«

»

Print this نوشته

تعلیقه هایی بر مقالۀ «زوال سیاسی در ایران» / تعلیقۀ پنجم / سیروس پرویزی

‌آیا استادان فصل دربارۀ قائم مقام یا تجربه‌های نو در زبان فارسی را دیده‌اند؟ می‌توانند یک مقاله دربارۀ قائم مقام به من نشان دهند که حتی بتواند با یک سطر فصل طباطبایی ـ که به جرأت می‌گویم شاهکاری در فهم نامه‌های میرزا ابوالقاسم و فارسی نویسی است ـ برابری کند؟ از استادان دعوت می‌کنم که ده سطر دربارۀ منشأت بنویسند و آن‌گاه معلوم خواهد شد که به واقع طباطبایی در این فصل ـ و البته فصل‌های دیگر ـ چه کرده است.

‌***

خواننده‌ای که با فاصله‌ای مساوی از نویسندگان «زوال سیاسی در ایران» و نوشته‌های طباطبایی در مقالۀ داهیانۀ استادان امریکایی نظر می‌کند و مانند من، به دنبال خواندن سریع آن، بار دیگر به مطالب آن مقاله باز می‌گردد و به چشم عبرت در آن‌ها نگاه می‌کند، تازه به ابعاد فاجعۀ بی‌دانشی و یاوه‌بافی استادان پی می‌برد. می‌توان پذیرفت که طباطبایی هگلی است، به شرط اینکه مدعی این تز بتواند چند جملۀ بامعنا‌تر از «با هگل در گل» (به کسر گاف فارسی. عین عبارت استاد ازل در ادامۀ همین نوشته آمده است) بودن پشت سر هم ردیف کند، اما وقتی در خواندن مقالۀ استادان پیش می‌رویم، به دنبال یک نقل قول نادرست از هگل به عنوان برهان قاطع هگلی بودن طباطبایی، ناگهان در می‌یابیم که این هگلیِ «پای در گل»، در واقع، اشتراوسی شرمنده‌ای است که مطالب خود را از، به قول نویسندگان، «دو دوگانه… بنیادین در برآورد اشتراوس» گرفته است، اما مانند همۀ کسانی که مرتکب «انتحال» می‌شوند، به عمل زشت خود، که به فارسی سلیس نویسندگان‌‌ همان «وام گیری» باشد، اعتراف نمی‌کند. این دزدی و انکار در زبان حقوقی می‌تواند از «شرایط مشددۀ» جرم باشد و طباطبایی، در اشاره‌ای به دزدی ناشری اصلاح‌طلب، که چند کتاب او را دزدیده و حاشا کرده، در حالی که به قول دوستی از تهران‌‌ همان کتاب‌ها در کتابفروشی عرضه می‌شود، آن را پتیارگی خوانده بود.

نویسندگان برای اثبات ادعای خود، به تعبیری که چند بار به کار بردم، نقل قول‌هایی را نیز رونمایی کرده‌اند تا هم مرتبۀ علم استادان ایرانی ـ امریکایی را به رخ خوانندگان داخل کشور بکشند و هم برهانی قاطع آورده باشند که علم‌‌ همان است که این استادان ایرانی ـ امریکایی تولید می‌کنند و لاغیر! طبیعی هم هست، زیرا که آنان زیر شعار yes we can حرف می‌زنند و امت حاضر در صحنه‌های داخل، اگر بخواهند حرفی بزنند، باید خود را در ذیل شرق‌شناسی و زایده‌های جدید آن قرار دهند که در عبارتی که اینک خواهم آورد اشاره‌ای به آن آمده است. اما پیش از نقل عبارت استادان نظر خواننده را به این کشف داهیانۀ آنان جلب می‌کنم که متوجه شده‌اند که طباطبایی هگلی ـ اشتراوسی فوکویی هم بوده است! حقیقت این است که من به درستی متوجه نمی‌شوم که استادان چه می‌گویند، اما همین قدر می‌توانم گفت که اگر کسی بتواند چنین ترکیبی از دوغ و دوشاب و چند مادۀ دیگر درست کند، حتی اگر آن ترکیب مزه‌ای نداشته باشد، باید او را از اجلۀ علمای عصر دانست و نسبت افسردگی و یأس به او چندان برازنده نیست.

