«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح ـ جلسۀ سوم بخش دوم

سخن هگل این است که فیلسوفان دیگر ــ از دکارت تا کانت که در همین مقدمه از آن ها انتقاد می­کند ــ در محدوده نوعی واقع گرایی یا رئالیسم فلسفه تأسیس کرده اند، در حالی که اولین گام فلسفه پشت کردن به همین رئالیسم فلسفی است.

*****

تفسیر پدیدارشناسی روح ـ جلسۀ سوم بخش دوم

این جا این سوال پیش می­آید که این تعریف آیا همان تعریف ایدئالیست ها نیست که گفته اند بیرون از ذهن چیزی وجود ندارد؟ اگر چنین می بود هگل می بایست ایدئالیست می بایست بوده باشد. بدیهی است که این طورنیست، هگل می گوید – بویژه در مقدمه کتاب، که چند صفحه بیشتر نیست – ما در بیرون از حوزه فلسفه با علوم نسبی جزوی سر و کار داریم. در واقع، سخن هگل این است که فیلسوفان دیگر ــ از دکارت تا کانت که در همین مقدمه از آن ها انتقاد می­کند ــ در محدوده نوعی واقع گرایی یا رئالیسم فلسفه تأسیس کرده اند، در حالی که اولین گام فلسفه پشت کردن به همین رئالیسم فلسفی است. اما چرا و مشکل رئالیسم فلسفه در کجاست؟ هگل معتقد است که رئالیسم فلسفی[۱] بر پایه جدایی ذهن و عین استوار شده و از دیدگاه رئالیسم مهم ترین هدف فلسفه این است که بتواند «مطابقت» ذهن و عین را اثبات کند. هگل می­گوید نمایندگان مهم فلسفه جدید، از جمله کانت، اعتقاد داشتند که مهم ترین وظیفه فلسفه تحدید حدود شناسایی انسان است برای این که نشان بدهد که آگاهی چگونه و به چه ترتیبی حصول پیدا می کند و رئالیسم به چه ترتیبی تحقق پیدا می­کند، بنابراین، فلسفه برای آن ها اگر بتوان گفت امری یا فعالیتی بیرونی است و به تعبیری فلسفه­ای بیرون از فلسفه وجود دارد که در دوران جدید آن را بحث شناخت نامیده اند. این فیلسوفان فکر کرده­اند که چیزی به نام بحث شناخت وجود دارد که جدای از خود شناخت و جدای از خود علم است و این شناخت مقدمه­ای برای فلسفه است که از طریق آن ما می­توانیم مانند کانت – که مهم ترین نماینده این تلقی در فلسفه جدید بود – نقادی بکنیم و امکانات شناخت را بسنجیم و نشان دهیم که از چه راهی و به چه ترتیبی اگر برویم رئالیسم امکان پذیر می­گردد، یعنی به چه نحوی «مطابقت» عین و ذهن ممکن می­شود. می توان گفت که به نظر هگل اگرچه اسم این جریان فلسفه است، ولی چیزی از فلسفه در آن نیست، چون چیزی بیرون از حوزه شناخت و بیرون از این راهی که شناخت از منازل و مراحل آن می­گذرد و در واقع بیرون از این راهی که آگاهی می­گذرد و ما باید از منازل آن بگذریم، وجود ندارد .

