«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح ـ جلسه سوم بخش سوم

این جا این سوال پیش مطرح می شود : چرا فلسفه از این جا شروع می­شود؟ چرا این راه در نهایت به علم مطلق منجرمی­شود؟ و بالاخره این که علم مطلق به این معنی چیست؟

*****

تفسیر پدیدارشناسی روح ـ جلسه سوم بخش سوم

این جا این سوال پیش مطرح می شود : چرا فلسفه از این جا شروع می­شود؟ چرا این راه در نهایت به علم مطلق منجرمی­شود؟ و بالاخره این که علم مطلق به این معنی چیست؟

برای این که از این پس قدری دقیق­تر صحبت کرده باشم، به جای دو کلمه عین و ذهن از دو اصطلاح صدرائی عاقل و معقول – بویژه معقول بالذات – استفاده می­کنم، که توضیح آن گذشت. هگل می­گوید تلاقی عاقل و معقول یا رویارویی آن ها آغاز راهی است که همان فلسفه است. اتفاقی که این جا می­افتد این است که به نظر هگل در آغاز آن «چیزی» که در مقابل آگاهی من قرارمی­گیرد، چیزی است فی نفسه و در خود یعنی هنوز بسط پیدا نکرده و خود را به من نشان نداده­ است یا به تعبیر بهتر، خود را به محک آگاهی من نزده است، یک عالم خارجی وجود دارد که بیرون از من و کاملا جدای از من است. به عبارت دیگر، در واقع هگل این جا خواهد گفت که در آغاز آفرینش انسان طبیعی این گونه است، از یک طرف یک آگاهی و یک انسانی به نام آدم ابوالبشر وجود دارد و یک طرف دیگر، یک طبیعت بیرونی قرار دارد و هنوز هیچ نوع تلاقی میان این ها صورت نگرفته است. پس، در آغاز راه، انسان طبیعی عین طبیعت است، و در واقع دو دنیای متفاوت و دو جزء متفاوت در کنار هم قرار دارند، که همان موضع رئالیسم  است و در واقع رئالیسم یعنی فاصله میان دو دنیای کاملا جدای از همدیگر و بی هیچ ارتباطی که روزی یک جزء – طبیعت – خود را در آیینه ذهن جزء دیگر – انسان – باز خواهد تابانید. وضع انسان اولیه در آغاز راه چنین است اما از آن پس آن چیزی که فی نفسه درعالم خارج وجود دارد، یعنی object یا معقول، وقتی در مقابل ذهن من عاقل قرار می­گیرد یک حیثیتی از آن در ذهن عاقل نمودار می­شود یا به عبارت دیگر، قوه عاقله یا آگاهی انسان شروع می­کند به آگاهی پیدا کردن از حیثیتی از این «چیز» که فی نفسه است. آن حیثیت به زبان هگل یک بار «برای خود» است – قبل از انعکاس آن در ذهن عاقل – و یک بار «برای آگاهی» می شود و آن حیثیت «برای آگاهی» است که آغاز راه فلسفه است. اما این نکته مهمی که هگل درباره قدم اول آگاهی یا قوه عاقله در رویارویی با معقول ــ که از این جا به بعد می­توانیم آن را با تعبیر صدرایی معقول بالذات و به تعبیرهگلی معقول برای من یا معقول برای آگاهی بدانیم – توصیف کنیم. از این جا به بعد توضیح هگل پیچیده­تر می شود، آگاهی از طریق معقول بالذاتی که پیشتر به آن آگاهی پیدا کرده است، نسبت به خودش آگاهی پیدا می­کند، به عبارت دیگر، آگاهی و عاقلی وجود ندارد، اگر معقول بالذاتی وجود نداشته باشد، یعنی اگر عالم خارج وجود نداشته باشد و چیزی در حوزه آگاهی من وارد نشده باشد، من نمی­توانم به خودم آگاهی پیدا کنم. پس، آگاهی من به خودم ازطریق چیزی حاصل می­شود که نسبت به آگاهی من «غیر» است. آگاهی من از خودم از طریق یک «غیر» یا همان معقول بالذاتی صورت می گیرد که از بیرون در حوزه ذهن من وارد شده و به Gegenstand و نه object تبدیل شده است. باید توجه داشت که این نکته خیلی مهم است، چون اغلب مترجمینی که از زبان مبدأ انگلیسی ترجمه کرده­اند از این تمایز اساسی که هگل – و پیشتر از او – میان object یا عین خارجی و  Gegenstand یا عین خارجی متعلق علم و آگاهی من وارد کرده، غفلت کرده­اند، زیرا در زبان انگلیسی ما دو نوع  object نداریم. البته در انگلیسی و فرانسه مشکل را این گونه حل کرده­اند که طبق یک قرارداد object به معنی Objekt آلمانی را با O کوچک و  Objekt به معنای Gegenstand را با O بزرگ یا دو جزء واژه را با خط تیره جدا می کنند و به صورت ob-ject می­نویسند. بر این مسئله از این حیث تاکید می­کنم که بدانید در یکی از کتابهای کانت به نام «تمهیدات» که اتفاقاً گره اصلی کتاب همین مسئله یعنی دو نوع بودن معقول یا عین است، کانت از کلمه Gegenstand استفاده کرده ولی مترجم فارسی که آن را از روی ترجمه انگلیسی به فارسی برگردانده متوجه نکته­ای که درباره چگونگی نوشتن object گفتم نشده و در نتیجه Object انگلیسی معادل Gegenstand آلمانی را به عین خارجی ترجمه کرده و اصل مطلب کانت اصلا فوت شده است. جالب این که این ترجمه به عنوان رساله دکتری هم پذیرفته شده است، بگذریم .

