پیش از آنکه واقعه رخ دهد، داشتم مینوشتم: بیخبری و سکوتِ سنگین در اطراف دکتر جواد طباطبایی، و طولانی شدن فاصله میان نوشتههای کوتاه ایشان یا ناتمام ماندن پارهای از آنها، سایهای از دلهره بر دلِ خوانندگان علاقمند به آثار ایشان میافکنَد، همراه با این پرسشِ، شاید، بیپاسخ که؛ تکلیف آن پروژۀ سترگی که، مأوای خود را در چندین هزار صفحه آثار ایشان یافته، چه خواهد شد؟ نقطۀ پایان، بر آن صفحات و آثار، و بر کدام کنج تاریخ ایران خواهد افتاد، و با چه مضمون و کدام نتیجهگیریها؟ در این میان آن دلهره به حقیقت پیوست.
مقدمهای در تسلای روان
فرخنده مدرّس
پیش از آنکه واقعه رخ دهد، داشتم مینوشتم: بیخبری و سکوتِ سنگین در اطراف دکتر جواد طباطبایی، و طولانی شدن فاصله میان نوشتههای کوتاه ایشان یا ناتمام ماندن پارهای از آنها، سایهای از دلهره بر دلِ خوانندگان علاقمند به آثار ایشان میافکنَد، همراه با این پرسشِ، شاید، بیپاسخ که؛ تکلیف آن پروژۀ سترگی که، مأوای خود را در چندین هزار صفحه آثار ایشان یافته، چه خواهد شد؟ نقطۀ پایان، بر آن صفحات و آثار، و بر کدام کنج تاریخ ایران خواهد افتاد، و با چه مضمون و کدام نتیجهگیریها؟
در این میان آن دلهره به حقیقت پیوست. چند روزی نیز از آن گذشته است. امّا پرسش، برای یافتن پاسخ، بیتردید به آیندهای نامعلوم خواهد کشید. باید، به هر رخدادِ موکول به آیندهای زمان داد، به ویژه به امری بدین مهمی و سنگینی، که امیدواریم، در قید حیات، در ترتیبات آن تدبیری اندیشیده باشند. باید زمان داد، اما در عین حال نباید در انتظار نشست. بر سر پیمان باید ماند؛ پیمانِ نیکنگریستن و بازنگریستن در اندیشهای چنین ارجمند. گذر زمان برای آرام شدن روانهای سوگوار، برای کنار زدن سایههای احساسِ از دستدادگی، و تهنشین شدن ماتم بیپناهی بسیار مهم است. مگر نه آنکه فرزانهای زمانی گفت و گفتهاش چون حقیقتی ناب ماندگار شد که؛ زمان التیام درد است. درد باید تسلا یابد، تا قلب آرام گیرد و احساس فرونشیند. از غلبۀ احساس بر عقل، به ویژه احساس سنگین شده از غمِ از دستدادگی و حس بیپناهی، هرگز نورِ برخاسته از بیداری و هشیاری، تابیدن نخواهد گرفت. بیتردید از دست دادن «استاد» بر همۀ شاگردان و علاقمندانش بسیار دشوار است. حتا مخالفان خردمندش. اگر پاسدار خرد باشند، بیدردِ تأسفی، از این ضایعه نخواهند گذشت. اگر پاسدار خرد باشند، میدانند که مخالفت از سر منطق و خرد، با مخالفِ بلندقامتِ خردمندی، انسان را بلندتر از آنچه هست میکند. اما دشمنی با او روان را تیره و خوار مینماید.
