کاستیهای نظری طرح «بخشودن و فراموش نکردن»
دکترآرش جودکی
آبان ۱۳۹۰
ــ شما در دو نوبت داوطلبانه در بحثی شرکت کردهاید که بر گرد موضوع «بخشودن و فراموش نکردن» در گرفت. یک بار در همان مقطع نخستین طرح آن توسط اکبر گنجی زیر عبارت «ببخش و فراموش نکن» و بار دیگر در بحثهائی که امسال به مناسبت یادبود جانباختگان اعدام شده توسط رژیم اسلامی در دهه نخست ترور و وحشت، در گرفته است و هر دو بار ظاهراً در مخالفت. شما در مقابل آن سخن چه پیام دیگری را میگذارید، آن هم در مقابل مردمی که هنوز پانزده هزار تنش با آسودگی و کوچکترین احساس شرم و خارشی در وجدان به تماشای اعدام جگرخراش جوان هفده ساله میروند و بر دار شدنش را با هلهله پاسخ میگویند؟ از بازگوی سرافکندگی سکوتش در برابر اعدامهای بهترین فرزندان کشور در آن دهه و بدتر از آن شرمساری پایکوبی سرآمدانش در پایین آن قتلگاه پشتبام انقلاب در کشتار عوامل رژیم شکست خوردة وقت صرف نظر کنیم! پایکوبی همآنان که بعداً خودشان یا همرزمانشان، به ردیف، به قتلگاه اعزام شدند و امروز فرزندانشان میشوند. به نظر میآید بر چنین صحنة خونین و سراسر رنج و نفرتی، سخن گفتن از «بخشودن و فراموش نکردن» برای بازماندگان در رنج به مراتب سختتر از مخالفت با آن باشد؟
آرش جودکی: اینکه کشتگان آن سال از بهترین فرزندان این آب و خاک بوده باشند، و باز اینکه ما با کسانی که به جرم سروکار داشتن با کتاب و قلم در زنداناند بیشتر احساس نزدیکی داشته باشیم تا با کسانی که چاقو در جیب دارند و اگر پایش بیفتد از آن استفاده میکنند در اصل قضیه که تباهی و فساد مفاهیمی چون عدالت و قانون در حکومت اسلامی است تفاوتی ایجاد نخواهد نکرد. در پرسش شما اما چند مبحث مختلف درهم شدهاند که باید آنها را از هم سوا کرد. از یکسو امروز در ایران قصاص، یعنی عریانترین شکل انتقامجویی، جای دادخواهی را گرفته است و از سوی دیگر بیداد در جامه قانون خود را داد وامینماید. اعدامهایی که مثال زدید از نمونههای بارز این امر هستند اما به دار کشیدن آن جوان هفده ساله از جنس مقوله نخستین است. آنچه هم در پیرامون این واقعه پیش آمده را نمیتوان چندان با موضوع «بخشودن و فراموش نکردن» مرتبط دانست. بیگمان شهرت مقتول در تحریک کنجکاوی ناسالمِ بخشی از آن پانزدههزار تنِ به تماشای اعدام رفته نقش داشته است. برای همین نمیتوان حکم کرد که همه آنها برای هلهلهکردن رفته بودهاند. آن احساس شرمی که شما میگویید هم چه بسا پس از دیدن این مراسم گریبانِ وجدان عدهای را گرفته باشد که چند و چونش را کسی نمیداند. اما میتوان پنداشت که اگر در ایران موافقان لغو کیفر اعدام میتوانستند در خیابانها یا در محل اعدام آزادانه گرد هم بیایند، چه بسا با جمعیتی بیش از پانزده هزار تن روبرو میشدیم. موافقت یا مخالفت با کیفر اعدام یک چیز است، و بخشایش یک چیز دیگر که موضوع پرسش شماست از من.
