«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح ـ جلسه چهارم بخش دوم

هگل در پدیدارشناسی روح از نظریه اولیه خود درباره آرمانی بودن وضع یونان فاصله می­گیرد. پیشتر هگل گمان می­کرد که راه پایان دادن به وجدان نگون بختی که مسیحیت برای انسان اروپایی ایجاد کرده بازگشت به هماهنگی و وحدت زیبای یونانی و تکرار آن تجربه است.

***

باری، هگل در پدیدارشناسی روح از نظریه اولیه خود درباره آرمانی بودن وضع یونان فاصله می­گیرد. پیشتر هگل گمان می­کرد که راه پایان دادن به وجدان نگون بختی که مسیحیت برای انسان اروپایی ایجاد کرده بازگشت به هماهنگی و وحدت زیبای یونانی و تکرار آن تجربه است. چندین کار تحقیقی اساسی در این باره صورت گرفته که چگونگی تکوین این بحران در هگل و فاصله ای او به تدریج از نظریه پیشین درباره یونان گرفت در زبان های اروپایی منتشر شده است. هگل چند سالی که طلبه حوزه علمیه بود در یک حجره به اتفاق شلینگ (که بعدها به واپسین نماینده مهم ایده آلیسم آلمانی تبدیل شد) و هولدرلین (که او هم مانند گوته یکی از مهم ترین شاعران آلمانی است) زندگی می­کرد. این حجره هنوز هم در حوزه علمیه توبینگن وجود دارد. این سه نفر در این فکر، یعنی فکر بازگشت به وحدت زیبای آغازین یونان، اشتراک نظر داشتند و هر سه از این حیث منتقد وضع زمان وضع حوزه علمیه­ای بودند که در آن تحصیل می کردند. تاریخ نویسان با توجه به آثار به جا مانده از این سه نفر بویژه مکاتباتی که میان آن ها صورت گرفته نشان داده­اند که هر سه در حوالی سال ۱۸۰۰ هر کدام در جایی و به نوعی دستخوش بحران روحی شده­اند. این جا بویژه از شلینگ بحثی نمی­کنم آما در آغاز یکی دو نوشته کوچک، از جمله بیانیه­ای با موضوع ایدئالیسم چیست؟ از این سه نفر به جا مانده که محققین به دلیل نزدیکی فکر آن ها نتوانستند تشخیص بدهند که این بیانیه را هولدرلین نوشته است یا هگل. با آغاز این بحران، هر یک از این سه از این ها به نوعی با فکر بازگشت به وحدت زیبای آغازین یونان فاصله گرفتند. هولدرلین، که شاعر بسیار مهمی در شعر و فکر و فرهنگ آلمانی است، پس از این که به تدریج در جنونی طولانی فرو رفت، پس از مدتی دچار جنون کامل شد و خود را در یک برج کوچک در نزدیکی همان حوزه علمیه که طلبه آن جا بود، محبوس کرد و آخرین شعرهای خود را هم در همان حالت حبس و جنون سرود و در اهمیت این سروده­ها همین بس که هیدگر که در انتخاب مبانی فکر آلمانی بی­نهایت دقیق و وسواس بود، برخی از این شعرها را به عنوان اوج تفکر در حوزه هنر مورد تفسیر قرار داده­ است.

