بایگانی موضوعی: تلاش شماره 35

Muster Umschlagتلاش شماره ۳۵

بمناسبت دومین سالگرد جنبش سبز

سال نهم ـ خرداد  ۱۳۹۰ برابر با ۲۰۱۱ June

***

فهرست

  • شعر

احمد  شاملو / هنگامه هویدا امیر / ایران / سارا محمدی اردهالی/ ایران/ روجا چمنکار/ فرانسه / سارا محمدی اردهالی/ ایران / آرش نصرت اللهی/ ایران / سپیده جدیری/ ایران احسان عابدی / ایران / مهری جعفری / ایران / ناما جعفری/ ایران / ماندانا مشایخی / فرهاد سپیدکار/ ایران / ماندانا زندیان

PDF

در این شماره

سردبیر تلاش ـ فرخنده مدرس

در این شماره

«جمع نشدن در سطح خیابان‌ها به معنای تمام شدن جنبش نیست.»
پذیرش این گفتة مهندس میرحسین موسوی، از جانب بخشی از نظاره‌گران بیرون و به ویژه برکناران از آنچه در درون کشور می‌گذرد، چندان آسان نمی‌نماید. زیرا قضاوت بخش بزرگی از انسان‌ها بر پایة آنچه به عینه ـ و بیشتردر لحظه ـ می‌بینند شکل می‌گیرد آن هم در شرایطی که:

در کشورهائی در خاورمیانة عربی ـ اسلامی، کشورهائی که دهه‌ها ایستائی آن‌ها را به رنگ «ثبات» می‌فروختند و نه چندان دیرزمانی پیش، «گوشه بیزار کنندة جهان ما» نامیده می‌شدند، زمین لرزه‌های سیاسی در حال فروانداختن رژیم‌ها یکی پس از دیگری‌اند و خروش و خشم مردمانشان هر روز در تجمع‌ها و زد و خوردهای خیابانی با نیروهای امنیتی و نظامی به نمایش گذاشته می‌شوند. در حالی که ادامه حضور مردم این سرزمین‌ها در خیابان‌ها و بی‌باکیشان در برابر بالا رفتن آمار کشته‌شدگان و قربانیان، نه تنها سیل توجه و حمایت‌های جهانی را به سوی آن‌ها کشیده است، بلکه از سوی همانان به محک «استواری»، «تداوم» و نمونه‌های «پیروز» در منطقه از جمله در مقایسه با کشور ما بدل شده‌اند.

اما کشور ما هنوز مانده در دست ته مانده‌ای به نام جمهوری اسلامی، با سرانی با افکاری بغایت کهنه و پوسیده و مملو از خرافات که به کانون‌های رقابتی سخت و سراسر غیراخلاقی برای انحصار قدرت حکومتی تقسیم شده‌اند. فریاد اصلاح‌طلبی سرکوب شده و سران و سخنگویان جنبش سبز و حتا بسیاری از فرزندان آن انقلابی که چنین رژیمی را برپا ساخت، در حبس خانگی یا در زندانند، به همراه روزنامه‌نگاران، فعالین سیاسی جوان و پیر همه در کنار هم به یک اتهام ـ آزادیخواهی و دفاع از حق برابر هر ایرانی در مشارکت سیاسی. موج جدید تبعیدیان تازه و حضور پناهندگان سیاسی ایرانی آواره در عراق و ترکیه و… دوباره اوج تازه‌ای گرفته است. و در بیرون: ناامنی و ناآرامی در مرزهای ایران که در محاصره دولت‌های مخالف و هراسناک از حکومت اسلامی و نیروهای نظامی ماجراجوی آن قرار دارند، گرایش تجزیه‌طلبی نیز به موازات رشد دشمنی خارجی، بازار تازه‌ای یافته است. و بخشی از نیروهای سیاسی بدور از میهن تاب و شکیبائی همگامی و پشتیبانی از جنبشی که می‌خواهد همه کار‌ها را بدور از خشونت و گام به گام پیش برد را نداشته و اصلاً سهمی از خود در آن نمی‌بینند، هردم «طرح تازه‌ای» را با الهام از نمونه‌های افغانستان، عراق و لیبی پیشنهاد و تبلیغ می‌کنند.

در چنین شرایطی به دومین سالگرد جنبش سبز رسیده‌ایم و بسیاری می‌پرسند: آیا «جنبش سبز» شکست نخورده است، آیا تمام نشده است؟ با چشم دوختن به تصویر کلی فوق، هم‌صدا شدن با مهندس میرحسین موسوی مبنی بر «تمام نشدن جنبش سبز» برای کسانی که در دوردست‌ها نشسته‌اند، آسان نیست. اما برای خود ما ایرانیان در تبعید چطور، ما نیز، که هر چند دوریم، آیا از شمار برکنارانیم؟

صرف نظر از روحیه‌ شکنندة ناپایداران و یا انگیز‌های سیاسی‌کاران، کسانی که پاسخ «آری» را سهل و «سبکبار» از آستین بیرون می‌کشند و در برابر این پرسش‌ها تبلیغ می‌کنند، نه تعریفی از «پیروزی» در ایران دارند و نه معیاری برای «استواری» و نه تصوری از «تداوم» و نه شناخت روشنی از آنچه در این سه دهه در متن جامعه دگرگون شدة ایران رخ داده و نه درکی از مضمون تاریخی که جنبش سبز از درون آن سر برآورده است، نه آشنائی با آن «ایران تازه‌ای» که «در دل سرد زمستان سی سالة خود» جنبش سبز را «همچون غنچه‌ای» پرورید و در خرداد ۸۸ به نمایش گذاشت و همة ما را «در تماشای قیام قامت باغش» به شگفتی و شور کشاند. بدیهی است برای کسانی که عمق تحولات درونی جامعه ایرانی را دهه‌هاست زیر نظر دارند و دگرگونی‌های همه سویة نگرشی، ارزشی، الگوئی و گرایشی آن را دیده و در نمودار ساختن، گستردن و ستودن آن‌ها دستی داشته‌اند، چنین پاسخ‌های «سهل» و سبُِکی نمی‌توانند مکان درنگی، هر قدر کوتاه، باشند. به نظر ما بررسی ریشه‌ها و بستر تاریخی شکل‌گیری جنبش سبز در ایران در دهه‌های گذشته، تنها سرچشمه یافتن پاسخی درست به پرسش‌ از تداوم و سرزندگی این جنبش است.

با این باور است که بار دیگر عزم را جزم کردیم و با پرسش‌های خود به حوزه‌های مختلف زندگی و فعالیت‌های اجتماعی در سه دهه گذشته، نمونه‌وار، سرزدیم و با یاری گرفتن از قدرت تحلیل دست‌درکاران و تحلیل‌گران رویش و پویش در آن حوزه‌های مختلف زندگی فرهنگی و اجتماعی میهنمان، به بررسی آنچه که پیش از خرداد ۱۳۸۸ رخ داده و در جنبش سبز به نمایش گذاشته شده بود، پرداختیم.

این شماره ـ دومین دفتر سبز تلاش ـ گرد آمده، از دل این پرس و جو‌ها و گفتگوهاست و به مناسبت فرا رسیدن دومین سالگرد جنبش سبز، با نگاهی قدر‌شناسانه و ستایشگرانه به همة تلاش‌ها و تمامی کسانی که در راه سربلندی و والائی اخلاقی، فرهنگی و سیاسی ایران و استقرار نظام آزادی می‌کوشند و همچنان در راه تداوم و تقویت جنبش سبز گام برمی‌دارند. از همه همکاران در این شمارة تلاش که ما را در گردآمدن مطالب دفتر سبز دوم یاری دادند، سپاسگزاریم، به ویژه از خانم ماندانا زندیان که برخی از مقاله‌ها و همچنین بخشی از مصاحبه‌ها به همت و لطف و همکاری ایشان فراهم گردیده است.

نخستین شماره بدون حضور داریوش همایون / فرخنده مدرس

Farkhode Homayoun

نخستین شماره بدون حضور داریوش همایون

فرخنده مدرس

به عادت همیشه هنگامی که طرح و محور مضمونی هر شمارة فصلنامه تلاش آماده و مقدمات اولیه کار‌ها یعنی در تماس و جلب نظر افراد برای نوشتن مقاله یا انجام مصاحبه به نتیجه‌ای می‌رسید، تصمیم و نتیجه را به اطلاع آقای همایون می‌رساندیم؛ هنگامی که می‌پرسیدند «کار‌ها چطور پیش می‌رود؟» آنگاه در بیشتر اوقات، نه، همیشه، می‌گفتند: «بسیار خوب است، آفرین، آفرین»

طرح تلاش ۳۵ که قرار بود به مناسبت دومین سالگرد جنبش سبز و به عنوان دومین دفتر سبز تدارک دیده شود، از مدت‌ها پیش یعنی از اواخر سال میلادی گذشته فراهم و با ایشان در میان گذاشته شده بود. طبق معمول نیز قصد انجام یک مصاحبه اساسی با خودشان را برای آن شماره اعلام کردم، برای دیدن ژرفای ریشه‌های این جنبش در حوزه‌های مختلف اجتماعی از نگاه ایشان که در عمق و گستردگی دید زبانزد، همگان بودند. نگاه به نقطه‌های آغاز ریشه‌گیری حرکتی که داریوش همایون همواره از آن به عنوان یک جنبش عظیم اجتماعی یاد می‌کرد و بدان چنان سخت دلبسته بود که باز هم زبانزد همگان شده بود. در پاسخ درخواستم باز هم مطابق معمول گفتند: «در خدمتم»!

اما این زبان همراهی و در اصل پشتیبانی بی‌قید و شرط از تلاش را، وقتی به گذشته فکر می‌کنم، نمی‌توانم بگویم آسان بدست آورده‌ بودیم. صدور این جواز و دادن پاسخ مثبت به هر درخواست مصاحبه یا نوشتن مطلبی برای تلاش با چنین واژه‌های فروتنانه‌ای، وقتی به انتشار تلاش رسید، از فراز و نشیب‌های کار و همکاری‌های یک دهه‌ای گذشته بود.

روزی (اواخر دهه ۱۹۹۰و اوائل سال ۲۰۰۰)، زمانی که یکی دو شمارة تلاش را به عنوان دستگرمی منتشر کرده بودیم، در یکی از ملاقات‌های سالانه در هامبورگ، هنگامی که دو نفری در خیابان قدم می‌زدیم و نزدیکی‌های جداشدن و خداحافظی، پرسیدند: «کار‌ها چطور پیش می‌رود؟» این جمله بر من در برابر ایشان حکم فشار تکمه گزارش دهی خودکار را داشت، بلافاصله همه آنچه را که در فاصله دو ملاقات انجام داده بودیم برایشان بازگو کردم. هنوز در آن زمان به ندرت تماسمان از راه تلفن و ایمیل منظم و در فاصله‌های کوتاه شده بود. شروع کردم به شرح مفصلی از دو شماره «تلاش‌های دستگرمی»، از افرادی که تا آن موقع کاری در تلاش انجام داده بودند و یا مصاحبه‌ با چهره‌هائی که صورت گرفته بود. در انتهای گزارشم هیچ نگفتند. سکوت! سکوت ایشان همواره معنا داشت. این بار فهمیدم کار در مجموع چندان چنگی به دلشان نزده است. با این احساسِ که برخاسته از تجربه نزدیک به دهسال آشنائی و فعالیت در کنارشان بود، درخواستم را برای جلب همکاریشان فرو خوردم. صحبت عوض شد و ما در انتهای خیابان، با نزدیک شدن فردی که طبق قرار به دنبالشان آمده بود، از هم خداحافظی کردیم.

کارمان را ادامه دادیم. بدون تداوم کار، کاری که در آن خود بهتر از هر کس می‌دانستیم، حتا با نوباوگی فاصله داریم، چگونه می‌توانستیم خود را ارتقا دهیم و نظر‌ها را به خود جلب و اعتمادی در میان فعالین، درون که سهل است، بیرون برانگیزیم! در این فاصله، تا ملاقات بعدی، چند شماره دیگر داده بودیم از‌‌ همان نمونه‌های کپی پیشین و در ادامه‌‌ همان سلسله شماره‌ها، اما بی‌قرار برای دگرگون کردن و اصلاح اساسی. در این فاصله به مناسبت هشتم مارس شماره‌ای ویژه تدارک دیده و منتشر ساخته بودیم که خود دستگرمی برای تغییر بود. همه‌اش مربوط به مبارزات زنان و بر محور مطالبات آنان. اولین جلد رنگی و براق تلاش و نه مقوائی، اوراق درون نه کپی شده بلکه چاپی، با عکسی فراموش نشدنی بر جلد آن. عکسی در ثبت لحظه‌ای از تاریخ افتخارآفرین زنان دلاور ایران با زبان تمثیل و اشاره و نماد‌ها، از خبرنگار عکاس مجله آلمانی اشترن که چندین بار به همراه همکارانش به ایران سفر کرده بود و نطفه‌های پرقدرت و رشد یابندة جنبش زنان ایران را در خلال دهة دوم خردادیش از نزدیک دیده و گزارش‌هائی از آن تهیه و منتشر کرده بود، با اجازه و امضا و تشویق خود وی، وقتی از منظور ما در استفاده از عکسش بر روی جلد یک شماره ویژه مجله‌ای فارسی زبان اطلاع حاصل نمود. تا جائی که به خاطر دارم، این شماره را برای آقای همایون هم فرستاده بودیم.

در ملاقات بعدی، اینبار در یک رستوران در هامبورگ و در حضور و همراهی همسرم، تقاضای همکاری ایشان را بدون هر مقدمه‌چینی مطرح کردم. ایشان باز هم سکوت کردند و من کلافه چند لحظه‌ای سر به زیر فکر کردم و سپس در حالی که به نیم‌رخشان چشم دوخته بودم گفتم: «در پاسخ مثبت به درخواست ما از شما می‌خواهم نه بر اساس آنچه که امروز در تلاش می‌بینید، بلکه بر پایه امید‌ها و آرزوهای ما و آنچه در ذهنمان برای آینده تلاش می‌گذرد، قضاوت کنید.» و دیگر هیچ نگفتم. ایشان باز هم سکوت کردند، اما این بار سکوتشان معنای دیگری داشت؛ لحظه‌هائی نه چندان طولانی‌تر از چند ثانیه به فکر فرو رفتند. موضوع عوض شد و بحث بر سر معنای مدرنیته پیش آمد و اینکه پست مدرن‌های ایران از انتقاد و مشکلات عظیم جهان مدرن سخن می‌گویند، ایشان گفتند؛ اولاً پست‌مدرن‌های ایران که‌‌ همان چپ‌های شرمگین گذشته‌ یا بومی‌گرایان همیشگی هستند، فرق میان مدرنیزاسیون و مدرنیته را نمی‌دانند. ثانیاً چارة مشکلات مدرنیته در مدرنیتة بیشتر است، نه کنار گذاشتن آن و رفتن به کجراهه‌های تازه. پاسخ کوتاه بود و مثل همیشه قاطع، اما کار ما را برای پی‌گیری و دامن زدن به بحث و گفتگو در باره معنای آن به سان کوهی عبور ناپذیر می‌کرد. اما به تلاش و زحمتش خیلی می‌ارزید.

از این سفر و بازگشت ایشان به سوئیس هفته‌ای گذشت. روزی بعد از ظهر وقتی از کار به خانه برگشتم، روی میز چشمم به یک پاکت پستی نارنجی رنگ در قطع آ. ۴ افتاد با دست خطی آشنا. خطشان، نه به فارسی و نه به لاتین، به نظرم هیچ زیبا نبود، اما بسیار خوانا بود. با عجله و اشتیاقی وصف ناشدنی پاکت را با فرو بردن انگشت اشاره در درز آن تقریباً از هم دریدم: فصل اول کتابی در حال ‌زاده شدن، با عنوان «صدسال گذشته ایران و پیکار جامعه ایرانی با مدرنیته (تجدد)» با تیتر «انقلاب نوگری و استبداد روشنرای» به قلم داریوش همایون.

برای ما و برای تلاش آن لحظه فرصت و آغاز تازه‌ای بود، به معنای کار دقیق‌تر و تمیز‌تر، بحث‌های فکر شده‌تر، فرصتی نو برای دگرگونی که در پی‌اش بودیم بدون آنکه بخواهیم از آنچه که تا آن زمان کرده بودیم ببُریم و راهی را که گشوده بودیم ببندیم، فرصتی برای اصلاح بیشتر. این آغاز نو را با نو کردن سلسله شماره‌های تلاش و آوردن شعری از اقبال لاهوری بر روی جلد تلاش ـ در مقایسه با آنچه امروز شده چقدر خام و ناپخته به نظر می‌رسد! ـ جشن گرفتیم. بر پیشانی صفحات و جلد تلاش نوشتیم «دور جدید – شماره۱» عکس روی جلد آن هم شد تصویر بسترمرمرینی مزین به شعر لاهوری:

«ساحل افتاده گفت / گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد / آه که من چیستم
موج ز خود رفته‌ای / تیز خرامید و گفت:
هستم اگر می‌روم / گر نروم نیستم»

دور جدید تلاش ـ شماره ۱ ـ با آن دست‌نوشته در صفحه سیزده اوراقش، با این توضیح از سوی سردبیر چاپ شد:

«مطلب زیر فصل اول کتابی است در باره‌:

صدسال گذشته ایران و پیکار جامعه ایرانی با مدرنیته (تجدد)

که توسط آقای داریوش همایون در دست نگارش می‌باشد. هر فصل این کتاب به استقلال می‌تواند رساله‌ای بشمار آید. نشریه تلاش ضمن قدردانی از آقای همایون بابت اجازه نشر این بخش از کتابشان برای نخستین‌بار، امیدوار است بتواند با ارائه این مجموعه، رابطه‌ای پربار میان خوانندگان علاقمند و مؤلف کتاب و زوایای نوینی که در بررسی و بازبینی تاریخ صد ساله گذشته ایران باز می‌کند برقرار نماید.»

ضرب‌ آهنگ نوشتن‌های آقای همایون بسیار تند‌تر از زمان انتشار شماره‌های تلاش بود که هر چه می‌گذشت در سختی کار دقیق، تمیز و حساب شده، این فاصله‌ها بیشتر می‌شد، به طوری که پس از ۲۵ شماره ـ در میانه فصل‌های میانی کتاب ـ مجموعه اثر آماده چاپ گردیده بود. تصمیم گرفتیم؛ همزمان در استقبال فرا رسیدن صدمین سالگرد انقلاب مشروطه و در گرامی‌داشت آن، اثر را که پس از چند فصل نخست عنوان «صدسال کشاکش با تجدد» را یافته بود، همراه با تدارک شمارة ویژه تلاش (۲۶) به مناسبت صدمین سالگرد انقلاب مشروطه منتشر کنیم. هم آن اثر که در معرفی‌اش نوشتم «مانیفست پنجاه سال آینده ایران» و هم آن شماره ویژه، هرگاه نگاهی به آن‌ها می‌اندازم، نم اشک شوق و غرور چشمانم را می‌پوشاند.

حال که مراحل پایانی تدارک تلاش شماره ۳۵ را پشت سر می‌گذارم، آن شوق و غرور همچنان باقی است، اما اندوه و حسرتی وصف ناکردنی قلبم را سنگین می‌کند. شماره ۳۵، نخستین شماره بدون حضور داریوش همایون!

در انجام طرح ریخته شده توقفی طولانی افتاد. درگذشت ناگهانی داریوش همایون واقعه‌ای نبود که دست درکاران تلاش و تلاش که روان نظرات و سخنان وی روح‌بخش آن بود و در جای جای آن لانه داشت، بتوانند بدون مات شدن به کار ادامه دهند. پس از توقفی مطلق اما کوتاه، کار دنبال کردن اجرای طرح دفتر دوم سبز را به امان همکار نازنیم ماندانا زندیان که همچون در دفتر سبز نخست قول همه گونه همکاری را داده بود، گذاشتیم و خود را غرق در برگزاری مراسم یاد بود کردیم. مراسمی که بی‌هیچ گزافه‌ای دمیدن روح و امید دوباره‌ای بود، و گوشزدی بر ضرورت ادامه کار. همگان می‌گفتند؛ و روی سخنشان بیشتر از هر کس بر «اهل تلاش» بود، که باید دوصد چندان کار کند تا شاید خلائی که با رفتن ایشان برجای مانده است این چنین بزرگ نماند. پیام‌آوری از ایران که خود در بزرگی‌اش در خدمت به ایران از راه قلم، جائی، حتا به قدر درز و روزنه‌ئی دستیاب، برای گرفتن اندازه نمی‌گذارد، در نخستین سخن تسلا بخش خود می‌گفت: «خبر درگذشتشان در ایران خیلی سریع پیچید. در شگفتم و اصلاً باورم نمی‌شود که این همه افراد ایشان را در ایران می‌شناختند و از درگذشت و خلاء حضورشان در این لحظه‌های مهم سرنوشت کشور ابراز تأسف می‌کردند.»

راه را باید ادامه داد. این نه تنها گفته دیگران و دوستداران، بل نجوای آرام آن «موج» بلند در گوشمان بود: «گرنروم نیستم»!

با همه این‌ گوشزد‌ها و تشویق‌ها و دلداری‌ها، و علیرغم اراده‌گرائی سخت که از آموزش‌ و تربیت «مائوئیستی» دوران نوجوانی و جوانی در جانمان مانده است، همراه با عشق «مجنون‌وار» به کار و فکر ایران، با وجود همة این‌ها، اما بازگشت به کار دادن شمارة نخست بدون حضور داریوش همایون برایمان به هیچ روی ساده نبود.

برای تداوم این حضور، و بیشتر برای تسکین خودمان، چاره‌ای اندیشیدم که خوشبختانه به بار نشست، متین و زیبا. فکر انجام مصاحبه‌ای با یکی از روزنامه‌نگارانی که می‌گوید ـ و در گفته‌ها و نوشته‌هایش نشان داده بود که راست می‌گوید ـ داریوش همایون را شناخته است و ارزشش را خوب می‌داند. روزنامه نگاری که زبانی آرام دارد و در مقابل دیگران به ویژه در برابر اندیشه، فروتن است و گردن احترام خم می‌کند، چه موافق و چه مخالف. درست به‌‌ همان روش داریوش همایون. در تقاضای خود برای انجام مصاحبه‌ای با وی نوشتم:

«…. در تدارک شماره ۳۵ فصلنامه تلاش هستیم. این شماره قرار است نگاهی عمیق‌تر به برخی از حوزه‌های فعالیت اجتماعی که بر روی هم در برآمد جنبش سبز نقش داشته‌ است، بی‌اندازد. روزنامه نگاری یکی از آنهاست.
از نظر خودمان دو دلیل محکم داریم که باید به سراغ شما می‌آمدیم:
۱ ـ خود شما و سابقه‌ی روزنامه نگاریتان که دانسته‌های نهفته در آن برای ما شایسته احترام زیادی است.
۲ ـ هیچ شماره‌ای از تلاش تا کنون بدون مقاله‌ای و به ویژه مصاحبه‌ای با آقای همایون نبوده است.
به عنوان کسی که اساساً مصاحبه‌های تلاش را صورت می‌داد، ایشان تنها کسی بودند که همواره پرسش‌هایم را با اطمینان و خاطری جمع یک جا برایشان می‌فرستادم. ایشان، علاوه بر اینکه سلسله مراتب پرسش‌ها را رعایت می‌کردند و در هیچ پاسخی پرسش بعدی را بی‌ربط نمی‌نمودند، و همیشه در ارزشی که پاسخ‌هایشان داشت، بهائی نیز به پرسش می‌بخشیدند، همچنین در سخن گفتن مثبت و به احترام در بارة دیگران ـ اگر ذکر نامی اجتناب ناپذیر بود ـ دست گشاده و نظری بلند داشتند. و دلایل متعدد دیگری که نمی‌خواهم وقتتان را با شمارش آن‌ها بگیرم.
به هر دلیلی احساس می‌کنم، دادن این شماره با جای خالی ایشان ناممکن است، بیش از هر کس برای خود من. حال مایلم از شما درخواست کنم با پاسخ به پرسشهای زیر علاوه بر حضور خود در این شماره، برای پر کردن جای ایشان به صورتی که در زیر آمده و از سخنان و مقام خود ایشان یاری گرفته شده است، یاریم دهید. در میان بسیاری از دوستداران ایشان و آن هم در این سطح، هیچ کس را نیافتم که چنین فروتنانه، صمیمانه و یکدست، و با‌شناختی عمیق در وجوه مختلف شخصیتیشان، چون شما در باره‌شان سخن گوید. و کمتر کسی را یافته‌ام که چنین صمیمی و فروتنانه چون شما ـ همچون او ـ به احترام و بلندنظرانه در بارة سرآمدان جامعه سخن گوید. جای ایشان را بیش و پیش از هر چیز چنین روحیه‌هائی پر می‌کنند.

امیدوارم درخواست ما را رد نکنید. سپاسگزار خواهم شد، با ایمیلی ما را از تصمیم خود مطلع سازید.

با احترام مدرس
۲۹ مارس ۲۰۱۱»

ایشان قول همکاری دادند و بارها، در برابر پی‌جوئی‌ها، در پیام‌های دو سه کلمه‌ای خود بر آن تأکید کردند. اما انجام به تعویق افتاد و با قرار گرفتن مشکلات بسیار بر سر راه، که از برخی ما مطلع بودیم و از بسیاری نه، به طول انجامید و من هر روز بی‌تاب‌تر و ناشکیباتر می‌شدم. اما همین دانستن مرا، که در پافشاری برای پیشبرد کار گاه از حریم و حرمت آرام دیگران هم درمی‌گذرم، چنان شرم‌زده می‌کرد و پوزش‌خواه که دیگر روی فرستادن ایمیلی را هم نداشتم. ما ناگزیر به مراحل پایانی کار رسیده بودیم و مجله باید به مناسبت دومین سالگرد، روز تاریخی ۲۵ خرداد، حداقل روی سایت تلاش قرار می‌گرفت ـ و این را به دوستانی که در این شماره با ما همکاری کرده‌اند، قول داده بودیم ـ باید به عهد خود وفا می کردیم و انتظار هم بیش از آن جایز نمی‌بود. با دلی سنگین خواستم با نگارش گزارش شکل‌گیری رابطه‌ی داریوش همایون با تلاش جای خالی ایشان و آن مصاحبه را ـ شاید ـ پر کنم.

در خاتمه این سطور، پاسخ‌ها همراه با نامه‌ای کوتاه آمد. بار اندوه سبک‌تر و بر خجالت افزوده شد. اما در مورد جای خالی؟

در پاسخ به پرسش‌های ما که نوعی از روزنامه‌نگاری ـ مکان تلاقی عمل و اندیشه ـ را مورد نظر دارد، و داریوش همایون اگر ادعا نکنیم سازنده و حیات بخش آن، بی‌تردید ستون برپائی و موجب جان گیری و الگوی آن است، مسعود بهنود نمی گوید؛ نبودِ «دردناکتر» همایون خلائی پرناشدنی است. او به جای به دهان گرفتن این حرف، جای خالی را ترسیم، تبیین و تصویر و مشخصات آن را روشن می‌کند، به قول معروف بدان عینیت قابل رویت و قابل لمس می‌بخشد، آن هم با ظرافتی روزنامه‌نگارانه. او بر فراز پاسخ‌های خود روشن می‌کند؛ برای انجام وظائف روزنامه‌نگاری، گام نخست، دیدن درست هر مسئله از جمله دیدن درست «جای خالی» است.

این کاریست که کار را بر نسل روزنامه‌نگاران امروز و آینده ایران، در دیدن جاهای خالی آسانتر می‌کند ـ و مسیر پر بلای روزنامه‌نگاری ایران، مسافتی دیگر «کوبیده» می‌شود.

تقدیم به همة روزنامه‌نگاران آزادیخواه در بند / گفتگوی فرخنده مدرس با مسعود بهنود

105 Behnoud

فرخنده خانم عزیز

من در این فاصله به خاطر جراحی دوباره رفتم بیمارستان و متاسفم که کار شما را با همه تعهدی که احساس می‌کردم ناتمام ماند.

برای اینکه بدانید هیچ خلاف نبود وقتی گفتم که نوشته‌ام و می‌نویسم. در اینجا پاسخ خود را به شش تا از سئوالات شما ضمیمه می‌کنم. البته که یادداشت‌هایم برای بقیه سئوال‌ها ماند. بماند برای فرصتی دیگر.

