روزگار دو پادشاه مشروطه یعنی رضاشاه و محمدرضاشاه و اصلاحات استثنایی به انجام رسیده در این دوره بر بستر آرامش و امنیت بود. این دوره، بیش از هر تجربۀ تاریخی نشان میدهد که تنها در سایۀ امنیت و آرامش در درون و در مرزهای کشور، بر بستر صلح پایدار و همزیستی مسالمتجویانه در مناسبات بینالمللی، امکان اصلاحات و تغییر مناسبات درونی در جهت تقویت قوای کشور و بنیۀ ملت ممکن است. اما این تجربۀ گرانبها زیر بار سنگین جهالت و غفلت به زیر کشیده و پایمال شد. زیر وزن هیولاوار نظام سیاسی که سودای ملت و کشور و دلمشغولی منافع و مصالح آن ندارد، و جز خودکامگی و منافع ایدئولوژیک نمیشناسد، جنگ و ستیز، نخستین ابزارش، و تنش دائمی و ناامنی برخاسته از ذاتش و فروپاشی از پیامدهای ناگزیرش است.
بیم تکرار تاریخ
بخش پایانی: مشروطیت و پایان استعمار در عهد دو پادشاه پهلوی
فرخنده مدرّس
مقدمه: قراردادهای تقسیم جهان
همانگونه که در بخش پیش گفتیم استعمار اروپایی، پس از سدههای اولیۀ تکوین و تکامل، خود را در قرن نوزدهم، در هیئت و جلوۀ کامل، در سراسر جهان به نمایش گذاشت. قرن نوزدهم میلادی را در تاریخهای جهان «قرن اروپایی» خوانده و از نظر برتری قدرت این قاره در جهان اهمیت خاصی بدان قرن دادهاند؛ از جمله از نظر تقسیم و سلطه بر بخشهای بزرگی از جهان، از سوی قدرتمندترین کشورهای اروپایی، که نه تا پیش از آن سابقه داشت و نه بعد از آن، بدان صورت، تکرار شد. چیرگی بر جهان، ذیل برتری اروپایی، را به زمینههای نظامی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی، اعم از اعمال نفوذ تا تصرف کامل سرزمینهای دیگر، تفکیک نمودهاند، که البته بدون برتری علمی در همۀ این زمینهها، چنین تفوقی، به دشواری قابل تصور مینماید. و اما از قرنی پیش از آن، نیز، به تدریج نوعی نظام اداری و کشورداری مستقیم بر برخی از سرزمینهای اشغال شده، تکوین و استقرار مییافت که ما ایرانیان از آن تحت عنوان استعمار مستقیم یا کامل ـ در برابر مناسبات نیمه استعماری ـ یاد کرده و آن را بعضاً در پیوند با مفهوم «تحتالحمایگی» میشناسیم.
آشنایی «ما» با مفهوم «تحتالحمایگی» در مناسبات بینالمللی، عموماً، با عبور از مضمون غالب بر نوشتههای تاریخی پیش از انقلاب اسلامی و از مجرای برخورد به «قرارداد ۱۹۱۹» شکل گرفته و برآمده است. البته منظور آن تاریخنویسیها از «قرارداد ۱۹۱۹»، آن «قرارداد صلح ورسایی» نبود، که در ادامۀ نوع تازهای از «پیمانهایی» قرار داشت که، از دهههایی پیش، انعقاد آنها میان قدرتهای جهانی، پس از جنگهای نابودکننده، متداول شده بود؛ جنگهایی که دامنۀ آنها از مرزهای میان متخاصمان فراتر رفته و در سرزمینهای دیگری که عموماً به دور و غافل از ریشۀ آن مخاصمات بودند، شعلهور میشد. «قرارداد صلح ورسای» یا «قرارداد صلح پاریس»، عهدنامهای بود که در پایان جنگ جهانی اول میان متفقین منعقد و بعضاً به نام همان سال و با عنوان «قرارداد ۱۹۱۹»، نیز شهرت یافت و سال گذشته، یعنی سال ۲۰۱۹ میلادی، نیز صدمین سالگرد آن فرارسید. به همین مناسبت، آن «قرارداد صلح»، بار دیگر، مبنای تحقیقها و تحلیلهای گستردهای قرار گرفت و آثار تازهای در بارۀ دامنۀ تأثیرات آن «صلح اروپایی»، تا قرن حاضر یعنی آغاز هزارۀ سوم میلادی، منتشر شدند؛ از جمله در پیوند با تقسیم امپراتوری عثمانی و بررسی نتایج تقسیم «خاورمیانۀ اسلامی»، کشیدن مرزهای جدید و تأسیس «کشورهایی» نو، به دست «استعمارگران» در این منطقه، که عموماً نیز همین مداخلات به عنوان «عامل» مؤثر در شعلهور شدن آتشِ جنگهای قومی و مذهبی و در شکلگیری اسلامگرایی کنونی مُعرف حضور خوانندگان گردیدند.
به رغم آنکه بسیاری از این بررسیها، تحلیل و تفسیرها، بر سهم تاریخی استعمار اروپایی، در واماندگی و در پسرفتِ این ناحیه، تکیه داشته و بر تأثیر منفی دخالتهای دولتها غربی در درگیریها و اختلافات خونین در «خاورمیانه اسلامی» صحه گذاشتهاند، اما به رغم این، پاسخ به این پرسش که آیا اسلامگرایی، اختلافات خونین قومی و مذهبی و عقبماندگی، در این منطقه، ریشه در دخالتهای بیگانگان و مرزکشیهای اجباری و ایجاد کشورهای مصنوعی در یک قرن پیش دارد، همچنان، از منظر حقیقت تاریخی، بود ـ و ـ باش فرهنگی، درجازدگیِ مناسبات اجتماعی این ناحیه و با توجه به پارادایمهای فکری «روشنفکرانِ» آن، باز مانده است.
البته این مهم نیست که مردمان «کشورهای» دیگر منطقۀ «خاورمیانۀ اسلامی» با پرسش از ریشههای عقبماندگی خود و با حقیقت تاریخی خویش چه رفتاری میکنند، یا با کدام پاسخهایی که به دلشان نزدیکتر باشد، تنها به قاضی رفته و راضی بازگشته، خود را، خرسند میسازند، اما به هر حال، تقدیر تاریخیِ متفاوتِ ایران، چنین پاسخهایی را برنمیدارد. بر پایۀ این تاریخ نقش دیگران و دستِ بیگانگان در تعیین سرنوشت این ملت را نمیتوان چندان جدی گرفت. کشوری که از یکسو آغاز سیر تدریجی عقبماندگیاش بسیار طولانیتر از تاریخ استعمار است، از سوی دیگر تنگناهای بسیار دشوارتری را، در طول تاریخ دراز و پر فراز و نشیب خود، پیش و پس از استعمار، پشتِ سر گذارده، راههایی را نیز در بیرون رفت از آن تنگناها، در عمل، هرچند نیمهکاره و ناپیگیر، به تجربه گذاشته است، آنگاه چنین مردمان و سرآمدان چنین ملتی نمیتوانند دست دیگران را خیلی در سرنوشت خویش دخیل بدانند.
خاصه امروز، در این هنگامۀ رودررویی با نتایج عمل خود، یعنی رودررویی با سیر ازهمپاشی و گسست شیرازههای کشور تحت فرمانروایی فقهای اهل ولایت و حامی امت، و با نگاه به واقعیت تاریخیِ نشاندن چنین رژیمی، به دست «خودِ» ایرانیان بر سریر سیاست ایران، دیگر، هر پاسخی نمیتواند برای ایرانیان، پاسخ باشد. تنها با نگاه به سیرِ تاریخ غلبه یافتن اسلام، درهمآمیزی و چیرگی نگرش اسلامی باهمۀ وجوه زندگانی مردمان این کشور، و با توجه به غلبۀ شیعهگری و سلطۀ اسلامگرایی در ایران اجازه نمیدهد، هر پاسخ جعلی پاسخ شناخته، قالب شده و غلبه یابد. ناآرامی برخاسته از آگاهی بدین تاریخ نمیگذارد، تا چشمها بر مسئولیت و بر سهم خویش بسته بمانند. ممکن است پدیداری تاریخی و اصلیت بسیاری از همسایگان کنونی ایران به اراده، به دست و با تاریخ استعمار آغاز و در آن پیچیده شده باشد، اما تاریخ «ما» اجازه نمیدهد، تا «ما» خود را، در خرسندی «همسایگان»، در سادهپنداری و در حماقت قبولِ پاسخی که دیگران مییابند، انباز بدانیم.
