به یک بحث ماهیتاً سیاسی، چارهای نیست و باید بتوان سیاسی نیز برخورد کرد و نشان داد که چرا برنامههای سیاسی آقایان(مهرزاد بروجردی و علیرضا شمالی) در خارج کشور به شکست میرسد و این گناه دکتر طباطبایی نیست. باید نشان داد که چرا برداشت نویسندگان دو تنه نه از نوع نفوذ اجتماعی دکتر طباطبایی و چرایی آن درست است و نه دریافت آنان از جریان واقعیتهای درون ایران و نه از سرشت و جوهره جوشش اجتماعی و مدنی فعالین داخل کشور…
نقطه کانونی درد کجاست؟
فرخنده مدرس
اثبات اثرگذاری دیدگاه فلسفی و دستگاه نظری اندیشمندی، آن هم در حوزه تاریخ، بر منش و عمل اجتماعی پیکره فعال سیاسی و مدنی جامعه امر سادهای نیست؛ آن هم نفوذ دیدگاههای دانشمندی چون دکتر جواد طباطبایی که با هر گونه برداشت سیاسی، از نظرات و نظریههای تاریخیاش، بارها مخالفت خویش را اعلام و هر جا سوء برداشتی بوجود آمده نسبت بدان تذکر صریح و روشن داده است. به رغم این دشواری، اما نشانههای بسیاری در جهت تأیید این اثرگذاری وجود دارد و میتوان بر نوعی همسویی میان هستههایی از آموزههای نظری دکتر طباطبایی در حوزه فلسفه سیاسی و بر محور برخی مفاهیم اندیشه سیاسی از یک سو و عمل اجتماعی بخشهای بزرگی از بدنه جامعه فعال سیاسی و مدنی در ایران از سوی دیگر انگشت گذاشت. یکی از عوامل گسترش این نفوذ، که خود نشانهای از تأثیر دکتر طباطبایی است، گفتهها و نوشتههای بسیار و رو به افزایشی هستند که ما طی سالهای اخیر، در بررسی و برخورد به آثار و آرای دکتر جواد طباطبایی، از سوی افراد و محافل مختلفی، و نه تنها از سوی اهل نظر، بلکه همچنین از سوی افراد درگیر در فعالیت سیاسی، شاهد آنها بودهایم. اما به نسبت گستردگی تأثیر و نفوذ دکتر طباطبایی و تغییرات اساسی مهمی که در پرتو آثار وی، نه تنها در افکار عمومی و سمتگیری آن، بلکه در نوع کنشها و روشهای مبارزاتی و سیاسی و فرهنگی بوجود آمده، نارضایتی در بخشی از روشنفکری سیاسیکار بالا میگیرد که در پرتو دیدگاههای طباطبایی و تأثیر اجتماعی آن احساس میکند به «حاشیه» رانده شده است.
بدیهیست اعتراض از سوی چهرههایی با گرایشها و اهداف سیاسی معین، به دیدگاههای دکتر طباطبایی و ابراز مخالفت با اندیشمندی که هیچ اعتنایی به اهداف گروهها و گرایشهای سیاستپیشه نداشته و خود نیز به هیچ حزب و دسته سیاسی وابستگی ندارد، علاوه بر این مواضع شخصی و «شهروندی» وی در مورد هیچ یک از مسائل سیاسی روز نیز تاکنون به طور علنی و نزد افکار عمومی، تا جایی که ما، به خاطر میآوریم، جز در یک مورد معین، ابراز نشده و در هیچ عمل جمعی و جانبدارانه سیاسی نیز همباز نبوده و دستی نداشته است، این مخالفتها بیش از آنکه موقعیت دکتر طباطبایی را در تأثیرگذاری پیچیده گفتارش بر نیروهای فعال اجتماعی ایران روشن کند و ابعاد و چگونگی نفوذ غیرمستقیم و تنها از طریق آگاهیهای تاریخی وی را بر این نیرو ترسیم و تبیین نماید، بیانگر آن است که گروهها و گرایشهای سیاسی مخالف اندیشههای دکتر طباطبایی، از فهمِ منش و واکنش نیروی فعال اجتماعی ایران، در شرایط امروز کشور، ناراضی و درماندهاند؛ درماندگی و ناخشنودی از رفتار و نوع عمل نیرویی که نسبت به احزاب و برنامههای دستههای سیاسی، که به همان روشها و افکار گذشته است، بیاعتنا بوده و آن گونه عمل نمیکند، که این گروهها و گرایشهای سیاسی انتظار آن را داشته و یا در خیالات خود پروراندهاند. و این امر موجب سرخوردگی آنها شده است. و بیآنکه به بیپایگی انتظارات و خیالات خویش بازگردند، تیغ ایراد و حمله را به سمت دیدگاههای طباطبایی میگیرند.