بحث هگل در واقع این است که آن چه از حالت معقول بالعرض بودن بیرون می­آید و حیثیت جدیدی پیدا می کند و به عنوان معقول بالذات برای ذهن من قرارمی­گیرد، یا به تعبیر دیگر از Objekt بودن به Gegenstand تبدیل می­شود، آن خود موضوع آگاهی من است و از طرف دیگر آگاهی من، از طریق غیریتی که قوه عاقله نسبت به این عین جدید یا معقول بالذات ایجاد می­کند و از طریق تعقل نسبت به این موضوع جدید، عملی می شود. بنابراین، نکته مهم آگاهی، یعنی آگاهی از غیر نیست، بلکه آگاهی عبارت از آگاه شدن از خود یا نفس از طریق غیر است. تاکیدهای من بر این نکته که ایدئالیسم به این معنی نیست که بیرون از ذهن چیزی وجود ندارد اتفاقاً همین جا معنی پیدا می­کند. در واقع، بخشی از دلایل مربوط به این که ما اصل مطلب را نمی­فهمیم، دلایل زبانی است چون اگر این نکته های ظریف را نفهمیم متوجه اصل مطلب نخواهیم شد، همان طور که ملا صدرا درباره پیشینیان خود گفته بود که چون تمایز میان معقول بالذات و معقول بالعرض را نفهمیدند گمان کردند که رئالیسم یا علم یعنی این که لیوانی که در برابر من قرار دارد با ذهن اتحاد پیدا می کند، که شدنی نیست. این که گفته­اند از نظر ایدئالیست ها بیرون از ذهن و آگاهی چیزی وجود ندارد حرف درستی نیست و هگل این توضیح را می­دهد که آگاهی آگاهی به صرف خود نیست، بلکه برعکس، اگر عین خارجی وجود نداشته نباشد، آگاهی هم وجود ندارد و اگر آن چیزی که از بیرون به ذهن می­آید، اگر نیامده باشد و به تعبیری اگر یک Gegenstand در مقابل ذهن نباشد اصلاً آگاهی امکان پذیر نمی­شود، نه تنها آگاهی قوه عاقله نسبت به عالم خارج، بلکه حتی نسبت به خود هم امکان پذیر نمی شود.