باری «قرارداد ۱۹۱۹» مورد توجه تاریخنویسیهای قبل از انقلاب اسلامی، و برخلاف تبلیغات سیاسیِ متکی به آن تاریخنویسیهای ایدئولوژیک و در خدمتِ «نبردهای جهانیِ» رنگارنگ علیه «استعمار»، «امپریالیسم» و «استکبار»، در حقیقت، و در معنای متعارف، نه یک «قرارداد»، بلکه تنها طرح یکطرفهای بود که، در همان سال ۱۹۱۹ میلادی، از سوی کارگزاران دولت بریتانیای کبیر، به اجلاس سران کشورهای پیروزمند در جنگ جهانی اول آورده و تصویب آن از طرفین مذاکرات «صلح پاریس» درخواسته شد. هدف از آن طرح نیز رسمیت بخشیدن به اشغال نظامی و اِعمالِ سلطۀ کاملِ این امپراتوری بر ایران، آنهم نزد دیگر قدرتمندان جهان بود. ارائۀ این طرح به اجلاس سران متفق، در صورت تصویب، آنگاه به قراردادی، میان انگلیس و سایر کشورهای «پیروزمند»، بدل میشد؛ به تعهدنامهای که آنان را ملزم به رعایت مفاد آن مینمود، از جمله به: عدم شناسایی استقلال ایران به عنوان یک کشور یا به قول غربیها یک «دولت ـ ملت» مستقل، همچنین خودداری از تجاوز نظامی به مرزهای ایران به عنوان متعلقات بریتانیای کبیر، ممنوعیت از کسب هر نوع امتیازی درون خاک ایران، بدون تجویز از سوی دولت انگلیس و خلاصه سکوت و توجیه طرفهای آن پیمان در مورد آنچه در ایرانِ زیر سلطۀ انگلستان رخ میداد. این طرح، در صورت تصویب در آن اجلاس، به رتبۀ «پیمان» ارتقاء و به جرگۀ «قراردادهایی» میپیوست که نمونههایی از آنها در بسیاری از «کشورهای» جهان و در همسایگی ایران نیز جاری بود و سرزمینهای موضوع آن قراردادها را نیز به جزیی از متعلقات یا کُلُنیهای دولت اشغالگر بدل و لاجرم زیر چتر «حمایتی»، و در اصل تحت فرمانروایی، تابع تصمیمات و تابع منافع آن دولت استعمارگر قرار میداد. در اینجا، برای نمونه و به اجمال، به برخی از این نوع «قراردادها» اشاره میکنیم:
قرارداد معروف به کنفرانس برلین (۱۸۸۴ ـ ۱۸۸۵) میان سران بزرگ اروپای غربی که اولین توافق، از این دست، بر سر رعایت منافع متقابل در کلنیهای آفریقایی بشمار میآمد.
قراردادِ معروف به ۱۹۰۴، میان انگلیس و فرانسه ـ علیه آلمان ـ در مورد شمال آفریقا و مصر، پس از فروپاشی قدرت استعماری پرتغال و پس از چند قرن سلطۀ آن امپراتوری بر این منطقه. البته موفقیت در انعقاد قرارداد ۱۹۰۴ برخاسته از خلئی بود که ، روسیه، به عنوان یک ابرقدرت تازه، در صفبندی و توازن نیروهای جهانی، از خود بجای گذاشته بود؛ خلئی که در جریان جنگ میان ژاپن و روسیه در آغاز ۱۹۰۴ و تضعیف روسیه، در اثر شکست در آن جنگ و آغاز اعتراضات گستردۀ مردم روسیه علیه جنگ با ژاپن در سنت پترزبورگ و مسکو پدید آمده بود. علاوه براین، شکست روسیه و ناآرامیهای درونی این کشور، غنیمتی شد برای بریتانیا در اشغال تبت و گسترش نفوذ و سلطۀ خود بر شرق دور، از جمله بر چین و هنگکنگ نیز کوتاهی ننمود.
قرارداد ۱۹۰۷ که میان انگلستان و روسیه، و بر فراز سر ایران، برای تقسیم کشور و در بیخبری دولت آن، منعقد و انعقاد آن، از جمله، با وضعیت ناشی از تضعیف موقعیت روسیه با شکست در برابر ژاپن و آغاز ناآرامیهای درونی این کشور بیارتباط نبود. ما در ادامه بدین قرارداد بازگشته و از دریچۀ دیگری، یعنی در رابطه با «طرح تحتالحمایگی ۱۹۱۹» به آن مینگریم. اما از آنجا که این قرارداد میان دو قدرت استعمارگر صاحب قدرت در ایران، مبنای پدیداری توافقات جانبی دیگری، به عنوان ضمائم قرارداد ۱۹۱۵ و موجب تغییراتی در مفاد آن، بوده است، ناگزیر برای ارائۀ تصویر جامعتری از سرنوشت تاریخی آن قرارداد واقعی استعماری علیه ایران، باید به چند مورد مقدماتی اشاره نماییم:
نخست اشاره به اینکه؛ در میانۀ جنگ جهانی اول و در مقطع پیروزی انقلاب بلشویکی در روسیه و با تَرکِ مخاصمه دولت آن، در جبهههای شرقی اروپا و انعقاد صلح با عثمانیان، که در اصل این ترک مخاصمه به دلیل درگیری این کشور در جبهههای داخلی خود و نبرد با «ضدانقلابیون» بود، انگلستان، به رغم وجود «قرارداد ۱۹۰۷»، از فرصت خلأ حضور روسیه استفاده و برخلاف آن «قرارداد»، در چشم به هم زدنی تمام ایران، از سواحل جنوبی تا منتهیالیه آذربایجان، را درنوردید و به اشغال کامل خود درآورد و بدین ترتیب روسیه و سایر متفقین را در برابر عمل انجام شده قرار داد. «طرح تحتالحمایگی» ایران یا به اصطلاح «قرارداد ۱۹۱۹»، در اصل طرح ارائه شده به «کنفرانس صلح پاریس»، پس از اشغال کشور در عمل، و تنها برای به رسمیت شناساندن آن اشغال، نزد سایر قدرتمندان جهان بود و در عینحال به منزلۀ لغو قرارداد ۱۹۰۷، ـ میان روسیه و انگلیس ـ با خیالِ کوتاه کردن دست روسیه از ایران و رفع خطر آن از هندوستان به شمار میآمد. بدین ترتیب در صورت تصویب آن طرح در «کنفرانس صلح پاریس» ایران، به عنوان کلنی جدید و سپر امنیتیِ هندوستان، تحت سلطه و اختیار کامل بریتانیای کبیر قرار میگرفت.
مورد مقدماتی و تاریخی دیگر قرارداد ۱۹۱۵ در بحبوحۀ جنگ اول جهانی است، که ارائۀ شرحی از آن نه تنها پرتوی بر سرنوشت تاریخی «قرارداد ۱۹۰۷» در مورد ایران میاندازد، همچنین تصویر روشنتری از معنای «قراردادهای تقسیم جهان» به دست داده و در عین حال آغاز شکلگیری صورتبندی امروزی منطقۀ «خاورمیانۀ اسلامی» را نیز مینماید، که بازهم در تشریح روشنتر وضعیت ایران در آن روزگار دشوار یاری دهنده است. از این رو به نظر میرسد اشارهای به شرایط برآمدن این قرارداد و پیمانهای جانبی آن، به عنوان حاشیهای مهم بر بحث اصلی این نوشته، بیفایده نباشد.
قرارداد ۱۹۱۵ ـ داد ـ وـ ستد و تقسیم سرزمینهای شکستخورده قبل از پیروزی
قرارداد ۱۹۱۵ که در نخستین سالهای جنگ اول جهانی و به منظور تعیین تکلیف غنائم حاصله از پیروزی احتمالی متفقین و تقسیم سرزمینهای امپراتوری رو به اضمحلال عثمانی بسته شده و وعدۀ انضمام سرزمینهای جدیدی به متفقین را میداد، در حقیقت در خدمت حفظ انسجام و ادامۀ اتحاد آن جبهه بود و در ظاهر به ایران ارتباطی نمییافت. اما این قرارداد در اصل دارای ضمائمی مبنی بر توافقنامههای جداگانهای میان انگلیس و دیگر شرکتکنندگان در صف متفقین بود. یکی از این معاهدات جانبی میان روس و انگلیس پیمانی بود که بر اساس آن دامنه نفوذ انگلستان در ایران را گسترش میداد.
