«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح ـ جلسۀ پنجم بخش سوم

قبل از ادامه بحث باید اینجا پرانتزی بازکنم و آن این است که اگر تا این جا دقت کنید می بینید که بحث هگل تقریباً به طور کلی به تنها متفاوت بلکه متعارض پارادایم نظری عمده ماست. مسئله هگل موکداً عبارت از خودآگاهی است و نه آگاهی و به توضیحی که هگل تا اینجا آورده، این خودآگاهی جز از طریق دیدن خود در آیینه غیر امکان پذیر نیست.

***

تفسیر پدیدارشناسی روح

جلسۀ پنجم بخش سوم

هگل تا اینجا، دو وجه اول و دو وجه دوم (در واقع ۲ تا دو وجهی) را گفته و از این جا به بعد منطق این رفع را در سومین دو وجهی هم توضیح می دهد و می گوید؛ این رفعی که تا این جا انجام شد به دو معنا انجام می شود : اول این است که این رفع بازگشت به خود است که خود این بازگشت هم دارای دو معناست، الف : آگاهی نخستین در جریان رفعی که انجام می دهد چون در آیینه غیر خود را می بیند پس به خود برمی گردد و خودآگاهی در این مرحله بالاتر (که خود را در آیینه غیر دیده و سپس با فراروی از خود، خود را رفع کرده و سرانجام به خود بازگشته است) عین خودش شده و یا با خودش مساوی می شود، برای این که رفت و از طریق رفع غیر برگشت. دوم خودآگاهی اولیه در بازگشت به خود، خودآگاهی دیگر را هم تثبیت می کند. در واقع این امکان را برای خودآگاهی دیگرفراهم می آورد که خود را در آیینه خودآگاهی اول دیده و سپس از طریق نفی و رفع خودآگاهی اول به خودش برگردد. پس در این حالتی که ایجاد شد (حالتی که دو خودآگاهی در برابر هم قرارگرفته و همدیگررا نفی و رفع کرده و سپس هر کدام به خود بازمی گردد) این امکان پیش می آید که دو خودآگاهی در برابرهم استقلال خودشان را حفظ بکنند که هگل می گوید دو خودآگاهی بار دیگر آزاد در مقابل هم قرارمی گیرند. پس دو خودآگاهی در گام نخست بسان دو آیینه در برابر هم قرار گرفتند و سپس همدیگر را نفی و رفع کردند، هم چنین همدیگر را هم در آیینه یکدیگردیدند و از طریق دیدن خود در آیینه غیر و رفع خود در آیینه غیر، به خود بازگشتند و دوباره هر دو آزاد در مقابل هم قرار گرفتند. این قسمت که اجمالی از آن را شرح دادم در واقع بیان منطقی دو خودآگاهی است که چگونه در مواجهه آیینه وار، همدیگر را نفی و سپس تثبیت و آزاد می گذارند تا در نهایت همدیگر را بازشناسند.