هرچند بلندایی، که استادِ همۀ ایراندوستان اهل فکر و اندیشه و سیاست، بر آن شده است، چندان است که رسیدن بدان، از دسترسِ دوست و مخالف به یک میزان بدور است. این نظر و سخن نه از سر ستایش استاد است و نه از سر قدرناشناسی در برابر اهل فکر و اندیشۀ میهنمان، چه در قبال مخالفان دوست و چه دوستداران همنظر و همراه استاد. عزت و احترام به علاقمندان و اهل مطالعۀ آثار دکتر جواد طباطبایی، نزد نگارنده، از سر باورِ استوار به این اصل است که درست است؛ دکترجواد طباطبایی، دانشمند هزارهای همروزگار ما، با آثار خود در دفاع از ایران، قلهای دیگر بر قلههای مرتفع فرهنگ ایران افزوده است، در این تردیدی نیست. اما هیچ قلهای بیدامنه نیست. این دامنه اگر نبود، ایران، هزاران سال، دوام نمیآورد. او بر قلهای شده است، در میان قلههای رفیع دیگر فرهنگ ایرانزمین، اما دامنه اگر از دست گذاشته میشد، ایرانِ امروز، «صدنسل ایرانیان» و چند هزار سال تاریخ را تکیهگاه خود نمیداشت. به این دامنۀ صدنسلِ برآمده و روییده در تاریخ، در تداوم دادن به ملت ـ کشور و در نگهداری ایران به دیدۀ اغماض نمیباید نگریست و بر ادامۀ مسئولیت او، یعنی مسئولیت خود، در پیمان با صد نسل ایرانی در تداوم ایران، نمیتوان بیاعتنا ماند. استاد، قله است و همۀ ما دامنهایم، هرکه فاضلتر و آگاهتر لاجرم به قله نزدیکتر. اما هر یک از ما، تا زمانی که خود را ایرانی میدانیم، در دفاع از ایران، جایی در آن دامنه داریم، هرکس بسته به وسع خود، کشیدن گوشهای از بار مسئولیت را دارد و «در نیک و بد این سرزمین سهیم» است.
اشاره به چند ناروشنی
و اما اینکه گفتم؛ نقطههای پایان هنوز نیفتادهاند، همچنان برجاست. بابِ بحث، در پسِ شرحهای گسترده و تفسیرهای بدیع و روشنگریهای ژرف، در بارۀ مقاطع مهم و گوشههای نادیدۀ تاریخ ایران، هنوز گشوده است، و مؤید آن، مواردی نه چندان اندک و چه بسیار پراهمیتاند که، به گفتۀ خود ایشان، هنوز «فرضیههایی» هستند که نیازمند «برهان»اند، تا همچون یک پروژۀ پژوهشی علمی، البته در مکان دارای صلاحیت آن، به بحث و بررسی و اخذ نتایجِ روشنی گذاشته شوند. در تأیید این گفته به یک نمونه، از قول خود ایشان، اشاره میکنم؛ به مورد «تزهای» ۲۳گانه، مندرج در «درآمد» جلد نخست «تأملی در بارۀ ایران» با عنوان «ملاحظات مقدماتی در مفهوم ایران»:
«آنچه در زیر میآورم تزهایی موقتی در بارۀ ایران و مردم آن است. اعتبار این تزها، با تکیه بر پژوهشهایی که تا کنون توانستهام انجام دهم، برای من، کمابیش روشن است، اگرچه در این “درآمد” جز اجمال آنها نمیتوانم آورد. اینجا، این تزها را به عنوان فرضیههایی مطرح میکنم و در فرصت دیگری باید آنها را بسط دهم و برهانی بر آنها اقامه کنم باید بتواند موضوع گفتگویی علمی قرار گیرد.»
تا آن فرصت، یعنی پدیدار شدن کرسی یا کرسیهایی، که صلاحیت «گفتگوی علمی» در بارۀ این مجموعۀ آثار ارجمند را داشته باشند، برداشت از آن فرضیهها باز و استنباط «از روی پندار»، هر قدر هم مستند به متن، گوناگون و راه بر تعبیرهای متفاوت و گاه متضاد و بعضا متعارض از سوی خوانندگان گشوده خواهد ماند. از جمله راه برداشت بر خوانندگانی، در جرگۀ فعالان سیاسی، نیز باز خواهد بود، که هرگز مورد عنایتِ دکتر طباطبایی، جز به سرزنش، قرار نگرفتند. آنان نیز تعبیرهای خود را از این آثار خواهند داشت.
