«آنچه در تاریخ ایرانزمین شگفتانگیز مینماید، این نکته است که اگر چه تحول نظام “شاهنشاهی”، بویژه در دورۀ اسلامی و با زوال اندیشۀ ایرانشهری، در جهت برتری قومی و در خلاف جهت حفظ وحدت “ملی” بود، اما تداوم “ملی” در تنوع قومی پایدار ماند. به نظر میآید که با زوال تدریجی اصل نظام “شاهنشاهی”، فرهنگ و ادب ایران به شالودۀ این پایداری “ملی” اقوام ایرانی، تبدیل شد….اصل در تداوم ایران، تجدید نظام “شاهنشاهی” به عنوان نهاد حکومتی نیست؛ ایرانزمین، از آغاز، قلمرویی فرهنگی بود و به طور طبیعی، پس از هر گسستی، بازگشت به اندیشۀ ایرانشهری به شالودهای برای تجدید حیات تبدیل میشد. پشتوانۀ تکوین “ملیت” ایرانی اندیشۀ ایرانشهری است و نه نظام “شاهنشاهی”، اما واقعیت تاریخی ایران با اقوام متنوع و ضرورت حفظ وحدت سرزمینی آن ایجاب کرده است که ایرانیان و بویژه وزیران که دورههایی نمایندگان راستین تمدن و فرهنگ ایرانی بودهاند، آن شیوۀ فرمانروایی را حتی به اقوام مهاجر تحمیل کنند. …»
شالودۀ برآمدن “طبیعی” ملت ایران؛ فرهنگ، آئین و سیاست بوده است و نه شاه یا نهاد شاهی! به عبارت دیگر نظام شاهنشاهی ایران برآمده از فرهنگ و آئین ملت ایران بوده است که ابتدا بر پایۀ کثرت قومی، دینی و آئینی خود داوطلبانه به وحدت رسیده و سپس بر همین پایه نظام سیاسی خود یعنی “دولت ملی” خود را از دل وحدت در کثرتِ خود بعنوان نهاد سیاسی خود، یعنی شاهنشاهی ایران را برافراشته است. بزرگترین نماد این وحدت، شاهانی چون کوروش و داریوش بزرگ بودند که از آنان بدرستی میتوان “دولت جان و روان” یاد کرد و منشورشان همانا بدرستی “منشور کوروش” بزرگ است.
پادشاهان پهلوی با تلاشی شایسته و سزاوارِ این ملت کوشیدند و در خدمت به این ملت تابآور، پس از هزارهای دورههای عموماً ادبار و فلاکت، آن “دولت ملی” آغازین را برمبنای فلسفه حکومتی دوران جدید یعنی مشروطه احیا کردند.
برای توضیح و روشنی بیشتر این بحث، ما خوانندگان علاقمند را به خواندن این نوشته که توسط فرخنده مدرّس پیشتر در برخورد به کسانی که تاریخ حقیقی ملتِ کشور ایران را انکار کرده و یا دستکاری میکنند، نگاشته شده دعوت میکنیم.
***
«ایراندوستیِ» ما و اندیشۀ دکترجواد طباطبایی
فرخنده مدرّس
ما در نوشتۀ پیشین خود حین جدا ساختن «دریافت حسی ایرانیان از تاریخ خود» از «نگاه عقلانی» به آن «دریافت حسی»، که در دستگاه نظری ـ تاریخی دکترجواد طباطبایی ممکن شده است، با آن «حس» وعدۀ ملاقاتی گذاشتیم. حال به منظور وفای به عهد، در این نوشته، نگاه خود را بر «جلدِ نخستِ تأملی در بارۀ ایران ـ دیباچهای بر نظریۀ انحطاط ایران» متمرکز میکنیم. زیرا به نظر ما در این اثر است که دکترطباطبایی ابتدا، به اشاره، در فصل اولِ این اثر، و سپس با شرح مبسوطتری، در صفحات پایانی فصل دوّم آن، به این «دریافت حسی» و معنای تاریخی آن میپردازد، یا به عبارت دیگر به این «حس» مقام و معنای تاریخی میبخشد.
