«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح ـ جلسۀ پنجم بخش دوم

اگریادتان باشد در ترجمه و توضیح چند سطری که هگل به عنوان معرفی پدیدارشناسی برای خوانندگان نوشته بود به تعبیرکاخ اشاره کردم وگفتم که گویی دراین کاخ ارکستری وجود دارد که قرار است برنامه ای را اجرا کند، که چند آن سطر هگل بمثابه معرفی کلی آن برنامه است.

***

تفسیر پدیدارشناسی روح

جلسۀ پنجم بخش دوم

اگریادتان باشد در ترجمه و توضیح چند سطری که هگل به عنوان معرفی پدیدارشناسی برای خوانندگان نوشته بود به تعبیرکاخ اشاره کردم وگفتم که گویی دراین کاخ ارکستری وجود دارد که قرار است برنامه ای را اجرا کند، که چند آن سطر هگل بمثابه معرفی کلی آن برنامه است. همانجا اشاره کردم که این برنامه احتمال دارد که قطعه ای از باخ باشد، که البته درست نیست، دلیل این که به باخ اشاره کردم از این بابت بود که یک سنخیتی میان آثار باخ و هگل وجود دارد  و آن سنخیت از این جا ناشی می شود که هر دو نفر تلقی خاصی از پروتستانتیسم دارند. نوشته اند که در کتابخانه شخصی باخ چهار دوره ـ هر دوره حدود ۱۰۰ جلد ـ چاپ متفاوت آثار مارتین لوتر بوده که به صورت مرتب ومنظم آنها را می خوانده است و از رهگذرهمین، موسیقی او انباشته از لوتراست، ولی گفتم احتمال دارد که ارکستر قطعه «بولرو» ساخته  راول را اجرا کند چون هگل یک چیز را تکرارمی کند. در واقع هگل در موسیقی اش مثل باخ جلو نمی رود بلکه مثل راول در قطعه بولرو، یک «تم» را اول با یک ساز و سپس با سازهای دیگر تکرار می کند تا به اوج برسد و تمام امکانات و زوایای آن تم را ظاهرکند. این کتاب دقیقاً مثل قطعه بولرو است که اول در یک جا و به صورت ساده این منطق را بیان می کند و بعد نشان می دهد که هر قدمی که در این «راه» برمی داریم این منطق پیچیده و پیچیده تر می شود ولی در واقع همان منطق اولیه است. اما این منطق چیست؟

آن منطق به اجمال ــ به خلاف تفسیرکوژو و تفسیرهای بعدی متأثر از اوــ عبارت از تئوری وحدت کثرتها است، نه رفع یکی از طرفین و ابقاء طرف دیگر. بعضی ها گفته اند کسی که این نکته ظریف را که هگل در همان اوایل کتاب مطرح می کند، فهمید دیگراحتیاجی به خواندن بقیه کتاب ندارد چون نکته اصلی هگل ـ که چندین بار بر آن تاکید کرده ام ـ این است که می خواهد نشان بدهد دنیای جدید، دنیای رفع یا سلب و یا اگر بشود گفت از بین بردن یکی از طرفین تضاد یا یکی از طرفین خودآگاهی نیست بلکه اثبات آن دو ـ خودآگاهی ـ در یک مرحله بالاتر است. به همین علت است که بعضی‌ها گفته‌اند هگل آغاز مدرنیته است چون تمام تئوریهایی که مسئله مبارزه را بیان کرده‌اند ـ البته هگل هم بیان کرده است ـ مبتنی بر نفی یک طرف و اثبات طرف دیگراست ولی این هگل است که اینجا نظریه وحدت کثرت‌ها را مطرح می‌کند که درواقع می توانیم بگوییم گره اصلی بحث که مغفول واقع شده این جاست. برای اینکه دو پارادایم و دو الگوی فکری را برای شما برجسته کرده باشم به عنوان یک جمله معترضه اضافه می کنم که مارکس هم به این مسئله بازمی‌گردد ومی‌گوید ؛ پیکارمیان دو خودآگاهی ـ به تعبیرهگلی ـ که از دیدگاه او یک طرف پرولتاریا (بنده) و طرف دیگر بورژوازی (خدایگان) است به این جا خواهد انجامید که طبقه پرولتاریا از طریق کارـ که اتفاقاً در هگل وجود دارد ـ طرف مقابل را نفی می‌کند و از بین می برد چون آنچه که درتاریخ اساسی وعمده است وآنچه که سازنده انسان و تاریخ است کاراست که گفتم همه این مفاهیم را هگل مطرح کرده است ولی نتیجه ای که مارکس می گیرد این است که در این پیکارنقطه قوت دست پرولتاریاست چون پرولتاریا (بنده) کارمی کند و از طریق کار دنیا را تغییرمی دهد، بنابراین طرف مقابل تضاد یا همان بورژوا (خدایگان) را که کار نمی کند و از حاصل کار دیگری استفاده می کند، از بین خواهد برد.