با این تفاوت که در میانِ اهل دانستن و علاقمند به آثار دکتر طباطبایی، برخلاف هواداران عزلتگزیده و سرفرو برده در کنج بحث و فحص، برای بیشتر فعالان سیاسی، این آثار به مقام یک «بیانیۀ نظری تجدید حیات ایران»، برای پیکار و عمل، نیز نائل شدهاند. بیتردید بسیاری از آن فعالان از بخت خود و از اقبال ایران و سعادت ایرانیان، سپاس دارند که در این دهههای فلاکت و شوربختی، این آثار، تا همینجا، به مثابۀ دستاوردی گرانقدر، یا همان «بیانیۀ نظری تجدید حیات ایران» فراهم آمده و همآنا به زمین پایداری و اندیشۀ پیکار عملی کوشندگان میدان سیاسی و اجتماعی، علیه نظام اسلامی و افکار، فرهنگ و سیاستهای ایرانبرانداز آن بدل گشتهاند. این شاخص مهم و این برداشت طبیعی و پراهمیت را نمیتوان از آن آثار سترد. البته این استنباط و باور نگارنده است، که همواره بر آن در برابر منتقدین و مخالفین فعالیت سیاسی تکیه کرده است، حتا با علم به مخالفتهای خودِ استاد که در موارد نه چندان نادر فعالیت سیاسی را، به دلیل قرار داشتن موضع در مناسبات قدرت و به دلیل التزام به اخذ «ایدئولوژی»، مورد عتاب قرار میدادند. البته که تردیدی در درستی حکم ایشان نیست که تاریخ را نباید به ایدئولوژی پیکار سیاسی بدل نمود. اما از سوی دیگر «تاریخ ذخیرۀ تجربۀ ملی است و برای سیاست ملیست.» بنابراین اگر تجربه ملی و آگاهی تاریخی برخاسته از آن بکار عمل نخورد پس برای چیست؟
از این رو بر این باورم، که در درستی داعیۀ آن تأثیر «طبیعی» آثار استاد که، در نسبت تضاد با سرشت فلسفۀ حکومتی نظام اسلامی که میخواست ملت ایران را به بخشی از امت اسلام بدل نماید، نمیشود و نمیبایست تردید نمود؛ داعیهای که درستی خود را در مشاهدۀ مواضع نسلهای جدید ایران که از جمله بر بستر آثار استاد پرورانده شدهاند، و از فریادها و جانفشانیهای آنان که ایران را فریاد میزنند، نمودار ساخته است. حتا اگر این داعیه و تکیه برآن، خلاف میل مؤلف این آثار بوده باشد. اما بدیهیست که هیچ نویسندهای نه مخاطبین و خوانندگان خویش را میتواند برگزیند، و نه اختیاری بر چگونگی تأثیر آثار خود، بر دیگری، میتواند داشته باشد.
نکتۀ بدیهی دیگر اینکه؛ «بیانیه نظری تجدید حیات ایران» به قلم دکتر طباطبایی، همچون هر «بیانیۀ نظری» دیگری، تا وقتی که همچون جوهری برکاغذ بماند، تنها میتواند بیداری روح همراه با خلجان روان بیآفریند. سرچشمۀ تحرک شود، اما بیحرکت بماند. بیداری بیآفریند و منشأ الهام گردد، اما راه خلاقیت و پویایی در عمل بسته بماند. و در نهایت شالودهای برای به جنبش درآمدن را بگستراند، اما جنبیدنی در عمل نیافریند. چنانکه جنبش مشروطخواهی ایرانیان، در گام نخست پیروزی خود قانون اساسی مشروطۀ ایران را عرضه نمود، که در اصل بیانیه و سند تجددخواهی ایران بود. اما تا هنگامی که رضاشاه پا بر سپهر سیاست و دولت ایران نگذاشته بود، آن جوهر و خط مقدس برای به حرکتآوردن، بر کاغذ مانده بود.