گربماندیم بازپس دوزیم جامه‌ها کز فراق چاک شده…

با عذر تمام

سلام به علی جان

******

تقدیم به همة روزنامه‌نگاران آزادیخواه در بند

گفتگوی فرخنده مدرس با مسعود بهنود

تلاش ـ «سیاستگری روزانه از نگرش استراتژیک، بلکه فلسفی جدا نیست، همه با هم می‌آیند و به هم بسته‌اند. در میدان عمل این بسته بودن مسائل نمی‌باید ما را به معمای مرغ و تخم‌مرغ بیندازد؛ ولی در اندیشه نمی‌توانیم از یکی به دیگری نرسیم و نپردازیم.»

مایلیم در گام نخست این گفتگو، تعبیر شما را از این گفتة آقای همایون بدانیم. به نظر شما داریوش همایون در این گفته رو به چه کسانی دارد؟ کسانی که مرزهای پررنگی میان کار فکری و فعالیت عملی می‌بینند؟

 ‌

بهنود: اصولا نوشته‌های آقای همایون، برآمده از تجربیات شخصی اوست و خطاب به نسل‌ها. این مشخصه را از‌‌ همان اوایل نویسندگی داشت. اینجا هم دستاورد خود می‌گوید. اگر جز این بگوید همایون نیست و اگر جز این بگوید راست نگفته است. او در چهارده سالگی با شتابی باور نکردنی وارد صحنه عمل شد، به قول خودش قبل از آنکه کاملا اندیشیده باشد، و خیلی زود روزگار چنان سیلی به او زد که هم روحش را معذب کرد و هم جسمش را ناتوان. پس دیر زمانی برای پرورش اندیشه خود گذاشت و آن‌گاه بیست سال بعد وارد عرصه عمل شد. آن هم عمل به روزنامه‌نگاری که هنوز پیدا نیست ادامه تفکر فلسفی است یا آغاز به عمل. اما زمانی که قائم مقام حزب شد و وارد کابینه گشت، چنان مردی پخته عمل کرد انگار نه انگار که از جمع دولت تکنوکرات‌ها تنها او بود که حتی یک روز هم کار دولتی نکرده بود. گرچه روزگار در گلدان اصلی مجال آن نداد که این اندیشه به عمل انجامیده لمحه‌ای میدان گیرد. به هزیمت پادشاه و به هم ریختن خیمه‌گاه فرماندهی همه چیز به هم ریخت. اما دیگر وارد عمل شده بود. از آن پس و در خارج از کشور نوشت، اما پنهان نمی‌توانست کرد که ننوشت که نوشته باشد بلکه نوشت تا از آن عمل بزاید. من خود معتقدم به کسانی که مرزهای پررنگی بین کار فکری و فعالیت عملی می‌بینند. اما نمی‌توانم از تجربه‌ای که کسی مانند همایون به دست آورده آسان بگذرم. باید کار کرد هنوز.

 ‌

تلاش ـ در میان سخنانی که در یادبود و گرامی‌داشت داریوش همایون گفته شد، روشنفکری آشنا به سیاست و فرهنگ ـ داریوش آشوری ـ که به ویژه در سالهای پس از انقلاب میدان عمل را تا حدود زیادی به روی خود بست و برکنار از سیاست روز کار تحقیق و «صِرف نظر» را برگزید و دیریست که از خدمت گزاران شایستة فکر و فرهنگ این مرز و بوم شده‌ است، آقای همایون را روزنامه‌نگاری می‌خواند که «اهل فلسفه و مسائل فکری در ساحتِ نظریِ صرف نبود.» سخن ارزیابانة چنین فردی را نمی‌توان به آسانی کنار نهاد و بدون نگاهی ژرف‌تر از کنار آن گذشت. البته نه در بارة آقای همایون بلکه هستة عمیق‌تر آن یعنی رابطه عمل و فکر.

برای ما نیوشندگان میان این دو گفتة دو تن از فرزانگان میهنمان رابطه‌ای برقرار است. شما به عنوان یک روزنامه نگار با سابقه که به قاعده هر دو حوزة فعالیت، عمل و فکر، را باید زیر نظر داشته باشید، این رابطه را به چه صورت می‌بینید؟ آیا جدالی است میان سیاستگری و انتلکتوئلی که هنوز حل نشده است؟

 ‌

بهنود: جدالی که نه، اما چالشی می‌تواند بود. و این چالش نیکوست. کسانی که زندان رفته‌اند می‌دانند که در زندان ماجرائی است که بیرون از آنجا قابل تصور نیست به خصوص اگر بند عمومی باشد. قرار گرفتن با یک عده آدمیان به اجبار و الزام و بیرون زدن خصلت هائی که معمولا در اجتماع بزک می‌شوند و پوشیده می‌آیند، تجربه غریبی است که از دور قابل تصور نیست نه داستایوسکی می‌توانست چنین خوب ترسیمشان کند نه ژان ژنه. این یک نمونه خیلی خیلی نادرست و افراطی و بزرگ نمائی و کاریکاتور شده است اما می‌توان گفت در زمینه‌های دیگر به درجات چنین است. نمی‌توان برای اداره جامعه‌ای نسخه پیچید و برای درد‌هایش درمان نوشت بدون دانستن ضوابط عمل. عمل برای خودش ضابطه دارد، میدان دارد، محدودیت دارد.

اینکه می‌بینید از میان کنشگران سیاسی خارج از کشور نه آقای همایون و نه هیچ یک از دولتمردان سابق بدان تندی نیستند که به اصطلاح مبارزان دو نظام، سیاستگرایانی که بسیار هم صدمه دیده‌اند، دلیلش این است که مارگزیده می‌داند قیمت پادزهر را. میدان عمل بسیار میدان دشواری است و‌ گاه به نظر می‌رسد دو صد گفته چون نیم کردار نیست، پس باید چالش میان سیاستگری و روشنفکری را غنیمت شمرد و راه حل جامعه را – چندان که جامعه بشری را – در تفاهم و تعامل این دو دید.

اما در عین حال هنوز بر این باورم که لازم نیست حتما سیاست گران روشنفکری کنند و یا روشنفکران وارد عرصه عمل شوند، اما گفتگویشان بی‌شک لازم است و وحدتشان هم می‌تواند راهگشا باشد. چنان که در مورد فروغی، قوام السلطنه، تیمورتاش، علی اکبر داور، نصرت الدوله فیروز، مستشارالدوله، منصورالسلطنه عدل، علی اصغر خان حکمت، وثوق الدوله، امیرعباس هویدا، فخرالدین شادمان، علینقی عالیخانی و داریوش همایون بسیاری دیگر به گمانم فایده بخش بود. اگر می‌بینید بیشترشان خوش عاقبت نبودند برای اینکه جامعه هنوز عقب افتاده است و کار دارد.

تلاش ـ پیش از طرح پرسش بعدی ذکر این نکته شاید لازم باشد که امیدواریم نه خوانندگان و نه آن فرزانه ارجمند، این پرسش و قیاس ما را به گرفتاری در بند پیوند عاطفی ما با داریوش همایون تعبیر نکنند. مسئله ما همانگونه که قید شد، گشودن میدان بحث و هوشیاری در از دست ندادن دستاورد‌ها و بنا نمودن درست بر آنهاست، از جمله فهم بهتر نقش «عمل» در دگرگون ساختن فرهنگ و فکر و پیش بردن جامعه است.

اجازه دهید به منظور تاباندن نور بیشتری بر این بحث نقل دیگری از چهرة برجسته‌ای از جمع فرزانگان میهنمان بیاوریم؛ دکتر جواد طباطبائی در کتاب مکتب تبریز ـ فصل نخست «سنت قدمائی و نظریه سنت» در بررسی «مختصات میدانی که دارالسلطنه تبریز و تأمل در پیامدهای «آن وهن بزرگ» ایجاد کرد…» همچنین در نگاه به «اصلاحات میرزا ابوالقاسم قائم مقام در تجدید اندیشه سیاسی» می‌گوید:

«در تاریخ تجدد خواهی ایرانیان، سهم نظریه‌های عمل از صِرفِ نظریه‌پردازی‌های اهل نظر بیشتر بوده است.» از این گفته ما بیشتر این را می‌فهمیم که در سیاست که ظاهراً بیشتر حوزة عمل است، نباید از روی «عمل» به راحتی عبور کرد. فهم سیاست و اقداماتی که می‌شود، آنقدر مهم است که ـ در گفته ـ ضرورت نظریه‌پردازی در بارة آن مطرح می‌شود.

با نگاهی به این سه دهة گذشته و تحولات عظیمی که در بطن جامعه فرهنگی و سرآمدی ایران رخ داده است، رابطه «عمل» و «نظر» را در بستر این دگرگونی‌ها چگونه می‌بینید؟

بهنود: آدمی وقتی وارد عوامل نظری و روشنفکری می‌شود خود به خود به مقام تحول طلب ارتقا می‌یابد، می‌خواهد جامعه ارتقا بگیرد، از هر جهت. این خواست قطعی است. اما آیا نظریه‌پردازی کفایتش می‌کند یا اینکه ناگزیر می‌شود لباسش را بکند و مانند آشیخ هادی خودش بنائی کند تا دیگران شرافت بنائی بیاموزند، سخنی دیگر است و بستگی به این دارد که آن اهل نظر چنین الزامی را حس می‌کند یا نه. چه بسیارند که به این نقطه رسیدند که باید وارد عرصه عمل شد. و چه بسیارند – شاید هم بیشتر اهل نظر چنین‌اند – که هرگز وارد وادی کنش نشدند. عمل را به اهلش وانهادند اما برای آنان حد و مرز و اندازه و شرافت معین کردند. به نظر حکم کلی نمی‌توان داد.

 ‌

تلاش ـ به عنوان یک روزنامه نگار باسابقه‌ای که داریوش همایون روزنامه‌نگار روشنفکر و اهل سیاست‌ورزی را از نزدیک‌تر می‌شناسد ـ با نگاه به این نوع روزنامه نگاری و این روزنامه نگار ـ روزنامه نگاری به عنوان یک عرصه تأثیرگزاری را کجا قرار می‌دهید؟

 ‌

بهنود: این درست است که داریوش همایون یگانه بود، زمانی کشور صاحب دو موسسه بزرگ مطبوعاتی اثرگذار بود و یکی هم اضافه شد. آیندگان نسبت به غول‌های مطبوعاتی زمان لاغر بود اما پرمدعا، چرا که همایون را داشت. همایون چیزی داشت که مرحومان مسعودی و مصباح‌زاده نداشتند، او نظریه‌پرداز بود. نشریه را در خدمت آن نظر می‌خواست. مرحوم مسعودی که اصلا چنین نبود و فقط عشق روزنامه نگاری داشت و مرحوم مصباح‌زاده هم به نظرم نمی‌آید که اهل نظر بودند با همه سواد و دانش خود. اما همایون روشنفکری بود که نظر داشت. روزنامه آیندگان، وی را و نظرش را آینه گردانی کرد و به پادشاه و به مردم نشانش داد. وقتی همایون قلم برمی گرفت کلامش تنها سخن مردم نبود بلکه از چشم حکومت هم می‌نگریست و محدودیت‌های حاکم را هم می‌دید. این تفاوت عمده‌اش بود با روشنفکران الزاما چپ زمان که همانند آل احمد و ساعدی و شاملو روشنفکری را اعتراض به قدرت حاکم می‌دانستند، همایون نمی‌دانست، او قائل به اصلاح بود. خیلی پراگماتیست، خیلی واقع بین، مخالف ایده الیسم، مخالف مطلق زدگی. کاش دیر نبود و فرصت بود تا کسانی مانند همایون اثر بگذارند در گردش امور. اما دریغا که دیر شده بود. در‌‌ همان دوران و در حالی که جناح چپ روشنفکری متهمش می‌داشت که از حکومت است و زبان حکومت است چیز‌ها نوشت که از دیگران برنمی آید نوشتنش.

همایون وسعت داد حیطه تاثیرگذاری روزنامه نگاری ایران. پیش از او نامداران آن‌ها بودند که دشنام‌های بلند‌تر و برانگیزاننده‌تر به حکومتگران داده و خود را بیشتر به خطر انداخته باشند. بزرگوارانی مانند میرزا جهانگیر خان، فرخی یزدی و دکتر فاطمی‌ها هم حتی. چه رسد به کریمپور شیرازی و محمد مسعود… پیش از اینکه همایون بدرخشد دکتر مصباح‌زاده، عبدالرحمن فرامرزی، جهانگیر تفضلی و اسماعیل پوروالی در تغییر فضای مطبوعات حرکتی کرده بودند، همزمان با وی کسانی مانند زنده یاد مهدی سمسار و دکتر رحمت مصطفوی هم نقشی نهاده بودند. همایون با همه این‌ها کار کرد.

در این سال‌های اخیر وقتی نسل نو دید که همایون صنعتی‌زاده می‌تواند از دل کویر تفتیده گلاب و اسانس گل چنان بیرون بکشد، به طفیل علمی که داشت و به همت و پشتکارش، گلابی که جهان صف ببندند به خریداریش. وقتی دانستیم که مردی چون او و یا دکتر محمود خان افشار و فرزندش ایرج افشار چقدر در رشد و حرکت فرهنگ این سرزمین موثر شدند، تازه شاید وقت درکش بود که چه خطا‌ها کردیم یک عمر در شناخت قهرمانان. قهرمانان اصلی کشور از لشکر سازندگان می‌آیند اگر کتابی هم در دست داشتند چه بهتر.

تلاش: تقریباً دو سده روزنامه نگاری در ایران، تاریخ نسبتاً قابل توجه‌ایست. روزنامه نگاری با مقدمات و فراهم شدن زمینه‌های جنبش مشروطه آمد، جنبشی که «هرچه نوگری (تجدد) ایرانی بدان باز می‌گردد…. از میان همه راه‌های سیاست در ایران سدة بیستم، روزنامه‌نگاری پویا‌تر بوده و بر اهمیت آن پیوسته افزوده شده است.»

اهمیت در چه چیز؟ مکانیسم تأثیر بر سیاست ایران از طریق «صرف» قلم و ورق سپید در دست و پیش روی افرادی که ظاهراً هیچ پیوندی یا قول و قراری از پیش جز فراهم آوردن اوراق روزنامه یا مجله میانشان نیست، چگونه است؟

 ‌

بهنود: روزنامه نگاری با همه پست و بلندش، با هم گم کرده راهیش گاهی، جاده ساز پیشرفتی است که در ایران رخ داده است. روزنامه نگاری ایران در ساختن جامعه‌ای که مطلق‌زدگی‌های خود را – برخلاف آنچه حکومت‌ها می‌خواستند – دور بریزد سهمش کمتر از متفکران نبوده است. متفکران مهم‌تر می‌بودند اگر تیراژشان این همه کم نبود. روزنامه نگاری در زمانی حتی حامل مدرنیزم بوده است، در کشوری که‌ گاه سیاستمدارانش هم برای جذب توده‌ها، همچون توده‌ها پوشیدند و نوشیدند و گفتند و شنیدند. ملک الشعرای بهارست که وقتی رضا پهلوی خاک بر سر می‌ریزد و دسته عزاداری به راه می‌اندازد و تمثال دروغین امام می‌گرداند و مردم را دسته دسته به خود می‌خواند، در شعر افشاگر می‌شود. فرخی است که مقاله می‌نویسد. این تازه حکایت بزرگ‌ترین مصلح تاریخساز ایران است. ورنه بقیه به سنت‌گرائی و تحجر خود‌ گاه مفتخر بوده‌اند. روزنامه‌نگاری در گذر از این مرحله بسیار سهم دارد. وقتی تاریخ بی‌دروغ، تاریخ بی‌مجامله و فریب و بی‌بزرگ نمائی ایران معاصر نوشته شود، خواهیم خواند که چگونه کشوری که در اوایل قرن به قانون و تفکیک قوا و تضمین آزادی انتخابات و احزاب رسید و سلطنتش مشروطه شد –‌‌ همان که امروز بعضی دنبالش می‌گردند و می‌خواهند و خوش آرزوئی است – چگونه هفتاد سال بعدش مردم به کمتر و کمتر از آنکه بودند رضایت داشتند. باید روشن شود چگونه این سیر طی شد. چگونه آزادی امنیت را برد و امنیت آزادی را بلعید. راز این گردش را وقتی بدون داوری درباره افراد پی گیری کنیم مشهود می‌شود که هیچ عقب گردی بدون سرکوب پیشا پیشی آزادی مطبوعات به دست نیامده. پس با وجود مطبوعات چنان مغلطه‌ای و چنین خسرانی عملی نبوده است. و همین برای روزنامه نگاران زمان که گاهی جان هم دادند کافی است. و کافی است تا نشان دهد که مطبوعات پویا بوده‌اند یا به قول استاد من پویا‌تر.

 ‌

تلاش ـ اجازه دهید پرسش آخر خود را هم با گفته‌ای ازداریوش همایون طرح کنیم و نظر شما را دربارة آن بپرسیم:

 «عصر روشنفکر- روزنامه نگار- سیاستگر در ایران تازه آغاز شده است. چهارمین نسل پس از انقلاب مشروطه، که انتخابات ۲ خرداد ۷۶ گوشه‌ای از ضرب شصت‌های آن بود، بر این راه کوفته از صد سال گام زدن‌های نافرجام، هموار‌تر خواهد رفت.»

با نگاه به این گذشته‌ای که شما نیز بر آن اشراف دارید باید پرسید؛ کدام نافرجامی!؟ عصری که تازه آغاز شده است ـ این آغاز، گذشته از تازگی، می‌بینیم با خود رونق فراوان هم دارد ـ و راهی را که آغاز می‌شود کوبیده و هموار‌تر شده است، چگونه می‌توان به «نافرجامی» گذشته‌اش باور داشت؟ لطفاً این جمله استادتان را برایمان ترجمه کنید!

 ‌

بهنود: به گمانم و با‌شناختی که از آقای همایون دارم قید «نافرجام» در اینجا تنها به معنای هنوز نرسیده به فرجام است. نه به معنای متداول بی‌حاصل. بی‌حاصل نبود آنچه در صد سال رخ داد. شما به منطقه‌ای که ایران در وسط آن قرار دارد نگاه کنید. بیشه دیکتاتوری‌ها و نامردمی هاست. زادگاه تبعیض و استعمار اروپاست اما جائی که سنت شده و ریشه گرفته آسیای ماست. راهی که کوبیدند روشنفکران ایرانی همانند همایون که نقشش بزرگ بود ما را می‌توانست در دهه هفتاد میلادی به بیرون از چنبره عقب افتادگی فکری پرتاب کند و حتی در سرنوشت منطقه و قاره اثر بگذارد. اما نشد. چرایش بسیار گفته شده اضافه کنم ماسیدن خودکامگی در ذهن‌ها، از پادشاه تا تمام مردم. روزی که آخرین پادشاه از ایران رفت، آن‌گاه که زمستان تازه رخ نموده بود در صفحه اول آیندگان یادداشتی هست کوتاه به قلم من «اینک او رفته است ما مانده‌ایم و ایران» در آنجا نوشته‌ام خودکامه را راندن کاری نداشت اما باید خودکامگی را در خود بکشیم. اولین باری که بعد از انقلاب تماسی میسر شد همایون از لای کتابچه‌اش بریده این نوشته را بیرون کشید و دیدم نگاه داشته و کنارش مثل همیشه ضربدر و علامت‌های تصحیح زده. نگاه مهربانی کرد و با‌‌ همان نشان دادن و نگاهش خواست تصور می‌کنم [کاش چنین باشد] که گفت بد نبود آنچه آموختمت. نمی‌دانم شاید از خودخواهی من است که چنین می‌اندیشم اما به هر حال می‌دانم که موافق بود با سخنم.

آری به گمانم چند عامل یکی اهمیت نفت و دیگر خودکامگی نگذاشت که ایران از مرز فرجام عبور کند اما چنین نبود که قافله ایستاد. چنین که می‌بینید و همایون به درست تشخیص داد اهمیتش را ربع قرن بعد چیزی در درون ایران جوانه زد که این بار نه تنها حکومت و قدرت حامی‌اش نبود بلکه برایش زندان و داغ و درفش آماده کرده بود. سرکوب شد اما دیدید که به فاصله چند سال دوباره سر زد، این بار سبز شد.

این از آن قید نافرجام. اما آری این سخن چنان درست است و سنجیده است که می‌گوید بر بستر‌‌ همان نافرجامی‌ها عصر تازه شکل خواهد گرفت. درست است که در این فاصله ایران پیشگامی را از دست داده و چه بسا به ترکیه رقیب قدیمی تقدیم کرده اما این ایران است که وقتی به قله رسید دیگران را هم در منطقه با خود خواهد برد.

همین جا بگویم. تفاوت عمده همایون استاد من با دیگران در این است که عمق و صلابت آن خودکامگی سنت شده را می‌شناخت، سائیدن آن را در وظیفه می‌دید. امیدوار بود، کینه نگرفت، و همین افق دیدش را روشن می‌کرد. و همین است که نبودش را دردناک‌تر می‌کند.

آه اگر آزادی سرودی میخواند / احمد شاملو

109 Shamloo

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند

احمد  شاملو

 ‌‌

آی آزادی!

اگر روزی دوباره به سرزمین من آمدی

در قالب پیرمردی سیاه پوش

با ریش سپید و عبای سیاه

با لهجه ای غریب و فرهنگی غریب‌تر

و چشم‌هایی سرد و ترسناک نیا

برای‌مان از مرگ نگو

به گورستان نرو

گورستان پایان است

نباید آغاز باشد.

این بار توی دهان هیچ کس نزن

وعده ی توخالی نده

نفت را بر سر سفره ها نیار

نان‌مان را بر سر سفره های‌مان باقی بگذار.

از آب و برق مجانی نگو

از تلاش انسانی بگو

از سازندگی و آبادانی بگو

از تعهدِ کور نگو

از تخصص و دانش و شور بگو.

آی آزادی!

اگر روزی دوباره به سرزمین من آمدی

با شادی بیا

با چادر سیاه و تَحَجّر و ریش نیا

با مارش نظامی و جنگ نیا

با آواز و موسیقی و رنگ بیا

با تفنگ‌های بزرگ در دست‌های کودکان کوچک نیا

با گل و بوسه و کتاب بیا

از تقوا و جنگ و شهادت نگو

از انسانیت و صلح و شهامت بگو

برای‌مان از زندگی بگو

از پنجره های باز بگو

دل‌های ما را با نسیم آشتی بده

با دوستی و عشق آشنای‌مان کن

به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم

چگونه مردن را به وقت خود خواهیم آموخت

به ما شان انسان بودن را بیاموز

به خدا، «خود» خواهیم رسید.

آی آزادی!

اگر روزی دوباره به سرزمین من آمدی

بر قلب‌های عاشق ما قدم بگذار

مهرت را در دل‌های ما بیفکن

تا آزادگی در درون ما بجوشد

و تو را با هیچ چیز دیگری تاخت نزنیم

با هر نفس یادمان بماند

که تو از نفس عزیزتری

بدانیم که آزادی یک نعمت نیست

یک مسئولیت است

به ما بیاموز که داشتن و نگهداشتن تو سخت است

ما را با خودت آشنا کن

ما از تو چیز زیادی نمی‌دانیم

ما فقط نامت را زمزمه کرده ایم

ما به وسعت یک تاریخ از تو محروم مانده ایم

ای نادیده ترین!

اگر آمدی با نشانی بیا که تو را بشناسیم.

هان، آی آزادی!

اگر به سرزمین ما آمدی

با آگاهی بیا

تا بر دروازه های شهر

تو را با شمشیر گردن نزنیم

تا در حافظه ی کُند تاریخ نگذاریم که تو را از ما بدزدند

تا تو را با بی بند و باری و هیچ بَدلِ دیگری اشتباه نگیریم.

آخر می دانی؟

بهای قدم‌های تو بر این خاک

خون‌های خوب‌ترین فرزندان این سرزمین بوده است

برای ما

بهای تو

سنگین ترین بهای دنیا بوده است

پس، این بار با آگاهی بیا!

با آگاهی!

با آگاهی!

با آگاهی!

روزنامه نگاری و سیاست / گفت‌و‌گوی ماندانا زندیان با علیرضا بهنام

136 Behnam Alirezaروزنامه نگاری و سیاست

گفت‌و‌گوی ماندانا زندیان با علیرضا بهنام

 علیرضا بهنام، شاعر، روزنامه نگار، و مترجم، زادۀ سال یکهزار و سیصد و پنجاه و دو خورشیدی در تهران و دانش آموختۀ مترجمی زبان انگلیسی، کارگردانی سینما و مهندسی عمران در ایران است. وی در درازای حرفۀ روزنامه نگاری خود، مسئولیت و دبیری فصل‌های ادبی ـ فرهنگی نشریات متعددی را در درون کشور به عهده داشته است.

آقای بهنام در حال حاضر ساکن تهران است.

 ***

‌ ‌

ماندانا زندیان ـ در تاریخ همروزگار ما، سیاست و روزنامه نگاری ـ به معنای امروزی و فراگیر آن: بحث و نقد و مقاله و شعر، و نه تنها گزارش نویسی و خبرنگاری؛ در خدمت یکدیگر بوده‌اند؛ از حسن تقی‌زاده تا دکتر حسین فاطمی ـ روزنامه نگار تأثیرگذار در دوران ملی شدن نفت ـ و این اواخر، آقای علی ابطحی، مشاور آقای خاتمی، سیاستگری روزنامه نویس در فضاهای انگاری  ـ می‌توان مسیر روزنامه نگاری را تا سیاست و وزارت یا برعکس دید.

به نظر شما نبود امکان فعالیت آزاد احزاب سیاسی، یا تعداد بسیار کمتر مخاطبان جدی دیگر رسانه‌ها، روزنامه نگار ایرانی را از دهه‌ها پیش به چنین مسیری رسانده است؟

 ‌

علیرضا بهنام ـ به باور من تلفیق سیاست با دیگر شوون زیست انسان ایرانی ذاتی شرایطی است که او در آن زندگی می‌کند. بدیهی ست که روزنامه نگاری نیز از این واقعیت برکنار نیست. کافی است شرایط امروز ایران را با هر مقطعی از تاریخ کشورهای دیگر که در آن نقض حقوق اساسی انسان مساله اصلی جامعه بوده است مقایسه کنید. از دیدرو گرفته تا امیل زولا و از مایاکوفسکی تا نرودا هر کدام به رغم هویت دیگرشان به عنوان شاعر و فیلسوف و رمان نویس و در مقام یک روشنفکر عرصه عمومی به نوعی به جبر زمانه درگیر روز و روزنامه بوده‌اند. در روزگار ما نیز فعالان عرصه اجتماع و فرهنگ، روزنامه نگاری را مجالی برای پیش بردن اهداف بشردوستانه خواسته‌اند که در کشوری مانند ایران ناگزیر با سیاست پیوند می‌خورد. البته در این میانه حساب بازیگران سیاسی مانند اقای ابطحی از دیگر کنش‌گران عرصه فرهنگ جداست. چرا که ایشان با روزنامه نگاری به مفهومی که در دنیا از آن استفاده می‌شود نسبتی ندارند. این قبیل سیاست‌مداران از روزنامه یا هر رسانه دیگر برای انتقال ایده‌ها و عقاید خود استفاده می‌کنند و این موجب می‌شود که نتوانیم عنوان روزنامه نگار را بر ایشان اطلاق کنیم. اولین اصل روزنامه نگاری انتقال بی‌طرفانه اطلاعات است و این چیزی است که برای یک کنش‌گر سیاسی اصولا مفهوم ندارد چرا که کنش‌گر سیاسی با حضور خود سویه گیری را نمایندگی می‌کند.

از این نوع خاص روزنامه نگاران سیاستمدار که بگذریم در فضای حقیقی اطلاع رسانی نیز در یکی ــ دو دهه اخیر به دلایل مختلفی روزنامه نگاری ایران بیش از پیش با سیاست پیوند خورده است. اولین چیزی که درون مرزهای ایران روزنامه را با سیاستمداران پیوند می‌دهد نوعی تلاش برای پیدا کردن حاشیه امن است. در نبود قانونی که جریان آزاد اطلاعات را در داخل کشور تضمین کند و با وجود پاره‌ای مقررات که عملا با مسدود کردن راه‌های عرفی کسب آزاد اطلاعات دست روزنامه نگار را می‌بندد به نظر می‌رسد نزدیک شدن به قدرت سیاسی و کسب مصونیت حاصل از آن برای کسب اطلاعات دست اول و ارائه آن به جامعه انتخابی ناگزیر برای بسیاری از روزنامه نگاران است. به جرات می‌توانم بگویم عمده روزنامه نگاران حرفه‌ای که در این سال‌ها به رغم اختلاف عقیده با مطبوعات حزبی همکاری کرده‌اند بیشتر چنین دغدغه‌ای داشته‌اند.