در واقع، رئالیسم، که در جریان حصول آگاهی اصالت را به جهان خارج می دهد، با وابسته کردن ذهن به عین و آگاهی نسبت عالم خارج، نوعی توهم فلسفه ایجاد می­کند.  به نظر هگل شکافی که در فلسفه­های پیش از او میان عین و ذهن ایجاد کرده بودند، با این فلسفه هایی، که آن ها را Reflexionsphilosophie می نامد – اصطلاحی که برای ما قابل ترجمه نیست – پر شدنی نیست. پس، باید از راه دیگری رفت و تلقی دیگری از فلسفه پیدا کرد. تکرار می کنم که به نظر هگل نمی توان بر فلسفه مقدمه نوشت، بنابراین، نظریه شناخت و روش فلسفه، بویژه روش رئالیسم، به طور کلی بی معناست. ناچار باید فلسفه ای متفاوت با فلسفه رئالیسم تأسیس کرد، یعنی، به تعبیری که گذشت، از راه دیگری وارد شد، و آن همین «راه» و «رفتن» است. به عبارت دیگر، پیش از این که راه بیافتیم نظریه­ای برای راه رفتن وجود ندارد، بلکه تنها خود راه رفتن وجود دارد، این «راه رفتن» است که عین فلسفه، آغاز و انجام آن است، به همین دلیل است که هگل در جاهایی خواهد گفت که آغاز همان انجام و انجام همان آغاز است که پیشتر نیز به اجمال به این سخنان اشاره کردم و تفصیل آن را بعداً خواهیم دید.

پس، پدیدارشناسی روح از این جا آغاز می­کند که ما نظریه شناخت یا مقدمه بر فلسفه یا روش رئالیسم نداریم، بلکه فلسفه عبارت است از شرح – به معنایی که گفته شد – آگاهی که در راه شناخت واقع و نفس الامر قدم می­گذارد و در آن جاست که در رویارویی با واقع و نفس الامر تحول پیدا می­کند و در جایی این دو یکی می­شوند. بهتر است بگوییم از آغاز هم در واقع آن دو یکی هستند، اما هرچه پیشتر می­رویم، وحدت عین و ذهن اگر بتوان گفت بیشتر می­شود. به تعبیری، «ذهن» عین «عین» و «عین» عین «ذهن» می­شود، در واقع، دو وجه یک واقعیت می­شوند، این «راهی» است که می­شود آن را توصیف کرد و توضیح داد، اما پیش از راه افتادن نمی­شود شرحی از آن به دست داد، یعنی بر آن مقدمه نوشت. پس، هگل برای کتاب نظام دانش دو عنوان فرعی انتخاب می­کند : یکی علم تجربه آگاهی و دیگر علم پدیدارشناسی روح.

وقتی می­گوییم علم تجربه آگاهی، این مضاف و مضاف الیه بودن تجربه آگاهی از چه سنخی است؟ در زبان های اروپایی، مضاف و مضاف الیه به خلاف زبان فارسی دو نوع است. یک بار، مضاف بر مضاف الیه می­چربد و در واقع این مضاف است که عینیت دارد و یک بار عکس این است. به تعبیر دیگر، مضاف و مضاف الیه یک بار objective و یک بار subjective است. علم تجربه آگاهی، یک بار به این معنی است که ما تجربه آگاهی انجام می­دهیم، یعنی این تجربه است که عمل آگاهی را انجام می­دهد یا این آگاهی است که به تجربه می­رسد. این حالت حالت ابژکتیو است، اما یک بار دیگر – که نظر هایدگر هم همین است – این مضاف و مضاف الیه حالت سابجکتیو دارد، یعنی هگل نمی­خواهد بگوید تجربه آگاهی به معنای این است که این تجربه است که آگاهی را انجام می­دهد، بلکه عکس آن صادق است، یعنی آگاهی تجربه می­کند و آگاهی است که عمل تجربه را انجام می­دهد .

