سپیده جدیری، شاعر، نویسنده و مترجم، زادۀ سال یکهزار و سیصد و پنجاه و پنج خورشیدی در اهواز، و دانش آموختۀ مهندسی شیمی در دانشگاه علم و صنعت ایران است.
وی از اعضای هیات داروان دو دورۀ نخست جایزۀ شعر خبرنگاران در سالهای هشتاد و پنج و هشتاد و شش خورشیدی، و بنیانگزار جایزۀ خورشید ـ جایزۀ شعر زنان ایران ـ برای قدرگزاری از حضور چشمگیر زن ایرانی در گسترۀ شعر همروزگار ایران است.
از سپیده جدیری کتابهای متعددی در زمینۀ شعر، داستان، و ترجمۀ اشعار جهان، در دست است.
خانم جدیری سه ماه پیش در پی دریافت بورسیۀ مطالعاتی از سوی انجمن قلم ایتالیا، همراه همسر و فرزندش، ایران را ترک کرد و ساکن ایتالیا شد.
*****
زیباترین «ندا»
بررسی موردی سرودههای شاعران ایرانی در رثای ندا آقاسلطان
سپیده جدیری
آنتونیو گرامشی در مقالة معروف خود، «هنر و مبارزه برای تمدن نو» که به هنگام در بند بودن در دوران حکومت فاشیستی موسولینی به رشتة تحریر درآورده بود، مینویسد: «دو نویسنده میتوانند مرحلة تاریخی ـ اجتماعی واحدی را نشان بدهند (بیان کنند)، ولی یکی ممکن است هنرمند باشد و دیگری، میرزابنویسی ساده.» (۱)
گرامشی از زاویة دیدی مارکسیستی میپرسد که چرا چنین است. این پرسش مهمی است. ما نیز میتوانیم نظیر چنین پرسشی را به شیوهای دیگر مطرح کنیم؛ مثلاً بپرسیم که چرا از میان دو شعر که هر دو سرودة یک شاعر و بیانگر مرحلة تاریخی ـ اجتماعی واحدی است و حتی در رابطه با موضوعی واحد و از زاویة دیدی واحد سروده شده، یکی به نظر شعری خوب یا حتی عالی میرسد و دیگری شعری بد و ضعیف و این حتی در حالتی که با دیدگاه سیاسی مطرح شده در هر دو شعر به یک میزان توافق داشته باشیم نیز صدق میکند. در اینجا تنها فرضیهای که به نظر درست میرسد، این است که در هنر مشخصهای وجود دارد که بر اساس ایدئولوژی نمیتوان توضیحش داد.
گرامشی پاسخی ساده برای آن پرسش ارائه میدهد: «اگر با ادعای بررسی همه جانبة مسئله، به تشریح چیزی بسنده کنیم که این دو نویسنده از دیدگاه اجتماعی نشان میدهند یا بیان میدارند، یعنی اگر ویژگیهای مرحلة تاریخی ـ اجتماعی معینی را خلاصه کنیم، این بدان معناست که مسئلة هنری را حتی لمس هم نکردهایم. همة اینها ممکن است مفید و ضروری باشد، و بیگمان هم هست، اما در عرصهای دیگر: در عرصة نقد سیاسی، نقد آداب و رسوم، در پیکار برای درهم شکستن و غلبه بر برخی جریانهای احساسات، باورها، برخی نگرشها به زندگی و جهان اما این، از مقولة انتقاد و تاریخ هنر نیست.» (۲)
از سخن گرامشی چنین برمیآید که مسئلة هنر از مسائل سیاسی که در یک اثر هنری مطرح شده، جدا و متفاوت است. برتولت برشت نیز به سال ۱۹۴۰ این دیدگاه را در مدخلی بر Arbeitsjournal اش تأیید کرده است: «هنر، قلمرویی خودمختار است، گرچه به هیچ روی خودبسنده نباشد.» (۳)
اما دیدگاهی کاملاً متفاوت نیز در اینجا مطرح است، و آن دیدگاهیست که لنین به سال ۱۹۰۵ در مقالهای تحت عنوان «تشکیلات حزبی و ادبیات حزبی» بیان کرده است: «ادبیات باید به ادبیات حزبی تبدیل شود… مرگ بر ادیبان غیر حزبی! ادبیات باید به بخشی از هدف مشترک پرولتاریا تبدیل شود… به قطعهای از ماشینی که کل پیشقراولان آگاه طبقة کارگر به حرکتش واداشتهاند. ادبیات باید به بخشی جدایی ناپذیر از عمل سازمانیافته، طراحی شده و منسجم حزب سوسیال دموکرات تبدیل شود.» (۴)
آنچه مشهود است این است که در دیدگاه لنین، هیچ تمایزی میان هنر و سیاست فرض نشده است. هنر تابع مطالبات بیچون و چرای حزب است و جز ابزاری برای نیل به هدفی سیاسی قلمداد نمیشود. آنچه گرامشی از آن به عنوان مسئلة هنر یاد میکند، در اینجا هیچ محلی از اِعراب ندارد و تنها معیار ارزشگذاری بر یک شعر، میزان حزبی بودن آن است. این همان طریقهایست که به ژدانوویسم (۵) و رئالیسم سوسیالیستی دوران استالین ختم شد.