نکته دیگر اینکه روزنامه نگاری در ایران جز در پاره‌ای شاخه‌های اجتماعی که اینجا موضوع بحث ما نیست فعالیتی به لحاظ اقتصادی زیان ده است. در نتیجه روزنامه نگار داخل کشور برای بقای فعالیت خود در اکثر موارد نیازمند بهره‌گیری از یک کانون اقتصادی به عنوان پشتوانه مالی است. این کانون اقتصادی به طور معمول نمی‌تواند نزد فعالان اقتصادی جامعه جست‌و‌جو شود چرا که با توجه به بی‌ثباتی قانون در مواجهه با مطبوعات و برخورد سلیقه‌ای و حذفی با فعالان مطبوعاتی این نوع فعالیت عموما به لحاظ اقتصادی خطرپذیری بالایی را می‌طلبد که فعالان عرصه اقتصاد را از سرمایه‌گذاری در آن منصرف می‌کند. منابع مالی فراهم شده برای یک تشکل سیاسی تبعا گزینه بعدی برای تامین سرمایه لازم است و می‌بینیم که در اکثر موارد گزینه مطلوب ممکن برای روزنامه نگاران حرفه‌ای نیز چیزی جز همین نیست.

در ‌‌نهایت باید گفت جریان اصیل روزنامه نگاری کشور در سال‌های بین ۷۶ تا ۸۴ مجال رشد را در سایه سیاست جذب حداکثری اصلاح‌طلبان یافته بود و این خود دلیلی برای جمایت منتقدانه روزنامه نگاران حرفه‌ای از جریان اصلاحات بوده است.

م. ز ـ از نگاه شما در جایگاه یک روزنامه نگار، با سابقۀ مسئولیت دبیری بخش‌های فرهنگی نشریات گوناگون در درون کشور، نقش کوشندگان فرهنگی و سیاسی جامعه ایرانی درون و برون مرز ــ از جمله نویسندگان و روزنامه نگاران فضاهای انگاری ــ در پالایش فرهنگ بر‌تر، و فرهنگ عمومی جامعه ایرانی و بالاکشاندن سطح اخلاق در جامعه، هر دسته در گسترۀ امکانات و توانایی‌های ممکن، چه اندازه بوده است؟

 ‌

علیرضا بهنام ـ بی‌تردید کنش‌گران فرهنگی درون و بیرون مرز در ایحاد حساسیت در جامعه نسبت به مقولاتی اساسی نظیر حقوق شهروندی نقش عمده‌ای داشته‌اند. در این میان نویسندگان تارنماهای خصوصی یا وبلاگ‌ها با عمومی کردن تجربه خصوصی خود توانسته‌اند درک جدیدی از فردیت را به نمایش بگذارند که به سرعت از میان مخاطبان تحصیل کرده و آشنا با رایانه آن‌ها عبور کرده و به سطوح میانی و کم سواد جامعه منتقل می‌شود. از سوی دیگر ارتباط دوسویه کنش‌گران فرهنکی داخل و خارج از کشور در بسیاری از موارد به ایجاد روحیه رواداری و تحمل غیر منجر شده است که سنگ بنای تبدیل دموکراسی به مطالبه اصلی جامعه را می‌گذارد.

باید اضافه کنم که با ایدئولوژیک کردن حوزه فرهنگ و اطلاق صفاتی مانند بر‌تر به آن موافق نیستم. آنچه در این سال‌ها جامعه ما به دنبال آن بوده است همانا گذار از اخلاق کانتی و رسیدن به درکی نسبی از امر اخلاقی است که تفاوت‌ها را ارج می‌نهد و فرهنگ را به انواع بر‌تر و فرو‌تر نمی‌کاهد. نقش کوشندگان فرهنگی داخل و خارج از کشور در فرهنگ عمومی نیز به باور من درست همین است که مقابل ایدئولوژیک شدن امر اخلاقی بایستند و بیش از پیش به جامعه نشان دهند که اخلاق امری فردی است و مسوولیت فرد در قبال جامعه تنها با توافق جمعی و در قالب میثاق‌های ملی و بین‌المللی قابل تعریف است.

م. ز ـ پیش از برگزاری انتخابات اخیر ریاست جمهوری اسلامی در ایران، جمعی از فعالین سیاسی، اجتماعی و دانشجویی با امضای بیانیه‌ای خواست‌های خود را از انتخابات و نیز از رئیس جمهور آینده مطرح کردند و تاکید نمودند که «تجربه مشارکت بی‌قید و شرط و غیربرنامه‌ای در انتخابات و نیز تحریم مطلق و از ابتدای فرایند فضای انتخاباتی، هیچکدام نتوانسته است به رشد جنبش‌های اجتماعی و یا حل معضلات کشور و مردم منجر شود… در نتیجه ما برخورد کنشگرانة مطالبه محور، با فرایند و فضای انتخاباتی خواهیم داشت تا به تدریج «گفتمان مطالبه محور» را (به‌جای مشارکت بی‌قید و شرط و نیز تحریم از ابتدای فرایند انتخابات) مطرح کنیم.» بخش قابل توجهی از این بیانیه به آزادی و حقوق بشر می‌پردازد.

به نظر شما سهم گزاری روزنامه نگاران درون یا برون، در نزدیک کردن جریان‌ها و خانواده‌های سیاسی گوناگون،‌گاه مخالف، به یکدیگر و رسیدن به همرایی بر احترام به کرامت حق فردی و آزادی در چهارچوب اعلامیۀ جهانی حقوق بشر، از چه زمان و در کدام مسیر شکل گرفت؟

 ‌

علیرضا بهنام ـ به باور من پس از دوران کوتاه بهار ۵۸ که می‌توان از آن به بهشت روزنامه نگاری ایران تعبیر کرد مقطع سال‌های ۷۶ تا ۸۰ نقطه عطفی بود که توانست موقعیت از دست رفته روزنامه نگاران را به عنوان زبان گویای مطالبات مردمی به ان‌ها بازگرداند. همینشان بازیافته روزنامه نگاری است که در دو مقطع ۸۴ و ۸۸ به روزنامه نگاران این قابلیت را می‌بخشد که اقشار گوناگون کنش گران فرهنگی، سیاسی و اجتماعی در داخل و خارج از کشور را بر سر حداقل‌هایی از مطالبات به توافق و اجماع برسانند. بیانیه‌ای که از آن یاد می‌کنید با عنوان «یک ضرورت» به نوعی الهام گرفته از پیش‌نویس منشور کانون نویسندگان ایران است که در دوران سرکوب قیام‌های مسلحانه سال ۴۹ و علیه خفقان ایجاد شده در کشور نوشته و منتشر شد و سندی است بر مطالبات جامعه روشنفکری ایران که در قالب‌های مرسوم سیاسی نمی‌گنجد و تنها چیزی را که به رسمیت می‌شناسد حقوق انسانی افراد جامعه است.

 ‌

م. ز ـ اگر بپذیریم اصلاحات، به معنای دگرگون کردن آنچه زمانش سرآمده است، می‌باید بهکرد گستره‌های فرهنگی و سیاسی، و نیرومند کردن نهادهای گوناگون مدنی را همراه همدیگر به پویش نوسازندگی جامعه تبدیل کند؛ و اگر روزنامه نگاری را راهی برای آشناکردن طبقۀ متوسط جامعه با امر همگانی بدانیم، (در جامعه‌ای مانند ما، شاید موثر‌ترین راه) سهم روزنامه نگاری ایران، پس از خرداد هفتاد و شش، با دست بالا‌تر استعدادهای جوان در بحث و نقد و بررسی سیاست، ادبیات، نقاشی، موسیقی، فیلم ـ فرهنگ در معنی فراگیر ـ در گشاده کردن ذهنیت جامعه و هموارکردن راه فراروییدن جنبش اجتماعی سبز چگونه و چه اندازه بوده است؟

علیرضا بهنام ـ آنچه می‌توان در پاسخ به این سوال گفت در خود سوال نهفته است. در سال‌های پس از خرداد ۷۶ و در پی باز‌تر شدن فضای فرهنگی کشور امکان مشارکت روزنامه نگاران مستقل در فعالیت‌های فراگیر روزنامه نگاری مهیا شد. با استفاده از این امکان به وجود امده بود که این عده از روزنامه نگاران به ایجاد فضایی برای همه‌گیر شدن مطالبات مدنی و آشناسازی جامعه با دستاوردهای جدید اندیشه بشری در مقولات فرهنگی، اجتماعی و سیاسی روی آوردند. تلاش برای ایجاد نهادهای مردم نهاد در حوزه اجتماعی و ایجاد و گسترش جمعیت‌های هنری  ـ ادبی مختلف درون مرز‌ها با پیگیری روزنامه نگاران این دوره زمانی بود که ممکن شد. در عین جال نباید نقش هنرمندانی که در این دوره به روزنامه نگاری روی آوردند را در گسترش تلقی عمومی نسبت به هنر نادیده گرفت.

جنبش سبز به عنوان تلاشی برای به رسمیت شناخته شدن حقوق فردی و نمودی از کارامدی ایده جامعه مدنی به اعتقاد من از دل همین تلاش‌ها و آگاهی رسانی هاست که بنا می‌شود.

برای فرزاد کمانگر و تمام شهیدان راه آزادی / هنگامه هویدا

111 Kamangar farzad

برای فرزاد کمانگر و تمام شهیدان راه آزادی

هنگامه هویدا

من با مرگم

ماشه را کشیدم

و تو هنوز

فکر می کنی زنده ای

درها را ببند

پرده را بکش

چراغ را خاموش کن

باد سردی می آید

این بار هم تو آخرین نفر هستی

که از مردن خودت با خبر می شوی

شب بخیر دیکتاتور

برای احمد زیدآبادی و خانواده اش / امیر / ایران

112 Zeidabadi Ahmadبرای احمد زیدآبادی و خانواده اش

امیر / ایران

 ‌

نمی‌دانم مادر،

آیا او هم با من مثلِ وقتی دارم می‌خوابم از «چقدر دلتنگم»  می‌گوید؟

نمی‌دانم مادر،

آیا او هم روزهای «حتی صدایش را نشنیده‌ام»  را می‌شمارد؟

نمی‌دانم مادر

آیا او هم مانند تو،

هر شب صدا می‌کند تو را

و از خواب با گریه  می‌پرد؟

نمی‌دانم مادر

آیا او هم به یواشکی رفتن به جایی که فقط دوباره ببینمش

فکر می‌کند؟

نمی‌دانم مادر

آیا او هم

مثل دختر همسایه

که در خیابان های سبز گم شد

و تو  می‌گویی دیگر نمی آید،

دیگر نمی‌آید؟…

«این فصل تازه‌ای ست که آغاز گشته است» / گفتگوی ماندانا زندیان با شیرین نشاط

Neshat«این فصل تازه‌ای ست که آغاز گشته است» *

گفتگوی ماندانا زندیان با شیرین نشاط

شیرین نشاط، عکاس و فیلم ساز، زادۀ سال یکهزار و سیصد و سی و شش خورشیدی در قزوین، و دانش آموختۀ هنر در دانشگاه برکلی آمریکاست.

سال گذشته فیلم «زنان بدون مردان» او، بر اساس کتابی به همین نام، نوشتۀ شهرنوش پارسی‌پور، تندیس شیر نقره‌ای بهترین کارگردان را در جشنوارۀ فیلم ونیز، به وی سپرد. این فیلم، به «جنبش‌های آزادی خواهی مردم ایران ـ از جنبش مشروطه تا جنبش سبز ـ تقدیم شده است.

*****

م. ز. ـ شوپنهاور بر آن بود که وظیفۀ هنر، تجلی ایده‌هاست. اگر بپذیریم گسترش ارتباط‌ها با یاری تکنولوژی، به اندازه‌ای مسائل و رویدادهای گوناگون را در هر کشور، بلکه در جهان، به همدیگر ربط داده است، که هر فرد انسانی می‌تواند به گونه‌ای در بافتار اندیشه و عاطفۀ هنرمند دست برد، و حساسیت‌های هر هنرمند نیز می‌تواند در بافتار گسترده‌تر و ژرف‌تری که مردم، یا‌‌‌ همان «دیگری» است، شکل گیرد و به آفرینش اثر برسد؛ به نظر شما هنرهای مفهومی با حساسیت بر مسائل اجتماعی (که در جوامعی مانند ما ناگزیر سیاسی می‌شوند) چه اندازه می‌توانند در شکل گیری روحیۀ یک جنبش اجتماعی، و بالا کشاندن سنجه‌های اخلاقی آن تاثیر داشته باشند؟ مسیر و شیوۀ مبارزه در یک جنبش اجتماعی، مانند جنبش سبز ایران، چه اندازه می‌تواند بر ایده‌های هنرمند و شیوۀ تجلیشان اثربگذارد؟ آیا چنین اندرکنشی میان تودۀ مردم و هنرهای تجسمی برآمده از بستر جنبش سبز دیده می‌شود؟

شیرین نشاط ـ به نظر من هنرمند نیز مانند دیگر افراد جامعه از آنچه در محیط زندگی‌اش می‌گذرد، اثر می‌پذیرد و این اثر غیرمستقیم بر آنچه خلق می‌کند، حتی بر قدرت خلاقیت او، تأثیر می‌گذارد، و این تأثیر به طور متقابل با اثر هنری دوباره به جامعه بازمی گردد.

اتفاق‌ها و مسائل اجتماعی ـ سیاسی مستقیماً و در‌‌‌ همان زمان وارد کار من نمی‌شوند، یعنی من هرگز نخواسته‌ام خود را موظف کنم اتفاقی را که در جریان است مستقیم و صریح و شعارگونه وارد کار هنری‌ام کنم. ولی می‌پذیرم که از آنچه در جامعه گذشته است، اثر گرفته‌ام. مثلا در «زنان خدا» که سال‌ها پس از آنچه بر زنان ایرانی گذشت ساخته شد، در حقیقت من بی‌آنکه قصد توصیف یا توضیح چیزی را داشته باشم، می‌کوشیدم پاسخ پرسش‌های خود را پیدا کنم. ولی هستند هنرمندانی که در زمان یک حادثه و تحت تأثیر آن کار هنری می‌کنند. برای من هنر به زمان خاصی تعلق ندارد. اثری که یک اتفاق عظیم مانند جنبش سبز بر من می‌گذارد، ممکن است مدت‌ها بعد در کار‌هایم تجلی یابد.

جنبش سبز، که به نظر من یک حرکت بسیار زیبا و باارزش است، از‌‌‌ همان آغاز مرا سخت درگیر خود کرد. همراه دیگران، در تظاهرات، اعتراض‌ها، و اعتصاب غذا شرکت کرده‌ام و‌گاه در برنامه ریزی این امور نیز همکاری داشته‌ام. اخبار را، به ویژه از منابع و نوشته‌های جوانان درون کشور، با دقت دنبال می‌کنم و می‌کوشم خبر‌ها و هرگونه آگاهی را تا آنجا که می‌توانم با کمک شبکه‌های اجتماعی مانند فیس بوک، تا آنجا که دستم می‌رسد پخش کنم. جنبش سبز از من انسان دیگری ساخته است. من خوب می‌بینم که دیگر آن شیرین نشاط پیش از تابستان هشتاد و هشت نیستم، و همین دگرگونی حتماً بر هر کار که بکنم اثر می‌گذارد.

در مورد بخش دوم پرسش شما، این روز‌ها من بیش از همیشه به نقش و سهم هنر در برخورد مردم به روزهای سخت و تاریک زندگی فکرمی کنم. هنر با اثر گذاشتن بر درونی‌ترین لایه‌های روح و روان انسان‌ها می‌تواند در نزدیک کردن افراد جامعه نقش درخشانی داشته باشد.

چندی است برای ساختن فیلمی دربارۀ زندگی امّ کلثوم، خوانندۀ استثنایی مصر، دربارۀ زندگی او تحقیق می‌کنم و می‌بینم که یک زن هنرمند مردمی چه اندازه در کنار هم نگاه داشتن مردم یک کشور برای دستیابی به آنچه می‌خواسته‌اند نقش داشته است. هنر، در شکل‌های گوناگون ـ عکاسی، موسیقی، داستان نویسی، فیلم، یا… ـ می‌تواند به جامعه امید و الهام دهد، و این برای پیروزی یک جنبش اجتماعی بسیار مهم است. به نظر من در این دوران ویژه، هنرمندان ایرانی شاید بیشتر از همیشه در همراهی جنبش آزادی خواهی مردم ایران و نشان دادن چهرۀ واقعی آن به جهان سهم داشته‌اند، شاید بشود گفت هم به مبارزان امید و نیرو دادند، هم آبروی دوباره‌ای برای کشور و ملت ایران ساختند.

م. ز. ـ جایگاه ویژۀ «زن» در آثار هنری گوناگون شما چشم گیر است ـ از «زنان خدا» که دو دهه پیش، پس از نخستین بازگشت به ایران ساختید، تا تازه‌ترین اثرتان، «زنان بدون مردان»، که تندیس شیر نقره‌ای بهترین کارگردانی را در شصت و ششمین جشنوارۀ بین المللی فیلم ونیز به شما سپرد.

تصاویر تکان دهندۀ «زنان خدا»، با تأکید بر دست، و چهره، به ویژه چشم و نگاه تیز و خیره به بیننده ـ تنها پاره‌هایی از پیکر زن که از چادر بیرون می‌ماند و اغلب با آیات قرآن، دعاهای رایج اسلامی، یا اشعار فروغ فرخ زاد، پوشیده می‌شود ـ می‌تواند از توانایی شگفت انگیز زن ایرانی در استفاده از هر آنچه توانسته است ـ در‌‌‌ همان اندازه‌های ممکن ـ برای ابراز آنچه می‌خواسته، سخن گوید ـ نمادی از آنچه در خرداد هشتاد و هشت در خیزش جامعۀ شهروندی ایران رخ داد.

با نگاه به صحنۀ نخست «زنان بدون مردان» ـ رهاشدن مونس در آسمان ـ با این جملات نمادین: «حالا فقط سکوت بود، سکوت، و دیگر هیچ… و من فکرکردم تنها راه رهایی از درد، رهایی از دنیاست.»؛ شما حضور پیشرو زنان ایرانی را با آن چهره‌های زیبا و آراسته و جامه‌های به غایت ظریف و زنانه در مبارزات آزادی خواهانۀ یک سال و نیم سال گذشته چگونه می‌بینید؟ آیا نسل جوان زنان ایرانی با حقیقت رو به رو شده، به گونه‌ای رهایی دست یافته است؟

شیرین نشاط ـ همانطور که می‌گویید، من تضاد ظاهری میان «توانایی‌ها» با «حساسیت‌ها و شکنندگی‌ها»ی زن را دوست دارم. در حقیقت اگر بخواهم درونمایۀ کارهای خود را تعریف کنم، همین تعریف شما را به کارمی برم.

روحیۀ زنانه با حساسیت‌های بیشتر، می‌تواند با ظرافت بیشتر نگاه کند؛ زود‌تر اثر می‌پذیرد، بیشتر رنج می‌کشد و راحت‌تر خود را ابراز می‌کند؛ این به نظر من زیباست، بخشی از انسان بودن است؛ از سوی دیگر می‌بینیم که یک زن در برخورد با دشواری‌ها بسیار نیرومند است، مثال ساده اینکه یک مادر در سخت‌ترین شرایط بیماری نیز برمی خیزد و به کارهای فرزندش رسیدگی می‌کند.

روحیۀ زنانه همچنین به انسان اجازه می‌دهد آنچه را حس می‌کند با زبانی صادقانه بیان دارد، نمونۀ خوب و آشنای این مورد، فروغ فرخزاد است، زنی زیبا و هنرمندی توانا و قابل ستایش که رنج و درد خود را صادقانه و صمیمانه در شعرش می‌آورد، بی‌آنکه نگران باشد بیان این احساسات ممکن است نشانۀ ضعف او باشد.

در جنبش سبز، من این روحیه را می‌بینم ـ تعریفی دوباره از نیرومندی زن، که برخلاف تصور متعارف دربارۀ فمینیست‌ها، نمی‌کوشد مردانه و تا حدی خشن رفتار کند تا توانا و نیرومند بنماید. زنان با مهربانی و دلسوزی، زیبا و زنانه، برای آزادی مبارزه می‌کنند؛ زنانه لباس می‌پوشند، آرایش می‌کنند، زیبا سخن می‌گویند و از امکانات موجود در اندازه‌های ممکن استفاده می‌کنند تا روحیۀ جنبش را انسانی‌تر و سرشار‌تر نگاه دارند. این آن رهایی ایده آلی است که من دوست دارم.

امروز زنانی که انتلکتوئل هستند، هم مبارزۀ سیاسی می‌کنند، هم به زیبایی اهمیت می‌دهند و هم روحیۀ یک حرکت سیاسی را تلطیف می‌کنند.

من همیشه می‌کوشم این تعادل را در زندگی شخصی خودم نگاه دارم ـ تعادل میان انتلکت بودن و کار جدی کردن با زیبا بودن و زن ماندن؛ تضادی است که به نظر من بسیار مثبت و آفریننده است و در جنبش سبز هم به آشکاری نمود پیدا کرده است.

م. ز. ـ در «زنان بدون مردان»، «زن» و «کشور ایران» برای رسیدن به «حقیقت» و «آزادی» تلاش و مبارزه می‌کنند، مبارزه‌ای که حتی با مرگ پایان نمی‌پذیرد، دیگرگونه می‌شود و در دیگران ادامه می‌یابد؛ شما هنر سامان دادن روان یک انسان را با هنر سامان دادن جامعه آمیخته‌اید، و سیاست را با نگاهی سرشار و زنانه، و فرایافتی شایستۀ هزارۀ نو، (هامر شولد معتقد بود سیاست عبادت عصر ماست.) به زندگی روزانۀ فرد انسانی راه داده‌اید.

نسل کوشندگان انقلاب اسلامی، با نگاهی اغلب پیچیده در ایدئولوژی، یا هنر را سرتاسر سیاسی ـ با معنایی که برای آنان داشت ـ می‌خواستند، یا پاک برهنه از هر نگاه اجتماعی ـ سیاسی: «هنر برای هنر»؛ و هرگروه در سرزنش گروه دیگر تا ته ظرفیت این واژه می‌رفت، یا می‌رود.

نگاه شما به هنر و آمیختن آن به مسائل اجتماعی ـ سیاسی در برخی دوران‌ها چگونه است؟

شیرین نشاط ـ من به عنوان یک زن، و یک فرد در جامعه، همیشه با دو دسته مسئله یا فکر درگیرم ـ مسائل کاملاً شخصی که در زندگی روزانه‌ام پیش می‌آید، و مسائل اجتماعی و سیاسی که در پیرامونم می‌گذرد و نمی‌توانم بر آن‌ها چشم ببندم. یعنی من صبح‌هایم را با شادی‌ها و غم‌ها و دلهره‌های شخصی خودم، و نیز اخبار خوب و بد کشور ایران و تا حدودی دیگر نقاط جهان آغازمی کنم.

بنابراین اندیشه و عاطفۀ من همیشه و هرروز، همراه و همزمان، با مسائل شخصی و اجتماعی ـ سیاسی شکل می‌گیرد؛ و هر اثر هنری من تا به حال آینه‌ای بوده است از این هر دو، که به نظر من جدایی ناپذیرند ـ هنرِ سرتاسر شخصی و برهنه ار مسائل اجتماعی، شخص هنرمند را مرکز همه چیز می‌کند؛ و هنر‌‌‌ رها از جنبه‌های شخصی و انسانی می‌تواند شعارگونه شود.

برای من مهم صداقت هنرمند است، نه دنبال حرف‌ها و قضاوت‌های دیگران رفتن.

به نظر من «هنر برای هنر»، در جامعه‌ای مانند ما، به ویژه در شرایط کنونی، نمی‌تواند معنا داشته باشد، یعنی اصلاً ممکن نیست. هنرمند ایرانی نمی‌تواند بر جامعه‌اش دیده ببندد، و این به نظر من به کارهای هنری عمق می‌بخشد، و به جای سرگرم کردن محض، مخاطب را به اندیشیدن وا می‌دارد. هنر هنرمندان آگاه در کشور ما وسیلۀ سرگرم کردن مردم نیست ـ مانند آنچه در بسیاری آثار هنری کنونی غرب می‌بینیم؛ هنر برای این دسته هنرمندان ما ابزار بالابردن سطح اندیشه و بحث‌های جامعه است، این در واقع آثار هنری ما را عمیق‌تر می‌کند که به نظر من بسیار خوب است، هم برای هنرمند، هم برای مخاطبانش.

 م. ز. ـ فیلم «زنان بدون مردان» برداشتی آزاد از کتاب خانم شهرنوش پارسی‌پور است، که با پررنگ کردن یکی از مهم‌ترین رویدادهای تاریخی همروزگار کشور ما، بر خلاف کتاب، پیامی سیاسی یافته است.

رهیافت شما به سیاست در این فیلم، مانند نگاه کوشندگان جنبش سبز، برهنه از ایدئولوژی، خشونت، و دیگر کلیشه‌های کوشندگان سیاسی نسل پیشین است ـ نگاهی لطیف و انسانی که در آن یک کوشندۀ سیاسی، از زیبایی طبیعت لذت می‌برد، شعر عاشقانه می‌خواند، دوست می‌دارد، عاشق می‌شود، و در نگاهی فراگیر به زندگی عشق می‌ورزد.

با در نظرداشتن اینکه طرح ساختن این فیلم چند سالی پیش از خیزش سبز ایران آغازشده بود، چگونه شد که شما فیلمی این اندازه سیاسی را از آن کتاب که توجه روشنی به بیست و هشت مرداد سی و دو ندارد، با چنین رهیافتی درآوردید؟ و چه شد که تصمیم گرفتید فیلم را به جنبش‌های آزادی خواهی ایران ـ از جنبش مشروطه تا جنبش سبز ایران ـ تقدیم کنید و باز با شیوه‌ای هنرمندانه و پاک نمادین ـ بی‌شعار، بی‌سخن ـ با شال‌های سبز بر فرش قرمز جشنوارۀ فلیم ونیز قدم بگذارید؟

شیرین نشاط ـ داستان «زنان بدون مردان» همانطور که می‌گویید داستانی است غیر سیاسی، دربارۀ زن. من امکان و ظرفیت بیرون کشیدن یک اتفاق مهم سیاسی را در زمینۀ این داستان دیدم و فکرکردم می‌توان همزمان تلاش جامعۀ ایرانی را در کنار تلاش چهار زن داستان، همه برای رسیدن به رهایی و آزادی، در کنار همدیگر تصویر کرد ـ کشور ایران در این فیلم درحقیقت یک انسان دیگر در کنار این چهار زن است.

هر کدام از زنان این فیلم می‌کوشیدند از تنگنا‌ها، فشار‌ها، خفقان‌ها و نابرابری‌ها رهاشوند و به آزادی دست یابند، و جامعۀ ایرانی نیز همینطور. خواست‌ها و هراس‌ها و دلهره‌ها و چالش‌های این زنان در این مسیر، نمونه‌ای از خواست‌ها و چالش‌های ملت ایران است ـ هر دو برای آزادی و دمکراسی زندگی و تلاش می‌کنند.

من همیشه پی گیر مسائل سیاسی ایران بوده‌ام، ولی تا پیش از تابستانی که گذشت، هرگز شخصاً و مستقیماً درگیر یک حرکت سیاسی نشده بودم. دوران انقلاب اسلامی هم درون کشور نبودم و در این سو هم فعالیتی نداشتم.

جنبش سبز به اندازه‌ای برای من تکان دهنده بود، که برای نخستین بار در زندگی‌ام، در هر حرکت در پشتیبانی از آن شرکت مستقیم و فعال پیداکردم. همزمان با آغاز جنبش سبز ایران، من مشغول مونتاژ فیلم «زنان بدون مردان» بودم، و برای نخستین بار در زندگی حس می‌کردم مسائل بیرون از اتاق کار من، برایم مهم‌تر از کار هنری‌ام شده است. پیش از جنبش سبز، من بسیار با احتیاط به سیاست نزدیک می‌شدم، شاید کمی می‌ترسیدم که سیاست ـ با معنا و تعریفی که داشت ـ هنرم را شعارگونه کند. ولی جنبش سبز همه چیز را تغییرداد و من می‌دانم دیگر هرگز آن انسان پیش از تابستان گذشته نخواهم بود. جنبش سبز معنای سیاست و فعال سیاسی بودن را برای من لطیف و انسانی کرده است.

وقتی به جشنوارۀ فیلم ونیز دعوت شدیم، من و همکارانم دیدیم اصلاً نمی‌توانیم ساکت بمانیم؛ فرصتی بود برای پشتیبانی از جنبش آزادی خواهی مردم ایران در برابر دوربین‌های جهان؛ و ما تصمیم گرفتیم از این فرصت به شیوه‌ای هنرمندانه و شاعرانه استفاده کنیم، مانند حرکت خود مردم در ایران ـ بی‌حرف، بی‌شعار، تنها با رنگی که نشانه و نماد جنبش آزادی خواهانه مردم ایران بود، و بسیار هم پاسخ گرفتیم.