قبل از ادامه بحث باید اینجا پرانتزی بازکنم و آن این است که اگر تا این جا دقت کنید می بینید که بحث هگل تقریباً به طور کلی به تنها متفاوت بلکه متعارض پارادایم نظری عمده ماست. مسئله هگل موکداً عبارت از خودآگاهی است و نه آگاهی و به توضیحی که هگل تا اینجا آورده، این خودآگاهی جز از طریق دیدن خود در آیینه غیر امکان پذیر نیست. پس بودن غیر اجتناب ناپذیراست و در نظرهگل غیر را نمی شود نفی و رفع کرد. به این دلیل است که در بحثهای جدید مسئله غیریت مسئله خیلی مهم با پیامدهای نظری بسیارمهم شده است. هگل اولین کسی بود که این منطق یعنی اصالت غیر را مورد تاکید قرار داد وگفت که خودآگاهی تنها از طریق آیینه غیر امکان پذیر می گردد. مسئله و مشکل ما فقط زبان نیست بلکه مشکل و مانع آن میدان مغناطیسی و فلسفی است که ما درآن قرارداریم و میدانی است که این بحثها درآن جریان دارد، یعنی اینکه عمده بحث ما مسئله آگاهی است و این آگاهی هم از طریق نه دیالکتیک نفی و اثبات غیر به معنای هگلی بلکه از طریق نفی خود درغیر صورت می گیرد، به عبارت دیگر، بحث فنا درعرفان ماست. پارادایم عمده فکری ما خصوصاً در سده های متاخر یعنی از زمانی که بحث عرفانی جای بحث نظری عقلی و فلسفی را گرفته است. در واقع مسئله گرهی ما عبارت از نفی خود از طریق فنای در غیر است که نمی تواند دیالکتیکی را ایجاد کند. اگر این دو منطق را کنار هم بگذارید متوجه خواهید شد که مانع اصلی کجاست، چون تا زمانی که شما اصل را بر فناء خود در غیر گذاشته باشید اولا نمی توانید این دیالکتیک در آگاهی را ایجاد کنید و از سوی دیگر نخواهید توانست خود را در آیینه غیر تثبیت نمایید. پایه نظری وجود ما بر فناست در حالی که پایه نظری در فلسفه های جدید غربی بر بقاست. مهم نیست که خیلی از ما عرفان خوانده یا نخوانده ایم و اصلا به بحث عرفانی اعتقاد داریم یا نداریم بلکه مهم آن میدان فلسفی است که ما در فضای آن فکر می کنیم که آن فضا متاثر از حافظ و مولانا و … فضای عرفانی است، طبیعی است که در چنین فضایی اصلاً ثبات و اثبات فرد نمی تواند جایی در بحث نظری داشته باشد و فرد به عنوان یک موجود خودآگاه  نمی تواند خود را در برابر یک خودآگاهی دیگرتثبیت کند. پس می بینید که دو میدان فلسفی متفاوت با مختصات کاملاً متفاوت در تعارض با یکدیگر دارند که انتقال از یکی به دیگری – اگر نگوییم غیر ممکن – اما بسیار دشوار خواهد بود.