***
با شهادت ندا آقاسلطان در جریان اعتراضات مردمی پس از انتخابات دهم ریاست جمهوری ایران و پخش چندین بارة فیلم جان باختن او در رسانههای جهان، شاعران بسیاری اعم از مشهور و گمنام در سوگ ندا، به عنوان نماد و اسطورة جنبش آزادیخواهی مردم ایران شعر سرودند، اشعاری که اگر نه جملگی به خاطر کیفیت شعری، دست کم به خاطر پرداختن به واقعهای تاریخی که دنیا را تکان داده است، میباید برههای از تاریخ ادبیات را بسازد که به باور من نیز ساخته، اما نه آنچنان که باید و شاید. ذکر تمام نمونهها در اینجا، هم به دلیل کثرت آنها و هم به این دلیل که برای اثبات اینکه سوءنیتی در کار نیست مجبورم شعرها را به صورت کامل بیاورم، ممکن نیست. از این رو به ناگزیر به ذکر ده نمونه و یک بررسیِ صرفاً موردی بسنده میکنم:
۱
صید حلال
براى دخترم ندا آقاسلطان
دخترم
سنتشان بود
زنده به گورت کنند
تو کشته شدى
ملتى زنده به گور مىشود.
ببین که چه آرام سر بر بالش مىگذارد
او که پول مرگ تو را گرفته
شام حلال مىخورد.
تو فقط ایستاده بودى
و خوشدلانه نگاه مىکردى
که به خانهات برگردى
اما دیگر اتاق کوچک خود را نخواهى دید دخترم
و خیل خیالهاى خوش آینده
بر در و دیوارش پرپر مىزنند.
تو مثل مرغ حلالى به دام افتادى
مرغى حیران
که مضطربانه چهرهى صیادش را جستجو مىکند
تو به دام افتادى
همچون خوشهى انگورى
که لگدکوب شد
و بدل به شراب حرام مىشود.
کیانند اینان
پنهان بر پنجرهها، بامها
کیانند اینان در تاریکى
که با صداى پرندهى خانگى
پارس مىکنند.
کشتندت دخترم
کشتندت
تا یک تن کم شود
اما تو چگونه این همه تکثیر مىشوى.
آه نداى عزیز من
گل سرخى که بر گلوى تو روئیده بود
باز شد
گسترده شد
و نقشهى ایران را در ترنم گلبرگهایش فروپوشانید
و اینانى که ندا دادهاند
بلبلانند
میلیونها تن که گرد گلى نشسته
و نام تو را مىخوانند.
یعنى ممکن است صداشان را که براى تو آواز مىخوانند نشنوى
یعنى پنجرهات را بستند که صداى پیروزى خود را هم نشنوى
ببین که چه آرام سر بر بالش مىگذارد
او که صید حلال مىخورد.
۲
پس نام
چندان فرقى نمىکرد
امیرآباد، کارگر.
کاکتوس فراوانى دیدهام
که پرندگان کویرى را
در سینهى خارآکندى جاى مىدهند
گل سرخى مسموم، مسموم دیدهام
که حنجرهات را سوراخ کرده بود.