روسها، که همچون سایر قدرتهای اروپائی، به پروسۀ اضمحلال امپراتوری عثمانی چشم دوخته بودند، بهتدریج توجه خود را معطوف به منطقه پر اهمیت دریای مدیترانه نمودند. هرچند حملۀ انگلیسیها به بغازهای بسفر و داردانل و نبرد با عثمانیان در جبهۀ شرق، به درخواست روسها صورت گرفت ـ که خود در جبهۀ غرب با نیروهای آلمانی درگیر بودند ـ اما روسها در عین حال این دلمشغولی را داشتند که، در صورت پیروزی انگلستان، این کشور سلطۀ نظامی خود را بر تنگهها و راههای آبی به دریای مدیترانه مستقر ساخته و مرکز تجاری پراهمیت جهانی یعنی قسطنطنیه (استانبول) را زیر فرمان خود گرفته و از این رهگذر چیزی عاید روسیه نشود. به همین دلیل روسها از نگرانی شدیدِ انگلیسیها در برابر آلمانها بهره جسته و خواهان تضمین فوری سپردن قسطنطنیه و بغازهای بسفر و داردانل به خود، در صورت پیروزی متفقین، شدند و در صورت عدم چنین تضمینی، تهدید به بیرون کشیدن نیروهای خود از جبهههای غربی، در مقابل آلمان، نمودند. دیپلماسی دولت بریتانیای کبیر، که در تمام طول جنگ بر محور راضی نگه داشتن همۀ کشورها و نیروهای متفق قرارداشت، بلافاصله سایر همپیمانان خود را متقاعد به پذیرش درخواست روسیه نمود. به این ترتیب پیش از آنکه تکلیف قطعی جنگ در جبههها روشن شود، طرح تقسیم بخشی از غنائم سرزمینی آن بهصورت قرارداد ۱۹۱۵ ثبت گردید. البته این قرارداد هرگز به گونهای که روسها میخواستند، اجرا نشد. اما پروسۀ از هم پاشی امپراتوری عثمانی و تقسیم سرزمینهای آن را تسریع نمود.
از شگفتگیهای «دیپلماسی» جنگی انگلستان، همچنین، شکستن صف دشمن و تقویت صف «خودی»، از طریق بذل و بخشش از کیسۀ مردمان «کشورهای» عقبمانده و ناتوان بود. به عنوان نمونه؛ در حالی که طبق قرارداد ۱۹۱۵ راههای آبی به دریای مدیترانه به روسیه وعده داده شده بود، اما این امر مانع از آن نشد که انگلیسیها با وعدۀ همان مناطق به ایتالیا، اتحاد این کشور با جبهۀ متحدین را شکسته و آن کشور را به صف متفقین بکشانند. هرچند این موضوع با اعتراضات شدید روسیه مواجه و ظاهراً وعده به ایتالیا مسکوت گذاشته شد، اما در عمل طی کنفرانسی معروف به «کنفرانس لندن» این پیمان منعقد و به تصویب انگلستان و ایتالیا رسید. پس از خاتمۀ جنگ نیز، بخشهایی از آن مناطق، در ازای پیوستن به متفقین، به ایتالیا واگذار گردید.
نقشۀ جغرافیائی که ما به این صورت امروز، در منطقۀ خاورمیانه، مشاهده میکنیم، نتیجۀ متلاشی شدن امپراتوری عثمانی، با پیروزی متفقین و تصمیم آنان، بهویژه فرانسه و انگلیس، در ایجاد کشورهای جدیدالتأسیسی از سرزمینهای تجزیه شدۀ عثمانی بوده است؛ کشورهائی که حمایت از تشکیل آنها در اصل وعدهای بود که انگلیسیها به افسران عربتبار ارتش عثمانی داده و با استفاده از گرایشات «ناسیونالیستی» ـ البته به تقلید از اروپا، و با دمیدن در آتش آن، بازهم توسط خودِ اروپاییان ـ سعی در جذب آنان به صفوف متفقین داشتند. پیش از این جنگ، کشورهائی نظیر سوریه، عراق، عربستان صعودی، اردن، اسرائیل و سایر «کشورهای» عربی حوزۀ خلیجفارس یا دولتهایی به نام لبنان و ترکیه در نقشۀ جغرافیائی و در مناسبات بینالمللی وجود عینی نداشتند. منطقۀ شرق (از شرق اروپا) تا میانۀ سرزمینهای عربی (شبه جزیرۀ عربستان) زیر نفوذ و قدرت امپراتوری عثمانی قرار داشت. بر مبنای توافقات و معاهدات حین جنگ، فرانسه سوریه و لبنان را دریافت میکرد و سرزمین فلسطین که شامل اسرائیل و اردن و نوار غزه و همچنین عراق میشد، به بریتانیای کبیر میرسید. قسطنطنیه و منطقۀ تنگههای بسفر و داردانل هم که از پیش به نام روسیه ثبت شده بود، که در عمل به ایتالیا واگذار گردید. البته این بذل و بخشش بعدی به ایتالیا، مانع از آن نشد که انگلستان، به موقع، و پیش از به میان کشیده شدن پای ایتالیا به این تقسیمات، از روسیه امتیازی در ازای آن وعده نامتحقق نگیرد. چنانکه اشاره کردیم؛ بر پایۀ یکی از پیمانهای جانبی قرارداد ۱۹۱۵، بین روسیه و انگلیس، منطقۀ «بیطرف» ـ یعنی حوزۀ اختیاری حکومت ایران و قید شده در قرارداد ۱۹۰۷ ـ نیز به نفع اختیارات و مداخلات انگلیس از میان برداشته میشد و سراسر کشور ـ بهجز حوزۀ نفوذی روسیه ـ به منطقۀ زیرپوشش قدرت و اختیارات بریتانیای کبیر بدل میگشت؛ «پیمانی» که در واقع برای انگلیسیها پیشزمینۀ تنظیم طرح «تحتالحمایگی» در سال ۱۹۱۹، از سوی این کشور و سعی در تحمیل آن به ایران، محسوب میشد.
« قرارداد ۱۹۱۹» دستآویزی در انحراف از رویکرد مشروطهخواهی
البته مقصود انگلستان، در تصویب طرح «تحتالحمایگی ایران»، به رغم امضای بیاعتبار رئیس و برخی اعضای کابینۀ ورشکستۀ آن روزگار ایران، به نشانۀ ظاهری درخواست «تحتالحمایگی» از سوی دولت ایران، به نتیجه نرسید. به دلیل شرایط تازه و برهمخوردنِ توازن و آرایش نیروها و مخالفتهای مدعیان جدید قدرت در سطح جهان، به ویژه مخالفت نمایندگان دولت آمریکا و فرانسه در آن نشستها، و همچنین به دلیل تلاشهای هشیارانه و پایداری نیروهای جدید در صحنۀ سیاست کشور، آن طرح، تصویب نشد و نتوانست به مرحلۀ تحقق برسد. در آن شرایطی که در منطقۀ خاورمیانه، همانند آفریقا و سایر نقاط آسیا، و بعضاً حتا در اروپا، همۀ مرزها در حال جابجایی، سرزمینهایی در حال از هم گسیختن بود و به قول معروف سنگ روی سنگ بند نبود، اما تمامیت ایران، از آنچه که در انتهای نظام قاجاری باقی مانده بود، برجای ماند و استقلال آن به رسمیت شناخته شد. در آن روزگار دشوار ایران از یکی از تنگناهای سخت تاریخ خود، دستنخورده، به درآمد که محمدعلی فروغی شمایی از آن را، در نوشتهای تحت عنوان «ایران در ۱۹۱۹» چنین گزارش و توصیف کرده است:
«کنفرانس صلح از بدو انعقاد آن عناوین قشنگ حق و عدالت و مساوات و انصاف را کنار گذاشته، دول کوچک را عقب زده، دول معظمۀ انگلیس و فرانسه و آمریکا کارها را بدست خود گرفته، هر طور خواستند موافق مصلحت و هوسناکی خود ترتیباتی دادند…انگلیسها موقع را مغتنم شمرده چون در اروپا چندان غرض ندارند در آسیا و آفریقا تمام مقاصد خود را بدون سر و صدا حاصل میکنند. تقریباً تمام کلنیهای آلمان را در آفریقا ضبط کردند. در آسیا هم فقط دولت روس مدعی بود که فعلاً از میان رفته و میدان خالی شده. این است که میخواهند تمام آسیا را هم ببلعند، لااقل آسیای غیر از ژاپن و چین را که میخواهند. گاهی اوقات بلژیک صدای ضعیفی بلند کرده و میگوید فلان قسمت از کلنی آلمان را به من بدهید. کسی اعتنایی نمیکند. فرانسویها گاهی از زیر فشارهای دیگر سر درآورده و میگویند بنا بود سوریه متعلق به ما بشود، آن را هم به دسیسه و روکش کردن امیر حجاز یک فکری برایش میکنند. بالاخره و فعلاً باز هرچه نگاه میکنیم فایده صحیح را انگلیس برده است».