کوژو در ترجمه و تفسیرخود از بخش خدایگان و بنده همان طور که گفتم از جمله اول پاراگراف اول به پاراگراف هشتم منتقل شده است که من یکی – دو نکته از آن چه کوژو جا انداخته بود از باب این که نشان بدهم چه منطقی در پشت حرکت جوهری خودآگاهی نهفته است توضیح دادم. از پاراگراف هشتم به بعد در واقع دو خودآگاهی به دو شخص تبدیل می شوند. در واقع آن چه قبل از پاراگراف هشت آمده در قلمرو منطق بود که نشان می داد چه منطقی در جوهر خودآگاهی عمل می کند ولی در پاراگراف هشت می خواهد آن بحث انتزاعی و منطقی و نتایج مترتب بر آن را در قالب دو شخص نشان بدهد. آخرین نکته ای که تا این جا به آن رسیدیم این بود که هر یک از خودآگاهی ها وابسته به بازشناسی ـ به تعبیرمن ـ و ارج شناسی ـ به تعبیرعنایت ـ خودآگاهی دیگراست. پس مسئله اصلی بعد از این بازشناسی است. ادامه ترجمه عنایت : «اکنون این مفهوم محض ارج شناسی یعنی دوگانگی خودآگاهی را در داخل یگانگی آن باید از وجهی نگریست که فراگرد ـ process ـ یا تطورش به نظرخودآگاهی می رسد». هگل این جا سعی دارد توضیح بدهد که روند خودآگاهی یا روندی که منجر به بازشناسی دیگری می شود به چه ترتیبی تحول پیدا می-کند و از کدام راه رد می‌شود. بنابراین می گوید (ترجمه عنایت) : «این تطور نخست جنبه نابرابری دو انسان خودآگاه را آشکارمی کند» جنبه نابرابری باعث می شود که دو خودآگاهی – که برای اولین بار در پدیدارشناسی، این جا در دو انسان تجسم یافته اند – همدیگر را رفع کنند. در ادامه هگل می گوید : «در دو حد نهایی [ که همان دو انسانی باشند که در برابرهم قرار گرفته اند] تظاهر می کنند و این دو حد، ضد یکدیگرند». از این جا به بعد است که یکی ارج می گذارد و بازمی شناسد و دیگری بازشناخته می شود یعنی وقتی دو خودآگاهی در برابر یکدیگر قرار می گیرند، در این روند بازشناسی و ارج شناسی ضرورتاً یکی می شناسد و دیگری شناخته می شود. پس رابطه در آغاز رابطه نا برابراست. این جا به پاراگراف نهم منتقل شده و می گوید : «خودآگاهی در وهله نخست، برای خودبودگی ساده است [یعنی] با طرد هر آنچه جز خود است با خویشتن» پس قدم اول در خودآگاهی برای خود بودن است که به معنای نفی غیر است، «ماهیت ذاتی و موضوع مطلق آن من است» یعنی آگاهی در مرحله نخست که نفی غیر می کند، موضوع آن من یا خود است «و در این حالت عدم وساطت، در این مجرد حالت خودبودگی منفرد است. برای او هر چه جز اوست موضوعی غیرذاتی است که مهر نفی و سلبیت بر آن خورده است». هگل این منطق مواجهه دو آگاهی را قبلا توضیح داد و گفت که آگاهی وقتی در برابرآگاهی دیگر قرارمی گیرد آن را در وهله نخست نفی می کند، این جا هگل همان منطق مواجهه دو آگاهی را در شکل مواجهه دو انسان تکرار می کند که در مرحله بالاتر از صرف منطق یعنی در حوزه مناسبات اجتماعی در مقابل هم قرارمی گیرند که موضوع خودآگاهی اش در واقع «من» خودش و سلب غیر خود است. هگل در ادامه می گوید ولی خودآگاهی دیگر که به عنوان «جزمن» در برابر من قرار گرفته نیز یک خودآگاهی است و همان وضع و حالت مرا دارد، یعنی او هم به خودش آگاه است و موضوع آگاهی او، «من» خود او است. هگل اضافه می کند : «یک شخص در برابر شخص دیگر و در مقام ضد او پدیدارمی شود. و چون هر دو شخص بدین گونه به حالت بی میانجی و بی واسطه در برابر هم پدیدارمی شوند در نظر یکدیگر در حکم موضوعی عادی هستند : صُوَری خودفرمان و مستقل و منفردند، آگاهی هایی هستند که در مرتبه حیوانی فرومانده اند» چرا؟ چون موضوع آگاهی  هر کدام خود اوست بنابراین به طور بی واسطه ناظر بر خود است، در واقع بازگشت به خودی است که از خود به خویشتن بازگشت کرده است چون بی واسطه است و نتوانسته آن واسطه «mediation» را درست کند که مسئله کلیدی هگل است. با توجه به این که هگل این جا به مورد انسان و حیوان اشاره کرده می توان گفت انسان در برابر حیوان موجودی است که در زندگی در مناسباتی وارد می شود که این مناسبات دارای میانجی است. به عبارت دیگر، خود را درغیر خود و از طریق غیر خود می بیند و می شناسد ولی حیوان تنها به خودش آگاهی دارد و به همین دلیل خودآگاه نیست و به این جهت است که هگل می گوید در مرحله اول بی واسطه و بی میانجی است. گویی که در زندگی حیوانی فرومانده است. هگل در یک جمله پیچیده می گوید : «آنان علاوه بر این صوری از آگاهی هستند (یعنی دو نفری که در مقابل هم قرار گرفته اند، به دلیل این که در مرحله ابتدایی بوده و بی واسطه هستند بنابراین هنوز نتوانسته اند آن منطقی را که قبلا به آن اشاره شد طی کنند) که هنوز برای یکدیگر حرکت تجرید محض را انجام نداده اند یعنی هنوز از هر گونه وجود بی میانجی نگسسته اند (تجرید یا انتزاع در این جا به معنای رفتن از انضمامی به انتزاعی نیست بلکه برعکس به معنی گسستن از بلاواسطه بودن و وارد شدن در مناسبات مبتنی بر واسطه ها و میانجی هاست، پس انتزاع عبارت از گسستن از زندگی حیوانی است) تا به مرحله آگاهی محض و منفی خودسان برسند، یا به سخن دیگر هنوز هیچیک از ایشان به دیگری نشان نداده است که به طور محض برای خود یعنی در مقام خودآگاهی وجود دارد».