مارکس طبیعتاً تصورش این بود که چون مبارزه طبقاتی وجود دارد بنابراین جامعه آزاد نمی تواند شکل بگیرد و فکر می کرد اگر این تضاد ازطریق کار پرولتاریا یا بنده رفع کامل بشود و نباشد، آنجاست که آزادی کامل تحقق پیدا می کند. می دانید از اسپینوزا به بعد این بحث مطرح شده بود که آزادی همانا درک ضرورت است که بحث ضرورت در هگل هم بود بنابراین مارکس که به این مسئله توجه داشت به این نتیجه می رسد که وقتی این تضاد از بین برود ما از دنیای ضرورت به دنیای آزاد قدم خواهیم گذاشت بنابراین در کمونیزم دوم (بعد از کمونیسم کمون اولیه) است که ما درقلمرو آزادی پا خواهیم گذاشت ، ولی مارکس اتفاقاً درکارهای بعدی درحوزه سیاست متوجه این نکته شده بود که این نوع رفع یعنی رفع یک طرف تضاد توسط طرف دیگرعملی نیست . پس مارکس دراواخرعمرش وتحت تاثیرتجربه شکست کمون پاریس در۱۸۷۰ به بعد است که به این نتیجه رسید که برای گذار از ضرورت به آزادی و برای رفع یکی از طرفین تضاد ما باید از یک مرحله ای بگذریم که آن مرحله دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریاست . مارکس این جا مجبور شد دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا را وارد کند چون متوجه شد که رفع یکی از طرفین تضاد (بورژوازی) از طریق بحث هگلی قابل رفع نیست ولی اتفاقاً هگل متوجه شده بود که حل این تضاد از طریق رفع یکی از طرفین  چیزی جز گذار از یک مرحله دیکتاتوری نخواهد بود وآن وحدت در تنشی که تصورمی کند منطق دوران جدید است به این صورت متحقق نمی شود پس بنابراین هگل اینجا نمی ایستد و مسئله را اینجا وبه این صورت تمام نمی کند که درنهایت بنده ازطریق کاروتغییرجهان برخدایگان پیروزخواهد شد وآن را رفع خواهد کرد . در جلسات بعد خواهیم دید که هگل اتفاقاً این مرحله را در آغازکتاب پدیدارشناسی روح آورده که همین امرنشان می دهد که این مرحله هدف غایی کتاب نیست بلکه بعد ازاین است که هگل نشان خواهد داد که این دو خودآگاهی درچه دیالکتیک پیچیده ای در برابرهمدیگر قرار می گیرند وبعد از یک رویارویی همدیگر را رفع می کنند اما نه به صورت اثبات یکی ونفی دیگری بلکه دریک شکل عالی تر یا به اصطلاح خودش در یک Aufheben بعدی که بعداً خواهیم دید .