بهرغم چنین شرایط دشواری، با وجود از همگسیختگی نظام سیاسی کشور و وجود خلأ قدرت در عمل، اما به دلیل اقدامات هشیارانه و تلاشهای به موقع، از راه سیاست، که از ارادۀ تاریخی و روشنبینی نیروهای جدید حافظ ایران برمیخاست، انگلستان و همچنین روسیه از اشغال و تقسیم «رسمی» ایران واماندند. رسمیت استقلال و اصلِ حاکمیت ایرانیان بر کشور، با حمایت گستردۀ ملت، به محافل بینالمللی پذیرانده و به مثابۀ یک واقعیت انکارناپذیر، پایدار ماند و نیروهای دو کشور روسیه و انگلیس، به عنوان اشغالگران استعمارگر، در نهایت، طی گامهای کوچک و بزرگ بعدی، و همه از راه سیاستِ صلحجویانۀ دورۀ مشروطیت، با حمایت سراسری ملت، مجبور به ترک ایران شدند. و بدین ترتیب آرمان بزرگ و معوق ماندۀ ایرانیان، یعنی استقلال کشور و تمامیت سرزمینی و حاکمیت ملی آن به صورت رسمی، در جهان «جدید»، تثبیت گردید؛ امری که در آن سالهای ناتوانی ایران، چندان نیز بدیهی به نظر نمیرسید.
به عبارت دیگر، در سالهای پایانی جنگ جهانی اول، که دور تازهای از تقسیم سرزمینها و کشیدن مرزهای جدید بود، در هنگامهای که هر روز، در همسایگی ایران، «کشوری» تازه سر از لاک استعمار بیرون آورده و با پرچم «اهدایی» و مرزها و سرزمینهای تقسیم و تعیین شده توسط بیگانگان، داعیه استقلال مینمود، با وجود آنکه ایران تحت اشغال و مرزهای آن مورد تجاوز بیگانگان، و در نهایت ضعف، ملعبۀ دست آنان شده بود، اما به اتکای اراده و روشنبینی و میهندوستی نمایندگان واقعی مصالح کشور، دفاع از «استقلال ایران»، همچون یک «اصل مسلم»، همچون آگاهی بر یک امر «طبیعی» و به عنوان قاعدهای «منطبق با نظم عالم»، در کانون توجه هیئت اعزامی ایران برای شرکت در «کنفرانس صلح»، با جایگاهی روشن و بیتعارض و بیتناقض، قرار داشت و از آن، از راه دیپلماسی، یعنی بدون تحریک و ایجاد دشمنی و تنش، دفاع شد. جلوۀ روشن آگاهی بر این «اصل مسلم» را میتوان در «مکاتبات» آگاهترین گزارشگر آن روزگارِ دشوارِ ایران، یعنی از زبان نوشتهها و گزارشات محمدعلی فروغی، شنید؛ از جمله در پاسخ وی، خطاب به افکار عمومیِ آن روزها، در انگلستان، و در پاسخ به جراید آنان. فروغی، در مقام عضوی از هیئت نمایندگی ایران در پاریس، در آن پاسخ، با تکیه بر اصل استقلال ایران و با پافشاری بر بیاعتباری هر قراردادی مبنی بر لغو این اصل، از سوی انگلستان و روسیه، نوشت:
«در خصوص این که «نمایندگان ایران خوبست هم خود را مصروف استقلال ایران بنمایند» اولاً این که استقلال ایران اصل مسلّمی است که هیچ یک از دول ـ حتی آنها که شاید در صدد محو استقلال ایران بودند ـ انکار نداشتند و اکنون هم هیچ کس مدعی نیست که ایران نباید مستقل باشد، …الّا این که در ظرف چند سال از طرف بعضی دول همسایۀ ایران بعضی اقدامات شده که ایرانیها آن را منافی استقلال ایران میدانند. نمایندگان ایران در صدد هستند که اقدامات را که بعضی از آنها فقط عملی و برخی به صورت قرارداد و نوشته درآمده باطل نمایند.»(جواب فروغی به مطبوعات انگلیس منبع: مقالات محمدعلی فروغی)
با تکیه بر این آگاهی و به پشتوانۀ هوشیاری، خردمندی سیاسی و عقلانیت دیپلماتیکِ نمایندگان مصالح ایران بود که آن طرح انگلیس به شکست انجامید. اما ناکامی انگلستان و شکست طرح «تحتالحمایگی ۱۹۱۹» و پیروزی ایرانیان در دفاع از استقلال ایران در برابر قدرتهای جهانی، تنها چند دههای بعد، کاملاً وارونه قلمداد و آن تلاشهای آگاهانه و آن دستاورد مهم به هیچ گرفته، مخدوش و مقهور تبلیغات گردید. به عبارت دیگر از سال ۱۳۲۰ به بعد و پس از خروج رضاشاه از کشور، به تدریج، همراه با رخنه و پاگرفتنِ ایدئولوژیهای جدید در ایران، در اتحاد با نیروهای سنتی ضد مشروطه، و با همراهی جریان مخالف سلطنت پهلوی، در عمل اتحاد تبلیغاتی و دروغگویی فراهم آمده و از آن طرحِ شکستخورده، به کذب، ابزاری سیاسی ساخته و به مثابۀ دستاویزی، در مسیر تخریب و تضعیف سیاست بینالمللی دولت مشروطۀ ایران، مبنی بر پیشبرد مصالح ایران از طرق دیپلماسی و روشهای صلحآمیز، بکار گرفته و با دگرگون جلوه دادن و تخطئۀ نگرش جهانی مشروطهخواهان، آنان را متهم به «وابستگی» به غرب و یا «غربزده» نمودند. به تدریج دشمنی و ستیزهجویی، از یکسو با اندیشۀ مشروطهخواهی و از سوی دیگر علیه کشورهای آزاد غربی، و همه از راه تبلیغات گسترده و در اذهان عمومی جایگزین گردید.
رویکردهای متضاد دو انقلاب
بارها در طول این نوشته بر یکی از مهمترین اختلافهای بنیادی میان دو انقلاب تاریخ معاصر ایران، یعنی بر «رویکردهای» متضاد انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی، در چهارچوب مناسبات جهانی، انگشت تأکید گذاشتهایم. در نخستین بخشهای این نوشته، در همین بافتار، به «استقلال» به عنوان قالب مفهومی یکسان، اما با مضامین متفاوت و متعارض، در افکار این دو انقلاب اشاره نموده و گفتیم که تعارض و ضدیت معنایی در این مفهوم آرمانی ایرانی ریشه در رویکردهای مخالف این دو انقلاب و ایدهآلهای متعارض آن دو داشته است.
برای توضیح این نکتۀ مهم، با تکیه بر آثار دکتر جواد طباطبایی، یادآور شدیم که؛ از زمان شکلگیری مقدمات جنبش مشروطهخواهی یعنی از لحظۀ طرح نطفهایِ پرسشی از ریشهها و «منطق شکست» ایران، در پایتخت ولیعهد، و توسطِ عباسمیرزا، گفتیم؛ به موازات پدیدار شدن «آگاهی نوآیینی» در عمل، بر محور مهمترین اصل سیاست جدید، یعنی اصل مصالح کشور و الویت دفاع از آن در برابر بیگانگان، در «مکتب تبریز» همچنین «آگاهی نوآیین» دیگری «درعمل»، امکان ظهور یافت که عبارت بود از آگاهی بر ضرورت تغییر وضعیت درونی کشور و تغییر مناسبات آن، به عنوان مهمترین برج و باروی دفاع از خود و دفاع از استقلال میهن خویش، ایران، در مقابل تجاوزات و مطامع بیگانگان. در تأکید بر منشأ پدیداری این دو «آگاهی در عمل» ـ و همراه و توأمان ـ بر سخنان میرزا ابوالقاسمخان قائممقام فراهانی، تکیه کردیم، بر سخنانی نظیر دفاع از «مصالح دولت ایران به مردی و نامردی». همینطور به گفتۀ مهم دیگر این وزیر از تبار وزرای بزرگ ایران، در قامت نمایندۀ مصالح کشور، مبنی بر گردش چرخ گردون بر «محور ایران» استناد جستیم. همچنین به تلاشهای وی، به قیمت جان، در احیای «نهاد وزارت» در ایران، به منظور تغییر مناسبات قدرت سیاسی از درون، اشاره نمودیم. در ادامۀ آن استنادات، برای نشان دادن پدید آمدن آگاهی به ضرورت تغییر احوالات کشور، بر «خیال آوردن قنسطیتوتسیون به ایران»، بازهم به قیمت جان، از سوی امیرکبیر، دیگر صدراعظم بزرگ کشور، به عنوان نخستین طلیعههای مشروطهخواهی که برای دگرگونی ایران از درون بود، انگشت گذاشتیم. اگر همین نوع نگرش و همین مسیر نگاه را، در نوشتهها و اقدامات چهرههای تاریخی و رجل مهم و منورالفکر این دورۀ مهم تاریخی ایران، دنبال کرده باشیم، که در سراسر این نوشته، از آن تحت عنوان «رویکرد به درون»، یاد کردیم، که مفهومی در مسیر مخالف ایدئولوژیهای انقلابی گرفتار «در افق مفهومی سلطۀ جهانی» و مسخ شده در «الویت» و «برتری» دادن به «نبردهای جهانی» است، آنگاه در این یپگیری به همان نگاه، همان رویکرد، و همان آگاهی از سنخ آگاهی برآمده از «مکتب تبریز» میرسیم که سدهای بعد، در افکار و در سخنان آگاهترین مشروطهخواهان، جلوهای روشنتر و بلوغیافتهتر مییابند؛ از جمله در همان مکاتبات و گزارشات محمدعلی فروغی از پاریس؛ که حین ادامۀ تلاشهای بیوقفه و دیپلماتیک خود، در دفاع از منافع ایران در برابر بیگانگان، اما با واقعبینی و با نگاهی کاملاً بیدار و هشیار به اوضاع ایران، رو به درون و خطاب به مسئولین کشور مینوشت:
«از گذشته حکایت کردن که چه بود و چه شد خوب یا بد شد فایده ندارد، مجال هم نیست، باشد برای موقع ملاقات. از حال و آینده باید گفت و از گذشته باید عبرت گرفت. دنیا اگر چه همیشه بیاعتبار بوده اما امروز از همه وقت بیاعتبارتر است و به برقراری اوضاع حالیّه به هیچ وجه اطمینان نیست حال در این میانه ما چه باید بکنیم. افسوس که این فقره از همه مشکلتر است. به عقیدۀ بنده ما هیچ کاری نباید بکنیم جز این که خودمان را درست بکنیم. عجالتاً ما در کار نیست. ما نیستیم ما وجود نداریم و فقط همین عیب را داریم یعنی عدم صرف هستیم که بدتر از وجود ناقص است. فرض کنید تمام دنیا خوب شد. اساس عدالت برقرار شد. انسانیت دنیا را گرفت. تازه آن وقت درست فکر کنیم به بینیم حقاً از روی عدالت و انسانیت و مروّت وقتی که بخواهند با ما معامله کنند چه باید بکنند.» (نامۀ خصوصی به محمود وصال ـ وقارالسلطنه ـ از پاریس ۱۷ دسامبر ۱۹۱۹)
از مقطع ۱۹۱۹ به بعد، یعنی پس از موفقیت در تثبیت اصل استقلال و در به رسمیت شناساندن اصل حاکمیت ایران در جهان جدیدی که در چهارچوب دولت ـ ملت و مرزهای سرزمینی فهمیده میشد، پس از آنکه اصل مسلم استقلال، و اصل تردید ناپذیر حاکمیت ایرانیان بر سرزمین و بر مرزهای کشور خود، به جهانیان فهمانده شد، آنگاه با تکیه بر همان رویکرد به درون، که بیانش را از ابوالقاسمخان گرفته تا فروغی دریافتیم، یعنی در راه «درست کردن خودمان»، تلاشهای روشنرایانه بسیاری صورت گرفت، که در آغاز آن سایۀ مقتدری در حوزۀ سیاسی، نظامی و اداری، به ویژه در ایستادگی برای حفظ یکپارچگی و تمامیت ایران، و در افق آرزویی ایرانیان در داشتنِ یک دولت ملی صاحب اقتدار، در هیئت سردار سپه رضاخان میرپنج، پدیدار شده بود، که بدون آن اقتدار، همانگونه که تجربۀ نزدیک به ۱۵ سالۀ مشروطیت نشان داده بود، گامهای بعدی میسر نمیگردید.
با روشنرائی روشنفکران مشروطهخواه و برنامۀ اصلاحی آنان برای کشور، البته در پناه دولت با اقتدار رضاشاه، که ترقی و تقویت ایران را در صدر همۀ الویتهای خود میدید، و به رغم وجود تنگناها و دشواریهای اندازه نگرفتنی، گامهای اساسی بعدی با دستاوردهای بزرگی برداشته شد. برای نخستین بار، پس از قرنها جنگ و آشوب و ناآرامی، و پس از یک دهه و نیم از پیروزی انقلاب مشروطه، که در آشفتگی و بلاتکلیفی، و در جنگ و تعطیل مجلس شورای ملی و زیر سایه دولتهای مستعجل و فاقد ارادهای استوار، سپری شده بود، آرمانهای مشروطهخواهی، «در عمل»، در نهادها و نظام کشورداریِ نونهاد ریخته، نظم و امنیت برقرار، یکپارچگی کشور استوار و زمینهها و مقدمات خروج بیگانگان از ایران فراهم گردید. با آن اقدامات و اصلاحات ایران دیگر یک دولت ورشکسته و کشور فروریخته و بیصاحب بشمار نمیآمد که تا پیش از سردار سپه از هرسو مورد تجاوز و تاراج و در اشغال بیگانگان و در درون، در فساد، در ناآرامی و جداسری، آنهم به تجویز و حمایت همان بیگانگان، فرورفته بود. با آمدن رضاشاه و گردآمدن نیروهای روشنبین بر گرد اقتدار او، با رویهمریختن روشناندیشیِ هم رجال و هم پادشاه میهندوست، و با اتکاء به خردمندی چارهجویانه، ایران نخستین گامهای خود را، در بیرون آمدن از تنگنای عقبماندگی قرون وسطایی برداشت، ورق تقدیر ایران برگشت و سیر سریع دگرگونی از درون آغاز و در این دگرگشت، ایران، نیز، پس از سدهها توقف، دگر گشت.
هر چند در جریان جنگ جهانی دوم ایران بار دیگر به اشغال نیروهای متفقین درآمد، اما در پرتو روشنبینی دولت ایران و ارزیابی درست از قوای دفاعی تازه شکلگرفتۀ کشور، در برابر قدرتمندان جهان، با تکیه بر روشنبینی روشنفکران و رجال ایراندوست و دولتمداران سرسپردۀ مصالح کشور، و بازهم با تمرکز توجه آنان بر الویت دفاع از استقلال ایران و جلوگیری از خلأ قدرت و پایان دادن هرچه سریعتر به وضعیت اشغال، با حمایت و کاردانی آنان، در نشاندن ولیعهد جوان، محمدرضا پهلوی، بر تخت پادشاهی ایران و بازسازی هیئت حاکمه کشور و برپایی دوبارۀ مجلس شورای ملی، زمینۀ خروج متفقین از ایران، فراهم آمده و ایران بار دیگر، در تمامیت رسمیاش نگه داشته و حاکمیت مستقل آن برقرار شد. با اقدامات داهیانۀ بعدیِ همان رجل و روشنفکران روشناندیش و میهندوست، در همراهی پادشاه جوان، اشغالگران گوشه و کنار کشور را نیز رها کرده و بیرون رفتند و ایران برجای ماند و راه تأمین امنیت و آرامش و راه دگرگونیهای بنیادی از درون، هرچند پر فراز و نشیب، و هرچند با کم ـ و ـ کاستی، پی گرفته شد.
اما به رغم همۀ دستاوردهای دورۀ مشروطه و به رغم شکستِ طرح انگلیس در مستعمره کردن کامل ایران، و با وجود تأمین استقلال و استقرار امنیت و حفظ یکپارچگی ایران و با وجود آغاز و روندِ دورهای نزدیک به نیم قرن آرامش و زندگانی به دور از تنش و جنگ و آشوب و فروپاشی، که در تمام طول تاریخ هزاروچهارصدسالۀ گذشتۀ ایران، این دورۀ پنجاه ساله باید استثنایی بشمار آید، اما این واقعیتها، نه تنها در تاریخنویسی ایدئولوژیک نسلهای بعدی روشنفکری جایگاهی نیافت، بلکه مخدوش و وارونه جلوه داده و زیر پردۀ جهل و نادانی عمومی پنهان داشته شد. و در دهههای فراهم آمدن مقدمات انقلاب اسلامی، با برآمدن اتحادی میان نیروهای «روشنفکری» سیاستباز، بر محور ضدیت با پادشاهان پهلوی، آن طرح شکستخوردۀ انگلیس، در خدمت اغراض سیاسی و اهداف ایدئولوژیک، برجسته و به مقام «قرارداد تحتالحمایگی ایران»، ارتقاء داده و سالها نیز ظرفِ مشترکِ تغذیۀ تبلیغات مسمومی گردید که زهر آن، تنها در جبهه داخلی، و در مسمومیت و انحراف افکار عمومی از مصلحت ایران، کارکرد یافت. به باور ما مهمترین تأثیر مخرب آن تبلیغات بر پایۀ موهومات و داستانپردازیهای کاذب در بارۀ «قرارداد ۱۹۱۹» و نسبت دادن آن به برآمدن رضاشاه، در حقیقت جز کورکردن افق اندیشیدن مشروطهخواهی نبود، که روی به اصلاح کشور و تقویت ملت داشت و در مناسبات جهانی، با نگاهی بدون انحراف از الویت تأمین مصالح کشور بر پایه توان ملی، مدافع دیپلماسی بر محور صلح و مسالمت بود. به باور ما سم آن افسانهسازیها و اکاذیب تاریخی، قویتر از هر «قرارداد» و سنگینتر از هر عارضۀ بیرونی نظیر استعمار، بر پیکر مشروطیت و اصلاحات ناشی از ایدههای مشروطهخواهی نشست و نیروی آن اصلاحات، برای تغییر وضعیت ایران از درون، را به فلج کشاند. تحت تأثیر آن افکار کاذب، زمینۀ تدریجی تغییر در رویکرد برخاسته از مبانی اندیشۀ مشروطهخواهی، و انحراف نگاه از ریشههای درونی عقبماندگی، فراهم گردید. در حقیقت توجه به «منطق شکست از درون» را از افق فکری ایرانیان زدود و آنان را، البته به نیروی نادانی خود، به سوی تن دادن به خطر شکستی دیگر، از راه انقلاب اسلامی، و لاجرم به سوی تداوم تاریخ شکست ایران، سوق داد.