این مسئله حایز اهمیت است و توضیح هگل هم در مقدمه هم در پیشگفتار این است که علم یا فلسفه همان آگاهی است، در درجه اول وقتی آگاهی یا ذهن انسان در برابر جهان خارج قرار می­گیرد، اولین اتفاقی که می­افتد این است که ذهن در عالم خارج به چیزی – به زبان فلسفه object انگلیسی یا عین به زبان خودمان – معطوف می­شود. آگاهی به چیزی در جهان خارج توجه پیدا می­کند که آن عبارت از یک عین خارجی بیرون از ذهن است که البته این ها مباحث عادی است، اما نسبت پیچیده­ای که هگل درست می­کند این جاست که می­گوید آن چه متعلق – به فتح ل – علم قرار می­گیرد یا آنچه به عنوان عین خارجی در مقابل من قرار می­گیرد و من به آن علم پیدا می­کنم، در درجه اول چیزی است که هگل به آن چیز «در خود» و به زبان قدیمی­تر «فی نفسه» می­گوید، اما از زمانی که ذهن من یا آگاهی من به آن معطوف شد، آن چیز یک حیثیت دیگری پیدا می­کند که هگل آن شأن را «برای آگاهی» می نامد، آن چه «در خود» است شأن دیگری پیدا می­کند و «برای آگاهی» می­شود، به عبارت دیگر، این «چیز» در عالم خارج عبارت بود از چیزی در خودش، اما آن چیز با التفات ذهن، شأن و ساحت برای «آگاهی» پیدا می­کند. به عبارت دیگر، میان ذهن من و عین خارجی، یک شأن و صورت دیگری ایجاد می شود که آن صورت، صورت آن عین برای آگاهی من است. این اصطلاحی – چیز برای آگاهی – که هگل این جا به کار می برد تا تمایزی میان چیز فی نفسه، که سرشت آن  برای من ناشناخته است، و آن حیثیتی از چیز که در برابر آگاهی من ظاهر و پدیدار می­شود، وارد کند. تا جایی که من می دانم، این اصطلاحات لازم برای بیان این تمایز در هیچ کدام از زبان­ها از جمله زبان فارسی وجود ندارد. هگل برای چیز «در خود» معادل Objekt آلمانی را که همان object انگلیسی است را به کار می­برد که در فارسی به معنی عین خارجی است، اما برای حیثت دوم یا چیز «برای آگاهی» از کلمه Gegenstand آلمانی استفاده می­کند که به معنی چیزی است که در برابر من یا فاعل شناسایی ایستاده است. البته object هم از نظر لغوی به معنای چیزی است که در بیرون (ob) افتاده (ject) است و بیرون ذهن فاعل شناسایی قرار دارد. هگل به جای object از واژه آلمانی Gegenstand استفاده کرده که به همان معنی است ولی در سایر زبان ها معادلی ندارد و ترجمه ان در دیگر زبان ها خالی از اشکال نیست. پس، این کلمه Gegenstand در واقع ناظر بر ان حیثیتی از عین خارجی است که به معنی عین خارجی است که متعلق علم من و آگاهی من قرارگرفته است.

