اگر قصد بالاکشیدن اعتبار «دگراندیشی» انسانهائیست که در دهه شصت محکوم به نابودی شدند و یا اگر نیت، برکشیدن اصل و ارزش «دگراندیشی» به عنوان یک حق و دفاع از این حق بر بستر آن واقعه فاجعهبار تاریخی بوده است، باید پرسید؛ آیا هیچ پردة ابهام و تردیدی به این ضخامت میشد بر معنای اندیشه که مقدم بر «دگراندیشی» ست افکند؟… یا فزونتر از این بیعدالتی، میشد بر «حقوق» از دست رفتة آن انسانها وارد نمود؟
دگراندیشی در منطقِ کهنه محمدرضا نیکفر
فرخنده مدرس
افزودن شائبه بر شائبه در دیدگاههای ما ایرانیان از آنجا برمیخیزد که، به قول داریوش همایون، «ما در فرهنگ خود فرایافتها را چنان بکار میگیریم که گویا نه به موشکافی و نه حتا به تعریف نیاز دارند.» در پس همین احساسهای بینیازیست که هر مبارزه علیه رژیمهای استبدادی و هر ایستادگی در برابر انحصارطلبی و سلطهگری را آزادیخواهی نامیده و هر گونه اقدام علیه قدرت و نظم حاکم را «حق» میشماریم و عامل را با هر اندیشه و هدفی ـ البته اگر از خودیها باشد ـ دارای حقانیت و اعتبار. با اندکی چرخاندن نگاه به سمت و سوهای گوناگون و تأمل بر دیدگاههای مختلف، از این نوع کژیهای فکری سیاههای فراهم میآید.
ما هنوز از یاد نبردهایم؛ در فضای ستیزهجوئی که علیه رژیم سابق ساخته شده بود، به تدریج مخالفت و مبارزه با رژیم به یک اصل مستقل و متکی به خود ارتقاء و اعتبار یافت و ارزش شد؛ بیهیچ روشنگری در مبانی فکری مبارزان رنگارنگ، بدون هراعتنائی به نتایج و پیامدهای عمل و بیهیچ تأملی بر ماهیت افکار. در آن زمان در صف گسترده مخالفین، کسانی که زبانی و قلمی داشتند، دستی در اشاعه چنین فضای بیروزنهای برداشته و آزادیخواه قلمداد شدند. «آزادیخواهانی» که همه کارکردشان این بود؛ هر توان و استعدادی را به مسیر مبارزهای بیتأمل و آشتیناپذیرعلیه رژیم وقت هدایت کنند. آزادیخواهانی این چنین، اگر انگشتی بر ماشه و یا تاب زندگی در خانههای تیمی را نداشتند، بر تخت «روشنفکری» نشستند که در آن زمان فرایافتی نه چندان قدیمی بود و نه معنای آن تعریف شده و نه کارکرد آن روشن.
در آن دوران بیفکری اگر هر قیل و قال و هر عمل اعتراضی علیه دستگاه حاکم ـ گاه تا حد ویرانگری و دشمنی با نهادهای نگاهدارندة جامعه و حتا تا توصیه به قتل نفس و خودکشی ـ به مقام «روشنفکری» ارتقاء مییافت، امروز همین معنا یعنی مبارزه و مخالفت ـ البته با رژیم اسلامی ـ به خودی خود، بدون هیچ احساس نیازی به توضیح افکار، بر «دگراندیشی» بار میشود. به این ترتیب فرایافت «دگراندیشی» که از باب شدن آن در ادبیات سیاسی ما چندان نمیگذرد، در همان منطق و روشی گرفتار میشود که کهنه است. نمونهای از آن روش را در گفتههای زیر، برگرفته از متن سخنان محمدرضا نیکفر (حقیقت و مرگ؛ به یاد اعدامشدگان دهه ۱۳۶۰ـ سایت اخبار روز۱) مییابیم. وی در آن سخنرانی میگوید:
ــ «آنانی که در دههٔ ۶۰ کشته شدند. هیچ کدام منفعل نبودند، همه یکپارچه شور و شوق بودند و میخواستند نه تنها ایران، که کل جهان را تغییر دهند. بیشک کمتجربه بودند، در مبارزه مخفی علیه شاه نخستین تجربههای سیاسیشان را اندوخته بودند و در کوران انقلاب فرصتی برای مطالعه و اندیشه بیشتر نداشتند. آنان مخالف بودند و تعیینکننده این است که در این مخالفت حق داشتند.»