من به جنبش سبز مردم ایران اعتقاد دارم و عمیقاً دلم می‌خواهد پیروز شود، و هرکار بتوانم برای پشتیبانی از آن انجام می‌دهم.

همین اواخر از من دعوت شده است تئاتری در نیویورک بر صحنه ببرم، تصمیم دارم با ترکیب شعر و موسیقی، کاری بسازم مانند اپرا، با موضوع محاکمۀ آزادی خواهان در دادگاه‌های سراسر دروغ جمهوری اسلامی، که در آن متهمین با زبان شعر و موسیقی به دروغ‌های مطرح شده پاسخ می‌دهند و از خود دفاع می‌کنند؛ آقای شجاع آذری، آقای محسن نامجو و یک خانم شاعر فلسطینی در این طرح با من همکاری می‌کنند؛ طرحی است سراسر هنری که با زبان غیر مستقیم و انتزاعی هنر به مسائل جاری در دادگاه‌های کنونی ایران می‌پردازد.

یک سری کار عکاسی تازه نیز انجام داده‌ام، در رابطه با فعالیت‌های سیاسی نسل جوان ایران، که با نگاه خودم، به شیوه‌ای استعاری با استفاده از چهره‌های زنان و مردان جوان ایرانی ارائه خواهدشد.

 م. ز. ـ برخی برخوردهای جمهوری اسلامی با هنر و هنرمند ـ مانند واکنش تند به روسری و دستبند سبز خانم‌ها رخشان بنی اعتماد و باران کوثری در جشن خانۀ سینما؛ یا حکم شگفت انگیز محرومیت آقای جعفر پناهی از سفر، مصاحبه، حتی نوشتن فیلمنامه برای بیست سال ـ چنین می‌نماید که مسئولین نظام از رنگ‌ها، نشانه‌ها، حتی از تخیل هنرمندان می‌ترسند.

دلیل هراس یک حکومت خودکامه و سرکوبگر، از تخیل یک انسان چیست؟

شیرین نشاط ـ همین جاست که کسی مانند من بیشتر به قدرت تخیل و الهام بخشی در هنر ایمان می‌آورد.

آقای جعفر پناهی بسیار درست گفت که «می‌توانند مانع فیلم ساختن من شوند، ولی جلوی تخیل مرا نمی‌توانند بگیرند.»

تخیل و در واقع اندیشۀ یک هنرمند یا یک روشنفکر موثر‌ترین سلاح مبارزۀ او با حکومتی مانند جمهوری اسلامی است، سلاحی که هیچ راهی برای از بین بردنش ندارند.

قدرت این سلاح در این است که بر دیگران اثر می‌گذارد، دیگران را به فکر فرومی برد و کم کم افراد جامعه را به همدیگر نزدیک می‌کند.

اهمیت این توانایی باارزش و استثنایی هنر، با برخوردهای حکومت ایران، رفته رفته برای خود هنرمند نیز روشن‌تر می‌شود. هنرمند به ارزش کار خود بیشتر پی می‌برد و درمی یابد دولت از فکر و خلاقیت او می‌ترسد، درمی یابد که تخیلش بخشی از مبارزۀ سرتاسری جامعه شده است؛ حتی من که برون از مرز با آزادی کار هنری می‌کنم، می‌بینم حکومت ایران از رنگ دستبند سبز من می‌ترسد، این یعنی من می‌توانم با بسیاری حرکت‌ها این حکوت را ضعیف کنم.

هنرمندان کشورهای آزاد، شاید کمتر چنین توانایی داشته باشند، شاید آن‌ها بیشتر می‌کوشند و می‌توانند مردم را سرگرم کنند، و شاید همین برایشان کافی باشد.

به نظر من، دشواری‌هایی که بر هنرمندان درون می‌رود ـ از سانسور و زندان تا ممنوعیت از کار؛ و دشواری ماندن در تبعید و دور از مخاطب ایرانی برای هنرمندان برون از مرز، ارزش رسیدن به دریافت چنین حقیقت باارزشی را دارد: سهم اندیشه و تخیل یک هنرمند در نزدیک کردن شهروندان به یکدیگر و یگانه کردن یک ملت بی‌‌‌‌نهایت و شکست ناپذیر است.

دریافت این مهم، به هنرمندان الهام و نیروی بیشتری می‌بخشد و هنرشان را نیرومند‌تر و ناب‌تر می‌کند.

هنرمند ایرانی مانند آنچه دربارۀ زن ایرانی گفتم، از امکانات و فرصت‌های موجود بیشترین بهره را می‌گیرد تا حرفش را به هر زبانی که می‌تواند بزند. آزادی و دمکراسی را می‌توان با شیوه‌های گوناگون، حتی با زبان رنگ، بر زبان هنر آورد و در جامعه زنده و پویا نگاه داشت؛ و دولت ایران این را دریافته است و از آن می‌ترسد.

سوم مارس دوهزار و یازده میلادی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* «این فصل تازه‌ای ست که آغاز گشته است/ با اینهمه نشانه صدا می‌زند تو را»

رضا مقصدی

شعر / سارا محمدی اردهالی/ ایران

142 Lampe Sabz

‌خرداد ۱۳۸۸ بود دخترم
بیش از تمام خردادها باران آمد
هم­سن تو بودم
دلم زندگی می‌خواست،
رنگ و آواز…

خرداد ۱۳۸۸ بود
گاهی اگر
خیره می‌شوم
به نقطه‌ای
از پس آن خرداد است.

دیگر
از پدر‌بزرگ نخواستم
خاطرات انقلاب را تعریف­کند

روز به روز
ساعت به ساعتش
دقیق یادم است
چگونه بگویم
آن سال
بر ما چه گذشت؛
تو باور نمی‌کنی
از پشت‌بام کلاشینکف در‌آمد
از خیابان باتوم
تمام کانال‌های تلویزیون
چارلی چاپلین نشان می‌داد

فراموش­نکن
به کودکانت هم بگو
روزی روزگاری
در ایران
وقت آن رسید
خرداد ۱۳۸۸ بیاید

ما با هم بودیم
شکست نخوردیم
و
تا همیشه داغ داریم.

«تغییر برای برابری» و چالش‌های حقوقی پیش رو / گفت‌و‌گوی ماندانا زندیان با مهری جعفری

Jafari Mehri

  «تغییر برای برابری» و چالش‌های حقوقی پیش رو

 گفت‌و‌گو با مهری جعفری

ماندانا زندیان

 ‌

ماندانا زندیان ـ شما در جایگاه یک خانم وکیل، شاعر، و کوهنورد ـ در هر سه مورد جدی و حرفه‌ای و کامیاب ـ بی‌تردید با مشکلات ژرف و گستردۀ زن ایرانی آشنایی نزدیک تری از حد متعارف دارید؛ ارزیابیتان از تلاش و پیکار بانوان جوان ایرانی درون کشور، در مسیری که به پیشرو و پرچمدار بودن در جنبش آزادی خواهی سبز رسیده است، چگونه است؟

مهری جعفری ـ برای شروع بحث و ارایه یک نمونه از تلاش زن‌های ایرانی در دهه‌های گذشته، لازم می‌دانم به فعالیت زنان در حوزه کوهنوردی اشاره کنم که زن‌ها و دختر‌ها چگونه با تلاش مستمر، توانمندی‌های خود را به باور عمومی رساندند.

زن‌ها این شرایط را در حالی به دست آورده‌اند که مدیریت حکومتی فدراسیون تا سال‌ها از حضور آن‌ها در طبیعتی که به همه شهروندان این کشور تعلق دارد، ممانعت به عمل آورده بود و این جریان را باید از کوهنوردان دهه شصت بپرسید که چگونه زن‌های کوهنورد برای رسیدن به دیواره و منطقه صخره‌ای علم کوه، سینه خیز رفته‌اند تا دستگیر نشوند؛ و چگونه مردهای با وجدان گروه‌های کوه نوردی شلاق را به جان خریده‌اند، اما از اخراج هم نوردان زن خودداری کرده‌اند و الی آخر…

تا بر گردیم به ممنوعیت آموزش مربی زن تا بیش از ده سال و سپس آموزش انحصاری تعدادی خودی که ۷ الی ۸ نفر بیشتر نبوده‌اند؛ و برسیم به تشکیل انجمن‌های ورزشی در دهه ۷۰ تا بتوانند از مراجعه زن‌ها به فدراسیون‌های مربوطه ممانعت کنند و اختصاص بودجه‌های بسیار اندک به این انجمن‌ها؛

تا برسیم به اینکه حاضر شوند که بپذیرند که ورزشکاران زن دوره مربی‌گری ببینند؛ و من جزو اولین گروه آموزشی بودم که موفق شدم به سختی و شاید هم تصادفی خارج از حلقه انحصاری مسئول آن انجمن کذایی وارد دوره‌ها شوم؛ تا اینکه بپذیرند که انجمن‌ها را منحل کنند و سهم ۳۰ درصدی زن‌ها از ورزش را به فدراسیون‌ها بسپارند که آیا چگونه مدیریت شود و بعد با بودجه صعود زنان مسلمان به جای ۱۴ زن هفت زن را با هفت مرد راهی کنند و بگویند کوهنورد زن در حد اورست نداشته‌ایم در حالی که حتی تعدادی را به اردو‌ها راه ندهند و درست در‌‌‌ همان زمان زنان کوهنورد دیگری با بودجه شخصی خود و با فروش منزل مسکونی خود برای صعودهای بلند برنامه ریزی کنند.

و حالا می‌رسیم به صعودهای مستقل زن‌ها به کوه‌های مرتفع برون مرزی که با هزینه و همت شخصی آن‌ها صورت می‌گیرد تا ببینم کسی مثل خانم لیلا اسفندیاری جسارت این را در خود می‌یابد که قصد صعود قله «کی ۲» را می‌کند که برای بسیاری از کوه نوردان قدرتمند دنیا صعود آن رویایی بیش نیست.

و این همه مسیری است که زن ایرانی طی این سی و اندی سال پیموده، اندک حقوق به دست آمده خود را پس از انقلاب یکباره از دست داده، از پست قضاوت گرفته تا فعالیت‌های ورزشی و اجتماعی، با توسل به محدویت پوششی محدودیت‌های دیگری برای او ایجاد شده ـ هم در محیط کار هم در ورزش و هم در هنر؛ اما نه تنها گوشه‌ای ننشسته که دیگران سرنوشت او را به دست بگیرند بلکه برای به دست آوردن حقوق از دست رفته و به دست نیامده خود، ذره ذره و گام به گام تلاش کرده است.

م. ز: آیا تلاشی که شما شاهد، بلکه درگیر آن بوده‌اید، در پیکار با محدودیت‌ها، دشواری‌ها و چالش‌های پیش روی زن ایرانی، به دستاوردهای روشن و نیرومندی در زمینۀ برابری حقوق زن و مرد انجامیده است؟

مهری جعفری ـ ما برای ارزیابی اینکه تا چه حد‌ها زن‌ها توانسته‌اند حقوق انسانی خود را به طور قانونی بازبستانند و آیا در تغییر قوانین جمهوری اسلامی در جهت برابری زن و مرد موفق بوده‌اند، دستاورد چندان امیدوار کننده‌ای مشاهده نمی‌کنیم و حتی در سال‌های اخیر قوانین دیگری از قبیل محدودیت تحصیلی دختر‌ها هم به تبعیض‌های قانونی قبلی اضافه شده که شاید روزی تصور چنین ظلمی به ذهن بسیاری از خانواده‌های سنتی ما هم نمی‌رسید چه برسد به فعالین حقوق زنان.

اما برای روشن شدن دلایل این عدم موفقیت، شاید بهتر باشد به برخورد حکومت ایران با مطالبات جنبش زنان بپردازیم. چرا که با یک بررسی سطحی خواهیم دید که حکومت در طول این سال‌ها، در مقابل افزایش آگاهی‌های جنسیتی زنان از یک طرف، و نمود اجتماعی و همه گیر شدن مطالبات آن‌ها از طرف، دیگر با چالشی مواجه شده که فقط دو راه را پیش روی خود دیده است: یا قوانین را به نفع زن‌ها تغییر دهد و به بخشی از مطالبات آن‌ها پاسخ بگوید و یا اینکه در مقابل آن‌ها بایستد.

ظاهرا حکومت راه دوم را در پیش گرفته و این راه را هم به روش زیرکانه‌ای پیش می‌برد. در اصل این نظام نه تنها درمقابل زن‌ها در هیچ موردی عقب نشینی نکرده بلکه حقوقی را هم که پیش از این محل بحث و مجادله نبوده، به چالش کشیده است تا سطح خواسته‌های ما را در حداقل‌های ممکن متوقف کند.

اشاره می‌کنم به لایحه خانواده و قانون چند همسری و اشاره می‌کنم به سهمیه بندی جنسیتی دختر‌ها و هم چنین سهمیه بندی منطقه‌ای و جنسیتی آن‌ها در تحصیل.

یعنی ظاهرا ما نه تنها نتوانسته‌ایم حکومت را مجبور به تغییر در قوانین وراثت، دیه، سن مسئولیت کیفری دختر‌ها، سرپرستی مادر، طلاق و ازدواج، خشونت‌های خانگی و ده‌ها مورد تبعیض آمیز جنسیتی دیگر بکنیم، بلکه حتی حق تحصیل برابر با مرد‌ها را هم از دست داده‌ایم و حالا زن‌های ما با سهمیه بندی جنسیتی و منطقه‌ای، در حصر طبقه و منطقه و در حصار جنسیتی خود گیر افتاده‌اند.

اما باید گفت که با وجود اینکه حکومت در این برخورد همه جانبه برای به حداقل رساندن دستاوردهای قانونی زن‌ها به طور فعال عمل کرده؛ با این روش، خود را رویاروی قدرت اجتماعی بزرگی قرار داده است.

و حالا این صدای قدرتمند مقابله جویانه و برابری خواهانه، حتی از داخل خانه‌های خود افراد حکومتی شنیده می‌شود و می‌بینیم بحث‌های مختلف از علمی و دانشگاهی، تا اجتماعی، سیاسی و هنری، همه و همه منعکس کننده مستقیم و غیر مستقیم مطالبات زن هاست. در اصل نظام با در پیش گرفتن راه دوم و عزم راسخ خود در مقابله با زن‌ها خود را درگیر یک مبارزه تن به تن با مردمی کرده است که حق انسانی زن را باور کرده‌اند.

و باید گفت که هرچند بدون تصویب قوانین برابر امکان به دست آوردن حق برابر شعاری بیش نخواهد بود، ولی تجربه برخی از کشورهای منطقه نیز نشان داده است که تصویب قوانین عادلانه الزاما حقوق برابر زن‌ها را تضمین نمی‌کند و تا زمانی که پذیرش اجتماعی در همه طبقات جامعه نسبت به حق زن‌ها نهادینه نشود در اجرای این قوانین با مشکل مواجه خواهیم شد.

و بحث ما در اینجا این است که اگر زمینه تصویب قوانین برابر در یک جامعه ایجاد شود، گام نخست و اصلی برداشته شده ـ نه تنها در ایجاد تغییر برای رسیدن به حق برابر قانونی، بلکه حتی در ایجاد زمینه برای تغییرات سیاسی بنیادین در یک نظام اجتماعی و سیاسی که تاکنون با نگاه بسته مردانه اداره شده است.

م. ز ـ به نظر شما حرکت‌های اجتماعی مانند پویش یک میلیون امضا و یا تشکیل سازمان‌های غیر دولتی گوناگون چه اندازه به شکل گیری جنبش‌های جامعۀ شهروندی ـ جنبش‌های کوچک‌تر دانشجویی یا کارگری و جنبش اجتماعی سبز ـ در جامعه ایران کمک کرده است؟

مهری جعفری ـ همان طور که گفته شد جنبش زنان در شکل وسیع خود به نحوی منجر به مقابله با تصمیم گیری‌ها و سیاست گذاری‌های رژیم ایران شده است.

از طرفی توسعه همه جانبه مطالبات زنان در درون خود این حرکت‌ها تحولات بنیادینی ایجاد کرده و به نحوی سطح آگاهی‌های درونی تشکل‌های زنان را بالا برده است.

اگر این کنش و واکنش‌های جمعی را در سال‌های اخیر فقط در جنبش زن‌ها مقایسه کنیم و به لحاظ کمی و کیفی مقالات و بحث‌های مطرح شده در این حوزه را مثلا با ده سال پیش از این مقایسه کنیم به این نتیجه خواهیم رسید که سازمان‌های زنان هم در آگاهی دادن به سطوح اجتماعی مختلف و همه گیر کردن مطالبات عدالت جویانه و در نتیجه مقابله با تمامیت خواهی و رفتار ناعادلانه حکومت موفق بوده‌اند؛ و هم در ایجاد رابطه منسجم بین سازمانی برای رسیدن به اهداف مشترک که به لحاظ سیاسی در نوع خود بی‌نظیر بوده است.

حال می‌بینیم این بدنه پرقدرت که پشتیبانی‌های مردمی را از آن خود کرده آمادگی این را دارد که در ائتلاف با حرکت‌های دموکراسی خواهانه تا جایی که مطالبات و اهداف خود را در آن حرکت‌ها ببیند موثر واقع شود؛ و طبیعی است که می‌تواند خواسته‌های خود را هم با قدرت تمام اعلام کند که بخشی از این خواسته‌ها در جنبش سبز شنیده می‌شد.

در اصل دستیابی به یک نظام سکولار فارغ از نگاه جانبدارانه و ایدئولوژیک جنسیتی‌‌‌ همان هدفی است که در شکل گیری جنبش سبز محرک بخش بزرگی از حرکت‌های مردمی بود.

باید دید که رژیم ایران نیز به خوبی به اهمیت این گونه از تشکل‌ها و کارزار‌ها پی برده و در سال‌های اخیر اقدام به محدود کردن و لغو مجوز بسیاری از «ان. جی. او» ‌ها کرده است؛ «ان. جی. او» ‌هایی که در مقابل سیاست‌های ضعیف حکومت در حفظ محیط زیست، تامین امنیت روانی مردم و برقراری عدالت اجتماعی اقدام به فعالیت و نیز آگاه سازی عمومی کرده‌اند و مطالبات افراد را به شکل مطالبات جمعی و اجتماعی مطرح نموده‌اند.

مطالبات جمعی و اجتماعی وقتی بدون پاسخ قانع کننده از طرف حکومت باقی می‌ماند به حرکتی برای تغییر و شکل گیری جنبشی بزرگ منتهی می‌شود.

م. ز: بخشی از خشونت جاافتاده در یک جامعه می‌تواند زاییدۀ نابرابری باشد. چه تلاش‌هایی صورت گرفت تا نسلی که در انقلاب و جنگ‌زاده شد؛ نابرابری، بلکه انکار حقوق زن، کودک، دگراندیش، و دگرباش جنسی را تجربه کرد، و سیستم قانون گذاری و قوۀ قضاییه‌ای چنان خشن را شناخت، خواستار حذف جرم سیاسی و مجازات اعدام، و در یک نگاه فراگیر خشونت زدایی از فرهنگ سیاسی و بالاکشاندن سطح اخلاق در جامعه شود؟ (بسیاری تحلیلگران، پیام سیاسی و اخلاقی جنبش سبز را هم ارز می‌دانند.)

نقش کوشندگان برون مرز در بحث‌های نظری پیرامون خشونت زدایی را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

مهری جعفری ـ ببینید مسئله اصلی شکل گیری فضای بحث و گفتگو است. اگر انجام کارهای گروهی در یک فضای هم فکری و گفتگو به یک عادت اجتماعی تبدیل شود، در آن صورت نه تنها مردم از جنبه‌های مثبت و منفی نظرات خود آگاه می‌شوند بلکه یاد می‌گیرند که چگونه تحمل داشته باشند. صبر و تحمل در مقابل نظر و عمل مخالف، کلید اصلی در مقابله با خشونت محسوب می‌شود و رمز موفقیت کشورهای پیشرفته در ایجاد روابط اجتماعی صلح آمیز و مبتنی بر عدالت است.

در سال‌های اخیر دسترسی وسیع مردم به رسانه‌های جمعی بی‌طرف، و دسترسی همه گیر مردم به نظر و عقاید دیگران از طریق اینترنت، فضای گفتگو را ورای مناسبات تهدیدآمیز اجتماعی و ورای خشونت‌های حکومتی گسترش داده است؛ و دقیقا همین فضای باز تبادل اطلاعات که حالا در قالب یک حق اجتماعی در کشورهای توسعه یافته مطرح می‌شود، به کوشندگان اجتماعی و انسان‌های صلح جو این امکان را داده است که استدلال‌های انسانی بشردوستانه خود را تا حد حذف مجازات اعدام به گوش مردم برسانند و شاید در بسیاری مواقع هم توانسته‌اند افکار عمومی را با خود همراه سازند.

اما متاسفانه در این سال‌ها موانع جدی در ایجاد تشکل‌ها و سازمان‌های مردمی و طرح بحث و نظر آزاد در داخل ایران وجود داشته است. از این نظر کوشندگان خارج از ایران می‌توانند فضای باز اجتماعی و سیاسی در بین خود ایجاد کنند و زمینه شکل گیری گفتمان اجتماعی حذف خشونت را فراهم آورند.

هرچند در شرایط کنونی تا رسیدن به یک اتفاق نظر جمعی نسبت به مقابله با خشونت راه طولانی‌ای در پیش رو داریم و برخورد‌ها و آموزش‌های خشونت آمیز حکومت در طی سال‌های متمادی و ریشه‌های اجتماعی خشونت در ایران موانع جدی‌ای در پیش روی تلاش‌ها اجتماعی ایجاد کرده است.

م. ز: برخی تحلیلگران باوردارند می‌توان با پذیرش برخی اصول قانون اساسی جمهوری اسلامی برای یک بازۀ زمانی محدود، و موظف کردن نظام به رعایت آن اصول، در چهارچوب همین قانون اساسی در کشور ایران انتخابات آزاد برگزارکرد و مشکلات کنونی را با روشی مسالمت آمیز پاسخ داد. می‌گویند «فلسفه وجودی قانون اساسی قرار است حاکمیت یک کشور را محدود و موظف کند، نه ملت را.»

شما در مصاحبه‌ها و مقالات اخیر خود بحث اصلاح پذیری قانون اساسی را به لحاظ حقوقی چالش کرده‌اید. نگاه‌تان به «مسئلۀ قانون اساسی جمهوری اسلامی» چگونه است؟

مهری جعفری: من فکر می‌کنم در زمینه اصلاح قانون اساسی یک رویکرد سیاسی مشخص، راه حل‌ها نامشخصی را ارایه می‌دهد: در این رویکرد به قول شما تحلیلگرانی هستند که اصلاح مسالمت آمیز قانون اساسی را برای مطابقت آن با حقوق بشر و رسیدن به انتخابات آزاد می‌سر می‌دانند. اما پرسش من این است: چگونه؟

در انجام هرگونه حک و اصلاحی در قانون اساسی باید توجه داشت که به‌‌‌ همان اندازه که قدرت زبان حقوقی در تغییر معانی و مفاهیم کلی نامحدود است، در تعیین مصادیق و جزییات یک مساله محدود و معین است.

به همین دلیل در اصول قانون اساسی آنجا که قرار است نقشهای کلیدی در تقسیم قدرت یا کلمات کلیدی در نحوه اداره کشور بیان شود، کلمات به طرز زیرکانه‌ای به مفاهیم معین غیر قابل تفسیر اطلاق می‌شوند. هر کدام از این کلمات مبین بخشی از ارکان این نظام سیاسی هستند و اگر کسی بخواهد کوچک‌ترین اصلاحی در آن‌ها بدهد، نمی‌تواند بدون برهم زدن سیستم بنیادین آن موفق شود.

این اصول همان‌ها هستند که قدرت را به شخص رهبر و نهادهایی که به دست او اداره می‌شوند، بخشیده است.

برای نمونه می‌توان به نحوه انتخاب مقام ریاست جمهوری در قانون اساسی اشاره کرد.

طبق این قانون، رییس جمهور یک مرد مذهبی است و باید معتقد به مذهب شیعه اثنی عشری باشد، پس نیمی از جمعیت ایران که زنان هستند و تعداد زیادی که مذهبی نیستند و تعداد بسیار زیادی که شیعه اثنی عشری نیستند نمی‌توانند رییس جمهور باشند.

دوم: او از طرف رهبری تعیین می‌شود و از طرف رهبری هم قابل عزل است. چرا که تعیین صلاحیت او به دست شورای نگهبان است و طبق بند ۱۰ اصل ۱۱۰ عزل یا ابقای او یکی از اختیارهای رهبر است.

یعنی از یک طرف اگر بخواهیم حقوق زن‌ها و حقوق افراد غیر معتقد به مذهب شیعه اثنی عشری را رعایت کنیم، باید «تغییرات» عمده‌ای در این اصل به وجود بیاوریم. از طرف دیگر و مساله مهم‌تر اینکه برای برگزاری انتخابات آزاد، باید اختیارات شورای نگهبان را در گزینش افراد حذف کنیم و حذف اختیارات شوررای نگهبان که منتخب رهبری هستند در اصل حذف اختیارات رهبری در تعیین رییس جمهور نیز خواهد بود. که خب همه این‌ها تغییرات بنیادین در سیستم حکومتی یک کشور است و نه صرفا اصلاح قانون اساسی.

اما پرسش اینجاست که چگونه حتی بخش کوچکی از این اصلاحات امکان پذیر است؟

ناگفته پیدا است که اصولا زمانی که همه ابزارهای قانون گذاری و اجرا در دست یک نفر یا یک گروه نظامی باشد، نمی‌توان از او یا آن‌ها انتظار داشت که به تصویب قانونی برای محدود کردن قدرت خود دست بزنند.

اما راه حل ممکن، استفاده از مبارزات فعالین مدنی و جنبش مردمی در فشار به رژیم و نهایتا انجام مذاکره با رژیم و رسیدن به اصلاحات است؛ که باید گفت که این طرح از زمان شکل گیری خود، بر پایه و اساس صادقانه‌ای استوار نیست.

چرا که اصلا مشخص نمی‌کند دستاورد اصلی زن‌ها و کوشندگان اجتماعی به طور مشخص و دقیق در ازای پرداخت هزینه سنگین مبارزه، تحمل زندان و شکنجه، در این راه حل اصلاح طلبانه، چه خواهد بود؛ و اصلاحات مبهمی که در ‌‌‌نهایت ممکن است به طور جزئی و با هزینه سنگین از طرف رژیم پذیرفته شود، چگونه می‌تواند انگیزه مهمی برای نیروهای سیاسی و فعالین مدنی باشد تا آن‌ها در ازای این خواسته که تغییر عمده‌ای در وضعیت کنونی آن‌ها ایجاد نخواهد کرد، حاضر به تحمل زندان و شکنجه شوند.

واقعیت این است که این راه حل در شرایط کنونی بیشتر از طرف افرادی ارایه می‌شود که بعد از جنبش سبز به طور کامل از بدنه حکومت جدا شده‌اند و این سوء ظن را بین فعالین تشدید می‌کند که این عده قصد دارند با همراه کردن جنبش اجتماعی مردم با نظرات خود و در نتیجه فشار به حکومت و طرح شروط عملی و ممکنی دوباره به جایگاه گذشته خود در عرصه رقابت‌های ناسالم قدرت برگردند.

اما به طور کلی من در مورد اصلاحات فکر می‌کنم کسی که برای برقراری صلح و برابری اجتماعی و سیاسی انسان‌ها تلاش می‌کند، خود به خوبی می‌داند که هدف اصلی، اصلاح و بهبود امور است تا انسان‌ها در شرایط شرافتمندانه تری زندگی کنند؛ ضمن آنکه حرکت و تلاش برای تغییر در هر سیستمی و در هر شرایطی امکان پذیر است. ‌گاه شاید مجبور باشی که برای حق نوشیدن آب آشامیدنی سالم مبارزه کنی و‌گاه نیز برای حق آزادی بیان؛ ‌گاه این مبارزه مقطعی و همراه با مذاکره با عناصر قدرت است و‌گاه دراز مدت و با استفاده از شیوه‌های مدرن رویارویی.

و در شرایط حاضر می‌بینیم که رژیم ایران توانسته به تدریج داشته‌های بدیهی و حقوق بنیادین ساکنان ایران را حذف و نابود کند.

حال شرایط در ایران به گونه‌ای است که گویا ما رفته رفته برای به دست آوردن حق نوشیدن آب سالم و تنفس هوای بدون آلودگی باید مبارزه کنیم و هزینه بپردازیم.