بعد از این توضیحات کوژو شروع می شود که من وارد آن نمی شوم ولی هگل بعد از این که گفت خودآگاهی به ضرورت باید خود را از طریق میانجی ها از مرتبه حیوانی منتزع و جدا بکند اضافه می کند که «به حکم مفهوم ارج شناسی (یا بازشناسی) این ممکن نیست مگر در صورتی که هم چنان که دیگری برای او وجود دارد، او نیز برای دیگری وجود داشته باشد و هر یک از ایشان در نفس خود از یک سو، یا کنش خود و از سوی دیگر با کنش دیگری این عمل تجرید محض برای خودبودگی را انجام بدهد» یعنی آن چه قبلا هم در بخش منطقی  گفتم با این توضیح که خودآگاهی نخستین جز از طریق آگاهی پیدا کردن به خودآگاهی دیگر یا غیر و جز از طریق وضع کردن او در استقلال خود امکان پذیرنیست، پس خودآگاهی نیست مگر این که خودآگاهی دیگر وجود داشته باشد، مگر این که شخص، غیر و مقام ، ارزش و ذات و ماهیت او را پذیرفته باشد. به عبارت دیگر، بپذیرد غیری غیر از او وجود دارد.  بحث هگل این جا مربوط به دو خودآگاهی است که باید همدیگر را بازشناسند و به همدیگر ارج بگذارند و این اتفاق نمی افتد مگر این که خودآگاهی نخستین، خودآگاهی دیگر را وادار و مجبور به بازشناسی خود بکند و باز این اتفاق نمی افتد مگر این که خودآگاهی نخستین ثبات، استقلال و اصالت خودش را در مقابل خودآگاهی دیگر به نوعی تثبیت کند که او را وادار به بازشناسی بکند. بنابراین دو خودآگاهی ضرورتاً باید از یک مرحله پیکار بگذرند. در این جاست که می گوید هیچ خودآگاهی یا شخصی آزادانه و سر خود نیست که دیگری را ارج بگذارد. بعداً خواهد گفت که خودآگاهی نخستین می تواند غیر را به عنوان یک شخص بشناسد ولی او را به عنوان خودآگاهی نمی شناسد و تنش از همین جا آغازمی گردد.