ــ «در این تفسیر حقوقی، (تفسیر حقوق بشری) از حقکشی سخن میرود، انسانهایی قربانی یک نظام کیفری خشن و ناعادلانه شدهاند، اما خود آنان در این تفسیر چهره چندان مشخصی ندارند. اصلا مهم نیست که چه میگفتهاند، چه میخواستهاند، برای چه به زندان افتادهاند؛ آنان قربانی هستند و به خشنترین شکلی ستم دیدهاند. همین! میپرسیم: آیا این تمامی هویت آنان است؟»
ــ «حقیقت کشتهشدگان، آن حقیقت معیار و پایدار، دگراندیشی آنان بوده است. این دگراندیشی به شکلهای مختلفی به بیان آمده، در مواضع سیاسی مختلفی که در تغییر و در مسیر پختهتر شدن بوده است. حاکمان جدید جزمیاندیشترین و به لحاظ قدر تاریخی آگاهی، ناآگاهترین بخش جامعه ایران بودند، در حالی که دگراندیشان پویایی و آگاهی و فرهنگ بحث و نقد را نمایندگی میکردند. داوری تاریخی در مورد آنان بایستی با این قدر و مقام و قابلیت آنان صورت گیرد، نه اینکه در سیاستورزی خام و ناشی بودند. خامطبعیشان به استبداد برمیگشت و اینکه فرصت تجربه و دانشاندوزی نداشتند، که اگر داشتند، از همه پیشتر بودند.»
ــ «آنان مخالف بودند و تعیینکننده این است که در این مخالفت حق داشتند. دیدند که نیرویی ناراست، از ابتدا دروغگو و وعدهشکن، نیرویی متکی بر جهل و دورویی و تعصب و کینه، نیرویی به غایت خودخواه و انحصارطلب قدرت را به دست گرفته است. آنان در مخالفتشان با این نیرو، حق داشتند.»
ــ «اگر میخواهید یاد آنان زنده بماند، حقیقتشان را به یاد آورید! قربانی محض به موضوع ترحم محض تبدیل میشود. این قربانیان به ترحم نیاز ندارند. به بازگویی حقیقتشان نیاز دارند که دگراندیشی و مقاومت و طغیان است.»
گفتاوردهای فوق که هسته اصلی و پیام محوری آن سخنان را میرسانند، از منظر میزان به «جد» گرفتن حوزة سیاست و امر عمومی توسط گوینده و در نگرش وی و همچنین از نظر درکی که از آگاهی ارائه میدهد، روشن است ونیاز چندانی به تفسیر ندارد: «دگراندیش» شدن بینیاز به اندیشه / برخاستن «حقیقت» دگراندیشی از «مقاومت و طغیان» هر چه پرشور و شوقتر / قد برافراشتن و دست به عمل زدن برای تغییر «نه تنها ایران که کل جهان» بدون اندیشیدن و شناختن و بدون هیچ نیازی به توضیح در ماهیت تغییر و سمت و سو و اهداف آن / حکم به آگاهی مخالفین و ارتقاء آنان به نمایندگان آگاهی با این منطق که چون رژیم «ناآگاهترین» بوده است / مسلم گرفتن آزادیخواهی مخالفین به دلیل استبداد و انحصارطلبی رژیم / بپا خواستن بر مبنای تئوری «انقلاب در انقلاب» و عمل بر پایهٔ «رد تئوری بقا» و شتابیدن به سوی سلاح یا به قول آن شاعر انقلابی «حَیعَلیَالسِلاح» و تلقی این همه به عنوان نمایندگی «فرهنگ پویائی و نقد و بحث» / متصف کردن این نیروها به بهترین و پیشروترین اما با وجود این، فریب کسانی را میخورند که «به لحاظ قدر تاریخی آگاهی، ناآگاهترین بخش جامعه ایران بودند» / و…!
