من کوشش کردم که نشان دهم آنان نظریۀ طباطبایی را با ارجاع به متنهایی میخوانند که خود آن متنها را نمیفهمند. بدیهی است که تا اطلاع ثانوی بحث باز است. مخالفان میتوانند ایرادهای خود را بیان کنند. در تعطیلی دانشگاه در ایران، به تعبیر طباطبایی، درهای فضای مجاری هم چنان باز است. این تعلیقههای پراکندۀ من پایان بحث نیست، آغاز آن است. جنبههای ایجابی بحث من در نوشتۀ دیگری خواهد آمد.
تعلیقۀ هفتم
سیروس پرویزی
از مهمترین مباحث نوشتههای طباطبایی تبیین «نظام سنت قدمایی» است. این اصطلاح را تا جایی که من میدانم او جعل کرده، مگر اینکه این را هم از جایی، به قول خودش، «انتحالیده بوده باشد»، اما سند آن را نیز نداده بوده باشد. بر منتقدان است که باشناختی که از همۀ منابع دارند، با رونمایی از نقل قولی دیگر، پرده از روی این سرقت هم بردارند. من بار دیگر به عبارتی که در «زوال سیاسی در ایران» دربارۀ دیدگاه طباطبایی و نظریۀ سنت او آمده بود اشارهای میکنم تا نشان دهم که استادان ایرانی- امریکایی آنچه میخوانند به درستی نمیفهمند، بر مبنای شنیدهها و خواندههای خود – منظورم خواندههای روی سایت هاست – استدلال میکنند و در مرداب ترهات شریعتی، آل احمد، سروش، نصر و… به گونهای افتادهاند که نمیتوانند چیزی را جز با تکیه بر حکمی که اینان صادر کردهاند بفهمند. اما از آنجا که کوشش میکنند، به عنوان استادان امریکایی، اجتهادی نیز از خود نشان دهند، مانند هر غریقی، «به هر خس و خاشاکی نیز متشبث» میشوند. استاد ازل فرموده بود که طباطبایی با «هگل در گِل» است. مقلدان استاد ازل را نمیرسد که خلاف حکم آن بزرگوار نظری بدهند، اما خوب گاهی اظهار لحیهای نیز ضرورت پیدا میکند تا مقلدان مجتهد نمایی کنند. اینجا بود که استادان اصطلاحی از فوکو را «وام» گرفته و افاضات فرمودهاند. این «وام» را از این حیث داخل گیومه قرار دادم که بگویم کسی چیزی را از دارندۀ آن وام میگیرد که طرز استعمال آن چیز را بداند. منظورم این است که، به عنوان مثال، من ایران نشین وقتی پیکان همسایه را برای چند ساعت برای انتقال جنازۀ مادرم به بهشت زهرا امانت میگیرم، همسایۀ من در صورتی ابوقراضۀ خود را به من امانت میدهد که من گواهینامه داشته و پشت فرمانی باشم، اما اگر مانند استادان ساکن امریکا باشم که چه بسا همسایۀ من میتواند هواپیمایی خصوصی داشته باشد، حتی اگر او آن هواپیما را به من امانت بدهد، به چه درد من خواهد خورد؟
انسان عاقل چیزی را امانت یا «وام» میگیرد که به دردش بخورد و گرنه طیرۀ عقل خواهد بود که من هواپیمایی را امانت بگیریم که حتی جای پارک کردن آن را ندارم. روشنفکری ایران، دست کم در نیم سدۀ گذشته، از این «وام»ها بسیار گرفته، خود را بدجوری بدهکار کرده، اما در هیچ موردی هیچ گرهی را نتوانسته است باز کند. آل احمدها، شریعتیها، نصرها، تودهایها و چریکهای رنگارنگ، روشنفکری عاری از فکر، بارها خود را به مارکس، سارتر، «شیخ شهید»، گاندی، ابوذر، رنه گنون، دریدا، بدیو و… بدهکار