اما همه این تلاش‌های حتی مقطعی برای بهبود امور برای من به این معنی نیست که ما بخواهیم هدف کوشش‌های خود را اصلاح قانون اساسی قرار دهیم و حفظ یک نظام دیکتاتوری، نظامی و ایدئولوژیک را در پوشش اصلاحات توجیه کنیم.

شعر / روجا چمنکار/ فرانسه

117 Chamankar Rojaروجا چمنکار/ فرانسه

آمده بودم

رفته بودی

شب بود

هرچه  خودم را تکان می‌دهم  از خواب نمی‌پرم

تب  دارد این تبعید  وقتی از ماضی بعید به حال نمی‌آیم

تکان

تکانه‌های  پشت بام

پشت تکیده ی بام‌ها

تکرار ترکه‌های تر  ترکه‌های تر  ترکه‌های تر

تکبیرررر

هر  بار که چشم می‌بندم و دو دستم را بر گوش‌هایم  فشار می‌دهم     بلند تر می‌شنوم

رگباررر

گلوهای گر گرفته

رگ  خوابم را بزن

گم و گورم کن

گرمم کن که نلرزم

دستنوشته هایم   ناگفته‌هایم  های هایم

از  خوابم خون زیادی  رفته

شانه‌هایت را بیار  بگذار  زیر سرش

کمی شرجی   شراب  شُک

یک  دو    شُک

یک  دو    شُک

نه  نمی‌پرد   به حال نمی‌آید

به  یادش بیاورکه شاعری دست­هایش را در باغچه می‌کاشت

به  یادش بیاور که شاعری همه لرزش دست و دلش از آن بود که عشق پناهی گردد

نه  برنمی‌گردد از ماضی بعید

گوشه‌ی  دهان تمام خیابان‌ها زخمی بود

آمده بودم ببوسمت

نبودی و

ترکه‌های  تر  دستبند   میله‌های سیاه

سکوتم که می‌دهی بلند تر می‌شنوم

صندلی پشت  میز نشسته بود

صندلی بلند شد  پشت میز قدم زد

تمام نمی‌شد تکانه‌های پشت بام

صندلی با پایه‌های چوبی‌اش لگد زد و گودالی

به عمق  دور دست

دور دست

تکانه‌ها دور  می‌شدند

آمده بودم ببوسمت

“همه لرزش دست ودلم”  دستان تو دور می‌شوند

تکان

تکانم بده

بپرد  این تب    برود به دور    به دور دست

دستی  تکان دهنده تر از دستان سرزمینت  نیست

وقتی  از دست رفتنت  را  بدرقه می‌کند.

مروری بر ترانه‌های اعتراض / از مشروطیت تا جنبش سبز / محمود خوشنام

118 Note

مروری بر ترانه‌های اعتراض

از مشروطیت تا جنبش سبز

محمود خوشنام

تاریخ گستردة فرهنگ ایران، تا آنجا که چشم کار می‌کند، هیچگاه بی‌نغمه و ترانه نبوده است. حضور ترانه‌های رزمی را در زمان کوروش هخامنشی، تاریخ‌نگاران یونانی گواهی داده‌اند و منظومه‌سازان ایرانی چون فردوسی و نظامی از ترانه‌های بی‌شمار بزمی در دربار خسرو پرویز ساسانی یاد کرده‌اند. اگر ترانه‌های رزمی (سرود‌ها) تنها به کار جنگ می‌آمد، ترانه‌های بزمی (عاشقانه) با زندگی روزمرة مردمان درآمیخته بود. «ترانک»های باربدی که برای «خسرو» ساخته می‌شد، در محدودة کاخ او نمی‌ماند و پس از نخستین اجرا در جامعه پراکنده می‌شد. این ترانه‌ها، آن گونه که از متن آن‌ها برمی‌آید، همه‌اش بازتاب شادمانی و سرخوشی است و رامش و آرامش را در ایران باستان باز می‌تاباند. شاید بگویند، درآن دوران کسی را یارای سرکشی نبوده که رنگی از انتقاد و اعتراض به ترانه ببخشد. ولی این را هم می‌توان گفت که شاید مردمان آن چنان در امن و امان می‌زیسته‌اند که نیازی به سرکشی و اعتراض نداشته‌اند. گلایه‌های خود را نیز در خلوت یا در مراسم آئینی، با پروردگار در میان می‌گذاشتند!

*

و اما اسلام، با همة ستیزه‌جوئی که در حدیث و خبر با موسیقی نشان داده، در دورة خلفا، به ویژه عباسیان، مقهور ترانه‌های ایرانی شده است! هنرمندان ایرانی را به نیت بیگاری کشیدن به حلب و شام و حجاز می‌آوردند ولی پیش از همه چیز زیر تأثیر ترانه‌خوانی آنان قرار می‌گرفتند!

در کتاب «الاغانی» تألیف «ابوالفرج اصفهانی» (۳۵۶ـ۲۸۴هـ. ق) ترانه‌های بیش از سیصد و سی شاعر ترانه‌سرا به همراه نام نود خواننده و نوازنده و آهنگساز گرد آمده است که به قول مؤلف، دوسوم آن‌ها از «موالیِ ایرانی‌نژاد» بوده‌اند. در میان آنان به نام‌هائی چون نشیط، ابنِ مسجح و ابراهیم و اسحاق موصلی برمی‌خوریم که بزرگ‌ترین ترانه‌پردازان جهان عرب به شمار می‌روند. نکته جالب این است که به گفتة «اصفهانی» در میان ایرانی‌تباران ترانه‌ساز شماری زنان ترانه‌خوان نیز حضور داشته‌اند.

گزافه‌ نیست اگر بگوئیم، بارگاه خلفا، بدون حضور این ایرانیان، شکوه افسانه‌ای خود را پیدا نمی‌کرد. آنان با شمشیر بر ایرانیان غلبه کردند و اینان با ترانه آنان را از پای درآوردند! به هر حال هر چه بود، ترانة ایرانی که در خانه، پشت راهبندان قرار گرفته بود، در بیرون خانه راه‌هائی برای ادامه سیر تکوینی خود پیدا کرد. ولی از آن پس بغضی در گلویش مانده بود که باید، روزی روزگاری دیگر، می‌شکست. هنوز چند قرنی زمان می‌خواست. هنوز باید یک ورطة باتلاقی دیگر را پشت سر می‌گذاشت، باور کردنی نیست. هر چه خلفای عرب، ناخواسته امکان رشد و پرورش ترانه‌های در اصل ایرانی را فراهم آوردند، پادشاهان صفویه رمقش را کشیدند. تاریخ، واپسگرا‌تر از آن‌ها را، تنها یکبار دیگر، در زمان ما، تجربه کرده است! در دورة صفویه تنها هنرهائی امکان رشد پیدا کردند که می‌توانستند به «اسلام عزیز» خدمت کنند. موسیقی در آغاز پشت دیوار بلند واپسگرائی از حرکت بازمانده ولی به زودی راهی برای رفتن به هند، نزد مغولان پیدا کرد و به هر حال به زیست پنهانی و یا تبعیدی خود ادامه داد. در این دوره جز مطربان دوره‌گرد، که آن‌ها هم پنهانی کار می‌کردند، هیچ نام برجسته‌ای از زبان «عموی مهربان تاریخ» بیرون نیامده است. حتا موسیقی نظری هم که دوسه قرنی بود که رواج یافته بود، به سبب نداشتن «حامی» متوقف شد و این وضعیت تا دورة قاجاریه ادامه یافت.

از آغاز این دورة تازه موسیقی رفته رفته از پسِ دیوار استتار بیرون آمد و چهره هنرمندان دیگری نمایان شد. موسیقی سرکوب شده ولی از پای در نیامده با سودای دیگری وارد میدان شد. باید نیروی پایداری بیشتری پیدا می‌کرد. باید خشم و خروشی در بیان خود می‌ریخت. گوئی می‌دانست، «حادثه بزرگی» در راه است. حادثه‌ای که همه چیز را دگرگون می‌کند و برای این کار، به موسیقی دیگری نیاز دارد. ترانه‌ای که برانگیزاند و با حادثه بزرگ همراه شود. از این زمان است که ترانه‌های اعتراضی نقشی مهم در دگرگونی‌های اجتماعی ایفا کرده‌اند.

*

نخستین جوانه‌ها

پیش از آنکه به حادثة بزرگ، جنبش مشروطیت برسیم، جوانه‌هائی از ترانه‌های اعتراضی را پیش روی داریم. قدیمی‌ترین آن‌ها به سرآغاز دورة قاجار برمی گردد. ترانه‌ای است در شرح شوربختی‌های لطفعلی‌خان زند، شاهزادة شجاعی که سخت مورد علاقه و محبت مردم قرار داشته است. لطفعلی‌خان از یک سو به سبب پایداری دلیرانه در برابر ترکتازی‌های آغا محمدخان قاجار چهره‌ای حماسی پیدا کرده از سوی دیگر به خاطر فریب خوردن از حاج ابراهیم کلانتر، عاطفه جمعی ایرانیان را به سوی خود کشیده بود.

ترانه را یک رزمنده انگلیسی به نام «ادگار اسکات ‌وارینگ» (ٍE. S Wahring) که در آن سال‌ها، خود در شیراز بود، کشف کرد و آن را در کتاب خود: «سفری به شیراز» به نقل آورده است. بعد‌ها، در سال ۱۳۳۵ کوهی کرمانی برداشت دیگری از آن را که از زبان کولی‌های دوره گرد شنیده، در یادداشت‌های خود ثبت کرده است. ترانه را که از زبان مادر لطفعلی سروده شده غالباً با نی و کمانچه می‌خوانده‌اند.

 «هردم صدای نی می‌آد/ آواز پی‌درپی می‌آد/ روح و روانم کی می‌آد/

حاجی تو را گفتم پدر/ تو ما را کردی دربدر/خسرو دادی دستِ قجر/ لعنت به ریشِ تو پدر! /

بازم صدای نی می‌آد/ آواز پی‌درپی می‌آد./

«وکیل» از قبر درآورد سر/ ببیند گردش چرخ خضر/ لطفعلی‌خان مضطر/ آخر شد به کام قجر! /

بازم صدای نی می‌آد/ آواز پی‌درپی می‌آد….»

در دورة ناصرالدین شاه ترانه‌های عامیانه خودجوشی در فضا طنین می‌انداخته و ستون‌های استبداد را می‌لرزانده است. عبدالله مستوفی» برخی از آن‌ها را در یادداشت‌های خود آورده است. در یکی از ترانه‌ها «شاه کج کلاه» که در سال قحطی، بدون توجه به دشواری‌های زندگی مردم، به سفر کربلا رفته، مورد نکوهش قرار گرفته:

 «شاه کج کلاه/ رفته کربلا/ نان شده گران/ یک من یک قران/

ما شدیم اسیر/ از دست وزیر/ از دست وزیر….»

و در دیگری «ظل‌السلطان» مورد هجو قرار گرفته است:

 «ستاره کوره، ماه نمی‌شه/ شازده لوچه، شاه نمی‌شه!

کفشاتو گیوه کردی/ خواهرتو بیوه کردی!

و باز در دیگری داستان بردن «لیلا» دختر رئیس ایتالیائی شهربانی به «چاله سیلابی» مطرح می‌شود که نیشی از این راه به حامیان استبداد زده شده باشد.

این‌ها ولی هنوز کیفیت و صلابت ترانه‌های واقعاً اعتراضی را ندارند. شعر‌ها سخیف و آهنگ‌ها نحیف است، ولی نشان از موکبی دارد که در راه است و همهمه‌هایش روز به روز بلند‌تر می‌شود.

مشروطه و پس از آن

جنبش مشروطه از راه فرا می‌رسد و در نخستین گام‌ها، یار وفادار خود را پیدا می‌کند. موسیقی و مشروطه در سایه یکدیگر رشد می‌کنند. موسیقی شور و شوق انقلابی را برای دستیابی به هدف‌های مشروطیت فراهم می‌آورد و مشروطه راه آینده موسیقی را هموار می‌سازد. هر دوی آن‌ها به آزادی و کرامت انسان توجه دارند و این همه را در رسانه‌ئی به نام تصنیف (ترانه) باز می‌تابانند. از این اتحاد و همگامی، هنرمندی سربرمی‌آورد که باید او را «چاووش بلند بانگ آزادی» نامید: ابوالقاسم عارف قزوینی که بیشتر ترانه‌هایش آئینه آرزوهای مردم زمانه اوست، حتا در عاشقانه‌ها دمی از اندیشه وطن و هموطنان خود غافل نیست. آزادی را پاس می‌دارد، با خودکامگان می‌ستیزد و در جستجوی عدالت است.

عارف در ترانه معروف «از خون جوانان وطن» خرابی‌ها را ریشه‌یابی می‌کند:

 «خوابند وکیلان و خوابند وزیران/ بردند به سرقت همه سیم و زر ایران/

ما را نگذارند به یک خانه ویران/ یارب بستان داد فقیران ز امیران/

و جوانان را برمی‌انگیزاند که در برابر دشمنان پایداری کنند:

 «از دست عدد، ناله من از سر درد است/ اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است/

جانبازی عشاق نه چون بازی نَرد است/ مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است…»

عارف در ترانه دیگری، به حجاب زنان نیز اعتراض دارد. می‌گوید:

 «تا رخت مقید نقاب است/ دلم چو پیچه‌ات به پیچ و تاب است/

مملکت چو نرگست خراب است/ چارة خرابی، انقلاب است…!»

کوتاه کنیم: جنبش مشروطه نطفه اعتراض را به زهدان ترانه تزریق کرده و از آن پس تا امروز انبوهی ترانه اعتراض، به شکل شیوه‌های مختلف پدید آمده است. ترانه پردازان آنجا که توانسته‌اند، آشکارا حرف خود را زده‌اند و اگر نتوانسته‌اند، به نماد و تمثیل پناه برده و به ایما و اشاره زبان گشوده‌اند. در هر حال بغضی در گلویشان نمانده و توانسته‌اند رابطه با مخاطبان خود را برقرار نگاه دارند.

*

ده دوازده سالی بعد که تب و تاب جنبش فرو خوابید، دستاوردهای فرهنگی برخاسته از آن از نو، با سانسور و محدودیت‌های گوناگون روبرو شد. ترانه‌های اعتراضی به مرور و به ناگزیر جای به ترانه‌های «اخلاقی و انسانی» داد. در متن‌ها، وجود ناهنجاری در جامعه تأئید می‌شد ولی سببش نه در استبداد و خودکامگی، که دوباره جای پای خود را سفت می‌کرد، بلکه در رفتارهای خود مردم و بی‌اعتنائی آن‌ها به اخلاق انسانی دانسته می‌شد.

ترانه معروف «نوع بشر» ساخته و پرداختة محمد علی امیرجاهد، سرشار از اعتراض است ولی اعتراض به انسان که در ذات خود خلافکار شناخته می‌شود. انسانی که جز «حرص و آز و شهوت» به چیزی نمی‌اندیشد. امیرجاهد، بعد خلافکاران را از «روز حساب» و حسابی که باید به «اهل کتاب» پس بدهند می‌ترساند! با این همه تکه‌ای در این ترانه هست که می‌تواند اعتراض ترانه ساز را امروزی کند. او در پایان به جهان دو قطبی اعتراض می‌کند:

 «گرسنه گروهی به قرص جوی جان سپرند/ گروه دگر حاصل رنج آنان ببرند/

ببین هزاران فقیر و مفلوک/ ملوک و مملوک ز حال هم بی‌خبرند/

حذر کن که در روز حساب/ ندائی رسد ز اهل کتاب/

ای ز نیستی رسیده به وجود/ حاصل زاد و بود تو چه بود/در این دار خراب ….؟

باید گفت ترانه‌هائی از این دست با صدای تأثیرگذار قمرالملوک وزیری و ملوک ضرابی صیقل بیشتری می‌خورد و رواج بیشتری پیدا می‌کرد و مسائل دیگری نیز در شعاع نگاه ترانه‌سرایان قرار می‌گرفت. از جمله می‌توان به مسئله زن در جامعه مردسالار، اشاره کرد. گرایش به اخلاق و انسانیت طبعاً دفاع از آزادی زنان را نیز در دستور کار قرار می‌داد و آن را حتی برجسته‌تر از زمان عارف مطرح می‌کرد. البته می‌توان گفت که پیش آمدن زمزمه‌های مربوط به «کشف حجاب» که حکومت مقتدر رضاشاهی در حال تدارک آن بود، ترانه‌سرایان جانبدار حقوق زنان را شجاعت و دلگرمی می‌بخشید. با این همه از ترس تکفیر ملایان یا محتاط و دست به عصا راه می‌رفتند و یا خود را زیر سایه نام‌های مستعار پنهان می‌ساختند و ‌گاه حتی شعر‌ها و ترانه‌های خود را بدون نام منتشر می‌کردند.

 «دختران سیروس» نام یکی از این ترانه‌های بدون شناسنامه است که گمان می‌رود متعلق به نخستین دهة قرن جاری خورشیدی باشد. لحن تندی که ترانه دارد، پنهانکاری سازندگان آن را توجیه می‌کند.

 «دختران سیروس/ تا به کی در افسوس/ زیر دست مردان/ تا چند محبوس؟ /

در چنین محیطی/ دختران ایران/ تا به کی خموشی/‌ای زنان ایران؟…»

ترانه، شباهت غریبی به لحن کارهای «امیرجاهد» دارد. چه بسا از خود او باشد که به دلیل قابل فهم، امضای خود را از زیر آن برداشته است. اگر هم چنین نباشد متعلق به دورة اوست. یا از کسی است که زیر تأثیر ترانه‌های او قرار داشته است.

ترانه‌سرا از این‌ها نیز فرا‌تر می‌رود و از زنان می‌پرسد: تا کی بخوابید؟ تا چند در حجابید؟ و بعد حرف آخر را می‌زند: اگر می‌خواهید از فلاکت و ذلت درآئید، چادر مذلت را از سر براندازید:

 «مملکت خراب است/ وقت انقلاب است!…»

*

مرغ بیدار سحر

 «اخلاقیات» با همه حسن نیتی که ترانه سُرایان پس از مشروطیت داشتند، تأثیر کافی برای رویاروئی با ناهنجاری‌های ناشی از استبداد نداشت. باید ترانه اعتراضی، جای اصلی خود را در هنر به دست می‌آورد. مردی می‌خواست آگاه و دلیر که از طرد و تکفیر و بند و زندان نهراسد. خوشبختانه زمین از حجت خالی نمانده بود. محمد تقی بهار از میانه نهضت از «مرغ سحر»ی می‌گفت که منادی صبح است. مرغ خوشخوانی که می‌بایست با فریاد اعتراض، قفس تنگ و تار را بشکند و روزگار را زیر و رو کند. بهار تاوان سرودن مرغ سحر را که با موسیقی مرتضی نی‌داوود پیوند خورده با زندان و تبعید پرداخت ولی «مرغ سحر» جاودانه ماند. هنوز پس از هشتاد سال در همة کنسرت‌های درون و برونمرزی حضور دارد. مردم در پایان برنامه‌ها به تکرار اجرای آن را می‌طلبند.

 «جور مالک، ظلم ارباب/ زارع از غم گشته بی‌تاب/

ساغر اغنیا پر می ناب/ جام ما پر ز خون جگر شد/

ظلم ظالم، جور صیاد/ آشیانم داده بر باد/

ای خدا،‌ای فلک،‌ای طبیعت/ شام تاریک ما را سحر کن!»

*

پس از جنگ دوم جهانی ـ و در دهه بیست خورشیدی خودمان، موسیقی ایرانی بیشتر به سوی «عاشقانه‌ها» گرایش پیدا کرد. با آنکه فضا ملتهب بود و این التهاب در روزنامه‌ها و مجلات و حتی در شعر بعضی از شاعران بازمی‌تابید، ولی ترانه، سر در گرو عشق و عاشقی داشت. البته این اِعراض از اعتراض از جهتی به سود ترانه تمام شد. آهنگسازان و ترانه‌سُرایان فرصتی یافتند تا کیفیت کار خود را از نظر فنی و هنری، بالا ببرند. دیگر جامعه نمی‌توانست به یک تار یا سه‌تار دل خوش کند. گروه می‌طلبید و گروه تمرین و پرورش می‌خواست. مکتب بارآور «صبا» شاگردان ممتازی را پرورانده بود. شماری از این شاگردان نه تنها با ردیف موسیقی سنتی آشنا بودند که نیروی آهنگسازی (کمپوزیسیون) نیز پیدا کرده بودند. همین نیرو بود که فضای غم‌زده و تک‌ صدائی موسیقی ایران را در هم ریخت. از بخت خوشِ اینان، دو سه سالی بود که نخستین فرستنده رادیوئی ایران نیز بنیاد شده بود (۱۳۱۹ خورشیدی) که می‌توانست آفریده‌هایشان را پخش کند. دو سه سالی بیش نگذشت که آنان توانستند خوانندگان خوش صدائی نیز پیدا کنند. چند ارکستر بزرگ در رادیو به وجود آمد که می‌توانست ترانه تازه را همراهی کند. این آهنگسازان اگر چه اهل سیاست و اعتراض نبودند ولی کیفیت کار را به گونه‌ای درآوردند که در آینده توان پرداختن به ترانه‌های متعهدانه را نیز داشته باشند!

*

چندان دیر نپائید که یکی از آنان «مجید وفادار»، شاید بی‌ آنکه خود بخواهد، خالق آهنگی شد که «مرا ببوس» نام گرفت. شعر را «حیدر رقابی» که وابسته به پان‌ایرانیست‌ها بود، سرورده بود. «مرا ببوس» پس از «مرغ سحر» نخستین ترانة اعتراضی به شمار می‌رود. اگر بیانش بهتر از مرغ سحر نباشد، تمثیل‌پردازی‌اش از آن بهتر است. این تمثیل‌پردازی می‌تواند ترانه را به هر حادثه سیاسی یا اجتماعی منتسب کند. از جمله گفته شده که ترانه نگاهی به اعدام افسران وابسته به حزب توده، پس از کودتای ۱۳۳۲، داشته است. حیدر رقاب در بند اول متن خود از پایداری در مبارزه می‌گوید:

 «در میان توفان/ هم‌پیمان با قایقران ها/

گذشته از جان/ باید بگذشت از توفان‌ها/

به تیره شب‌ها/ دارم با یارم پیمان‌ها/

که بر فروزم/ آتش‌ها در کوهستان‌ها…»

و در بند دوم از سرزدن سپیده‌ای می‌گوید که مقدمة برآمدن صبحی روشن‌تر است. صبحی که برای آمدنش باید مبارزه را ادامه داد. او نیز می‌رود تا به «عهد خونین» خود، عمل کند. با مرا ببوس، در واقع نماد و تمثیل در ترانه‌سُرائی ایران راه پیدا کرد و ماندگار شد و ترانه‌های بدیعی به وجود آورد.

*

دگرگونی بنیادی

دورة حکومت پهلوی دوم را، از نظر رشد و پرورش ترانه و ترانه‌پردازی، می‌توان به دو بخش تقسیم کرد:

از سال‌های ۲۰ تا کودتای ۱۳۳۲ و از کودتا تا انقلاب اسلامی. در بخش اول همة هنرمندان از جمله سازندگان ترانه از آزادی نسبی برخوردار بودند. در سایه همین آزادی همه هنر‌ها پر و بال گرفتند و از جمله حوزه‌های گوناگون موسیقی، دگرگونی‌های پیشروانه‌ای پیدا کردند. از ترانه‌های اعتراضی، جز‌‌ همان یکی دوتائی که یاد کردیم، صدائی به گوش نمی‌رسید. ترانه‌پردازان فرصتی یافته بودند که هم‌چنان به راه‌هائی برای نوآوری و نیز بالا بردن کیفیت هنری کار خود بییندیشند. حاصل این اندیشه‌وری ترانه‌های تازه‌ای بود که با آنچه در دو دهة نخست قرن جاری خورشیدی به دست آمده بود، قابل مقایسه نبود. موسیقی از زیر یوغ شیوه‌های قاجاری به در آمده و شعر‌ها زیر تأثیر موج نوئی که سر برآورده بود از مرز گل و بلبل و شمع و پروانه فرا‌تر رفت. پیوند شعر و موسیقی از دقت‌های فنی بیشتر برخوردار شد، رد پای ارکسترهای بزرگ و سازآرائی (ارکستراسیون) به میان آمد و کوتاه کنیم موسیقی ملی ایران پوست انداخت. دگرگونی‌های عمیق‌تری را به جان پذیرفت و اعتباری شایسته نام خود پیدا کرد.

کودتای سی و دو که پیش آمد و حاکمان به قدرت بازگشته شمشیر‌ها را از رو بستند، دیگر صدمه‌ای به بدنة پرورده شدة موسیقی ملی نمی‌خورد. مهم‌تر از آن، این موسیقی بالنده و پیشرفته به راه‌هائی برای مقابله با استبداد تازه اندیشید و این اندیشه‌ها مقارن شده بود با سربرآوردن موسیقی پاپ در مغرب زمین که نفوذ و تأثیری جهانگیر داشت. موسیقی تازه راه اعتراض به ناهنجاری‌های اجتماعی را پیدا کرده بود: به کارگیری ملودی‌های جهشی و ریتم‌های تند و پیچیده و عصبی. با این همه پاپ در همه جا یک سان عمل نکرد. هرجا که رفت خود را با ذوق و سلیقه مردم، به خصوص جوانان هماهنگ کرد. در ایران در آغاز ملودی‌های سنتی را با خود نگاه داشت و با ریتم‌های نرم درآمیخت. دانسته بود که ایرانیان عصیان و اعتراض را هم گوشنواز می‌خواهند! پاپ نرم ایرانی، با «جمشید شیبانی» و ترانه‌های غربیِ به فارسی درآمده‌اش آغاز می‌شود و با گذر از «محمد نوری»، «ویگن» و «منوچهر سخائی» راه تکوینی خود را پی‌ می‌گیرد تا با پیوستن به گروه «طنین» به اوج رسانه‌ای خود برسد. در این زمان نطفه اعتراض در پسِ ریتم‌ها و ملودی‌های نوستالژیک پنهان شد و در انتظار ماند تا در نخستین فرصت در رگ ترانه‌ها جاری شود.

*

ترانه‌های نو

گروه طنین که در سال ۱۳۴۸ در تهران بنیاد گرفت، از سرگیری کار ترانه‌های اعتراضی را بشارت می‌داد. «طنینی‌«‌ها بر روی سکوئی ایستادند که نوری و ویگن و منوچهر ساخته بودند ولی به زودی، آن چنان قامتی پیدا کردند که می‌توانستند سد سانسور را بشکنند و موسیقی اعتراض را سروسامان تازه‌ای بدهند. برای مقابله با سانسوری که مو را از ماست می‌کشید بهترین راه پایداری را در پناه بردن به نماد و تمثیل یافتند. به این ترتیب در سال‌های میان کودتا و انقلاب، جهان پهناور رنگینی از تمثیل‌ها پدید آمد که هم بر زیبائی متن‌ها می‌افزود و هم به هر شکل اعتراض به وضع موجود را بیان می‌کرد و مهم‌تر از این‌ها، زبان سانسور را نیز می‌بست. سانسورچیان نیز بی‌کار ننشستند و پیش از همه به رمزگشائی تمثیل‌ها پرداختند، که‌ گاه جنبه‌های مضحکی پیدا می‌کرد. «گل سرخ» می‌شد «گلسرخی»، شب می‌شد «نظام حاکم»، شقایق می‌شد «شهید» و مترسک می‌شد «اعلیحضرت همایونی»! در برابر این رمزگشائی‌ها، ترانه‌سُرایان جوان، نمادهای تازه‌تری را می‌آفریدند و باز سر سانسورچیان را به رمزگشائی‌های تازه گرم می‌کردند! در نتیجه این کنش و واکنش‌ها، ترانه‌های اعتراضی در فراخنای جامعه پخش می‌شد. یکی از ترانه‌های اعتراضی که رمز و راز خیلی زیادی هم نداشت بر روی شبانه‌ای از احمد شاملو در پیوند با آهنگی از اسفندیار منفردزاده شکل گرفته و فرهاد مهراد آن را خوانده است:

 «کوچه‌ها تاریکن، دکونا بسته‌س/ خونه‌ها تاریکن، طاقا شیکسته‌س/

از صدا افتاده تار و کمونچه/ مرده می‌برن کوچه به کوچه/

نِگاکن، مرده‌ها به مرده نمی‌رن/ حتی به شمع جون سپرده نمی‌رن/

مثل فانوسی‌ان که اگر خاموشه/ واسه نفت نیس هنوز، یه عالم نفت توشه…!»