در آن دو مقاله که به محتواشان اشاره خواهم کرد، نمیخواستم در مقابل پیام «بخشودن و فراموش نکردن» پیام دیگری بگذارم چون نه پیامآوری را خویشکاری خود میدانم و نه مخالفتی با بخشش دارم، بلکه کوشیدم توجه پیامآوران را به پیچیدگی فرایافت و کنش «بخشایش» جلب کنم تا فرصتِ فکر اینچنین و همچون همیشه فدای فکرِ فرصت نشود. مقاله «ببخش!» یا «میبخشم؟» که در تیرماه (ژوئیه ۲۰۱۱) منتشر شد نقطه آغازش واکنش به حرفهای محمد خاتمی بود که طی سخنانی در ۲۲ اردیبهشت امسال خواست که رهبر و ملت همدیگر را ببخشند. جستوجوی پیشینه چنین سخنانی از سوی اصلاحطلبان پیشین یا کنونی مرا به بررسی شعار «ببخش و فراموش نکن!» کشاند، شعاری که نحستینبار از سوی اکبر گنجی طرح شد و در سال ۲۰۰۶ به مناسبت دریافت جایزه قلم طلایی صورتبندی کاملتری از آن به دست داد. حرف من در آن مقاله این بود که نمیشود امر به بخشیدن کرد. از آنجا که بخشایش ـ اگر که هرگز بتواند باشد ـ دهشِ ستمدیده است به ستمرانده، یعنی آنکه بر او ستمی نابخشودنی رفته به کسی که چنین ستمی را بر او روا داشته میبخشد، پس فعل «بخشیدن» صرف نمیشود مگر به صیغه اول شخص مفرد. از طرف دیگر «بخشایش» در حوزه قضایی جا نمیگیرد و از آن درمیگذرد. به عبارت دیگر نمیتوان بخشش را نهادینه کرد.
کاستی استدلالهای پیامآوران بخشایش، نمونهاش نوشتههای اخیر رامین جهانبگلو، مرا واداشت تا در مقاله دوم، «ببخشید که نمیبخشم!»، که در قالب نامهای خطاب به پسر اسدالله لاجوردی در شهریور ماه امسال منتشر شد، بحث بخشایش را از چند منظر دیگر پی بگیرم. مخاطب قرار دادن فرزندِ مفتخر به کارنامة جنایتبار پدر به این قصد بود تا دو نکته اساسی از نظر پنهان نماند: نخست اینکه به یاد داشته باشیم که بخشایشی اگر باشد همیشه رابطهای دوطرفه و تن به تن است، و دوم اینکه فراموش نکنیم پیکار سیاسی شکاف بنیادینی را در بطن جامعه آشکار میکند که ناظر بر بعد پولیتیک جامعه است. بر بستر گفتمان پرهیز از خشونت، پیامآوران بخشایش که هی از همدلی و همرایی میگویند به نظرم میآید که گرایش دارند این بعد را پنهان کنند و همه چیز را به سنگ اخلاق بسنجند. البته تجربه خونریزیهایی که سرنگونی رژیم پیشین به دنبال داشت ترس تکرار آنها را دامن میزند. ولی این ترس نباید ما را به اینجا بکشاند که خواست به کیفر رساندن عاملان و آمران جنایتها و دزدیهایی که در این رژیم صورت گرفته را با انتقامجویی یکی بگیریم و بخشش را چون راه چاره پیش بکشیم. انگار که تباهی مفهوم عدالت باعث شکلگیری این پندار نادرست شده که دادخواهی یعنی انتقامگیری و بخشش یعنی لغو کیفر اعدام.
ــ ما نمیدانیم چند تن از آنانی که به تماشای اعدام خیابانی رفته بودند، بعد از آن دچار ناآسودگی روان شدند، یا آیا اصلاً به این فکر افتادهاند که، حال اگر نمیتوانند علیه اعدام تظاهرات کنند، اما رفتن به تماشای چنین اعمالی را نمیتوانند به نشانة مخالفت با چنین حکومتی و با فرهنگ خشونت آن بگذارند. همچنین نمیدانیم در پس ذهن پیامآور این پیام یا مدافعین هم مسلک وی از آنچه بوده است. و اینکه اگر آقای خاتمی چشمانش ـ پس از جنبش دوم خرداد ـ بر گرایش قدرتمند درون جنبش اجتماعی ایران باز شده، باید دانسته باشد که موضوع «طرح» «بخشودن و فراموش نکردن» مماشات با نظم ولایت فقیه و دست نزدن به مقام «رهبری» آن نیست. ایشان قاعدتاً باید بهتر از هر کسی فهمیده باشند که تعبیر غلط از نیت مردم کارائی ندارد و راه به جائی نمیبرد، جز کش دادن دمی بیشتر به عمر نظام مورد علاقهشان و در نتیجه فرورفتن هر چه بیشتر دینشان در منجلاب گناه و فساد.
