«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح هگل ـ جلسۀ نخست بخش دوم

در ادامه بحث خواهیم دید که بحث اصلی کتاب پدیدارشناسی روح عبارت از علم تجربه است، یعنی مسئله مهم این است که نه تنها علم تاسیس می شود و تکوین پیدا می کند بلکه این علم در تکوین خود چگونه به خود آگاهی پیدا می کند. به عبارت دیگر و برای تقریب به ذهن، اگر خط مستقیمی وجود داشته باشد که علم یا فلسفه (علم در نزد هگل به معنی فلسفه است) در آن جا تکوین پیدا می کند و پیش می رود،

***

در ادامه بحث خواهیم دید که بحث اصلی کتاب پدیدارشناسی روح عبارت از علم تجربه است، یعنی مسئله مهم این است که نه تنها علم تاسیس می شود و تکوین پیدا می کند بلکه این علم در تکوین خود چگونه به خود آگاهی پیدا می کند. به عبارت دیگر و برای تقریب به ذهن، اگر خط مستقیمی وجود داشته باشد که علم یا فلسفه (علم در نزد هگل به معنی فلسفه است) در آن جا تکوین پیدا می کند و پیش می رود، ضمن این که این جریان در خط مستقیمی پیش می رود اما در عین حال دور خود نیز می چرخد، یعنی در هر مرحله ای، ضمن این که این علم یک مرحله پیش رفته است، در عین حال برمی گردد و به خود و آن مرتبه ای که در این مرحله تاریخی به آن رسیده است آگاهی پیدا می کند. به عبارت دیگر، علم هگلی در یک حرکت مستقیم پیش می رود در حالی که در یک حرکت دایره ای هم پیرامون آن در گردش است. این وضع پیچیده را – که  ما هم معمولاً آن را کاملا بی معنا به کارمی بریم – هگل خودآگاهی می نامد. خودآگاهی در روانشناسی و غیره هم وارد شده که ما با آن معانی کاری نداریم. اما این کلمه وقتی در مورد هگل به کار برده می شود پیچیده است، زیرا انسان وقتی در تاریخ و بویژه در تاریخ فلسفه، که عبارت باشد از تکوین و بسط علم، آگاهی پیدا می کند، علم او ژرفترمی شود، اما فلسفه غرب جدید مسئله خودآگاهی را از این حیث نیز مطرح می کند که ما ضمن این که آگاهی پیدا می کنیم، در روند دیگری از آگاهی نیز آگاهی پیدا می کنیم. به عبارت دیگر، آگاهی از یک زمان و منزلی به بعد، خودِ آگاهی خود را موضوع آکاهی قرارمی دهد، یعنی علم موضوع علم قرار می گیرد. پیشتر از فیشته نقل کردیم که گفته بود ما امروز نیاز به آموزه علم یا شناختِ شناخت داریم . فلسفه اروپایی در آغاز قرن نوزدهم از این مرحله گذشته بود. تمام این مقدمات که هنوز خیلی هم دقیق نیستند برای این است که بگویم این که در این راه سرهای بریده بی جرم وبی جنایت وجود دارد، از این جا ناشی می شود که این جا گسلی در آگاهی انسان اروپایی ایجاد شده است که ما هرگز از آن گسل نتوانستیم عبور بکنیم و فعلاً با توجه به امکانات امروز شاید هرگز نخواهیم توانست از آن عبورکنیم. وضع پر از اشکال چند نوشته مذکور درباره هگل که این جا منتشر شده به این دلیل است که ما هنوز در آن طرف گسلی هستیم که آن جا هنوز آگاهی به موضوع آگاهی تبدیل نشده است. امکانات زبانی ما، امکانات زبانی قبل از گسل آن طرف گسل است، در حالی که هگل در سوی دیگر گسل بحث می کند.