دکترطباطبایی فصل دوّم «دیباچهای بر نظریۀ انحطاط ایران» را با طرح این پرسش و چنین آغاز میکند:
«با توجه بهآنچه در بارۀ تاریخ سیاسی ایران در دورۀ گذار ـ که به طور عمده از گزارش تاریخنویسان ایرانی آوردیم ـ گفته شد، میتوان این پرسش را طرح کرد که مایۀ ثبات و تداوم قلمرو سرزمینی ایران در “دولت مستعجل” فرمانروایی سلسلههایی که بر ایرانزمین حکومت کردند، چه بود؟»
بر پایه و در انتهای شرحی که در فصل نخست این اثر آمده و سراسر سه قرن تاریخ ایران را، که به دورهای میان دو جنگ چالدران و جنگهای ایران و روس اختصاص دارد، و به استناد متون برجای مانده از این دوره، آن را تصویر میکند، گذاشتن این پرسش، در برابر نگرندگان و ناظران تاریخ ایران، به همان میزان اساسی و بنیادین است که پرسش از عقبماندگی و جستجوی ریشههای آن در این سرزمین. به باور ما این دو پرسش و ضرورت تلاش برای یافتن پاسخ ریشهای به آنها، از دل تاریخ ایران، اساسیترین و بالاترین دلمشغولی اهل نظر ایرانِ کنونی را تصویر میکند. در حالی که پرسش از عقبماندگی از چگونگی ماندگاری میپرسد، دیگری یعنی پرسش از ماندگاری، چرایی ماندگار شدن را مد نظر دارد. یکی تقلیل و تنزل کیفیت فرهنگی با ابعاد فراگیر آن را مرکز ثقل قرار داده، و آن دیگری عینیت داشتن و عینیت یافتن دوبارۀ سرزمینی و بقای ملی، به عنوان یک ماهیت و فراز و فرودهای آن را با اتکا به نیروی خود، مورد تأمل قرار میدهد. به نظر ما هر دوی این پرسشها، به جد بار دیگر، ایرانی و روان ناآرام او را تسخیر کردهاند. طرح یکی بدون دیگری راه به جایی نمیبرد. به رغم این اما، خطاب پرسشوار ما در برابر آنان که سخت از ایرانیان، به دلیل سیر پایینروندۀ فرهنگی و اجتماعی و سیاسیشان، ناامیدند این است که: این ماهیت عینی، یعنی ایران، به مثابه یک سرزمین و یک جغرافیای سیاسی و مردمانی با بود و باشی مشترک و به هم پیوسته، اگر بارها از دل نابودی، حضور عینی دوبارهای نمییافت و برجای نمیماند، آیا اساساً پرسش از علل تقلیل و تنزل یا به قولی «انحطاط» آن مطرح میشد و به ضمیر اهل نظر آن راه مییافت؟
لازم به تأکید نیست که تا کنون تکیۀ یک سویه تنها بر یکی از این دو پرسش، حاصلی جز درماندگی و عقیم ماندن نظریهها در بررسی و تبیین تاریخ ایران نداشته و جز وصل و پینهای ناساز از این تاریخ نبوده است. دکترطباطبایی از نادر اهل نظریست که این دو پرسش را ـ و هر یک را در جایگاه خود ـ به موازات هم طرح میکند، و حتا در اوج فرازهای مقطعی این تاریخ، نطفههای «شکست محتوم» و منطق آن شکست را مینمایاند. در این زمینه «دیباچهای بر نظریه انحطاط ایران» که به سه قرن تاریخ فراز و فرود دوبارۀ ایران در دوران برآمد و سقوط صفویه میپردازد، همان احساس استثنایی بودن این اثر، که پیش از این توصیف آن رفت، را در ذهن خواننده برمیانگیزد.