البته این موضوع نتایج بسیار وپیچیده ای دارد که ما هنوز نمی توانیم به آن نتایج بپردازیم، اما به عنوان یک پرانتز کوچک باید بگویم این بحثی که امروز در فلسفه های جدید وجود دارد یکی از ریشه­های مهم  ان در همین جاست. البته این بحث طبق معمول از اروپا آغازشده است چون اروپایی ها مدتها غیر اروپایی را به عنوان موجودات اولیه و بیرون از تمدن نفی کرده­اند، بحث های جدیدی که خصوصا از نیمه دوم قرن بیستم در اروپا درباره غیریت alterity مطرح شده از این جا ناشی می­شود که اگر غیر نباشد اصلاً من نیستم. در واقع یکی از علل وجودی من این است که غیری وجود داشته باشد تا من بتوانم در نسبت با آن خودم را اثبات کنم و توضیح بدهم. این بحث البته نتایج بسیار مهمی دارد که هم هگلی ها و هم غیر هگلی ها درباره آن ها بحث کرده­اند و حتی افرادی مثل دریدا که در این مسئله از مبنای دیگری حرکت کرده باز نظر او در این بحث بطورعمده معطوف به هگل بوده است چون هگل این موضوع را در تمام نوشته­هایش درباره آگاهی، مبنی بر این که اگرغیر نباشد آگاهی نیست مورد تاکید قرار داده و حتی تمام منطق هگل مبتنی بر غیریت است. این تجربه آگاهی قدم اول تجربه آگاهی است و هگل در واقع در طول ۵۰۰ صفحه پدیدارشناسی روح نشان خواهد داد که به چه ترتیبی رابطه بسیار پیچیده میان ذهن و عین و عاقل و معقول برقرار می­شود و این رابطه میان ذهن وعین در راه بسط آگاهی چگونه بیش از پیش به تدریج پیچیده ترمی­شود. از نظرهگل چیزی به عنوان ذهن و عین جدای از یکدیگر وجود ندارد بلکه در هر دوره تاریخی و در هر زمانی که بخواهیم به این تجربه آگاهی برشی بدهیم، در آن جا چیزی به نام ذهن- عین یا عاقل- معقول وجود دارد نه ذهن و عین یا عاقل و معقول. پیشتر اشاره کردم که عنوان کتاب ارنست بلوخ که از هگلی های بسیار مهم بود و هگل را دقیق فهمیده بود، ذهن وعین نیست بلکه میان ذهن و عین یک خط تیره گذاشته (ذهن ـ عین) است. یعنی از دیدگاه فلسفه هگل همه جا عین و ذهن عین یکدیگرند، چیزی جز عین وذهنی که متحد شده­اند، عین و ذهنی که هر زمان همدیگر را می­فهمند و به همدیگر تبدیل می شوند و درعین غیریت با یکدیگر وحدت پیدا می­کنند، چیزی جز این وجود ندارد. به زبان هگلی می توان گفت، این علم هر زمانی مطلق است، هگل خواهد گفت که علم مطلق در آغازهم وجود دارد، اما ما در آغاز هنوز به آن جا نرسیده­ایم که بگوییم علم در آغاز مطلق است بلکه مطلق بودن را در پایان می­بینیم. اما این مطلق به چه معنایی است ؟

هایدگر در جواب این سئوال توضیح مهمی دارد. او می­گوید : مطلق بودن علم به این معناست که عین خارجی دیگر به معنایی که برای انسان اولیه وجود داشت – که کاملاً متمایز از ذهن او بود – وجود ندارد بلکه انسان آگاهی پیدا می­کند و یا قوه عاقله تعقل می­کند همیشه خودش را در غیر، ولی خودش را، یعنی این که علم انسان مطلق است به این معنا که علم او وابسته به یک امرخارجی نیست بلکه وابسته به یک ساحت غیری است که خود او در وعاء ذهن ایجاد کرده و با آن وحدت پیدا کرده و سپس از طریق غیریت آن از خود آگاهی پیدا کرده است. پس در واقع آگاهی همیشه آگاهی از خودِ آگاهی است که البته آن آگاهی آگاهی از غیراست. از این جا به بعد است که می توان گفت وارد یک میدان مغناتیسی جدیدی می­شویم که با مختصات فلسفه اصول رئالیسم سازگار نیست. هگل می­گوید این چیزی که تجربه می­کند، در واقع، این آگاهی که غیر را تجربه می­کند و از طریق غیر در نهایت خود او را تجربه می­کند همان روح است. این جا باز از جمله جاهایی است که به خوبی روشن می­شود که این روح است که از طریق آگاهی از غیر،  از خود آگاه می­شود، نه ذهن. کسی که Geist را ذهن دانسته باشد و ذهن بفهمد، در واقع، از هگل چیزی نفهمیده­ است. اما چرا هگل این بحث پیچیده را مطرح کرده است؟

