ماهی آزاد از این رو «آزاد» خوانده میشود که خلاف جهت آب شنا میکند
ماهی آزاد از این رو «آزاد» خوانده میشود که خلاف جهت آب شنا میکند
«دکتر رامین کامران»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کار وبلاگنگاری بنده پنداری بیمقدمه پیش نمیرود. اما در مقدمۀ گزارش مراسم بزرگداشت شاهماهی داستان نویسی ایران حرف زیادی ندارم جز این چهار خط شعر لورکا که شاملو به فارسی برگردانده و من هر بار با خواندن یا شنیدن این چند سطر یادِ مهشید امیرشاهی در خاطرم زنده میشود:
پروانهگان به گرد تو جمع میآیند
چرا که آفتابت میپندارند،
و از هراس آن که بسوزند
کرمکان حقیر از تو دوری میگزینند.
نکتۀ بعدی این که قرار بود، یعنی با خودم قرار گذاشته بودم که این گزارش با فایل صوتی مراسم همراه باشد که برای ضبط هم بد آوردم هم این که صدای سالن بد بود که به این خاطر بی توجهی برگزارکنندهگان را نمیبخشم.
مهشید امیرشاهی در مراسم بزرگداشت مهشید امیرشاهی در دانشگاه سوربن
هر چند اندیشۀ نکوداشتِ بزرگ بانوی ادبیات ایران مهشید امیرشاهی فکری است تحسین برانگیز، اما همزمان ناچارم صاحب این ایده که انجمن فرهنگی وال دومارن باشد را به خاطر تدارکات و اجرای ضعیف این ایدۀ ستودنی مورد انتقاد قرار بدهم.
مراسم بزرگداشت نویسندۀ یگانه مهشید امیرشاهی روز شنبه ۱۶ ماه فوریه در سالن آمفی تأتر ژستیون Gestion دانشگاه سوربن در دو بخش برگزار شد.
در بخش نخست ابتدا منوچهر برومند به معرفی نویسنده پرداخت. برومند در بخشی از سخنانش گفت:
«مهشید امیرشاهی با نوشتن سی و شش حکایت کوتاه، دو حکایت بلند به نامهای در حضر و در سفر، مجموعه داستانی چهار جلدی مادران و دختران، رسایل مندرج در کتاب هزار بیشه و نیز ترجمههایی که از آثار نویسندگان اروپایی کرده، از زمره نویسندگان و مترجمان زبردستی است که علیرغمِ عُلوّ مقام ادبی و فرزانگی و استواری قلمی به واسطهی دوری و مهجوری از سر منزل جانان و اقامت اجباری سی ساله در غربت غرب قدرش آن چنان که در خورِ عُلوّ مقام نویسندگی اوست، در بین قاطبهی فارسی زبانان شناخته نشده.»
به اعتقاد بنده به این عوامل باید بخل و حسدهای رایج، بویژه آنچه در میان اهالی قلم در جریان بوده و هست را هم اضافه کرد. این و سانسور شدیدی که بویژه پس از دفاع جانانۀ مهشید امیرشاهی از بیانِ آزاد، در پی فتوای قتل سلمان رشدی صادره از طرف آیتالله خمینی بر او و بر کارهایش اعمال شد تا آنجا که نام نویسنده را در میهنش ممنوع کردند.
برومند با تأکید بر شیوایی زبان و بیان نویسنده و نیز بر طنز شیرین و بُرای او در بخش دیگری از سخنان خود به مدد گفتههای نویسنده چنین سخن راند:
«او در موخرهی در حضر مینویسد:
رسالتی ندارد. نویسندهیی متعهّد و مسئول نیست. در خلق آثار محیّرالعقول استعدادی نشان نمیدهد و در نتیجه احتمال دارد داستانهایش قابل فهم باشد.
به این ترتیب با طنزی ظریف، رسالت و تعهّد و مسئولیتِ مدِ روز و مرسومِ زمانه را به پوزخند میگیرد و نه آن جنینِ خوشقدمِ ناخواستهیی که به ضرورت ارتباط نویسنده با زندگی شکل میگیرد و در بزنگاه سرنوشتساز تاریخ، روشنگری و نقشآفرینی میکند.