در تصویری که در فصل نخست «دیباچهای بر نظریۀ انحطاط ایران» ترسیم شده، و یا آنچه که در «سقوط اصفهان» آمده، میتوان تصور کرد که زهر هر گوشهای از حوادث و جنگهای آن دوره که تنها شرح آشکارترین و مهمترینهای آن در آن فصل آورده شده، به نظر کافی میرسید تا به عمر آن ماهیت ـ یعنی سرزمین و ملت ایران ـ به طور قطعی و نهایی خاتمه دهد. برآمدن دوباره ایران و احیای سرزمینی، هر چند تقلیل یافته و تحلیل رفته ، و استقرار دوبارۀ نظام فرمانروایی آن، پس از سست عنصری و بیلیاقتی برخی فرمانروایان، یا خودکامگی* برخی دیگر، که در انتها جز به بیکفایتی نابودکنندهتر، نمیانجامیده، و از سرگذراندن جنگهای درونی و بیرونی نابودکننده، آن هم در بیتوجهی پاک و غفلت مطلق از مناسبات جدید نیروها در همسایگی ایران و در جهان، و با وجود همه اینها، ادامۀ بقای خود و رساندن ملتی به «آستانه دوران مدرنش»، در نظر حتا بیانصافترین خردهگیران «ملت» ایران، حتا در چشم آنان که زیر تلقین برخی تئوریهای غربی کلِ «حس» ایراندوستیشان فلج شده و از کار افتاده، امری شگفتآورست و باید پاسخی منطقی داشته باشد.
دکترطباطبایی پس از طرح «پرسش» از «مایۀ ثبات و تداوم قلمرو سرزمینی ایران» در آغاز فصل دوّم «دیباچهای بر نظریۀ انحطاط ایران» تحت عنوان «طرحی از نظریۀ دولت در ایران» به دو عامل تداومبخش حیات ایران و احیاکنندۀ «وحدت در کثرت» این سرزمین اشاره داشته و مینویسد:
«در دورۀ اسلامی تا برآمدن صفویان، شاه در رأس هرم قدرت سیاسی قرار داشت و سامانبخشِ نظم و نسق اجتماعی، اقتصادی، و سیاسی بود، ایرانزمین یا “ایرانِ بزرگ” کشوری با اقوام گوناگون بود که در آن، از دیدگاه تاریخی و سیاسی، برابر اصول اندیشۀ ایرانشهری، “شخص” شاه، “خدای بر روی زمین”، سببسازِ وحدتِ در عین کثرت آن اقوام بود و بدین سان شاه، اگر نه یگانه نهاد، اما لاجرم، استوارترین “نهاد” این نظام سیاسی به شمار میآمد. در کنار این “نهاد”، در حیات اجتماعی و سیاسی ایرانزمین، عوامل وحدتبخش دیگری نیز وجود داشت که فرهنگ ایرانی، در گستردهترین معنای آن، عمدهترین آن عوامل به شمار میآمد و چنان استوار بود که توانست تداوم تاریخی، آیینی و فکری ایرانیان را در سدههای طولانی تضمین کند. فرهنگ ایرانی که اندیشۀ ایرانشهری در کانون آن قرار داشت و در دورۀ اسلامی با شعر و ادب فارسی درآمیخت، در کنار “نهادِ” شاهی دوّمین ستون بقای ایرانزمین به شمار میآمد و خود همچون “نهادی” عمل میکرد که حتی در دورههای فروپاشیِ پی در پیِ “نهادِ” شاهی ـ که از ویژگیهای نظام حکومتی ایران بود ـ راه تداوم ایرانزمین را هموار میکرد. شالودۀ ایرانزمین بر سامان آیینی و فرهنگی استوار بود و حتی در دورههایی نظام سیاسی کشور بر پایۀ آن قوام میگرفت و مشروعیتیابی “نهادِ” شاهی را نیز امکانپذیر میکرد.»