امیرآباد، کارگر
امیرآباد، کارگر.
از پس باریدن است
که تاول ابرهاى اسیدى
بر تنمان آشکار مىشود.
ما را ببخش خیابان بلندم که چراغهایت در قطرات خون روشن مىشوند.
امیرآباد، کارگر
امیرآباد، کارگر
من که تو را خیابان ندا مىخوانم.
۳
حکم تیر
تمام این روزها بگذرند از من
ببرند مرا به خیابانی بلند
از زیر قارچ اتمی با آن منارهاش که میدرد آسمان را
تا میدان مجسمهای بیسر
بیاشوبم بلند خدایا بلند
چشمهای تو همراه من است
همراه من است زیبایی جهان
لکنت گرفتهام از این همه زیبایی
لکنت گرفتهام از این همه رعنایی
لکنت گرفتهام
حکم تیر از روی مناره که میآید
چشمهای تو همراه من است
حکم تیر از روی بام که میآید
چشمهای تو همراه من است
بلند میشود صدایم اوج میگیرد با چشمهای تو این وسط
جاری روی زمین و موج موج چشمهای تو میآید تا امتداد این بلند
الله اکبر
حکم تیر میآید
این جهان قرار بود گل بشود جایی که انقلاب و آزادی به هم میرسند
این جهان قرار است گل بشود در امتداد زیبایی خجستة آن دوچشم
و چشمهای دیگر که از روزگار زیبایی ازلی آزاد خرامیدهاند
دوزخ به جا مانده از آن همه زیبایی
و میبینم
با پهلویی شکسته یک گل
با صورتی شکسته یک گل
با ابرویی شکسته یک گل
توقان رنگ از ترعههای بلند خیابانها میگذرد الله اکبر
هان بنگرید
این چله هم میگذرد با پرچم عزا
و باریکهای از نور
هنوز میتابد بر این بلند
اینجا خیابان من است
خیابان من است اینجا
و زیبایی جهان
همراه من است
۴
برای «ندا» گریه میکنم، برای نداها، گریه میکنم…
اللهُ اکبر
گفتیم
در این شلوغی وُ شلاق
شعر،
تنها شعور ِ شب ِ ماست
که چله در چهارخانه نشستیم
تا خون
از سنگفرش ِ دفترمان بگذرد
حالا
زیر وُ روی جلدمان برف است
وَ ماه،
در لختههای چشم ِ کبوتر،
جار ِ بلند ِ وحشت ِ خرپشتههاست.
۵
سقوط آزاد
تقدیم به ندا آقا سلطان و لحظهای پیش از صعود آزادش
تنها
چند قدم
جلوتر از من
میدوید
پیش از آنکه سقوط کند
روی خیابان آزادی
آزادی
زیباست
حتی
وقتی سقوط آزاد میکنی
روی مرگ
حتی
وقتی روی خون خودت
سرد میشوی
گلولهها!
گلولههای عزیز
لطفا
به پوکههایتان برگردید
ما نیز
به خانههایمان برمیگردیم
۶
برای «ن» که ندای روزهای حادثه بود
همه چیز درست میشود.
یک روز مثل امروز
بیدار میشوی
و چشمهایت را میمالی
ـ چند پیمانه شکر دوست داری؟
بوی چای و نان تازه سرحالت میآورد
آن وقت تلویزیون را روشن میکنی
تا مجری بگوید
امروز، روز دیگریست
برای تو
من
و آن دختری که سالها
خواب بوسه میدید
۷
صدای سرخ میدهد سبز
و چرخ میزند نگاه جهان
گرد استواریِ انسان
و سرگیجة کودتا
که گلوله بالا میآورد
در موسیقی سفید دستهایی
که غرور زمیناند
در برابر آسمان.
نگاه کن دروغ چگونه خون درخت را
در نگاه نور میپاشد
و سکوت
چگونه حرمت لاله را
از خشم باروت
پس میگیرد.
سیاووشان است
و سبز میآویزد درخت گیسو بر سرود دختری
که تیر میخورد و تیر میکشد جوانیاش
در میدان آزادی.