چه خود او در آن هنگامهی سرنوشتساز که آزمندانِ میدانِ فریب، سادهلوحانِ وادیِ بیخبری را رهسپارِ صحاریِ سوزانِ بیآبی و تشنهلبی میکردند و متعهّدان مسئول ره گم کرده، به اتّفاقِ رسالتمدارانِ خوشباور و سادهاندیش، استقلال رأی و شایستگی و کاراییِ شخصی و سعادتِ جمعی عنصرِ ایرانی را به تعاونِ حمایتی نابخردانه ارزانی ورطهی نابودی میساختند، به سانِ گُردآفریدی که زادبومِ پدری و مواریثِ دیرینهسال نیاکان ایرانی را در خطر آسیبپذیری مهاجمان انیرانی میدید، شمشیرِ قلم از نیامِ تعهّد و مسئولیت نویسندگی برکشید. آگاهی فردی را وجهة رسالتی تاریخی ساخت. بیداری وجدان عمومی را در تقابلِ با تقیّد محجوری و تقبّل حاکمیّت قانونی طلب کرد. یگانه راه رهایی فردی و حصول سعادت جمعی را پیروی از موازین مردمسالاری دانست.»
منوچهر برومند به تفصیل از آثار قلمی مهشید امیرشاهی سخن به میان آورد و در خاتمۀ گفتار خود در مورد آخرین رمان نویسنده، چهارپارۀ «مادران و دختران» چنین گفت:
«مجموعهی چهار جلدی مادران و دختران او تصنیف ارزندهیی است که شرح احوال خصوصی پنج نسل از یک خانوادهی ایرانی را در بطن تحوّلات اجتماعی سدهی پیشین بازگو میکند. برسَریِ شیوهی شیوای نگارش از حیث اشتمال بر اصطلاحات و تعبیرهای رایج زمان درخور توجّه است!
روند تحولات اجتماعی دورانی که از انقلاب مشروطیّت آغاز میشود و به زمان ما میرسد را به نحوی دقیق و ظریف و جالب نشان میدهد.
این کتاب که حاوی یکصد و بیست شخصیّتِ بازیگرِ مطمعِ نظر در صحنِ وقایع داستانی است قابلِ مقایسه با کتاب Rougon Macquart امیل زولاست که به شرح احوال خصوصی اجتماعی خانوادهای فرانسوی در دوران ناپلئون سوم میپردازد.»
محمد جلالی چیمه (م. سحر)، چهرۀ آشنای شعر تبعید دومین نفری بود که با گفتاری کوتاه آغاز کرد. گفتاری در مورد چگونگی آشنائیاش با جهان داستانی امیرشاهی.
« تا آنجا که به من مربوط میشود، بیرون از تعارفات معمولاً رایج میان ما ایرانیان ـ که هرگز اهل آن نبودهام ـ میتوانم و میباید بگویم که با نویسندهای روبرو شدهام هنرمند که زبان فارسی و نثر او بسیار شیوا و اعلاست، از طنز قوی برخوردار است و به واژگان و اصطلاحاتی احاطه و دسترسی دارد که خیلی از ما مردمان امروزی، آنها را به فراموشی سپردهایم یا در ناخود آگاه فردی و جمعی خود انبار کردهایم و او آنها را بسیار به جا و درست و با هنرمندی تمام در قصههایش به کار میبرد. قدرت او در توصیف فضاها و روابط و زندگیهایی که از زیر غبار خاطرات بیرون آورده شده و جلا داده شدهاند، آنچنان است که او را در میان نویسندگان معاصر ایران از جایگاه منحصر به فردی برخوردار میسازد. افزون برهمۀ اینها اندیشه و فکر او و عشق کم نظیر او به آن سرزمین و به آن آب و خاک و به فرهنگ ایران و زبان فارسی و به آزادی ست که در سطر سطر نوشتههای او موج میزنند و این خود ویژگی بسیار مهم و ارزندهایست که به ویژه در این این ایام مثل سیمرغ و کیمیا نادر و کمیاب است.
سحر گفتار صمیمی و شاعرانۀ خود را با خواندن شعری به پایان رساند. شعری که به مهشید امیرشاهی تقدیم شده بود. شعر و مقدمۀ شعر م. سحر از این قرار بود:
«حقیقت آن است که پس از پایان بردن مطالعه کتابهای او که بیوقفه خوانده شدند ، نمیتوانستم احساس خود را از بهرهای و لذتی که برده بودم بیان نکنم و چنین بود که این شعر را نوشتم که از آثار او و به ویژه از دو اثر نخستینش (در حضر و در سفر) الهام گرفتهام و همراه باسپاسهایم به خاطر آثار ارجمندی که آفریده است، برای مهشید امیرشاهی فرستادم.