کردهاند، اما هر بار که تکان خوردهاند، بیشتر در مرداب بیخیالی فرورفتهاند و نفهمیدهاند که گاری شیخ شهید و ابوذر و جِت خصوصی دریدا و بدیو به یکسان به درد منی که میخواهم نعش مادرم را به بهشت زهرا حمل کنم نمیخورد. وقتی در ۱۳۵۶ مینویسیم: «مرام گاندی تنها راه اصیل آسیایی بود، یعنی راهی که از دل آسیا میگذشت و هیچ بیراهۀ بیگانهای به آن نمیرسید»، اما «راهی که گاندی گشود به بن بست رسید و چراغ امیدی که او برافروخت خاموش شد و هند ناگزیر راه دیگر کشورها را در پیش گرفت.» (آسیا در برابر غرب، چاپ امیرکبیر ۱۳۵۶، ص. ۶۴) و چند ماه بعد از «گاندی اسلامی» و «معجزۀ دموکراسی در ایران» سخن میگوییم، سخت عِرض خود میبریم و برهان جهل خود به دست رندان میدهیم. از خود نیز نمیپرسیم که «راه اصیل آسیایی» که گویا از دلِ – یا شاید رودلِ – آسیا میگذرد، چرا پیوسته شکست میخورد؟ و اگر قرار است راه دیگر کشورها در پیش گیریم، چرا باید این همه هزینه پرداخت کنیم؟ آیا این نشانۀ سفاهت روشنفکری ایران نیست که میداند دارایی خود را برای شکست محتوم خود هزینه میکند؟ من در رسالۀ دکتری بروجردی، در جاهایی که او از شایگان صحبت میکند، که البته هزینۀ چاپ فارسی آن را نیز «شرکت شایگان» پرداخت کرده است، به چنین پرسشهایی برنمی خورم. آیا جای شگفتی نیست؟
استادان در مقالۀ «زوال سیاسی در ایران» فرمودهاند: «چنان که دانشورِ معاصر با طباطبایی، داریوش شایگان، میگوید، هویت ایرانی چهلتکهای است که ناهمگنیاش نهتنها مایۀ ناتوانی و زمینگیری فکری ایرانیان نیست بلکه «امکانهای تازه و شگفتی برای درک» در کف آنان مینهد. تأکید شایگان بر ناهمگنی و چندلایه بودن سنت و هویت در برابر خوانش بدبینانۀ طباطبایی از استخوانیبودن سنت یکپارچه مینشیند؛ خوانشی که در قدمگاهش امید سر بریده شده است.» من درست نمیدانم آن دانشور کجایی است؟ البته به شرطی که خودش بداند کجایی است! اما یادآوری میتوانم کرد که «معاصرِ طباطبایی» نیست. آن دو هرگز معاصر نبودهاند و نخواهند بود! دانشورِ معاصر دربارۀ سنت چه میداند که ادعای چند لایه بودن آن را میکند؟ به قول استادان، «به همان نشان که» در کتابهای او دربارۀ وجوه مهم فرهنگ و سنت در ایران هیچ چیزی که حاکی از تحقیقی جدی باشد نیامده است. آن «امکانهای تازه و شگفتی برای درک» کدامها هستند؟ ایشان و مقلدانشان در کجا این امکانها توضیح دادهاند و تاکنون از آن امکانها چه درآمده؟ نیز معلوم نیست که سنت چگونه «استخوانی» میشود؟ استادان خود کلمهای را به انگلیسی نوشته و آنگاه آن وحی منزل خود را از روی فرهنگ لغت ترجمه میکنند و مینویسند: «استخوانی بودن سنت». اگر استادان زبان میدانستند، میتوانستند بدانند که گاهی پزشکی دربارۀ بیمار خود میگوید او «دچار تصلب شرایین» شده، یعنی هنوز زنده است، اما اگر همان پزشک از استخوانی بودن شرایین کسی سخن بگوید، منظور او باید این باشد که او ریق رحمت را سر کشیده است. مبتذل کردن یک فکر – هر فکری که باشد و حتی اگر ما مخالف آن باشیم – بهترین شیوۀ نابودی آن است. این همان شیوهای است که از دو دهه پیش مخالفان طباطبایی در پیش گرفتهاند. آنجا که طباطبایی از «تصلب سنت» سخن گفته و توضیح داده است که منظور او چیست، استادان آن ترکیب را به «استخوانی بودن سنت» تبدیل کردهاند که مانند بیشتر جاهای مقالۀ آنان خنده دار و سخن آنان سخت سخیف است. مگر میشود سطح دو استاد دانشگاههای امریکا روی هم رفته این قدر پایین باشد که هر رطب و یابسی را به هم ببافند و یک بار به عنوان سخنرانی به کنفرانس دوسالانه و یک بار نیز به مجلۀ مطالعات ایرانی قالب کنند؟
برگردم به فوکو، این آفت روشنفکری وطنی سالهای اخیر! عبارت زیر را پیشتر آورده بودم، اما برای اینکه جزء دوم آن را توضیح دهم بار دیگر نقل میکنم: «ناکامی و نادرستی سخن طباطبایی از همان لحظهای آغاز میشود که آنچه را که در تشخیص تا حدی درست «پیشینی تاریخی» (historical a priori) ایستایی سنت میخواند، مطلق و غیر زمانمند و متافیزیکی میکند و آنگاه، تاریخ ایران در نگاه او به سان «تاریخ» براستی سنگوار، که چیزی جز بازتولید پیوستۀ «منطق بی منطقی» نیست، پدیدار میشود.» استادان نگفتهاند که طباطبایی کجا سنت را مطلق و غیر زمانمند و متافیزیکی توصیف کرده است؟ گیرم که طباطبایی چنین نظری دربارۀ سنت دارد، اما ربط این جزء از عبارت به جزء بعدی چیست؟ چگونه استادان از آن سخن دربارۀ سنت نتیجهای دربارۀ تاریخ گرفته و نوشتهاند: «تاریخ ایران در نگاه او به سان «تاریخ» براستی سنگوار، که چیزی جز بازتولید پیوستۀ «منطق بی منطقی» نیست، پدیدار میشود.» طباطبایی چند هزار صفحه دربارۀ تاریخ و تاریخ ایران نوشته و چند هزار صفحه را نیز وعده داده است. اگر او تاریخ ایران سنگواره میدانست که تاریخ نمینوشت، رسالهای در کانیشناسی مینوشت. وانگهی، سنگ که منطق ندارد تا منطق آن بیمنطقی باشد! و این چه سنگی است که منطق بیمنطقی بازتولید میکند؟ از این نکتههای ظریف، از استادان انتظار نمیرفت توجهی به بیمعنانویسی خود داشته باشند، که بگذریم، میرسیم به شعارهایی که روشنفکری دینی و شرکا نمیتوانند ندهد. فرمودهاند: «این امکانهای نهفته در سنت را باید، چنان که فیلسوفان فرهنگ گفتهاند، در میان صداهای سرکوبشده و در تاریخها و روایتها و دیدگاههای زیردستان بازجست.» کدام فیلسوفان فرهنگ دربارۀ کجا گفتهاند؟ اگر استادان به وجود چنین «صداهای سرکوبشده در تاریخها و روایتها و دیدگاههای زیردستان» پی بردهاند، چرا تاکنون دربارۀ آن صداهایها چیزی نگفتهاند؟ با این حساب، خود بروجردی متهم ردیف اول است که در رسالۀ دکتری آن صداهای سرکوب شدۀ زیردستان را زیر آوار صداهای گوشخراش نصر و شایگان، که تا اطلاع ثانوی نمیتوان آنان را از سرکوب شدههای تاریخ ایران به شمار آورد، سرکوب کرده است. چرا منتظر شده است که طباطبایی بیاید و آن صداها را روایت کند؟ تنها کار شمالی ترجمۀ کویره است و رسالهای در رطب و یابسهای فلسفههای جدید در حدی که او میفهمد، که شمهای از میزان آن را به دست دادم تا عبرتی باشد!