۸
نمیتوانم با کلاشینکف شعر بنویسم
نمیتوانم با کوکتل مولوتف نقش بزنم بر کاغذ
نمیتوانم با تفنگ…
تف بر تفنگ
تف بر کوکتل مولوتف
بر کلاشینکف
بر همة این کلمات تف
اینها شاعرانه نیستند
میخواهم از تو بنویسم
اما تو را با همین کلمات نقشکردند
بر زمین.
۹
برای خواهرکم «ندا»
صدا به صدا نمیرسد
چشم، چشم را نمیبیند
بیا به خانه برگردیم خواهرکم
ما به اندازه کافی بهانه برای گریستن داریم
بیا به خانه برگردیم
مگر نمیبینی
اینجا نه پرندهای آواز میخواند
نه کودکی لبخند میزند
و از دهان بهتزده کوچهها و خیابانها
آتش و دود برمیخیزد
بیا به خانه برگردیم
اینها بیرحم اند
گلولههاشان مشقی نیست
چشمهای معصوم تو، خواهرکم
طاقت این همه گاز اشکآور و
دشنام و دود را ندارد
بیا به خانه برگردیم خواهرکم
این خیابان را
پیش از این بارها به خون کشیدهاند
اینجا امیرآباد است
آن بالا، مدال تقلبی برای سرداران تقلبی تولید میکنند
و کمیپایینتر
خوابگاهی است کهای بسا شبها
یک ذره خواب به چشمش نیامده است
بیا به خانه برگردیم
اینجا خوابگاه نیست
بیدارگاه جوانهای ماست
اینجا آشیانه کتابها و کاغذهایی است
کهای بسا شبها
چون پرندگانی سپید
در آتش و دود چرخ خوردهاند
و با بالهای سوخته
بر نعشها و دست و پاهای شکسته فروریختهاند
و ای بسا شبها
درها و پنجرههاشان
از زور درد و ضرب چکمه جهل
مانند موشکهای کاغذی کودکانه ما
تا آن سوی خیابان، پرواز کردهاند
بیا به خانه برگردیم خواهرکم
من، از لابهلای این همه شلوغی و فریاد
صدای مادر را میشنوم
که چشمهایش را به کوچه دوخته است
و از تمام رهگذران
که شانههاشان امروز، خمیدهتر از دیروز است
میپرسد:
«خانم! آقا! شما ندای مرا ندیدهاید؟
نمیدانم کجاست، موبایلش چرا جواب نمیدهد؟!»
نه! خواهرکم
حالا دیگر، راهی برای برگشتن نیست
باید به بیمارستانها سرد خانهها زندان ها
باید به پزشکی قانونی برویم
باید تمام شبها را
دنبال ردپای تو
در کوچهها و خیابانها باشیم
فردا، تمام تلویزیونهای دنیا
چهره خونینت را پخش میکنند
و صفحههای اول روزنامهها، در سراسر دنیا
زیر عکس تو خواهند نوشت:
اینجا تهران است، خیابان امیرآباد
و این «ندا»
ندای نوشکفته آزادی است
که از گلوی خونین ملتی بزرگ
بر آمده است.
۱۰
ندا
به چهرۀ خونین دخترم: ندا
ای که در صفِ پیش،
جان پیش ِ صف میگذاری
برتلاطم تو جهان ِمن کف و کاهی باد!
و جمال تو تا ابد
اندازۀ جان ما باد!
نام شاعران را تعمداً به همراه شعرشان ذکر نکردم تا در لحظة خواندن، به دلیل میزان آشنایی خواننده با نام شاعر، پیشزمینهای ذهنی برای او ایجاد نشود و این را که چرا ایجاد نشود، اکنون شرح خواهم داد.
دو سرودة نخست از آن شمس لنگرودی است؛ دو نمونهای که انگار به طور دقیق، برای پرسشی که پیشتر مطرح کردم، خلق شده؛ هر دو سرودة یک شاعر و بیانگر مرحلة تاریخی ـ اجتماعی واحدیست، در رابطه با موضوعی واحد و از زاویة دیدی واحد سروده شده و یکی به نظر شعری ضعیف با بیانی کلیشهای میرسد و آن دیگری سرودهای به مراتب قدرتمندتر. البته شاید با معیارهای نقد سیاسی یا بر اساس دیدگاهی از لنین که پیشتر ذکر کردم، شعر نخست از آنجا که به شرح دقیق، جزئینگرانه و تا حدودی واقعگرایانة رخداد و وضعیتی که منجر به آن شده است میپردازد، رجحانهایی نیز نسبت به شعر دوم داشته باشد، اما جایی که پای نقد ادبی به میان میآید، سرودة نخست دقیقاً به همان دلایلی که در نقد سیاسی امتیاز محسوب میشد، بازنده شناخته میشود.