قصۀ تلخ
برای مهشید امیرشاهی و قلمِ دانا و شجاع و شیوایش که سرگذشت این تباهی را به زیباییِ تمام برای ما تصویر کرده است.
نام خِرَد را ز دفتر زدودیم
در بر سپاه تباهی گشودیم
دین، دانه افکند و در کامِ ظلمت
با آزِ این دانه، دام آزمودیم
زانسان که پیران ربودندمان عقل
ما نیز عقل از جوانان ربودیم
بادِ بهشتی دروغین، چنان زد
برما، که آتش برآتش فزودیم
تاریخمان واپس افکند و ماندیم
مهجور از آن کاروانی که بودیم
حالی بر این عرصه، یا نیم سوزی
یا تلِ خاکستری، غرقِ دودیم
زینسان که دشمن به ما سرفرازد
ما پیشِ تاریخ، سر درفرودیم
محسودِ وَحشیم و در قعرِ ویران
محصورِ اصحابِ کور و کبودیم
ما پیشِ تاریخ، خواریم زیراک
این حاصل از کِشتۀ خود دُرودیم
وین تلخ و ناگفتنی قصه را نیز
از قصّه گوی ندامت شنودیم.»
گفتار کامل محمد جلالی چیمه (م. سحر) را در سایت مهشید امیرشاهی ملاحظه فرمائید!
پروانۀ حمیدی، بازیگر تئاتر و تلویزیون آلمان، آخرین هنرمندی بود که در نخستین بخش برنامه، «حاشیه نویسیهای مهشید امیرشاهی و فضولیهای پروانه» را اجرا کرد. هر چند حمیدی با تجربه کار در ژانرِ کابارت، برنامهای دیگر هم تدارک دیده بود اما ناچار شد که از اجرای این بخش از برنامۀ خود صرفنظر کند. دلیلش البته بدی تدارکات بود و ناتوانی مجریان برنامه در راهاندازی وسایل صوتی سالن زیبای آمفی تئاتر سوربن. پروانه حمیدی که چند سالی است با شوق و کنجکاوی کودکانه لابلای کتابهای کتابخانه خانم امیرشاهی گشته حاشیه نویسی های نویسنده را بر آثار نویسندگان ایرانی جمعآوری کرده و به صورت تک پردهای کمدی ارانه داد. بخشی از کار «زیرنویسهای مهشید امیرشاهی و فضولیهای پروانه» را بخوانیم: توضیح این که این حاشیه نویسیها در اطراف کارهای نویسندگانی چون: «سیمین دانشور، صادق چوبک، جلال آلاحمد، هوشنگ گلشیری، غزاله علیزاده، بزرگ علوی، صادق چوبک ، اسماعیل فصیح، شهرنوش پارسیپور، محمود دولتآبادی» دور میزنند:
نویسنده: اسم بنبست را خودم مهتاب گذاشته بودم. به نام دخترم که نیمی از او غزال بود و نیم دیگرش غزل غزلهای سلیمان.
حاشیه: پس چرا اسمش مهتاب است؟!!
نویسنده: … سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند وبه سقف دروغ و شوخگن و مسخرۀ قفس مینگریستند …
حاشیه: سقف قفس شوخگن بسیار خوب چرا دروغ ؟ چرا مسخره؟
نویسنده: … بابام تصمیم گرفته بود حمام بسازد و هفتهای هفت روز دود و دمی داشتیم که نگو.
حاشیه: اولا»دود ودم برای این به کار نمیرود. ثانیا شمایی رو که من میشناسم، سالی یکبار هم به زحمت حمام میکردید
نویسنده: چشمش که به یک کداممان میافتاد…
حاشیه: مقصود به «هر» است
نویسنده: … دویدم سراغ مطبخ…
حاشیه: مقصود «به طرف» است
نویسنده: … میان پاهایش گرفته بود وچمبک زده بود و…
حاشیه: مقصود «چندک» است
نویسنده: فردا صبح که رفتم سرحوض وضو بگیرم…
حاشیه: مقصود «روز بعد» است
نویسنده:…«من نمی روم. …آریو هنوز هشت ساله است.»