نوشتهٔ اخیر آقایان مهرزاد بروجردی و علیرضا شمالی (سیر نابخردی در تاریخ ـ درباره روایت جواد طباطبایی از زوال سیاسی در ایران) که بر رسانههای اینترنتی، از جمله در سایت «جدال قدیم و جدید» در دسترس علاقمندان قرار گرفت، از نوع همان متون اعتراضی و «انتقادی» به دکتر طباطبایی است که با وجود حس بجایی که از مرتبه و اهمیت نفوذ اجتماعی دکتر طباطبایی یافته، اما از تبیین درست آن تأثیر و درک دقیق منطق پیچیده رابطه نظرات دکتر طباطبایی و عمل اجتماعی ایرانیان ناتوان است. و بیشتر از آنکه متوجه این ناتوانی گردد، از نوع رفتار و عکسالعملهای جامعه فعال و تجربهآموخته در پرتو نظرات طباطبایی، گلهمند است. به دکتر طباطبایی اعتراض میکند، چون جایگاه فرهنگی و معنوی وی را میبیند، اما راهی به درک درستی از هستههای نظری وی از یک سو و نیازهای واقعی جامعه پذیرای آن نظرات از سوی دیگر نمیبرد.
نوشته دونفره آقایان بروجردی و شمالی با مقدمهای زندگینامهای در باره دکتر طباطبایی، که در عین حال شرحی از «بیخردی» زمامداران مملکت در ضدیت با نظام علمی و علیه یک دانشمند بلندمرتبه کشور است، آغاز و پیش از آنکه به اصل موضوع یعنی ایرادهای خود از دیدگاههای دکتر طباطبایی و بیان نارضایتیها و شرح ناامیدیهای خویش بپردازند، در باره منزلت اجتماعی و «اثرگذاری اندیشمند عرفی برجستهای چون طباطبایی» میگویند:
«در ایران کنونی که سپهر گفتمان همگانی ایرانیان بیشتر و بیشتر به ایدههایی چون دموکراسی و مدرنیته میپردازد و از دیدگاههای عرفی آکنده میشود، اثرگذاری اندیشمند عرفی برجستهای چون طباطبایی نیز فزونی مییابد. بیشک دیدگاه او دربارۀ انحطاط ایران بر اندیشهورزیها و گفتوگوهای جاری روشنفکران ایران دربارۀ مدرنیته و دموکراسی هم تأثیر گذاشته است.»
بدیهی است برای من به عنوان فردی که خود به دستهای تعلق دارد که مدعی چنین «تأثیر» اجتماعی و سیاسی از سوی دکتر طباطبایی بوده و در فاصله کوتاهی پیش از این، نیز مقالهای به نشانه قدردانی از همتِ بلند و تلاشهای نظری دکتر جواد طباطبایی در تاریخ نویسی استثنایی ایران و به نشانه خرسندی از تأثیرات آن همت بر جامعه فعال ایرانی به ویژه در حوزه سیاست روز نوشته است، و همواره طی این سالها نیز با حساسیت و چشمی کنجکاو، بحثها و عکسالعملها و سخنان منتقدین، مخالفین و موافقین را در این زمینه، یعنی در باره دیدگاههای دکتر طباطبایی، دنبال کرده است، مقاله «سیر نابخردی در تاریخ» و البته همه آنچه که پس از آن در برخورد و نقد بدان نوشته دو نفره آمده، نمیتوانسته از نظرش دور مانده باشد.