طنینی‌ها روز به روز بر تعدادشان افزوده می‌شد که یکی دو تا خواننده خوش‌صدا (مانند فرهاد و گوگوش) نیز در میانشان بودند. اینان هر ماه و ‌گاه هر هفته ترانه‌های نو پدید می‌آوردند و از طریق بنگاه‌های خصوصی پخش صفحه و کاست، آن‌ها را انتشار می‌دادند. رفته رفته رسانه‌های دولتی هم که در آغاز تن به تولید و پخش موسیقی نو نمی‌دادند (زیرا که شوراهای گزینش و داوری در تیول ترانه‌پردازان قدیمی بود) در برابر خواست همگانی جوانان سر تسلیم فرود آوردند و درهای رسانه‌های رسمی را به روی نوآوران گشودند و گردونه موسیقی پاپ ایرانی، بی‌دغدغه و با شتاب بیشتری به راه افتاد. طنینی‌ها به تجربه راه‌های بی‌خطر یا کم خطر‌تر عبور از مرزهای سانسور را نیز آموخته بودند و در پناه تمثیل‌های  ‌گاه به غایت ظریف و زیبا، ترانه‌های ماندگار پدید می‌آوردند.

در میان طنینی‌ها، سه شاعر ترانه‌سُرا: ایرج جنتی عطائی، شهیار قنبری و اردلان سرفراز و سه آهنگساز: اسفندیار منفردزاده، واروژان و بابک بیات، نام‌آور‌تر از دیگران شده‌اند.

ایرج پس از دو سه ترانه عاشقانه، یکسره سر در گرو ترانه‌های اعتراضی نهاد. او در نگاه به حادثه سیاهکل، و در پیوند با موسیقی بابک ترانه «جنگل» را ساخت:

پشت سر جهنمه/ روبرو قتلگاه آدمه…

شاعر حس می‌کند که «روح جنگل سیاه» روح او را هم تسخیر کرده است. بعد صدای جغد‌ها را می‌شنود که از «مردن پلنگِ زخمی» می‌گویند. بعد همین زوج یعنی ایرج و بابک، ترانه «خانه» را به بازار فرستاد. خانه تاریکی که شاعر از آن هزار‌ها خاطره دارد ولی کارش به ویرانی کشیده است. او سبب ویرانی را شرح می‌دهد:

 «سیل غارتگر اومد/ از تو رودخونه گذشت/ پدر پیرمو کشت/ مادر و دیونه کرد…»

ایرج در ترانه دیگری از «بن بستی» در میان همه کوچه‌ها می‌گوید که کوچه قدیمی خود ماست. یک دیوار کاهگی ما را از رود بزرگ جدا می‌کند. رودی که زمزمه‌اش پیوسته در گوش‌هاست.

شاعر همه‌ی آرزویش رسیدن به زلال رودخانه است:

« ما یه روزی، هر روزی باشه، دیر و زود\ می‌رسیم با هم به آن رود بزرگ\

تنای تشنه مونو\ می‌زنیم به پاکیِ زلال رود…»

شاعر چه می‌دانست که روزی نه چندان دور، همه از خیر رود بزرگ می‌گذرند و آرزوی بازگشت به همان دیوار کاهگلی را در دل می‌پرورند!

شهیاد قنبری کار را با ترانه‌های عاشقانه‌ای چون «ستاره» و «یادم باشه یادت باشه» آغاز کرد ولی به زودی زیر تأثیر فضائی که هر روز سیاسی‌تر می‌شدناگزیر به نمادپروری روی آورد. شهیاد در «بوی خوب گندم» که بر آهنگی از «واروژان» نشسته و با صدای داریوش اقبالی ضبط شده، تصویری از استثمار را در جامعه‌ی فئودالی، رنگ و بوئی جهانی می‌بخشد. محمدعلی امیرجاهد در ترانه «نوع بشر» که از آن یاد کردیم، پای استثمار را به میان کشیده بود. شهیاد که پس از هفتاد سال وضع را همان گونه می‌بیند، شمول گسترده‌ای به حرف خود می‌دهد:

«بوی گندم مال من\ هرچی که دارم مال تو\ یه وجب خاک ما من\

هر چی می‌کارم مال تو\

تو به فکر جنگل آهن و آسمون خراش\ من به فکر یه اطاق اندازه من، واسه خواب\

شهرتو، شهر فرنگ\ آدماش تِرمه قبا\ شهر من شهر دعا\ همه گنبداش طلا…!»

ترانه‌سُرا ولی در پایان تسلیم و فروتنی را به کناری می‌گذارد و همه چیز خود را از آنِ خود می‌خواهد:

«تن من دوست نداره\ زخمی دست تو بشه\ حالا با هر چی که هست، هر چه که نیست\

داد می‌زنم:

بوی گندم مال من\ هرچی که دارم مال من\ یه وجب خاک مال من\ هر چی می‌کارم، مال من!»

متن «قصه دوماهی» و «جمعه» اولی با موسیقی بابک افشار و دومی با موسیقی اسفندیار منفردزاده، هر دو از شهیار قنبری است. اولی را خودش «بند ناف» ترانه‌سُرائی نوین ایران می‌داند و دومی به گمان ما یکی از تند و تیز‌ترین متن‌های ترانه‌های ترانه‌ای به شمار می‌رود که اگر چه زیباست ولی الزاماً با واقعیت سازگار نیست:

 «داره از ابر سیا خون می‌چکه/ جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه/

حال آنکه جمعه‌ها اگر چه «سیاه» بود ولی خون جای باران نمی‌چکید. نفس‌ها درمی‌آمد. انتشار همین ترانة جمعه نشان می‌دهد که می‌شد دهان باز کرد. می‌شد قلم را دوانید. نمی‌دانیم چه گونه می‌توانیم از جمعه‌های اسلامی بگوئیم که شرمندة خویش نباشیم! نقطه ضعف شماری از ترانه‌های پیش از انقلاب این است که اعتراض را به اغراق آغشته‌اند و درجة همدلی و باور مخاطبان را پائین آورده‌اند.

*

اردلان سرفراز، یکی دیگر از نام‌آوران ترانه‌سُرائی اعتراضی است. او نیز کار را با عاشقانه‌ها و تصویرسازی‌های شاعرانه آغاز کرده و به تدریج پای در عرصة اعتراض نهاده است. «جاده» با موسیقی شماعی‌زاده یکی از نخستین کارهای زیبای اوست. اردلان در تصویرسازی‌های بیابانی ـ روستائی ـ دستی توانا دارد. با همکاری شماعی‌زاده، از مرداب و کویر و جاده تصویرهائی ناب و سرزنده ساخته که برای همیشه در قاب ذهن آدمی می‌ماند. زبانِ تصویر‌هایش کمی خام‌تر از زبان ایرج و شهیار است و از همین روی‌گاه زیبا‌تر و صمیمانه‌تر.

شاید یکی از بهترین ترانه‌های اعتراضی اردلان «شقایق» باشد که با موسیقی فرید زولاند پیوند خورده و با صدای داریوش ضبط شده است. خود او می‌گوید که شقایق را پس از شنیدن خبر اعدام «خسرو گلسرخی» سروده است:

 «شقایق، درد من یکی دو تا نیست/ آخه درد من از بیگانه‌ها نیست/

کسی خشکیده خون من رو دستاش/ که حتا یک نفس از من جدا نیست/

شقایق جای تو دشت خدا بود/ نه تو گلدون، نه توی قصه‌ها بود/

حالا از تو فقط این مونده باقی/ که سالار تموم عاشقائی…»

اردلان از برخورد با امنیتی‌ها، خاطره‌ای دارد که بیهودگی کار سانسور را نشانه می‌زند:

 «جلوی ترانه مترسک را سد کردند به این بهانه که مقصود «مترسک» شخص اول مملکت است. امنیتی‌ها هم ترانه به «عروسک» تبدیل کردند و به آن اجازه پخش دادند. اردلان می‌گوید: باشد عروسک هم تقریباً‌‌ همان معنائی را می‌دهد که منظور من بوده است!»

*

ترانه‌های در خدمت انقلاب

ترانه‌های اعتراض بیش از انقلاب اگر چه صراحت بیان نداشت و با ایما و اشاره حرف خود را می‌زد، به هر حال به هدف اصلیِ جامعة روشنفکری ایران که براندازی نظام پادشاهی بود، یاری رسانید ولی به آرزوی نهائی خود که آزادی و رهائی از استبداد باشد، دست نیافت. از آنچه پیش آمد، به این نتیجه می‌رسیم که ترانه‌پردازی متعهدانه پیش از انقلاب گرچه شور و هیجانی وافر برای تأثیرگذاری داشت، ولی با درک و درایت درست سیاسی بیگانه بود. انقلاب واپسگرایان اسلامی در سال‌های ۵۶ و ۵۷، از شعر و ترانه‌های متعهدانه نیز تغذیه می‌کرد. ترانه‌پردازان، چون بسیاری از «روشنفکران» جامعه، به کاروان انقلاب پیوستند و تا چشم از خواب گشودند، خود را از نخستین قربانیان انقلاب دیدند. استثنا‌ها آن چنان اندک بود که راه به جائی نمی‌برد. اکثریت، آخوند‌ها را فرمانروای دورة کوتاه «گذار» به شمار می‌آوردند که به زودی مسند قدرت را به آنان می‌سپارند و به دنبال کار خود می‌روند. آنچه پیش آمد درست خلاف این رؤیای خام‌اندیشانه بود. آخوند‌ها بر مسند قدرت ماندند و شاعران و ترانه‌پردازان فریفته انقلاب یا به بند و زندان کشیده شدند، یا تار و مار شدند و ترانه برای مدتی در سراسر ایران از نفس افتاد.

از سال‌های ۵۶ و ۵۷ ترانة اعتراضی، با تن سپردن به انقلاب از پوشش تمثیلی خود به در آمد و به شعار و صراحت نزدیک‌تر شد. در واقع نوعی سرود ـ ترانه، جای ترانه را گرفت. حتا خوانندگان سنتی به خواندن این گونه سرود ـ ترانه‌ها پرداختند که بیشتر از شعرهای انقلابی ـ از مشروطه تا انقلاب ـ تغذیه می‌کرد. آهنگسازانی چون محمد رضا لطفی، حسین علیزاده، پرویز مشکاتیان و اسفندیار منفردزاده، در این زمینه فعال شدند. لطفی شاید پرکار‌ترین ترانه ـ سرودسازان بود. از جمله می‌توان از آهنگی یاد کرد که او بر روی غزل فرخی یزدی نهاده و با گروه جمعی اجرا شده است:

 «آن زمان که بنهادم، سر به پای آزادی/ دست خود ز جان شستم از برای آزادی/

در محیط توفان‌زا، ماهرانه در جنگ است/ ناخدای استبداد با خدای آزادی…»

 «سپیده» نام ترانه دیگری بود از لطفی که با شعری از هـ. ا. سایه پیوند خورده و با صدای محمدرضا شجریان ضبط شده است:

 «ای ایران، ‌ای سرای امید/ بر بامت سپیده دمید/ بنگر کزین ره پرخون/ خورشیدی خجسته رسید

گرچه دل‌ها پر خون است/ شکوه شادی افزون است/ سپیدة ما گلگون است/ که دست دشمن در خون است!»

کارگزاران فرهنگی نظام از‌‌ همان سرآغاز انقلاب از شعر شاعران چپ آرمانگرا بیشترین بهره‌ها را برده‌اند. در واقع آرمان بزرگ انسانی آن‌ها را تا حد هدف‌های فرصت‌طلبانه خود پائین آورده‌اند. در این میان سیاوش کسرائی بیش از همه مورد بهره‌برداری قرار گرفته است. او خود البته به پیشباز این کار رفت و متن «محمد» را برای پیوند با موسیقی اسفندیار منفردزاده نوشت. کسرائی با این اندیشه که بساط ظلم و استبداد به دست «خمینی کبیر» فرو می‌پاشد، حرفی از محمدبن عبدالله را در سرآغاز ترانه آورده است:

«الملک یبقی مع‌الکفر/ ولا یبقی مع‌الظلم… /

گفتی که یک دیار هرگز، به ظلم و جور/ نمی‌ماند/ برپا و استوار… /

معصوم‌وار کشیدی عبای وحدت/ بر سر پاکان روزگار….

در تنگ پر تبرک آن نازنین عبا/ جائی است مردان آزاده را…»

از میان انبوه ترانه‌های اعتراضی ـ انقلاب که از کسرائی بازمانده، یکی هم نگاهی به حادثه خیابان ژاله در سال انقلاب دارد و موسیقی ترانه از آنِ حسین علیزاده است. متن ترانه به خوبی غلیان روح شاعر را باز می‌تاباند. واژة خون چند بار در هر بند ترانه به کار رفته است:

 «ژاله بر سنگ افتاد/ چون شد؟ / ژاله خون شد/ خون چه شد؟ / خون جنون شد! /

ژاله خون کن/ ژاله خون کن/ سلطنت زین خون، واژگون کن! / ژاله بر خون نشاند/

گلپران کن… / بر شهیدان، زمین گلستان کن/ نام گمنام‌ها، جاودان کن/

تا به صبح آید این شام تیره/ در شب تیره آتشفشان کن!… /

سیاوش کسرائی متأسفانه تاوان این خوش‌خیالی را پرداخت و در غربتی غریب، دور از وطن، از دار دنیا رفت.

در این میان پرویز مشکاتیان بر روی شعری از «برزین آذرمهر» با عنوان «رزم مشترک» آهنگی نهاد که جوهر عاطفی بیشتری داشت. این ترانه ـ سرود کوتاه ولی تأثیرگذار که «همراه شو عزیز» عنوان دوم آن است، تا زمان ما باقی مانده و به استمرار در گردهمآئی‌ها ورد زبان‌هاست:

 «همراه شو عزیز/ تنها نمان به درد/ کاین درد مشترک/ هرگز جدا جدا/ درمان نمی‌شود/

دشوار زندگی/ هرگز برای ما/ بی‌رزم مشترک/ آسان نمی‌شود…»

رونق ترانه ـ سرود‌ها در دو سال دور و بر انقلاب چنان بالا گرفت که حتی احسان طبری (ا. سپهر) نظریه‌پرداز معروف چپ را نیز برانگیخت که وارد میدان شود. او ترانه «میهن» را سروده که در پیوند با موسیقی علیزاده، با صدای شجریان اجرا شده است. متن بسیار متوسطی است که صحت این نظریه را ثابت می‌کند که هر کسی را بهر کاری ساختند:

ایران خورشیدی تابان دارد/ با جان پیوندی پنهان دارد/

مهرش جاودان با دل پیمان دارد/ دل پاس پیمان دارد، تا جان دارد…»

کار به جائی رسید که بیشتر زندانیان سیاسی نیز کوشش کردند ترانه‌ای از خود به یادگار بگذارند! اگر هم خودشان چنین نمی‌کردند، دیگران این کار را برایشان انجام می‌دادند. نمونه بارزش ترانه ـ سرود «بهاران خجسته باد» بود که می‌گفتند از «کرامت دانشیان» است و بعد‌ها کاشف به عمل آمد که دست کم موسیقی آن از اسفندیار منفردزاده است. بعد‌ها «بهاران خجسته باد» را همة گروه‌های متخاصم از آنِ خود کردند، مجاهدین، اکثریتی‌ها، اقلیتی‌ها و حتا دو سه سال اول انقلاب، اسلامی‌های دولتی.

نمونه دیگر ترانه ـ سرودی است منسوب به «خسرو گلسرخی» به نام «سرود پیوستن» آهنگسازش کیست، بی‌خبریم. این ترانه ـ سرود همه چیز دارد جز آنچه که باید آن را ترانه کند!:

 «باید در هر سپیده البرز یکی شویم/ اینان هراسشان از یگانگی ماست/ باید که سرزند/

طلیعة خاور/ از چشم‌های ما/ باید که لوت تشنه، میهمان خزر باشد! / باید نزدیک شویم، یکی شویم»

*

ترانه‌های برونمرز

نتیجه بگیریم، انقلاب واپسگرای اسلامی، چون به درد زمان ما نمی‌خورد، نتوانست، ترانه را آن گونه که باید تغذیه کند. بر عکس ترانه بود که با بنیه‌ای که در سال‌های شکوفائی فرهنگی پیدا کرده بود از سر خطا به یاری انقلاب آمد و سهمی در پیروزی آن ایفا کرد. انقلاب اسلامی که در ایران استوار شد، دیگر نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان!

هنرهای پیشرفته ایرانی از جوش و حرکت باز ایستاد. در این میان ترانه سرانجامِ دلخراش‌تری پیدا کرد، چون از دو«مُنکر» نسب برده بود: شعر نو و موسیقی. اگر این دو منکر با منکر سومی که صدای زن باشد در می‌امیخت، دیگر از معاصی کبیره به شمار می‌رفت. سطح ترانه‌های مردانه نیز تا حد «نوحه‌خوانی» پائین آمد و میدانی برای ترکتازی امثال «صادق آهنگران» آماده شد تا در بارة یال «ذوالجناح» و یا تیغه‌ی «ذوالفقار» مدیحه بخوانند!

با این همه به یمن حضور جوهر نامیرائی در موسیقی ایران از یک سو و همت و کیاست اهل موسیقی در درون مرز و برونمرز از سوی دیگر، موسیقی و ترانه از زیر ضربات جان ستان اسلامی به در آمد.

در برونمرز، با آنکه ترانه‌پردازان به مهاجرت آمده بودند، دو سه سالی بی‌ ترانه گذشت. در واقع ترانه جدی مخاطبان خود را از دست داده بود. مهاجرین خسته از پیامدهای بلائی که بر آن‌ها نازل شده بود، مات و مبهوت و سرخورده، در پی دستیابی به نان و آب خود بودند. دیگر رمقی و دل و دماغی برای روی آوردن به موسیقی و ترانه نداشتند. اگر هم چیزی می‌خواستند تنها برای سرگرم شدن و فراموش کردن فاجعه بود. دیگر از ترانه اندیشه و احساس نمی‌خواستند. آنچه هم ساخته می‌شد بیشتر ناگزیر با ناله و ندبه‌های غمیادانه همراه بود. خوشبختانه چند سالی دیر نپائید که بعضی از ترانه‌سُرایان و آهنگسازان برجسته و ورزیده پیش از انقلاب، در اروپا و آمریکا از نو سر بلند کردند و کوشیدند ترانه را به مسیر اصلی و پیشین خود بازگردانند. ایرج جنتی عطائی در نخستین ترانه‌ای که سرود از «وطن زندانی» یاد کرد:

 «وطن، ترانه زندانی / وطن قصیدة ویرانی / ستاره‌ها، اعدامیان ظلمت/

به خاک اگرچه می‌ریزند/ سحر دوباره برمی‌خیزند/… بگو که دوباره می‌خوانم / با تمامی یارانم/

گلسرود شکستن را/ بگو، بگو که به خون می‌سُرایم/ دو باره با دل و جانم/

حرفِ آخرِ رُستن را / بگو به ایران… / بگو به ایران…»

شهیار قنبری ترانه‌ای را که در سال ۱۳۵۹ در شمال ایران سروده بود، در وقتی مناسب در برونمرز انتشار داد:

 «نخواب، وقتی که هم بُغضت به زنجیره/ نخواب وقتی که خون از شب سرازیره/

بخون وقتی که خوندن معصیت داره/ بخون با من، بیا با من، نگو دیره/ سکوت شیشه‌های شب غمی‌ داره/

ولی خشم تو مشت محکمی داره/ عزیز جمعه‌های عشق و آزادی/ کلاغ پربازی با تو عالمی داره!…»

و از «اردلان سرفراز» تکه‌ای از سنگسار را می‌آوریم که به زنان سرزمین خود، «قربانیان بربریت مرد سالار» تقدیم کرده است:

 «به جرم زنده بودن/ عشق ورزیدن/ به جرم آسمان را آبی پرواز دیدن/ سنگسارم کن! /

به جرم خویشتن بودن/ سرافرازانه زن بودن/ به صد کیفر دچارم کن/ سنگسارم کن! /

سنگسارم کن/ به دست جهل، با سنگ تعصب/ سنگسارم کن!… /

*

آوازهای اعتراض

در درون ایران، اگرچه ترانه اعتراض سر بلند نکرد ولی اعتراض به درون آوازهای سنتی نقل مکان کرد! خوانندگان برجسته کوشیدند فریادهای خفته در گلو را در قالب غزل‌هائی از حافظ و مولوی سردهند که ظرفیت تعبیر و تأویل دارند. محمدرضا شجریان با دقت و کیاست کافی، در این گام پیشقدم شد و در برنامه معروف «همایون و بیداد» که با همکاری پرویز مشکاتیان اجرا می‌شد، یکی از دو غزل قابل تعبیر حافظ را وسیلة بیان سرخوردگی‌های خود قرار داد:

 «آب حیوان تیره‌گون شد، خضر فرخ پس کجاست/ خون چکید از شاخ گل ابر بهاران را چه شد/

شهریاران بود و خاک مهربانان این دیار/ مهربانی کی سرآمد، شهریاران را چه شد؟…»

اجرای نمایش «انتخابات» ریاست جمهوری در سال ۱۳۸۸ صراحت بیشتری به زبان اهل موسیقی بخشید. شجریان با زبان تندتری وارد میدان شد و در پاسخ رئیس جمهور اسلامی که مردم شرکت کننده در راه پیمائی‌ها را «خس و خاشاک» نامیده بود، با شهامت جبهه خود را مشخص کرد:

 «صدای من، صدای خس و خاشاک است و همیشه هم برای خس و خاشاک خواهد بود…»

این موضع‌گیری آن چنان به مذاق کارگزاران نظام تلخ آمد که گردونه تهمت و افترا را به راه انداختند و حتا شجریان را «مهرة استعمار» و «وطن‌فروش» نامیدند. پاسخ شجریان ولی با متانت در آوازهائی نهفته است که در کنسرت‌های خود می‌خواند:

 «به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است»

و یا: «چون چشم صراحی زمانه خونریز است!»

و یا: «آن شحنه در ولایت ما هیچکاره نیست!….»

شجریان علاوه بر آواز در سال‌های اخیر، ترانه‌هائی را می‌خواند که بر روی شعر شاعران نوآور و معاصر شکل گرفته است: سایه، کسرائی، مشیری، شاملو، انگار حرف امروز را زده‌اند. شجریان از جمله شعر «فریاد» مشیری را امروزی کرده است:

 «مشت می‌کوبم بر در/ پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها/ من دچار خفقانم، خفقان/

من به تنگ آمده‌ام از همه چیز/ بگذارید هواری بزنم! با شما هستم، این در‌ها را باز کنید!…»

*

ترانه‌های «سبز»

با توجه به آنچه گفتیم می‌توان نتیجه گرفت که موسیقی ایران از مشروطیت به این سو، هیچگاه از رویدادهای اجتماعی غافل نبوده است. از آن‌ها تأثیر پذیرفته و در برابر آن‌ها ـ منفی یا مثبت ـ موضع گرفته است. ترانه‌پردازان از عارف تا شجریان همه در پی یافتن راهی بوده‌اند که بتوانند درون خود را بیان کنند. ولی آنچه در این سی سال اخیر ابراز شده، متناسب با بعد فاجعه‌ای نبوده که دامنگیر جامعه ایران شده است. همه مانده بودند که چه بگویند، برای کی و چگونه بگویند. ‌گاه حتا نسیمی نمی‌وزید که امید توفان را در دل‌ها بکارد. باید سی سال می‌گذشت تا از درون جامعه، با تکیه بر دستاوردهای اندک پیشین جنبشی سربرمی‌آورد، بی‌سازمان و بی‌رهبر، بدون وابستگی عقیدتی و مسلکی، جنبشی خودجوش، مردمی و موزیکال!

جنبش سبز که سربرآورد، باران ترانه، ترانه‌های اعتراض باریدن گرفت. رسانه‌ها همه ترانه باران شدند. این همه ترانه کی و کجا ساخته شده بود؟ حیرت‌آور بود. به ویژه که بیشتر آن‌ها از ارزش‌های کیفی برخوردار بودند. گروه‌ها دست به کار شده بودند: سنتی‌ها پاپ‌ها، درونمرزی‌ها، برونمرزی‌ها…. به نظر می‌رسید که همه گروه‌ها تنها با یک هدف: رهائی از استبداد و خودکامگی وارد میدان شده‌اند تا فریاد آزادی سردهند. ترانه‌ها از جنس دیگری شده بود و اعتراض‌ها را بهتر در خود می‌پروراند. اعتراض هائی که بیشتر از زبان جوانان جاری می‌شد. داریوش در ترانه‌ای می‌گفت:

 «آهای جوون، آهای جوون/ تو می‌تونی یه شعر تازه‌تر بگی/ از درد و رنج آدما/

از شهر پر خطر بگی/ از شور و شوق باغ‌ها/ از شعله‌های پر شرر/ از دیده‌های‌ تر بگی/

هو کن،‌ها کن/ شورش کن، غوغا کن! /‌ها کن، هو کن / دنیا را زیر و رو کن! /

شور شو، شرر شو/ موج شو، خزر شو/ فریاد خشم مردم/ جنبش پر ثمر شو! /

گوگوش خواننده همیشه تازه، از مادری یاد می‌کرد که نامش ایران است و چشم به راه بازگشت فرزندان خویش است:

 «منو از یاد نبرین، می‌دونم ویرانم/ ضجه‌هامو می‌شنوین، من همون ایرانم/

خسته از بوسه شلاق، چیزی از تنم نمونده/ یک قفس شبیه گربه، پیکر منو پوشونده/

از همون روزی که رفتین، من یه روز خوش ندیدم/ بچه‌ها با من نبودین تا ببینین چه کشیدم…»

نمونه‌هائی که آوردیم بیشتر از آن حرفه‌ای بود ولی تأثیر جنبش از این‌ها فرا‌تر رفت و آماتور‌ها و جوانانی را که حتا تا آن زمان یک ترانه نسروده بودند به میدان آزمایش درآورد. از جمله «رعنا فرحان» که تازه چند سالی است وارد دنیای پاپ شده، در اعتراض به کشتار مردم گفت:

 «الله اکبر/ دنیا دارن تماشات می‌کنن/ الله اکبر/ مردم تو خیابون/ با صداشون/

با چهره‌هاشون/ حتی با سکوت شون/ می‌خوان بشنوی/ وقتت به سر رسیده/

نمی‌تونی جلو ی رودخونه رو بگیری/ تبدیل به دریا می‌شه/…. دنیا دارن تماشا می‌کنن…»

 «اشکان» شعر شاعر جوانی را با موسیقی درآمیخت و یاوه گوئی «رئیس جمهورمحترم» را پاسخ داد:

 «خس و خاشاک توئی/ پست‌تر از خاک توئی/ سوز منم، شور منم/ عاشق رنجور منم/

زور توئی، کور توئی/ هالة بی‌نور توئی/ دلیر بی‌باک منم/ مالک این خاک منم!…»

*

در معرض خطر

کما بیش از همه چیز گفتیم و جا دارد که اشاره‌ای نیز به «موسیقی زیر زمینی» که در ده سال گذشته در ایران رونق گرفته داشته باشیم. موسیقی زیر زمینی در ایران با آنچه به این نام در جاهای دیگر موجود است، تفاوت دارد. در ایران امروز، همه کارهای فرهنگی، احتیاج به فضائی پنهانی دارد. هیچ حرفی را راست و پوست کنده نمی‌توان گفت. هیچ ترانه‌ای را بدون مجوز نمی‌توان خواند. باید در پرده‌های نُه‌ توی استعاره حرف زد. تازه همین استعاره‌ها را هم وقتی فهم نکنند ـ که غالباً نمی‌کنند ـ پیراهن عثمان می‌کنند و دمار از روزگارت در می‌آورند.

نمونه برجسته آن‌ها که «زیرزمینی» بودند و چون بازهم نتوانستند کار کنند، به برونمرز مهاجرت کردند، «محسن نامجو» است. نامجو که حالا در روی زمین شهرت بسیار نیز پیدا کرده است، موسیقی اعتراض خود را بر اساس تلفیقی همه جانبه سامان داده است. شعر کهن را به شعر نو می‌چسباند، موسیقی سنتی را به تکه‌ای از موسیقی پاپ یا موسیقی کوچه بازار پیوند می‌زند.‌گاه حتا آن را به «جیغ بنفش» می‌اراید و از صدای برخورد اشیا، شکستن شیشه، صدای دد و دام، جانوران اهلی و وحشی و اگر کم بی‌آورد از صدای صرفه و عطسه و…. هم مدد می‌گیرد و همه این‌ها را وسیلة اعتراض خود می‌سازد. این همه ناهمگونی و درهم برهمی، بازتاب آشفتگی‌ها و درهم ریختگی‌های ایران امروز است:

 «یه روز که از خواب چشم باز می‌کنی/‌ می بینی که بر باد رفته‌ای/ تنهای تنهائی/

می‌بینی که لنگ در هوائی/ و صبحونت شده سیگار و چائی…. /‌ای عرش کبریائی/

کی با ما راه می‌آئی/ جون مادرت/ چی هست تو سرت/ کی با ما راه می‌ائی؟….»