حاشیه: مقصود»تازه هشت ساله» است؟
نویسنده: «الف» واژگون دردانههای تگری سیمان محو میشد.
حاشیه: الف تنها حرفی است که واژگون ندارد.
نویسنده: من خودمو زده بودم به اون راه و داشتم بغبغوی دو تا کفتر را روی هرۀ روبه رو نگاه می کردم که…
حاشیه: پس بغبغو تماشایی هم هست
نویسنده: بازوی چپش آویزان بود. گوئی سنگینی میکرد…
حاشیه: به چه؟
نویسنده: و سرنیزهای که به اندازه یک کف دست از آرنج بازوی راست او فاصله داشت…
حاشیه: آرنج بازو کجاست؟
نویسنده: ازجنگل صدای زنی که غش کرده و جیغ می زند میآید
حاشیه: با هم عملی نیست!
نویسنده: اگر قاتل صغرا گیرش میآمد، میدانست که باهاش چکار کند. با دندانهایش حنجره او را میدرید
حاشیه: یا گلو یا خرخره!
نویسنده: جا نبود کز کنند، جا نبود بایستند،جا نبود بخوابند
حاشیه: ترتیب غلط است، وقتی جا نبود کز کنند مشخص است که جا نیست بخوابند
نویسنده: دستم را روی دهانم میگذارم تا جانم از ترس در نرود
حاشیه: سورپریز؛ باید سوراخ دیگری را میچسبیدی جان از دهن در نمیرود
نویسنده: من او را از خیلی وقتها پیش، از وقتی که دخترکی بیست و سه چهار ساله بود میشناختم
حاشیه: دخترک پدر من، هفت هشت ساله حداکثر ده دوازده ساله است
نویسنده: پدر هفته گذشته با اشاره به نرگس فهماند: بهار امسال یک درخت نارنج روبروی اطاقم بکار!
حاشیه: این همه را با یک اشاره؟
نویسنده: وقتی وارد میشوم آب ازهفت سوراخم میچکد
حاشیه: معمولا میگویند هفت بند ولی من مایلم بدانم هفت سوراخ شما کجاست من فقط چهارتای آنها را میتوانم بشمارم. دو تاش سوراخ دماغتان است.
نویسنده: » … همسرم یک آنتروپولوژیست بود.»
حاشیه: ما خیال می کردیم سه تا آنتروپولوژیست بود…
نویسنده: … فقط شمعش جرقه نمیزنه، ژنراتورش ژنرات نمیکنه. رادیاتورش رادیات نمیکنه. وکاربوراتورش هم کاربورات نمیکنه.
حاشیه: گلوله نمکه والله!
نویسنده: … همین جا بپیچ دست چپ از لب آب برو،… ازروی پل سومی رد شو، از پل آلما… بلافاصله برو چپ… خیابان نیویورک. بعد میشه خیابان پرزیدنت کندی… بعد خیابان اول دست چپ…
حاشیه: راست میافتی توی سن!
نویسنده: لیلا در را باز میکند و از حمام میآید بیرون. سرش را حوله بسته، کت حولهای بلندی هم زیر روبدشامبر تنش است. شلوار بلند هم پاش است.
حاشیه: هرسه باهم؟ چه خانمی!
نویسنده: یک «بیگ ماک» با سیب زمینی فرانسوی بزنم.
حاشیه: مقصود از «زدن» خوردن است. مقصود از «سیب زمینی فرانسوی» سیب زمینی سرخ کرده است. مقصود از «بیگ ماک» بیگ مک است!
نویسنده: «تورا چی صدا میکنند؟»
حاشیه: مقصود اسمت چیه؟
نویسنده: مقصودم از طریق او از یک شخص با اطمینان است ، که میتوانم از او پول بگیرم
حاشیه: مقصود از «شخص با اطمینان» شخص مطمئن است
نویسنده: صورتش مانند سنگ صبور و مرده بود.
حاشیه: سنگ صبور به جا، سنگ مرده یعنی چه؟
نویسنده: سر دائی اکبر عین کدو حلوائی صورتی بود
حاشیه: کدو حلوائی صورتی نیست نارنجی است
نویسنده: پشت خودش را کم کم ببندد
حاشیه: پشت را نمیبندند آقا جان. بار رامیبندند
نویسنده: قدیر غمناک باچشمهای خسته و گمشده ذغال اخته میخورد.