آقایان بروجردی و شمالی، با همه ظاهر «نظری» که سعی کردهاند؛ با «پیچیدن» در جنبههایی از دیدگاهها و دستگاه نظری دکتر طباطبایی، و کشیدن پای برخی اندیشمندان غربی به میان، به نوشته خود بدهند، اما مقالهاشان جز ماهیت و معنای سیاسی ندارد. موضع سیاسی «سیرنابخردی در تاریخ» یا سیاستزدگی آن نوشته در برخورد «انتقادی» به نظریههای تحقیقی طباطبایی در این نکته نهفته است که نویسندگان «سیر نابخردی…» در برابر بررسیهای تاریخی و ماهیتاً علمی و به قول خودشان «بیطرف» انتظاراتی را در برابر طباطبایی قرار دادهاند و از آنجا که طباطبایی به این انتظارات بیاعتناست و از پس تحقیقات و ضابطه و روش آنها این انتظارات برآورده نگردیده و امتیازی در خلال آنها به نفع هیچ یک از گرایشهای سیاسی فعال ـ از جمله «روشنفکران دینی» ـ آشکار نشده است، لاجرم آقایان نویسنده به ناامیدی و اعتراض افتادهاند! چنین انتظاراتی که از سوی دکتر طباطبایی به نفع نظرات آقایان برآورده نشدهاند، ناشی از آن است که از نظر آقایان بروجردی و شمالی، یکی از چلتکه «هویتی» ایرانی، اسلامیست که امروز به نام حکومت دینی استبداد را بر جامعه روا داشته، اما بخش دیگرِ همین تکه مشغول مبارزه با نیمه دیگرِ خود است و میخواهد حکومت دینی را از راه اصلاحات «روشنفکرانه دینی» اصلاح کند، تا حکومت اسلامی بتواند، در کشوری با اکثریت «مسلمان» با برخوردی مداراجویانه و به شیوهای «رحمانی» به بقای خود ادامه دهد، شعارهای این بخش هم برخلاف گذشتۀ انقلابیاش دمکراسی، حقوق بشر و مدرنیته و تعامل با غرب است، که ظاهراً هر تازه به میدان رسیدۀ سیاسی و مبارزی هم میداند که این مفاهیم مقابل و مخالف استبداد است. نارضایی از طباطبایی در چنین «سپهر گفتمانی» از جمله این است که آنقدر در باره مفاهیم ـ از جمله دمکراسی ـ ریشههای تاریخی و جغرافیایی، تکوین و تکامل آنها در بسترهای نظری و عملی گوناگون پرسیده، تحقیق کرده و توضیح میدهد که در نهایت هیچ قالبِ تهی مفهومیِ باقی نمیماند که جریانهای روشنفکری سیاستزده و ایدئولوژیک ما آنها را بسته به تخیلات و ملاحظات سیاسی خویش پُر کنند. ایشان به این ترتیب دست هر نیرویی را از مصادره به میل مفاهیم میبندد و از راه پرسش، آشوب در این «سپهر گفتمانی» وارد کرده و «یاری از راه پندار» را به کمک پرسش عقلانی از میدان میروبد.
نویسندگان آغاز نوشته خود را بر «نفوذ گفتمانی» دکتر طباطبایی، «اندیشمند عرفی برجسته» گذاشته، اما در انتها از اینکه دکتر طباطبایی با نظریههای تاریخی خود موجب «دلمردگی» و «ناامیدی» شده است شکایت دارند. نویسندگان از اینکه دکتر طباطبایی با دَم سردِ خود، آن هم در بررسی تاریخی اندیشه سیاسی در ایران و منطق رو به زوال اندیشه سنتی آن، کوره مبارزه و شکلگیری «عمل سیاسی رهاییبخش» در راه «دمکراسی و مدرنیته» را دچار یخبندان «زمستانی» میکند، و مانع «کنش ارتباطی» میشود، یا «امکان چندانی» به برقراری آن نمیدهد، گله داشته، ناخرسندند و مینویسند:
«عمل سیاسی رهاییبخش نیاز به کنش ارتباطی دارد و نظریۀ طباطبایی، نه در پهنۀ درونی ایران و نه در تراز فرامرزی و جهانی، امکان چندانی به ایرانیان برای گفتوگو با دیگریِ خویش نمیدهد. در این فضای تیرهوتار زمستانی که طباطبایی تصویر میکند، فهم دوسویه نمیتواند رو دهد، امکان دگرگونی دموکراتیک در کار نیست، و، ناچار، آنجا که سخن و کنش ارتباطی در کار نیست، یا امیدی برای درگرفتن گفتوگو و کنش ارتباطی نیست، خشونت بازیگر میدان خواهد بود.»