و چرا چنین است؟
به منظور یافتن پاسخی دقیق برای این پرسش، بد نیست به این واقعیت توجه کنیم که نگاه شاعران و فعالان سیاسی به یکدیگر غالباً از موضع بالاست؛ یعنی هر گروه بر این باور است که کاری که انجام میدهد، مهمتر از آن دیگریست. به عقیدة برخی شاعران، عمر سیاست کوتاهتر از آن است که ارزش آلوده شدن دستها را داشته باشد و به باور سیاسیون، شعر غالباً یا قابل فهم نیست و یا دست کم، به دور از واقعیتهای دنیای معاصر است. در این مورد، تا حدود زیادی حق با سیاسیون است؛ شعر، به نوعی میتواند دور از واقعیت فرض شود، چون زادة تخیل است و از آنجا که از ذهنیتی متفاوت از ذهنیت ناشاعر سرچشمه میگیرد، به طور معمول، برای عامة مردم قابل فهم نیست و اگر جز این بود، دیگر شعر نبود، بیانیهای بود، شعار یا در بهترین حالت، ترانهای. آنچه وجه تمایز دو سرودة شمس لنگرودی محسوب میشود نیز اصرار بر هر چه قابل فهمتر کردن برای مخاطب عام و به این ترتیب، استفاده از کلیشههای آشنای زبانی، مضمونی و ساختاری در سرودة نخست و فضاسازیهای متفاوت ساختاری و مضمونی و به نوعی، برخورداری از فرم ابتکاری و رفت و برگشتی در سرودة دوم است. همچنین تعجیل برای سرودن شعری مناسبتی، نقطه ضعفی است که سرودة نخست به شدت از آن رنج میبرد و بر عکس، آرامشی که به دور از هر نوع هیجانزدگی بر سرودة دوم حاکم است، حکایت از تأثیرپذیری نه چندان عجولانه از یک واقعة تاریخی دارد که در نهایت، به شعر شدن آن انجامیده است.
نقاط ضعف مشترک سرودة نهم، اثر حافظ موسوی با سرودة نخست شمس لنگروی انکارناپذیر مینماید و به طور دقیق، همان ایرادهایی که بر شعر نخست شمس ذکر کردم، بر این شعر نیز به وضوح وارد است.
اما سرودة دهم؛ برای من دیدن امضای یدالله رؤیایی پای چنین سرودهای باورکردنی نبود، که حتی گذاردنِ عنوان «سروده» بر آن اغراقآمیز مینماید، چرا که شعاری بیکاربرد بیش نیست و خواندن آن این تصور را در خوانندة آثار شاعری چون رؤیایی ایجاد میکند که تنها از سر وظیفه، به نوشتن آن مجبور شده است.
***
در قرن بیستم، به واسطة ظهور جریانها و رویکردهای مختلف و متکثر در شعر جهان، شعر سیاسی نیز با به کار گرفتن امکانات پیشنهادیِ این جریانها، کیفیت خود را ارتقاء داد.