حاشیه: با چشمهایش میخورد؟؟
نویسنده: بعد از شام، صادق و بهجت لب پنجره کوچه نشسته بودند حرف میزدند
حاشیه: کوچه پنجره داشت یا پنجره روبه کوچه بود؟
نویسنده:… و به فکر…دستها و سینههای زهره بود
حاشیه: زهره چند سینه داشت؟
نویسنده:… کوکب خانم … با همان بادبزن دستش کلاغها را کیش میکرد
حاشیه: بادبزن پا هم مگر داریم؟؟
نویسنده: تمام اطاقش بوی گلهای گلایل روی میزش را میداد
حاشیه: گلایل اصلا بو ندارد
نویسنده: پرههای سوراخهای دماغش علاوه برموی بلند…
حاشیه: عجب! اولا پرهها مال سوراخهای دماغ است به علاوه مو هم دارد!
نویسنده: اگه من خواستم روزی کسی را قضاوت کنم او را با آنچه که هست قضاوت کنم نه با آنچه که میکنه – بالاتر از همه شمارو-
حاشیه: اصلا این مهملات چه معنائی دارد؟
نویسنده: ولی من هیچوقت هیچی از آینده خبر نداشتم
حاشیه: مگر بقیه دارند؟؟
نویسنده: در صندلی مقابل یک خانم جوان با بچه کوچکش و یک دانشجوی مسن کوتوله و خپله که در آلمان تحصیل میکند نشستهاند
حاشیه: از کجا این همه معلومات کسب شد؟
نویسنده: اگر اجازه بدهید در این مقوله حرف نزنیم
حاشیه: از این مقوله الاغ!
نویسنده: فارسیاش هنوز یکدست و خالص مانده. عین خمیرگیرهای رفسنجان حرف میزند
حاشیه: برای کسی که زادۀ فارس است واقعا هنری است!
نویسنده: در چشمانش … یک نوع خواهش و تمنای معصومانه هست اما نه مثل لوله اگزوز ماشین آقای محمدی
حاشیه: لوله اگزوز هم از جلال آقا خواهش و تمنا داشته ولی ظاهرا نه معصومانه!
نویسنده: علم شناخت مغز از لحاظ ساخت و فونکسیونهای آن، در قلمروی دانش و تکنولوژی امروزی است
حاشیه: (سرفه) ریدم هم به هیکلت، هم به سواد ناقصت
نویسنده: از توی بازارچه گرم ونم کرده…
حاشیه: احتمالا دم کرده!
نویسنده: پنجشنبه و جمعه او روح مرده بود
حاشیه: احتمالا مرده متحرک
نویسنده:… بیشتر از زندگی هر موجودی که او هرگز شناخته بود
حاشیه: احتمالا «تا آن زمان شناخته بود»
نویسنده: زیرعینک دودی گریه میکرد
حاشیه: احتمالا پشت عینک دودی
نویسنده: بی حرکت، تکیه به دیوار باقی ماند…
حاشیه: احتمالا پشت به دیوار
نویسنده: برای من در آن زمان تمامی این مسائل به صورت مبهمی معنا پیدا میکرد
حاشیه: هیچ چیز به صورت مبهم معنا پیدا نمیکند یا مبهم میماند یا معنا میگیرد
نویسنده: اما چنین به نظرم میرسید که منطقه بیابانی ایران مناسبتی با جنگ مسلحانه چریکی ندارد. کشور فاقد جنگل بود
حاشیه: کمبود جنگل خانم را از جنگ مسلحانه منصرف کرده است
نویسنده:…به این نتیجه رسیده بودم که اگر از سر ترس نماز بخوانم پس از آن استعداد نویسندگیام را از دست خواهم داد
حاشیه: برای از دست دادن چیزی اول باید صاحبش بود
نویسنده: در فیلم از طریق ارتعاشاتی که در روی یک دستگاه پیدا میشد،میتوانستیم ببینیم که متکلمان به زبانهای آلمانی و انگلیسی جهت رو به عروج دارند و حالتی مذکر به وجود میآورند. اما برعکس نحوه صحبت اهالی شمال آفریقا به گونه است که امواج رو به پائین حرکت میکنند و حالتی مؤنث به وجود میآورند
حاشیه: تف به قبر پدر آدم نفهم
نویسنده: او پتوی خاکستری رنگی به گردنش پیچیده و بستهای که از پشتش آویزان بود در دست داشت.