اما برای ما در نخستین گام مهم است بدانیم؛ جنبشی که بیرون آمدن از دایرة تکرار خشونت و خونریزی را همارز و تراز با آزادیخواهی و برابری حقوقی انسانها در دستور نهاده، به عنوان یک ایده و طرح کلی سیاسی، چه گزینش دیگری دارد؟ آیا به نظر شما مثلاً با طرح یا نسخة «نه میبخشم و نه فراموش میکنم» بهتر میتواند بسیج و علیه حکومت پیکار کند؟ برای ما هنوز روشن نیست آیا شما در توجه دادن به «پیچیدگی فرایافت بخشایش» نقد در جهت تقویت طرح کلی را میجوئید یا رد آن را؟ یا اصلاً موضوع چیز دیگری است؛ مثلاً «فرصتی» برای افشا کردن نیت اصلاحطلبان؟
آرش جودکی: چون باز تعداد تماشاچیان اعدامهای خیابانی را پیش کشیدید، میبایستی گذرا به چند نکته اشاره کنم. پرسش من این است که از این پدیده چه نتیجهای میخواهیم بگیریم؟ آیا میخواهیم به این نتیجه برسیم که خشونت ریشه در فرهنگ ما دارد؟ در این صورت باید گفت که با برداشتی کلی سروکار داریم که خودش را از بررسی نمودهای گوناگون پدیدة خشونت معاف میداند. یا اینکه میخواهیم به این قضاوت برسیم که میگوید تا وقتی شاهد چنین برخوردهایی از جانب ایرانیان هستیم نمیبایستی بوی بهبود از اوضاع ایران بشنویم؟ که باز با نتیجهگیری و حکم مطلقی روبرو هستیم که در جامهای اخلاقگرا به میانبرهای آسانیاب و آسانخواه بسنده میکند. اگر پشت همة چنین داوریهایی همان «خلایق هرچه لایق» نشسته است که برای من جذابیتی ندارد. از سوی کسانی هم که گویا این حکم کلی برایشان جذابیت دارد سخن جذابی نشنیدهام. وقتی هم تجربههای هند یا آفریقای جنوبی را پیش میکشند به تفاوتهای تجربة تاریخی ما بیاعتنا هستند. یک لحظه فرض کنیم که بجای انگلیس گاندی با استالین میبایستی دستوپنجه نرم میکرد.
اما در پاسخ به پرسشتان باید بگویم قصد من فقط «افشا کردن» نیت پنهان اصلاحطلبان حکومتی نیست چون نیت آنها به اندازه کافی آشکار هست. بگذریم از بار منفی واژههایی همچون «افشا کردن» و «افشاگری» که رفتار سیوچند سالة حکومت جمهوری اسلامی را به یاد میآورند. میپرسم چه اصراریست که طرح شعار سیاسی به گرد بخشایش و فراموش نکردن شکل بگیرد؟ من فقط به کاستیهای نظری در مورد فرایافت بخشایش اشاره کردم. بخش دوم هم خالی از اشکال نیست، منظورم «فراموش نکن!» است. آیا در پیرامون این شعار به پدیدههای «فراموشی» و «حافظه» و به تفاوت میان حوزههای فردی و جمعی که این مفاهیم در آن نمود مییابند، پرداخته شده است؟ باز میگویم دادخواهی انتقامجویی نیست. پس چه بهتر که شعار سیاسی در این دورة بیعدالتی فراگیر، عدالتخواهی را پیش بکشد. از این گذشته شعار مردم باید حرف دهان آنها باشد نه اینکه بخواهیم شعاری مندرآوردی را در دهانشان بگذاریم. همان شعار «جمهوری ایرانی» گویای عدالتخواهی است. عدالت برای همة ایرانیان.