کوژو وقتی این بحث را آغاز می کند از جمله اول پاراگراف اول به یکباره به پاراگراف هشتم منتقل شده و بقیه را می اندازد. علت این کار کوژو در این است که این بخش ازپدیدارشناسی شامل نوزده پاراگراف است که به دو بخش تقسیم می شود. بخش اول یا همان پاراگراف اول نوعی گذارازبحث قبلی به این بحث است، بخش دوم یک مقدمه منطقی و بعد نشان دادن این  مقدمه منطقی درآن صورتهای تجربه آگاهی درحوزه عمل است پس بنابراین هگل قبل از اینکه پیش برود و چه بسا متوجه بوده که این بخش یک بخش گرهی است و در کانون تمام بحثهایش قرار دارد[۱] بنابراین قبل از هر چیزدر چند پاراگراف منطق خودش را توضیح داده است. در صفحه ۳۸ کتاب خدایگان و بنده، حمید عنایت جمله هگل را این گونه ترجمه کرده است : « خودآگاهی بدان اندازه و از آن رو در خود و برای خود وجود دارد که برای خودآگاهی دیگری ، در خود و برای خود ، موجود است ، یعنی وجودش تنها بسته به آن است که ارجش شناخته شود». اولاً هگل قبل از این که به اینجا برسد، نشان داده که آگاهی در پیوندش با یک عین خارجی ، به چه ترتیبی تکوین پیدا می کند و برای اینکه برسد به جایی که از طریق یک غیر (یک عین خارجی) یا در آیینه یک غیر به خودش آگاهی دوباره پیدا کند ، چه دیالکتیکی ایجاد می کند. هگل این روند را خودآگاهی ــ یعنی آگاهی به خود در غیر خود – می نامد. تاکید من به منطق خودآگاهی به این دلیل است که نشان بدهم رفع یکی ازطرفین یعنی یکی از دو آگاهی ، اصلاً نمی تواند منجربه خودآگاهی بشود . هگل می گوید اگر غیری وجود نداشته باشد که «من» در آیینه آن خودش را ببیند نمی تواند به خودآگاهی برسد ، البته این دیالکتیک ادامه پیدا می کند تا جایی که هگل از هر عین خارجی نامتعین و به اصطلاح فلسفی عربی از «عینٌ ما : عین نامشخص» به عینی که خودآگاه شده است منتقل می شود ، یعنی یک Gegenstand یا یک موضوع آگاهی که به عنوان عین دربیرون من است ، ازآن حالت نامتعینش خارج می‌شود و به عنوان یک خودآگاهی در مقابل خودآگاهی آغازین قرار می‌گیرد ، این جا دیگر بحث بر سر این نیست که عینی هست و ذهنی، و ذهن می خواهد از طریق دیدن خود در آیینه عین به خودش آگاه شود بلکه اینجا یک خودآگاهی هست که یک خودآگاهی دیگر در مقابلش قرارمی گیرد. در واقع اینجا دو خودآگاهی در مقابل هم قرارمی گیرند. هگل در ادامه آنچه که پیش تر در آغاز بحث گفته بود به اینجا می رسد که یک «خودآگاهی در خود و برای خود» در مقابل یک «خودآگاهی در خود و برای خود» دیگر قرار می گیرد واینجا چیزی پیدا می شود که ازطریق آن خودآگاهی ثبات و اصالت پیدا می کند و آن عبارت از شناخته شدن ارج آن است ، ارج شناسی اصطلاحی است که معادل خیلی خوبی در فارسی برای آن نداریم ، هگل از واژه آلمانی Annerkennen استفاده کرده که درانگلیسی آن را Recognition ترجمه کرده اند . معنای اولیه این اصطلاح « شناخت وبازشناسی » است ولی صرف شناخت یک چیز نیست بلکه علاوه بر شناختن به معنی شناختن اعتبار، ارزش و ارج آن هم هست ، به عنوان مثال وقتی یک کشور یا دولت جدیدی (از طریق انقلاب) شکل می گیرد ، دولت های دیگرآن را به رسمیت می شناسند به این معنی که ما این دولت جدید را شناختیم و برای آن اعتبار و ارج قایل هستیم. هگل این را در مورد دو خودآگاهی به کار می برد یعنی هر یک از خدایگان و بنده اولاً وجود همدیگر را به رسمیت می-شناسند و ثانیاً هر کدام دیگری را منشأ آثارـ خدایگانی و بندگی ـ دانسته و بر آن ارج می نهند. هگل می گوید تا اینجا ارتباط خودآگاهی با یک عین نامشخص یا عینٌ ما بود اما بعد از این در مقابل یک خودآگاهی جدید قرارگرفته و بعد از این وجودش منوط به این است که ارجش بازشناخته[۲] شود، پس مسئله بازشناخته شدن برای خودآگاهی اساسی است. از این جا به بعد را کوژو به کل حذف کرده و به پاراگراف هشتم منتقل شده است. من قبل از اینکه پاراگراف هشت را مطرح کنم سعی می کنم پاراگرافهایی را که کوژو حذف کرده مطرح کنم .