این فرض را نیز از نظر نمیتوان دور داشت که طباطبایی از اصل بدهکار استادان و سرکوب شدگان بود، و هست، چنان که استادان نیز از ازل از مسئولیت مبرا بودهاند، و تقدیر چنین مقدر کرده بوده است که به جای تدریس به سرکوب شدگانِ تاریخ دارای منطق بیمنطقی «ایرانِ ویران» به بچه امریکاییها درس بدهند، اما گویا استادان فراموش کردهاند – و بعد مسافت هم مانع از آن میشود بدانند – که در همین ایرانِ ویران سرکوب شدههای سابق حکومت میکنند و چهار دهه است که فریاد آنان گوش جهانیان را کر کرده است، منظورم همان بیصداهایی است که جزوۀ استاد ازل دربارۀ «چه کسی میتواند مبارزه کند» را با تقریرات نویسندۀ آن میخواندند. وقتی چشم خوانندۀ «زوال سیاسی در ایران»، در ادامۀ عبارتی که آوردم، به این سخن استادان میافتد که «اَبَرروایت کلساز طباطبایی اما، خود جز با نادیده گرفتنِ این صداهای دیگر پدیدار نمیتوانست شد. چنین است که اَبَرروایت کلسازِ او خود دستی در سرکوب صداهای زیردست دارد» این حق را دارد که اندکی در سلامت روان نویسندگان تردید کند. کدام ابرروایت؟ کدام صداهای نادیده گرفته شده؟ کدام سرکوب؟ استادان اگر درسی خواندهاند، باید بدانند که این جمله مندرج در تحت شعار «افشا کن» است نه بحث در «مطالعات ایرانی»!
آیا این افشای «ابرروایت» طباطبایی به عنوان عامل سرکوب صداهای «زیردست» به معنای سکوت دربارۀ – اگر نگویم تطهیر – آن مبلغ غزالیِ احیاگر نیست؟ چگونه صداهای این زیردستان از ورای فتواهای برای رافضی کشی امام محمد به گوش استادان میرسد، اما زیر آوار تحلیلهای طباطبایی دربارۀ مشروطیت و حکومت قانون سرکوب میشود؟ تا جایی که میدانیم بروجردیِ سروش پژوه دربارۀ غزالی مآب استاد ازل پرسشی مطرح نکرده و گویا نمیدانسته است که امام محمد یکی بزرگترین مبلغان همان اسلامی بوده است که امروزه برادران داعش فتواهای آن را دربارۀ بیصداهای ایزدی عراق به مورد اجراء میگذارند! شمالی، که پیش از «فوکوخوانی در نیویورک» سالها در محضر نقالیهای مولانایی و احیاگری غزالی مآب استاد ازل تلمذ کرده، چگونه صداهای زیردستان را نمیشنیده، اما امروز از سواحل آتلانتیک میشنود؟ به نظر نمیرسد که استادان میدانستهاند چه مینویسند و چون در افشاگری پیش میروند، و از آنجا که معنای دقیق کلمات را نیز نمیدانند، نخست، از فوکو مایه میگذارند و آنگاه در کوشش دوبارهای برای مبتذل کردن بحث طباطبایی میافزایند: «ناکامی و نادرستی سخن طباطبایی از همان لحظهای آغاز میشود که آنچه را که در تشخیص تاحدی درست «پیشینی تاریخی» (historical a priori) ایستایی سنت میخواند، مطلق و غیرزمانمند و متافیزیکی میکند و آنگاه، تاریخ ایران در نگاه او بهسان «تاریخ» بهراستی سنگوار، که چیزی جز بازتولید پیوستۀ «منطق بیمنطقی» نیست، پدیدار میشود.»