ــ خشونت لانه در فرهنگ ناخودآگاه ما دارد. اما از آنجا که هیچ فرهنگی بدون دگرگونی نبوده است، بنابراین هیچ دلیلی هم ندارد در این نقطهای که هستیم، بمانیم. اما برای کندن قطعی از آن نمیتوانیم و نباید در برابر رفتارهای ناپسند خویش زبان در کام کشیم، رژیم اسلامی در این تغییر سودی ندارد. مگر نه اینکه ریختن از پیکرة اجتماعی ـ فرهنگی و باوری رژیم، از دستاورهائی است که ما از آن به ملت خود میبالیم؟ آگاهی و ارائه الگوهای رفتاری «ممکن» و بهتری ما را در رسیدن به هدف یاری میدهند. حال که ما میتوانیم از تجربههای استقرار دمکراسی و حقوق بشر کشورهای اروپائی و آمریکائی بیاموزیم، چرا در بیرون آمدن از گرداب خشونت از هند، آفریقای جنوبی، آرژانتین، شیلی السالوادور، اسپانیا و…. و یا هر جای دیگری که در زمینه «بخشودن و فراموش نکردن» ـ هر یک زیر شعار و طرحها و قالبهای گوناگونی ـ تجربههای مثبتی دارند، نیاموزیم؟ اما پیش از آنکه موضوع اصلی را در بارة طرح ـ نه فقط شعار ـ «بخشودن و فراموش نکردن» و جایگزینی آن با «جمهوری ایرانی» ادامه دهیم، لازم است از نکته مهمی که گذرا به آن اشاره داشتید، بپرسم؛ در پاسخ بالا گفتهاید: «یک لحظه فرض کنیم که بجای انگلیس گاندی با استالین میبایستی دستوپنجه نرم میکرد.»
در این فرض، چه تصویری انتظار دارید، در ذهن خوانندهتان شکل گیرد؟ آیا گاندی احتمالاً در برابر استالین مجبور میشد اسلحه بدست گیرد؟ یا اینکه هر چه امکانات و روزنههای بیشتری برای جلوگیری از یکدستی و لاجرم برندگی تیغ سرکوب رژیم یا نیروی زور و سرکوب، موجود باشد، این به نفع مبارزه و دوری از خونریزی و خشونت خواهد بود؟ و یا…؟
آرش جودکی: تجربههای کشورهای دیگر را پیش چشم داشتن و از آنها آموختن فرق دارد با دستور عمل صادر کردن بر پایه تجربههای دیگران. فقط برای نمونه همان اسپانیا که مثال زدید را در نظر بگیریم. کدامیک از اصلاحطلبان حکومتی خودمان را میتوانیم با آدولفو سوارز مقایسه کنیم؟ به پشتگرمی خوان کارلوس، سوارز اصلاحاتی را پیش برد که بساط فرانکیسم، فورماسیون سیاسی که خودش از آن میآمد را برچید. خامنهای که خوان کارلوس نیست، خاتمی هم سوارز نبود. اصلاحطلبان ما، جسورترینهاشان هم مثل تاجزاده هنوز تکلیف خودشان را با مردهریگ خمینی روشن نکردهاند. برحسب موقعیتهای سیاسی ـ تاریخی گوناگون، شیوههای شکلگیری اعتراضهای همگانی و پیکار سیاسی هم گوناگون میشوند. فرض استالین در برابر گاندی را هم از این جهت پیش کشیدم. ما فقط دو انتخاب که در برابرمان نداریم: یا سرمشق گاندی یا جنگ مسلحانه. در همان روسیه سالهای استالین، کم نبودهاند پیروان جریانهای فکری که با خوانشی عرفانی از باورهای ارتدکسی پرهیز از خشونت را تبلیغ میکردهاند. استالین همهشان که یکی دو تا نبودهاند را راهی گولاگ کرد. برخورد استالین که حتی به کمونیستهای وفادار هم امان نمیداد را نمیشود با رفتار انگلیسیها مقایسه کرد که رهبران حزب کنگره را از زندانهای مختلف میآوردهاند در محلی که نهرو زندانی بوده تا جلسه حزبی برگزار کنند. گاندی اگر حریفش استالین بود، زنده به ولادیوستک هم نمیرسید چه برسد به سیبری. اگر هم زنده به سیبری میرسید از آنجا زنده بازنمیگشت و میشد یکی از آن میلیونها قربانی بینام و نشان.