حال این «قدر تاریخی» ناآگاهی و آن «آگاهیِ» بدون فرصت کسب دانش، با کدام محک اندازه و بر پایه کدام دستگاه فکری توضیح داده میشود، روشن نیست! حداقل در این سخنان روشن نیست و اگر بتوانیم لحظهای موضوع گزینش شده، یعنی اعدام هزاران جوان، را کنار گذاشته و از زیر هالهٔ ضخیم عاطفههای زخم خورده از فاجعه بدرآییم، آنچه از محتوای همین چند کلام میماند، ستایش «خودی» از یک سو و قضاوت و پرخاش علیه دیگری از سوی دیگر است و هر دو نیز بینیاز از روشنگری و توضیح.
و اما اگر قصد در این گفتهها بالاکشیدن اعتبار «دگراندیشی» انسانهائیست که در دهه شصت محکوم به نابودی شدند و یا اگر نیت، برکشیدن اصل و ارزش «دگراندیشی» به عنوان یک حق و دفاع از این حق بر بستر آن واقعه فاجعهبار تاریخی بوده است، باید پرسید؛ آیا هیچ پردة ابهام و تردیدی به این ضخامت میشد بر معنای اندیشه که مقدم بر «دگراندیشی» ست افکند؟ آیا بهتر از این میشد خِلطی در پیوند میان فکر و عمل و مقدم بودن فکر بر عمل وارد ساخت و یا فزونتر از این بیعدالتی، میشد بر «حقوق» از دست رفتة آن انسانها وارد نمود؟ آیا روشنتر از این میشد، بیمسئولیتی در عملِ نیاندیشیده را به نمایش گذاشت؟ آقای نیکفر با وارد کردن چنین منطق و تفسیری از فاجعه کشتارهای ـ فقط دهه شصت و پس از آن ـ به دنبال کدام قضاوتی هستند، تا در «ناعادلانه» نشان دادنش، زهر تلخکامی «تنهایی» خود را بشویند؟ آیا راستتر این نیست که راز آن احساس «تنهائی» را در موشکافی بیشتری در همان اندیشههای بیربط شده و در منطق ناکامی که به موضوعات تحمیل میکنند، جستجو نمایند و از تحمیق و توهین به مردم آنگونه که پیش از این نیز در گفتگو با سایت اخبار روز ـ «اکنون زمان طرح مطالبات است۲» ـ حضور هفتاد و دو درصدی مردم در انتخابات ۹۲ را «همپوشیها»ی میان مردم با حاکمیت و همدست رژیم و شریک در منافع با حاکمیت قلمداد کردند، دست بردارند.
در بیاعتنائی به چنین گفتار و افکاری، تنها امید را بر مردم ایران و بر فرهیختگی نسل تازه سیاسی آن باید گذاشت که از نظرگاه دیگری به کشتارهای انقلابی و فرهنگ انقلابی خشونت مینگرد. نسلی که هم فرایافت حق را میشناسد و هم معنای مسئولیت را. مسئولیتِ افکار، گفتار و عمل، به ویژه در جائی که منافع عمومی طرح است، برایش بیقدر و مقام نیست و به سطح بازیچهٔ «ناپختگان» و «دانشنیاندوختگانِ» مستعد فریبخوردن فروکاسته نمیشود. مسئولیتِ عملی که برخاسته از دانش و اندیشه نباشد را سنگین میداند؛ چه به تجربه آموخته است که «عمل نیاندیشیده» به چه فاجعههای انسانی میانجامد. نسل سیاسی تازة ایران دریافته است که از حق دگراندیشی باید دفاع کرد، اما هیچ اندیشهای به خودی خود صاحبِ حقِ دستنیازیدنی و دارای حقانیت نمیشود. این نسل در عمل دریافته است که ضدیت با رژیم ـ هر قدر مستبد و مرتجع ـ دیگر به تنهائی کافی نیست و به خودی خود اعتبارِ ارزشی نمییابد.