آنچه در این سطور آمده است، به طور فشرده اما بسیار پایهای به نکات اساسی که، به برداشت ما، از عناصر تشکیل دهندۀ «روحیه» و نوع کارکرد ذهنی و «فکری» ایرانی بوده است، اشاره دارد. از جمله اشاره به این که در تصور ذهنی ایرانیان، سرزمین و اجتماعِ انسانها، از همان آغاز ـ که اندیشۀ ایرانشهری فلسفۀ آغازین ایرانست ـ با «نهاد» و نظام «فرمانروایی» و نظم و نسق همراه و در پیوند بوده است. به عبارت دیگر اگر خود را مجاز بدانیم و این امر را با اصطلاح دیگری که امروز هم متداول و هم به شدت قابل رؤیت و لمس است، بیان کنیم: نزد ایرانی ثبات و امنیت و نظم و نسق که به قوام و دوام قدرتمند ایران بیانجامد، آرمان، و خلأ قدرت سیاسی کابوسی هراسآور است. ایرانی در ضمیر آگاه، و چه بسا حتا ناخودآگاه خود، خاطرۀ تاریخی مثبتی از نظام اجتماعی خود داشته و از تکرار تجربۀ تلخِ ناامنی و از هم پاشیدگی ملی و سرزمینی همواره، حتا به قیمت تحمل رذیلتها و ظلمهای بسیاری از سوی فرمانروایان، گریخته و در صورت فرارسیدن دورههای آشوب و ناامنی و ازهمپاشی، و به خیال و امید استقرار دوبارۀ امنیت و ثبات به گرد کانون قدرتی تازه دست به کار شده است.
- «فرهنگ ایرانی که اندیشۀ ایرانشهری در کانون آن قرار داشت و در دورۀ اسلامی با شعر و ادب فارسی درآمیخت، در کنار “نهادِ” شاهی دوّمین ستون بقای ایرانزمین به شمار میآمد و خود همچون “نهادی” عمل میکرد که حتی در دورههای فروپاشیِ پی در پیِ “نهادِ” شاهی ـ که از ویژگیهای نظام حکومتی ایران بود ـ راه تداوم ایرانزمین را هموار میکرد. شالودۀ ایرانزمین بر سامان آیینی و فرهنگی استوار بود و حتی در دورههایی نظام سیاسی کشور بر پایۀ آن قوام میگرفت و مشروعیتیابی “نهادِ” شاهی را نیز امکانپذیر میکرد.»
در تجربه این ملت فرمانروایان آمده و رفتهاند، ملت و سرزمین ایران، به رغم از همپاشیدگیهای مکرر و از دست رفتن بخشهایی از آن، مانده و باید بماند و به برداشت ما، با نگاه به عمل و واکنش مردم ایران، باقی خواهد ماند. برخلاف درک محدود بسیاری از روشنفکران از «اندیشۀ ایرانشهری»، که از همان آغاز، با طرح مجدد این اندیشه توسط دکترطباطبایی، به عنوان یکی از ارکان فرهنگی و نحوۀ تفکر ایرانی، ضدیتشان با آن را پیشۀ خود ساختهاند، این اندیشه آینهایست که ـ اگر بتوان گفت ـ “دولتمداری” و “سیاستمداری” ذهنیت ایرانی را که از سپیده دم تاریخ آن شکلگرفته است بازمیتاباند. و آن روشنفکران ترجمهای و مکتبی که تابِ چنین درکی از دولتمداری، و تعلق خاطر به نظم و نسق، به عنوان رکنی از ارکان بقای ملت و تداوم سرزمینی نزد ایرانیان را نداشته و با آن درافتاده و ریشه دولت را از اساس مورد حمله قرار میدهند، عِرضِ خود را میبرند. و درست برعکسِ چنین روشنفکریی، دکترطباطبایی راز «دریافت ایرانیان از نظام حکومتی» را به عنوان تضمینی در بقای ایرانزمین دریافته و آن دریافت را به عنوان شالودهای برای تداوم ایران و حتا پایهای برای احیا و قوام نظامهای فرمانروایی و مشروعیتیابی آنها مینامد. و در بارۀ آن مینویسد:
«دریافت ایرانیان باستان از نظام حکومتی یکی از استوارترین عناصر اندیشۀ ایرانیان است و به رغم حوادث تاریخی پر اهمیتی که هر یک از آنها میتوانست گسستی در اندیشۀ فرمانروایی ایرانی ایجاد کند، تداوم پیدا کرده است، از اینرو، به نظر میرسد که هر گونه کوششی برای تبیین نظریۀ دولت، در ایران، حتی در دورههای متأخر تاریخ این کشور، جز با بازگشتی به خاستگاههای اندیشۀ سیاسی ایرانشهری و واقعیت تاریخ ایران امکانپذیر نیست.»