ما استثناءاً در فلسفه خودمان یک کلمه برای Gegenstand معادلی داریم و آن معقول بالذات ملا صدراست که خیلی سریع به آن اشاره می­کنم. ملا صدرا در بحث اتحاد عاقل به معقول توضیحی از این اتحاد داده است که می تواند برای ما جالب توجه باشد. آن چه در برابر فاعل شناسایی، یعنی عاقل، در این معنای جدید، قرار می گیرد، معقول نامیده می شود، یعنی آن چه موضوع عمل تعقل قرار می گیرد. عاقل در زبان های اروپایی را subject می نامیم. که البته بر حسب معمول ذهن ترجمه می کنند و در این مورد به طور کلی درست نیست. این جا ملا صدرا از نظریه معرفت قدما فاصله می گیرد، زیرا برای حصول معرفت، باید اتحادی میان دو وجه تعقل، یعنی عاقل و معقول، ایجاد شود. اما اگر وجه تعقل، یعنی معرفت مفهومی، به تعبیر هگل، سنخیتی با هم نداشته باشند، این اتحاد نمی تواند تحقق پیدا کند، یعنی عین خارجی هرگز عین ذهن نخواهد شد و با آن اتحاد نخواهد داشت، حال که علم حاصل می شود و تفکر مفهومی ممکن است. پس، علم از کجا می آید؟ به تعبیر دیگر، با توجه به این که عین خارجی نمی­تواند با ذهن اتحاد داشته باشد، در این صورت علم چگونه حاصل می­شود؟ جواب این است که معقول دارای دو حیثیت متفاوت است. هر معقولی در عالم خارج به اعتباری فی نفسه است که ارتباطی با ذهن یا قوه عاقله من ندارد، ملا صدرا این عین یعنی عین فی نفسه را که همان عین در خود هگل است معقول بالعرض می­نامد، از این جهت بالعرض که تعلق علم به آن مع الواسطه است. به عنوان مثال، واقعیت لیوانی که در برابر من قرار دارد، همان معقول بالعرض است، یعنی علم من و تعقل من بر آن معطوف است، اما عین این لیوان نمی­تواند با ذهن من یکی شود و من عین آن لیوان را نمی­توانم بشناسم. بنابراین، یک حیثیت دیگری وجود دارد که همان معقول بالذات است که در حوزه ذهن من حصول پیدا می کند، به زبان قدما در وعاء ذهن من قرار دارد و من از طریق این واسطه به عین خارجی علم پیدا می­کنم، پس، مرتبه ای از وجود معقول داریم که ذهن یا قوه عاقله به آن علم پیدا می­کند و با آن یکی می شود و مرتبه وجودی دیگری هست که ما از طریق صورتی که با ذهن یکی شده به آن علم پیدا کرده­ایم، پس، لیوانی که در برابر من قرار دارد، همان معقول بالعرض و آن صورتی که در وعاء ذهن من قرار دارد و با عاقل اتحاد پیدا می کند، معقول بالذات است، یعنی موضوع علم بیواسطه قوه عاقله است. ملا صدرا اعتقاد داشت که علم این جا پیدا می­شود که ذهن یا قوه عاقله با آن معقول بالذات یکی می­شود و از طریق آن به معقول بالعرض یا عین خارجی علم پیدا می­کند. البته، بحث ملا صدرا مقدمات پیچیدگی هایی دارد که نمی توان در آن ها وارد شد. همین قدرت اشاره کردم تا مشکل اصطلاح را حل کنم.

من از بحث ملا صدرا استفاده می­کنم تا حرف پیچیده هگل را توضیح دهم. این بحث البته در فلسفه جدید پیامدها و اثرات بسیار مهمی دارد و بحثهای بسیار مهم و دقیقی هم که در فلسفه و حتی در علوم اجتماعی شده ناظر به این بحث است که موضوع بحث کنونی من نیست. بر می گردم به سخن هگل! هگل گفت کتاب پدیدارشناسی روح عبارت است از شرح تجربه آگاهی، به این معنی که این آگاهی است که فاعل و فعال است و تجربه می­کند. پس، آن چه در این بحث می­تواند معادل مفهوم عاقل نزد ملا صدرا باشد همین آگاهی است که تجربه می­کند. قوه عاقله آن قوه­ای است که دارای اصالت است و به خلاف تمام فلسفه­ های مبتنی بر رئالیسم، توجه آن به آن وشأنی از انسان است که عالم خارج را تعقل می­کند.

آگاهی ناظر بر واقع و نفس الامر بیرونی است که هگل آن را die Sache نامیده و می­گوید ما در فلسفه مقدمه بر شرح تعقل die Sache نمی توانیم بنویسیم و این خود واقع و نفس الامر است که در حرکت و تحول دیالکتیکی خود، خود را در برابر آگاهی ما قرار می­دهد.

این تجربه آگاهی از این عین خارجی همان نقطه شروع فلسفه است. کسی که در این جا قدم گذاشته و متوجه شده که چیزی در عالم خارج وجود دارد که آگاهی من به آن تعلق پیدا می­کند و یا آگاهی من می­خواهد آن را تجربه کند و تحول آن را دریابد، این جاست که قدم در قلمرو فلسفه گذاشته است. پس، فلسفه جز این حرکت است، از این رو، هگل از این تجربه آگاهی به راه تعبیر می­کند و می­گوید آگاهی از این جا در راه افتاده است و این شروع فلسفه است .

ـــــــــــــــ

[۱] – البته هگل ازاصطلاح رئالیسم استفاده نمی­کند بلکه من بحث اورا به دلیل آشنایی که با رئالیسم داریم با این اصطلاح بیان می­کنم .