این که می گویم خاستگاه تنش – به طور تاریخی – این جاست، همه این گونه بحث نکرده و اینجا را خاستگاه تنش ندانسته اند. یک جریان از فلسفه جدید – خصوصاً از هابز به این سو – این مسئله را مطرح کرده است که یکی از ویژگیهای قوام دهنده ذات انسانی به تعبیر هابز شکوه و افتخار (Glory) است پس تنش و تعارض با این میل به رسیدن به افتخار آغازمی شود که هر شخصی به دنبال شکوه و جلال و نوعی تثبیت خود است، این تثبیت خود و میل به شکوه باعث می شود که دیگری که در مقابل قرار دارد مقاومت کند چون این جا جایی است که دو میل به و خواست شکوه و جلال در برابر هم قرارمی گیرند. بخشی از فلسفه جدید خصوصا آن هایی که در اندیشه سیاسی موثرتر بودند این ویژگی انسانی را مورد توجه قرار داده اند. یک جریان دیگری هم وجود دارد که در آغاز لیبرالی است و با جان لاک شروع می شود ولی بعداً تغییرجهت می دهد. این جریان خاستگاه تنش را مالکیت می دانند، در واقع تنش از جایی آغاز می شود که شخصی می-گوید این مال من است و دیگری نیز در مقابل همین را می گوید و از تقابل دو اراده تملک تنش بروز پیدا می کند. این حرف را در اصل لیبرالها زدند ولی بعد از مارکس است که مالکیت به عنوان خاستگاه تنش و تضاد بیشتر مورد توجه قرارگرفت، خصوصاً انگلس در نوشته هایی مثل منشا خانواده این مسئله را از یکسو تثبیت و از سوی دیگرعامه فهم تر کرد. هگل در جریان اول قرارمی گیرد و بر آن است که آن چه در نهایت در مناسبات انسانی تعیین کننده است، بیشتر از اینکه مالکیت باشد، ارج گذاشتن و اثبات خود است. انسان می تواند از مالکیت صرف نظر کند اما کمتر اتفاق می افتد که از حیثیت خود بگذرد و از این جاست که تنش آغازمی شود. از آنجا که برخی تحقیقات نشان داده اند که در کمونهای اولیه مالکیت (مال من ـ مال تو) وجود نداشته است بنابراین نتیجه را گرفته اند که در این کمونها تنش طبقاتی هم نبوده است و هم چنین این نتیجه را گرفته اند که محتمل است این اتفاق در آینده هم رخ بدهد یعنی کمون ثانویه – یا جامعه کمونیستی آینده – کمون اولیه را تکرار خواهد کرد. هگل و این جریانی که در اصل لیبرالی نیست ولی به دیدگاه فکری لیبرالی دیگری رسید، اعتقاد داشتند که نه کمونهای اولیه عاری از تنش بود و نه چنین اتفاقی می تواند در آینده رخ بدهد بلکه ثابت هایی اساسی در وجود انسان هست که در هیچ جایی از بین نخواهند رفت و با منطق پیشرفته ای که فلسفه جدید دنبال می کند، باید نظریه وحدتی تدوین کرد که اجازه ندهد آن تنش هایی که از میان نمی روند جامعه انسانی را از بین ببرد. کوشش هگل که من این همه روی آن تاکید می کنم این است که گفت اصل بر تنش هاست و او تنش ها را اصل ثابت می گیرد تا بتواند تئوری وحدتی تدوین کند چون این تنش ها – نه در کمون اولیه و نه در کمون ثانویه – گذرا نیستند، بلکه این تنش ها همیشه بوده اند و این تنش ها پیوسته عین ذات انسان و اجتماع انسانی بوده است. بعد از ماکیاوللی بویژه با هابز، این امر از اصول فلسفه جدید است که در انسان اصل بر هواها یا انفعالات نفسانی – یعنی به انگلیسی Passion – است[۱] و إلا اگر این نفسانیات وجود نداشته باشد انسانی وجود نخواهد داشت، اگر کسی بخواهد هواهای نفسانی انسان را نفی کند در واقع انسانیت انسان را نفی کرده است، یعنی در این صورت انسان یا فرشته است و یا حیوان. انسان طرفه معجونی میان این دو است و تعادل میان این دو است که انسان را انسان می کند چون همان طور که در نوشته های ما هم آمده، ارسطو گفته بود تنها فرشتگان و ددان هستند که هر یک به دلیلی این امیال را ندارند، در واقع حیوان پایین تر از انسان و فرشته بالاتر از آن است ، به تعبیر سنایی « که این دون است و آن والا». پس تنها این انسان یا طرفه معجون است که این امیال را دارد و اگر شما این امیال نفی کردید ، تئوری شما یا حیوان شناسی و یا فرشته شناسی است. همان طور که می دانید بخشی از فلسفه ما هم تئوری تبدیل انسان به فرشته شدن است. اما در فلسفه جدید، یکی از بحث های اصلی همان نظریه طرفه معجون است که هم این تعارض ها را وضع می کند و هم توضیح می دهد که چگونه می شود این تعارض را در یک وحدت بالاتری رفع کرد. به عبارت دیگر، تمام فلسفه جدید به این امر مربوط می شود – با توجه به این که انسان ها دارای هواهای نفسانی هستند و این هواها را نمی توان بدون سلب انسانیت انسان از آن ها سلب کرد – به چه ترتیبی می شود نظریه وحدتی تدوین کرد و بر اساس آن جامعه ای درست کرد که از سویی این تنش ها در کنارهم باشند و از سوی دیگر هیأت اجتماعی از هم نپاشد. به این دلیل است که گفتم عده ای اعتقاد دارند بخش خدایگان و بنده هگل پارادایم و الگوی تمام نظریه های جدید اجتماع و اجتماعی شدن است.

ـــــــــــ

[۱]  – passion یا امیال نفسانی درفرهنگ سیاسی غربی فاقد آن بارمعنای عارفانه شرقی است که ما می شناسیم ویا اینکه کمتراین بارمعنایی را دارد .