«

»

Print this نوشته

شعر / روجا چمنکار/ فرانسه

117 Chamankar Rojaروجا چمنکار/ فرانسه

آمده بودم

رفته بودی

شب بود

هرچه  خودم را تکان می‌دهم  از خواب نمی‌پرم

تب  دارد این تبعید  وقتی از ماضی بعید به حال نمی‌آیم

تکان

تکانه‌های  پشت بام

پشت تکیده ی بام‌ها

تکرار ترکه‌های تر  ترکه‌های تر  ترکه‌های تر

تکبیرررر

هر  بار که چشم می‌بندم و دو دستم را بر گوش‌هایم  فشار می‌دهم     بلند تر می‌شنوم

رگباررر

گلوهای گر گرفته

رگ  خوابم را بزن

گم و گورم کن

گرمم کن که نلرزم

دستنوشته هایم   ناگفته‌هایم  های هایم

از  خوابم خون زیادی  رفته

شانه‌هایت را بیار  بگذار  زیر سرش

کمی شرجی   شراب  شُک

یک  دو    شُک

یک  دو    شُک

نه  نمی‌پرد   به حال نمی‌آید

به  یادش بیاورکه شاعری دست­هایش را در باغچه می‌کاشت

به  یادش بیاور که شاعری همه لرزش دست و دلش از آن بود که عشق پناهی گردد

نه  برنمی‌گردد از ماضی بعید

گوشه‌ی  دهان تمام خیابان‌ها زخمی بود

آمده بودم ببوسمت

نبودی و

ترکه‌های  تر  دستبند   میله‌های سیاه

سکوتم که می‌دهی بلند تر می‌شنوم

صندلی پشت  میز نشسته بود

صندلی بلند شد  پشت میز قدم زد

تمام نمی‌شد تکانه‌های پشت بام

صندلی با پایه‌های چوبی‌اش لگد زد و گودالی

به عمق  دور دست

دور دست

تکانه‌ها دور  می‌شدند

آمده بودم ببوسمت

“همه لرزش دست ودلم”  دستان تو دور می‌شوند

تکان

تکانم بده

بپرد  این تب    برود به دور    به دور دست

دستی  تکان دهنده تر از دستان سرزمینت  نیست

وقتی  از دست رفتنت  را  بدرقه می‌کند.