گمان نمی‌کنم خود استادان دانشگاه‌های امریکایی به پیامدهای حرف‌های خنده داری که زده‌اند توجه کرده باشند. دلیل این ادعای من هم جز این نیست که آنان آثار اصلی هیچ یک از این نویسندگان را نخوانده‌اند، شاید چیزی دربارۀ آنان شنیده باشند، اما به هر حال با مرتبه‌ای که در فارسی و انگلیسی دانی دارند ـ و در درآمد به آن اشاره کردم ـ آشنایی دقیق با نوشته‌های این نویسندگان برای آنان ممکن نبوده است. اصطلاح رونمایی نقل قول را من به دلیل همین یاوه‌بافی‌ها در مورد استادان به کار بردم، زیرا هیچ بیسوادی نمی‌تواند نداند که جمع هگل، اشتراوس، فوکو و چند تن دیگر از عهدۀ هیچ بندبازی ساخته نیست. من نیز نشانه‌های چنین نبوغی را نمی‌توانم در ناصیۀ طباطبایی ببینم. سبب این موضع‌گیری خنده‌دار آن است که، چنان که پیش‌تر نیز گفته بودم، استادان از پیش تصمیم گرفته بودند که طباطبایی محکوم است هگلی باشد، و هم اوست که با تکیه بر «اَبَرروایتِ» «زوال سیاسی در ایران» در میان توده‌های همیشه حاضر در صحنه‌ها ـ بویژه در جبهه‌های امریکایی آن ـ تخم یأس می‌پراکند و اجازه نمی‌دهد «صداهای سرکوب‌ شدۀ» آنان شنیده شود.

بدیهی است که این اشارۀ استادان به ضرورت شنیده شدن «صداهای سرکوب‌ شده»، به تقلید از مدعیان تاریخ‌نویسی پساکولونیال و شرکا، بسیار مهم است، اما کسی می‌تواند بگوید: چه کسی گفته است که همۀ صداهای سرکوب شده باید شنیده شود؟ تاریخ‌نویس که مأمور جستجوی در زباله‌دان صداهای همۀ عقب‌مانده‌ها و جوجه فاشیست‌های تاریخ نیست! آیا استادان می‌توانند بپذیرند که اگر صداهای سرکوب شده‌ای از سنخ آیت‌الله خلخانی و دکتر احمدی‌نژاد به گوش بشریت نرسیده بود، یعنی هم‌چنان سرکوب شده باقی مانده بود، خوشبخت‌تر می‌بود؟ شاید، استادان ندانند، یا فراموش کرده باشند که میشل فوکو، به عنوان الهام‌بخش تاریخ پساکولونیال، در شمال شهر تهران، به دنبال صداهای پایین شهر بود و نمی‌دانست آن صدا‌ها تا چه درجه‌ای گوشخراش می‌توانند باشند و آن‌گاه نیز که اندکی از آن صدا‌ها را شنید فرارِ به خوشباشی‌های کافه‌های شبانۀ سانفرانسیکو را بر قرار در تهرانی که «معنویت سیاسی» در همۀ پستی و بلندی‌های آن جاری می‌شد ترجیح داد و، به قول عوام، ایرانیان ماندند و حوضشان. اینک، در حالی که ندای رهایی و دمکراسی خواهی پیوسته بویژه از نیویورک به گوش می‌رسد، جای شگفتی است که طباطبایی افسرده و سرکوبگر صدا‌ها با ابرروایت «زوال سیاسی در ایرانِ» مانع از حرکت ایرانیان می‌شود. اینجاست که استادان امریکایی ـ ایرانی در کسوت «دانشجوی خط امام» ظاهر می‌شوند، چنان که پیش‌تر نظریه پردازان انصار حزب‌الله ظاهر شده بودند، تا لیبرال لائیک را افشا کنند.