برای توضیح بهتر این مطلب، تجدید مطلعی می کنم و یک بار دیگر به عقب برمی گردم تا نکته ای را به توضیحات پیشین اضافه کنم. دهه های گذشته سده بیستم، در زمانی که مطالعات هگلیِ خیلی جدی شد و گفتیم که در این قرن مبارزات ایدئولوژیک بسیاری حول محور هگل شکل گرفته بود، تفسیرهای متعدد و متکثری از هگل به عمل آمد و می دانید که وقتی هگل درگذشت، هگلیان پیر و جوان و چپ و راست پیدا شدند و این وضع تا قرن گذشته هم ادامه پیدا کرد که هر کدام از این­ها نیز تفسیرهای خاص خود را ازهگل داشتند و کوشش کردند تا با توجه به مقدمات فلسفی یا ایدئولوژیک خود هگل را توضیح بدهند، بعضی از کتابهای این درگیری ها هم به فارسی ترجمه شده است. یکی از این درگیری ها این بود که هگل مقدمه مارکس است، بویؤه پدیدارشناسی روح که مارکس هم در جوانی آن را خوانده بود و در دست نوشته های ۱۸۴۰ تا ۴۴ اشاراتی به برخی مباحث آن بویژه مسئله کار که در اواسط پدیدارشناسی روح آمده، داشته که برخی از اشارات آن هم از جمله مسئله کار مهم هستند. مارکسیست­های هگلی از نوع لوکاچ که ما او را می­شناسیم به هگل توجه بسیار داشتند و کوشش کردند او را به عنوان پیشرو مارکس تفسیر کنند. از نظر این­ها هگل مسئله اصلی یا دیالکتیک را متوجه شده بود ولی اشکالی که داشت این بود که دیالکتیک یا هسته معقول (به تعبیر مارکس در یکی از نامه­هایش) را در یک لفافه ایدئالیستی پیچید و مسئله ما مارکسیست­ها این است که این هسته معقول را از پوسته آن درآوریم. این مسئله در میان مارکسیست­ها خیلی جدی گرفته شد و چندین نفرسال ها کوشش­های خیلی اساسی برای توضیح این مسئله بعمل آوردند، ازمیان این­ها دو نفر از فلاسفه مهم و جدی به حساب می­آیند که حرف­هایشان قابل اعتناست، یکی از آن­ها که ما اصلاً او را نمی شناسیم ارنست بلوخ است. بلوخ در زمان خودش فیلسوف مارکسیست بسیار مهمی بود و هم چنین در میان فیلسوفانی که در زمان هیلتر از آلمان به آمریکا مهاجرت کردند، تنها فیلسوف مهمی بود که به جای آلمان غربی آلمان شرقی را انتخاب کرد. وی مدتی در آن جا بود تا این که  امکان ادامه کار برایش فراهم نشد، چون فیلسوفی بود که مواضع حزبی رسمی را برنمی تابید، پس دوباره به غرب برگشت. بلوخ دو سه کتاب مهم دارد خصوصاً یک کتابش به نام عین ـ ذهن که تفسیر اساسی از هگل است و در آن سعی کرده این مسئله را توضیح بدهد. البته کتاب بلوخ شاید به زبان ما قابل ترجمه نباشد زیرا وی نسبت عجیبی با زبان آلمانی داشته و نوشته­هایش از نظر نگارش در حد نثر کتاب مقدس است. همسر بلوخ که سال ها پیش در جایی او را دیدم نقل می­کرد که بلوخ در تمام سال هایی که در آمریکا بودیم حتی یک کلمه انگلیسی حرف نزد مبادا به زبان آلمانی وی آسیب برسد.

نفر دوم لوکاچ است که چون کتابش به فارسی ترجمه شده بنابراین بیشتر به وی می پردازم. کتاب لوکاچ به نام هگل جوان کتاب نسبتاً مفصلی است که آن را در دوره ای از زندگی­اش که به دلایلی به حزب کمونیست شوروی بسیار نزدیک بود نوشته است و طبیعتاً بی­آنکه محتوای کتاب خیلی استالینی باشد، اشارات زیادی در آن به استالین شده است (اشاراتی مثل : رفیق استالین که از فلاسفه بزرگ است این گونه فرموده …) که البته می­شود آن قسمت ها را نخواند. نکته دیگر درباره ترجمه است این کتاب از زبان انگلیسی به فارسی برگردانده شده است و چون در این کتاب نقل و قولهایی از هگل وجود دارد که قابل ترجمه به انگلیسی نیست برای همین من درباره درستی و دقت ترجمه فارسی آن خیلی مطمئن نیستم. مسئله ای که لوکاچ در این کتاب مطرح کرده این است که هگل پیشرو مارکس است و ماتریالیسم دیالکتیک در مقابل ایدئالیزم آلمانی حاکم زمان به نوعی به صورت هسته یا جنین در آثارهگل وجود دارد. کتاب هگل جوان کوشش بسیار مهمی برای نشان دادن این مسئله است و حدوداً نیمی از این کتاب مفصل تفسیر پدیدارشناسی از دیدگاه مارکسیستی و رد ایدئالیزم است.