اما پیش از هر نقد دیگری، لازمست به روح و منطق ناعادلانهای که سخنان آقای نیکفر در اصرار به قبولاندن «حقیقت دگراندیشی» انقلابیون مقهور و هواداران و اعضای کشته شده آنان راه میبرند، اشاره شود. نخست آنکه، بنیادهای فکری شکستخوردگان مارکسیست ـ لنینیست یا مجاهد و یا نیروهای ضد امپریالیست و ضد غرب یعنی همان «فریبخوردگان ناپخته» و «پیروزمندان» اسلامی آن انقلاب، در ژرفترین لایههای ارزشی به یک میزان آزادی، حقوق فردی، حق دگراندیشی، نظام دمکراتیک را به سخره و به هیچ گرفته و با آن ستیز ایدئولوژیک داشتند. اما صرف نظر از همة اینها؛ میپرسیم: آیا کشتن هماندیشان و دارای افکاری با بنیانهای یگانه در رژیم اسلامی نادر بوده است؟ آیا چنین کشتنی یا هر کشتن دیگری حقانیت مییابد؟ نه! از همین رو و در پاسخ منفی به این پرسش و با نگاه به حق برابر همهٔ قربانیان نقض حقوق انسانی است که خواست «رد مجازات اعدام» به اضافه «برداشتن جرم سیاسی» و التزام به میثاق جهانی حقوق بشر وارد ادبیات سیاسی ما شده است. و اینها هیچکدام شعارهای نیاندیشیده و تنها ابزاری برای مبارزه سیاسی علیه رژیم اسلامی نبوده و از این نظرگاه همه انسانها ـ البته خود انسانها نه در نوع اندیشهاشان ـ حقی برابر با دیگری دارند. حال کسانی که سعی در جا انداختن «حقیقت دگراندیشی» برای «فریبخوردگان» آن انقلاب و در تلاش خریدن «قدرتاریخی» برای دستهای از انقلابیون هستند، پایشان در گِلِ بیعدالتی میماند. و در همین پادرگلیست که اعدامهای سالهای نخست را به دلیل قبول نداشتن افکار آن «قربانیان» در خفا توجیه و «زیرکانه» به دست فراموشی میسپارند.
از آن بیعدالتیهای خفته در آن سخنان که بگذریم، اعدام هزاران تن از جوانان کشور به هر دلیلی و بیاعتنا به ماهیت افکار و اهداف آن جوانان و بیاعتنا به ماهیت افکار و ایدئولوژی رژیمی که دست به این کشتار زده است، عملی جنایتبار و نقض آشکار حقوق انسانی بوده است و مسئولیت آن بر عهده نظام حاکم و حکومتکنندگان بر سرزمینیست که اختیار اداره و هدایتش را داشتهاند؛ چه آنانی که در لحظه وقوع فاجعه بر مسند این اختیار بودهاند، چه آنان که امروز بر این مسندند و چه حاکمانی که پس از این ـ اگر فرصت یابند ـ به نام همین نظام اسلامی اختیار را در دست خواهند گرفت. مسئولیت این کشتارها و همهٔ کشتارهای پیش و پس از آن از گردهٔ کسانی که اسباب قدرت حکومت اسلامی را میخواهند و در حفظ آن حتا به اخلاقیترین و انسانیترین روشها و آزدامنشانهترین سیاستها میکوشند، برداشته نمیشود؛ جز در پذیرش مسئولیت آن قتلها و فراهم ساختن امکان شناختن حقایق و گشودن دریچههایی بر آنچه رفته است. بر آنان است که در حوزهٔ عمومی و میدان سیاست تفکیک میان مسئولیت برخاسته از اِعمال حاکمیت و قدرت را از اتهام دست داشتن در جرم یا جنایت در همان حوزه بفهمند و بر مسئولیت آن گردن نهند. وقوع هر جنایت و سرکوبی به یاری ابزار قدرت، مسئولیتآور است و پاسخگوئی میخواهد، هر چه به کانون قدرت نزدیکتر، مسئولتر و پاسخگوتر.
