنی به زمانی که، با معیارها و مفاهیم اروپایی و جدید آن، ملت و کشور نام گیرد. کدام اجتماع بشری را می‌توان سراغ کرد که از مسیر بی‌عقلی، بی‌خردی، بی‌فرهنگی و فاقد سنت و عاری از رسم و آیین جامعه‌داری به تمدن رسیده باشد؟ آن هم تمدنی پر شأن و مقام در جهان، چندان که اندیشمندان و دانشمندان پرمنزلت و غیرایرانی و پاک بی‌خبر از «نژادپرستی ایرانی» به بنیادهای آن بازگشته و از آن سخن‌ها گفته‌اند. باید قاعدتاً آثار و اسناد و یادگارهای معتبری از آن دروه‌های تاریخی و تمدنی با مضامین فکری و فرهنگی متشخص، مانده باشد، تا اندیشمندان اقوام و ملت‌های دیگر ـ از اندیشمندان یونان باستان گرفته تا ماکیاوللی قرن پانزدهم اروپا یا هگل قرن هجدهم همان قاره و همچنین اندیشمندان عرب، در سراسر دوران اسلامی، از جمله ابن‌خلدون، در بارۀ آن سخن گفته و سخن‌شان نیز اعتبار ارجاعی و اِستنادی داشته باشد. مهم نیست که ما نبینیم و ندانیم و نخوانیم، و از نام آن «کل» مفهمومی، با مضامین فرهنگی، فکری و آیین خردمندانۀ سیاسی ومملکت‌داری که « اندیشۀ ایرانشهری»‌ست، همچون کفر ابلیسی بهراسیم، اما همۀ این اسناد، قرائن و شواهد وجود دارند و «جهل» ما «دلیل» بر عدم وجود و واقعیت آنها «نیست.»

و اما در خاتمۀ سخن، به نظر ما، ریشۀ توهین‌های آقای خسروی و سایر «استادان و مترجمین» مارکسیست ـ انقلابی و همگنان دینمدارشان تنها در این جهل و یا خود را به جهالت زدن نیست. خشم آنان ریشه در موضوع اساسی دیگری نیز دارد که رفقا و متحدین دینی‌ گرفتار در زنجیر ایدئولوژی‌های خود نمی‌توانند با آن کنار آیند و نزد آنان از منظر جاانداختن و جمع هواداران گرد این ایدئولوژی‌ها به مثابۀ مانعی بزرگ جلوه می‌کند. به باور ما آنها نه تنها نسبت به این «مانع» در جهل بسر نمی‌برند، بلکه با علم به وجود آن، در ناکامی‌ها و بی‌ربطی‌های خود، به طبع از آن بیزارند و نسبت به پایداری و بیداری هربار تازۀ آن خشمگین‌. آن «مانع»، همان عنصر آگاهی دیرینۀ ایرانیان به ملت بودن خود و آگاهی به سرنوشت مشترک خویش است، که به مثابۀ عنصری خویشکار عمل می‌کند و قَلبِ ملت ایران و نزول شأن آن را در صورت‌های دیگر ناممکن می‌سازد. حتا اگر در برهه‌هایی، و بیشتر در غفلت خود ملت از خویشتن، صورتی به او تحمیل شده باشد، موقتی و گذرا بوده و به سرعت واکنش نشان داده و به صورت اصلی خود و از سرگیری عملکرد و تأثیر خویش بازگشته است. یکی از این صورت‌ها همان نزول شأن این ملت به طبقات متخاصم و انضمام آن به جهان خیالی‌ طبقاتی‌ مارکسیستی‌ست؛ به همان میزان خیالی و بی‌معنا و غیر ممکن که ضمیمه کردن ایرانیان به «جهان» دیگر یعنی «جهان اسلام» و تبدیل ملت ایران به بخشی از «امت» که در چشم این ملت جز کسر شأنی جلوه نکرده و در واکنش جز به تقویت حس ایستادگی و مقاومت و در دفاع از هویت ملی خود که تاریخی‌ست، نیانجامیده است. به این مجموعۀ بی‌معنایی و بی‌بنیادی باید کوشش مزدوران بیگانه در بخش بخش کردن این ملت به «ملیت‌های» قومی، خونی، نژادی، زبانی افزود که همان آگاهی ملی و تاریخی ناظر بر بنیادهای تشکیل این ملت و کشور در سپیده دم تاریخ خود و راز دوام آنست و در عین حال سدی عظیم در برابر نیات تجزیه‌طلبانه. اصحاب این ایدئولوژی‌ها در تحقق اهداف خود، آن کشور ـ دولت ـ ملت را به عنوان یک کلِ مانع می‌پندارند و با آنچه که ، به قول مارکس «در روند تجمع و نتیجه» و در «جمع تعینات متکثر» خویش به وحدت رسیده، در ذهن خود دشمنی، می‌ورزند. حال آنکه آن کل وحدت یافته‌ای که در عین حفظ کثرتش، خویشتن را به یکسان، در روح و حس ایرانی و در اندیشۀ اندیشمندان جهان و ایران، متجلی می‌سازد، به قول دکتر طباطبایی، قابل شکستن و بخش کردن نیست، مگر به قوۀ قاهره، آن هم در صورتِ غفلت ایرانیان از آن آگاهی.

بخش اول: درک برکه‌ای کمال خسروی از اندیشۀ مارکس