البته منظور از «کنش ارتباطی» و «امکان گفتوگو با دیگریِ خویش» که آقایان نویسنده مایلند «امروز و همینجا» و به قصد شکل دادن به «عمل سیاسی رهاییبخش»، با احتمال، و «امکان دگرگونی دموکراتیک» صورت دهند، با آن بخش سنتمدار سیاستپیشه است، که ما از قضا از طریق نوشتهها و از دل آثار دکتر طباطبایی دریافتهایم که در جامعهای نظیر ایران، چگونه این سنتمداران سیاستپیشه «سنت» را بیرون از ماهیت و ظرفیت درونیاش، و از راه به یاری گرفتن از ـ یا بهتر است بگوییم مصادره به میل ـ مفاهیم غربی مُد روز و متداول در میان مخالفان و مبارزان سیاسی ایرانی و برای جذب نیروی سیاسی، بزک میکند و آن را در چشم سیاستزده روشنفکری سیاسیکار ایرانی «آنچه خود داردِ» دوبارهای جلوه میدهد. و جالب آنکه در این میان «تعهد» اصلی خویش، یعنی هجنه به فرهنگ عقلگرای غربی را نیز فراموش نمیکند، که البته این هجنه در اصل پوششی بر عمل تقلیدی و مصادره به میل است که به نام «انتقاد» به عقلگرایی غرب عرضه میکند.
نویسندگان دو تنه که در باره نظرات خود هیچ نگفتهاند و به جای آن چند تنی از چهرههای صاحب نام از قدیم متکی و مدافع افکار سنتی ـ دینی و «روشنفکران دینی» جدید را در کنف حمایت خود گرفته و در «سیاستورزی» نزدیکی به آنان را توصیه میکنند، اما از اینکه برگرد تلاشهای آنان دیگر سپاهی فراهم نمیشود، ناراضی شده و گناه این عدم استقبال را به گردن طباطبایی میاندازند. البته دکتر طباطبایی دستی در ارتکاب این «گناه» دارد. زیرا وی با «عقل سردی» که دارد، جوهره افکار را نمودار میکند و روشن ساخته و به این امر توجه میدهد؛ که اگر از مبانی فلسفی و معنا و مضامین مفاهیم تقلیدی و متداول امروزی چون «دمکراسی»، «پروتستانتیسم»، «سکولاریسم»، «مدرنیته» نپرسیم، آنها را به سیاق تجربه گذشته انقلابی، به مثابه قالبهای تهی، ناروشن و بلاتکلیف در برابر مبانی دینی روشنفکران و اهل ایدئولوژی رها خواهیم کرد، تا هر چه میخواهند با آنها بکنند. و اما اگر آنها را از ادبیات آقایان سنتمدار و روشنفکری ایدئولوژیک و سیاسیکار بگیریم، آنگاه خواهیم دید که «اهل ایدئولوژی» و طرفداران سنت به کدام زبان، شعر سیاست و فکر میبافند! بافتههایی که دست بر «قضا» طباطبایی تبار نخنمایشان را در گذشته تاریخی و درماندگیشان در پاسخگویی به نیازهای تازه جامعه، و در لحظه پیدایش آن نیازها، را در آثار خود نشان داده است. طباطبایی اگر از تصلب سنت و همچنین ناکارایی ایدئولوژیک سخن میگوید به اعتبار این ناتوانیست.
به فرض ناممکن و نامحتمل، و به توصیه دکتر طباطبایی، امکان تقلید را از گذشته صد و اندی سنت و ایدئولوژیهای معطوف به قدرت را که در ایران، همچنان در چاه ویل تقلید، ابراز وجود بیوجود و میل به حفظ سرکردگی و رهبری گرفتار مانده است، حذف کنید تا ببینید از آن، چه، برای «عمل رهایی بخش»، میماند!
