مهدی اخوان ثالث زادۀ اسفند ۱۳۰۷ است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
مهدی اخوان ثالث زادۀ اسفند ۱۳۰۷ است.
چاووشی
مهدی اخوان ثالث
به سان رهنوردانی که در افسانهها گویند،
گرفته کولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مُشت،
گهی پُرگوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوتِ افسانگی شان راه میپویند
ما هم راه خود را میکنیم آغاز.
*
سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر،
حدیثی کهش نمیخوانی بر آندیگر.
نخستین: راهِ نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر برکنی، غوغا، وگر دم درکشی، آرام
سه دیگر: راه بیبرگشت، بیفرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم، بدآهنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم،
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟
*
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمان ها نیست.
سوی بهرام، این جاویدِ خونآشام،
سوی ناهید، این بدبیوه گرگِ قحبۀ بیغم،
که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛
و میرقصید دستافشان و پاکوبان بهسان دختر کولی،
و اکنون می زند با ساغر «مکنیس» یا «نیما»
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما:
سوی اینها و آنها نیست.
به سوی پهندشتِ بیخداوندیست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پَرپَر به خاک افتند.
*
بهل کاین آسمان پاک،
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند
کآن خوبان پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا رهتوشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
*
به سوی سرزمین هایی که دیدارش،
بهسان شعلۀ آتش،
دوانَد در رگم خونِ نشیطِ زندۀ بیدار
نه این خونی که دارم؛
پیر و سرد و تیره و بیمار.
چو کِرمِ نیمهجانی بیسر و بیدم
که از دهلیزِ نقبآسای زهراندودِ رگ هایم
کشانَد خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار،
بهسوی قلب من، این غرفۀ با پردههای تار
و میپرسد، صدایش نالهای بینور:
*
«کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های!… میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دستِ دوستمانندی؟»
و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مردهای هم ردپایی نیست.
صدایی نیست الّا پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرمِ کار مرگ،
وز آنسو میرود بیرون، بهسوی غرفهای دیگر،
به امیدی که نوشد از هوای تازۀ آزاد،
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که میخوانَد: «جهان پیر است و بیبنیاد، ازین فرهادکُش فریاد…»
*
وز آنجا میرود بیرون به سوی جمله ساحل ها
پس از گشتی کسالتبار، بدانسان – باز میپرسد – سر اندر غرفۀ با پردههای تار:
-«کسی اینجاست؟»
و میبیند همان شمع و همان نجواست.
که پرسی همچو آن پیرِ بهدردآلودۀ مهجور:
خدایا «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندۀ خود را؟»
*
بیا رهتوشه برداریم
قدم در راه بگذاریم.
کجا؟ هر جا که پیش آید.
بدانجایی که میگویند خورشید غروب ما،
زَنَد بر پردۀ شبگیرشان تصویر.
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود.
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر.
*
کجا؟ هرجا که پیش آید.
به آنجایی که میگویند چو گل روییده شهری روشن از دریای تردامان
و در آن چشمههایی هست،
که دائم روید و روید گل و برگ بلورین بالِ شعر از آن
و مینوشد از آن مردی که میگوید:
«چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی، کز آن گل کاغذین روید؟»
*
به آنجایی که میگویند روزی دختری بودهست
که مرگش نیز(چون مرگ تاراس بولبا، نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بودهست،
کجا؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلیزن، زسیلیخور،
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر،
عدو با تازیانهی شوم و بیرحم خشایرشا
زنَد دیوانهوار، اما نه بر دریا؛
به گردهی من، به رگهای فسردهی من،
به زندهی تو، به مردهی من.
*
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزهزارانی که نه کس کِشته، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزهست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده،
که چونین پاک و پاکیزهست.
*
به سوی آفتاب شاد صحرایی،
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخملگونۀ دریا،
میاندازیم زورق های خود را چون کل بادام.
و مرغان سپید بادبان ها را میآموزیم،
که باد شرطه را آغوش بگشایند،
و میرانیم گاهی تند، گاه آرام.
*
بیا ای خستهخاطردوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بیفرجام بگذاریم…
سگ ها و گرگ ها
مهدی اخوان ثالث
۱
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود کلبۀ بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها ، باد
روان بر بالهای باد ، باران
درون کلبۀ بی روزن شب
شب توفانیِ سرد زمستان
آواز سگ ها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمناک است
کشد – مانند گرگان – باد ، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟
کنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خاک اره های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزیزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده های سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی، دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست
بلی ، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم
۲
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبۀ بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگ ها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد – مانند سگ ها – باد ، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است
شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز
حکومت می کند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشۀ گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی
نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست ، دائم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون : سرما درون : این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه
دو … اینک … سومین دشمن … که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین … بی رحم … بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
که این خون ، خون ما بی خانمان هاست
که این خون ، خون گرگان گرسنه ست
که این خون ، خون فرزندان صحراست
درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد