آمریکاییان خود پیش از همه متوجه نابرابری قدرت اقتصادی با قدرت سیاسی ـ نظامیشان شدهاند. و دورنگرترینشان هشدارها را سر دادهاند که آمریکا بر راه ابر قدرت سیاسی ـ نظامی پیش از خود، اسپانیا و فرانسه و انگلستان، میرود. در واقع نشانههای زوال در این اقتصاد و جامعه پدیدار است.
نظم نوین در یک جهان چند قطبی
۱۳ آبان ۱۳۷۰
داریوش همایون
نظم نوین جهانی که پس از دوران جنگ سرد دارد شکل میگیرد و در خاورمیانه، به ویژه با پایان جنگ خلیج فارس، نمایانتر شده است برای ملتهای دست درکار، بیش از آن اهمیت دارد که آن را با کلیشههای جهان سومی برگذار کنیم.
یک جهان تک ابر قدرتی که در آن آمریکا هر چه میخواهد میکند و دستش را بر منابع کشورهای ضعیف گشوده است و عراقیهای بیگناه را با سلاحهای مافوق مدرن خود به خاک و خون میکشد برای بخشهایی از افکار عمومی ایران در درون و بیرون، خلاصهی این نظم نوین جهانی است. به نظر آنها پایان جنگ سرد به معنی آغاز یک جهانگشائی تازه است. این تصویر کلیشهای که همهی نشانههای اندیشه، و بیشتر احساس، جهان سومی را در خود دارد بر تصویر نادرستی از جنگ سرد از یک سو، و درنیافتن دگرگونیهای سیاسی و افتصادی و استراتژیک در سه سالهی گذشته از سوی دیگر، پایه گذاشته شده است.
اگر به یاد آوریم که جنگ سرد سرآغاز یک دوران جهانگشائی تازه بود و نه تعدیل کننده آن شاید بهتر بتوانیم معناهای عملی پایان آن را دریابیم. در پایان جنگ جهانی دوم کشورهای پیروزمند غربی، آمریکا و انگلستان، دست به یک خلع سلاح پردامنه زدند، درست چنان که پس از نخستین جنگ جهانی شده بود. با آغاز کشاکشها در اروپای مرکزی (لهستان) و بالکان (یونان) و آسیای باختری (ترکیه و ایران) بود که آمریکا دوباره مسلح شد و پیمانهای نظامی رونق یافت. سپس در کره و ویتنام رویارویی دو اردوگاه جنبه نظامی یافت (پیش از آن در یونان با مقیاس کوچکتر، یافته بود) و جنگ سرد به فراوانی گرم شد.
جنگ سرد رقابت بر سر گسترش فرمانروایی خود و جلوگیری از دیگری، علت اصلی بحرانهای چهل و پنج سالهای بود که تاریخ نیمهی دوم قرن بیستم را میسازد. رقابت آمریکا و شوروی تعادلی را برقرار میکرد ولی نه در جهت جلوگیری، بلکه افزایش کانونهای بحران و برخورد؛ با هزینههای ویرانگر، با برنامههای کمک اقتصادی هنگفت که هدفش خریدن رژیمهای هوادار، یا جلوگیری از افتادن آنها بود؛ و شوروی را از پا انداخت و کمر آمریکا را خم کرده است.
آنها که غم پایان یافتن جهان دو ابرقدرتی را میخورند فراموش میکنند که آن دوران پرتنش چند میلیون قربانی برجا گذاشت و چه ملتهائی را پایمال قدرتهای بیگانه ساخت و چه رژیمهائی را بر چه کشورهائی تحمیل کرد. دستاوردهای این دوران، ویتنام و افغانستان و آنگولا و موزانبیک و جنگ کره و پنج جنگ بزرگ در خاورمیانه است و یادگارهایش امثال موبوتو در زئیر! تا همین جا هم، آزاد شدن اروپای شرقی و فروریختن دیوار شرم در برلین و درهم شکستن قدرت نظامی عراق (که ایرانیان به صورتی باورنکردنی از اهمیت و پیامدهای غافلند) از پایان آن بدست آمده است، که کم نیست.