بدین ترتیب، «نقد» آقایان ربطی به دیدگاههای دکتر طباطبایی در باره تاریخ ایران ندارد. و یک بحث نظری جدی هم نیست؛ زیرا نمیگوید که آن سنتمداران با اندیشه سنتیشان ـ البته همان بخش دیگریِ آقایان نویسنده ـ چه گفته و چه میگویند. و از آنچه پیش از این، و طی دههها، گفته بودند، چه نتایجی حاصل شده است؟ و چگونه با کدام نقد از گذشته خود، امروز سخنان «تازه» دیگری میگویند!؟
به باور ما، همان گونه که در آغاز گفتیم، نوشته آقایان بروجردی و شمالی در اصل نه گلایه از دکتر طباطباییست، که تنها تکیه برعقل را در سیاست و پرسش و شناخت اندیشههای سنتی و جدید و سیر تاریخی آنها و بازشناسی ماهیت هر فکری را پیش از هر اقدامی توصیه و خود مسیری را که اندیشهها در تکوین، تکامل یا زوال در ایران طی کردهاند ترسیم میکند، بلکه خردهگیری و شکایت صریحی از فعالان اجتماعی در ایران، و شاید هم در خارج، است که چرا آن گونه که آقایان میل دارند؛ بدون آنکه «بیش از حد» درگیر «مبانی فلسفی دمکراسی» شوند و یا بیش از حد به فهم بنیانهای آزادی و تجدد همت گذارند، «همینجا و در همین لحظه» فوج فوج وارد در «عمل رهاییبخش» و در صف «همه با هم» و به رهبری روشنفکران دینی و سنتپرستان برای «تغییر واقعیت» نمیشوند، و چرا بار دیگر به سنتمداران، بدون آنکه معنای آزادی و رهایی یا مدرنیته و دمکراسی را «بیش از حد» از آنان بپرسند، به آنها فرصت نمیدهند و اعتماد نمیکنند، تا شاید آنان به عنوان، تکهای از «هویت چلتکه» ایرانی «دمکراسی و مدرنیته» را رقم و قلم بزنند و دستی در «تغییر» برآورند! شاید اقدام دو باره به «تغییر واقعیت» این بار ارمغان «رهایی، دمکراسی و مدرنیته» را با خود داشته باشد!
و شاید هم نه! اگر نشد و استبداد مخوفتری سر برون آورد، چه باک! همه چیز را از سر آغاز و دوباره تکرار میکنیم! در این «بیباکی» خود و گله و شکایت از طباطبایی اما آقایان فراموش میکنند از دو ـ سه نسل پس از انقلاب اسلامی بپرسند که تا کجا حاضرند تجربه گذشته را تکرار کنند!
این راه و روشی که آقایان توصیه میکنند، تازه نیست و نیاز به پیچیدن به طباطبایی ندارد؛ تنها این ظن را ایجاد میکند، که منظور از «پیچیدن» به پروپای نظری طباطبایی، بیشتر برای جلب توجه خوانندگان علاقمند به دیدگاههای وی و مطرح کردن خود است. به باور ما، این، یک بحث دلآزار کهنه روشنفکر سیاستزده است و هیچ ربطی به بحث عقل و نظر و فلسفه و تاریخ و جغرافی، مفاهیم و مبانی سیاست در ایران و جهان ندارد. و تنها نقطه کانونی درد را آشکار میکند؛ کانون اصلی درد همان پیشنرفتن برنامههای رنگارنگ سیاسی با هدف گردآوری سپاه برای شکل دادن «عمل رهاییبخش» است که آقایان در «اتاقهای فکر» دانشگاهها و سمینارهای بیاستقبال غربی تدارک میبینند، که البته سابقه آن در «تعلیقههای» آقای پرویزی به خوبی آشکار شده است.
و اما به یک بحث ماهیتاً سیاسی، چارهای نیست و باید بتوان سیاسی نیز برخورد کرد و نشان داد که چرا برنامههای سیاسی آقایان در خارج کشور به شکست میرسد و این گناه دکتر طباطبایی نیست. باید نشان داد که چرا برداشت نویسندگان دو تنه نه از نوع نفوذ اجتماعی دکتر طباطبایی و چرایی آن درست است و نه دریافت آنان از جریان واقعیتهای درون ایران و نه از سرشت و جوهره جوشش اجتماعی و مدنی فعالین داخل کشور، که به باور ما آن سه، یعنی آن نفوذ نظری، آن دریافت از واقعیتها و این جوهره جنبش، سه ضلع یا سه رکن اساسی وجداییناپذیری هستند که الزام شرایط و وضعیت کنونی ایران پیوند میان آنها را برقرار کرده و امروز ستونی شده است که جلوی سقوط ایران را از دل خطرهای برخاسته از «نابخردیهای تاریخی» و شکست اخلاقی روشنفکری ایدئولوژیک گرفته است. و روشنفکران دینی، گروههای مختلف اصلاحطلب، انقلابیون سابق، و بالطبع حاشیه حکومت و قدرت نظام اسلامی، از «بد حادثه» در برابر این عزم نگهداری ایران گردن خم کرده و به دست و پای حفظ قدرت سنتی خود افتادهاند که پروبال و یال و کوپالش به سرعت در حال ریختن است. نظریههای تاریخی روشنگر و مبین پدیدار شدن چنین وضعی توسط طباطبایی بذریست که بر زمین آماده ملت ریخته میشود. و درک درست از این وضعیت بحرانی و واقعیتهای هراسآور و فهم الزامات عقلانی برخورد به آنها، تنها میتواند بیانگر نفوذ و تأثیر فزاینده دکتر طباطبایی باشد، و لاغیر.