شاعرانی چون پابلو نرودا، پل الوار، فدریکو گارسیا لورکا، یوسانو آکیکو و محمود درویش که غنای استعاری و تصویری نقطة قوت اشعارشان بود، به سرودن اشعاری سیاسی ـ انقلابی روی آوردند که بیشتر حالت تهییجکننده و شوربخش داشت، به جای لفاظیهای روشنفکرانه. البته این امکان که شعر برخی از آنها نظیر الوار و لورکا گاهی به سوررئالیسم نیز پهلو میزد، در برخی اشعار سیاسیشان هم به چشم میخورد. در عین حال، شاعرانی نیز به مانند برتولت برشت، ولادیمیر مایاکوفسکی، لنگستون هیوز و سزار والجو (در «اسپانیا، اینجام را از من بگیر»)، لحنی پرهیجان را برای سرودن اشعاری برگزیدند که گهگاه به سیاست پهلو میزد و قدرت بیان و سخنوری نقطة قوتاش بود. شاعرانی هم به شیوة آنان اما آرامتر و شاید شخصیتر، سیاست را چاشنی شعرشان کرده بودند که از آن جملهاند ناظم حکمت، اتو رنه کاستیلو، روکه دالتون، کلاریبل آلگریا، آنا سوییر و کارل سندبرگ (در برخی سرودهها). امکان دیگری که برخی شاعران قرن بیست از آن بهره بردند و در سرودههای سیاسی آنها نیز مثمر ثمر واقع شد، شعر سرودن به سبک ترانههای فولکلور بود، نظیر برخی آثار برشت، خوزه مارتی، هیو مک دیارمید و لنگستون هیوز. گروهی نیز به مانند دستة دوم، اما با زبانی ارتقاء یافتهتر به سرودن شعری روی آوردند که از طریق قدرت بیان (فصاحت و بلاغت) با مخاطب ارتباط برقرار میکرد. نمونة شاعرانی که این شیوه را در سرودن اشعار سیاسیشان نیز به کار گرفتند، ویلیام بلیک (در «پیامبرگونه» هایش)، لئوپولد سنگور، والت ویتمن، یانیس ریتسوس در برخی اشعار بلندش، جوی هارجو در برخی سرودهها، دنیس بروتوس، جنیس میریکیتانی و موریل روکیسر بودند. شاعرانی نیز از بیان مستند یا روزنامهنگارانه (گزارشی) بهره بردند و بعضاً سرودههایی با مضامینی سیاسی خلق کردند و این ویژگی را در آثار آگوستینو نتو، خاویر هراود، برخی اشعار یانیس ریتسوس، برخی اشعار آنا سوییر و ناظم حکمت (به ویژه در شعر بلند «چشماندازهای انسانی سرزمینم») میتوان جستوجو کرد. پهلو زدن به طنزی تلخ، امکان دیگری بود برای هر چه اثرگذارتر کردن اشعار سیاسی، نظیر آنچه توماس مکگراث و مایاکوفسکی در برخی آثارشان به کار بستند.
همة اینها را نوشتم که بگویم سرودة سوم، «حکم تیر» که از علیرضا بهنام است، علاوه بر خلاقیت در ابداع موقعیتهای بکر تصویری، ساختاری و حسی، به دلیل برگزیدن لحنی پرهیجان و قدرت بیانی سخنورانه، از نظر کارکرد با اشعار سیاسی شاعرانی نظیر ولادیمیر مایاکوفسکی، لنگستون هیوز، برشت و سزار والجو قابل قیاس است و بیاغراق، یکی از تأثیرگذارترین سوگسرودههاییست که در رثای ندا آقاسلطان و شهدای جنبش آزادیخواهی ایران نوشته شده است.
و چهارمی، اثری است از پگاه احمدی که از سبک خاص او در سرودن پیروی میکند، به گونهای که حتی بدون ذکر نام شاعر نیز، امضای او بر این شعر قابل تشخیص است و در عین حال، به دلیل ویژگیهای خاص بیانیاش، در دستة «شعر زبان» و برخوردار از قدرت بیان قرار میگیرد و شاید کارکردی حسی از آن دست داشته باشد که «پیامبرگونه» های بلیک میداشت.
اما سرودة پنجم شعریست از شبنم آذر که به باور من بند آخر آن به شاعرانهترین شیوة ممکن رویدادهای دو سال اخیر ایران را به تصویر کشیده است:
گلولهها!
گلولههای عزیز
لطفا
به پوکههایتان برگردید
ما نیز
به خانههایمان برمیگردیم
این سطرها نیز در عین سخنورانه بودن، به خاطر بیانی آرام و تا حدودی شخصی از رویداد، میتواند تأثیری از نوع تأثیر اشعار ناظم حکمت داشته باشد و در دستة او قرار بگیرد.