*

در پایان این بررسی بد نیست این نکته را نیز بی‌افزائیم که جنبش سبز در آغاز فارغ از پیرایه‌های سیاسی بود. این وجه امتیاز ولی آن را حتا بیش از جنبش‌های عقیدتی، در معرض انحراف قرار می‌دهد. جنبشی اگر هم بی‌رهبری و سازمان پدید آید، برای استمرار خود بی‌گمان نیاز به سازماندهی دارد. به شرط آنکه آنان که در رأس سازمان قرار می‌گیرند، به جوهر اصلی جنبش که‌‌ همان استقلال فرا عقیدتی باشد، پایبند بمانند. اگر چنین نشود، آنچه تا به حال رشته شده، پنبه خواهد شد و ترانه‌های اعتراض از نو برخاسته و به مردم پیوسته نیز یک بار دیگر به زیر خاکستر خواهد رفت!

ـــــــــــــــــــ

با بهره گیری از:

ـ روح‌الله خالقی، سرگذشت موسیقی ایران، جلد اول، صفی علیشاه، تهران ۱۳۵۳

ـ دکتر ساسان سپنتا، چشم‌انداز موسیقی ایران، ماهور، تهران ۱۳۸۲

ـ ابوالفرج اصفهانی، الاغانی، جلد اول، ترجمه محمد حسین مشایخ فریدنی، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، تهران ۱۳۶۸

ـ محمدرضا درویشی، نگاه به غرب، ماهور، تهران ۱۳۷۳

ـ سیدجواد بدیع‌زاده، گلبانگ محراب تا بانگ مضراب (خاطرات)، به کوشش الهه بدیع‌زاده ، نشر نی، تهران ۱۳۸۳

ـ ایرج جنتی عطائی، زمزمه‌های یک شب سی‌ساله (گزینه‌ی ترانه‌ها) نشر نکیسا، آمریکا ۱۹۹۶

ـ شهیار قنبری، دریا درمن (گزینه‌ی ترانه‌ها) سازمان انتشارات جاویدان، چاپ دوم، تهران ۱۳۷۹

ـ اردلان سرفراز، از ریشه تا همیشه (گزینه‌ی ترانه‌ها) نشر البرز، آلمان ۱۳۸۰

ـ نشریات و سایت های فرهنگی و نوار گفتگوهای اختصاصی و…

به سمت آزادی / سارا محمدی اردهالی/ ایران

134 Zane Sabz

اشک‌آور خوب است

مثل سوت مسابقۀ دو

می‌دوی

چشم‌ها می‌سوزد

بار اول می‌ترسی
ـ مثل باتوم و کابل ـ

بارهای بعد سیگار در می‌آوری

دود می‌کنی

همسایه‌ها از پنجره خبر می‌دهند: آمدند

باز می‌دوی

چه هوایی دارد دویدن

میان چنارهای ولی‌عصر
ـ از گشت ارشاد خبری نیست ـ

میان کتاب‌فروشی‌های انقلاب
ـ چقدر این جا کتاب ممنوعه پیدا کردیم ـ

می‌دویم

جای همه خالی

دوستان تبعیدی

برادرهای بزرگتر که برای یک اعلامیه زندگی‌تان را ‌دادید

یا در جبهه

یا پشت دیوارهای اوین

از ما جدا شدید

می‌دویم

جایتان سبز

مشعل المپ دست ماست

زنده‌باد دویدن

با چشم‌های اشک‌آلود

به سمت آزادی.

زیبا‌ترین «ندا» ـ بررسی موردی سروده‌های شاعران ایرانی در رثای ندا آقاسلطان / سپیده جدیری

133 Jadiri Sepideh

سپیده جدیری، شاعر، نویسنده و مترجم، زادۀ سال یکهزار و سیصد و پنجاه و پنج خورشیدی در اهواز، و دانش آموختۀ مهندسی شیمی در دانشگاه علم و صنعت ایران است.

وی از اعضای هیات داروان دو دورۀ نخست جایزۀ شعر خبرنگاران در سال‌های هشتاد و پنج و هشتاد و شش خورشیدی، و بنیانگزار جایزۀ خورشید ـ جایزۀ شعر زنان ایران ـ برای قدرگزاری از حضور چشمگیر زن ایرانی در گسترۀ شعر همروزگار ایران است.

از سپیده جدیری کتاب‌های متعددی در زمینۀ شعر، داستان، و ترجمۀ اشعار جهان، در دست است.

خانم جدیری سه ماه پیش در پی دریافت بورسیۀ مطالعاتی از سوی انجمن قلم ایتالیا، همراه همسر و فرزندش، ایران را ترک کرد و ساکن ایتالیا شد.

 ‌ *****

  ‌

زیبا‌ترین «ندا»

 بررسی موردی سروده‌های شاعران ایرانی در رثای ندا آقاسلطان

سپیده جدیری

 آنتونیو گرامشی در مقالة معروف خود، «هنر و مبارزه برای تمدن نو» که به هنگام در بند بودن‌ در دوران حکومت فاشیستی موسولینی به رشتة تحریر درآورده بود، می‌نویسد: «دو نویسنده می‌توانند مرحلة تاریخی ـ اجتماعی واحدی را نشان بدهند (بیان کنند)، ولی یکی ممکن است هنرمند باشد و دیگری، میرزابنویسی ساده.» (۱)

گرامشی از زاویة دیدی مارکسیستی می‌پرسد که چرا چنین است. این پرسش مهمی است. ما نیز می‌توانیم نظیر چنین پرسشی را به شیوه‌ای دیگر مطرح کنیم؛ مثلاً بپرسیم که چرا از میان دو شعر که هر دو سرودة یک شاعر‌ و بیانگر مرحلة تاریخی ـ اجتماعی واحدی است و حتی در رابطه با موضوعی واحد و از زاویة دیدی واحد سروده شده، یکی به نظر شعری خوب یا حتی عالی می‌رسد و دیگری شعری بد و ضعیف و این حتی در حالتی که با دیدگاه سیاسی مطرح شده در هر دو شعر به یک میزان توافق داشته باشیم نیز صدق می‌کند. در اینجا تنها فرضیه‌ای که به نظر درست می‌رسد، این است که در هنر مشخصه‌ای وجود دارد که بر اساس ایدئولوژی نمی‌توان توضیحش داد.

گرامشی پاسخی ساده برای آن پرسش ارائه می‌دهد: «اگر با ادعای بررسی همه‌ جانبة مسئله، به تشریح چیزی بسنده کنیم که این دو نویسنده از دیدگاه اجتماعی نشان می‌دهند یا بیان می‌دارند، یعنی اگر ویژگی‌های مرحلة تاریخی ـ اجتماعی معینی را خلاصه کنیم، این بدان معناست که مسئلة هنری را حتی لمس هم نکرده‌ایم. همة این‌ها ممکن است مفید و ضروری باشد، و بی‌گمان هم هست، اما در عرصه‌ای دیگر: در عرصة نقد سیاسی، نقد آداب و رسوم، در پیکار برای درهم شکستن و غلبه بر برخی جریان‌های احساسات، باور‌ها، برخی نگرش‌ها به زندگی و جهان اما این، از مقولة انتقاد و تاریخ هنر نیست.» (۲)

از سخن گرامشی چنین برمی‌آید که مسئلة هنر از مسائل سیاسی که در یک اثر هنری مطرح شده، جدا و متفاوت است. برتولت برشت نیز به سال ۱۹۴۰ این دیدگاه را در مدخلی بر Arbeitsjournal اش تأیید کرده است: «هنر، قلمرویی خودمختار است، گرچه به هیچ روی خودبسنده نباشد.» (۳)

اما دیدگاهی کاملاً متفاوت نیز در اینجا مطرح است، و آن دیدگاهی‌ست که لنین به سال ۱۹۰۵ در مقاله‌ای تحت عنوان «تشکیلات حزبی و ادبیات حزبی» بیان کرده است: «ادبیات باید به ادبیات حزبی تبدیل شود… مرگ بر ادیبان غیر حزبی! ادبیات باید به بخشی از هدف مشترک پرولتاریا تبدیل شود… به قطعه‌ای از ماشینی که کل پیش‌قراولان آگاه طبقة کارگر به حرکتش واداشته‌اند. ادبیات باید به بخشی جدایی ناپذیر از عمل سازمان‌یافته، طراحی شده و منسجم حزب سوسیال دموکرات تبدیل شود.» (۴)

آنچه مشهود است این است که در دیدگاه لنین، هیچ تمایزی میان هنر و سیاست فرض نشده است. هنر تابع مطالبات بی‌چون و چرای حزب است و جز ابزاری برای نیل به هدفی سیاسی قلمداد نمی‌شود. آنچه گرامشی از آن به عنوان مسئلة هنر یاد می‌کند، در اینجا هیچ محلی از اِعراب ندارد و تنها معیار ارزش‌گذاری بر یک شعر، میزان حزبی بودن آن است. این‌‌‌ همان طریقه‌ای‌ست که به ژدانوویسم (۵) و رئالیسم سوسیالیستی دوران استالین ختم شد.

***

با شهادت ندا آقاسلطان در جریان اعتراضات مردمی پس از انتخابات دهم ریاست جمهوری ایران و پخش چندین بارة فیلم جان‌ باختن او در رسانه‌های جهان، شاعران بسیاری اعم از مشهور و گمنام در سوگ ندا، به عنوان نماد و اسطورة جنبش آزادی‌خواهی مردم ایران شعر سرودند، اشعاری که اگر نه جملگی به خاطر کیفیت شعری‌، دست کم به خاطر پرداختن به واقعه‌ای تاریخی که دنیا را تکان داده است، می‌باید برهه‌ای از تاریخ ادبیات را بسازد که به باور من نیز ساخته، اما نه آن‌چنان که باید و شاید. ذکر تمام نمونه‌ها در اینجا، هم به دلیل کثرت آن‌ها و هم به این دلیل که برای اثبات اینکه سوءنیتی در کار نیست مجبورم شعر‌ها را به صورت کامل بیاورم، ممکن نیست. از این رو به ناگزیر به ذکر ده نمونه‌ و یک بررسیِ صرفاً موردی بسنده می‌کنم:

۱

صید حلال

براى دخترم ندا آقاسلطان

دخترم

سنت‌شان بود

زنده به گورت کنند

تو کشته شدى

ملتى زنده به گور مى‌شود.

ببین که چه آرام سر بر بالش مى‌گذارد

او که پول مرگ تو را گرفته

شام حلال مى‌خورد.

تو فقط ایستاده بودى

و خوشدلانه نگاه مى‌کردى

که به خانه‌ات برگردى

اما دیگر اتاق کوچک خود را نخواهى دید دخترم

و خیل خیال‌هاى خوش آینده

بر در و دیوارش پرپر مى‌زنند.

تو مثل مرغ حلالى به دام افتادى

مرغى حیران

که مضطربانه چهره‌ى صیادش را جستجو مى‌کند

تو به دام افتادى

همچون خوشه‌ى انگورى

که لگدکوب شد

و بدل به شراب حرام مى‌شود.

کیانند اینان

پنهان بر پنجره‌ها، بام‌ها

کیانند اینان در تاریکى

که با صداى پرنده‌ى خانگى

پارس مى‌کنند.

کشتندت دخترم

کشتندت

تا یک تن کم شود

اما تو چگونه این همه تکثیر مى‌شوى.

آه نداى عزیز من

گل سرخى که بر گلوى تو روئیده بود

باز شد

گسترده شد

و نقشه‌ى ایران را در ترنم گلبرگ‌هایش فروپوشانید

و اینانى که ندا داده‌اند

بلبلانند

میلیون‌ها تن که گرد گلى نشسته

و نام تو را مى‌خوانند.

یعنى ممکن است صداشان را که براى تو آواز مى‌خوانند نشنوى

یعنى پنجره‌ات را بستند که صداى پیروزى خود را هم نشنوى

ببین که چه آرام سر بر بالش مى‌گذارد

او که صید حلال مى‌خورد.

۲

پس نام

چندان فرقى نمى‌کرد

امیرآباد، کارگر.

کاکتوس فراوانى دیده‌ام

که پرندگان کویرى را

در سینه‌ى خارآکندى جاى مى‌دهند

گل سرخى مسموم، مسموم دیده‌ام

که حنجره‌ات را سوراخ کرده بود.

امیرآباد، کارگر

امیرآباد، کارگر.

از پس باریدن است

که تاول ابرهاى اسیدى

بر تنمان آشکار مى‌شود.

ما را ببخش خیابان بلندم که چراغ‌هایت در قطرات خون روشن مى‌شوند.

امیرآباد، کارگر

امیرآباد، کارگر

من که تو را خیابان ندا مى‌خوانم.

۳

حکم تیر

تمام این روز‌ها بگذرند از من

ببرند مرا به خیابانی بلند

از زیر قارچ اتمی با آن مناره‌اش که می‌درد آسمان را

تا میدان مجسمه‌ای بی‌سر

بیاشوبم بلند خدایا بلند

چشم‌های تو همراه من است

همراه من است زیبایی جهان

لکنت گرفته‌ام از این همه زیبایی

لکنت گرفته‌ام از این همه رعنایی

لکنت گرفته‌ام

حکم تیر از روی مناره که می‌آید

چشم‌های تو همراه من است

حکم تیر از روی بام که می‌آید

چشم‌های تو همراه من است

بلند می‌شود صدایم اوج می‌گیرد با چشم‌های تو این وسط

جاری روی زمین و موج موج چشم‌های تو می‌آید تا امتداد این بلند

الله اکبر

حکم تیر می‌آید

این جهان قرار بود گل بشود جایی که انقلاب و آزادی به هم می‌رسند

این جهان قرار است گل بشود در امتداد زیبایی خجستة آن دوچشم

و چشم‌های دیگر که از روزگار زیبایی ازلی آزاد خرامیده‌اند

دوزخ به جا مانده از آن همه زیبایی

و می‌بینم

با پهلویی شکسته یک گل

با صورتی شکسته یک گل

با ابرویی شکسته یک گل

توقان رنگ از ترعه‌های بلند خیابان‌ها می‌گذرد الله اکبر

هان بنگرید

این چله هم می‌گذرد با پرچم عزا

و باریکه‌ای از نور

هنوز می‌تابد بر این بلند

اینجا خیابان من است

خیابان من است اینجا

و زیبایی جهان

همراه من است

۴

برای «ندا» گریه می‌کنم، برای ندا‌ها، گریه می‌کنم…

اللهُ اکبر

گفتیم

در این شلوغی وُ شلاق

شعر،

تن‌ها شعور ِ شب ِ ماست

که چله در چهارخانه نشستیم

تا خون

از سنگفرش ِ دفترمان بگذرد

حالا

زیر وُ روی جلدمان برف است

وَ ماه،

در لخته‌های چشم ِ کبوتر،

جار ِ بلند ِ وحشت ِ خرپشته‌هاست.

۵

سقوط آزاد

تقدیم به ندا آقا سلطان و لحظه‌ای پیش از صعود آزادش

تنها

چند قدم

جلو‌تر از من

می‌دوید

پیش از آنکه سقوط کند

روی خیابان آزادی

آزادی

زیباست

حتی

وقتی سقوط آزاد می‌کنی

روی مرگ

حتی

وقتی روی خون خودت

سرد می‌شوی

گلوله‌ها!

گلوله‌های عزیز

لطفا

به پوکه‌هایتان برگردید

ما نیز

به خانه‌هایمان برمی‌گردیم

۶

برای «ن» که ندای روزهای حادثه بود

همه چیز درست می‌شود.

یک روز مثل امروز

بیدار می‌شوی

و چشم‌هایت را می‌مالی

 ـ چند پیمانه شکر دوست داری؟

بوی چای و نان تازه سرحالت می‌آورد

آن وقت تلویزیون را روشن می‌کنی

تا مجری بگوید

امروز، روز دیگری‌ست

برای تو

من

و آن دختری که سال‌ها

خواب بوسه می‌دید

۷

صدای سرخ می‌دهد سبز

و چرخ می‌زند نگاه جهان

گرد استواریِ انسان

و سرگیجة کودتا

که گلوله بالا می‌آورد

در موسیقی سفید دست‌هایی

که غرور زمین‌اند

در برابر آسمان.

نگاه کن دروغ چگونه خون درخت را

در نگاه نور می‌پاشد

و سکوت

چگونه حرمت لاله را

از خشم باروت

پس می‌گیرد.

سیاووشان است

و سبز می‌آویزد درخت گیسو بر سرود دختری

که تیر می‌خورد و تیر می‌کشد جوانی‌اش

در میدان آزادی.

۸

نمی‌توانم با کلاشینکف شعر بنویسم

نمی‌توانم با کوکتل مولوتف نقش بزنم بر کاغذ

نمی‌توانم با تفنگ…

تف بر تفنگ

تف بر کوکتل مولوتف

بر کلاشینکف

بر همة این کلمات تف

این‌ها شاعرانه نیستند

می‌خواهم از تو بنویسم

اما تو را با همین کلمات نقش‌کردند

بر زمین.

۹

برای خواهرکم «ندا»

صدا به صدا نمی‌رسد

چشم، چشم را نمی‌بیند

بیا به خانه برگردیم خواهرکم

ما به اندازه کافی بهانه برای گریستن داریم

بیا به خانه برگردیم

مگر نمی‌بینی

اینجا نه پرنده‌ای آواز می‌خواند

نه کودکی لبخند می‌زند

و از دهان بهت‌زده کوچه‌ها و خیابان‌ها

آتش و دود برمی‌خیزد

بیا به خانه برگردیم

این‌ها بی‌رحم اند

گلوله‌هاشان مشقی نیست

چشم‌های معصوم تو، خواهرکم

طاقت این همه گاز اشک‌آور و

دشنام و دود را ندارد

بیا به خانه برگردیم خواهرکم

این خیابان را

پیش از این بار‌ها به خون کشیده‌اند

اینجا امیرآباد است

آن بالا، مدال تقلبی برای سرداران تقلبی تولید می‌کنند

و کمی‌پایین‌تر

خوابگاهی است که‌ای بسا شب‌ها

یک ذره خواب به چشمش نیامده است

بیا به خانه برگردیم

اینجا خوابگاه نیست

بیدارگاه جوان‌های ماست

اینجا آشیانه کتاب‌ها و کاغذهایی است

که‌ای بسا شب‌ها

چون پرندگانی سپید

در آتش و دود چرخ خورده‌اند

و با بال‌های سوخته

بر نعش‌ها و دست و پاهای شکسته فروریخته‌اند

و ‌ای بسا شب‌ها

در‌ها و پنجره‌هاشان

از زور درد و ضرب چکمه جهل

مانند موشک‌های کاغذی کودکانه ما

تا آن سوی خیابان، پرواز کرده‌اند

بیا به خانه برگردیم خواهرکم

من، از لابه‌لای این همه شلوغی و فریاد

صدای مادر را می‌شنوم

که چشم‌هایش را به کوچه دوخته است

و از تمام رهگذران

که شانه‌هاشان امروز، خمیده‌تر از دیروز است

می‌پرسد:

 «خانم! آقا! شما ندای مرا ندیده‌اید؟

نمی‌دانم کجاست، موبایلش چرا جواب نمی‌دهد؟!»

نه! خواهرکم

حالا دیگر، راهی برای برگشتن نیست

باید به بیمارستان‌ها سرد خانه‌ها زندان ها

باید به پزشکی قانونی برویم

باید تمام شب‌ها را

دنبال ردپای تو

در کوچه‌ها و خیابان‌ها باشیم

فردا، تمام تلویزیون‌های دنیا

چهره خونینت را پخش می‌کنند

و صفحه‌های اول روزنامه‌ها، در سراسر دنیا

زیر عکس تو خواهند نوشت:

اینجا تهران است، خیابان امیرآباد

و این «ندا»

ندای نوشکفته آزادی است

که از گلوی خونین ملتی بزرگ

بر آمده است.

۱۰

ندا

به چهرۀ خونین دخترم: ندا

ای که در صفِ پیش،

جان پیش ِ صف می‌گذاری

برتلاطم تو جهان ِمن کف و کاهی باد!

و جمال تو تا ابد

اندازۀ جان ما باد!

نام شاعران را تعمداً به همراه شعرشان ذکر نکردم تا در لحظة خواندن، به دلیل میزان آشنایی خواننده با نام شاعر، پیش‌زمینه‌ا‌ی ذهنی برای او ایجاد نشود و این را که چرا ایجاد نشود، اکنون شرح خواهم داد.

دو سرودة نخست از آن شمس لنگرودی است؛ دو نمونه‌ای که انگار به طور دقیق، برای پرسشی که پیش‌تر مطرح کردم، خلق شده‌؛ هر دو سرودة یک شاعر و بیانگر مرحلة تاریخی ـ اجتماعی‌ واحدی‌ست، در رابطه با موضوعی واحد و از زاویة دیدی واحد سروده شده و یکی به نظر شعری ضعیف با بیانی کلیشه‌ای می‌رسد و آن دیگری سروده‌ای به مراتب قدرتمند‌تر. البته شاید با معیارهای نقد سیاسی یا بر اساس دیدگاهی از لنین که پیش‌تر ذکر کردم، شعر نخست از آنجا که به شرح دقیق، جزئی‌نگرانه و تا حدودی واقع‌گرایانة رخداد و وضعیتی که منجر به آن شده است می‌پردازد، رجحان‌هایی نیز نسبت به شعر دوم داشته باشد، اما جایی که پای نقد ادبی به میان می‌آید، سرودة نخست دقیقاً به‌‌‌ همان دلایلی که در نقد سیاسی امتیاز محسوب می‌شد، بازنده شناخته می‌شود.

و چرا چنین است؟

به منظور یافتن پاسخی دقیق برای این پرسش، بد نیست به این واقعیت توجه کنیم که نگاه شاعران و فعالان سیاسی به یکدیگر غالباً از موضع بالاست؛ یعنی هر گروه بر این باور است که کاری که انجام می‌دهد، مهم‌تر از آن دیگری‌ست. به عقیدة برخی شاعران، عمر سیاست کوتاه‌تر از آن است که ارزش آلوده شدن دست‌ها را داشته باشد و به باور سیاسیون، شعر غالباً یا قابل فهم نیست و یا دست کم، به دور از واقعیت‌های دنیای معاصر است. در این مورد، تا حدود زیادی حق با سیاسیون است؛ شعر، به نوعی می‌تواند دور از واقعیت فرض شود، چون زادة تخیل است و از آنجا که از ذهنیتی متفاوت از ذهنیت ناشاعر سرچشمه می‌گیرد، به طور معمول، برای عامة مردم قابل فهم نیست و اگر جز این بود، دیگر شعر نبود، بیانیه‌ای بود، شعار یا در بهترین حالت، ترانه‌ای. آنچه وجه تمایز دو سرودة شمس لنگرودی محسوب می‌شود نیز اصرار بر هر چه قابل فهم‌تر کردن برای مخاطب عام و به این ترتیب، استفاده از کلیشه‌های آشنای زبانی، مضمونی و ساختاری در سرودة نخست و فضاسازی‌های متفاوت ساختاری و مضمونی و به نوعی، برخورداری از فرم ابتکاری و رفت و برگشتی در سرودة دوم است. همچنین تعجیل برای سرودن شعری مناسبتی، نقطه ضعفی است که سرودة نخست به شدت از آن رنج می‌برد و بر عکس، آرامشی که به دور از هر نوع هیجان‌زدگی بر سرودة دوم حاکم است، حکایت از تأثیرپذیری نه چندان عجولانه از یک واقعة تاریخی دارد که در ‌‌‌نهایت، به شعر شدن آن انجامیده است.

نقاط ضعف مشترک سرودة نهم، اثر حافظ موسوی با سرودة نخست شمس لنگروی انکارناپذیر می‌نماید و به طور دقیق، همان ایرادهایی که بر شعر نخست شمس ذکر کردم، بر این شعر نیز به وضوح وارد است.

اما سرودة دهم؛ برای من دیدن امضای یدالله رؤیایی پای چنین سروده‌ای باورکردنی نبود، که حتی گذاردنِ عنوان «سروده» بر آن اغراق‌آمیز می‌نماید، چرا که شعاری بی‌کاربرد بیش نیست و خواندن آن این تصور را در خوانندة آثار شاعری چون رؤیایی ایجاد می‌کند که تنها از سر وظیفه، به نوشتن آن مجبور شده است.

***

در قرن بیستم، به واسطة ظهور جریان‌ها و رویکردهای مختلف و متکثر در شعر جهان، شعر سیاسی نیز با به کار گرفتن امکانات پیشنهادیِ این‌ جریان‌ها، کیفیت خود را ارتقاء داد.

شاعرانی چون پابلو نرودا، پل الوار، فدریکو گارسیا لورکا، یوسانو آکیکو و محمود درویش که غنای استعاری و تصویری نقطة قوت اشعارشان بود، به سرودن اشعاری سیاسی ـ انقلابی روی آوردند که بیشتر حالت تهییج‌کننده و شوربخش داشت، به جای لفاظی‌های روشنفکرانه. البته این امکان که شعر برخی از آن‌ها نظیر الوار و لورکا گاهی به سوررئالیسم نیز پهلو می‌زد، در برخی اشعار سیاسی‌شان هم به چشم می‌خورد. در عین حال، شاعرانی نیز به مانند برتولت برشت، ولادیمیر مایاکوفسکی، لنگستون هیوز و سزار والجو (در «اسپانیا، اینجام را از من بگیر»)، لحنی پرهیجان را برای سرودن اشعاری برگزیدند که گه‌گاه به سیاست پهلو می‌زد و قدرت بیان و سخنوری نقطة قوت‌اش بود. شاعرانی هم به شیوة آنان اما آرام‌تر و شاید شخصی‌تر، سیاست را چاشنی شعرشان کرده بودند که از آن جمله‌اند ناظم حکمت، اتو رنه کاستیلو، روکه دالتون، کلاریبل آلگریا، آنا سوییر و کارل سندبرگ (در برخی سروده‌ها). امکان دیگری که برخی شاعران قرن بیست از آن بهره بردند و در سروده‌های سیاسی آن‌ها نیز مثمر ثمر واقع شد، شعر سرودن به سبک ترانه‌های فولکلور بود، نظیر برخی آثار برشت، خوزه مارتی، هیو مک دیارمید و لنگستون هیوز. گروهی نیز به مانند دستة دوم، اما با زبانی ارتقاء یافته‌تر به سرودن شعری روی آوردند که از طریق قدرت بیان (فصاحت و بلاغت) با مخاطب ارتباط برقرار می‌کرد. نمونة شاعرانی که این شیوه را در سرودن اشعار سیاسی‌شان نیز به کار گرفتند، ویلیام بلیک (در «پیامبرگونه» ‌‌هایش)، لئوپولد سنگور، والت ویتمن، یانیس ریتسوس در برخی اشعار بلندش، جوی هارجو در برخی سروده‌ها، دنیس بروتوس، جنیس می‌ریکیتانی و موریل روکیسر بودند. شاعرانی نیز از بیان مستند یا روزنامه‌نگارانه (گزارشی) بهره بردند و بعضاً سروده‌هایی با مضامینی سیاسی خلق کردند و این ویژگی را در آثار آگوستینو نتو، خاویر هراود، برخی اشعار یانیس ریتسوس، برخی اشعار آنا سوییر و ناظم حکمت (به ویژه در شعر بلند «چشم‌اندازهای انسانی سرزمینم») می‌توان جست‌وجو کرد. پهلو زدن به طنزی تلخ، امکان دیگری بود برای هر چه اثرگذار‌تر کردن اشعار سیاسی، نظیر آنچه توماس مک‌گراث و مایاکوفسکی در برخی آثارشان به کار بستند.

همة این‌ها را نوشتم که بگویم سرودة سوم، «حکم تیر» که از علیرضا بهنام است، علاوه بر خلاقیت در ابداع موقعیت‌های بکر تصویری، ساختاری و حسی، به دلیل برگزیدن لحنی پرهیجان و قدرت بیانی سخنورانه، از نظر کارکرد با اشعار سیاسی شاعرانی نظیر ولادیمیر مایاکوفسکی، لنگستون هیوز، برشت و سزار والجو قابل قیاس است و بی‌اغراق، یکی از تأثیرگذار‌ترین سوگ‌سروده‌هایی‌ست که در رثای ندا آقاسلطان و شهدای جنبش آزادیخواهی ایران نوشته شده است.

و چهارمی، اثری است از پگاه احمدی که از سبک خاص او در سرودن پیروی می‌کند، به گونه‌ای که حتی بدون ذکر نام شاعر نیز، امضای او بر این شعر قابل تشخیص است و در عین حال، به دلیل ویژگی‌های خاص بیانی‌اش، در دستة «شعر زبان» و برخوردار از قدرت بیان قرار می‌گیرد و شاید کارکردی حسی‌ از آن دست داشته باشد که «پیامبرگونه‌» ‌های بلیک می‌داشت.