هر چند تضاد در «رویکرد» و تعارض در دیدگاههای از اساس متناقض، از جمله به مناسبات جهانی، را باید یکی از مهمترین گرهگاههای ناسازگار، میان محتوای دو انقلاب عصر جدید ایران، یعنی انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی دانست، اما نباید این نکتۀ مهم را از نظر دور داشت که؛ برخلاف فلسفۀ سیاسی مشروطه، در دستگاه فکری و در فلسفۀ سیاسی نظام اسلامی ولایت فقیه، شناسایی ایران به عنوان یک کشور مستقل معنایی ندارد. در نگاه امتگرا و در دستگاه فکری و آرمان اسلامی این رژیم، در اصل ملت ایران، موجودیت عینی ندارد، تا استقلال آن محلی از اعراب داشته باشد. ایران تنها پایگاهی، اشغال شده، در «نبردهای جهانی» این رژیم و متحدانش به حساب میآید. بنابراین هر بحثی با عوامل این رژیم، در بارۀ معنای استقلال کشور و طرق دستیابی بدان و همچنین بحث در مورد موضوع دولت ملی و حاکمیت ملت ایران، ضرورت تمرکز امکانات مادی و معنوی کشور در جهت قوام این ملت، چه در مناسبات درونی و چه در مناسبات جهانی، از اساس نقض غرضی بیش نیست. پس از تجربۀ عملی رژیم اسلامی، که ایران را پایگاه و امالقرای اسلامیِ مبارزه با «استکبار» و با «شیطان جهانی» دانسته و ملت را قربانی آرمانهای پوچ اسلامی خویش کرده است، بنابراین هیچ تلاشی بیمعناتر و بیهودهتر از بحث بر سر چنان موضوعاتی، با این رژیم و هواداران خواسته یا خادمان ناخواستۀ آن نیست؛ خادمانی که در انکار هستی ملت ایران و در نفی تاریخ این کشور و بیاعتنایی به استقلال آن، با رژیم اسلامی و اسلامگرایی همنظر و در نوع نگرش جهانی با آن هممرامند. بحث از موضِعِ منافع ملت و مصالح ایران، با کلیۀ کسانی که محصور در ایدئولوژیهای رنگارنگ «جهانی»، هستند، موضوعیت ندارد. در برابر چنین افکاری تنها باید به ایستادگی، بدون هرگونه مماشات فکری، دست زد و اکاذیب تاریخیشان را فاش نمود. با رژیمی که در راه اهداف واهی خود، و در ستیزی بیمعنا، علیه غرب و علیه آمریکا، در حال واگذاری ایران به ثَمَنِ بَخسی به روسیه و چین است و هستی و استقلال کشور را بر باد میدهد، یا با هوادارانی، که اگر با بیشرمی از این حراج دفاع نکنند، با بیفطرتی در برابر آن سکوت اختیار کردهاند، سخنی جز به زبان پیکار نمانده است. جای بحثی با آنان نمانده است.
اگر بحثی هست، بحث با خودِ «ما» و در بارۀ کاستیهای «خودمان» است. سخن از تلاش در راه روشنگری در بارۀ لغزشگاهها و نقطههای آسیب و انحرافات فکری خودِ ایرانیان، است. سخن از کژافتادنمان از مسیر نگهداری و تقویت ایران است. به عبارتی میتوان گفت مبارزه با رژیم اسلامی و همۀ همدلان و هوادارانش، بدون روشنگری در بارۀ نقطهها و لحظههای انحراف و بدون بازبینی انتقادی از استعداد کژروی در خودِ «ما» ممکن نیست، از جمله در اینکه تأثیرپذیری و قبول اکاذیب تاریخی در بارۀ «قرارداد ۱۹۱۹» و اجازه به گسترش آن اکاذیب، نیز تنها یکی از آن لحظههای کژروی بوده است.
پرده جعل بر حقیقت: قرارداد ۱۹۰۷ و لغو حاکمیت ایران
صرف نظر از انحراف اساسی ایرانیان، از رویکرد مشروطهخواهی به امر درون، زیر بار سنگین اکاذیب و تبلیغات دروغ در بارۀ «قرارداد ۱۹۱۹»، و علاوه بر آنکه تداوم و تکرار آن اکاذیب به تدریج موجب کُند شدن ارادۀ «درست کردن خود» از راه اصلاحات، و سبب تعلل در حمایت مردمی و روشنفکری از اصلاحاتِ دورۀ دو پادشاه پهلوی گردید، همچنین چند واقعیت مهم دیگر نیز در پردۀ جهل بماند.
از جمله آگاهی بر علت و ریشۀ پدیدار شدن روند «عادی» انعقاد «قراردادهای» دو جانبه و چند جانبه میان قدرتهای جهانی، بر سر تقسیم سرزمینهای بیرون از مرزهای خود، بر پایۀ دریافتی از «مصالح خویش» و جستجوی راههایی برای تأمین «منافع ملتهای» خود در سرزمینهای دیگر. به عبارت دیگر، پیش از تداول آن قراردادها، منافع دولتهای استعمارگر در سرزمینهای تحت استعمار نیز تأمین شده و روبه گسترش داشت. آن دولتها، با تکیه بر توان و قدرت همهجانبۀ خود و با استفاده از نیازمندی و ناتوانی سرزمینهای مستعمره، در آنها مستقر و هر روز بر امتیازات خویش میافزودند. اما هدف یا «ضرورت» انعقاد آن «قراردادها» عبارت بود از جلوگیری از درگیر شدن جنگی جدید میان قدرتهای رقیب، و ممانعت از دستاندازیِ خشونتآمیز رقبا بر حیطۀ منافع سیاسی، اقتصادی و نظامی یکدیگر در مستعمرات، و در حقیقت، برای تعیین مرزها و حوزههای نفوذ غیر مستقیم یا سلطۀ مستقیم بر مناطق یا «کشورهایی» که به دلیل عقبماندگی و ضعف ناشی از نادانی، و ناتوانی ملی خود، پیشتر به زیر نفوذ یا سلطه رفته و اسیر استعمار شده و لاجرم، به عنوان ورشکستگان و نیازمندان، تنها امتیاز میدادند و تعهد میخریدند، اما هرگز، در مقامی نبودند که طرف «قرارداد» کشورهای قدرتمند بشمار آیند. برخلاف تبلیغات نیروهای روشنفکری خدمتکار «انقلابات جهانی» در ایران، آن نوع قراردادهای استعماری تقسیم جهان، عموماً بر فراز سر کشورهای تحت سلطه و بدون حضور و دخالت و حتا بعضاً به دور از آگاهی آنان منعقد میشدند. پیش از این به چند نمونه از آن نوع قراردادها اشاره رفت. یکی از آن نمونهها قراردادها موسوم به قرارداد ۱۹۰۷ بر فراز سر ایران بود، که بدون اغراق باید گفت که تصویر همهجانبۀ معنا و ماهیت آن تا سالها در پردۀ جعلیات تبلیغی در بارۀ «قرارداد ۱۹۱۹»، پوشیده ماند؛ جعلیاتی که هدفی جز تحتالشعاع قراردادن اهمیت دورۀ رضاشاهی، در نبرد واقعی با آنچه طی سدهها بر سر ایران آمده و نقطۀ اوج فلاکت و شرمساری آن انعقاد قرارداد ۱۹۰۷ بود، نداشت. آن جعلیات در حقیقت انگیزهای جز بیاعتبار نمودن اصلاحات آن دورۀ مهم تاریخ سازندگی ایران نداشت. درست به همان صورت که «کودتای ۲۸ مرداد» پیراهن خونین یوسفی شد در دست انقلابیون اسیر در «افق مفهومی سلطۀ جهانی»، و در خدمت «نبرد جهانی علیه امپریالیسم» و در اصل برای بیرونق و بیاعتبار جلوه دادن اصلاحات دورۀ محمدرضا شاه پهلوی.