اکنون جهان به تعبیری به دوران بلافاصله پس از پایان جنگ دوم جهانی برمیگردد ـ با این تفاوت که خطر و بهانهی شوروی در میان نیست. در اردوی دیگر، غریزة دمکراسیهای باختری همان گونه عمل میکند که پس از دو جنگ جهانی کرد. همه جا فریاد “ثمرة صلح” بلند است ـ درخواست سرازیر کردن منابع از تسلیحات به هزینه اجتماعی. امروز سیاستگزاران در واشنگتن با احتیاطی بیش از ۱۹۱۸ یا ۱۹۴۵ عمل میکنند ولی جابجا شدن تلاشهای ملی از زمینههای نظامی به اجتماعی و اقتصادی مقاومت ناپذیر است. در هیچ کشور اردوی “ناتو” نمیتوان از افزایش که سهل است، از نگهداشتن سطح هزینههای دفاعی، دم زد.
یک پیامد مهم پایان یافتن جنگ سرد، از اهمیت افتادن رزمگاههای سنتی آنست. دیگر کسی در مسکو یا واشنگتن غم آن ندارد که فلان کشور را در اردوی خود نگهدارد یا از افتادنش به دامان دیگری جلو گیرد. میدان مانور کشورهای حاشیهای و حائل، بسیار تنگ شده است. گرایش آمریکا و شوروی به برطرف کردن اختلافات منطقهای (کامبوج، آنگولا و موزامبیک، افغانستان و اکنون خاورمیانه) هم برای کاهش بحران است و هم به ویژه کاستن از مسئولیتها و هزینههای جهانداری
ملاحظات اقتصادی و بازرگانی، آن تأثیر گذشته در سیاستهای خارجی ندارند و بهر حال به آن صورت عمل نمیکنند. ابرقدرتهای تازه، کشورهایی مانند ژاپن و آلمان، چنان دیواری میان ملاحظات بازرگانی و استراتژیک کشیدهاند که تنها به زور آمریکا ـ و آن هم به صورت پرداختن سهم هزینه ـ به کشاکشی مانند جنگ خلیج فارس کشانده شدند. پس از افتادن کویت بدست عراق، واکنش ژاپنیها این بود که عراق با نفت خودش و کویت چه خواهد کرد، جز فروختن آن؟ حتی دورنمای افزایش بهای نفت نیز برای چنان کشورها مسألهای نیست که دست بردن به سلاح یا هر واکنشی را توجیه کند. آمریکا البته به آنجا نرسیده است و در کنار کشورهایی مانند انگلستان و فرانسه، دیپلماسی را به عنوان یاری دهندهی یک اقتصاد ناتوان از رقابت در صحنهی بینالمللی لازم میشمارد. ولی نمونهی آلمان و ژاپن نشان میدهد که روند آینده چیست.
نبودن بهانه شوروی برخلاف انتظار، دست آمریکا را در مداخله در جاهای دیگر بیشتر بسته است. ویتنام از همان نیمه دههی هفتاد تکرار شدنی نبود. اما «گرانادا» را نیز دیگر نمیتوان تکرار کرد. در جنگ خلیج فارس، آمریکاییان تا ۲۹ کشور دیگر، از جمله شوروی، را با خود همراه نکردند و در هر گام از شورای امنیت سازمان ملل متحد دستوری نخواستند، دست به کار نشدند. در هائیتی هیچ نخواهند کرد مگر در چهارچوب سازمان کشورهای آمریکایی. حکومت آمریکا با افکار عمومی خود، نه کمتر از فشار بیرون، روبروست و آزادی عمل دوران جنگ سرد، و نیز انگیزههای آن، را از دست داده است ـ گذشته از آن که دیگر از هزینههایش نیز برنمیآید.
***
دگرگونی بنیادی دیگری که پایان جنگ سرد پدید آورده جابجایی محور نظامی با محور اقتصادی است. آمریکا امروز از همیشه نیرومندتر است، چه به طور مطلق و چه در نسبت با دیگران. ولی کاربرد این قدرت نظامی در پهنهی بینالمللی رو به کاهش دارد. به دشواری میتوان تصور کرد باز کشوری دست به تجاوز برهنهی عراق، چنان نابکاریها که عراقیان در کویت کردند، بزند و دیوانهوار مانند صدام حسین در برابر شورای امنیت و نیم میلیون سرباز آمریکایی بایستد، و تا کسی نخواهد آن گونه خود را در دم اژدها درافکند جای چندانی برای بهرهگیری از قدرت خردکننده نظامی آمریکا نیست. نمونه عراق باید به دیکتاتورهای جهان سومی نشان داده باشد که انباشتن سلاحهای پیشرفته و ساختن سلاحهای کشتار جمعی، حتی بمب هستهای، سودی نخواهد داشت. قدرتهای واقعی در جای دیگر است.