اما سرودة پنجم شعری‌ست از شبنم آذر که به باور من بند آخر آن به شاعرانه‌ترین شیوة ممکن رویدادهای دو سال اخیر ایران را به تصویر کشیده است:

گلوله‌ها!

گلوله‌های عزیز

لطفا

به پوکه‌هایتان برگردید

ما نیز

به خانه‌هایمان برمی‌گردیم

این سطر‌ها نیز در عین سخنورانه بودن، به خاطر بیانی آرام و تا حدودی شخصی‌ از رویداد، می‌تواند تأثیری از نوع تأثیر اشعار ناظم حکمت داشته باشد و در دستة او قرار بگیرد.

می‌رسیم به سرودة ششم، از احسان عابدی. در این شعر اگر بیان گزارش‌گونه‌ای را که به خلق موقعیت‌های حسی تازه انجامیده است، با همین ویژگی در اغلب سروده‌های سیاسی یانیس ریتسوس مقایسه کنیم، درمی‌یابیم که اثربخشی‌اش از کدام دست است. شباهت‌ رویکردهای بیانی این دو شاعر به ویژه با خواندن این سرودة ریتسوس قابل تشخیص است:

شاید هنوز هم بهتر باشد صدایت را کنترل کنی

فردا، پس فردا، روزی

آن زمان که دیگران زیر بیرق‌ها فریاد می‌زنند

تو نیز باید فریاد بزنی

اما یادت نرود کلاهت را تا روی ابروانت پایین بکشی

پایین بسیار پایین

این‌جوری نمی‌فه‌مند کجا را نگاه می‌کنی

بماند که می‌دانی آنهایی که فریاد می‌زنند

جایی را نگاه نمی‌کنند. (۶)

سپس با شعری استعاری و کاملاً متفاوت از آن دیگران رو‌به‌رو می‌شویم، اثر ماندانا زندیان. زندیان با کشف افق‌های جدید در ترکیب‌سازی‌های رنگین استعاری‌اش، به نوعی می‌تواند پل الوار روزگار ما باشد در شعرهایی نظیر «آزادی»:

… بر شگفتی شب‌ها

روی نان سپید روزها

بر فصول عشق باختن

می‌نویسم نامت را.

بر ژنده‌های آسمان آبی‌ام

بر آفتاب ماندة مرداب

بر ماه زندة دریاچه

می‌نویسم نامت را…

به قدرت واژه‌ای

از سر می‌گیرم زندگی

از برای شناخت تو

من زاده‌ام

تا بخوانمت به نام:

آزادی. (۷)

و آنچه سرودة هشتم، از شهاب مقربین را در خواندن، اثرگذار‌تر کرده است، علاوه بر ساختاری منسجم و به دور از پراکندگی‌ که حفظ آن در سراسر شعر، خود جای تحسین‌ دارد، طنز نامحسوس و تلخی است که می‌تواند یادآور نوع اثرگذاری برخی سروده‌های سیاسی توماس مک‌گراث و مایاکوفسکی باشد و در عین حال، حس‌آفرینی‌هایش بی‌شباهت به آن احساسی نیست که با خواندن یک سرودة سیاسی از ناظم حکمت به ما دست می‌دهد.

تمام این نمونه‌های به زعم من ماندگار در تاریخ شعر سیاسی ـ اجتماعی ایران، نشان می‌دهد که می‌توان سیاسی اما شعر نوشت و این امر جز با به کارگیری امکانات متکثر بیانی و شعری ممکن نیست؛ آنچه که برخی پیشکسوتان، شاید از بیم جا ماندن از غافلة سیاسی‌نویس‌های جوان‌تر، از آن غافل مانده‌اند. حال آنکه به گفتة محمود درویش که خود، اسطوره‌ا‌ی است در شعر ایستادگی: «هر شعر زیبایی، یک جور ایستادگی است.» (۸)

———–

 (۱) کتاب «درآمدی بر جامعه‌شناسی ادبیات»، تئودور آدورنو، ترجمة محمد جعفر پوینده، نشر چشمه.

 (۲) همان.

 (۳) Bertolt Brecht. Poems ۱۹۱۳-۱۹۵۶. Routledge، ۱۹۸۷، p. ۴۸۳.

 (۴) Percy Bysshe Shelley، A Defense of Poetry، section ۱۸، first published ۱۹۴۰.

 (۵) سیاست سرکوب فرهنگی اتحاد جماهیر شوروی در سال‌های ۱۹۴۸ تا ۱۹۵۳ که توسط کمیتة مرکزی حزب کمونیست در سال ۱۹۴۶ به ابتکار آندری ژدانف، سخنگوی فرهنگی استالین و دبیر حزب بر ضد هر گونه گرایش غربی و بورژوایی در ادبیات، هنر، فلسفه و علوم در شوروی اتخاذ شد.

 (۶) کتاب «همه چیز راز است»، یانیس ریتسوس، ترجمة احمد پوری، نشر چشمه.

 (۷) بخش‌هایی از شعر «آزادی»، پل الوار، ترجمة بامداد حمیدیا، وبسایت ادبی «وازنا».

 (۸) به نقل از وبسایت سازمان سوسیالیست، فمینیست، ضدنژادپرستی SOLIDARITY

نگاهی کوتاه به ریشه‌های گفتمان شعری در دهه‌های ۷۰ و ۸۰ ـ ادبیات امروز در پیوند با موج سوم تجدد / علیرضا بهنام

136 Behnam Alireza

‌‌نگاهی کوتاه به ریشه‌های گفتمان شعری در دهه‌های ۷۰ و ۸۰

ادبیات امروز در پیوند با موج سوم تجدد

 ‌

علیرضا بهنام

تردیدی نیست که تغییر نگاه به شعر در یک دورة زمانی محصول تغییر معرفت شاعر و مخاطبان او از جهان پیرامون است. هر چه این تغییر شدید‌تر باشد لزوم توضیح دادن دربارة آن برای آشنایی هر چه بیشتر مخاطبان بیشتر می‌شود. با این همه بررسی رابطة این تغییر با افق فکری و فرهنگی به وجود آورندة آن اهمیتی انکار ناپذیر دارد که امروز در این مجال به آن می‌پردازیم.

شعر هر روزگاری یکی از مهم‌ترین مکان‌هایی است که گسست‌های معرفتی را در خود آشکار می‌کند. شعر زمان ما نیز از این قاعده برکنار نمی‌تواند باشد. بنابراین شاید بهتر باشد برای درک چیستی شعر در افق فهم انسان امروزی به تشریح گسست‌ها و تفاوت‌های معرفت امروزین انسان ایرانی با آنچه در گذشته معمول بوده است بپردازیم. این بررسی ما را یاری خواهد کرد تا به برخی پرسش‌ها دربارة چرایی تغییر در شیوة نگاه به سرایش شعر پاسخ دهیم.

پایان جنگ و آشوب‌های اجتماعی در نیمة دوم دهة ۶۰ گریزگاهی است که اغلب از آن به عنوان نقطه عطف پیدایش گسست در فهم انسان معاصر ایرانی از جهان یاد می‌کنند. ما این مقطع را سراغاز موج سوم تجددخواهی در ایران می‌دانیم و برای اثبات این سخن شنونده را به دو مقطع دیگر از تاریخ معاصر ارجاع می‌دهیم که فضای اندیشه در ایران همزمان با باز شدن درهای ترجمه به کار جذب محصولات فرهنگ جهانی پرداخته است. یکی از این دو مقطع حول و حوش انقلاب مشروطه است که شاید اولین تماس جدی و تاثیر گذار متفکران ایرانی با سپهر اندیشة پس از رنسانس در اروپاست.

در این مقطع است که تجددخواهی به عنوان نیازی از درون جامعة کتاب خواندة ایرانی سربلند می‌کند و رفته رفته در ادبیات و خاصه شعر نشانه‌هایی از آن دیده می‌شود. تجددخواهی آن روزگار به شدت از مفاهیم برآمده از انقلاب فرانسه که از طریق بازشدن باب مسافرت به اروپا و گشوده شدن دارالفنون در اوایل عهد ناصری به ایران وارد شده بود متاثر است و به همین دلیل توجه به بهبود زندگی بشر، زدودن خرافات و به رسمیت شناختن جهان فردی انسان در برابر جمع‌خواهی سنتی مذهب از جمله ویژگی‌های برجستة آن است. در این مقطع بیرون آمدن کتاب خوانی از انحصار طبقة اشراف وضع جدیدی را ایجاب می‌کند که در آن شاعر خود را با تودة مردم همسخن می‌یابد و به همین دلیل شاعران این دوره در عین حفظ قالب سنتی شعر تلاش می‌کنند گونه‌ای نظم سیاسی و تعلیمی را سامان دهند که بتواند بر اذهان تودة مخاطب تاثیر گذاشته و مفاهیم مورد نظر آن‌ها یعنی خردگرایی، قانون مداری و توجه به زیست این جهانی به جای عرفان زدگی را به عموم القا کند. نخستین تناقض جدی در عرصة فرهنگ بومی ما نیز درست از همین زمان است که کم کم چهره نشان می‌دهد. مدرنیزاسیون اروپایی که محصول ظهور مفهوم سوژة انسانی در اندیشة غربی است و در نقطة مقابل وحدت‌گرایی و گروه محوری شرقی قرار می‌گیرد نزد متفکران مشروطه اهمیتی در خور نیافته و به جای آن تبعات عملی‌اش مانند عرفی شدن قانون و جدایی نهاد مذهب از نهاد دولت و ورود مظاهر زندگی صنعتی به زندگی مردم مورد تاکید قرار می‌گیرد. به این ترتیب انسان ایرانی مظاهر زندگی غربی را وارد می‌کند بدون آنکه فلسفة آن نوع زندگی را پذیرفته باشد. همین نکته را در شعرهای آن روزگار نیز می‌توان به وضوح مشاهده کرد. نگاه شاعر مشروطه بیش و پیش از آنکه به خود به مثابه سوژة انسانی باشد به جامعه‌ای است که می‌خواهد آن را با شتاب به سمت مظاهر زندگی اروپایی پرتاب کند اما نمی‌داند چرا. به همین دلیل در بخش مهمی از شعر مشروطه تناقضی عجیب میان دایرة واژگانی شاعر با فرم‌های کلاسیکی که شعر‌ها به خود گرفته‌اند مشاهده می‌شود.

در نخستین نمونه‌های این رویکرد جدید شعری یعنی زمانی که هنوز خط مشخصی میان مذهب سازی و خرد جدید وجود ندارد شاعری مانند طاهره قره‌العین پدید می‌آید که از مفاهیمی چون خرد و منطق برای تبلیغ آیین خودساخته سود می‌جوید در نمونه‌ای از این اشعار می‌خوانیم

آمد زمان راستی کژی شد اندر کاستی

آن شد که آن می‌خواستی از عدل و قانون و نسق

شد از میان جور و ستم هنگام لطف است و کرم

ایدون بجای هر سقم شد جانشین قُوت و رمق

علم حقیقی شد عیان شد جهل معدوم از میان

برگوبشیخ اندر زمان بر خیزوبرهم زن ورق (۱)

 ‌

در نمونه‌ای دیگر، این بار از آثار ادیب الممالک فراهانی تضاد میان واژه‌های غربی با قالب قدمایی شعر است که از خلال تجربة رویارویی او با مظاهر زندگی غربی رخ می‌نمایاند و شکلی طنزامیز به خود می‌گیرد که از مقصود اولیة شاعر بسیار دور است

ای رسول هاشمی بردار سر اسلام را بین

نالد از عیسی زسویی و از حواریون زیک سو

باد از جایی خرابم می‌کند باران زجایی

کنت از سویی کبابم می‌کند بارون ز یک سو (۲)

همین تضاد را در اشعار دیگر شاعران آن عصر نیز به انحاء مختلف می‌توان دید از جمله در شعرهای تبلیغی پس از مشروطه که نقش مقالات تند سیاسی را بر عهده گرفته و با نزدیک شدن به گفتار روزمرة مردم کوچه و بازار اهدافی غیر از تولید زیبایی را نزد شاعرانشان به نمایش می‌گذاشتند. در نمونه‌ای از این شعر‌ها از زبان سید اشرف‌الدین گیلانی ملقب به نسیم شمال می‌خوانیم

حاجی! بازار رواج است رواج

کو خریدار؟ حراج است حراج

می‌فروشم همه ایران را

عرض و ناموس مسلمانان را

رشت و قزوین و قم و کاشان را

بخرید این وطن ارزان را (۳)

یا از زبان بهترین قصیده سرای آن عصر یعنی ملک الشعرای بهار که شهرت نیک خود را تا روزگار ما نیز حفظ کرده است چنین ابیاتی را می‌خوانیم که بیشتر به بیانیه‌ای اخلاقی شبیه است تا شعر

اگر تو رخ بگشایی ستم نخواهد شد

زحسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد

 ‌

برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت

کم از دهان تو یک ذره هم نخواهد شد (۴)

 ‌

ظهور نیما اگرچه به این بازی ناهمخوان لفظ و معنی پایان داد اما به جای آن رمانتیسیسمی وطنی را نشاند که با تعمیم جهان فردی شاعر به جامعه همچنان در صدد ابلاغ آن چیزی بود که در آن روزگار رسالت شاعرانه نام می‌گرفت. این در حالی بود که در شعر نیما نیز توجه به سوژة فردی انسانی کماکان غایب بود و من فردی انسان که او را از جمع متمایز می‌کند در اکثر آثار او به نفع من جمع گرایی کنار می‌رفت که نظیر آن را نزد شاعران عرفان گرای قرون گذشته نیز می‌شد به آسانی جست‌و‌جو کرد. گویی شاعر در جایگاه پیامبر عصر جدید وظیفه داشت پیامی قالب گرفته و واحد را به همة ابنای بشر برساند و آن‌ها را به سوی هدفی والا به پیش ببرد چنان که در شعر آی آدم‌ها از او این نکته را به شکل بارزی می‌بینیم

آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید

یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان

یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا توانایی بهتر را پدید آرید

آن زمان که تنگ می‌بندید

بر کمر‌هاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم من

یک نفر در آب دارد می‌کند بیهوده جان قربان

یکی از نتایج اولیة همین نگاه به شعر است که در شعر نیما به صورت گسست از تجربه‌های سنتی و تلاش برای خلق یک جهان فردی متبلور می‌شود. مشکل اساسی اینجاست که در این قرائت از تجدد هر آنچه سنتی است به شکل مانعی در برابر پیشرفت گفتمان جدید جلوه می‌کند و از این رو پیدایش شعر نیمایی به پیدایش دعوای کهنه و نو منجر می‌شود که تا سال‌ها بر فضای ادبی کشور سنگینی می‌کند. به این ترتیب طرد نگاه سنتی و ایجاد تقابل دوتایی میان سنتی و مدرن، شعر نیما را به شعری بدل کرده است که دارای تناقض درونی است و مدام با مادة خامی که خود ان را تشکیل داده است می‌ستیزد. این سخن به معنای نفی تلاش‌های برجستة این شاعر بزرگ در مسیر ترجمان اندیشة تجددخواهی به معرفت شعری نیست. بلکه تنها به تناقضی اشاره دارد که از رهگذر موج اول تجددخواهی دامنگیر شعر معاصر ما شده است. در هر صورت شعر نیما بیشتر به سبب آنکه آغاز مرحلة جدیدی در خودیابی شعر ایران است اهمیت زیادی دارد اما آنچه در سال‌های اخیر توسط گروهی از شاعران تحت عنوان تئوری بازگشت به نیما و طرح ظرفیت‌های کشف ناشدة شعر نیمایی مطرح می‌شود به سبب انتقال تناقض‌های شعر نیما به روزگار ما جای شگفتی و دریغ دارد.

به هر روی ویژگی این موج اولیة تجددخواهی را می‌توان در یک کلام شیفتگی نسبت به اندیشة رنسانس به همراه شناخت اندک از زیربناهای این اندیشه یعنی نگرش دهری به جهان و انسان محوری به همراه خردگرایی ابزاری دانست که در ‌‌نهایت رویکرد جامعة آن روزگار به تجدد را به رویکردی منحصر در میان روشنفکران بدل کرده و در همه گیر کردن پروژة روشنگری در جامعة ایران ناکام می‌ماند.

ویژگی موج دوم تجددخواهی که از آغاز دهة ۳۰ در فضای فکری ایران نمودهای خود را یافته است نگاه ایدئولوژیک است. در این دوره نیز ایدئولوژی نقش جداکنندة مرز خوب و بد، پسندیده و ناپسند را در جامعه ایفا می‌کند. تسلط تفکر چپ بر فضای فکری جامعه در این دوران شعری را رقم می‌زند که مسالة آن بیش از آنکه چیستی شعر باشد، کارکرد اجتماعی آن است. این نکته حتا نزد متفکران راست گرایی چون می‌نوی و خانلری هم دیده می‌شود. با این تفاوت که نگاه آن‌ها به تاثیرگذاری شعر در جامعه با نگاه چپ‌هایی چون شاملو، فروغ و دیگر ستارگان شعر دهة ۴۰ که به برانگیختن توده‌ها رغبت دارند زاویه می‌سازد. اما به هر حال در هر دو گروه نتیجه یکی است. ایجاد تقابل بین سخن اخلاقی با غیر آن. اوج این تقابل دوتایی را می‌توان در شعر شاملو جست‌و‌جو کرد که به رغم ارزش‌های انکار ناپذیرش در حصار این محکوم کردن هر کس غیر از خود محصور می‌ماند آنجا که می‌نویسد

من کلامِ آخرین را

بر زبان جاری کردم

همچون خونِ بی‌منطقِ قربانی

بر مذبح

یا همچون خونِ سیاوش

 (خونِ هر روزِ آفتابی که هنوز برنیامده است

که هنوز دیری به طلوع‌اش مانده است

یا که خود هرگز برنیاید).

 ‌

همچون تعهدی جوشان

کلامِ آخرین را

بر زبان

جاری کردم

و ایستادم

تا طنین‌اش

با باد

پرت‌افتاده‌ترین قلعة خاک را

بگشاید.

اسمِ اعظم

 (آن‌چنان

که حافظ گفت)

 ‌

و کلامِ آخر

 (آن‌چنان

که من می‌گویم).

همچون واپسین نفسِ بره‌یی معصوم

بر سنگِ بی‌عطوفتِ قربان‌گاه جاری شد

و بوی خون

بی‌قرار

در باد

گذشت. (۵)

این ویژگی شعرهای دهة چهل در کنار گرایش مسلطی که در این نوع شعر هنوز شعر را در خدمت چیزی غیر از تولید زیبایی و کشف لحظه‌های نادیدنی می‌خواست بازتاب دهندة موقعیت موج دوم تجدد در جامعة ایران است. موقعیت جامعه‌ای که تازه تازه در آن طبقة متوسط شهرنشین شکل می‌گیرد و برای این شکل گرفتن خود را ناگزیر از مصرف کردن ایدئولوژی‌های از پیش موجود وارداتی حس می‌کند. جامعه‌ای که هنوز باید تاوان بسیاری برای عدم توازن آحاد خود با نظریه‌های وارداتی بپردازد.

در شعر این دوران اگرچه بارقه‌هایی از جدی گرفتن سوژة انسانی به چشم می‌آید و به خصوص در آثار فروغ، نصرت رحمانی و یدالله رویایی می‌توان به وضوح وضعیت سوژگی را مشاهده کرد اما به واقع این سوژگی تحت سیطرة دو فراروایت بزرگ قرار گرفته و خاصیت خود را از دست می‌دهد. در مورد فروغ و نصرت رحمانی این فراروایت بزرگ از‌‌ همان نگاه ایدئولوژیک و جمع‌گرا ناشی می‌شود که مانع از پرداختن کامل شاعر به جهان منحصر به فرد درون خویش است و در مورد یدالله رویایی تمایل به ایدة تعمیم گر عرفان، اگرچه از نوع زمینی و سکولار آن، شعر را از پرداختن به زیست این جهانی شاعر باز می‌دارد.

حال باید دید ویژگی دوران سوم که در اینجا از آن به موج سوم تجددخواهی تعبیر کرده‌ایم چیست؟ در این دوران سوم مقارن افول همزمان ایدئولوژی‌های ملی، اشتراکی و لیبرال در سپهر اندیشة غربی، انسان متفکر ایرانی خود را با وضعی روبه رو می‌بیند که حاصل التقاط میان این اندیشه هاست. این وضع شاعر را بر آن می‌دارد که با حفظ مفهوم فردیت مدرن به ذات متکثر فرد انسانی پی برده و جنبه‌های گوناگونی را که تا پیش از این به جهت منع اخلاق ایدئولوژیک از‌‌ همان ابتدا مورد نفی قرار می‌داد این بار در شعر و اندیشة خود دخیل کند. پذیرش تکثر که با این استدلال گوهر پربهای این دوران جدید به شمار می‌رود شاعر دوران ما را از قیدهای بسیاری رهانده است که از ان جمله می‌توان به رسالت پیامبرگونه‌ای اشاره کرد که در هر دو موج قبلی تجدد بر دوش شاعر گذاشته شده بود و این باور عمومی را پدید اورده بود که هر شعر باید الزاما تغییر دهندة چیزی در نگرش عمومی جامعه باشد و به این ترتیب می‌خواست شعر را به وسیله‌ای برای پیشبرد تجددخواهی تبدیل کند.

در نگرش جدید شاعر کسی است که بتواند با خلق دنیایی جدید در عرض دنیای موجود ذات متکثر چیز‌ها را کشف کند و هر چه بیشتر در اختیار خوانندة خود قرار دهد. او دیگر نه مقید به حفظ سنت است و نه در ستیز با سنت، سنت را مانند هر چیز موجود دیگری به وسیله‌ای تبدبل می‌کند برای بیان وجوه مختلف زیست اجتماعی خود،‌‌ همان طور که با ایدئولوژی، فرهنگ جهانی، تبلیغات، آثار ادبی گذشتگان و هر چیز موجود دیگری چنین برخوردی دارد.

به این ترتیب موج سوم تجددخواهی دیگر از شعر انتظار ندارد که محملی برای اندیشه‌های بزرگ و دوران ساز باشد. در این سپهر جدید اندیشه، شاعر کاشف زیبایی در چیزهایی است که معمولا زیبا به نظر نمی‌رسند یا لااقل وجه زیبای آن‌ها از چشم اکثر مردم پنهان مانده است. او با این زیبایی‌های ابداعی است که جهان ویژة خود را خلق می‌کند و رفته رفته با عادت دادن گوش و هوش مخاطبان خود به این زیبایی نهفته در تکثر و التقاط راه را بر پیدایش انسانی طراز نوین که در خور این جهان جدید باشد می‌گشاید.

یکی از اولین نمونه‌های چنین رویکردی به شعر را می‌توان در مجموعة خطاب به پروانه‌ها از رضا براهنی یافت. براهنی در شعرهای شاخص این مجموعه مانند از هوش می و نگاه چرخان با در هم کوبیدن خصلت رسانگی شعر آن را به منظری پر شتاب برای تماشای لحظه‌های زیست انسانی بدل می‌کند. در پاره‌ای از نگاه چرخان می‌خوانیم

همیشه وقتی که مو‌هایم را از روی ابرو‌هایم کنار می‌زنم آنجا نشسته‌ ای

بر روی برگ‌ها و، در «درکه» وَ باد می‌وزد وَ برف می‌بارد وَ من تنها نیستم

هر روز از گلفروشی «امیر آباد» یک شاخه گل می‌خریدم تنها یک شاخه

ــ اما چه چشم‌هایی، هان! انگار یک جفت خرما ــ

و مو‌هایم را از روی ابرو‌هایم کنار می‌زنم آنجا نشسته ای

سیگار می‌کشم می‌خندی هر روز یک شاخه گل

آنگاه یاد زمان‌هایی می‌افتم که یک الف بچه بودم

و در زمستان‌های تبریز

کت پدرم را به جای پالتو می‌پوشیدم

و با برادر آبی چشمم از تونلِ برف‌ها تا راه‌های مدرسه را می‌دویدم

و می‌گریستم زیرا که می‌گفتند: این بُزمَجه در چشم‌های سبزش همیشه حلقة اشکی دارد

ــ اما چه چشم‌هایی، هان! انگار یک جفت خرما ــ

و با برادر آبی چشمم تا راههای مدرسه را می‌دویدم

ــ این بُزمَجه در چشم‌های سبزش همیشه حلقة اشکی دارد ــ

ــ اما چه چشم‌هایی، هان! انگار یک جفت خرما ــ (۶)

 ‌

نگاه شاعر و به تبع آن نگاه خواننده در این شعر بر مناظر گوناگونی می‌گذرد که در مجموع حامل پیام مشخصی نیست اما در عین حال درست مثل زمانی که در زندگی پر شتاب امروزی رو به روی تلویزیون می‌نشینیم و شبکه‌های مختلف را مرور می‌کنیم حسی آشنا را در مخاطب بر می‌انگیزد که می‌تواند به فراخور حال او به اندیشه‌ای تبدیل شود. در واقع این شعر خوانندة خود را به فکر کردن فرا می‌خواند و این ویژگی دور جدید تجدد در جامعة ایران است. دعوت به اندیشیدن فردی و باز‌شناسی جهان از طریق تجربة شخصی. به این ترتیب است که تجدد ایرانی از مرحلة مصرف کنندگی خارج می‌شود تا آرام آرام مهارت تولید تفکر را بیاموزد. و این برای ملتی که چند صد سال را به پخته خواری و درگیری با سنت گذرانده است دستاورد کمی نیست. با این همه باید اذعان داشت که چون بنا بر آنچه گفته شد شعر ایران تا پیش از دورة حاضر هیچ‌گاه مفهوم فردیت مدرن را به تمامی تجربه نکرده است تناقض محوری این دوران در این نکته نهفته است که شاعر ایرانی همزمان باید سوژة فردی استعلایی خود را کشف کند و در عین حال به فراخور اجبار زمانه با شکستن این سوژه و دور کردن آن از ذات استعلایی و تعمیم پذیرش مانع از ترویج دوبارة کهن الگوهای جامعة پدرسالار شود. بهترین نمونه‌های شعر امروز ما با پاسخ دادن به چنین تناقضی است که به عرصه رسیده‌اند. به همین دلیل است که در‌‌ همان شعر که از براهنی نقل کردیم تکنیک کولاژ به خدمت شاعر در می‌آید تا تکه سوژه‌های استعلایی حاصل شده از نگاه به دوران‌های مختلف تجربة شخصی شاعر با قرار گرفتن در کنار یکدیگر مجموعه‌ای متکثر و نامتعین را سر و سامان دهند.

همین ویژگی در شعر شاعران نسل جدید نیز به وضوح به چشم می‌آید. در اینجا دیگر تجربة شخصی شاعر است که با آن سر و کار داریم. با این تجربه است که ارجاع به سوژة استعلایی تاریخ وجهی فردی به خود می‌گیرد و تاریخ از نگاه متکثر شاعر دوباره نوشته می‌شود. به این ترتیب پاسخ این شاعران به تناقض موصوف ساختن و ویران کردن همزمان سوژة فردی در قالب یک متن مشخص است.

 ‌

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ ـ قرّة العین، طاهره، دیوان اشعار، نشر بنیاد کتاب‌های سوختۀ ایران، ص ۶۶

۲ ـ آرین‌پور، یحیى، از صبا تا نیما (دو جلد)، زوار ـ تهران، ص ۶۸

۳ ـ براون، ادوارد جی، مطبوعات و شعر مدرن فارسی، کمبریج: انتشارات دانشگاه کمبریج، ۱۹۱۴،، صص ۲۱۵ ـ ۲۱۳.

۴ ـ گلبن، محمد، بهار و ادب فارسی (دو جلد)، تهران، کتاب‌های جیبی ۱۳۵۵ ص ۱۴۳

۵ ـ شاملو، احمد، ابراهیم در آتش، نشر مروارید، تهران، ص ۱۹. شعر واپسین تیر ترکش،

۶ ـ براهنی، رضا، خطاب به پروانه‌ها، نگاه چرخان صص ۷۸ ـ ۸۰، نشر مرکز، تهران، ۱۳۷۴

«نسل سوخته» / آرش نصرت اللهی/ ایران

Talsh_k_675

«نسل سوخته»

آرش نصرت اللهی/ ایران

 

 

آتش

خسته می‌شود

نشسته می‌شود نشسته

روی خاکسترش

 

خاکسترش را

مأمور شهرداری ببرد

دودش را باد

پوست سوخته‌ی خیابان که بردنی نیست

« نوشته‌های قدیمی‌تر