اما هگل به نوع دیگری از این فکر فاصله گرفت و توضیح داد که آن «وحدت زیبا»ی اولیه که یونان توانست ایجاد کند وحدت بلاواسطه است، یعنی این که در یونان مورد نظر هنوز «من» یا «ذهن» یا هر اصطلاح دیگر هنوز ظاهر نشده است. پیشتر از هگل آوردم که در پیشگفتار پدیدارشناسی روح گفته است که مطلق را نباید، مانند اسپینوزا – به صورت صرف ذات (substance) و ماهیت فهمید، بلکه مطلق در عین حال subject هم هست، یعنی هگل در مخالفت با فلسفه­ های قبلی که در آن ها این دو را از همدیگر جدا کرده بودند، مثل فیشته که بر من مطلق و آگاهی من تاکید داشت و همین طور اسپینوزا که فلسفه او ناظر بر ذات و ماهیت بود، می­گوید هیچ کدام از این دو فلسفه فلسفه راستین دوران جدید نیست، بلکه فلسفه من که فلسفه مطلق است و آن عبارت است از این که که این مطلق «عینی» است عین «ذهن» و «ذهنی» است عین «عین». در واقع، مطلق عبارت است از تلاقی و تبدیل این دو به یکدیگر و این که این دو شأن در یک جا حضور داشته باشند. ایرادی که هگل به یونان می­گیرد این است که یونان با اهمیتی که به شهر به معنای یونانی (polis) می دهد هنوز نمی­تواند آن وحدت ثانویه را ایجاد بکند، وحدت آن در واقع وحدت بلاواسطه است. هگل می­گوید این وحدت آغازین هنوز نتوانسته از طریق غیر نسبت به خود آگاهی پیدا کند. پیشتر، گفتم که مسئله خودآگاهی این است که آگاهی از طریق غیر و در آیینه غیر از خود آگاه شود، این حرف به این معنی است که میان دو امر یک تخالف، تغایر و یا شکافی وجود دارد و سپس به وحدت می­رسد و این چیزی است که هگل به آن دیالکتیک می­گوید، یعنی امری به غیر خود توجه پیدا می­کند و از طریق آیینه غیر به خود برگشته و از خود آگاه می شود. هگل این جا از تعبیر رفلکسیون – معادل انگلیسی Reflection یا Reflexion – استفاده می­کند که ترجمه آن به فارسی از جمله انعکاس چندان روشن و مناسب نیست. – تصور می کنم در ترجمه بخش فلسفه هگل تاریخ فلسفه کاپلستون دیدک که مترجم به باریک اندیشی ترجمه کرده بود، البته معلوم نیست فیلسوف نازک را می اندیشد یا نازک می اندیشد و … که از مصادیق بارز لغت پرانی های بی معناست و خنده دار! اما برای علم نمایی در کشوری که هنوز مار می کشند و جای مار نوشتن جا می زنند کافی است – به هر حال، برای تقریب به ذهن بی­مناسبت نیست اشاره کنم که در احادیث آمده که «المؤمن مرآة المؤمن» به این معنی که مؤمن آیینه مؤمن است. رفلکسیون که هگل این جا آورده همین آیینه است نه انعکاس و بدتر از آن نه «باریک اندیشی» که مترجم دیگری مرتکب آن شده است. منظور هگل این است که آگاهی در آیینه غیر می نگرد، اما خود را می­بیند، حدیث هم به این معنی است یعنی مؤمن در مؤمن دیگری نگاه می­کند، اما خود را می­بیند. در مفهوم هگلی رفلکسیون – بویژه در اصطلاح هگلی Reflexionsphilosophie – ثنویتی وجود دارد و هگل در تعارض آن با Vernunftsphilosophie به کار می برد که فلسفه های ناظر بر وحدت هستند، که فلسفه خود هگل نمونه بارز آن است. در فلسفه های رفلکسیون، مانند آیینه، هنوز ثنویت، عکس و معکوس، از میان نرفته است.

 هگل کوشش می کند با فراتر رفتن از این دوگانگی به وحدت برسد، یعنی نظر بر آگاهی خود در آیینه غیر برای پشت سر گذاشتن وحدت آغازین و بی واسطه آگاهی در خود و نیل به آگاهی ثانوی از طریق آیینه و آگاهی غیر. همه پدیدارشناسی جز فهم این نکته ظریف نیست. هگل در دوره جوانی هم گفته بود که وحدت عبارت است از وحدت «وحدت» و «غیریت»، به عبارت دیگر، وحدتی ثانوی وجود دارد که این وحدت در گام اول به این شکاف و دوگانگی، که غیریت ایجاد می­کند، تن در داده و در گام بعدی وحدتی با آن ایجاد می­کند. هگل درباره «وحدت زیبا»ی یونان گفته بود که وحدت این شهرها وحدتی است که در «طبیعت فرو رفته» و هنوز پای آن از طبیعت بیرون نیامده است، بنابراین، بیواسطه است، هنوز وحدت «وحدت» و «غیریت» نیست یا هنوز وحدت «وحدت» و «کثرت» نشده است. این وحدت وحدت آغازین است و آن وحدت پیچیده­ای نیست که دنیای جدید به آن نیاز دارد. هگل در پیشگفتار پدیدارشناسی روح نیز به تصریح می­گوید که تدوین نظریه وحدت جدید و ثانوی در دوران جدید امکان پذیر شده است و این امکان همیشه و همه جا وجود نداشته است چنان که در قرون وسطی و در بیرون از حوزه اروپا این امکان وجود نداشت و ندارد. البته، این یک اشاره مهم را در حاشیه می آورم که این بحث را هگل از زمانی توانست بسط دهد که به اهمیت تاریخ پی برد و تصوری از سیر تاریخی پیدا کرد. متاسفانه باید فعلا از این بحث صرف نظر کنیم.