امروز در جهان پهنه رقابت قدرتهای اقتصادی است. ژاپنیها که کمتر صرف تسلیحات کردهاند قدرت واقعی خود را به میدان آوردهاند: آموزش، نوآوری، و درآوردن کل کشور به صورت یک ماشین به هم پیوسته رقابت اقتصادی. در گروه ۷ کشور بزرگ صنعتی (آمریکا، ژاپن، آلمان، کانادا، فرانسه، ایتالیا، انگلستان) سه گروهبندی در رقابتند:
آمریکای شمالی، اروپای باختری و ژاپن که آسیای جنوب شرقی را همراه میکشد. آمریکای شمالی در «گروه ۷» آن وزنه را که در شورای جنگی خلیج فارس داشت، ندارد. پیشنهادهایش به فراوانی رد میشود و فراخوانهایش را به فراوانی نمیپذیرند.
آمریکاییان خود پیش از همه متوجه نابرابری قدرت اقتصادی با قدرت سیاسی ـ نظامیشان شدهاند. و دورنگرترینشان هشدارها را سر دادهاند که آمریکا بر راه ابر قدرت سیاسی ـ نظامی پیش از خود، اسپانیا و فرانسه و انگلستان، میرود. در واقع نشانههای زوال در این اقتصاد و جامعه پدیدار است. فروپاشی و شکست نمونة شوروی بسیاری از چشمها را بر شکست نمونة آمریکایی بسته است. ولی آن کشورهایی که راه توسعة تند و همه جانبه را برگزیدهاند دیگر به نمونة آمریکایی نمینگرند و برگهای فراوان از دفتر ژاپن و کرهی جنوبی و مانندهایشان میگیرند که به معنیهای مصطلح، نه غرب و شرقاند و نه شمال و جنوب؛ و البته روایتهای دیگری از اقتصاد بازار هستند.
در زمینههای حیاتی مانند آموزش، زیرساخت اقتصادی و اجتماعی، زندگی شهری، عدالت اجتماعی، آمریکا برای کسی نمونهای نیست. اقتصاد آن، اگر سیاستهای کنونی ادامه یابد، تاب این دهه را نخواهد آورد و کسربودجهی پیاپی بیش از ده سال، وام ملی را به سه تریلیون (سه هزار میلیارد) دلار رسانده است. و هر سال نزدیک به دویست میلیارد دلار باید بهرهاش را به دارندگان اوراق قرضهی آمریکا داد که بسیاریشان خارجی هستند و اقتصاد آن کشور را در واقع به گروگان دارند. کسری بازرگانی خارجی که در همة دهه گذشته بود و تا ۱۵۰ میلیارد در سال هم رسید هنوز کمرشکن است. در ۱۹۹۰ ژاپنیها ۴۱ میلیارد دلار بیش از واردات خود به آمریکا صادر کردند. بیست درصد کودکان و ده درصد سالخوردگان آمریکایی زیر خط فقر بسر میبرند (که در آمریکا سالی ۱۳۵۰۰ دلار برای خانواده ۴ نفری است.) زندگی شهری و خانوادگی از هم میگسلد. سیاست در آمریکا به چنان درجهای از سنگوارگی رسیده که ۹۸ درصد نمایندگان مجلس هربار تجدید انتخاب میشوند. به سبب نفوذ گروههای فشار و منافع، برای پایین آوردن کسر بودجه که سال آینده به ادعای مسئولان ۳۴۵ میلیارد دلار خواهد بود، و به برآورد بدبینان از آن هم بیشتر کاری نمیتوان کرد.
فهرست گرفتاریهای بزرگ جامعهی آمریکایی را بسیار درازتر از اینها میتوان آورد. و البته پویایی یگانه جامعه آمریکایی و توانایی آن را به برگشتن از لبة پرتگاه و باززایی نیز نباید از یاد برد. به هر حال این کشوری است که در سال شش تریلیون دلار کالا و خدمات تولید میکند و با همة وضع اسفبار اجتماعی، اگر درهای خود را بگشاید دو برابر جمعیتش خواهان مهاجرت فوری بدان هستند.
سودمندی این یادآوریها در این است که جهان امروز و نظم نوین جهانی را در چشمانداز درستش ببینیم. پایان جنگ سرد، روند چند قطبی شدن جهان را تندتر کرده است. این البته برای کسانی که عادت دارند مسائل جهان را در چهارچوب شرق و غرب و شمال و جنوب ببینند به آسانی باورکردنی نیست. گذشت زمان به آنان کمک خواهد کرد.