اما برگردم به بخش نخست پرسشتان و اینکه میگویید «خشونت لانه در فرهنگ ناخودآگاه ما دارد». اگر قرار است از واژگان پسیکانالیتیک استفاده کنیم ـ هرچند فکر میکنم کسانی که به واسطه حرفهشان، پسیکانالیز درگیری و هراس و پرسش روزانهشان را میسازد بهتر و بجاتر بکارشان میگیرند، و شاید اصلاً تنها آنها میبایستی بکارشان بگیرند ـ اجازه بدهید تعریف، بهتر بگویم یکی از تعریفهای ژک لاکان از ناخودآگاه را یادآوری کنم: یادِ آنچه انسان فراموش میکند. اگر هم محتوای ناخودآگاهِ فردی در نهایت همگانی باشد، پس باید دید به چه واسطهای این خشونت فراموش شدة همگانی مدام یادآوری میشود. ریشة رفتارهای ناهنجار اجتماعی را میبایستی بیشتر در ناهنجاری پیکرة سیاسی حاکم جست که به رواج چنین ناهنجاریهایی دامن میزند و از آنها حتی هنجار همگانی میسازد. از کنار هم چیدن این رفتارهای ناهنجار به چه نتیجهای میخواهیم برسیم؟ به اینکه مشکل ما فرهنگی است و نه سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی؟ صفحات تاریخ در همین عمر کوتاه ما باید ورق بخورد. جنایتهایِ در تاریخ بشریت بیهمتایی که نازیها از آغاز تا فرجام مرتکب شدند بدون همدستی جامعة آن روزِ آلمان هیچگاه چنان دامنه و دوامی نمییافت. پس با توجه به این امر، آیا میبایستی نتیجه گرفت که خشونتِ لانه کرده در ناخودآگاهِ فرهنگ آلمانی آنچنان ابعاد هولناکی دارد که هیچ چیز نمیتواند از سر زدن دوبارهاش جلوگیری کند؟ در حالیکه چنین نیست.
ــ اگر قرار باشد مبنا را بر شبیهسازی و کپیبرداری انسانها بگذاریم و عملی بودن طرحی سیاسی یا گفتمانی را تنها بسته به شخصیتها و کاراکترها بکنیم و نه ظرفیت خود آن طرح و گفتمان و ریشهگیری اجتماعی آن، به نظر میرسد ـ حتا اگر این روش را بپذیریم ـ در اینجا مقایسه خامنهای با «خوان کارلوس» جز طنزی در جهت به شوخی گرفتن گفتمان «خروج از سلسله خشونت» نباشد، چه وی تصمیم گرفته است بیشتر کاریکاتوری از فرانکو و هیتلر باشد. اما حداقل از دو سدة پیش به این سو نمیتوان گفت که، نظامهای سیاسی و حکومتهای ایران بالکل از «سوارز»ها خالی بودهاند، حتا حکومت اسلامی. به رغم این ما فکر میکنیم چنین شیوهای در این بحث ما جائی نداشته و برای بررسی طرح سیاسی «بخشودن و فراموش نکردن» و پایان دادن به خط خشونت در سیاست و فرهنگ آینده ایران، نادرست باشد. فکر میکنیم راه درست شکافتن الزامات و به قول خودتان پیچیدگیهای فرایافتها و کنشهای احتمالی برخاسته از این طرح سیاسی است. مطمئناً مردم آگاه به الزامات و پیچیدگیهای یک طرح، بهتر بتوانند در اینکه چه کسانی با چه حد از ظرفیت و استعداد قادر خواهند بود خود را با این الزامات همگون و هماهنگ سازند، قضاوت کنند.
و اما به عنوان آخرین پرسش؛ از شما در بارة جایگزینی «بخشودن و فراموش نکردن» پرسیدیم و شما «جمهوری ایرانی» برخاسته از میان شعارهای جنبش سبز را مناسب دانسته و پیش از آنکه این گفتگو به پرسش در بارة شرح دقیقتری از آن برسد، شما نظر خود را در این باره در مقالهای جداگانه ارائه داشتید که ما توجه خوانندگان را به خواندن آن بر همین سایت، به عنوان بحث تکمیلی این گفتگو، جلب میکنیم. تنها پرسشی که در اینجا طرح میکنیم این است:
اگر این فرض را مسلم بگیریم (خود شما البته مسلم نگرفته و به یاری شرح و بسط به آن رسیدهاید) که منظور از «جمهوری ایرانی» خواست برابری همه ایرانیان و اساساً بر پایه گفتمان «برابری» است، چرا این شعار نمیتواند در کنار «بخشودن و فراموش نکردن» مطرح باشد، که گفتمانی در حوزه حل گذشته خشونتآمیز و خروج از سلسلة خونریزی است. مگر نه اینکه مردمی که مبارزات آزادیخواهانه و عدالتجویانه خود را در قامت جنبش سبز نمایان ساختند، در کنار یک جمهوری متشکل از ایرانیان برابر حقوق، روش پرهیز از خونریزی و خونخواهی و انتقامجوئی را نیز به نمایش گذاردهاند. بر چه پایهای و چرا باید یک شعار را پسندید و به همه مردم نسبت داد اما خواست دیگر را که این همه بر آن پافشاری شده و در رفتار جنبش سبز هم به نمایش گذاشته شده از نظر دور داشت؟