استادان ایرانی ـ امریکایی، به عنوان ایرانی فعال سیاسی هوادار «تکۀ» معنویت‌خواه از «چهل تکۀ هویت ما»، روشنفکری دینی رو به آینده و نیز به عنوان امریکاییان ساده‌لوحی که هر خرمهرۀ اروپایی را دُر کمیاب می‌دانند، در جای دیگری از مقالۀ خود، نمی‌توانسته‌اند مفهومی را از فوکو، به تعبیر بسیار دقیق استادان، «وام گیری» نکنند، اگرچه آن مفهوم را به هیچ نوعی نمی‌توان به پژوهش‌های طباطبایی ربط داد. این وام‌گیری از این حیث برای استادان اهمیت داشته است که فوکو، مانند هند‌شناس وطنی، در آغاز انقلاب، افق‌های روشن دموکراسی در ایران را دیده بود ـ چنان که به گواهی تاریخ روشن شد که حق با او بوده و امروزه دیگر این دقت نظر بر کسی پوشیده نیست ـ و آن را هم چون اسلحه‌ای علیه طباطبایی افسرده و مأیوس، که با زوال و انحطاط خود راه را بر دموکراسی می‌بندد، به کار گرفته‌اند. استادان نوشته‌اند: «طباطبایی، اما، چشم خویش را بر همۀ امکان‌‌های دگرگونی که هریک در حد خویش بازنمای همین ناهمگنی سنت‌اند می‌بندد.» استادان! سنت یعنی چه؟ ناهمگنی‌های سنت کدام‌اند؟ امکان‌ها کدام‌ها هستند که «بازنمای ناهمگنی سنت‌اند؟» استادان حتی اگر عنوان‌های فصل‌های «مکتب تبریز» را از نظر گذرانده بودند، می‌دانستند که طباطبایی در این مباحث به چه دقت‌هایی رسیده است! «سنت قدمایی و نظریۀ سنت»، «بساط کهنه و طرح نو در اندیشۀ سیاسی»، «آگاهی‌های نو در سفرنامه‌های ایرانی»، «تجدید مطلعی در مبانی نظری تاریخ ایران»، «تجربه‌های نو در زبان فارسی»، «نخستین آگاهی‌ها از ضرورت اصلاحات»، «خاطرات حاج سیاح و آن جنبش معنوی»، «جدال شیخ با شوخ در بیان سنت و تجدد». من از این حیث به این کتاب ارجاع می‌دهم که در‌‌ همان سیراکیوز نوشته شده است. آیا استادان فصل دربارۀ قائم مقام یا تجربه‌های نو در زبان فارسی را دیده‌اند؟ می‌توانند یک مقاله دربارۀ قائم مقام به من نشان دهند که حتی بتواند با یک سطر فصل طباطبایی ـ که به جرأت می‌گویم شاهکاری در فهم نامه‌های میرزا ابوالقاسم و فارسی نویسی است ـ برابری کند؟ از استادان دعوت می‌کنم که ده سطر دربارۀ منشأت بنویسند و آن‌گاه معلوم خواهد شد که به واقع طباطبایی در این فصل ـ و البته فصل‌های دیگر ـ چه کرده است. آیا پیش از طباطبایی کسی سفرنامه‌های ایرانیان را به عنوان «کارگاه» تدوین مفاهیم نوآیین مورد بررسی قرار داده بود؟ رسالۀ مجدیه را از دیدگاهی که او تفسیر کرده خوانده بود؟ بدیهی است که باب بحث باز است و هر کسی می‌تواند به این پرسش‌ها پاسخ دهد.

استادان در ادامۀ‌‌ همان عبارت شعاری نیز صادر کرده‌اند: «این امکان‌های نهفته در سنت را باید، چنان که فیلسوفان فرهنگ گفته‌اند، در میان صداهای سرکوب‌ شده و در تاریخ‌ها و روایت‌ها و دیدگاه‌های زیردستان بازجست.» معلوم نیست که اگر چنین صداهایی وجود داشته است، چرا بروجردی مترقی، به عنوان فعال سیاسی جمهوری‌خواه، به جای تکرار ترهات سیدحسین نصر، رضا براهنی، آل‌احمد و… در رسالۀ دکتری خود، سراغ آن صداهای سرکوب شده نرفته و اجازه داده است تا آن صدا‌ها در زیر «ابرروایت» طباطبایی له شوند؟ استادان از شعاری که چندان معنایی برای خود آنان نیز ندارد، به «ابرروایت کل‌ساز طباطبایی» پریده و فرموده‌اند: «اَبَرروایت کل‌‌ساز طباطبایی اما، خود جز با نادیده ‌گرفتنِ این صداهای دیگر پدیدار نمی‌توانست شد.» و اعلام جرم کرده‌اند: «چنین است که اَبَرروایت کل‌سازِ او خود دستی‌ در سرکوب صداهای زیردست دارد.» راستی چه فرقی میان استادان امریکایی ـ ایرانی و برادر موسی نجفی، که با همین شعار حکم اخراج طباطبایی را از دانشگاه گرفت، وجود دارد؟ و آیا همکاری، همسویی و هماوایی مجلۀ مطالعات ایرانی و اندیشۀ پویا با استادان اندکی مشکوک نمی‌نماید؟ اینجا نویسندگان به یکی از مهم‌ترین اهداف مقالۀ خود رسیده‌اند: افشای عامل سرکوب صداهای زیردست! با این درجه از انصاف که استادان به خرج داده‌اند روی برادر انصار حزب‌الله را سفید کرده‌اند! و به حق باید گفت که استادان در «دشمن‌شناسی» نیز روی نظریه پردازان داخلی کرسی‌های آزاداندیشی «دشمن‌شناسی» سفید کرده‌اند.