هگل می گوید در درجه اول در برابر یک خودآگاهی خودآگاهی دیگری قرار دارد که از بیرون آمده و در مقابل اوست، اتفاقی که اینجا می افتد این است که یک خودآگاهی در واقع دو خودآگاهی است و این دوگانه بودن هم دارای دو معنی است. یک معنا این است که خودآگاهی اولیه خود را در خودآگاهی دوم یا غیر که یک ذات و ماهیت است گم می کند و از این طریق آن را رفع می کند. اصطلاحی که هگل اینجا برای رفع شدن به کارمی برد Aufheben است که در زبان های دیگرمعادلی برای آن پیدا نشده است. در آلمانی برخی کلمات وجود دارند که دارای معنای متضاد هستند و در زبان فارسی هم به دلیل ارتباط دور با زبان آلمانی برخی از کلمات متضاد وجود دارند مثل «فراز» که هم به معنی بالا و هم به معنی پایین است. برخی از اصطلاحات هگل که نمونه بارزش همین Aufheben است دو معنی و حتی سه معنی متضاد دارد، یعنی هم معنی تضاد و هم معنی رفع تضاد را دارد. Aufheben به معنی یک چیزی را نسخ کردن و از بین بردن و از طرف دیگرآن را حفظ کردن است و در یک مرحله بالاترعبارت از حاصل رفع و وضع یا نسخ و حفظ است که همین معنی مد نظرهگل می باشد. در واقع بحث هگلی با رفع به معنی از بین بردن سنخیتی ندارد و اصولا معانی هگلی به دلیل داشتن خصلت «speculative» از طریق صرف ترجمه قابل انتقال نیست. عنایت در جای دیگری معادل «حل» کردن را برای Aufheben آورده به این اعتبارکه وقتی قند را در آب حل می کنیم هم حالت جامد قندی را رفع کرده ایم و هم اصل قندی ـ شیرینی ـ را در آب حفظ کرده ایم، حل کردن کلمه خوبی نیست ولی برای فهماندن معنی هم بد نیست. به هرحال این کلمه قابل ترجمه نیست و من هم معادلی برای پیشنهاد ندارم و معادلهایی که به کار می برم بالاجبار برای فهماندن معنی است. پس هگل می گوید وقتی یک آگاهی در مقابل آگاهی دیگر قرارمی گیرد خودش را در ذات و غیری که آگاهی دوم است نفی می کند. معنای دوم این است که خودآگاهی اولیه از طریق خودآگاهی اش نسبت به آن ذات که خودآگاهی دوم است آن را رفع می کند و از آن ذات فراتر می رود. بعد هگل اضافه می کند که پس از این آگاهی اولیه، آگاهی دیگر را به مثابه یک ذات و ماهیت لحاظ نمی کند بلکه خودش را در غیر می بیند یعنی آگاهی اولیه در گام اول خودش را به عنوان یک آگاهی در آیینه یک غیر (ذات و ماهیت) می بیند و در گام دوم ذات و ماهیت بودن آگاهی دوم را رفع می کند و خودش را هم در آن می بیند. پس در آغاز، دو خودآگاهی در مقابل هم قرارمی گیرند و بعد خودآگاهی آغازین و اولیه وقتی خودش را در آیینه خودآگاهی مقابل یا غیر می بیند، خودش را وضع هم می کند ولی غیر بودن خودش یعنی دیدن خودش در آیینه غیر را رفع می کند. در واقع آن جنبه غیر بودن خودش یعنی دیدن خود در آیینه غیر را رفع می کند و این رفع کردن غیر بودن خود یا غیریت خود را هم به دو معنا و صورت انجام می دهد. اول این است که آگاهی اولیه از این طریق آگاهی دیگر[۳] که یک ذات و ماهیت است و روی پای خود ایستاده و مستقل و خودبنیاد «Autonomic» است رفع می کند ، دوم این است که آگاهی اولیه از صرف رفع آگاهی دیگر فراتر رفته و خود را هم رفع می کند چون آن غیری را که رفع کرد در واقع خودش است، پس وقتی خود بنیاد بودن آگاهی دیگر یا غیر را نفی و رفع کرد در واقع خودش را هم که در آیینه غیربود نفی کرده است.

ــــــــــ

 [۱]  – یک آلمانی بنام لودویک زیپ حدود بیست سال قبل کتاب مفصلی روی این بخش پدیدارشناسی روح نوشته ودرآنجا گفته که این بخش درواقع پارادایم والگوی تمام فلسفه های عملی دوران جدید است ومبنای تمام فلسفه ها واندیشه سیاسی واجتماعی دوران جدید ازرابطه خدایگان وبنده وپیکاردوخودآگاهی و دوخودشناسی برای شناساندن خود الگوگرفته اند .

[۲] – من فعلاً اصطلاح « بازشنناسی » را بکارمی برم چون به annerkennen آلمانی نزدیک تراست .

[۳] – «دیگر» درفارسی پهلوی به معنای «دو» است ومن دیگررا به این معنا بکارمی برم ، بنابراین ترکیبی مانند «دو دیگر» غلط است ولی «سه دیگر» و … درست می باشد .