آرش جودکی: آنچه گفتم شاید در خوانش نخست شوخی به نظر برسد، اما نیست. بیگمان، همانگونه که گفتید، پیش از هرچیز میبایستی یک طرح سیاسی را با توجه به ظرفیت درونی آن سنجید. اما از آنجایی که توفیق هر طرح سیاسی به پشتیبانی و اقبال عمومی نیاز دارد، نمیتوان ظرفیت و کاراکتر کسانی که میکوشند آن طرح را از حرف به عمل دربیاورند نادیده گرفت. تروتسکی هم که به دترمینیسم تاریخی معتقد بود، وقتی که تاریخ انقلاب اکتبر را مینوشت، نمیتوانست نقش چنین عواملی را در نظر نگیرد. چون در گیرودار حوادث به چشم خودش دیده بود که چگونه لنین با نبوغ سیاسیاش از هیچ همهچیز ساخته بود. در آفریقای جنوبی هم کمیسیون «حقیقت و آشتی» با پشتوانة معنوی نلسون ماندلا گسترش یافت. مطمئن باشید در ایران هم اگر کسی چون منصور اسانلو بگوید میبخشم حرفش بیشتر از حرف من برد خواهد داشت.
این میان دو نکته را باید یادآوری کنم. نخست اینکه حرف من هم در مخالفت با بخشایش نیست، بلکه برسر کاستیهای نظری طرح «بخشودن و فراموش نکردن» است. که چون کمتر به آنها پرداختید خوانندگان را به خواندن آن دو مقاله دعوت میکنم. نکته دوم اینکه شعار «جمهوری ایرانی» را برای جایگزینی چنین طرحی پیشنهاد نکردم. شعاری که در کنار شعارهای: «رأی من کجاست؟»، «مرگ بر دیکتاتور»، «نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران» از شعارهای اصلی جنبش سبز بوده و اهمیتش هم در همین است و به پسند من بستگی ندارد.
بخشش پیش شرط رسیدن به دموکراسی نیست، اما دموکراسی از دادخواهی جداییناپذیر است. دادخواهی را نباید با دامن زدن به خشونت یکی پنداشت چون اتفاقاً راه خروج از زنجیرة خشونت همانا عدالتگستری است. هواداران چنین طرحی هم با گفتن اینکه جنایتهایی که نقض حقوق بشر بوده نمیتوانند شامل مرور زمان بشوند و میبایستی آمران و عاملان آنها مورد پیگرد قانونی قرار بگیرند، در حقیقت توجه نمیکنند که با این حرف اصرار خودشان بر بخشایش را بیمعنا میکنند. نمیتوان هم از بخشش گفت و هم از دادجویی، چون عدالت بر کیفرخواهی و کیفربینی بنا شده است. از شکل مبارزه بیخشونتی که مردم پیش گرفته بودند نمیتوان به این نتیجه رسید که میخواهند ببخشند و فراموش نکنند. پس در اینصورت باید انگیزههای پشت این طرح را شناخت که انگار بیشتر تاکتیکی سیاسی است تا نگرشی فلسفی و حقوقی.
به نظرم میرسد که هواداران چنین تاکتیکی از یکسو نگران از سرگیری چرخة خشونت پس از سرنگونی جمهوری اسلامی هستند، و از سوی دیگر امید دارند که با جا انداختن ایدة بخشایش حاکمان و همراهان رژیم را پیشاپیش مجاب کنند تا دست از قدرت بکشند چون خطری آنها را تهدید نخواهد کرد. بزرگنمایی تماشاگران مراسم اعدام و انگشت گذاشتن بر رفتارهای ناهنجار اجتماعی شاید نتیجة همان نگرانی باشد و اصرار بر گفتمان بخشایش در ادامة همین امید. من از سوی این مردمی که تجربة سی و چند سالة حکومتی را پشت سر دارند که عدالت را پایمال و قانون را از مفهومش تهی کرده است، چندان به دل نگران نیستم. چون به آگاهیشان در همان روزهایی که با حضورشان به خیابانها نما میدادند نمود بخشیدهاند. برای همین دلنانگرانی خودم را کمتر خوشبینی بیپایهای مییابم اما آن امیدی که بالاتر گفتم را بیشتر خوشخیالی میبینم.