و در چنین تبیینی، یعنی استوار بودن نظام فرمانروایی بر دریافت مردمانی از خود و انتظاراتشان از این نظامها، که ریشه در ذهنیت تاریخیشان داشته است، برای نخستین بار، در دستگاه نظری و تاریخی دکترطباطبایی ممکن شده و تفاوت ما را نیز با بسیاری از ملتها آشکار میکند؛ که تشکیلشان به یاری تک عناصری چون قوم و نژاد و دین و به ارادهای زورمند و عارضی وابسته و آغاز تاریخی این تشکیلها نیز لاجرم، طبق عادتها و «دانشهای جدید» قابل رؤیت، معین و قابل تدوین بوده است. و برخلاف آنها، این که به قول دکترطباطبایی، تشکیل «ملت ایران» که شالودۀ پدیداری نظامهای فرمانرواییاش بوده است، منطقی در تبیین دارد که باید «تیغش را در کورۀ خلاف آمدِ عادت بودن آب داد.»
نکتۀ اساسی دوّم در گفتاورد فوق این است که ایرانیان از دیرباز فرهنگ و آیینی ـ به ویژه در حوزه سیاست و آیین کشورداری ـ داشتهاند که توسط فرزانگان فرهنگی این مردمان، همچون الگوهایی پرفضیلت، از راه شعر و ادب در ظرف زبانی و ادبیشان جاری شده و نه تنها همچون گوهری در دل این مردمان جای گرفته و حفظ شده است، بلکه به صورت یک «احساس ملی» در شریان دریافت جمعیشان جاری بوده و به نسلهای پی در پی آن انتقال یافته و به رغم همۀ حوادث، خاصه هجوم اقوام مهاجم و گسستهای ناشی از آن، موجب تداوم ایران بوده است. دکترطباطبایی در فصل دوّم همان اثر مینویسد:
«آنچه در تاریخ ایرانزمین شگفتانگیز مینماید، این نکته است که اگر چه تحول نظام “شاهنشاهی”، بویژه در دورۀ اسلامی و با زوال اندیشۀ ایرانشهری، در جهت برتری قومی و در خلاف جهت حفظ وحدت “ملی” بود، اما تداوم “ملی” در تنوع قومی پایدار ماند. به نظر میآید که با زوال تدریجی اصل نظام “شاهنشاهی”، فرهنگ و ادب ایران به شالودۀ این پایداری “ملی” اقوام ایرانی، تبدیل شد….اصل در تداوم ایران، تجدید نظام “شاهنشاهی” به عنوان نهاد حکومتی نیست؛ ایرانزمین، از آغاز، قلمرویی فرهنگی بود و به طور طبیعی، پس از هر گسستی، بازگشت به اندیشۀ ایرانشهری به شالودهای برای تجدید حیات تبدیل میشد. پشتوانۀ تکوین “ملیت” ایرانی اندیشۀ ایرانشهری است و نه نظام “شاهنشاهی”، اما واقعیت تاریخی ایران با اقوام متنوع و ضرورت حفظ وحدت سرزمینی آن ایجاب کرده است که ایرانیان و بویژه وزیران که دورههایی نمایندگان راستین تمدن و فرهنگ ایرانی بودهاند، آن شیوۀ فرمانروایی را حتی به اقوام مهاجر تحمیل کنند. تداوم ایران، فرهنگی است و وحدت فرهنگی ایران…..پیشتر از آن ایجاد شده بود که بتواند موضوع علوم اجتماعی جدید قرار بگیرد. از این رو تکوین “ملیت” ایرانی پیش از آغاز دوران جدید آن امکانپذیر شد، اما جای شگفتی است که احساس “ملی” نتوانست، دولت ملی خود را ایجاد کند و تنها در سدۀ اخیر توانست به دولت ملی تبدیل شود…..