یک برخورد ناقص و فاقد بنیانهای نظری، و بدور از واقعبینی سیاسی را باید بتوان به زبان سیاست واقعی نیز پاسخ داد که به قول دکتر طباطبایی و از زبان قائممقام فرهانی، «نخستین رجل سیاسی تاریخ مدرن ایران»، تنها به یاری آگاهی، فهم و دریافت درست و مسئولانهای از آرایش نیروها، و آنچه که نه تنها در کشور بلکه در جهان، و با تعهد به حفظ کشور و ملت فهمید، و نه در راهروهای دانشگاههای غربی و میان چند نفر اپوزیسیون تبعیدی، که فهم ناقص و ناروشنی از دمکراسی را، بدون پرسش «بیش از حد» از مبانی نظری و فلسفی آن، محور گردهمآیی کرده و نظر و افکار خود را در قالب آن میریزند.
هر چند برخی مدافعین دیدگاههای دکتر طباطبایی، از جمله منتقدین به نوشته دو تنه آقایان بروجردی و شمالی، در خطوطی از پاسخهای روشنگرانه خود،گاه به تلویح وگاه صریح، به تأدیب کسانی پرداختهاند که ممکن است از موضع سیاسی درگیر در بحث شده، و خود نیز با حساسیت بسیار دامن خویش از «آلوده» شدن به امور سیاسی برمیچینند، و به فعالین سیاسی همچون «کاستی» مادون مینگرند که گویا علاقه آنان به مباحث نظری بیرون از «حدشان» و استناداتشان به گفتههای اهل نظری چون طباطبایی موجب نزول شأن ایشان است، و با علم به اینکه همواره خطرات سوء برداشت سیاسی از نظریهای وجود دارد، اما چرا باید به عقل چنین نیرویی که عمل سیاسی را موکول به عقل میکند و از درستی آن با عقل خود میپرسد، و به کجراهه نمیرود، به نخوت برخورد کرد؟! از مدافعان نظرات و دیدگاههای دکتر طباطبایی نیز باید پرسید، که چرا فعالین سیاسی نمیتوانند پیش خود از تأثیر دیدگاههای دکتر طباطبایی بر جامعه فعال اجتماعی و سیاسی خرسند نباشند و با سربلندی به مخالفخوانیهایی از نوع نوشتههای سیاسی «سیرنابخردی…» را به زبان سیاسی عقلانی پاسخ نگویند؟
شرط اول تأثیرپذیری از دیدگاههای دکتر طباطبایی، الزام به گشودن دریچههای عقل است، آن هم نه تنها به عنوان ضابطهای برای بررسی تاریخ ایران، که دکتر طباطبایی نیز بر مسند و مقام بدعت و پایهگذاری آن نشسته است، بلکه بر روی سیاست و چگونگی و الزامات گام نهادن در میدان آن، آن هم در شرایط پرخطری نظیر امروز.
با وجود آنکه هیچ اندیشمندی را نمیتوان ضامن برداشتها و نتایج عملی که از دیدگاههایش گرفته میشود نمود، اما جماعتی را نیز نمیتوان نکوهش کرد و توصیه به فروبستن زبان از موضع سیاسیشان، که هسته اصلی اندیشههای طباطبایی را به درستی دریافته و آهنگ «فریادهای از سر هراس» وی نسبت به وضعیت کشور و ملت را، در یکی از خطرناکترین مقاطع تاریخی آن، میشنوند و سعی میکنند آن هسته نظری و این فریادها را در فعالیت و زندگی اجتماعی در نظر داشته و بگوش گیرند و در برابر بیراههها سکوت نکنند.