البته، از استاد علیرضا شمالی، هوادار ابدی روشنفکری دینی، بویژه بنیادگذار آن، استاد دکتر عبدالکریم سروش، که یکی از بزرگ‌ترین قدیسان روزگار است، انتظاری جز این نمی‌رفت. من اینجا بار دیگر عبارت استاد ازل را که هیچ صدایی را سرکوب نکرده برای اطلاع دکتر شمالی می‌آورم و از او می‌پرسم: برادر هوادار و مدافع صداهای سرکوب شده، فراخوان به «دهان دوزی»، اگر فراخوان به سرکوب صدای طباطبایی نیست، پس چیست؟ نص استاد در مقاله‌ای با عنوان «درستی و درشتی»، که هنوز پس از ده سال در سایت مبارکۀ آن جناب قابل دسترسی است، چنین است:

«اما من هیچ‌‌گاه ابتدائاً با کسی عتاب عنیفی نکرده‌‌ام و کلام درشتی نگفته‌‌ام بل همواره با شکران شکری و ‌گاه با ترشان ترشی می‌کنم، و وقتی از دست بدخویی خرمنی حنظل می‌خورم او را به جرعه‌‌ای سرکه میهمان می‌کنم. (فان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به) نزدیک ‌بینان، اندک سرکه ترش را می‌بیند اما انبوه حنظل تلخ را نمی‌بینند و زبان به انتقاد می‌گشایند. فی‌المثل نویسندۀ تازه به دوران رسیده‌ای که سخنان کهنه بسیار می‌گوید و عمری است که با هگل پا به گل مانده است، و تنها هنرش سرقت علمی از این و آن است، کتابی نمی‌نویسد که در پیش‌گفتار یا پانویس آن، با چاقوی زبانش عقده‌ای نگشاید یا با کژدم قلمش زهری نریزد. اکنون سال‌‌هاست که چنین زهرفروشی می‌کند و من خاموشی و خطاپوشی می‌کنم. و در سایه عافین و کاظمین می‌نشینم. اما روزی که دیگ غیرت بجوشد و جامه صبر بدرد و خامه تأدیب‌نامه آن ناشسته ‌روی ناسزاگوی را سیاه کند، بانگ و فریاد برآید که مسلمانی نیست. از قضا همین ناسزاگویِ نخوت فروش در زمره کسانی است که به دروغ روشنفکری دینی را به «تصفیه استادان» متهم می‌کنند و از این طریق عناد و کینه ستبر خود را با روشنفکری دینی و خادمانش تسکین می‌بخشند. آیا ناقدان نیکخواه را هنوز عزم نهی از منکر نیست؟ خود دهان آنان را نمی‌دوزند آنگاه با تلخی بر من می‌شورند که چرا با اینان ترشرویی می‌کنی؟ باری! چنان‌که کانت گفت دروغ از جنس خشونت بل بد‌ترین نوع خشونت است و همین است آنکه مرا بی‌تاب می‌دارد.»

این مخالفان «ابرروایت سرکوبگر صداهای» نفرین شدگان زمین و مدعیان تاریخ پساکولونیال، زمانی که سروش، که نویسندگی را از پدر خود به ارث برده بود، به دعایی نومیدوار از برادران می‌خواست روی ناشستۀ آن نویسندۀ تازه به دوران رسیده را کم کنند، یعنی دهان او را بدوزند، کجا بودند؟ و اگر گوش آنان به شنیدن صداهای سرکوب شده حساس بود، چرا آن فریاد عبدالکریمی را نشنیدند؟ آیا معنای بی‌اعتنایی برادران به این فراخوان به دهان دوزی و امر به معروف و نهی از منکر کنی، و افشای طباطبایی به عنوان سرکوبگر همۀ صداهای سرکوب شدۀ همۀ تاریخ ایران جز برای لوث کردن نسبت‌های میان سرکوبگران و سرکوب شده‌ها نیست؟ آیا این کوشش برای لوث کردن به معنای تطهیر سرکوبگران دیروز با هدف هموار کردن راه سرکوب آینده به دست روشنفکری دینی نیست که اینک خود را پشت کانت مخفی کرده است؟ برادران متاسفم برای شما که فراموشی‌های‌گاه به‌گاه مردم ایران هنوز به آلزایمر تبدیل نشده است! وانگهی، متأسفم برای شما که، با این درجه از دموکراسی‌خواهی، آنچه در افق دیده‌اید، به قول اخوان، سرخی سحرگه نیست، گوش سرما بردۀ کسی است که برای قتل او شمشیر از رو بسته‌اید!

استادان، در دنبالۀ عبارتی که نقل کردم، به «وام گیری» طباطبایی از فوکو اشاره کرده‌اند و البته این بار نیز عرض خود برده‌اند. در تعلیفۀ بعدی خواهم گفت که آنان تا چه پایه فوکو فهمیده‌اند، به قول خودشان، «به‌‌ همان نشان» که هگل و اشتراوس را می‌فهمند.

منبع: http://gadim-va-jadid.blogfa.com/post-404.aspx