اما اینکه مردم ایران با این مسئولیتهای فوت شده چه خواهند کرد و در بارهٔ عاملان و آمران آن اعدامها و همچنین کشتارهای پیش از آن بر بام مدرسه علوی که با شادمانی و شعف و تشویق انقلابیون «دگراندیش» همراه بود، چه تصمیمی خواهند گرفت، بستگی به بسیاری عوامل فرهنگی، خاصه به میزان فرهمندی، تجربه آموختگی و آیندهنگری این ملت دارد و اینکه جامعه بخواهد در برابر معضل فرهنگ خشونت پا در کدام مسیر بگذارد. اما مسئولیت میماند. نشانههای بسیار و اطمینانبخشی از فرزانگی و فضیلت و بزرگمنشی مردم ایران و میل به ساختن آیندهای بیرون از سلسلة خشونت و خون میتوان برشمرد. اما آیا طبقه سیاسی حاکم بر ایران و صاحبان قدرت در رژیم اسلامی معنا و سنگینی مسئولیت در حوزه سیاست و امر عمومی را درخواهند یافت؟ «دگراندیشان» تبعیدی چطور؟ آیا در اپوزیسیون بودن و در صف مبارزه ایستادن مسئولیتهای خود را ندارد؟
بار سنگین جنایتی که رفته است و مسئولیتناپذیری رژیم و عوامل و کارگزاران قدیم و جدید آن و طلبکاری برخی از آنان، روند التیام زخمها را ناممکن و وزن رنج در دل را میافزاید. و البته چنین فضای سنگین شده از خشم و عاطفههای برافروخته، بستر مناسبیست برای ادامه بیمسئولیتی «مبارزین همیشه مخالف» و زمینة آمادهایست برای ادامهٔ تلاش در جا انداختن کژیهای فکری و سهلانگاریهای تازهٔ نظری که سخت مسئولیتآورست. از جمله احساس مسئولیت و پرهیز از بهرة نابجا از بستری فراهم برای جاانداختن خود.
در جائی که یک شبه صدها جوان از تیغ جلاد میگذرند، در غلبه خشم و نفرت نسبت به آمران و عاملان، چه جای بحث و اعلام تردید در بارهٔ افکار به تیغ جلاد سپرده شدگان! و چه جای انتظار در ارائه شناخت و تعریفهای درست از افکار و آرمانها و «هویت» کسانی که سرکوب و کشته شدهاند؟ موضوع کشتار، سند محکومیت یکجای رژیم و همه عناصر آن است و همچون شمشیری گداخته در دست «مبارزان» علیه سراسر رژیم اسلامی و یک یک کارگزاران و مسئولان. کدام «مبارز آشتیناپذیری» داوطلب است چنین ابزاری را بر زمین نهد؟ در چنین فضای سراسر مبارزهجوئی و خونخواهی، طرح هر پرسش تردیدآمیز و گشودن هر زاویه متفاوتی بر آن فاجعهها که از رونق عاطفه و احساس بکاهد و به تأمل وادارد، همچون دست انداختن به سر تیغ گداخته است و هراس سوختن «آبروی مبارزاتی» را همراه دارد! در چنین صحنه «دراماتیکی» چه جای طرح این پرسش که آیا واقعاً انقلابیون شکست خورده و به تیغ سپرده شده و «پیروزمندان» انقلاب دیگرگونه میاندیشیدهاند؟ چنین فضای بیروزنهای برای تنفس تردید و پرسش، آیا جا انداختن «دگراندیشی» به استناد کشته شدن روشی راستگویانه است؟ آیا اصلاً پرسش از نوع تفکر در برابر آنچه رفته است اهمیت دارد؟
آیا طرح چنین پرسشی بنا بر قضاوت آقای نیکفر نمودی از ستمگری و صدور حکم ظالمانه و دوبارهای در حق قربانیان جنایت دستگاه حکومت اسلامی در دههٔ ۶۰ نیست؟ ایشان حق دارند؛ چنین پرسشی در مورد اعدامشدگان عادلانه نیست. چون ما نمیدانیم در لحظه وقوع جنایت، قربانیان و تک تک آنان چگونه میاندیشیدهاند و هویت فردی و مخالفتشان با رژیم انقلابی بر سر چه بوده است و بعداً اگر میماندند چگونه میاندیشیدند. اما میدانیم و در بارهٔ آن شبهای سیاه داستانهای هراسآور و بیش از آن رنجآور نقل شده است. و حدیث تنها بر سر کشتن و اعدام نبوده است. مسئله شکستن انسانها و خرد کردن حیثیت و کرامت آدمی بوده است. مسئله به سخرهگرفتن هستی و حیات، عزت نفس و شرف