یک جریان تفسیری دیگر کاملا مذهبی هم وجود دارد که خصوصا نوشته های اولیه هگل[۱] را که بیشتربه الهیات مربوط می شود و ۷۰-۸۰ سال پس از مرگ هگل پیدا و چاپ شد، مورد توجه قرار داده است. در واقع تفسیری که این جریان تحت تاثیرهگل جوان از هگل ارایه کرده تفسیری کاملا دینی و الهیاتی است. مسئله اصلی این است که در میان این دو تفسیر متعارض و متناقض، وضع ما چگونه است و بحثهای هگل را از چه طریقی و به چه ترتیبی می شود فهمید. اگر دقت کرده باشید من آنجا که به تفسیرهای مهم جدید فلسفی اشاره کردم از این دو جریان (مارکسیستی ودینی) اسم نبردم و الآن به آنها پرداختم. علت این امر این بود که این تفسیرها تفسیرهای از درون یا درون متنی نیستند بلکه تفسیرهای بیرون متنی هستند، یعنی این که ما قبلا یک موضع فلسفی داریم و به دنبال این هستیم که این موضع فلسفی تا کجا در متن قابل توجیه است، پس مسئله اصلی برای ما این نیست که از بیرون به چه ترتیبی می شود هگل را دید بلکه مسئله از درون دیدن است .

اگر بخواهیم به این دو تفسیر – اگر بشود گفت افراطی و تفریطی – برگردیم، هیچ یک از این دو تفسیر افراطی و تفریطی درست به نظر نمی آید، وضع هگل پیچیده تر از آن است که بشود با ایدئالیزم یا ماتریالیزم او را توضیح داد و از طرف دیگر هگل نه ایدئالیزم را به این معنا می فهمد و نه ماتریالیزم را، بلکه موضع بسیار پیچیده­ای دارد که باید چیستی موضع او را از درون فهمید.

اشتباهات در ترجمه هم مشکل دیگری است، مثل مورد Geist که گفتیم اعم از این که در انگلیسی به mind یا spirit ترجمه شود، در فارسی قابل ترجمه به ذهن نیست، همین که وارد کاخ پدیدارشناسی بشویم می فهمیم که این شخص نمی تواند درباره ذهن صحبت بکند، برای این که وقتی هگل می گوید این Geist در جایی خود را وضع می کند و بعد در جایی دیگر خود را نفی می کند و سپس از طریق این نفی و اثبات یا وضع و نفی خود در جایی در تاریخ ظهور پیدا می کند، در جایی در ادیان مختلف ظهور پیدا می کند و در جایی از طریق آگاهی که به خود پیدا می کند به علم مطلق می­ رسد، می توانیم بفهمیم که این Geist نمی تواند ذهن باشد بلکه باید واقعیت دیگری باشد. از طرف دیگر، این­ که در ایران آریانپور از اولین مترجمینی که ترجمه ایده به تصور یا پندار و ترجمه ایدئالیسم به پندارگرایی را تثبیت کرد، در واقع مانعی ایجاد کرد تا هیچ گاه فلسفه نفهمیم زیرا تمام فلسفه جدید اتفاقاً این است که ایده چیست؟ و ایده پندار نیست، ایده همه چیزاست جز پندار. احتمال دارد کتابهایی از نوع همین کتاب هگل جوان به همین شیوه ی ترجمه ایده به پندارمبتنی شده باشد که تقریبا غیر قابل فهم است. مثال دیگر کتاب رامین جهانبگلو است که به آن اشاره کردم، وقتی از اول درباره پدیدارشناسی ذهن صحبت می­کند و می گوید ذهن در فلان جا – مثلا انقلاب فرانسه – و یا در فلسفه آلمان ظاهرمی شود و غیره، ما نمی دانیم چه اتفاقی می افتد و ذهن چه حالتی پیدا می­کند. از طرف دیگر یکی ازمترجمین، همین اشتباه را کرده و در ترجمه بخشی از کتاب فلسفه سیاسی اجتماعی هگل نوشته پلامناتز که کتاب مهمی نیست از انگلیسی کلمه mind را ذهن ترجمه کرده و بعد در ادامه می گوید در هگل این mind سه مرحله دارد، یکی subjective mind و یکی objective mind و دیگری absolute mind است. حال subjective که به معنی ذهنی است و mind را هم که ذهن ترجمه کرده، پس، subjective mind می شود «ذهن ذهنی» ؟! ذهن ذهنی یعنی چه ؟ نمی دانیم. و بعد (objective mind) ذهن عینی ؟! که باز نمی دانیم چیست، و بعد (absolute mind) ذهن مطلق ؟! که باز نمی دانیم چیست. این کتاب، دوـ سه بار تجدید چاپ شده و گویا در دانشگاه هم تدریس می شود! نمونه این کتاب هاست که به جای فهم، توهم فهم ایجاد می کند و این گونه است که در این راه «سرها بریده بینی بی جرم وبی جنایت».