و اما ادلۀ دیگر بر ناتمام ماندن آن پروژۀ ارجمند، همآنا نوشتههای اخیر دکتر طباطباییست که، در همان روزهای آغازین خیزش ۱۴۰۱، و به موازات آن، به نگارش و انتشار درآمدند؛ خیزشی که ایشان آن را «انقلابِ ملی» نامیدند و حکم خود را، با تکیه بر «آگاهی ملیِ» پدیدار شده در افق آن، بر «شکستناپذیری» این انقلاب قرار دادند. البته این بار نخست نبود که ایرانیان در اعتراض به نظام اسلامی به خیابانها میآمدند. حتا شعارهای ایرانخواهانۀ اعتراضکنندگان و پیکارگران، از نظر بارقههای «ملی»، به این موج از اعتراضات محدود نمیشدند. به عنوان نمونه «نه غزه نه لبنان/ جانم فدای ایران» با جنبش سبز ـ سال ۸۸ ـ آمد. گردهمآیی بر آرامگاه کورش، با شعار «ایران وطن ماست/ کورش پدر ماست» طلیعۀ دیگری از اعتراضات با رنگ «ملی» در ۱۳۹۵بود. بعد از آن هر چه فاصلۀ اعتراضات خیابانی کوتاهتر، سرکوبها خونینتر، شعارهای وطنخواهانه نیز افزونتر گردید. بهرغم این اما، تا جایی که من به خاطر میآورم، این نخستین باری بود که دکتر جواد طباطبایی در بارۀ چنین رخدادی، که آشکارا سیاسی و علیه نظام اسلامی نیز هست، موضعی مدافعانه اخذ نموده و گفته باشند که: «انقلاب ملّی کنونی همان “امر ملّی” تاریخی ایران است که ناگهان از زیر خاکستر انقلاب اسلامی سر برآورده است.» (انقلابِ «ملّی» در انقلاب اسلامی ـ بخش دوم)
البته این نگارنده، پیش از این و به محض انتشار نخستین شمارههای این مجموعه هفدهبخشی «انقلابِ “ملی” در انقلاب اسلامی»، و با علم به وزن گفتار دکترطباطبایی، و قدرشناس اعطای چنین «فرنام» بهحقی از سوی ایشان، به پیکار مردم ایران، به سرکردگی جوانان و ایراندختهای دلیرمان، نوشتم که، هر چند استاد، به گفتۀ خویش به سرکردگان «حکومت» هشدار داده و خود را موظف دانستهاند، برای دفاع از مردمِ بپاخاسته و در رفع بحران سخنی گویند که «نظام را بکار آید»، اما من رو به پیکارگران گفتم که فرنام «انقلاب ملی» در خدمت و در تقویت پیکار ماست، آن را بگوش گیریم و به عمق عملی که جز اقدامی «ملی» و میهندوستانه نیست، بیاندیشیم و سربلند و استوار باشیم، که به اعتبار دیدگاه بلند استاد و نظرِ امیدوار به پدیداری آگاهی ملی، انقلابمان به شکست نخواهد رسید.
البته همانطور که گمان میرفت، رژیمی که به سرشت دینی خود بیوطنی را از همان آغاز برگزیده و به گفتۀ خودِ استاد برنامۀ حکومتاش، یا بهتر است بگوییم هدف و فلسفۀ حکومتیاش، «طرحی برای تبدیل یک ملت به بخشی از یک امت بود»، (بخش هشتم) و از هجمه خود به ایران، جز به انجام رساندن «قادسیۀ اول» نمیاندیشید، نه تنها هشدار استاد را بگوش نگرفت و «باب گفتگویی» برای گرفتن یا دادنِ «حقوق ملت» نگشود، بلکه با تیر و ساچمه و طناب دار به میدان آمد و نشان داد که سخن استاد هیچ «بکارش نمیآید». به این ترتیب ایشان ماندند با «نوای داودی» و آنها بودند «کَرِ مادرزاد.» برعکس بخش بزرگی از ایرانیانی که نه تنها «در بیرون حکومت» بلکه در بیرون کشور بودند، یکتن و یکصدا در همبستگی با اهالی بپاخاسته آن میهن، فریاد زدند: «جانم فدای ایران!» بهرغم این اما از استاد سرزنش شنیدند و «ایرانیان سابق» لقب گرفتند. البته در اینجا مطلقاً بحث بر سر گله و شکایت نیست، مسئله تکیه بر ناروشنیها و بلاتکلیفیها و تلاش برای رفع نافهمیهاست، از جمله در این سخن استاد که گفتند:
«دلیل اینکه گروههای بسیار چپ و راست، در بیرون حکومت، و نیز «نخبگان» داخل رژیم، هیچ نمیتوانند بگویند که نظام را به کار آید جز این نیست که همۀ آنان به یک درجه از اندیشۀ «وحدت ملّی» ما و سرشت آن بیگانهاند و از اینرو، دانسته یا ندانسته، مخالفان این وحدت ملّی نیز هستند.»