قرارداد ۱۹۰۷، از نمونههای واقعی قراردادهای تقسیم سرزمینهای دیگر، به معنای حقیقی انعقاد پیمانی میان دو قدرت حاضر در ایران، صاحب نفوذ در سیاست و دارای امتیازهای فراوان در کشور بود که بر فراز سر ایران و بر سر تقسیم آن و لغو حاکمیت ملی، در اوج جنبش مشروطه و مقارن با پیروزی انقلاب آن، میان انگلیس و روسیه منعقد و سپس به اطلاع دولت ایران رسانده شد؛ قرارداد استعماری تقسیم ایران به سه ناحیه، با عوارض و با نتایجی بسیار پردامنهتر علیه سرنوشت ایران. اما به رغم تأثیرات به مراتب اسفبارتر، و وضعیت ناگوارتری که در عمل منجر به تحقق آن قرارداد، و فلج کردن سیاستها و اصلاحات مشروطهخواهی، گردید، اما قرارداد ۱۹۰۷ و حقایق مهم مرتبط با آن، همواره، زیر تأثیر تاریخنویسی ایدئولوژیکی نیروهای خادم «انقلاب ۵۷» و در سایۀ تبلیغات آنان، در بارۀ «قرارداد ۱۹۱۹»، مدفون و پنهان مانده بود؛ تا سالهایی که بازخوانی تاریخ ایران از سرگرفته شد.
قرارداد ۱۹۰۷ در نوشتههای تاریخی مربوط به قراردادهای استعماری، تحت عنوان «قرارداد سنت پترزبورگ» ثبت شده و در سی و یک آگوست ۱۹۰۷ بدون اطلاع دولت ایران به امضاء و پس از دو هفته، یعنی در ۱۶ سپتامبر ۱۹۰۷ به اطلاع دولت ایران رسید. در مقدمۀ نامهای که انعقاد آن قرارداد را، تنها، به اطلاع «دولت ایران» میرساند، آمده بود:
«تنها هدف از انعقاد این قرارداد جلوگیری از هرگونه سوءتفاهم و برخوردی، در ایران، میان منافع دو کشور امضاکننده قرارداد است. به دولت شاه ایران اطمینان داده میشود که رفاه، امنیت، و تحولات درونی ایران مورد حمایت مؤثر قرار خواهد گرفت.»
ما به اجزای این وعدۀ توخالی «اطمینان از حمایت از رفاه، امنیت و تحولات درونی ایران» نمیپردازیم. اجزاء واقعی و به تحقق درآمدۀ آن قرارداد استعماری، البته به صورت حوادث و رخدادهای پراکنده، در کتابهای تاریخی سابق آمده بود، اما آنچه در آن «تاریخها» نیامده بود، ارائۀ تصویری سراسری از وضع ایرانِ تقسیم شده به سه قسمت، یعنی لغو حاکمیت و تهی شدن معنای استقلال در این کشور بود. تکیه بر این نکته در آن «تاریخنگاریها» نیامده بود که ایرانیان، با آن «قرارداد» نه تنها حق تعیین سرنوشت خویش، بلکه حق تردد ساده در درون خاک کشور خود را نیز از دست داده و دیگر، بیاجازه و بدون روادید بیگانگان، «همه جای ایران سرای» آنان، نبود. همچنین نیامده بود که این ملت نه تنها اختیاری بر منابع ثروت و داراییهای خود نداشت، و نه فقط درآمدهای آن منابع، بلکه حاصل کار و دسترنج آحاد آن ملت نیز تنها به سه جیب، سرازیر میشد؛ جیب منافع دولتهای استعماری، جیب درباریان فاسد و سران مزدور برخی عشایر زیر نفوذ قدرتهای بیگانگان و به جیب شاه عیاش و نالایق قاجاری. همچنین برای بالا بردن میزان زهر آن تبلیغات علیه رضاشاه و خدمات درخشان وی به ایران، در آن «تاریخنویسیها» در این باره سکوت میشد که؛ در آن روزگار، ایران غرق در فلاکت و فقر و ایرانیان قربانی جهل و خرافات از یکسو و قربانی انواع بیماریهای دهشتناک، از سوی دیگر بودند که در اثر آن پیکر ملت و کشور هر روز فرتوتتر و فرسودهتر میشد. اما از دست دولتهای بیاختیار و فاقد اقتدار مشروطه نیز کاری، در عمل و در جهت تحقق آرمانهایشان، برای چارۀ حال زار ملت و وضع نزار کشور برنمیآمد. سکوت همدلانه و جمعی آن جبهۀ دروغ بر پنهان داشتن این واقعیت مهم بود که؛ تصمیم به انعقاد قرارداد ۱۹۰۷ میان دو رقیب سرسخت، یعنی روسیۀ تزاری و بریتانیای کبیر، با نظاره بر مطالبات جنبش مشروطهخواهی ایران و در آینۀ پیروزی قریبالوقوع آن، و در احساس خطر روسیه از این رخداد بزرگ در ایران از یکسو، و قبول پر ملاحظه نسبت به منافع ناشی از آن «قرارداد» برای انگلستان از سوی دیگر بود؛ میان دو رقیب سرسخت و استعمارگری که طی سدههای غفلت و جهالت ایرانیان، در ایران جاخوش کرده بودند.
همانطور که در بخشهای پیش به تفصیل اشاره کردیم؛ انگلستان، از اوائل قرن هفدهم، به تدریج در مناسبات تجاری و نفوذ اقتصادی و سیاستهای نظامی به منطقۀ خلیج فارس، هرمز و بحرین، راه یافته و به درخواست حاکم دولت ایران در زمان شاه عباس، به سلطۀ صدوسی سالۀ پرتغالیها پایان داده و جای آنان را با قدرت جدید خود ـ هند شرقی انگلیس ـ پر کرده و از اواخر قرن نوزدهم، حساسیت شدیدی برای حفظ موقعیت خود در این منطقه، به ویژه در رقابت با روسیۀ تزاری، داشت. علاوه بر این انگلستان پس از جنگ بر سر هرات و فتح آن در زمان محمد شاه قاجار، مسیر دیگری را برای اعمال نفوذ بر امور ایران و جلوگیری از طرحهای روسیه برای رسیدن به آبهای آزاد اقیانوس هند، گشوده بود. انگلیس طرح آن قراردادِ «داوطلبانه» از سوی روسیه ـ یعنی قرارداد سنت پترزبورگ، ۱۹۰۷ ـ را نیز در خدمتِ مهار روسیه و راه دیگر تضمین حوزۀ نفوذی خود در سراسر خلیج فارس، دریای عمان و اقیانوس هند، بدون مزاحمت آن کشور، ارزیابی مینمود. چنانچه یکی از شروط و توافقات جانبی آن قرارداد، قطع رابطه سیاسی روسیه با افغانستان و قبول لغو «استقلال» آن سرزمین به نفع انگلستان بود.
و اما فصل جدید ارتباطات ایران و روسیۀ تزاری ـ طرف دیگر این قرارداد ـ را باید به مقطع جنگهای ایران و روس و شکست ایران، از دست دادن بخش بزرگی از خاک ایران و قراردادهای گلستان و ترکمن چای رساند و بر زمینۀ شرایطی در نظر داشت، که از طریق مضامین این قراردادها به ایرانیان تحمیل شده بود، از جمله اصل تعهد روسیه به حمایت از خانوادۀ سلطنتی قاجار. قول حمایت روسیه از سلطنت این خاندان در ایران و پرداخت قرضهای هنگفتی، با بهرههای اندک، برای خوشگذرانی پادشاهان این خاندان در کشورهای فرنگ، از بانک استقراضی روسیه. در ازای چنین وضعیتی، یعنی وعدۀ حمایت از سلسلۀ قاجار و بدهکار شدن ایران، روسیه منافع سیاسی و اقتصادی و موقعیت نظامی قابل توجهای، در آنچه که از ایران باقی مانده بود، کسب نموده و در شرایط بحران درونی خود، به دنبال تضمین آن امتیازات، از سوی انگلستان، بود.
مشروطهخواهی و پایان استعمار در دورۀ دو پادشاه مشروطه
وقوع انقلاب مشروطه در ایران، در آگوست ۱۹۰۶، بسیاری از آن امتیازات روسیه و انگلیس را مورد تهدید قرار میداد. با توجه به اینکه روسیه خود دستخوش انقلاب و ناآرامیهای درونی بود و تجربۀ شکست از ژاپن را پشت سر داشت، لذا خواهان درگیری دیگری با انگلیس، و این بار بر سر ایران، نبود. روسیه از طرح قرارداد ۱۹۰۷ هدفی جز سرکوب انقلاب مشروطه در ایران را در سر نداشت. اما برای سرکوب آن انقلاب، ابتدا باید مهاری بر «حمایت» احتمالی انگلستان از انقلاب مشروطه زده و رقیب را وادار به سکوت مینمود.