اگر استادان نوشتههای طباطبایی را درست خوانده بودند، میتوانستند بدانند که او نخست از انحطاط ایران سخن گفته و آنگاه نیز با طرح نظریهای دربارۀ نظام سنت قدمایی شکافهایی را که در فاصلۀ شکست ایران در جنگهای ایران و روس تا پیروزی مشروطیت در نظام سنت ایجاد شد و مقدمات جنبش مشروطه خواهی را فراهم آورد تحلیل کرده است. دو جلد «مکتب تبریز» و «نظریۀ حکومت قانون» طباطبایی ردیهای در هزار و پانصد صفحه بر «تاریخ سنگوار» و «بازتولید منطق بیمنطق» تاریخ ایران است. نظر خوانندگان را به عنوان فصلهای «مکتب تبریز» جلب میکنم: «بساط کهنه و طرح نو»، «آگاهیهای نو در سفرنامههای ایرانی»، «تجدید مطلعی در مبانی نظری تاریخ نویسی نو»، «تجربههای نو در زبان فارسی»، «خاطرات حاج سیاح و آن جنبش معنوی» و «جدال شیخ و شوخ در بیان سنت و تجدد». از کجای این عنوانها استادان بوی منطق بیمنطقی را شنیدهاند؟ لابد از این همه تکرار کلمۀ «نو» در تضاد آن با «کهن» غزالی مآب! میتوان نظری نیز به عنوان فصلهای «نظریۀ حکومت قانون» انداخت: «بحران خودکامگی و بسط آگاهی نوآیین»، «بحران آگاهی و پدیدار شدن مفاهیم نوآیین»، «نخستین رساله در اصلاح نظام حقوقی»، «دیدگاههای نو در اندیشۀ سیاسی»، «دیدگاههای نو در اندیشۀ اقتصادی» و… راستی استادان چند عدد از این رسالههایی را که برخی از آنها را طباطبایی برای اولین بار معرفی کرده و برخی را برای اولین تفسیر علمی جدی کرده پیشتر خوانده بودند؟ آیا به اصطلاح «گسلهای در نظام سنت قدمایی» توجه کردهاند؟
من، که برخی از این فصلها را بارها خواندهام، مانند فصل دربارۀ منشآت قائم مقام با عنوان «بساط کهنه و طرح نو»، این فصل را شاهکاری در فارسی نویسی جدید و اوجی در تحلیل اندیشۀ سیاسی در ایران میدانم. دویست سال پس از قائم مقام از استادان میخواهم که در میان نوشتههای بسیار دربارۀ قائم مقام یک مقالۀ ده صفحهای دربارۀ منشآت او به من نشان دهند که قابل مقایسه با یک سطر طباطبایی باشد! بعید میدانم که بروجردی حتی توان خواندن یک سطر از منشآت را داشته باشد! و البته شمالی نیز ایضاً! بدیهی است که به عنوان استادان امریکایی و «فوکوخوانان در نیویورک» منشآت قائم مقام آنان را به کار نمیآید. عذر آنان در اینکه نه قائم مقام خواندهاند و نه حوصلۀ خواندن متن طباطبایی را دارند، موجه هست، اما آنچه میماند فهم آنان از فوکو است که، چون خود به نوشتۀ او استناد کردهاند، نمیتوانند نخوانده و نفهمیده باشند، و گرنه ارجاع آنان به او را باید از مقولۀ خالی بندی تلقی کرد. گفته بودم که «پیشینی تاریخی» فوکو طباطبایی را در بسط نظریۀ سنت به کار نمیآمد. استادان، چون طباطبایی را درست نخوانده و البته فوکو را نمیفهمند، نوشتهاند: «سخن طباطبایی… در تشخیص تاحدی درست «پیشینی تاریخی» ایستایی سنت…» و اینک دلیل مبنی بر اینکه بحث فوکو ربطی به نظریۀ طباطبایی ندارد. متن عبارت فوکو را میآورم تا استادان دربارۀ آن تأمل کنند و من فرصتی داشته باشم که به مناسبت دیگری به این مطلب بازگردم.