سیاست به شرط عقل و دانش آشکارترین پیام دیدگاههای دکتر طباطبایی و بنیاد آن بر قوه و استعداد آدمیست که بر بستر زمان و مکان تکامل یافته و یا به عبارت درستتر فرهیختگی یا به قول دکتر طباطبایی «فرهمندیاش تاریخی»ست. اما امکان و توان بالقوه بهرهوری از عقل ـ بدون آنکه نیازی به پدیدار شدن فلسفه یونانی، ایرانشهری، ابن رشدی، ابن سینایی، فلسفه شرقی یا غربی و حضور دکارت، کانت، هگل، و…. و یا هر اندیشمند دیگری باشد ـ با انسان پا به جهان وجود گذاشته است. اما بدیهیست که برای شناسایی عقل، مانند هر پدیده ناشناخته دیگری در برابر انسان، و برای تبیین آگاهی به هستی آن و کارکرد تاریخی و رو به پیچیدگیاش و همچنین تبیین ناتوانیهای زمانی و مکانی آن، و سنجش همه آنچه که عقل آدمی از آن برآمده یا در آن وامانده است، ما نیز مانند همه جامعههای انسانی، نیازمند حضور اندیشمندانی بودهایم که دانشمندی چون دکتر طباطبایی از سلاله آنهاست. این نکته را نه به قصد «دخالت» در یک «بحث فلسفی» بلکه تنها از این منظر آوردیم که بگوییم؛ جامعه فعالی که از دل آموزههای طباطبایی عقل و خرد و دانش را فرا راه عمل اجتماعی خود قرار داده باید به نفس عقل خود متکی بماند و از پرسش در باره پیچیدهترین مباحث و مضامین ناآشنا و از دخالتگری بر پایه عقل و خرد در سرنوشت بغرنج امروز خود و کشور خویش بازنایستد.
و اما اگر در این میان کسانی، از جمله افرادی چون آقایان بروجردی و شمالی، یافت میشوند که از تدوین نظریههایی در بهرهمندی و بهرهوری از این امکان و استعداد «خدادادی» گلهمندند و این را که دکتر طباطبایی بر بستر تاریخ دراز، و بسیار دراز، مردمانی نقطههای عطف بکارگیری عقل ـ دورههای فراز ـ و همچنین خلع عقل از مقام نظر و عمل ـ دورههای فرود ـ و رابطه میان زوال نظر و انحطاط عمل را نشان داده است، برنمیتابند، و بجای آن به افکاری گرایش دارند و میآویزند، که در پرده و آشکار، انسان و جوامع انسانی را در بکارگیری عقل مستوجب سرزنش و ناسزا میدانند، چه حرجی بر چنین کسان است؟ کسانی که به شنیدن نام عقل پریشان میشوند! آنها آزادند که ندای بریدن از عقل سردهند و از ساحت عقلانیت بیرون زنند.
البته آنجا که چنین کسانی نقش مار میکشند و مدعیاند که مار مینویسند، آن هم در جامعهای که استعداد شگرفی در پیروی از مارکِشی بجای مارنویسی نشان داده است، و یا کسانی که پای عقل را بر هوا ترسیم میکنند، و افرادی که آزادانه در پیشرفتهترین مکانهای بکارگیری عقل نشسته و نان آن عقلگرایی را میخورند و از سر بینیازی و شکم سیری برای مردمانی، اسیر بیخردی، شاید و بایدهای ناشناخته و کور و غیرعقلانی میبافند و یا دل سپردن دوباره به خیالات و لامکانها و تکرار بیخردیها را توصیه میکنند، باید در برابرشان زبان فرو نبست و سکوت اختیار نکرد. چنان که تا کنون سنت و روش دکتر طباطبایی بوده است؛ سنت و روشی که جز بر ابزار عقل، دانش، تحقیق، استدلال و قلم قدرتمند و البته زبان برنده و صریح و استوار و بدور از مماشات که در حوزه نظر الزام آورست، تکیه نداشته است.