میرسیم به سرودة ششم، از احسان عابدی. در این شعر اگر بیان گزارشگونهای را که به خلق موقعیتهای حسی تازه انجامیده است، با همین ویژگی در اغلب سرودههای سیاسی یانیس ریتسوس مقایسه کنیم، درمییابیم که اثربخشیاش از کدام دست است. شباهت رویکردهای بیانی این دو شاعر به ویژه با خواندن این سرودة ریتسوس قابل تشخیص است:
شاید هنوز هم بهتر باشد صدایت را کنترل کنی
فردا، پس فردا، روزی
آن زمان که دیگران زیر بیرقها فریاد میزنند
تو نیز باید فریاد بزنی
اما یادت نرود کلاهت را تا روی ابروانت پایین بکشی
پایین بسیار پایین
اینجوری نمیفهمند کجا را نگاه میکنی
بماند که میدانی آنهایی که فریاد میزنند
جایی را نگاه نمیکنند. (۶)
سپس با شعری استعاری و کاملاً متفاوت از آن دیگران روبهرو میشویم، اثر ماندانا زندیان. زندیان با کشف افقهای جدید در ترکیبسازیهای رنگین استعاریاش، به نوعی میتواند پل الوار روزگار ما باشد در شعرهایی نظیر «آزادی»:
… بر شگفتی شبها
روی نان سپید روزها
بر فصول عشق باختن
مینویسم نامت را.
بر ژندههای آسمان آبیام
بر آفتاب ماندة مرداب
بر ماه زندة دریاچه
مینویسم نامت را…
به قدرت واژهای
از سر میگیرم زندگی
از برای شناخت تو
من زادهام
تا بخوانمت به نام:
آزادی. (۷)
و آنچه سرودة هشتم، از شهاب مقربین را در خواندن، اثرگذارتر کرده است، علاوه بر ساختاری منسجم و به دور از پراکندگی که حفظ آن در سراسر شعر، خود جای تحسین دارد، طنز نامحسوس و تلخی است که میتواند یادآور نوع اثرگذاری برخی سرودههای سیاسی توماس مکگراث و مایاکوفسکی باشد و در عین حال، حسآفرینیهایش بیشباهت به آن احساسی نیست که با خواندن یک سرودة سیاسی از ناظم حکمت به ما دست میدهد.
تمام این نمونههای به زعم من ماندگار در تاریخ شعر سیاسی ـ اجتماعی ایران، نشان میدهد که میتوان سیاسی اما شعر نوشت و این امر جز با به کارگیری امکانات متکثر بیانی و شعری ممکن نیست؛ آنچه که برخی پیشکسوتان، شاید از بیم جا ماندن از غافلة سیاسینویسهای جوانتر، از آن غافل ماندهاند. حال آنکه به گفتة محمود درویش که خود، اسطورهای است در شعر ایستادگی: «هر شعر زیبایی، یک جور ایستادگی است.» (۸)
———–
(۱) کتاب «درآمدی بر جامعهشناسی ادبیات»، تئودور آدورنو، ترجمة محمد جعفر پوینده، نشر چشمه.
(۲) همان.
(۳) Bertolt Brecht. Poems ۱۹۱۳-۱۹۵۶. Routledge، ۱۹۸۷، p. ۴۸۳.
(۴) Percy Bysshe Shelley، A Defense of Poetry، section ۱۸، first published ۱۹۴۰.
(۵) سیاست سرکوب فرهنگی اتحاد جماهیر شوروی در سالهای ۱۹۴۸ تا ۱۹۵۳ که توسط کمیتة مرکزی حزب کمونیست در سال ۱۹۴۶ به ابتکار آندری ژدانف، سخنگوی فرهنگی استالین و دبیر حزب بر ضد هر گونه گرایش غربی و بورژوایی در ادبیات، هنر، فلسفه و علوم در شوروی اتخاذ شد.
(۶) کتاب «همه چیز راز است»، یانیس ریتسوس، ترجمة احمد پوری، نشر چشمه.
(۷) بخشهایی از شعر «آزادی»، پل الوار، ترجمة بامداد حمیدیا، وبسایت ادبی «وازنا».
(۸) به نقل از وبسایت سازمان سوسیالیست، فمینیست، ضدنژادپرستی SOLIDARITY