هگل درباره یونان چند مسئله را مطرح کرده، از جمله این که در شهرهای یونانی تعارض هایی وجود دارد که این وحدت آغازین نمی­تواند آن ها را رفع کند. هگل این جا با توجه به تراژدی ها و نویسندگان مهم یونانی تفسیر خاصی از تاریخ یونان عرضه می­کند که یک نمونه­ آن این است که می­گوید در شهر یونانی دو قانون وجود دارد، یکی قانون الهی یا به تعبیر بهتر قانون خدایان و دیگری قانون انسانی. هگل در توضیح این که چرا آن وحدت زیبای آغازین شهر یونانی فروپاشید، می­گوید دلیل آن این بود که تمدن یونانی نتوانست وحدتی میان این دو قانون یا میان خدایان و انسان ایجاد کند. هگل با بحث درباره تراژدی های یونان می­گوید یونان دارای دو رکن یا دارای دو واقعیت جوهری، یعنی خانواده و شهر، است، فرد جز به عنوان شهروند معنایی ندارد. به تعبیر دیگر، روح در یونان در دو آیینه تجلی می­کند که یکی آیینه خانواده و دیگر آیینه شهر. در آن چه به حوزه خانواده مربوط می شود، زن جایگاه مهمی دارد و زن نگهبان و شبان کانون خانواده است، اما در شهر مرد فرمان می راند. چون زنان در یونان مانند بردگان و کودکان شهروند به معنای دقیق کلمه به حساب نمی­آمدند. وانگهی، قانون های مربوط به کانون خانواده قانون های خدایان خانواده است و در نتیجه این زن است که حافظ، حامی و پاسدار خانواده و مجری و شبان قانون های مربوط به خانواده است. البته، در نظام های اجتماعی آریاییان هم وضع همین بوده است. در بیرون خانواده، یعنی شهر، که در یونان از اهمیت فوق العاه­ای برخوردار بود و در واقع تنها واقعیتی بود که تامل نظری درباره اهمیت داشت، نظامی شورایی که دموکراسی خوانده می شود، جریان داشت که با حضور مستقیم همه شهروندان اداره می شد و قانون های انسانی بر آن فرمان می راند. بدیهی است در چننین نظامی تنها مردانی که شهروند بودند، حضور داشتند. تاریخ نویسان و باستان شناسان یونان توضیح داده­اند که دموکراسی زمانی به وجود آمد که انسان به تدریج از نظام پادشاهی، که نماینده خدا بر روی زمین به شمار می آمدند، فاصله گرفتند و در نتیجه حوزه­ای ایجاد شد که ما به زبان خودمان به آن منطقه فراغ شرع می­گوییم. به تعبیر دیگری می توان گفت منطقه­ ای در فراغ فرمانروایی شاهانی که قدرت آنان از خدا ناشی می­شد. هگل در یک تصویر دیگری از تعبیریونان شب و یونان روز استفاده می­کند که در واقع یونان شب همان خانواده و حوزه فرمانروایی زن و خدایان است و یونان روز حوزه فرمانروایی انسان و قانون های انسانی و مناسبات شهروندی است .

هگل در توضیح سبب فروپاشی شهرهای یونانی بر پایه نمایشنامه های یونانی بر تعارض میان این دو حوزه تاکید می کند. هگل بویژه با اشاره به نمایشنامه آنتیگونه می گوید تعارض هایی میان این دو قانون پیدا می­شود و یونان توان رفع و حل این تعارض ها و ایجاد وحدت میان آن ها را ندارد. یونان نظریه وحدت این دو حوزه – حوزه زن و حوزه مرد یا حوزه شب و حوزه روز – و این دو قانون را ندارد. هگل برای توضیح این مسئله به نمایشنامه آنتیگونه می­پردازد، اجمال داستان این است که برادر آنتیگونه در جنگ علیه شوهر او، که فرمانروای شهر است، کشته می شود و فرمانروا از دفن برادر آنتیگونه برابر قانون های شهر ممانت می کند. اما آنتیگونه برابر قانون های طبیعی برادرش را دفن می­کند. هگل با استناد داستان تعارض دو نوع از قانون ها را برجسته می کند و این که با دریافت یونانی از نسبت های شهر و خانواده، زن و مرد، قانون های متفاوت این دو حوزه رفع این امکان پذیر نبود. بدین سان، نظام بسامان شهرهای یونانی و «وحدت و زیبا»ی آن فروپاشید.

هگل البته به تراژدی های دیگری اشاره می­کند که موضوع بحث من نیست. بر اساس تفسیر پدر لبریر، اولین نتیجه­ ای که هگل می­گیرد این است که یونان نتوانست به مرحله­ speculative یا مرحله اندیشیدن نظری برای رسیدن به یک نظریه وحدت نرسید. به تعبیر دیگر، پای یونان هنوز در طبیعت بود و به مرحله برآمدن از طبیعت نرسیده بود، حال آن که حوزه شهر حوزه­ای فراتر از طبیعت و به نوعی مستلزم قدم نهادن به بیرون طبیعت بود، اما به سبب این که پای یونان در طبیعت بود نتوانست نظریه بیرون آمدن کامل از طبیعت را عرضه کند. هگل این جا به مناسبات خانوادگی اشاره می­کند، بویژه نسبت خواهر و برادری که باعث می­شود آنتیگونه علیه قوانین شهر بشورد. این نسبت ها از نظرهگل نسبت های خونی و در نتیجه طبیعی است و این نسبت ها هنوز نسبت های روح نشده است، چون آنتیگونه به این دلیل از لزوم کفن و دفن مرده دفاع می­کند که آن مرده برادرش است و نسبت میان آن ها در واقع نسبت خونی است. به نظر هگل مسئله انسان جدید مسئله بیرون آمدن از چاه طبیعت و فراتر رفتن از آن است، مناسبات طبیعی مناسباتی قبیله­ ای است و با مناسبات انسان جدید سازگار نیست و تمام تلاش فلسفه جدید هم این است که از این مناسبات فراتربرود.