معمولا اگر تحقیقات اروپایی ببینید، این مقدمات یا توضیحات اضافی که من گاهی اوقات می آورم – البته از بیرون بحث – آن ها نیازی به گفتن آن ندارند چون هم در فضای فرهنگی هستند که نیازی به باز تکرارآن بحثهای بیرونی ندارند و هم با مقدماتی آشنایی دارند که اکثر ما با آن مقدمات آشنایی لازم را نداریم. به تعبیری می توان گفت که اروپایی در فضایی فلسفی هستند، حال آن که فضای فرهنگی ما سخت غیر فلسفی و حتی ضد فلسفی است. حال چرا مکان و محمل تجربه آگاهی انسان روح است و این روح با آن چه در حوزه دین گفته می­شود چه نسبتی دارد؟ چرا در کتابهای خارجی، حتی اهل دیانت، وقتی درباره این مطالب بحث می کنند، این به توضیحات اضافی ما نیازی ندارند؟ علت این امر در این است که در آن جا حوزه دین و فلسفه جداست، حتی متدینی که قدم در راه فلسفه می گذارد بحث دینی را همه جا وارد نمی­کند، اگرچه مباحث دینی در پس ذهن او حاضر است ولی آن را در همه جا وارد نمی­کند. من این موضوع را به عمد و به اصطلاح با یک فاصله گذاری برای شما توضیح می­دهم که بدانید چرا هگل پیچیده است. هگل می­گوید این آگاهی که من از آن صحبت کردم و این وحدتی که در جایی میان هویت وغیریت ایجاد می­شود، من آن را روح یا مطلق می­دانم. این جا می­بینیم که هگل الگوی دیانت مسیحی را وارد می­کند و به عبارت دیگر اگر درست فهمیده شود هگل فیلسوف مسیحیت است یعنی هگل از مسیحیت تفسیر فلسفی عرضه می­کند. هگل می­خواهد نشان بدهد که فلسفه راستین عین دین مبین است که البته قبلا توضیح دادم که دین مبین در نظرهگل همانا مسیحیت است، پس، برای فهم پیچیدگی هگل باید این مسئله را در نظرداشته باشیم. روح در مسیحیت همین طور است که هگل گفته است. این که هگل می­گوید تجربه آگاهی چیزی است که از آغاز وجود دارد و در همان آغاز هم مطلق است و البته این مطلق بودن مانع از آن نیست که راه بسیار طولانی را طی کند تا در نهایت راه به علم مطلق برسد، علم مطلق در آغازهم به نوعی هست، یعنی، به توضیح هیدگر، از این جهت مطلق است که آگاهی او نسبت به خود است و وابسته به عین خارجی نیست. این توضیح هگل می­دهد، در واقع، توصیف روح در مسیحیت است که در آغاز انجیل یوحنا آمده : در آغاز کلمه بود و کلمه بر روی آب بود، یعنی همان روح بود ولی این کلمه یا روح در آغاز مضمر و فی نفسه بود. به تعبیرعرفاء که قبلا اشاره کردم کنز مخفی بود، این روح مطلق در جایی برای این که – اگر بشود گفت – مطلق تر بشود بسط پیدا کرد، یعنی از حالت مضمر بیرون آمد و – باز اگر بشود گفت – به غیر پناه برد یا به غیر توجه نمود، به تعبیر دیگر، سر از گریبان طبیعت بیرون آورد و خود را از طریق عیسی مسیح جسم کرد. روح مطلق بسط یافته در پایان راه مصائب مسیح بر بالای کوه جلجتا در حالی که صلیب­ بر دوش خود داشت همان روحی است که در آغاز کلمه یا کنزمخفی بود یعنی به صورت مطلق مضمروجود داشت. معنای هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن نیز جز این نیست، آغاز همان پایان و پایان همان آغاز است ولی این جا به یک اعتبار و از یک حیث و آنجا به اعتبار دیگر است. خب، تا این جا بحث دین بود و آن را از این جهت آوردم تا شما را به حوزه­ای که هگل بحث می­کند منتقل کرده باشم تا بدانید پشتوانه بحث هگل کجاست ، بنابراین این پرانتز را می­بندم.