صرفنظر از اینکه منظور از این «ما» کیست که بر «اندیشۀ ملی» و سرشت آن اشراف دارد، اما طبعاً برای کسانی که با تمام همت و توان و حتا جان برکف در این «انقلابِ ملی» حضور دارند، اما سخنی جز پیام بیزاری و آرزوی سقوط رژیم ندارند، بسیار دشوار بوده است که بشنوند که از «اندیشۀ وحدت ملی» بیگانهاند! در یکدست کردن تصویر «همه» معلوم نیست پیکر و رهبر این «انقلاب ملی» کیست و کجاست؟ چه کسی و چه کسانی نمایندۀ دفاع از حقوق این ملتاند، که باید بر سر این حقوق از «باب گفتگوی و چانهزنی» درآیند که؛ چهلواندی سال جز به دروغ و ریا و فریب گشوده نشد، و عموماً در سرکوب و خشونت بسته ماند. باید سؤتفاهمی در فهم «اندیشۀ وحدت ملی» در جریان «انقلاب ملی» پیش آمده باشد، که برای رفع آن باید بار دیگر به اندیشۀ استاد، به آن آثار بازگشت و مبانی این مواضع آشکارا سیاسی را در آن آثار جستجو کرد. بیتردید این تأملات و باریکبینیهای بیشتری میطلبد باید به خود و دیگران، برای بحث و تفحص و پرسش جدی، زمان داد.
اما پیش از آن لازم میدانم به ناروشنیهایی که، حداقل برای نگارنده، در زمینۀ قضاوت استاد در مورد ایرانیان خارج کشور در آن نوشتهها پیش آمده، و دیگران نیز همان را، با مواضعی نیاندیشیده و صیقلنخورده، با پنهان شدن پشت نظرات استاد تکرار میکنند، اشارهای بکنم. همانطور که پیش از این در بالا گفتم و سخت بدان باور دارم؛ هر ایرانی، تا وقتی ایران پا برجاست و او خود را ایرانی میداند، این «فره» ایرانی بودن را نمیتوان از او ستاند. میتوان بر خطاکاریها و کاستیهایش جدال کرد و او را عتاب و خطاب نمود و مرزهای خطر «انیرانی شدن» یعنی به زیر پا گذاشتن منافع مردم ایران و مصالح کشور ـ و نه رژیم وقت آن ـ را نشانش داد، اما در حس وابستگی و دلبستگیاش به ایران، و حق ایستادنش برای ایران، «به هیچ نامی و هیچ بهانهای» نمیتوان «تخصیصی» یا «قیدی» وارد ساخت. حتا ایرانیان درون هم از چنین اختیاری برخوردار نیستند.
ما از استاد آموختهایم که «ما» به عنوان ایرانی، در خود، یک «حس عاطفی» نسبت به میهنمان، تاریخمان، ملیتمان، «بردو پایۀ مشروعیت یابی ملیمان» یعنی «خاطره» و «حافظه» تاریخیمان حمل میکنیم و در مواقع بسیاری برپایۀ این «حس» که آن را عزیز میداریم، به حرکت درمیآییم و میجنبیم. خود استاد، در «تأملی در بارۀ ایران ـ جلد نخست ـ فصل دوم ـ طرحی از نظریۀ دولت در ایران» در بخشهایی در نقل و جدال گفتههای آرتور دُ گوبینو، دولتمرد فرانسوی، در بارۀ همان «حس» نوشتهاند: «این حسِّ “ملی” که هویت ایرانی بر شالودۀ آن استوار شده بود، یکی از شگفتیهای تاریخ ایران است که خود ایرانیان، از اینرو که خود عاملان آنند و آن را به شهود درمییابند» حتا اگر «معنای آن را به درستی درک نمیکنند.» علاوه بر این در همان نوشتههای هفدهبخشی «انقلابِ “ملی” در انقلاب اسلامی» گفتهاند: «انقلاب «ملّی» کنونی آگاهییابی در ژرفاهای وجدان «همۀ» ایرانیان از شأن ملّی تاریخی آنان است.»