و اما در همینجا ما از طرح یک پرسش از نویسندگان دو تنه «سیر نابخردی در تاریخ» و در عین حال ابراز شگفتی نمیتوانیم درگذریم که اندیشمندی، چون طباطبایی که حتا یک کرسی در دانشگاه ندارد و برعکس زور و زر صاحبان قدرت و اختیارداران جان و مال مردمان، سد راه رسیدن صدایش به دامنه گسترده جامعه بوده است، چگونه و با کدام وسیله و «زور»، جز به قدرت قلم و نظر و استدلال، میتواند یا توانسته است، آن گونه که آقایان بروجردی و شمالی ادعا میکنند، جلوی «امکان… برای گفتوگو و کنش ارتباطی» به منظور سازماندهی «عمل سیاسی رهاییبخش» آن هم نه تنها «در پهنه درونی ایران» بلکه «در تراز فرامرزی و جهانی» که نویسندگان دو تنه مقاله «سیر نابخردی در تاریخ» در حسرت آنند، را بگیرد!؟ البته آقایان در برابر این پرسش پاسخی دارند که اگر صحت داشته و اثباتپذیر باشد، نمیتواند موج شادی را در دل فعالان سیاسی علاقمند به دیدگاههای دکتر طباطبایی نیافریند و آنان را، که به راه طباطبایی رفتهاند، بخود سربلند نسازد. اینکه؛ طباطبایی «تأکید زیاده از حد بر اولویت نظری بنیانهای فلسفی دموکراسی» دارد! و «این امکان را دستکم میگیرد که دست درکاری در عمل اجتماعی در همین لحظه و همینجا ــ و به سود پایهگذاری و قدرتمندکردن نهادهای مدنی ــ همواره میتواند درها را به روی دگرگونی در راه بهروزی بگشاید.»
شاید هم نگشاید! از سوی این آقایان چه باک! اما از سوی نسلهای سوخته بعد از انقلاب چطور؟ اصلاً «حد» تکیه بر مبانی نظری مفاهیم مهم سیاسی را چه کسانی تعیین میکنند، توده انقلابی و درگیر در «عمل رهاییبخش»؟ و چه کسانی از ایضاح مبانی فلسفی و عقلانی مفاهیم میگریزند؟ مگر نه آنان که در عملِ نیاندیشیده اجتماعی خود، بر بیتابی و هیجانات عاطفی و غیر عقلانی بنا میکنند؟
البته ما جایی ندیدهایم که دکتر طباطبایی کسی را از «عمل اجتماعی» یا عمل سیاسی و گردهمآیی و سازشها و توافقات حزبی بازدارد، اما دیدهایم و خواندهایم که ایشان بسیار بر رابطه فکر و عمل تکیه داشته، و نه تنها این، بلکه در یک سیر تاریخی هزاران سالهای این رابطه و نوع نسبت آنها را با فاکتهای تاریخی و رویدادهای عملی، به همراه نتایج حاصله از آنها، اعم از شکستها و دستاوردها را نشان داده است. وی نشان داده است که میان نظریههای فلسفی و سیاسی و مبانی مفاهیم آنها و آنچه در افکار ما میگذرد تفاوت وجود دارد. و ما نمیتوانیم ترهات فکری ناروشن خود را در قالبهای مفهومی قرضی و توخالی و ناآشنا بریزیم و بعد انتظار داشته باشیم به نتیجه مطلوب برسیم، آن هم به سلامت و بیآسیب!
وظیفه هیچ دانشمندی نیست که پا به میدان عمل «رهاییبخش» بگذارد و به جامه رهبر سیاسی درآید یا «به سود پایهگذاری» سازمان و گروه اجتماعی، دلمشغول بند و بست و سازشهای سیاسی شود، اما اگر دانشمندی توانسته باشد روشن کند که اصلاً «نهاد مدنی» یعنی چه و اگر اجتماعی، بخواهد جامعه و کشور و ملت بحساب آید و به صورت یک ملت عمل کند، مدنیتش به چه معنا و سیاستش به چه سیاق خواهد بود و پیوندهای عقلانی میان فرد و شهروندش و ملت و دولتش در کدام ساحتها و چگونه برقرار میشود، و نهادهایش و کارکرد هر کدام در کدام سطوح و عرصههاست، و اگر اندیشمندی توانسته باشد توضیح قابل فهمی بدهد که نه تنها قوام «نهادهای مدنی» بلکه اساساً پایهگیری آنها جز بر مدنیت واقعی و زمینی قرار ندارد و سازمان آن جز به اندیشهای که به «مدینه» و ضرورتها و نیازهای دوام و بقای آن بیاندیشد، ربط و بستگی ندارد، و آن اهل نظر و اندیشه اگر توانسته باشد پرسش و تأملات عقلانی بر گِرد این ضرورتها و پیششرطها را در ذهن جامعه فعال ایرانی بنشاند، و آنان را از راه تأملات عقلانی از «عملِ نیاندیشیده که جز فاجعه نمیآفریند» پرهیز دهد، ما چرا نباید، از چنین توانستنی خوشحال نباشیم؟ و به توان، استعداد و گیرایی ذهنی جامعه فعال سیاسی که چنین تحت تأثیر افکار طباطبایی است، نبالیم و امیدوارتر نگردیم؟