شرایط و منافع دو سویۀ فوق که هر یک بهطور جداگانه، مورد توجۀ دو کشور بود، منجر به انعقاد قرارداد ۱۹۰۷ میان آن دو قدرت استعمارگر روس و انگلیس گردید، و ایران در شرایطی نبود که بتواند از خود، از استقلال و از یکپارچگی حاکمیت خویش در برابر منافع استعماری مندرج در قرارداد ۱۹۰۷ دفاع کند. اعتبار آن قرارداد میان دو کشور، و به زیان ایران، تا وقوع جنگ جهانی اول ادامه یافت. با آغاز جنگ آن دو کشور رسماً ایران را اشغال نمودند، که این اشغال در اصل تقسیم ایران به دو منطقۀ نفوذی، یعنی در جهت گسترش دامنۀ قرارداد ۱۹۰۷ بود. این بار با تشبث به شرایط جنگی و به بهانۀ حضور مشاوران آلمانی و عثمانی در ایران و در ارتش ایران؛ ارتشی که در اصل هنوز، بهطور رسمی و مستقل، وجود خارجی نداشت، دو منطقۀ تحت اختیار روسیه و انگلیس به منطقۀ تحت اختیار دولت ایران نیز گسترش یافت، آن قسمت را نیز از میان برداشت و اشغال کامل ایران، توسط این دو قدرت جهانی، از نظر متفقین نیز توجیه شد.
پس از آن، رخدادهای بسیار و گوناگونی بر سرنوشت این قرارداد مؤثر واقع شدند، از جمله؛ وقوع جنگ جهانی اول و توافق دوجانبه میان انگلیس و روس در ۱۹۱۵ و گسترش حوزۀ نفوذی و اختیاری انگلستان در ایران، انقلاب بلشویکی در روسیه ۱۹۱۷ و اعلام رسمی لغو امتیازات و قراردادهای منعقده در زمان تزارهای روسی در ایران توسط دولت بلشویکی که البته در بخش بزرگی در حرف باقی ماند، طرح شکستخوردۀ انگلیس در کلنی ساختن ایران در ۱۹۱۹ میلادی، ایستادگی ایرانیان مشروطهخواه و حمایتهای جهانی از آنان در مذاکرات «صلح پاریس» لحظههای پرتنش و مؤثری بودند، بر سرگذشت قرارداد شوم ۱۹۰۷٫ به عبارت دیگر گردش جهان، تغییر آرایش نیروهای آن و وقوع حوادث متعددی در ابعاد جهانی در نهایت موجب بیاعتباری عملی آن قرارداد گردید. اما تنها یک رخداد مهم تاریخی، بود که در «عمل» هدایت کشور را به مسیر پایان دادن به دورۀ استعمار در ایران انداخت. بر بستر شرایطی که از نظر آمادگی ذهنی و مساعدت عمومی برپایۀ آگاهی ملی برخاسته از مشروطهخواهی و ایران گرایی فراهم آمده بود؛ بستری که فراهم آمدن آن را تنها وامدار اندیشۀ مشروطیت، روشنرایی رجل میهندوست و منورالفکران آگاه بر شرایط کشور بودیم، اما گذاشتن نقطۀ آغاز بر این پایان تنها با حضور پررنگ و پراقتدار رضاشاه ممکن شد و صورت عملی و عینی به خود گرفت..
دورۀ رضاشاهی، بر محور ایراندوستی او و اصلاحات درونی با تکیه بر اقتدار وی و بر محور روشنرایی روشنفکران وطنخواه، آغازی بر پایان آن دورۀ موجب سرافکندگی شد و پس از آن و در ادامۀ آن، دورۀ دیپلماسی برجستۀ محمدرضاشاهی و بازهم به همراهی رجل ایراندوست، در وادار ساختن بقایای نیروهای اشغالگر و استعمارگر به خروج از خاک کشور، ایران را به پایان قطعی روزگار شوم استعمارش رساند؛ پایانی بدون جنگ، بدون کینهتوزی، بدون ایجاد تنش دائمی، بدون محاصره و بایکوت اقتصادی و بدون تخریب چهرۀ ایرانی در سراسر جهان و بدون به حقارت و خواری کشاندن ملتی که به هیچروی سزاوار آن نیست، اما رژیم اسلامی امروز به ناروایی بر او تحمیل کرده است. روزگار دو پادشاه مشروطه یعنی رضاشاه و محمدرضاشاه و اصلاحات استثنایی به انجام رسیده در این دوره بر بستر آرامش و امنیت بود. این دوره، بیش از هر تجربۀ تاریخی نشان میدهد که تنها در سایۀ امنیت و آرامش در درون و در مرزهای کشور، بر بستر صلح پایدار و همزیستی مسالمتجویانه در مناسبات بینالمللی، امکان اصلاحات و تغییر مناسبات درونی در جهت تقویت قوای کشور و بنیۀ ملت ممکن است. اما این تجربۀ گرانبها زیر بار سنگین جهالت و غفلت به زیر کشیده و پایمال شد. زیر وزن هیولاوار نظام سیاسی که سودای ملت و کشور و دلمشغولی منافع و مصالح آن ندارد، و جز خودکامگی و منافع ایدئولوژیک نمیشناسد، جنگ و ستیز، نخستین ابزارش، و تنش دائمی و ناامنی برخاسته از ذاتش و فروپاشی از پیامدهای ناگزیرش است.
اندیشۀ مشروطهخواهی و آنچه از این اندیشه در ایران تحقق یافت، هنوز از منظرگاه مناسبات جهانی و به عنوان الگویی تاریخی و تجربی در برقراری رابطه با جهان مورد توجه کافی قرارنگرفته و همچنان در زیر بار سنگین ذهنیت «ضد استعماری» دهههای آغازین قرن بیستم، زیر غوغای تبلیغاتی «ضدامپریالیستی» جنبش نفت مصدقی ـ تودهایها و سپس زیر بار انقلابی بر محور دروغ بزرگ «ضداستکباری» و ضدیت با جهان آزاد مدفون مانده است. از جمله یک وجه مهم که بازتاب صحیح آن را تنها میتوان در گفتار و نوشتار و مواضع چهرههای کاملاً استثنایی تاریخ معاصر ایران یافت، و آن اینکه؛ اندیشۀ مشروطهخواهی، با نگاهی واقعگرایانه ـ در عمل ـ به ریشههای درونی وضعیت ضعف و ناتوانی ایران نظر داشت. این اندیشه ـ در عمل » نه تنها هیچ نسبتی با ضدیت با جهان مدرن، پیشرفته و آزاد نداشت، بلکه برخاسته از مبانی همان اندیشۀ پیشرفت و آزادی، و مبتنی بر عزم تغییر وضع ایران از درون، بود. مشروطهخواهان به رغم مناسبات نابرابر و غیرعادلانه استعماری که به ارث برده بودند و به رغم همۀ علل موجه بیزاری از جهان قدرتمند، اما هرگز به ستیز با جهان سر برنیافراشتند و همانگونه که بارها گفته شد؛ «استقلالطلبی» را هرگز ابزار دشمنی با دیگران و توجیهگر کینورزی و تخاصم نساختند. اما، درست برخلاف اندیشۀ مشروطهخواهی، انقلاب اسلامی، برپایۀ ضدیت با مبانی و اصول مشروطیت، از جمله در تعارض با نگرش آن اندیشه به جهان، تدارک شده و به سرانجام رسید. رژیم اسلامی بر بنیاد فلسفهای ضد ملت ایران، ضد تاریخ ایران، بیاعتنا به منافع و مصالح ملت و کشور، و با نیت از میان برداشتن دستاوردهای مشروطیت و در دشمنی با جهان آزاد استقرار یافت. نیات، روشها و سیاستهای این رژیم در چهل سال گذشته ایران را گام به گام، از درون و بیرون، در مسیر ناامنی، ناآرامی و ازهمگسیختگی شیرازهها و انهدام ارکان اصلی آن به عنوان یک ملت ـ یک کشور رانده است؛ مسیری که فروپاشی سرنوشت محتوم آن است. کارنامۀ این چهار دهه، به ویژه در روشها، سیاستها و اقدامات این رژیم در مناسبات جهانی و در همسایگی ایران، را پیش از این، در نوشتهای دیگر تحت عنوان «نقشۀ راه و استراتژی امت اسلامی شیعه»، با استناد و با ارائۀ شواهد مستند و روشن مورد بررسی قرار دادیم. آن نوشته در اصل مقدمهای بر این نوشتۀ پنجبخشی و تلاشی بوده است در کنار زدن گوشهای از پرده جعل و جهل بر واقعیت سرنوشت فروبستۀ ایران در چاه ویل فروپاشیهای مکرر تاریخی و تکیهایست بر نقش خودِ ایرانیان در فروبستگی این سرنوشت و هشداریست در گام نهادن و حرکت در مسیر یکی دیگر از لحظهها خطر فروپاشیهای تکراری در طول تاریخ ایران، به رهبری اسلام و اسلامگرایی، که در این تاریخ دراز فروغلتیدن از یک فروپاشی به فروپاشی دیگر نقشی تعیینکننده داشته، اما این نقش هرگز به آنگونه که باید مورد جدالی جدی، پیگیر، همهجانبه، بیمماشات و با استواری، از سوی ایرانیان، قرار نگرفته است.