حاشیه: چطوری؟
نویسنده: او چشمانش را بلند کرد
حاشیه: چطوری؟
نویسنده: شانههای زهره لغزید
حاشیه: چطوری؟
نویسنده:… دندانم میزند، گردن و گوش راستم جیغ میزند،
حاشیه: !!!
نویسنده: وسط پیادهرو سرگیجه عجیبی ناگهان زیر پیشانیم تیر میکشد.
حاشیه: !!!
بخش دوم برنامه که باعث نجات همۀ ضعفهای گردانندگان در تدارک و اجرای برنامه شد حضور مهشید امیرشاهی بر صحنه بود و داستانخوانی او. حضور دلپذیر نویسندهای با درایت و باکفایت که کارنامهای درخشان در نویسندگی دارد و نیز در سیاست. او که داستانسرای بزرگی است در دوره یا دوره هایی که تعهد ادبی وسیلهای بود برای پوشاندن بی مایهگیهای ادبی عدهای نه چندان اندک، دور از چنین تعهدات ریایی و بازارپسندی به آفرینش ادبی مشغول بود. ۳۶ داستان درخشان در کنار انبوهی ترجمه، از ترجمۀ ادبیات کودکان گرفته تا ترجمۀ زندگی آنتونیو گرامیشی محصولات چنین دورهای هستند. کار سترگش در عرصۀ سیاست، دفاع از دولت دکتر بختیار، در فضای انقلابزدگی عمومی سال ۱۳۵۷ مسئولیت و تعهد واقعی را به ما آموخت. هر چند این صدا به گوش عدهای خوش نیامد، عدهای آن را هرگز نشنیدند و عدهای نیز خود را به کری زدند. خانم امیرشاهی در چند مصاحبه گفته است که این دفاع «آوازِ قوی» او بوده. (در گفتار منوچهر برومند در معرفی نویسنده این نکته مفصلتر آمده است.) افسوس که این صدا زمانی که لازم بود شنیده شود در هیجان زدگی عمومی گم شد و بر سر میهن چنان آمد که دیدیم و کشیدیم. این که دلالکهای خرده پا و کاسبهای نان به نرخ روز خور امروزی هم با ایجاد گرد و خاکهای تهوعآور هنوز که هنوز است سعی در انکارش دارند، البته دردی را کم و زیاد نمیکند.
تجربۀ نوشتن، فیلمی از مریم عرفان
اجرای موزیک توسط نیاز در خاتمۀ مراسم
سخن را کوتاه کنم. دو بخش از برنامه که قربانی بی کفایتی برگزارکننده شدند یکی فیلمِ «تجربۀ نوشتن» بود که خانم مریم عرفان برای بی بی سی تهیه کرده بود که میشد بهترین معرفی از زندگی و آثار مهشید امیرشاهی برای جمعیت چشمگیرِ شرکت کننده در مراسم باشد. این فیلم ۲۶ دقیقهای به بنده حالی کرد که در دستگاهِ بی بی سی غیر از انبوه بچه پرروهایی که طی این چند سال اخیر وطن را ترک کردهاند و بدرستی معلوم نیست سر و تهشان به کدام اکبر و اصغر بند است جوانان کاردان، مستعد و بالیاقتی هم به هم میرسد. این فیلم را حتمن ببینید که از دیدنش اصلن پشیمان نمیشوید. برنامۀ دیگری که باز قربانی تدارکات بد شد، موسیقی هنرمند جوان«نیاز» بود که به حاشیۀ برنامه رانده شد و هنگامی که خانم امیرشاهی کتابهایشان را برای علاقمندان امضا میکردند اجرا شد. «نیاز» به گفتۀ مهشید امیرشاهی شایستگی آن را دارد که بطور مستقل اجرای برنامه کند.
و سرانجام داستان جوجههای آخر پائیز را با اجرای مهشید امیر شاهی را هم بشنوید:
مهشید امیرشاهی در لحظات پایانی مراسم
جوجه های آخر پائیز از مجموعۀ سار بی بی خانم، نویسنده: مهشید امیرشاهی، با اجرای نویسنده
این داستان البته داستانی نبود که مهشید امیرشاهی در مراسم بزرگداشت خود برای دوسندارانش اجرا کرد.
*****
برگزفته از: http://tahjam.wordpress.com/2013/02/22/