پرسش و ناروشنی در اینجاست که آن «حس ملی» یا این «ژرفای وجدانی» که «از شأن ملی تاریخی ایرانیان است»، چگونه میتواند به محض چندهزار کیلومتر آن طرفتر قلم بخورد و حذف شود؟ و آن «ایرانی» به «ایرانی سابق» بدل گردد؟ و…. و از آن ناروشنتر میشود، وقتی خود استاد بر سخن گوبینو تأکید میکنند که: «ایرانیان خود را در کشورشان و کشور را در خودشان دوست دارند.» پس باید به آنان حق داد که برای حفظ و رهایی ایران، به منظور بازگشت به کشورشان بکوشند. بنابراین اگر این امر «حسی» و «وجدانی» و «شأن ملی» در بارۀ ایرانیان صادق باشد، پس خط کشیدن بر آن، به نظر ما، آنهم با استناد به بحثهای جدید حقوقی «تابعت» دولت دیگر، باید اندکی محتاطتر و با انصافتر بود و بیش از همه حساب آن «وجدان» و «شأن» تاریخی را، از هر حسابگری سیاسی در محدودۀ زمانی و مکانیِ مشخص و اختلاف مواضع سیاسی احتمالی بیرون نگه داشت. علاوه براین انصاف نیز حکم میکند که چشم بر این واقعیت نیز بسته نشاید که این ایرانیان نه به اختیار، بلکه بخش عظیمی، از بیم جان از برابر تیغ سرکوب رژیم اسلامی و توحش آن، و نه از سر بیمهری یار، از دیار گریختهاند. انصاف نیست که چشم بر این واقعیت بربندیم که این طیف چند میلیونی، عموماً در سنین جوانی و موجوار، اما مرحله به مرحله، پس از هر مرحلۀ ایستادگی و پیکارِ آشکار علیه رژیم اسلامی، ترک دیار کردهاند. میتوان آنها را به عتاب و خطاب کشید و گفت چرا جان بر کف، دست به عصیان آشکار زدند، به مبارزه با اسلامگرایان و رژیمی که، در آرزوی نابودیِ شأن ملی آنان است برخاستند. میتوان بر آنان موعظه بسیار کرد که عاقلانهتر این میبود شرط احتیاطِ حفظ جان را رها نمیکردند، تا وادار به ترک دیار و یار نمیشدند، حالا که شدهاند، باید «شأن ملی تاریخی» را به فراموشی سپارند! بر «ژرفای وجدان» ایرانی خود قلم بکشند! و از پارگین فلاکتی که با هر روز طول عمر رژیم بر عمق آن افزوده میشود، چشم بردارند! در برابر درد خانواده و هممیهن، بیدردی و بیعاری پیشه کنند! اما، اگر، بر فرض محال، همگان به آن موعظهها و حسابگریهایِ «هوشمندانه» گردن میگذاشتند؛ در آن صورت «انقلاب ملی» مفقود یا مغفول میماند. یعنی واقعیتی رخ نمینمود تا استاد در وصف آن بنویسند:
«رخداد مهم در “نظریه” اتفاق نمیافتد، نظر تابع عمل است و فهم این عمل کنونی جز برای کسانی که عمل آنان تحولی در تاریخ ایجاد میکند، پیش از آنکه به پایان رسیده باشد، ممکن نیست.»
سخن به درازا کشید، چون از سر دردیست که هنوز پایانی بر آن تصور نمیرود. پرسشها بسیارند، باید در آثار استاد بیشتر کاوش کرد، بدون بیم از آنکه بجای یافتن پاسخی قطعی بر انبوه پرسشها افزوده شود، که باید دیگران را نیز اگر علاقمند بودند، در آنها سهیم کرد. ما وامدار استادیم که به ما حرف زدن و دفاع کردن از «خودِ» و از «شأن ملی»مان را آموخت. این دینِ سنگین تنها با رفتن به ژرفای آن آثار ادا خواهد شد.