پدیداری که زودتر از موعد و زمانی ظاهر شود که نمیبایست ظاهر میشد، به این خطر تن در داده است که از نظرها پنهان ماند. تبیین پدیدار “جدیدی” کهنه، نیازمند دستگاهی از مفاهیم و مقولات است که بتوان مضمونِ پدیدارِ “نوِ کهنه” را در قالب آن مقاهیم ریخت. نگارندۀ این سطور بر آن است که پیدایش هوّیت ملّی ایرانی یکی از همین پدیدارهاست و به سبب همین وضعیت پرتعارض مورد توجه قرار نگرفته است. وانگهی، برابر نظریههای جدید تا زمانی که دولتی ملّی ایجاد نشده باشد، پیدایش ملّت را نمیتوان توضیح داد، زیرا اصل در دولت ملّی دولت است و نه ملّت….”ملت” واحد ایران، در مکان و زمانی تکوین پیدا کرده است که تدوین مفهومی برای آن امکانپذیر نبود، اما امتناع تدوین مفهوم را نباید به عدم مضمون آن فهمید.»
البته “روشنفکری” ترجمهای و مقلد تئوری دولت ـ ملتهای جدید اروپایی به کتمان این “مضمون” میرسد و وجود چنین حس جمعی و “احساس ملی” را درکی “ابتدایی” و متوهم میشمارد و اگر میدانی یابد بند از زبان بیادبی گشوده و ادب فارسی را که مکان تبلور چنان حسی بوده است، سبکسرانه به سٌخره میگیرد. بیتردید هستند فراوان کسانی که بسیاری از اسائه ادبها در نوشتههای چنین “روشنفکری” به مقام شاهنامۀ فردوسی را بخاطر میآورند؛ همان قلمهای بیلگام و سبکی که این اثر را یا سند و دفاعیۀ “ستمشاهی” و یا نٌقل مجالس «خوشباشی شاهان» و یا وسیلۀ سرگرمی و نقالی مردمان سادۀ ساکن دشت و کوه و بیابانهای ایران توصیف کردهاند. ما در اینجا در صدد پیگیری و بیرون افکندن کاستی فهم و سستی چنین سخنانی نیستیم، تنها با این یادآوری خواستیم به عنوان نمونه قیاسی کرده و گفته باشیم که برای رؤیت عقلانی «سرشت تاریخی هویت “ملی” ایرانیان»، نمیتوان به عقل کور چنین «روشنفکری تاریک اندیشی» اعتنا کرد.
خوانندگان با ارجی که دکترطباطبایی در آثار خود برای شعر، ادب و زبان فارسی قائل هستند و این که آنها را حامل فرهنگ ایرانی و شالودۀ تداوم «ملی» این ملت میدانند آشنا هستند. و برای آشنایی با مقام و جایگاهی که ایشان از جمله برای شاهنامه فردوسی میشناسند، جز خواندن آثار ایشان راهی نمیشناسیم. اما برای ارائۀ نمونهای از روش تبیین ایشان از جایگاه این اثر بلندمرتبۀ زبان و ادب فارسی در نگاه ایرانیان، «حتی از پائینترین طبقات» و «حتی عوام» آنان، به صفحات پایانی فصل دوّم «دیباچهای بر نظریه انحطاط» و به بررسیهای ایشان از گزارشات «آرتور دٌ گوبینو» از سفرش به «ایرانِ آغازِ دورانِ ناصری» رجوع میکنیم. دکترطباطبایی از این گزارشات قولهای نسبتاً مفصلی میآورند تا نشان دهند که در چشم این «سفرنامهنویس اروپایی» ایرانیان در برداشت و دریافت از خود و آگاهی به تاریخ خویش، چگونه مردمانی به نظر میآمدند. و ما، برای ملاقاتی با «روح» خود در این اثر، بخشهایی از آن گفتاوردها را باز میگوییم. گوبینو مینویسد:
«در ایران هرگز به کسی، حتی از پایینترین طبقات، برنخوردم که دستکم از خطوط کلی این نوشتههای تاریخ طولانی که با عالم آغاز و با شاه کنونی به پایان میرسند، آگاهی نداشته باشد. تردیدی نیست که داوری آنان در بارۀ بسیاری از واقعیتها خطاست و اعمالی را به برخی از شخصیتهای تاریخی نسبت میدهند که از اینان سر نزده است، چنانکه در نظر آنان چهرۀ جمشید درخشش بیشتری دارد، رستم پهلوانی بس بزرگ است و به گفتۀ قاطرچیان نیز همۀ کاروانسراهای ایران را شاهعباس بزرگ بنا کرده است. من این نکته را از این حیث نقل نمیکنم که برای دانستن روایتی درست از سلسلههای ایران، باید به عوام مراجعه کرد، بلکه تنها میخواهم بگویم که گذشتۀ ملت حتی برای عوام نیز از جالبترین موضوعات گفتگوست….من انجمنهای بسیاری را دیدهام که گویندگان و شنوندگان آن همه از عامیترین گروهها بودند. این انجمنهای علمی، در بن دیواری خرابه یا در گودالی، در حالی که جمعیت روی زمین نشسته بودند، تشکیل میشد، اما همگان به همان اندازه به مطالب گفته شده توجه میکردند که اگر آن انجمن در تالاری تشریفاتی برگزار میشد و شرکتکنندگان در مبلهایی که دور فرشی یشمی رنگ چیده شدهاند نشسته باشند…..در طول چهارماهی که من در بیابانی در بیست فرسخی تهران در چادری بسر میبردم، خدمتکاران من، هر شب، در چادر یکی از پیشخدمتها یا آبدارچی جمع میشدند و در آنجا کتاب میخواندند و در بارۀ حوادث تاریخ باستان بحث میکردند. افراد بومی محل اردوگاه از حاضران همیشگی این انجمن بودند؛ آنان که چیزی میدانستند، در بارۀ آن سخن میگفتند و کسانی که دانشی نداشتند، گوش میدادند و کوشش میکردند تا چیزی یاد بگیرند. حتی سربازان نیز از این فراغت بهرهای داشتند…. آشکار است که قومی که تا این اندازه به گذشته بها دهد، از اصلی حیاتبخش و نیرویی بزرگ برخوردار است.»
بحث تاریخ ایران پردامنه است و پردامنهتر از آن بحث در بارۀ حس و مهریست که ایرانیان نسبت به سرزمین و تاریخ خویش داشتهاند، و سخن در بارۀ تاریخ پیدایش آن حس و مهر بس دراز و روایت عقلانی
و تازۀ آن، توسط اندیشمندانی چون دکترجواد طباطبایی، تازه آغاز شده است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*«خودکامگی»، به عنوان نمونه، از جمله یکی از آن مفاهیم تاریخی و کلیدی در توصیف محتوای نظامهای سیاسی ایران است که شرح تکوین و تبلور آن در دورهای مشخص و مرزبندی شده بر بستر تاریخ ایران در آثار دکترطباطبایی آمده است. برای دریافت درستتری از مفهوم خودکامگی شاهان، آغاز و پیدایش تدریجی آن از طریق قلب ماهیت «قدرت مطلق در نظام شاهنشاهی ایران باستان»، و تداوم به صورت ماهیتی قلب شده تا نیمۀ دوّم سلسلۀ قاجاران و در نهایت چگونگی «ترک برداشتن دیوار خودکامگی» با شکلگیری مقدمات مشروطهخواهی در دو جلد پی در پی « تأملی در بارۀ ایران» یعنی «دیباچهای بر نظریۀ انحطاط ایران» (فصل دوّم ـ صفحات ۱۳۹ ـ ۱۴۵) و «مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی» (فصل دوّم ـ «بساط کهنه» و «طرح نو» در اندیشۀ سیاسی ) به تفصیل آمده است.
** متن کامل نوشته:
http://bonyadhomayoun.com/?p=14009