برداشت این دو جریان از موضوع هگل متفاوت است، یکی می گوید بحث هگل بر سر ماده است با این تفاوت که هگل در اواسط کار از مسیرخود منحرف شده است. جریان مقابل برداشت متفاوت دارد و معتقد است که در مباحث هگلی اصالت با معناست و ماده تابع آن است و فلسفه هگل در واقع فلسفه بسط دین و توضیح درستی شریعت ماست. سوال این جاست که هگل کدامیک از این هاست؟ در جواب باید گفت هیچ کدام، چون تمام فلسفه هگل اتفاقا با بحث روحی که مطرح می کند که بعدا باید آن را توضیح بدهیم این است که بگوید نه تنها هیچ کدام از این دو نیست بلکه از وضع کاملا متفاوتی صحبت می کند، تمام پدیدارشناسی روح ناظر به بحث فلسفی پیش از خودش است تا توضیح دهد که گذشتگان تا کجا پیش آمده اند و من از کجا شروع می کنم .

این جا باز تجدید مطلعی می کنم و آن این است که قبلا از هگل نقل کردم که وقتی آگاهی را مطرح می کند می گوید آگاهی در جایی از تاریخ به خودش آگاهی پیدا می کند و در واقع به خودآگاهی می رسد. هگل می گوید «جایی در تاریخ» زمان ماست که علم یا همان فلسفه به جایی رسیده و چنان بسطی پیدا کرده که می تواند مباحثی مثل آگاه شدن آگاهی به خود یا خودآگاهی را مطرح کند. آن چه هگل آورده، ره آورد نقادی او از مسیحیت به صورت عام و یک تلقی از مسیحیت به صورت خاص و روشنگری قرن هیجده به بعد است. چیزی که هگل بر آن تاکید دارد و من هم برای توضیح گسلی که گفتم، مرتب به آن برمی گردم این است که دوره ای از فلسفه در اروپا، یعنی از یونان تا پایان قرون وسطی، دوره عین محوری است یا به تعبیری که در عنوان کتاب علامه طباطبایی آمده، دوره فلسفه رئالیستی است، یعنی اصل بر عین است که عاقل شناسایی یا ذهن آن را می فهمد، تعبیری که در تمام دوران قرون وسطی می کردند و یک نظریه فلسفی مهم به حساب می آمد عبارت از مسئله مطابقت عین و ذهن بود. در جواب این سوال که علم چیست و چگونه حاصل می شود، می گفتند آن جایی که عین و ذهن یکی شود یعنی ذهن مطابق عین شود علم حاصل می شود، به عنوان مثال، تصوری که از لیوان روبروی من در ذهن من است با خود لیوان منطبق باشد، تمام فلسفه قدیم تا زمان دکارت همین است. فلسفه ما هم همین است، نمی گویم فلسفه قدیم ما چون اصلا فلسفه جدید نداریم. اصول فلسفه هم که علامه طباطبایی نوشته دقیقا مطابق میراث فلسفی ماست که دارای روش رئالیستی است و در آن ذهن منفعل و جهان خارج فعال است، تصوری از خارج به ذهن می آید و با آن انطباع پیدا می کند. وقتی دکارت آمد، به درون برگشت و گفت چیزی که من انسان می توانم به آن یقین پیدا کنم یقین نسبت به خارج نیست بلکه یقین نسبت به خودم است ، من در درجه اول و قبل از این که به خودم علم پیدا کنم نمی توانم به جهان علم پیدا کنم، تنها یقینی که من دارم یقین نسبت به خودم است نه به جهان، احتمال دارد در درجه دوم و ازطریق یقین به خودم به جهان هم علم پیدا کنم.

این اولین گسل مهم در فلسفه است که ما هم چنان در برابر آن ایستاده ایم و هنوزمشکل داریم. از زمانی که subject به معنایی که دکارت مطرح کرد، دیگر به معنای «ذهن» ما نبود، آن جا ما نه تنها مشکل زبان پیدا کردیم بلکه مهمتر از آن مشکل «مضمون» هم پیدا کردیم، یعنی مسئله این نیست که در آن جا ذهن ما کلمه پیدا نکرد بلکه مسئله این است که ذهن ما در آن جا به subject تبدیل نشد. ما فیلسوفی پیدا نکردیم که شرح تبدیل ذهن به subject را توضیح دهد جز یک استثناء و آن ملا صدراست که با توجه به این که من این مسئله پیچیده را یکی – دو بار مطرح کرده ام، الآن به آن برنمی گردم. ملا صدرا بر سر مسئله ذهن وعین یا به زبان خودش عاقل و معقول مسئله بسیار پیچیده ای را مطرح کرد، او با تاکیدش بر«عاقل و معقول» به توضیح حیث درون یا همان subject و اصالت حیث درون نسبت به عالم خارج نزدیک شد که البته مفسران بعدی ملا صدرا تا امروز، مثل همه چیزهایی که ما ضایع کرده ایم، این بحث مهم را هم ضایع شده است. مفسرین ملا صدرهرچند بحث عاقل و معقول را با اهمیت جلوه داده اند ولی نتوانستند مباحث وی را طرح کنند، من وارد این بحث نمی شوم و فقط از جهت رعایت امانت و این که از این اصطلاحات استفاده خواهم کرد به این جرقه ای که ملاصدرا زده بود اشاره کردم .

مسئله «من»ی که « می اندیشد » با دکارت آغاز شد که از آن به subject تعبیرشد، این subject در فاصله دکارت تا کانت و خصوصا تا فیشته (که هر دو معاصران متقدم هگل بودند) به تدریج مورد بحث واقع شد و این مسئله که حیثیت یا حیث درون انسانی که عاقل است و می کوشد تا جهان خارج یا معقول را از طریق عاقل بفهمد مورد تاکید عمده و اساسی قرارگرفت. همان طور که می دانید «عاقل» اسم فاعل است، یعنی کننده کار و «معقول» اسم مفعول است، یعنی چیزی که کار بر روی آن واقع می شود. ملا صدرا متوجه این نکته شده بود که رئالیسم به معنایی که علامه طباطبایی نوشته درست نیست چون ذهن عاقل است یعنی عمل تعقل را انجام می­دهد و عالم خارج موضوع تعقل واقع می­شود بنابراین مفعول است.  در فلسفه اروپایی به صورت عام و در فلسفه آلمانی به صورت خاص، این مسئله یعنی تاکید بر اصالت و استقلال حیث درونِ مبتنی بر یک عاقلی که تعقل می کند و کار انجام می دهد به تدریج بر اصالت عین چربید، این چیزی است که بعدها منجرشد تا از کلمه subject مفهوم subjectivity (فاعلیت حیث درون) را درست کردند که در فارسی به «ذهنیت» ترجمه می کنند که درست نیست. این «حیث درون»ی که من مرتب به آن اشاره می کنم، کم و بیش به معنی «حیث درون»ی است که مبتنی بر یک عاقل اصیل است و در بهترین حالت جهان را طبق الگوها و به تعبیرکانت صورتهای خودش می فهمد.


[۱] – همانطورکه می دانید هگل طلبه حوزه علمیه بود و قرار بود کشیش شود که نشد.