Between the language (langue) that defines the system of constructing possible sentences, and the corpus that passively collects the words that are spoken, the archive defines a particular level: that of a practice that causes a multiplicity of statements to emerge as so many regular events, as so many things to be dealt with and manipulated. It does not have the weight of tradition; and it does not constitute the library of all libraries, outside time and place; nor is it the welcoming oblivion that opens up to all new speech the operational field of its freedom; between tradition and oblivion, it reveals the rules of a practice that enables statements both to survive and to undergo regular modification. It is the general system of the formation and transformation of statements.” Michel Foucault, Archaeology of Knowledge, translated by A. M. Sheridan Smith, Routledge Classics 2002, p. 146
در جایی که فوکو ایستاده است، این امکان وجود دارد که او بحث خود را در فاصلۀ میان سنت و فراموشی پیش ببرد. اینکه طباطبایی، میتوان گفت به خلاف همۀ سنت روشنفکری ایران، این همه بر مکان ایستادن خود تأکید دارد، به معنای این است که هیچ اهل نظری نمیتواند در جایی نایستاده باشد و گرنه کلیاتی اخلاقی خواهد بافت. اگر طباطبایی همان جایی ایستاده بود که فوکو ایستاده است، سخن او اهمیتی نمیداشت. در دهههای گذشته، رسم بر این بوده است که روشنفکران ایرانی نظریهپردازی غربی را کشف کنند و آنگاه با تکیه بر یافتههای او فیلی هوا کنند. بدیهی است که چنین فیلی را مشکل میتوان برای مدتی طولانی در هوا نگاه داشت. رمز ظهور و سقوط روشنفکری ایران جز این است که هرگز نتوانسته است در جایی بایستد. طباطبایی دیر و با قدمهای کند آمد، جایی در بحثهای روشنفکری، اما در بیرون قلمرو روشنفکری باز کرد. او تاکنون در آن مکان استراتژیک ایستاده و با گذشت زمان نیز نشان داده که ایستادن در مکانی استراتژیک چه اهمیتی داشته است. خوانندهای که عبارت فوکو را درست فهمیده باشد و تصوری نیز نظریۀ سنت طباطبایی داشته باشد، در خواهد یافت که او با چه دقتی این متنها را خوانده و در نسبتی با آن متنها مختصات جایی را که در آن ایستاده ترسیم کرده است. به خلاف فوکو، طباطبایی در فاصلۀ میان فراموشی و سنت بحث نمیکند. او نظریهای برای همین سنت و فراموشی دارد، دو امری که روشنفکری هرگز توجهی به آنها نشان نداده، و برای نخستین بار نظریهای دربارۀ سنت، که همچون شبحی با وجوه مخرب آن زنده و با وجوه سازندۀ آن مرده است، تدوین کرده است. میتوان به این نظریه ایرادها گرفت، اما این نظریه را نمیتوان به هگل، اشتراوس، فوکو و… تقلیل داد.
مخالفان طباطبایی این استراتژی را اتخاذ کردهاند. من کوشش کردم که نشان دهم آنان نظریۀ طباطبایی را با ارجاع به متنهایی میخوانند که خود آن متنها را نمیفهمند. بدیهی است که تا اطلاع ثانوی بحث باز است. مخالفان میتوانند ایرادهای خود را بیان کنند. در تعطیلی دانشگاه در ایران، به تعبیر طباطبایی، درهای فضای مجاری هم چنان باز است. این تعلیقههای پراکندۀ من پایان بحث نیست، آغاز آن است. جنبههای ایجابی بحث من در نوشتۀ دیگری خواهد آمد.