آدمی بوده است که اصل است و اندیشیدن و چگونه اندیشیدن پس از آن میآید. بحث بر سر بستر آمادگی فکری و فرهنگی آن کشتارهاست. اگر «روشنفکران» ما هنوز پس از این همه تجربههای خون و خشونت، کشتن و کشته شدنِ به نوبت برای نفع سیاسی یا هر انگیزهٔ دیگری، اعتنائی به اصل حق حیات و پایبندی به حریم حرمت و کرامت انسانی ندارند و آن را پایه افکار خود قرار نداده و آن را درنیافته باشند و حتا کشتار سالهای شصت، صدای فریادها و شلاقها و توابسازیها….. برایشان به قدرکافی تکاندهنده و «بیدارکننده» نبوده باشد، در وصف چنین «روشنفکریی» چه باید گفت، که میثاق حقوق بشر، به عنوان مهمترین سند و راهنمای عمل زندگان و بازماندگان در مقابلهٔ ریشهای با ظلم، را کافی ندانسته و «دگراندیشی» آن هم فقط دگراندیشان خودی و آنان که بر سر «موضع» مانده بودند را «حق» میشناسد! ما نمیتوانیم ناراست باشیم و بر شرم و خجلت هلهله و شادمانی انقلابی بر کشتارهای سالهای نخست انقلاب و همچنین بر سنگینی غم، از سرگذشت جوانانی که کرامت و انسانیتشان را درهم شکستند و «رها»یشان کردند تا دیگر از شکستگی کمر انسانیتشان قد نیافرازند، آن هم نه برای جنگیدن و مبارزه بلکه «فقط» برای زندگی کردن و لذت بردن، نمیتوانیم چشم بربندیم. چشم بستن بر این سلسله خشونت و بیهیچ تأملی و اندیشهای بر بستر فکری و فرهنگی آن، بر شیپور آمادهباشی تازه دمیدن، شایسته ملتی نیست که این همه تلخی، ناکامی و شکست اخلاقی را تجربه کرده است.
و اما گذاشتن نام «دگراندیشی» برحضور و عملی ناشی از «ناپختگی» و بیهیچ فرصت بازنگری در استعداد «فریبخوردگی» ـ آن گونه که آقای نیکفر میگویند ـ از همان احساس بینیازی به اندیشدیدن برمیخیزد و جز مضحکه «اندیشه» و تمسخرحق «دگراندیشی» نیست. اینکه رژیم بنا بر کوتهبینی سیاسی و افکار بیمارگونه ایدئولوژیک خود و انحصارگری آمادهٔ دادن چنین فرصتی نبود، ماهیت افکار و عمل پیشین قربانیان را تغییر نمیدهد، بلکه تنها کارنامه رژیم را سنگینتر میسازد. اما اصرار بر «دگراندیشی» کشتهشدگان مسئله موشکافی در اندیشهها و طرح پرسش از ماهیت اندیشهها را پیش میآورد که مدافعان امروز همان اندیشههای انقلابی در نوشتن خطی در باره آن افکار و اعمال و حضورهای سرشار از بیفکری، ناپختگی و لاجرم بیمسئولیتی، درمانده و ساکت اما طلبکارند و ملت ایران در برابر ثمرة آن همه ناراستی همچنان در شگفت!
از آن روزهای سیاه داستانهای هراسآور بیش از آن غمافزای بسیاری نقل شده و بر روان و وجدان همه ایرانیان بار سنگینی میگذارد، در برابر این پرسش که چرا باید چنین میشد و چرا باید اصلاً اسباب چنین بیعدالتی فراهم میبود؟ آیا این بیعدالتیها تنها به کشتارهای دهه شصت محدود میشود؟ رنج آنان که زنده ماندند و بار ظلمهای انقلاب را بر دوش کشیده و میکشند، کمتر از رفتگان نیست. و بر خلاف قضاوت سهلانگارانة آقای نیکفر؛ و تعبیر دلخواه و بیرون از متن «حقیقت مرگ سقراط»، همه آنان که ماندند، به راه پلیدی نرفتهاند. بسیاری لحظههای خطر را برای خود ـ حتا در شکنجهگاهها و زیر تیغ رژیم اسلامی و بیاعتنا به میل آن، فرصتی برای تعمق و بازبینی عمیق و پرسش از ریشههای خشونت ساختند و به نتایج دیگری رسیدند؛ اینکه برای وارد شدن به سیاست اول باید به حفظ حیات و به خطر نیانداختن بود و باش انسانها اندیشند و امکان و شرایط تغییر را تنها در جهت بهبود و بالاتر بردن این بود و باش و نه در جهت تخریب آن آماده نمود.
ـــــــــــــــ